5 - داستان اصحاب رَسّ
در قرآن در دو مورد سخن از اصحاب الرس به ميان آمده، نخست در آيه 12 سوره ق، كه از
تكذيب آنها از پيامبرشان، سخن گفته شده، دوم در آيه 38 فرقان، كه بيانگر هلاكت و
عذاب شديد اصحاب رس در رديف قوم عاد و ثمود است، كه همانند آنها بر اثر عذاب الهى
ريشه كن و نابود شدند.
واژه رس(1019)
اشاره به چاه آب يا نهر آب است كه در سرزمين اصحاب رس بود، درباره هويت اصحاب رس، و
علت عذاب آنها در ميان مفسران اختلاف نظر است، ما از ذكر آنها در اين جا صرف نظر
كرده، و به ذكر داستان آنها كه حضرت رضا عليهالسلام آن را از اميرمؤمنان على
عليهالسلام نقل كرده مىپردازيم:
يافث پسر نوح عليهالسلام بعد از طوفان، در كناره چشمهاى نهال درخت صنوبرى را
كاشت كه به آن درخت شاه درخت، و به آن چشمه
دوشاب مىگفتند، اين قوم در مشرق زمين زندگى مىكردند، و داراى دوازده آبادى
در امتداد رودخانهاى بودند كه به آن رودخانه، رس مىگفتند.(1020)
نامهاى اين قريهها دوازدهگانه به اين نامهاى (ى دوازدهگانه ماههاى عجم) معروف
بود، به اين ترتيب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت، خرداد،
مرداد، تير، مهر و شهريور، بزرگترين شهر آنها اسفندار نام داشت كه پايتخت شاهشان
به نام تركوذبن غابور، نوه نمرود بود، درخت اصلى صنوبر و چشمه مذكور در اين شهر
قرار داشت، از بذر همين درخت در هر يك از شهرهاى ديگر كاشته بودند و رشد كرده و
بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درختهاى صنوبر را خداهاى خود مىدانستند، نوشيدن آب
چشمه و رودخانه را بر خود و حيوانات، حرام كرده بودند، هر كس از آن آب مىنوشيد، او
را اعدام مىنمودند و مىگفتند: اين آب مايه حيات خدايان ما
است، و كسى حق استفاده از آن را ندارد!!
آنها در هر ماه از سال، يك روز را به عنوان عيد مىدانستند در آن روز به نوبت
كنار يكى از آن درختان دوازدهگانه مىآمدند و گاو و گوسفند پاى آن درخت قربان
مىنمودند و جشن وسيع مىگرفتند، و آتش روشن مىكردند، وقتى كه دود غليظ آتش مانع
ديدن آسمان مىشد، در برابر درخت به خاك مىافتادند و آن را مىپرستيدند.
سپس گريه و زارى مىنمودند، و دست به دامن درخت مىشدند. وقتى كه حركت شاخههاى
درخت، و صداى مخصوص آن درخت را (بر اثر باد شيطان) مىديدند و مىشنيدند مىگفتند؛
درخت مىگويد: اى بندگان من، من از شما راضى هستم. آن
گاه غريو شادى سر مىدادند، شراب مىخوردند و به عيش و نوش و ساز و آواز و عياشى
مىپرداختند، و در پايان به خانههاى خود باز مىگشتند...
اين قوم علاوه بر اين عقايد خرافى، در رفتار و كردار نيز فاسد و منحرف بودند، به
طورى كه همجنس گرايى و همجنس بازى در بينشان رواج داشت.(1021)
خداوند پيامبرى از نوادگان يعقوب عليهالسلام را (كه طبق بعضى از روايات، حنظله
نام داشت) براى هدايت آن قوم گمراه به سوى آنها فرستاد.
اين پيامبر، سالها در ميانشان ماند و هر چه آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا
و دورى از بت پرستى دعوت كرد، گوش ندادند و به راه خرافى خود ادامه دادند.
سرانجام آن پيامبر، به خدا عرض كرد: پروردگارا! اين قوم لجوج
دست از بت پرستى و درخت پرستى بر نمىدراند، و روز به روز بر كفر و گمراهى خود
مىافزايند، و درختهايى را كه سود و زيان ندارند مىپرستند، همه آن درختها را خشك
كن و قدرت خود را به آنها نشان بده، بلكه از درختپرستى منصرف شوند.
خداوند درختهاى آنها را خشكانيد.
آنها وقتى كه صبح از خانه بيرون آمدند در همه آن دوازده شهر ديدند كه درخت معبود،
خشك شده است (اين حادثه مثل توپ در بينشان صدا كرد، هر كسى چيزى مىگفت) سرانجام
آنها دو گروه شدند، يك گروه مىگفتند: جادوى اين شخصى كه ادعاى پيامبرى مىكند
موجب خشك شدن درختها شده [يعنى درختها نخشكيده، بلكه سحر و جادوى او، چشمهاى ما
را بسته به طورى كه ما چنين خيال مىكنيم] گروه ديگر مىگفتند: خدايان ما به اين
صورت در آمدهاند تا خشم خود را نسبت به اين شخص (كه مدعى پيامبرى است) آشكار سازند
تا ما نيز از خدايان خود دفاع كنيم و جلو او را بگيريم، (فرياد و شعارشان بر ضد آن
پيامبر بلند بود و) سرانجام همه تصميم گرفتند تا آن پيامبر خدا را (با سختترين
شكنجه) اعدام كنند.
آنها چاهى كندند، و قسمت تهِ چاه را تنگتر نمودند، و آن پيامبر خدا را دستگير
كرده و در ميان آن چاه افكندند و سر آن چاه را با سنگ بزرگى بستند، آن پيامبر
پيوسته در ميان چاه ناله و راز و نياز كرد، و آنها كنار چاه مىآمدند و صداى ناله
و راز و نياز او را با خدا مىشنيدند، و مىگفتند اميدواريم كه خدايان ما (درختهاى
صنوبر) از ما راضى گردند و سبز شوند و شادابى و خشنودى خود را به ما نشان دهند.
آن پيامبر در مناجات خود مىگفت: خدايا! مكان تنگ مرا
مىنگرى، شدت اندوه مرا مىبينى، به ضعف و بى نوايى من لطف و مرحمت كن، هر چه زودتر
دعايم را به اجابت برسان، و روحم را قبض كن.
آن پيامبر خدا با اين وضع در آن چاه به شهادت رسيد.(1022)
عذاب سخت اصحاب رس
در اين هنگام خداوند به جبرئيل فرمود: به اين مخلوقات بنگر كه
حلم من آنها را مغرور كرده، و خود را از عذاب من در امان مىبينند، و غير مرا
مىپرستند، و پيامبر فرستاده مرا مىكشند... من به عزتم سوگند ياد كردهام كه هلاكت
آنها را مايه عبرت جهانيان قرار دهم.
روز عيد آنها فرا رسيد، همه آنها در كنار درخت صنوبر اجتماع كرده و جشن گرفته
بدند، ناگاه طوفان سرخ شديدى به سراغشان آمد، همه وحشت زده به همديگر چسبيدند و به
دنبال پناهگاه بودند، ناگهان دريافتند كه هرجا پا مىگذارند، مانند سنگ كبريت شعله
ور و سوزان و داغ است، در همين بحران شديد، ابر سياهى بر سر آنها سايه افكند، و از
درون آن ابر، صاعقه هايى از آتش بر آنها باريدن گرفت، به طورى كه پيكرهاى آنها بر
اثر آن آتشها، همچون مس ذوب شده، گداخته شد، و به اين ترتيب به هلاكت رسيدند. پناه
مىبريم به خدا از خشم و عذابش.(1023)
6 - داستان عبرتانگيز مكافات باغداران و توبه آنان
در قرآن، در سوره قلم از آيه 16 تا 33، ماجراى سوختن باغى پربار بر اثر صاعقه
مرگبار آسمانى سخن به ميان آمده، كه به عنوان مكافات عمل صاحبان باغ بود، از اين رو
كه از دادن حق تهىدستان، خوددارى كردند، به اين مناسبت نظر شما را به اين داستان
با استفاده از روايات و گفتار مفسران جلب مىكنيم:
در زمانهاى گذشته، قبل از اسلام، در سرزمين يمن، در حدود چهار فرسخى شهر صنعا،
روستايى به نام صروان (يا: ضروان) وجود داشت، در اين
روستا يك باغ بسيار عالى و پردرخت داراى ميوه، و محصولات غذايى وجود داشت، صاحب اين
باغ جوانمردى سخاوتمند و خداشناس بود، و به قدرى به فقراء و نيازمندان توجه داشت،
كه از محصول آن باغ به اندازه نياز خود بر مىداشت و بقيه را در بين نيازمندان
تقسيم مىكرد(1024)
نيازمندان همواره دعاگوى او بودند، و آن باغ سال به سال رونق بيشترى داشت، و
مستمندان عادت كرده بودند كه در فصل چيدن محصول، به آن باغ بروند، و حق خود را از
صاحبش بگيرند، صاحب باغ نيز با كمال خوشرويى دست خالىِ آنها را پر مىكرد.
اين مرد ربانى گهگاه كه فرصت به دست مىآمد، فرزندان خود را به گرد خود جمع
مىكرد، و به آنها پند و اندرز مىداد و سفارشهاى شايستهاى مىكرد، به ويژه در
مورد نيازمندان، سفارش زيادترى مىنمود كه: براى كسب رضاى خدا حتماً به آنها توجه
كنيد و از محصول باغ و كشتزار به آنها به قدر نيازشان بدهيد. حتى در آخر عمر با
وصيت خود، بيشتر تأكيد كرد كه مبادا مستمندان را محروم كنيد.
اما افسوس كه آنها گوش شنوا نداشتند، و غرور و غفلت، آنها را از شنيدن و عمل
كردن به نصيحتهاى مهرانگيز پدر باز مىداشت.
بس وصيت كرد و تخم وعظ كاشت
|
|
چون زمينشان شوريده بُد سودى نداشت
|
گر چه ناصح را بود صد داعيه
|
|
بنده را ادنى ببايد واعيه(1025)
|
سرانجام اجل اين مرد خدا سر رسيد و از دنيا رفت، باغ به دست فرزندان او افتاد.
آن هانصيحتهاى پدر را به باد فراموشى سپردند، حتى با يكديگر هم سوگند شدند كه
محصول باغ را براى خود ضبط كنند و چيزى به نيازمندان ندهند و به هم مىگفتند: ما
عيالوار هستيم، و محصول باغ و كشتزار بايد براى هزينه زندگى خودمان باشد، به قدرى
در اين تصميمشان جدى بودند كه حتى اءن شاء الله نگفتند.
هنگامى كه فصل چيدن محصول فرا رسيد، با هم پيمان بستند كه صبح زود دور از انظار
نيازمندان ميوههاى باغ را بچينند.(1026)
نيازمندان طبق معمول عصرِ پدر آنها، به باغ سر مىزدند، به اميد آن كه حق آنها
داده شود، ولى محروم بر مىگشتند.
خداوند بر آن باغداران بخيل و دنياپرست و مغرور غضب كرد، نيمههاى شب صاعقهاى
مرگبار را به سوى آن باغ فرستاد، آن صاعقه چنان درختان آن باغ را سوزانيد كه آن باغ
سرسبز و خرم را همچون شب سياه ظلمانى كرد، و چيزى از آن باغ، جز مشتى خاكستر باقى
نماند.(1027)
باغداران از همه جا بى خبر، صبح زود همديگر را صدا زدند و براى چيدن محصول به سوى
باغ روانه شدند، در مسير راه آهسته به همديگر مىگفتند: مواظب باشيد كه امروز حتى
يك نفر فقير به طرف باغ نيايد. وقتى كه به باغ رسيدند، مشتى زغال و خاكستر ديدند،
همه چيز را دگرگون شده يافتند، به قدرى كه گيج شدند و باور نمىكردند و گفتند: ما
راه را گم كردهايم.
سپس گفتند: همه چيز از دست ما رفته و ما به طور كلى محروم شدهايم.
يكى از برادران كه از همه عاقلتر بود به آنها گفت: آيا من
به شما نگفتم كه تسبيح خدا كنيد. آنها كه باد غرورشان خالى شده بود به
تسبيح خدا پرداختند و خود را ظالم و مقصر خواندند و همديگر را سرزنش مىكردند و
فرياد مىزدند: اى واى بر ما كه طغيانگر بوديم(1028)
به گفته مولانا در مثنوى:
قصهى اصحاب ضروان خواندهاى
|
|
پس چرا در حيلهجويى ماندهاي
|
حيله ميكردند كزدمنيش چند
|
|
كه برند از روزى درويش چند
|
خفيه ميگفتند سرها آن بدان
|
|
تا نبايد كه خدا در يابد آن(1029)
|
سرانجام به كيفر حيله و نيرنگ خود رسيدند و به مكافات سخت گرفتار شدند.
از مكافات عمل غافل مشو
|
|
گندم از گندم برويد جو زجو
|
ولى اين عذاب ناگهانى، باغداران را آن چنان تكان داد كه عبرت گرفتند به خصوص با
نصيحت يكى از برادران كه عاقلتر بود آنها از خواب غفلت بيدار شدند و توبه كردند،
و دل به خدا بستند و گفتند: اميدواريم كه خداوند بهتر از آن باغ را به ما عنايت
فرمايد.(1030)
از عبدالله بن مسعود نقل شده كه: وقتى آنها توبه حقيقى كردند، و خداوند صداقت
آنها را دانست، باغ سرسبز و خرمى به نام حَيَوان (زنده و پرنشاط) به آنها عطا كرد
كه درختان بسيار پربار با ميوههاى بسيار عالى داشت، به طورى كه دانههاى خوشههاى
انگور آن باغ، آن قدر بزرگ و چشمگير بود كه نظير آن را كسى نديده بود(1031)
آرى:
غرق گنه نااميد مشو زدرگاه ما
|
|
كه عفو كردن بود در همه دم كار ما
|
بنده شرمنده تو خالق بخشنده من
|
|
بيا بهشتت دهم مرو تو در نار ما
|
توبه شكستى بيا هر آن چه هستى بيا
|
|
اميدوارى بجوى ز نام غفار ما
|
در دل شب خيز و ريز قطره اشكى زچشم
|
|
كه دوست دارم كند گريه گنه كار ما
|
خواهم اگر بگذرم از همه عاصيان
|
|
كيست كه چون و چرا كند زدرگاه ما
|
7 - كفران نعمت قوم سبأ و سرانجام نكبت بار آنها
قوم سبأ، جمعيتى داراى حكومت عالى و تمدن درخشان در سرزمين حاصلخيز يمن بودند و
براى كشاورزى وسيع خود، سدهاى محكم بسيار زيادى ساخته بودند و از انواع نعمتها
بهره كافى داشتند، ولى بر اثر غرور و سركشى از دستورهاى رسولان خدا، به مكافات سختى
رسيدند به طورى كه سرزمين آباد آنها به بيابان خشك و سوزان، تبديل شد. سرگذشت اين
قوم در قرآن در سوره سبأ آيه 15 تا 19 آمده است، اكنون به داستان زير توجه كنيد:
سَدير مىگويد: در محضر امام صادق عليهالسلام بودم، شخصى از امام صادق
عليهالسلام پرسيد: منظور از آيه (19 سوره سبأ) چيست كه خداوند مىفرمايد:
فَقالُوا رَبَّنا باعِد بَينَ اَسفارِنا وَ ظَلَمُوا
اَنفُسَهُم فَجَعلناهُم اَحادِيثَ وَ مَزَّقنا هُم مَمَزِّقٍ...؛
ولى (اين قوم مغرور) گفتند: پروردگارا! ميان سفرهاى ما دورى
بيفكن (تا بينوايان نتوانند دوش به دوش ثروتمندان سفر كنند، و به اين طريق) آنها به
خود ستم كردند، و ما آنان را داستان (براى عبرتانگيز) براى ديگران قرار داديم، و
جمعيّتشان را متلاشى ساختيم...
امام صادق عليهالسلام در پاسخ فرمود: منظور از اين آيه، مردمى بودند كه آبادىهاى
به هم پيوسته و در تيررس همديگر داشتند آبادىهايى كه داراى نهرهاى جارى و اموال
بسيار و آشكار بود، ولى در برابر نعمتهاى خدا، به جاى شكر، ناسپاسى كردند، و عافيت
خدا را نسبت به خود، دگرگون نمودند [چرا كه خداوند در آيه 13 سوره رعد مىفرمايد:]
اءنّ اللهَ لا يُغِيِّرُ بِقَومٍ حتّى يُغَيِّرُوا ما بِاَنفُسِهِم؛
همانا خداوند سرنوشت هيچ ملتى را تغيير نمىدهد، مگر آن كه
آنها خود را تغيير دهند.
آن گاه خداوند سيل عَرِم را (با شكسته شدن سدهاى آنها) به سوى آنها فرستاد، به
طورى كه همه آبادىهايشان غرق در آب شده و ويران گشت، و اموالشان نابود شد، و
باغهاى پردرخت و پرميوه آنها به دو باغ بىارزش با ميوههاى تلخ و درختان بىمصرف
شوره گز و اندكى درخت سِدر، مبدل گرديد [چنان كه اين مطلب در آيه 16 سوره
سبأ آمده است، و در پايان همين آيه مىفرمايد:]
ذلِكَ جَزَينا هُم بِما كَفَروا وَ هَل نُجازِى اِلّا
الكَفُورَ؛
اين را به خاطر كفرشان، به آنها جزا داديم، و آيا ما جز
كفرانكننده را به چنين مجازاتى، كيفر مىدهيم؟(1032)
ويرانى سد عظيم مَأرِب به وسيله موشهاى صحرايى
قوم سبأ از تمدن عظيمى برخوردار بودند، كه پس از حكومت عظيم داوود عليهالسلام و
سليمان عليهالسلام، عظمت حكومت آنها بر سر زبانها افتاد. آنها براى ذخيرهسازى
آب و رونق كشاورزى، سد عظيمى به نام سد مأرب (بر وزن
مغرب)(1033)
در بين دو كوه بلق بنا كردند، آب فراوان، باغهاى بسيار وسيع و زيبا، و كشتزارهاى
پربركت ايجاد كردند، از شاخسارهاى درختان آن باغها آن قدر ميوه آشكار شد كه
مىگفتند: هرگاه كسى سبدى روى سر بگذارد و از زير آنها بگذرد،
پشت سر هم ميوه در آن سبد مىافتد و در مدت كوتاهى سبد پر از ميوههاى گوناگون
مىشود.
آنها داراى قريههاى به هم پيوسته و بسيار آباد بودند(1034)
ولى وفور نعمت به جاى شكر و سپاس، آنها را سرمست و غافل نموده بود، تا آن جا كه
شكاف طبقاتى عميقى بين آنها ايجاد شده بود، زورمندانشان عدهاى را به استضعاف و
استثمار كشيده بودند به طورى كه اين درخواست جنونآميز را از خدا نموده و گفتند:
ربَّنا باعِد بَينَ اَسفارِنا؛ خدايا ميان سفرهاى ما
دورى بيفكن.(1035)
تا بينوايان نتوانند دوش به دوش ثروتمندان همسفر شوند منظورشان اين بود كه بين
قريهها، خشكى باشد، و فاصلهها زياد گردد تا تهيدستان و افراد كم در آمد، و بى
مركب نتوانند مانند آنها سفر كنند.
خداوند بر آن شكمپرستان مغرور غضب كرد، مطابق پارهاى از تواريخ، موشهاى صحرايى
به دور از انظار مردم مغرور، به ديواره سد خاكى مأرِب رو آوردند، و ديوار سد را از
درون سست كردند(1036)
از سوى ديگر بر اثر بارانهاى شديد و سيلهاى عظيم، آب زياد در پشت سد جمع گرديد،
ناگهان سد در هم شكست و آن همه آب به جريان افتاد و همه آبادىها و چهارپايان و
كشتزارها و قصرها و خانههايشان غرق در آب شده و ويران و نابود گرديد. از آن همه
درختان و كشتزارهايشان، تنها چند درخت تلخ اراك و
شوره گز و سِدر به جاى ماند(1037)
مرغها و پرندگان خوش آواز از آن جا كوچ كردند و بومها و زاغها در خرابههاى قوم
سبأ، لانه گرفتند.
قرآن در پايان چنين نتيجه مىگيرد:
ذلِكَ جزَيناهُم بِما كَفَرُوا وَ هَل نُجازِى الّا
الكَفُورَ؛
اين هلاكت را به خاطر كفرشان به آنها وارد ساختيم، و آيا جز
كفرانكننده را به چنين مجازاتى كيفر مىدهيم؟!(1038)
بى اعتنايى به دعوت سيزده پيامبر
روايت شده: قوم سبأ داراى سيزده شهر آباد بودند، و در هر شهرى پيامبرى از جانب
خداوند آنها را به سوى خدا دعوت مىنمود، و به آنها مىگفت:
از نعمتهاى خدا بخوريد و بهرهمند شويد، ولى شكر خداى يكتا را به جا آوريد، تا
خداوند نعمتش را بر شما بيفزايد، آن خدايى كه چنين شهر پاك و خوش آب و هوا و به دور
از هر گونه حشرات و آلودگىها به شما عطا كرده است.
ولى آنها به نصايح مهرانگيز پيامبران گوش نكردند، و بر غرور و طغيان خود افزودند،
در نتيجه خداوند بر آنها غضب كرد، و موشهاى صحرايى را به درون ديوار سد آنها
فرستاد، و از سوى ديگر سيل بنيانكن عَرِم فرا رسيد، و دو باغ پربركتشان مبدل به دو
باغ ناچيز، با چند ميوه تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سدر گرديد.(1039)
آرى:
لطف حق با تو مداراها كند
|
|
چون كه از حد بگذرد رسوا كند
|
وضع فلاكت بار قوم ناشكر سبأ
در روايتى از امام صادق عليهالسلام نقل شده: من وقتى كه غذايى را از ظرفى
مىخورم، ته ظرف را با انگشت و زبانم مىليسم كه هيچ باقى نماند، تا آن جا كه ترس
آن دارم خدمتگذارم مرا حريص و آزمند بخواند، ولى اين كار من به خاطر حرص و طمع نيست
بلكه (به خاطر ترك اسراف است، توضيح اين كه:) قومى از اهالى ثرثار (همان قوم سبأ)
در ميان وفور نعمت زندگى مىكردند، آنها از مغز گندم، نان تهيه مىكردند (ولى به
قدرى اسرافكار و ناسپاس بودند كه) با همان نانها محل مدفوع كودكانشان را پاك
مىنمودند، به گونهاى كه از انباشتن همين نانهاى آلوده كوهى از نان به وجود آمده
بود.
مرد صالحى در حال عبور، زنى را ديد كه با نان محل مدفوع كودكش را پاك مىكند، به
آن زن گفت: واى بر شما! از خدا بترسيد تا مبدأ خدا بر شما غضب
كند، و نعمتش را از شما بگيرد.
آن زن در پاسخ به طور مسخرهآميز و مغرورانه گفت: برو بابا!
گويا ما را از گرسنگى مىترسانى، تا هنگامى كه ثرثار (آب پربركت اين سرزمين) جريان
دارد، ما هيچگونه ترسى از گرسنگى نداريم.
طولى نكشيد كه خداوند بر آن هوسبازان و رفاهطلبان اسرافكار غضب كرد، آب كه مايه
حيات است از آنها گرفته شد، قحطى زده شدند، كار به جايى رسيد كه همه اندوختههاى
غذائيشان تمام شد و مجبور شدند كه به سوى آن نانهاى آلوده انباشته كه مانند كوهى
شده بود، هجوم ببرند، و سر صف به نوبت بايستند تا از آن نان كه جيره بندى شده بود،
جيره خود را برگيرند.(1040)
در مورد رابطه كفران: عمت و قحطى و فلاكت، روايات متعدد وجود دارد.(1041)
و در آيه 112 و 113 سوره نحل مىخوانيم:
وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً
مُّطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ
بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا
كَانُواْ يَصْنَعُونَ - وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِّنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ
فَأَخَذَهُمُ الْعَذَابُ وَ هُمْ ظَالِمُونَ؛
خداوند براى آنها كه كفران نعمت مىكنند، مثلى زده است منطقه
آبادى را كه امن و آرام و مطمئن بوده و همواره روزيش به طور فراوان از هر مكانى
فرامىرسيده، امّا نعمت خدا را كفران كردند، و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام
مىدادند، لباس گرسنگى و ترس را در اندامشان پوشانيد - پيامبرى از خود آنها به
سراغشان آمد، اما او را تكذيب كردند، و عذاب الهى آنها را فروگرفت در حالى كه ظالم
بودند.
به گفته بعضى از مفسران، دو آيه فوق در مورد قوم سبأ نازل شده است.
براى تكميل داستان قوم سبأ، به داستان زير توجه كنيد:
امام صادق عليهالسلام فرمود: پدرم (امام باقر) ناراحت مىشد از اين كه دستش را كه
غذايى به آن چسبيده بود، با دستمال پاك كند بلكه به خاطر احترام غذا دست خود را
مىمكيد، و يا اگر كودكى در كنار او بود، و چيزى از غذا در ظرفى باقى مانده بود،
ظرف او را پاك مىكرد. و مىفرمود: گناه مىشود چيزى از غذا از سفره بيرون مىريزد،
و من به جستجوى آن مىپردازم، به حدى كه خادم منزل مىخندد (كه چرا دنبال يك ذره
غذا مىگردم؟) سپس افزود:
جمعيتى قبل از شما مىزيستند، خداوند نعمت فراوان به آنها داد، اما طغيان و
ناشكرى و اسراف كردند تا آن جا كه بعضى از آنها به ديگران گفتند: پاك كردن محل
مدفوع با سنگ كه خشن است، موجب رنج است، به جاست كه با نان محل مدفوع را پاك كنيم
كه نرم است و همين كار را كردند. خداوند بر آنها غضب كرد، حشراتى كوچكتر از ملخ
به سراغ آنها فرستاد، آن حشرات آن چنان بر رزق و روزى آنها مسلط شدند كه همه را
حتى درختان آنها و هر چه را كه خوردنى بود خوردند، فشار گرسنگى و كمبود غذا به
جايى رسيد كه آنها به همان نانهاى آلوده (كه با آنها قبلاً استنجاء كرده بودند)
هجوم آوردند، و آنها را خوردند، و اين حادثه همان است كه در قرآن در دو آيه
فوق(نحل - 112 و 113) بيان مىكند.(1042)
8 - داستان دو برادر مؤمن و مغرور
در روزگاران پيش در ميان بنى اسرائيل پادشاهى زندگى مىكرد، او داراى دو پسر بود،
كه بنابه قولى نام يكى از آنها تمليخا، و نام ديگرى فُطرُس بود.(1043)
پدر از دنيا رفت و براى آنها ثروت بسيار به جا گذاشت.
تمليخا انسان با ايمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فكر حساب و كتاب
قيامت، و انجام كارهاى نيك بود، و به نيازمندان كمكهاى شايانى مىكرد، ولى به عكس،
فطرس انسانى دنياپرست، سنگدل، و بى اعتنا به امور دين و معاد و خدا بود، خدا و معاد
را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنياى خود فكر مىكرد.(1044)
بخشى از سرگذشت اين دو برادر (يا دو دوست) در سوره كهف، از آيه 32 تا 44 به عنوان
دو نمونه، يكى نمونهاى از انسان نيك، و ديگرى، نمونهاى از انسان بد ذكر شده، تا
ما با تابلو قرار دادن اين ماجرا، پيروى انسان نيك را برگزينيم و انسان نيك گرديم.
اين دو برادر هر كدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تمليخا ثروت پدر را پلى براى
آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمين نيازهاى مستمندان استفاده مىكرد،
ولى فطرس همواره در عياشى و هوسبازى خود به سر مىبرد، و بر اموال خود مىافزود، و
چيزى به نيازمندان نمىداد.(1045)
فطرس از اموال اندوخته شدهاش دو باغ انگور بسيار بزرگ به وجود آورد، كه در
گرداگرد اين دو باغ، نخلهاى بلند خرما سر به آسمان كشيده بودند، و در بين اين دو
باغ، سرزمين بزرگ مزروعى پربركت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سيراب
كردن درختان اين دو باغ و مزرعه و نخلها جريان داشت، و در مجموع يك مزرعه كامل بود
كه همه چيزش جور و جامع بود، و در آن از همهگونه محصولات كشاورزى به طور فراوان
وجود داشت.
فطرس به جاى شكر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فكر مىكرد كه نسبت به
برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت مىباشد، ولى برادرش بر اثر عدم دلبستگى
به دنيا، براى خود - جز به مقدار نياز - چيزى نگذاشته بود، و بقيه را در امور نيك
به مصرف رسانده بود.
فطرس، تمليخا را مسخره مىكرد و او را ابله مىدانست، ولى تمليخا دلش براى عاقبت
برادرش ميسوخت و همواره سعى داشت با نصيحت و اندرز، برادرش را از راههاى باطل
بيرون كشيده به سوى خدا بكشاند.
فطرس به برادرش مىگفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و به
خاطر افرادى كه دارم از تو توانمندتر مىباشم.
او با غرور و سرمستى وارد باغش مىشد و منظره شاداب باغ را مىديد مىگفت:
من گمان نمىكنم هرگز اين باغ فانى و نابود شود.
خيره سرى او به جايى رسيد كه آشكارا منكر معاد و قيامت گرديد و گفت:
باور نمىكنم قيامت برپا گردد، و اگر قيامتى باشد و به سوى پروردگارم بازگردم،
جايگاهى بهتر از اين جا خواهم داشت.(1046)
او با خيال خام خود مىپنداشت اكنون كه در دنيا داراى شخصيت برجسته (صورى) است، در
آخرت نيز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصيت برجسته خواهد بود.
او همواره در اين فكرها بود، و زرق و برق ظاهرى خود را به رخ برادر مىكشيد و
تمليخا را تحقير مىكرد، و پيوسته حرفهاى گُنده، و بزرگتر از خود مىزد، و برادرش
را، انسانى سرخورده و مفلوك معرفى مىكرد.
اندرزهاى حكيمانه و پرمهر برادر مؤمن
تمليخا كه دورانديش و آخربين بود، و درست فكر مىكرد، دلش براى غفلت برادرش
مىسوخت. تصميم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فريب و بى خبرى خارج
سازد، از اين رو او را چنين نصيحت مىكرد:
آيا به خدايى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريده، و پس از
آن تو را مرد كاملى قرار داد كافر شدى؟! ولى من كسى هستم كه
الله پروردگار من است، و هيچ كس را شريك پروردگارم قرار نمىدهم.
چرا هنگامى كه وارد باغت شدى، نگفتى اين نعمتى است كه خدا خواست است؟!
نيرويى جز از ناحيه خدا نيست! و اگر مىبينى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم
(مطلب مهمى نيست).
شايد پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شدهاى از آسمان بر باغ
تو فرو فرستد، به گونهاى كه آن را به زمين بى گياه لغزندهاى تبديل سازد.
و آب آن در اعماق زمين فرو رود، آن گونه كه هرگز نتوانى آن را به دست آورى.(1047)
دگرگونى باغ و كشتزار سرسبز به بيابانى خشك
فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نكرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان
سرمست و غافل، بى آن كه حق نيازمندان را بپردازد، و از ناحيه او خيرى به كسى برسد،
به هوسبازى خود ادامه داد.
خداوند بر آن خيرهسر خودخواه و بدطينت غضب كرد، در يك شب ظلمانى كه فطرس در خواب
بود، صاعقه مرگبار را كه از رعد و برق شديد بر مىخاست، به دو باغ و كشتزار و
درختهاى او فرو ريخت، به هر چه دست يافت همه را سوزانيد. آب نهر در زمين فرو رفت
(گويى زلزله همراه صاعقه بود و) آنچه از ساختمانها در كنار آن باغ و كشتزار بودند
ويران شدند.(1048)
فطرس از خواب بيدار شد، پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوى باغ و
مزرعهاش روانه شد، ولى وقتى كه به مزرعه و باغهايش رسيد، ديد همه محصولات و گياهان
نابود شده، ساختمانها ويران گشته، و آن دو باغ و مزرعه خرم و سرسبز به بيابان خشكى
تبديل يافته، پرندگان خوش آوا رفتهاند، و جاى خود را به بوم و زاغ دادهاند.
خلاصه از نسيمى دفتر ايام بر هم خورده، و ورق همه چيز برگشته است. آن گاه متوجه شد
كه آن چه برادرش مىگفت حق بود، افسوس كه اندرزهاى برادر را به گوش جان نسپرد.
آه و ناله و افسوسش بلند شد، از شدت ناراحتى پيوسته دستهاى خود را به هم مىزد،
چرا كه مىديد همه هزينههايى كه براى باغ نموده، نابود شده و همه داربستهاى باغ
فرو ريخته است. در ميان آه و نالهاش مىگفت:
يا لَيتَنِى لَم اُشرِك بِرَبِّى اَحَداً؛
اى كاش كسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم.
ديگر كسى يا كسانى را نداشت كه او را در برابر عذاب الهى يارى دهند، و از خودش نيز
نمىتوانست يارى گيرد، در آن جا براى او ثابت شد كه ولايت و قدرت از آنِ خداوند بر
حق است، او است كه برترين پاداشها، و عاقبت نيك را به انسانهاى مطيع مىبخشد.(1049)
ولى بعد از مردن سهراب از نوشدارو چه سود؟ اينك ديگر كار از كار گذشته بود، فغان و
افسوس او بى فايده بود، چرا كه فرصت از دستش رفته بود، و ديگر ثروت امكانات نداشت
تا آن را پلى براى آخرت قرار دهد، و با بهره بردارى صحيح از آن به نفع نيازهاى
جامعه و نيازمندان، گامهاى استوارى بردارد.
آرى، اين بود، سرنوشت و سرانجام فلاكت بار آدم مغرورى كه از خدا و حساب و كتاب خدا
فاصله گرفته، و جز هوسهاى نفسانى به چيز ديگر نمىانديشد، ولى برادر ديگرش به خاطر
هشيارى و توجه به خدا و قيامت، روسفيد دو جهان گرديد.
9- داستان برصيصاى عابد
در قرآن در آيه 16 و 17 حشر، عاقبت منافقان را اين گونه مثال زده است:
كَمَثَلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اكْفُرْ
فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِيءٌ مِّنكَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ
الْعَالَمِينَ - فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِى النَّارِ خَالِدَيْنِ
فِيهَا وَ ذَلِكَ جَزَاء الظَّالِمِينَ؛
كار آنها (منافقان) همچون شيطان است كه به انسان گفت: كافر شو
(تا مشكلات تو را حل كنم) امّا وقتى كه كافر شد گفت: من از تو بيزارم، من از
خداوندى كه پروردگار جهانيان است بيم دارم - سرانجام كار شيطان و انسان پيرو شيطان
اين شد كه هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن مىمانند و اين است كيفر ستمكاران.
جمعى از مفسران و محدثان در ذيل اين آيه داستان برصيصاى عابد را ذكر كرده كه عاقبت
شيطان و پيروان شيطان را مجسم مىكند، و اين داستان چنين است:
در ميان بنى اسرائيل عابد و راهبى به نام برصيصا بود. سالهاى بسيار به عبادت خدا
اشتغال داشت، و آن چنان در پيشگاه خدا داراى مقام و منزلت شد كه حتى بيماران روانى
را درمان مىكرد، مردم بيماران خود را نزد او مىآوردند و با دعاى او شفا
مىيافتند. روزى زن جوانى از يك خاندان با شخصيت را كه بيمارى روانى پيدا كرده بود،
برادرانش نزد برصيصا آوردند و بنا شد مدتى در آن جا بماند تا شفا يابد.
شيطان وسوسه گر در آن جا ظاهر شد و آن قدر آن زن را در نظر برصيصا زينت داد كه او
فريفته شد و به او تجاوز كرد، پس از مدتى آن زن باردار شد، برصيصا ديد كه نزديك است
آبرويش برود، باز گول شيطان را خورد، و آن زن را كشت و جنازهاش را در گوشهاى از
بيابان دفن كرد.
شيطان اين موضوع را فاش ساخت، و برادرانش از اين حادثه رنج آور با اطلاع شدند، اين
خبر شايع شد و در تمام شهر پيچيد، و به گوش حاكم رسيد، حاكم با گروهى از مردم به
بررسى پرداختند، عابد اقرار به گناه كرد، پس از آن كه وقوع جنايت براى آنها ثابت
شد، حاكم حكم اعدام برصيصا را صادر كرد، مأموران همراه ازدحام جمعيت، عابد را به
پاى دار آوردند و او را به بالاى چوبه دار كشيدند، در اين هنگام شيطان در نظر عابد
مجسم شد و گفت: اين من بودم كه تو را تا اين جا كشيدم، اكنون
نيز مىتوانم موجب نجات تو شوم.
عابد گفت: چه كنم تا نجات يابم؟
شيطان گفت: هرگاه يك سجده براى من كنى، كافى است.
عابد گفت: من كه در اين جا نمىتوانم سجده كنم.
شيطان گفت: با اشاره سجده كن، او با اشاره، شيطان را سجده كرد و همان دم دار را
كشيدند و جان سپرد و در حال كفر از دنيا رفت. دو آيه مذكور به اين مطلب اشاره
مىكند.(1050)
اين است سرنوشت كسانى كه به پيروى از شيطان ادامه مىدهند و با منافقان همنشين و
همسو مىگردند.
10 - كشتن 43 پيامبر، و 112 حامى پيامبران در يك روز
تاريخ يهود پر از جنايات و كشتار و بىرحمى است، آنها حتى در كشتن پيامبران و
مناديان حق و عدالت، جسور بودند و باكى نداشتند، از جمله اين كه آنها براى حفظ
منافع نامشروع خود، در آغاز يك روز، آشوب كردند، و 43 نفر از پيامبران بنى اسرائيل
را كه همه شريعت موسى عليهالسلام را براى مردم بيان مىكردند كشتند.
در همان روز 112 نفر از عابدان و صالحان به دفاع از پيامبران شهيد برخاستند و به
امر به معروف و نهى از منكر پرداختند.
عجيب اين كه يهوديان سنگدل، همه آن 112 نفر را در همان روز كشتند، و در نتيجه در
يك روز 115 نفر را قتل عام كردند.
خداوند در آيه 21 و 22 آل عمران از آدمكشانى بى رحم ياد كرده، و به سه سرنوشت و
عذاب شوم آنها اشاره مىكند و مىفرمايد:
إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللّهِ وَيَقْتُلُونَ
النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَيَقْتُلُونَ الِّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ
مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ - أُولَئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ
أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ وَ مَا لَهُم مِّن نَّاصِرِينَ؛
همانا كسانى كه نسبت به آيات خدا كفران مىورزند، و پيامبران
را به ناحق مىكشند، و (نيز) مردمى را كه امر به عدالت مىكنند به قتل مىرسانند،
آنان را به كيفر و عذاب دردناك مژده بده - آنها كسانى هستند كه اعمال نيكشان، به
خاطر اين گناهان بزرگ در دنيا و آخرت تباه شده و پوچ شده، و مددكار و شفاعت
كنندهاى ندارند.
(1051)
به اين ترتيب سه كيفر سخت در كمين آنها است: 1 - عذاب دردناك 2 - پوچى اعمال نيك
3 - نداشتن شفاعت.