قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۳۷ -


دستگيرى زن جاسوس‏

قبل از حركت سپاه اسلام، به سوى مكه، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى درنگ دستور داد، راه مدينه و مكه و اطراف را به طور دقيق كنترل كنند و راه مدينه را به خارج قطع كنند؛ تا هيچ كس نه از مدينه خارج گردد و نه از خارج وارد مدينه شود؛ هدف از اين دستور اين بود كه مسلمانان با رعايت اصل استتار وارد مكه شوند و بدون خونريزى مكه را فتح نمايند؛ و مشركان را قبل از آن كه بسيج شوند، غافلگير نمايند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى اين كار مهم، نگهبانانى را مأمور ساخت و حارثه بن نعمان را سرنگهبان و مسؤول تنظيم كار نگهبانان، قرار داد.

حارثه از نگهبانان بازرسى مى‏كرد و يك روز او به همراه رسول خدا نزد آن‏ها رفت و اوضاع را از آن‏ها پرسيد، آن‏ها گفتند: ما كسى را نديديم كه از چشم انداز ما عبور كند، آنان نزديكى ديگر از نگهبانان به نام حطاب آمده و از او پرسيدند، او گفت: من زن سياه‏چهره‏اى را ديدم كه از سرزمين حرّه (نقطه‏اى نزديك مدينه) به طرف پايين سرازير شد و رفت... كه آن زن همان ساره بود كه ماجراى دستگيرى او را در آينده خاطر نشان مى‏سازيم.

جالب اين كه مسأله استتار به گونه‏اى دقيق بود كه حتى غالب مسلمانان نمى‏دانستند كه اين فرمان بسيج براى رفتن به كدام ناحيت است و پس از حركت فهميدند كه تصميم بر فتح مكه گرفته شده است و پيامبر به قدرى به موضوع مخفى نگهداشتن اسرار جنگى مراقب بود كه حتى در اين زمينه از خدا استمداد مى‏كرد و عرض مى‏نمود:

اَلّلهُمَّ خُذِ العيونَ عَن قِريش حتّى نَأتيها فِى بَلَدِها؛

خداوندا! چشمهاى (يا جاسوسهاى) قريشيان را نابينا كن؛ تا آن گاه كه در مكه با آن‏ها روبرو شويم.(892)

ولى با آن همه كنترل، يكى از مسلمين به نام حاطب بن ابى‏بلتعه در مورد فاش ساختن تصميم پيامبر لغزش كرد كه اينك به ماجراى آن توجه كنيد:

حاطب از ياران خوب پيامبر بود و مخلصانه از اسلام دفاع مى‏كرد حتى در جريان رساندن نامه پيامبر به پادشاه مصر (مقوقس) سفير پيامبر بود، و خود شخصاً با كمال شهامت، نامه را به دربار شاه مصر برد و به شاه داد. پادشاه مصر كه مسيحى بود، پس از خواندن نامه پيامبر به حاطب گفت: اگر به راستى محمد پيامبر است، چرا در مورد كسانى كه او را آزار مى‏رسانند نفرين نمى‏كند تا همه به هلاكت برسند؟!

حاطب در پاسخ گفت: مگر عيسى عليه‏السلام پيامبر خدا نبود، پس چرا در مورد يهوديانى كه در صدد كشتن او بودند، نفرين نكرد؟

مقوقس از پاسخ به جاى حاطب، خوشوقت شد و گفت: تو شخص دانشمندى هستى و از نزد دانشمندى به اينجا آمده‏اى.(893)

ولى همين حاطب با آن همه سابقه درخشان در يك جريان سياسى، لغزش كرد. و محكوم اسلام شد، توضيح اين كه:

حاطب پس از قبول اسلام، تنها به مدينه مهاجرت كرد و خانواده و اموالش را در مكه گذاشته بود، مشركان به خانواده حاطب پيشنهاد كردند كه براى حاطب نامه بنويسد تا آن‏ها را از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاه كند. خانواده حاطب براى حفظ جان خود از خطر، نامه‏اى براى حاطب نوشتند و آن نامه را به ساره دادند تا نامه را به حاطب برساند، ساره يك زن نوازنده بود (و به اصطلاح امروز هنرپيشه بود) و در تردستى و سرعت كار و مخفى كارى تمرين ديده بود. قريش او را مأمور مخفى خود نموده بودند تا به مدينه برود، او نيز به صورت گدايان، به گونه‏اى كه كسى نفهمد وارد مدينه شد(894) و بالاخره حاطب را پيدا كرد و نامه را به او داد و در انتظار جواب نامه ماند و خود نيز مى‏كوشيد تا از اوضاع مسلمانان و تصميم پيامبر آگاه گردد.

حاطب به خاطر اين كه مشركان، خانواده او را در مكه نيازارند، براى آن‏ها نامه كوتاهى نوشت و در آن نامه، آن‏ها را از تصميم پيامبر كه قصد فتح مكه و جنگ را دارد، آگاه نمود؛ اين نامه را با مبلغى پول به ساره داد، تا او مخفيانه نامه را به سران مكه برساند.

حاطب در اين جا مرتكب لغزش سياسى شد و به خاطر خانواده‏اش، به فاش ساختن يكى از مهم‏ترين اسرار نظامى پرداخت.

ساره نامه را گرفت و مخفيانه به سوى مكه روانه شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از راه وحى از جريان آگاه گرديد، فوراً سه يار رشيد خود، على عليه‏السلام و زبير و مقداد را خواست و آن‏ها را مأمور نمود كه سريع، خود را به ساره برسانند، و او را دستگير نموده ونامه را از او بگيرند. اين سه افسر رشيد، با شتاب به سوى مكه روانه شدند و در نقطه‏اى به نام روضه خاخ ساره را دستگير كردند و بارهاى او را دقيقا جستجو كردند ولى نامه را نيافتند، على عليه‏السلام به او فرمود: سوگند به خدا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دروغ نمى‏گويد، نامه نزد تو است آن را به ما برگردان وگرنه مجبوريم تو را وارسى كنيم و آن را پيدا كنيم. به نقل ديگر على عليه‏السلام شمشيرى را آماده كرد و فرمود: به هر قيمتى كه باشد نامه را از تو مى‏گيرم سوگند به خدا اگر نامه را ندهى، گردنت را مى‏زنم. ساره گفت: حال كه چنين است، رويت را از من برگردان تا نامه را بيرون آورم، على عليه‏السلام روى خود را از او برگرداند، او صورت پوشيده خود را باز كرد، و نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.

آرى، ساره مى‏دانست كه اگر على عليه‏السلام تصميم بگيرد، حتما آن را انجام مى‏دهد، ترسيد و همان دم نامه كوتاهى را كه در ميان تاب‏هاى گيسوان خود پنهان كرده بود، بيرون آورد و به على عليه‏السلام داد (و ساره از حركت به سوى مكه بازداشت شد).

على عليه‏السلام نامه را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رساند، پيامبر دستور داد، حاطب (نويسنده نامه) را حاضر كردند، به او فرمود: چرا اين نامه را نوشته‏اى؟ او معذرت خواست و اظهار پشيمانى كرد و گفت: حقيقت اين است كه من از وقتى كه مسلمان شدم، به كفر برنگشتم و به شما خيانت ننمودم، و از آن وقتيكه از مكه به مدينه مهاجرت كردم، بيگانگان را به دوستى نگرفتم، ولى نظر به اين كه هر يك از مهاجران، خويشانى داشتند و خانواده خود را به خويشان خود سپردند، اما من مكه در خويشاوندى نداشتم چنين كمكى به مشركان بكنم تا خانواده‏ام را از خطر حفظ كنم.

در همين هنگام بود كه آيه آغاز سوره ممتحنه نازل گرديد، تا ساير مسلمانان نيز بدانند چنين كارى نكنند:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاء تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ...؛

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! دشمن من و دشمن خود را دوستى نگيريد، و با دشمنان طرح دوستى برقرار مسازيد؛ چرا كه آنها منكر راه شما هستند، پيامبر و شما را از شهر خود بيرون مى‏كنند به جرم اين كه به پروردگارتان ايمان آورده‏ايد، اگر شما براى جهاد در راه من و براى كسب خشنودى من بيرون آمده‏ايد؛ پس چرا با آنها مخفيانه دوستى مى‏كنيد، و من به آنچه كه شما پنهان يا آشكار مى‏داريد آگاهم، و هر كه از شما چنين كند از راه راست منحرف شده است.

حاطب با كمال شرمندگى، اظهار پشيمانى كرد، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به خاطر سابقه درخشان او، عذر او را پذيرفت و او را بخشيد، ولى آيه فوق تا قيام قيامت اعلام نمود كه مسلمانان نبايد جاسوسى براى كافران كنند و طرح دوستى استعمارى با آن‏ها داشته باشند و در حقيقت حاطب محكوم گرديد.(895)

و اين ماجراى قرآنى و تكان‏دهنده، خط بطلان به تز رابطه تاكتيكى با دشمنان و بيگانگان كشيد، و هر گونه كمك به بيگانگان استعمارگر را از نظر اسلام، محكوم كرد.

و به راستى اگر زن جاسوس، دستگير نمى‏شد و نامه زودتر به مكه مى‏رسيد، جنگ خونينى در مى‏گرفت كه هزاران كشته به جا مى‏گذاشت! ولى بيداد مسلمين و توجه آن‏ها به اصول غافلگير نمودن مشركان و تاكتيك نظامى، موجب فتح مكه بدون خونريزى گرديد.

تنبيه خيانتكار در ميان جمعيت‏

هنگامى كه اميرمؤمنان عليه‏السلام نامه حاطب را از ساره (زن جاسوس) گرفت و به حضور پيامبر آورد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد، اعلام كنند تا مسلمانان در مسجد النبى (در مدينه) اجتماع نمايند تا اين موضوع اعلام گردد؛ مسجد پر از جمعيت گرديد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نامه را به دست گرفت و بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثنا فرمود:

اى مردم! من از خداوند متعال تقاضا كردم كه اوضاع و اخبار ما را از قريشيان مخفى بدارد، ولى مردى از شما، نامه‏اى براى اهل مكه نوشته او آن‏ها را در آن نامه از جريانات ما خبر داده است، صاحب اين نامه برخيزد! وگرنه وحى الهى او را رسوا خواهد نمود، كسى برنخاست، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى بار دوم گفتار پيشين خود را اعلام اعلام كرد، در اين هنگام، حاطب از ميان جمعيت برخاست و در حالى كه مانند برگ درخت خرما در برابر باد تند، مى‏لرزيد، عرض كرد: صاحب نامه من هستم، ولى پس از قبول اسلام راه نفاق را نپيموده‏ام، و پس از يقين، شكى در من به وجود نيامده است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: پس چرا اين نامه را نوشتى؟

او عرض كرد: من در مكه بستگانى بى دفاع دارم، ترسيدم به آن‏ها آسيب برسد؛ براى حفظ آن‏ها از آسيب مشركان، اين نامه را نوشتم، نامه را به جهت اين كه شرك در دين پيدا كرده باشم ننوشتم.

عمر بن خطاب برخاست و به رسول خدا عرض كرد: به من دستور بده حاطب را بكشم، چرا كه او منافق است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: او از سربازان جنگ بدر است، گويى خداوند به آن‏ها لطف كرد و آنان را بخشيد، ولى او را از مسجد بيرون كنيد، مسلمانان او را هُل مى‏دادند تا اين كه از مسجد بيرونش كردند، اما او چشمش به سوى پيامبر بود، تا آن حضرت به حال رقّت كند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: رهايش كنيد، سپس به حاطب فرمود: تو را بخشيدم، از پيشگاه خداوند، طلب آمرزش كن كه ديگر از اينگونه جنايات مرتكب نشوى.(896)

تحقق وعده حق‏

هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مكه هجرت كرد، مشركان تصميم به قتل آن حضرت را داشتند، پيامبر مخفيانه از مكه به سوى مدينه هجرت نمود. وقتى كه به سرزمين جُحفه (كه فاصله چندانى با مكه ندارد) رسيد به ياد زادگاهش مكه شهرى كه حرم امن خدا است و خانه خدا، كعبه، كه قلب و جان پيامبر با آن پيوند ناگسستنى داشت، افتاد؛ آثار اين شوق كه با تأثّر و اندوه عميق آميخته بود، در چهره مباركش ديده مى‏شد.

در همين جا جبرئيل (امين وحى) نازل شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: به راستى به شهر و زادگاهت اشتياق دارى؟

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آرى.

جبرئيل عرض كرد: خداوند اين پيام را براى تو فرستاد:

اءنّ الَّذِى فَرَضَ عَليكَ القرآنَ لَرادُّكَ الى معادٍ....؛

آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت (زادگاهت) باز مى‏گرداند. (قصص، آيه 85)(897)

سرانجام پس از گذشتن هفت سال از اين وعده، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه نيرومند اسلام، مكه را فتح كردند و پرچم اسلام را در آن جا به اهتزاز در آوردند و وعده خداوند تحقق يافت.

از اين رو همانگونه كه قبلا خاطرنشان گرديد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه وارد مكه شد، در كنار كعبه شكرگزارى نمود، به خصوص از صدق تحقق وعده خدا در مورد بازگشت به مكه.

شكرگزارى‏

از صفات بسيار خوب انسان اين است كه در برابر ولىّ نعمت خود، حق‏شناسى و تشكر كند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن هنگام كه از مكه به سوى مدينه هجرت كرد، رو به مكه كرد و فرمود:

و اللهُ يَعلَمُ اَنِّى اُحبُّكَ وَ لَو لا اَنَّ اَهلَكَ اَخرَجُونى عَنكَ، لَما آثَرتُ عَلَيكَ بَلَداً وَ لا ابتَغَيتُ بِكَ بَدَلاً وَ انِّى لَمُغَتمَّ عَلى مُفارِقَتِكَ؛

خداوند مى‏داند كه من تو را دوست دارم، و اگر ساكنان تو مرا از تو خارج نمى‏كردند، غير از تو را بر نمى‏گزيدم، و به جاى تو شهرى را نمى‏طلبيدم، و قطعا از جدايى تو، غمگين هستم، و دلم پر از اندوه است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين حال از مكه هجرت كرد، سرانجام پس از هشت سال، هنگامى كه با شكوه و عزت همراه مسلمانان بسيار وارد مكه شد، و اين شهر مقدس را فتح نمود، سوار بر شتر بود، وقتى كثرت مسلمين و عظمت اسلام را ديد، همانجا پيشانى را بر فراز جهاز شتر نهاد و سجده شكر به جا آورد؛(898) شكرى شيرين و بسيار پرمعنى، شكرى كه از قلب نورانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر مى‏داد كه لبريز از محبت و الطاف بيكران خدا است، و مى‏آموزد كه بايد همواره به ياد خدا بود، او است كه آن همه عزت و شكوه را به مسلمين داده، و دشمنان را خوار كرده است.

بازگرداندن امانت به صاحبان آن‏

پيامبر هنگام ورود به مسجد الحرام، عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود طلبيد تا در كعبه را باز كند، و درون كعبه را از وجود بتها پاك سازد.

عباس عموى پيامبر پس از انجام اين مقصود از پيامبر تقاضا كرد كه كليد خانه خدا را به او تحويل دهد و مقام كليددارى بيت الله، كه در ميان عرب، يك مقام برجسته و شامخ بود به او سپرده شود.

(گويا عباس مايل بود از نفوذ سياسى و اجتماعى برادرزاده خود به نفع خويش استفاده كند) ولى پيامبر بر خلاف اين تقاضا، پس از تطهير خانه كعبه از لوث بت‏ها، در كعبه را بست و كليد را به عثمان بن طلحه تحويل داد. در حالى كه اين آيه را تلاوت مى‏نمود:

اءنّ الله يأمُرُكُم َن تُودُّوا الاَماناتِ الى اَهلِها...؛

خداوند به شما فرمان مى‏دهد كه امانت‏ها را به صاحبان آن برسانيد و هنگامى كه ميان مردم داورى مى‏كنيد از روى عدالت، داورى كنيد! خداوند اندرزهاى خوبى به شما مى‏دهد، او شنوا و بينا است.(899)

و مطابق بعضى از روايات: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داخل كعبه خانه خدا دو ركعت نماز خواند و سپس از كعبه بيرون آمد؛ در حالى كه عباس تقاضاى كليددارى كعبه را براى خودش از پيامبر مى‏نمود، آيه 58 سوره نساء نازل شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه‏السلام دستور داد كه كليد كعبه را به عثمان بن طلحه بدهند و از او معذرت بخواهند.

عثمان به على عليه‏السلام عرض كرد: در آغاز، كليد را با خشونت از من گرفتى ولى اينك با كمال مهر و محبت به من بر گرداندى؟!

على عليه‏السلام جريان نزول آيه قرآن را براى او بيان كرد و گفت: به علت احترام فرمان خدا، چنين كردم. عثمان بن طلحه با شنيدن اين مطلب، قبول اسلام كرد و مسلمان گرديد.(900)

مفهوم بيعت در اسلام‏

همه ما واژه بيعت را شنيده‏ايم. در اسلام بيعت به عنوان اظهار پيمان وفادارى امت نسبت به رهبرانشان مى‏باشد؛ و به طور خلاصه معنى بيت اين است كه: يك نوع رشته محكم تعهد بين مسلمانان و رهبرشان منعقد مى‏گردد، و مسلمانان با تمام وجود، آماده وفادارى به آن‏ها هستند.

بيعت و پيمان وفادارى مردان‏

پس از فتح مكه و تثبيت حكومت اسلامى در مكه، خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر بالاى كوهى قرار گرفت و مردم گروه گروه به حضور آن حضرت مى‏آمدند و قبول اسلام مى‏كردند و در مورد استوارى در راه اسلام و جهاد و دفاع از حريم اسلامى با پيامبر بيعت مى‏نمودند.

كثرت جمعيت به قدرى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تعجب كرد.

جبرئيل امين نازل شد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: تعجب مكن، و دين تو تا روز قيامت ادامه يابد و سوره نصر (صد و دهمين سوره قرآن) را نازل كرد:

بسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ - إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ - وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِى دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا - فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا؛

به نام خداوند بخشنده مهربان - چون يارى خدا فرا رسد، و فتح و پيروزى او رو آورد، و در آن روز مردم را بنگرى كه گروه گروه وارد دين خدا شوند، پس پروردگارت را به پاكى ياد كن و شكرگزار باش و از او آمرزش بخواه كه او است بسيار توبه‏پذير.

و به گفته مورخين در ده روز اول فتح مكه، دو هزار نفر از مشركان، مسلمان شدند.

و در تفسير على بن ابراهيم قميا مده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد (كنار كعبه) نشسته بودند. مردها مى‏آمدند و تا هنگام نماز ظهر و عصر با آن حضرت بيعت مى‏كردند. سپس براى بيعت با زنان، همچنان در كنار مسجد نشستند، و با آنان بيعت نمودند.

بيعت زنان‏

مسلم است كه بيعت با رهبر اسلامى از امور سياسى است، و بيعت مردم با پيامبر بيانگر آن است كه دين با سياست آميخته است، و هيچگونه جدايى بين آن‏ها نيست و لذا تمام امت چه مرد و چه زن در راه پايدارى اسلام بايد با پيامبر بيعت كنند، و اين مطلب حاكى از آن است كه زنان نيز بايد در امور سياسى اسلام دخالت كنند و به حمايت از آن برخيزند.

در تاريخ صدر اسلام، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، زنان دو بار با آن حضرت بيعت كردند، يك بار در بيعت عقبه كه هفتاد و چوند نفر از مردم مدينه (قبل از هجرت) در سرزمين عقبه (نزديك مكه) با پيامبر بيعت كردند كه سه نفر از آن‏ها زن بودند. و ديگرى بيعتى بود كه زنها در روز چهارم فتح مكه با پيامبر انجام دادند. چنان كه آيه 12 سوره ممتحنه بر اين مطلب دلالت دارد؛ اصل آيه اين است:

يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا جَاءكَ الْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ عَلَى أَن لَّا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئًا وَ لَا يَسْرِقْنَ وَ لَا يَزْنِينَ وَ لَا يَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَ لَا يَأْتِينَ بِبُهْتَانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لَا يَعْصِينَكَ فِى مَعْرُوفٍ فَبَايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ؛

1 - شريكى براى خدا قرار ندهند.

2 - دزدى نكنند.

3 - زنا نكنند.

4 - فرزندانشان را نكشند.

5 - تهمت به كسى نزنند. (فرزندانى كه مربوط به ديگران است به شوهران خود نسبت ندهند.)

6 - در كارهاى نيك با پيامبر مخالفت ننمايند.

در اين صورت با آنان بيعت كن؛ (بيعتشان را بپذير) و از درگاه خدا برايشان طلب آمرزش كن؛ بى‏گمان خداوند، آمرزنده مهربان است.

تشريفات بيعت مردان چنين بود كه با پيامبر مصافحه مى‏كردند و دست به دست آن حضرت مى دادند به گونه‏اى كه دست آن حضرت بالاى دست آن‏ها بود؛ ولى در مورد بيعت زنان، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور دادند كه ظرفى پر از آب بياورند و آن گاه مقدارى عطر در آن ريختند، سپس دست خود را در ميان آن گذارد و آيه فوق را (كه حاوى شش ماده و شرط بيعت) بود تلاوت كرد؛ سپس از جاى خود برخاست و به زنان چنين فرمود: كسانى كه حاضرند طبق اين شرايط (ششگانه) با من بيعت كنند، دست در ميان آب ظرف كرده و رسماً وفادارى خود را نسبت به اين موارد، اعلام بدارند.(901)

در تفسير على بن ابراهيم قمى آمده است: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در كنار كعبه، پس از بيعت مردان، بعد از ظهر نشستند، ظرف بزرگى را پر از آب كردند و دستشان را درميان آن گذاشتند و سپس به زنان فرمودند: هر كس مى‏خواهد بيعت كند، دستش را در ميان آب بگذار و بيرون آورد.

ام حكيم دختر حارث بن عبدالمطلب برخاست و عرض كرد: منظور از واژه معروف (در آيه) كه خداوند به ما فرمان داده است چيست؟ كه در مورد آن از تو پيروى كنيم.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يعنى:

1 - به صورتشان ضربه نزنند.

2 - به گونه خود آسيب نرسانند.

3 - موى خود را نَكَنند.

4 - يقه خود را پاره نكنند.

5 - لباس سياه نپوشند.

6 - ناله و فغان سر ندهند.

7 - كنار قبر ننشينند.(902)

زنان بر اساس اين شرايط با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيعت كردند.(903)

و طبق بعضى از روايات سؤال در مورد كلمه معروف را ام حكيم دختر حارث بن هشام از پيامبر كرده است.

و در بعضى از روايات ديگر آمده است هنگامى كه پيامبر شرايط بيعت را اعلام كرد، از جمله فرمود كه: دزدى نكنيد.

هند همسر ابوسفيان (كه از ترس، سر و صورت خود را محكم پوشانده بود) از جاى برخاست و گفت: اى رسول خدا! شما دستور مى‏دهيد كه زنان دزدى نكنند، ولى من چه كنم كه شوهرى دارم بسيار دست بسته و سختگير (منظور شوهرش ابوسفيان بود) و من روى همين جهت در گذشته به اموال او دستبرد مى‏زدم، اينك چه كنم؟

ابوسفيان كه حاضر بود برخاست و گفت: من گذشته را حلال مى‏كنم، تو قول بده در آينده دزدى نكنى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين سخن خنديد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مذاكره ابوسفيان، هند را شناخت و فرمود: تو دختر عتبه هستى؟

هند گفت: آرى، اى پيامبر خدا، از گناه ما بگذر، تا خدا تو را مورد لطف قرار دهد.

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يكى از شرايط بيعت آن است كه زنا نكنيد باز هند برخاست (و براى سرپوش گذاردن در دامن آلوده خود) گفت: آيا زن آزاد زنا مى‏كند؟

مردى كه قبلاً با او روابط نامشروع داشت، از سخن او خنديد، و خنده و خنده او و دفاع هند، بيشتر موجب رسوايى هند گرديد.

به اين ترتيب، زنان نيز بر اساس قوانين اسلام، با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيعت نمودند. و پيمان وفادارى خود را به اسلام اعلام نمودند و پيامبر نيز بيعت آن‏ها را بر اين اساس پذيرفت.

عفو وحشى غلام جبير بن مطعم‏

وحشى غلام غول‏پيكر يكى از سران شرك، به نام مطعم بود، و عموى جبير به نام طعيمه در جنگ بدر به دست حمزه سيدالشهدا كشته شده بود.

هند زن ننگين شرك و كفر، همسر ابوسفيان؛ كه پدر و برادر و فرزندش در جنگ بدر كشته شده بودند، تشنه خون افرادى همچون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه‏السلام و حمزه عليه‏السلام بود.

او نقشه قتل اين سه نفر را مى‏كشيد تا انتقام خود را گرفته باشد، در اين جستجو، وحشى را براى اين كار، مناسب دانست. او را نزد خود آورد و به او گفت: اگر يكى از اين سه نفر (محمد يا على يا حمزه) را بكشى، علاوه بر آن كه تو را از مولايت خريدارى كرده و آزاد مى‏سازم؛ آن چه كه به خواهى به تو خواهم داد و مولايت جبير بن مطعم نيز حتما با تو همكارى خواهد كرد، زيرا عمويش به دست حمزه كشته شده است.

وحشى گول دنيا را خورد، و پيشنهاد هند را در مورد قتل حمزه عليه‏السلام پذيرفت و گفت: قتل محمد و على از عهده من ساخته نيست.

هنگامى كه جنگ احد (در سال سوم هجرت) در دامنه كوه احد، نزديك مدينه، بين مشركان و مسلمين در گرفت، وحشى نيزه كوچكى به نام زوبين را كه در جنگ‏هاى قديم به طرف مقابل پرتاب مى‏كردند، تهيه كرده و در كمين حضرت حمزه عليه‏السلام نشسته بود تا اين كه حضرت حمزه در حالى كه سرگرم جنگ با دشمن بود، و از هر سو جلو دشمن را مى‏گرفت، از فرصت استفاده كرد و زوبين خود را به طرف حمزه پرتاب نمود. اين ضربه به قدرى سخت بود كه وقتى به قسمت ناف حضرت حمزه خورد از پشت حضرت حمزه بيرون آمد؛ حمزه عليه‏السلام با آن حال چون شيرى آشفته به سوى وحشى تاخت؛ اما وحشى چون روباه گريخت. و حضرت حمزه در حالى كه وحشى را تعقيب مى‏كرد، بر اثر خونريزى زياد، از پاى در آمد و به زمين افتاد و سپس به شهادت رسيد.(904)

لذا، بعد از فتح مكه وحشى جزء فراريانى بود كه حكم غيابى اعدام او از طرف حكومت اسلامى صادر شده بود.

ولى وحيس از جنايت خود پشيمان گرديده و در عين حال اميدوار بود كه فرصتى به دست آورد و توبه كند تا مورد بخشش پيامبر قرار گيرد هنگامى كه مكه در سال هشتم هجرت فتح گرديد، وحشى به صورت فرارى در طائف به سر مى‏برد وقتى كه آيه 53 سوره زمر به گوشش رسيد اميدوار به عفو و بخشش خداوند شد، و خداوند در اين آيه مى‏فرمايد:

قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ؛

بگو: اى بندگان من كه بر خود، اسراف و ستم كرده‏ايد، از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى‏آمرزد، و او آمرزنده مهربان است.

وحشى پس از فتح مكه با اميد عفو همراه خاندان خود به مكه رفت و به حضور پيامبر رسيد، و خود را معرفى كرد و قبول اسلام نمود و گواهى به يكتايى خدا و رسالت محمد داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو وحشى هستى؟

او عرض كرد: آرى.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عمويم (حمزه) را چگونه كشتى؟ او جريان كشتن حمزه عليه‏السلام را از آغاز تا انجام شرح داد، پيامبر سخت گريه كرد و قطرات اشك از سيماى نورانيش سرازير شد، در عين حال وحشى مشمول عفو پيامبر قرار گرفت، و آزاد شد، اما پيامبر به او فرمود: غَيِّب وَجَهكَ عَنِّى؛ صورتت را از من پنهان كن. (برو به جاى ديگر، من طاقت ندارم قاتل عموى عزيزم را بنگرم.)

به اين ترتيب وحشى با آن جنايت بزرگ، بخشيده شد، و از آن پس از حاميان اسلام گرديد و همراه ابودجانه انصارى، مسليمه كذاب را كه ادعاى پيامبرى مى‏كرد (در زمان ابوبكر در جنگ يمامه) كشتند.

و پس از اين ماجرا، وحشى مى‏گفت: من بهترين انسان‏ها (حمزه) و بدترين انسان‏ها (مسيلمه)

را كشتم.

و در بعضى از احاديث آمده است: حمزه و قاتلش (وحشى) اهل بهشت هستند.(905)

به اين ترتيب، مى‏بينم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در فتح مكه، حتى اين گونه افراد را كه قبول اسلام كرده بودند بر اساس دستور قرآن، مورد عفو قرار داد.

دورنمايى از جنگ حُنَين‏

پس از فتح مكه، مردم هوازن و ثَقيف كه دو قبيله بزرگ بودند، و در طائف (12 فرسخى جنوب شرقى مكه) و اطراف آن زندگى مى‏نمودند، با هم اجتماع و اتفاق كردند كه به جنگ مسلمانان بيايند.

ماجرا از اين جا شروع مى‏شد كه عوف بن مالك رييس طايفه هوازن، دو طايفه مذكور را جمع كرد و به آن‏ها گفت: ممكن است محمد صلى الله عليه و آله و سلم پس از فتح مكه به جنگ با ما برخيزد و سپس در شور خود گفتند: تا مسلمين به سوى ما نيامده‏اند، صلاح در اين است كه ما پيشدستى كنيم. و پس از اين اتفاق، همه غرق در اسلحه، آماده جنگ و حركت به سوى مكه شدند.

مالك بن عوف، از همه قبايل اطراف، نيرو جمع كرده بود، و جز چند نفرى از قبايل قيس، عيلان، كعب، و كلات، همه حاضر بودند.

وقتى لشكريان آماده شدند، مالك فرمان داد تا زن و فرزندانشان و حتى حيوانات و گوسفندانشان را نيز با خود بردارند. اين دستور از آن جهت بود كه مى‏خواست، مردان - هر چند به خاطر حفظ ناموس و اموال خود باشد - فرار نكنند.

معروف است كه اين جنگ به نام جنگ حُنين خوانده مى‏شود، زيرا اين جنگ در سرزمين حنين بين مكه و طائف واقع شد، و گاهى اين جنگ به نام جنگ اوطاس خوانده مى‏شود، زيرا بخشى از اين جنگ در سرزمين اوطاس به وقوع پيوست.

و گاهى جنگ هوازن مى‏گويند، زيرا اكثر جمعيت دشمن در اين جنگ از قبيله هوازن بودند.

اعتراض پيرمرد كور

هنگامى كه سپاه سى هزار نفرى دشمن و هوازن به سرزمين اوطاس رسيدند همانجا را براى ميدان جنگ مناسب ديدند و انتخاب كردند.

پيرمردى كور، از مشركان به نام دُريد بن صمه پرسيد: صداى شتران و عرعر الاغ‏ها و بع بع گوسفندان و گريه كودكان را مى‏شنوم؟

گفتند: آرى، مالك بن عوف صالح را در اين دانسته كه زنان و فرزندان و حيوانات را با خود بردارند، تا به حمايت از اموال و ناموسشان بهتر بجنگند.

دريد گفت: مگر به گوسفندچرانى مى‏رويد؟ مگر مى‏توان شخص فرارى را با اين خيالات، برگردانيد! فتح و پيروزى در جنگ تنها در سايه مردان دلاور و نيزه و شمشير به دست مى‏آيد؛ و شما اگر شكست بخوريد، رسوا خواهيد شد؛ چرا كه ناموس و اموالتان به دست مسلمين مى‏افتد.

سپس پير نابينا از دو قبيله كعب و كلاب سؤال كرد، و به او گفتند: هيچ يك از آن‏ها در سپاه ما شركت ننمودند.

پير نابينا گفت: آرى، اگر روز پيروزى بود، آن‏ها هم شركت مى‏كردند؛ به هر حال من دوست دارم اموال و زنان و كودكانتان را در بلندترين نقطه اين سرزمين قرار دهيد و تنها با مردان به جنگ دشمن برويد.

مالك بن عوف، اعتراض پيرمرد نابينا را گوش نكرد و به او گفت: تو پير شده‏اى و تجربه‏هاى جنگى را فراموش نموده‏اى. من از تصميمى كه گرفته‏ام بر نمى‏گردم و سپس اعلام كرد: وقتى با دشمن روبرو شديد، شمشيرها را از نيام بر كشيد و تمام شما پشت به پشت همديگر همانند يك نفر، حمله كنيد.

مالك، جاسوسانى براى كسب اطلاعات از اوضاع مسلمين فرستاد، آن‏ها بعد از مدتى رنگ باخته و ناراحت برگشتند.

مالك علت ناراحتى را از آن‏ها پرسيد. آن‏ها در پاسخ گفتند: ما مردانى سفيد كه بر اسب‏هاى ابلق سوار بودند ديديم؛ از اين رو وحشت زده شديم.(906)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از تصميم قبيله هوازن، آگاه شد، عَتّاب بن اُسَيد را حاكم مكه قرار داد، و از صفوان بن اميه كه مشرك بود، مقدارى اسلحه خواست.

صفوان گفت: آيا از روى غصب مى‏گيرى يا عاريه؟!

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از روى عاريه آن هم با ضمانت.

صفوان، صد لباس جنگى به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عاريه داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ده هزار نفر از مسلمينى كه از مدينه همراه آن حضرت به مكه آمده بودند، و دو هزار نفر تازه مسلمان از مردم مكه، جمعا با دوازده هزار نفر عازم سرزمين حنين گرديد،(907) و پرچم بزرگ سپاه اسلام را، على عليه‏السلام به دست گرفته بود، (اين حركت و جنگ در آخر ماه رمضان يا در ماه شوال سال هشتم هجرت واقع شد. يعنى فاصله اين جنگ يا فتح مكه كمتر از يك ماه بود).

مالك بن عوف فرمانده لشكر دشمن كه شخص شجاع، و بى باكى بود، در ميان لشكر خود فرياد زد: محمد هنوز با مردانى جنگى روبرو نشده است تا طعم شكست را بچشد.

سپس گفت: شمشير و كمان و نيزه‏هاى خود را آماده سازيد، و در شكافهاى كوه و دره‏هاى اطراف و لابه لاى درخت‏ها، بر سر راه سپاه اسلام كمين كنيد؛ و وقتى مسلمانان رسيدند، آن‏ها

را غافلگير كرده و يورش ناگهانى به آنان بنماييد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ياران خود، نماز صبح را خواند، و فرمان حركت را صادر نمود؛ مسلمين همراه پيامبر به سوى حنين سرازير شدند.