چند فراز از حكمت لقمان
لقمان عليهالسلام داراى گفتار حكيمانه و پر محتوا و پخته و نغز بسيار بوده، كه در
احاديث چهارده معصوم عليهم السلام ديده مىشود، در اين جا نظرشما را به چند فراز از
آنها كه گلچينى از آنها است جلب مىكنيم تا آنها را با دقت توجه كنيم و بهره
جوييم:
يا بُنَىّ اءنّ الدّنيا بَحر عَمِيق، وَ قَد هَلكَ فِيها
عالَم كثِير، فَاجعَل سَفِينَتَكَ فِيها الاِيمانُ باللهِ، وَاجعَل شِراعَها
التَّوَكُّل عَلى اللهِ، وَاجعَل زادَكَ فِيها تَقوَى اللهِ، فَاِن نَجَوتَ
فَبِرَحمَةِ اللهِ، وَ اءن هَلَكتَ فَبِذُنُوبِكَ؛
اى پسر جان! دنيا درياى عميقى است، كه خلق بسيارى در آن غرق
شدهاند، تو ايمان به خدا را كشتى خود در اين دنيا قرار بده، بادبان آن كشتى را
توكل بر خدا و زاد و توشه در آن را تقوى الهى مقرر كن، اگر از اين دنيا نجات يابى
به بركت رحمت خداست بو اگر غرق و هلاك شوى، به خاطر گناهانت مىباشد.(980)
يا بُنىّ مَن ذَا الَّذِى اِبتَغَى اللهَ فَلَم يَجِدهُ؟
مَن ذَا الَّذِى لَجَأَ اِلَى اللهِ فَلَم يُدافِعُ عَنهُ؟ اَم مَن ذَا الَّذِى
تَوَكَّلَ عَلى اللهِ فَلَم يَكفِهِ؟؛
اى پسر جان! چه كسى است كه خدا را بجويد و او را نيابد؟ چه
كسى است كه به خدا پناه ببرد و خداوند از او دفاع ننمايد؟ يا چه كسى است كه بر خدا
توكل نمايد و خدا او را كافى نباشد؟!(981)
يا بُنَىّ اِتَّعِظ بالنَّاسِ قَبلَ اَن يَتَّعِظَ الناسُ
بِكَ، يا بُنىّ اِتَّعِظ بِالصَّغِيرِ قَبلَ اَن يَنزِلَ بِكَ الكَبِير، يا بُنَىّ
اِملِك نَفسَكَ عِندَ الغَضَبِ، حتّى لا تَكُونَ لِجَهنّم حَطَباً، يا بُنَىّ
الفَقرُ خَير مِن اَن تَظلِم وَ تَطغِى، يا بُنَىّ ايَّاك اَن تَستَدينَ فَتَخُونَ
فِى الدِّينِ؛
اى پسر جان! با ديدن حوادثى كه براى مردم رخ ميدهد پند بگير،
قبل از آن كه مردم از حوادث تو پند گيرند، از حوادث و گرفتارىهاى كوچك عبرت بگير
قبل از آن كه دستخوش گرفتارىهاى بزرگ گردى، اى پسر جان! خود را هنگام خشم كنترل كن
تا هيزم دوزخ نشوى، اى پسرم! فقر و تهيدستى بهتر از ثروتى است كه موجب ظلم و طغيان
گردد، اى پسر جان! از قرض گرفتن دورى كن تا دچار خيانت در اداى دَين نگردى.
فرزند عزيز! هزار دوست به دست آور و بدان كه هزار دوست اندك
است، و يك دشمن ميندوز، و بدان كه يك دشمن بسيار است.
آداب مسافرت از مكتب لقمان عليهالسلام
امام صادق عليهالسلام فرمود: لقمان (در مورد آداب مسافرت) به پسرش چنين مىفرمود:
هنگامى كه با جمعى مسافرت مىكنى، در كارهايت با آنها مشورت كن، و با لبخند
فراوان با آنها روبرو شو، در مورد زاد و توشهات، نسبت به آنها سخاوتمند باش،
هنگامى كه تو را صدا زنند، دعوت آنها را اجابت كن، و اگر از تو كمك خواستند، آنها
را يارى كن، در سه چيز بر آنها پيشدستى كن:
1 - سكوت طولانى.
2 - زياد خواندن نماز.
3 - سخاوت در مورد مركب و آب و غذا، هرگاه همراهان از تو گواهى به حق طلبيدند،
گواهى ده، و اگر خواستند با تو مشورت كنند، براى به دست آوردن نظر صحيح كوشش كن، و
بدون انديشه و توجه و دقت كامل، پاسخ مگو، و تمام نيروى تفكرت را براى جواب مشورت
به كار گير، كه هر كس در پاسخ مشورت، خالصترين نظر خود را اظهار كند، خداوند نعمت
تشخيص و انديشه را از او مىگيرد.
هنگامى كه ببينى همراهان تو راه مىروند و تلاش ميكنند، با آنها همكارى كن، دستور
كسى را كه از تو بزرگتر است بشنو.
وَ اِذا اَمَرُوكَ بِاَمرٍ وَ سَأَلُوكَ فَقُل نَعَم، وَ لا
تَقُل لا، فَانَّ لا، عَىّ وَلُومٌ؛
اگر از تو تقاضاى مشروع كردند، جواب مثبت بده و بگو آرى، نگو
نه، زيرا نه گفتن نشانه عجز و ناتوانى و موجب سرزنش است.
هرگز نماز را از اول وقتش تاخير مينداز، و فورى اين دَين را ادا كن، و با جماعت
نماز بخوان هر چند در سختترين شرايط (روى آهن تيز) باشى، اگر مىتوانى از هر غذايى
كه مىخواهى بخورى، قبلاً مقدارى از آن را در راه خدا انفاق كن... در سفر به هر جا
كه وارد شدى، و مدتى در آن جا استراحت كردى، قبل از نشستن، دو ركعت نماز بخوان،
هنگام كوچ كردن نيز دو ركعت نماز در آن جا بخوان، و با آن مكان وداع كن، و بر آن و
اهلش سلام كن، چرا كه هر زمينى داراى اهل از فرشتگان است، تا سواره هستى كتاب الهى
را تلاوت كن، هنگام كار، خدا را تسبيح كن، و هنگام فراغت دعا كن.(982)
فرازهاى ديگر از حكمت لقمان
اى پسر جان! از دنيا ايمن مباش كه گناهان و شيطان در آن قرار دارند...
دنيا را زندان خود ساز تا آخرت بهشت تو گردد، اى پسرم! تو نمىتوانى كوه را از جاى
بر كنى، و تكليف به چنين كارى نخواهى شد، پس بلا را بر دوش خود حمل نكن، و خودت را
به دست خود به هلاكت نرسان، با شاهان همسايه نشو كه تو را مىكشند، و از آنها
پيروى نكن كه كافر مىگردى، با مستضعفان و مستمندان همنشينى كن و با آنها همدم
باش.
پسرم! براى يتيم مانند پدرمهربان، و براى بيوه زن همچون شوهر دلسوز باش. اى پسر
جان! هر كسى كه به خدا عرض كرد: مرا ببخش، آمرزيده نمىشود، زيرا انسان با عمل و
اطاعت الهى آمرزيده خواهد شد، اى پسرم! اول همسايه بعد خانه، اول رفيق، بعد سفر، اى
پسرم، تنهايى بهتر از همنشينى با نااهل است، همنشين صالح بهتر از تنهايى است، حمل
سنگ و آهن سنگين بهتر از همنشين بد است...
اى پسرم! هر كس زبانش را كنترل نكند، پشيمان مىشود.
اى پسرم! با بزرگترها مشورت كن، و از مشورت با كوچكترها شرم نكن، از همنشينى با
فاسقان بپرهيز، زيرا آنها سگهايى هستند، اگر چيزى را در نزد تو بيابند مىخورند،
وگرنه تو را سرزنش و رسوا مىسازند، دوستى آنها اندك و ناپايدار است.(983)
از گفتار لقمان است: خوش خو، از خويش بيگانه است، بدخو بيگانه
خويش است.
پاسخ لقمان به چند سؤال
شخصى از لقمان پرسيد: كدام انسانى، بدترين انسان است؟
لقمان فرمود: آن كس كه باكى ندارد كه مردم او را بدكار
بنگرند.
شخصى به لقمان گفت: چقدر نازيبا هستى؟
لقمان در پاسخ فرمود: از قيافه من عيب مىگيرى، يا از نقاش قيافه من (خدا).(984)
اين نصيحت يادآور آن حكايتى است كه شخصى هيكل ناهنجار شترى را ديد، و گفت: همه
اعضاى تو ناقوار و نامناسب و زشت است، شتر گفت: عيب نقاش
مىكنى، زنهار!(985)
موعظه تكان دهنده لقمان
اى پسر جان! اگر درباره مرگ شك دارى، خواب را از خود بران، در صورتى كه قدرت بر
اين كار ندارى، و اگر درباره روز قيامت شك دارى، بيدارى از خواب را از خود دفع كن،
در صورتى كه چنين قدرتى ندارى، و اگر در اين دو مورد بينديشى مىبينى كه جان تو در
دست ديگرى است، زيرا خواب بسان مرگ است و بيدارى پس از خواب بسان برپا شدن قيامت،
پس از مرگ است.(986)
از اندرزهاى تكان دهنده لقمان به پسرش اين بود:
يا بُنَى تَعَلَّمتَ سَبعَةَ آلافٍ مِنَ الحِكمَةِ، فَاحفَظ
مِنها اَربعَاً وَ مُرمَعِى الى الجَنَّةِ: اَحكِم سفينتك، فانَّ بَحرَكَ عَمِيق، و
خَفِّف حَملَكَ فانَّ كَؤُودٌ، و اَكثِرِ الزَّادَ، فانَّ السَّفَر بَعِيدٌ، وَ
اخلِصِ العَمَلَ فانَّ النَّاقِدَ بَصِير؛
اى پسرجان! هفت هزار حكمت آموختم، از ميان اين حكمتها چهار
حكمت را فرا گير و به آن عمل كن، آنگاه همراه من به بهشت حركت كن:
1 - كشتى خود را محكم و استوار كن، چرا كه درياى (زندگى) ژرف و عميق است.
2 - بار گناه خود را سبك كن چرا كه گردنه عبور، بسيار سخت است.
3 - زاد و توشه فراوان براى راه سفر آخرت فراهم كن، زيرا اين سفر طول و دراز است.
4 - عمل خود را خالص كن، چرا كه بررسى كننده اعمال، تيزبين و دقت نگر است.
(987)
سؤال از چهار چيز
امام صادق عليهالسلام فرمود: لقمان، روزى پسرش را چنين موعظه كرد:
اى پسر جان! مردم قبل از تو، براى فرزندانشان اموالى انباشتند، ولى نه آن اموال
باقى ماند، و نه آن فرزندان باقى ماندند، بدان كه تو همچون بنده مزدبگيرى هستى كه
او را به كارى دستور دادهاند، و مزدى براى كارش وعده دادهاند، بنابراين كارت را
تمام كن و تمام مزدت را بگير، و در اين دنيا مانند گوسفندى مباش كه در ميان زراعت
سرسبز افتاده و آن قدر از آن بخورد تا چاق گردد و مرگش همراه چاقيش باشد، بلكه دنيا
را مانند پل روى نهرى بدان كه بر آن مىگذرى و آن را وا مىگذارى، و ديگر به آن باز
نمىگردى، خرابش كن و آبادش مساز كه مأمور ساختنش نيستى (منظور دنياى مادى است كه
هدف قرار گرفته و پل غرور و مستى شود) و بدان كه فرداى قيامت وقتى در پيشگاه عدل
خدا قرار گرفتى، از چهار چيز از تو بازخواست مىكنند:
1 - از جوانيت كه در چه راه به پايان رساندى.
2 - عمرت را در چه راه تمام كردى.
3 - مالت را از چه راه به دست آوردى.
4 - آن را در چه راه مصرف كردى؟!
بنابراين آماده پاسخ به اين پرسشها باش، و از آن چه در دنيا از دستت رفته افسوس
مخور، زيرا اندكِ دنيا دوام ندارد، و بسيارش از بلا ايمن نيست، پس آماده و هوشيار
باش و در كارت جدى بوده و پرده غفلت را از چهره دلت بردار، و متوجه احسان خدا و شكر
در برابر آن باش، و همواره توبه را در دلت تجديد نما، و قبل از فرا رسيدن مرگ، از
فرصتها استفاده كن.(988)
سه نصيحت لقمان به پسرش
روايت شده: لقمان حكيم روزى اين سه پند را به پسرش آموخت و به او چنين گفت:
پسرجانم! به تو سفارش مىكنم كه اين سه پند را به خاطر بسپار و به آن عمل كن:
1 - راز خود را به زن (همسر) خود نگو.
2 - با عَوان [مأمور حسابرسى و دفتردار نگهبانان دولتى] دوستى مكن.(989)
3 - از نوكيسه [آن كس كه تازه ثروتمند شده] وام نگير.
پس از آن كه لقمان از دنيا رفت، پسرش خواست اين پنده را بيازمايد، و آشكارا بنگرد
كه زيان آنها چيست كه پدر حكيمش به آن وصيت نموده است. گوسفندى را كشت و بعد كشته
شده آن را در ميان جوالى نهاد و سر جوال را بست و آن را به خانه آورد و در زير تختش
گوداليكند و آن را در همان جا دفن كرد و به همسرش گفت: من دشمنى داشتم او را كشتم و
در اين جا دفن كردم، مراقب باش كه اين راز را بپوشى و به كسى نگويى.
سپس در همسايگى او عوانى [سردفتر نگهبانان دولتى] بود، و دوست شد و هر روز او را
نزد خود مىآورد و برنامه روابط دوستى را با او انجام مىداد و نيز در آن محلهاى
كه سكونت داشت، جوانى بود كه اصالت خانوادگى نداشت او با سعى و كوشش ثروتى اندوخته
بود و تازه ثروتمند شده بود و به ثروت خود افتخار مىكرد، پسر لقمان چند درهم از او
وام گرفت، و آن را در گوشه خانهاش نهاد.
تا اين كه روزى بين پسر لقمان و همسرش دعوا و نزاعى رخ داد، در آن حال زن او فرياد
زد: اى قاتل بدكار و اى خونريز فتنهانگيز، مسلمانى را به ناحق
كشتى و در خانه خود دفن كردى؟ اينك ميخواهى مرا نيز بكشى....؟
صداى او به گوش همسايهاش عوان رسيد، با اين كه پسر لقمان با عوان دوست بود، بى
درنگ او رفت و ماجراى قتل را به پادشاه خبر داد.
پادشاه فرمان داد كه كسى بايد قاتل را احضار كند. همان عوان گفت: من او را احضار
مىكنم. عوان به خانه پسر لقمان آمد و او را با كمال ذلت و اهانت از خانهاش بيرون
كشيد و برنامه دوستى خود با او را به كلى فراموش كرد و كشان كشان او را به سراى شاه
مىبرد، در مسير راه آن شخص نوكيسه، پسر لقمان را در آن حال ديد، در برابر مردم و
با شتاب و خشونت نزد او آمد و دامنش را گرفت و گفت: اگر تو را قصاص كنند، مال من
تلف مىشود، هم اكنون طلب مرا بده. [با اين برخورد ناجوانمردانه آبروى پسر لقمان را
برد.]
به اين ترتيب گروهى اجتماع كردند و پسر لقمان را با اهانت بسيارى به سوى سراى شاه
روانه كردند.
هنگامى كه فرزند لقمان در برابر شاه قرار گرفت، بين آنها چنين گفتگو شد:
شاه: تو كه پسر لقمان هستى، شايسته نبود كه از تو خونريزى و فتنه انگيزى سر زند.
پسر لقمان: من هرگز خون به ناحق نريختهام و اصلاً آدميزادى را نكشتهام.
عوان: او دروغ ميگويد، بلكه مردى را كشته و جنازهاش را در خانهاش دفن كرده است.
پسر لقمان: از پادشاه ميخواهم فرمان دهد تا آن مقتول را حاضر كنند، و او در ميان
جوالى است كه من در فلان جا دفن كردهام.
پادشاه فرمان داد تا آن جنازه را حاضر كنند، مأموران به خانه پسر لقمان آمدند،
همسر پسر لقمان محل دفن را نشان داد، آنها از آن جا خاكبردارى كردند، جوالى را از
آن جا بيرون آورده و همچنان سربسته نزد شاه آوردند، وقتى كه سر جوال را گشودند،
ديدند جسد يك گوسفند است كه ذبح شده است. حاضران حيران و شگفتزده شدند.
شاه: اى فرزند لقمان! چرا گوسفند را ذبح كرده و دفن كردهاى؟ گونگى اين حادثه را
برايم بيان كن.
پسر لقمان: پدرم به من چنين وصيت كرد:
1 - راز خود را به همسرت نگو.
2 - عوان (مأمور حسابرسى به امور نگهبانان) را به عنوان دوست خود نگير.
3 - از نوكيسه وام نگير. من خواستم اين پندهاى پدرم را بيازمايم، وقتى كه آزمودم
به حكمت و صدق گفتار پدرم پى بردم و برايم روشن شد كه سخن او عين حقيقت است و بر هر
كس كه اين نصيحت را بشنود سزاوار است كه راز خود را به همسرش نگويد، از نوكيه وام
نگيرد و با عوان دوستى نكند و خانه دلش را از دوستى با ناكسان بزدايد تا به خوشبختى
دنيا و آخرت دست يابد...(990)
2 - داستان اصحاب كهف
سؤال كافران از سه چيز
روايت شده: قبل از هجرت، نمايندگان كفار قريش در مكه به مدينه سفر كردند و از
دانشمندان يهود در مورد مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استمداد
نمودند، دانشمندان يهود به آنها گفتند: سه سؤال از محمد صلى
الله عليه و آله و سلم بپرسيد، اگر پاسخ شما را داد، او پيامبر و رسول است وگرنه،
به دروغ ادعاى پيامبرى مىكند، و با او هر گونه كه صلاح مىدانيد مبارزه كنيد. اين
سؤالها عبارتند از:
1 - در مورد اصحاب كهف بپرسيد كه سرگذشت آنها چيست؟
2 - از ماجراى ذوالقرنين كه بر مشرق و مغرب دست يافت بپرسيد.
3 - از روح بپرسيد كه چيست؟
و طبق روايتى، گفتند: اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم به دو سؤال نخست پاسخ
داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پيامبر است.
نمايندگان قريش به مكه بازگشتند، و ماجرا را به كفار قريش گفتند، آنها به محضر
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفته و اين سه سؤال را مطرح كردند. پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم به آنها فرمود: پاسخ شما را مىدهم، ولى
اءنْ شاءَ الله نگفت، كافران رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئيل نيامد، به گونهاى كه كافران شماتت و
شايعهسازى كردند، اين موضوع موجب رنجش خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
گرديد، آن گاه جبرئيل نازل شد و سوره كهف را نازل كرد
(991) (آرى نگفتن اءن شاء الله موجب تاخير وحى مىگرديد) در سوره
كهف، به سؤال اول (داستان اصحاب كهف) و دوم (داستان ذوالقرنين) پاسخ داده شده، و در
مورد روح، آيه 85 اسراء نازل شد كه حقيقت روح را تنها خدا مىداند.
داستان اصحاب كهف
ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه
9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف
نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر
كردهاند و بخش ديگر را ذكر نكردهاند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را
از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.
از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم
در كشور پهناور روم سلطنت مىكرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه
فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده
بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش
خود دعوت مىنمود و هر كس نمىپذيرفت او را اعدام مىكرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى
در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.
او شش وزير داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى
نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا،
مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان
مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آنها مشورت
مىكرد.(992)
دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى
مىگرفتند.
در يكى از سالها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه
برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار
داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر
ايران وارد مرزها شده است.
دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد.
يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره،
دل دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان مىكند كه خدا است، اگر او
خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز
نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به
نظر مىرسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا
ناراحت به نظر مىرسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.
تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و
خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چيست؟
تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بىستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و
اين زمين و شگفتىهاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفرينندهاى توانا دارند، من
در اين فكر فرو رفتهام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه
كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه
كسى چه كسى؟... از همه اينها چنين نتيجه گرفتهام كه اينها سازنده و آفريدگار
دارند.
گفتار تمليخا كه از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها
را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را
بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با
توست، اكنون بگو چه كنيم؟
تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم
گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ
بتپرستى و طاغوتپرستى نجات يابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر
اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آنها گفت:
ما اكنون دل از دنيا بريدهايم و دل به خدا دادهايم و راه به آخرت سپردهايم،
بنابراين چنين راه را با اين اسبهاى گران قيمت نمىتوان پيمود. شايسته است اسبها
را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.
آنها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان
مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند، چوپان از
آنها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين مىيابم كه از
بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كردهايد.
آنها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره
در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مىنگرم همين فكر پيدا شده كه اينها
آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در
دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما
بپيوندم.
آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به
آنها رسانيد در حلى كه سگش نيز همراهش بود.
آنها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آنها را فاش كند،
هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و
گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان
شوم.
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى
رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.(993)
در كنار غار چشمهها و درختان و ميوه ديدند، از آنها خوردند و نوشيدند، براى رفع
خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت
پرداخت.
رد اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به اين ترتيب
خواب عميقى شبيه مرگ بر آنها مسلط شد.(994)
و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مىگويند، آنها به اصحاب
كهف معروف شدند. به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت
انجلُس بود.(995)
عكس العمل دقيانوس
دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران،
بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مىشد مجهّز كرده، و به
جستجوى فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاى آنها را يافتند و آن را دنبال كردند
تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا
كردند و ديدند همه آنها در درون غار خوابيدهاند.
دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آنها داشتم، بيش از اين كه
آنها خودشان خود را مجازات كردهاند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار
را با سنگ و آهك بگيرند. (تا همين غار قبر آنها شود) به اين دستور عمل شد،
آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آنها بگوييد به
خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.(996)
زنده شدن و بيدارى پس از 309 سال
سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و
حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.
اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر
درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند:
يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيدهاند.
سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و
به او سكه نقرهاى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى
تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.
او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف
آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباسها و حرف زدنها همه تغيير كرده
بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود
اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مىگفت
گويا خواب مىبينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا
پرسيد: نام اين شهر چيست؟
نانوا گفت: افسوس.
تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده.
نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس
از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كردهاى؟
تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض
خرما گرفتهام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مىپرستيدند.
نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد:
ماجراى اين شخص چيست؟
نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.
پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليهالسلام
فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.
تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافتهام، من اهل همين شهر هستم.
شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟
تمليخا: آرى.
شاه: نامت چيست؟
تمليخا: نام من تمليخا است.
شاه: اين نامها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟
تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانهام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به
خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه
بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟
شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا
دارد كه اين خانه مال اوست؟
آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟
او گفت: من تمليخا هستم.
آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى
كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.
در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى
تمليخا را مىبوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند.
تمليخا گفت: آنها در ميان غار هستند...
شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من
جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بياييد، زيرا
اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آنها اين صداها را بشنوند، تصور
مىكنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آنها آمدهاند و ترسناك مىشوند.
شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق
برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا
را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.
تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيدهايد؟
گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.
تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيدهايد(997)
دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليهالسلام
است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آيا مىخواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان
قرار دهى؟
تمليخا گفت: نظر شما چيست؟
آنها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به
دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آنها را در خواب عميقى فرو
برد.
و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را
نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آنها، در كنار غار مسجدى ساختند.(998)