پذيرش رهبرى حق، شرط استجابت دعا
در ميان بنى اسرائيل، خانوادهاى زندگى مىكردند كه هرگاه يكى از آنها چهل شب تا
صبح پشت سر هم به عبادت و نيايش مىپرداخت، بعد از آن دعايش به هدف اجابت مىرسيد.
يكى از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نيايش پرداخت و سپس دعا كرد، ولى دعايش
به استجابت نرسيد. او بسيار پريشان شد و نزد عيسى عليهالسلام رفت و گله كرد، و از
او خواست كه برايش دعا كند.
حضرت عيسى عليهالسلام وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز براى آن بنده
پريشان، دعا كرد. در اين هنگام خداوند به عيسى عليهالسلام چنين وحى كرد:
اى عيسى! آن بنده من از راه صحيح خود دعا نمىكند، او مرا
مىخواند ولى در دلش در مورد پيامبرى تو شك و ترديد دارد، بنابراين اگر آن قدر دعا
كند كه گردنش قطع شود و سر انگشتانش بريزد، دعايش را اجابت نمىكنم.
عيسى عليهالسلام ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض كرد: اى روح
خدا! سوگند به خدا حقيقت همان است كه گفتى، من درباره پيامبرى تو شك داشتم، اكنون
از خدا بخواه، تا اين شك برطرف گردد.
حضرت عيسى عليهالسلام دعا كرد. او به نبوت و رهبرى عيسى عليهالسلام يقين پيدا
نمود، آن گاه خداوند توبه او را پذيرفت، و مانند ساير افراد خانوادهاش، دعايش پس
از چهل شب عبادت، به استجابت مىرسيد.(788)
نااميدى ابليس از گمراه كردن عيسى عليهالسلام
روزى ابليس (شيطان جنّى) در گردنه اَفِيق بيت المقدس سر راه عيسى عليهالسلام را
گرفت، و با پرسش هايى مىخواست او را گمراه كند، ولى از گمراه كردن او نااميد و
سركوفته شد و عقبنشينى كرد. سؤال و جواب او و عيسى عليهالسلام به اين صورت بود:
ابليس: اى عيسى! تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيده كه بدون پدر به
دنيا آمدهاى.
عيسى: عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا چنين آفريد. چنان كه آدم و حوا را بدون پدر و
مادر آفريد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه در گهواره سخن گفتى.
عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خدايى است كه مرا در نوزادى به سخن آورد، و اگر مىخواست
مرا لال مىكرد.
ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه از گَل پرندهاى مىسازى
و سپس به آن مىدمى و آن زنده مىشود.
عيسى: عظمت مخصوص خدايى است كه مرا آفريده و نيز آن چه را كه تحت تسخير من قرار
داد آفريد.
ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه بيماران را درمان مىكنى و
شفا مىبخشى.
عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خداوندى است كه به اذن او، بيماران را شفا مىدهم و اگر
اراده كند خود مرا بيمار مىسازد.
ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه مردگان را زنده مىكنى.
عيسى: بلكه عظمت از آن خدايى است كه به اذن او مردگان را زنده مىكنم و آن را كه
زنده مىكنم، به ناچار مىميراند و خدا مرا نيز مىميراند.
ابليس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه روى آب دريا راه مىروى،
بى آن كه پاهايت در آب فرو رود و غرق گردى.
عيسى: بلكه عظمت از آن خدايى است كه آب دريا را براى من رام نمود و اگر بخواهد مرا
غرق خواهد نمود.
ابليس: تو كسى هست كه زمانى خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمين و آن چه در
ميانشان است قرار مىگيرى، و امور آنها را تدبير مىنمايى و روزىهاى مخلوقات را
تقسيم مىكنى.
اين سخن ابليس، به نظر عيسى عليهالسلام بسيار بزرگ آمد، همان دم گفت:
سُبحانَ الَّلهِ مِلأَ سَماواتِهِ وَ ارضه وَ مِدادَ
كَلِماتِهِ، وَ زِنَةَ عَرشِهِ وَ رِضى نَفسِهِ؛
پاك و منزه است خدا از هر گونه عيب و نقص، به اندازه پرى
آسمانها و زمينش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش و خشنودى ذات پاكش.
ابليس آن چنان از سخن عيسى عليهالسلام منكوب شد كه با حالى زار و سرشكسته از آن
جا گريخت و در ميان لجنزارى كثيف افتاد.(789)
هلاكت همسفر ابله عيسى عليهالسلام
مرد ابلهى در يكى از سفرها، با عيسى عليهالسلام همسفر شد. او به جاى اين كه از
محضر عيسى عليهالسلام درسهاى معنوى بياموزد و خود را از آلودگىهاى گناه پاك
نمايد، به جمع كردن مقدارى استخوان از بيابان پرداخت، و هدفش از اين كار، رشد معنوى
نبود، بلكه هدفش يك نوع سرگرمى بود. استخوانهاى جمع كرده را به خيال اين كه
استخوانهاى انسان مرده است، نزد عيسى عليهالسلام آورد و اصرار پياپى كرد، كه با
ياد كردن اسم اعظم، صاحب آن استخوانها را زنده كند.
عيسى عليهالسلام به خدا عرض كرد: اين مرد اين گونه اصرار
دارد.
خداوند به او فرمود: او مرد گمراهى است و هدف الهى ندارد.
سرانجام عيسى عليهالسلام در حالى كه نسبت به او خشمگين بود، ناگزير به اذن الهى،
صاحب آن استخوانها را زنده كرد. ناگهان آن استخوانها به صورت شيرى در آمد و به آن
مرد ابله حمله كرد و او را دريد و خورد. معلوم شد آن استخوانها، از شير مرده بوده
است.
عيسى عليهالسلام به آن شير گفت: چرا او را دريدى و خوردى؟
شير پاسخ داد: چو تو به او خشم كردى.
عيسى عليهالسلام گفت: چرا خونش را نخوردى؟
شير گفت: زيرا قسمت من نبود.
آرى، آن مرد ابله به جاى اين كه روح مرده خود را در محضر عيسى عليهالسلام زنده
كند، به سراغ استخوانهاى پوسيده رفت.
اى برادر! غافل نباش، وقتى آب صاف ديدى، آن را در خاك نريز و گل آلود نكن، وگرنه
سگ نفس اماره تو را مىدرد، چنان كه شير، آن مرد ابله را دريد.
بنابراين با خاك ريختن بر روى استخوانهاى سگ نفس اماره از صيد شدن به دست او
جلوگيرى كن.
هين سگ اين نفس را زنده مخواه
|
|
كه عدو جان توست از ديرگاه
|
خاك بر سر استخوانى را كه آن
|
|
مانع اين سگ بود از صيد جان(790)
|
گنجى كه عيسى عليهالسلام پيدا كرد
روزى عيسى عليهالسلام با حواريون به سير و سياحت در صحرا پرداختند، و هنگام عبور
به نزديك شهرى رسيدند. در مسير راه نشانه گنجى را ديدند. حواريون به عيسى
عليهالسلام گفتند: به ما اجازه بده در اين جا بمانيم، و اين
گنج را استخراج كنيم.
عيسى به آنها اجازه داد و فرمود: شما در اين جا براى استخراج گنج بمانيد، و به
گمانم در اين شهر نيز گنجى هست، من به سراغ آن مىروم.
حواريون در آن جا ماندند و حضرت عيسى عليهالسلام وارد شهر شد، در مسير راه هنگام
عبور، خانه ويران شده و سادهاى را ديد به آن خانه وارد شد و ديد پيرزنى در آن جا
زندگى مىكند، به او فرمود: امشب من مهمان شما باشم؟
پيرزن پذيرفت. عيسى به او گفت: آيا در اين خانه جز تو كسى زندگى مىكند؟
پيرزن: آرى، يك پسرى دارم خاركن است، به بيابان مىرود و خارهاى بيابان را جمع
كرده و به شهر مىآرد و مىفروشد، و پول آن، معاش زندگى ما تأمين مىگردد.
آن گاه پيرزن عيسى عليهالسلام را - كه نمىشناخت - در اطاق جداگانهاى وارد كرد و
از او پذيرايى نمود. طولى نكشيد كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت:
امشب مهمان ارجمندى داريم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پيشانيش مىدرخشد، خدمت و
همنشينى با او را غنيمت بشمار.
خاركن نزد عيسى عليهالسلام رفت و به او خدمت كرد و احترام شايان نمود. در يكى از
شبها عيسى عليهالسلام احوال خاركن را پرسيد و با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه
خاركن يك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است.
به او فرمود: چنين مىنگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى.
خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هيچكس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر
نيست.
عيسى: غم دلت را به من بگو، شايد خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.
خاركن: در يكى از روزها كه هيزم بر پشتم حمل مىكردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم.
به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به
اين عشق افزوده مىشود. ولى كارى از من ساخته نيست و اين درد، درمانى جز مرگ ندارد.
عيسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسايل وصال تو با او را فراهم مىكنم.
خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: پسرم به گمانم اين
مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتما به آن وفا مىكند. نزد او برو و هرچه
گفت از او بشنو و اطاعت كن.
صبح آن شب، خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد، عيسى به او گفت: نزد شاه برو و از
دخترش خواستگارى كن.
خاركن به طرف كاخ شاه رفت. وقتى كه به آن رسيد، نگهبانان سر راه او را گرفتند و
پرسيدند: چه كارى دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمدهام، آنها از روى مسخره
خنديدند و براى اين كه شاه را نيز بخندانند، او را نزد شاه بردند و با صراحت گفت:
براى خواستگارى دخترت آمدهام!
شاه از روى استهزاء گفت: مهريه دختر من، فلان مقدار كلان از
گوهر، ياقوت، طلا و نقره است. كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت.
خاركن: من مىروم و بعداً جواب تو را مىآورم.
خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد و ماجرا را گفت. عيسى عليهالسلام با او به
خرابهاى كه سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عيسى عليهالسلام به اعجاز الهى آن
سنگها را به طلا، نقره، گوهر و ياقوت تبديل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و
به خاركن فرمود: اينها را برگير و نزد شاه ببر.
خاركن آنها را به كاخ برد و به شاه تحويل داد. شاه و درباريانش شگفت زده و حيران
شدند و به او گفتند: اين مقدار كافى نيست به همين مقدار نيز
بياور. خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عيسى
عليهالسلام فرمود: به همان خرابه برو و به همان مقدار از
جواهرات بردار و ببر.
خاركن همين كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و
دريافت كه همه اين معجزات از ناحيه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان جز
عيسى عليهالسلام شخص ديگرى نيست. به خاركن گفت: به مهمانت بگو
به اينجا بيايد و عقد دخترم را براى تو بخواند.
خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد و با هم نزد شاه رفتند و عيسى عليهالسلام شبانه
عقد دختر شاه را براى خاركن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دريافت كه
خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود.
خاركن را وليعهد خود نمود و به همه درباريان و رجال و برجستگان كشورش فرمان داد با
دامادش بيعت كنند و از فرمانش پيروى نمايند.
شب بعد، شاه بر اثر سكته ناگهانى مرد. رجال و درباريان، داماد او (خاركن سابق) را
بر تخت سلطنت نشاندند و همه امكانات كشور را در اختيارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر
كشور گرديد.
روز سوم عيسى عليهالسلام نزد او آمد تا با او خداحافظى كند. خاركن سابق به عيسى
گفت: اى حكيم! تو بر گردن من چندين حق دارى كه حتى قدرت شكر
يكى از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گرچه هميشه تا ابد زنده باشم. شب
گذشته سؤالى به دلم راه يافت كه اگر پاسخ آن را به من بدهى، آن چه را كه در اختيار
من نهادهاى سودى به حالم نخواهد داشت.
عيسى: آن سؤال چيست؟
خاركن: سؤالم اين است كه: اگر تو قدرت آن را دارى كه دو روزه
مرا از خاركنى به پادشاهى برسانى، چرا براى خودت يك زندگى ساده بيابانگردى را
برگزيدهاى؟ و از مقام پادشاهى و رفاه و عيش و نوش دنيا روى برتافتهاى؟
عيسى: آن كسى كه خدا را شناخته و به خانه كرامت و پاداش او
آگاهى دارد، و ناپايدارى دنيا را درك نموده، به سلطنت فانى دنيا و امور ناپايدار آن
دل نمىبندد. ما در پيشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى، داراى لذتهاى روحانى خاصى
هستيم كه اين لذتهاى دنيا در نزد آنها، بسيار ناچيز است.
آن گاه عيسى عليهالسلام مقدارى از لذتهاى معنوى و درجات و نعمتهاى ملكوتى را
براى او توضيح داد، كه آن خاركن، مطلب را به خوبى دريافت. تحولى در او ايجاد شد و
با قاطعيت به عيسى عليهالسلام رو كرد و چنين گفت:
من بر تو حجتى دارم و آن اين كه: چرا خودت به راهى كه بهتر و
شايستهتر است رفتهاى، ولى مرا به اين بلاى بزرگ دنيا افكندهاى؟
عيسى: من اين كار را كردم تا عقل و هوش تو را بيازمايم و ترك
اين امور موجب پاداش براى تو و عبرت براى ديگران گردد.
خاركن همه سلطنت و تشكيلاتش را رها كرد و همان لباس خاركنى قبل را پوشيد و به
دنبال عيسى عليهالسلام به راه افتاد، تا هر كه زنده است همدم و همنشين عيسى
عليهالسلام شود.
عيسى عليهالسلام همراه او نزد حواريون آمد و گفت: اين - مرد
- گنجى است كه به گمانم در اين شهر وجود داشت، به جستجويش پرداختم، او را يافتم و
با خود نزد شما آوردم.(791)
اين است گنج، نه آن گنج مادى كه شما را در اين جا زمين گير كرده است.
با چشم خوار منگر تو بر اين پابرهنگان
|
|
نزد خود عزيزتر از ديده ترند
|
آدم بهشت را به دو گندم فروخت
|
|
حقا كه اين گروه به يك جو نمىخرند(792)
|
مبلغين اعزامى عيسى عليهالسلام در شهر انطاكيه
دو نفر از ناحيه حضرت عيسى عليهالسلام مأمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم به نام
انطاكيه شدند.(793)
ولى آن دو مأمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند. و طولى نكشيد نه تنها احدى به
آنها گرايش پيدا نكرد، بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم، آنها
را دستگير كرده و در بتكدهاى زندانى نمودند.
حضرت عيسى عليهالسلام از نتيجه نگرفتن تبليغ آن دو نفر و زندانى شدن آنها باخبر
شد.
وصى خاص خود شمعون الصفا را كه مبلغى پخته و آشنايى
بود، براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بتپرستى،
به شهر انطاكيه اعزام كرد.(794)
او با كمال متانت و روشنبينى با روش جالبى وارد شهر شد و در آغاز چنين اعلام كرد:
من در اين شهر غريب هستم، تصميم گرفتهام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت من با
روش شاه موافقم و با او هم مرام هستم.
همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.
شاه، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را با
احترام خاصى در بتكده گردش دهند.
شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادتگاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد.
هنگام گردش، آن دو نفر زندانى را ديد، آنها خواستند اظهار ارادت و رفاقت كنند، او
با اشاره به آنها خاطرنشان كرد كه هيچگونه تظاهر به دوستى و رفاقت با من نكنيد.
شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مىكرد و در ظاهر از بتها پرستش مىنمود و
در ضمن اين مدت، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه، پىريزى كرد و بر اثر
دورانديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايانى نزد پادشاه كسب كرد.
مدتها گذشت، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت:
من در اين مدتى كه به بتكده آمد و شد داشتم، دو نفر زندانى را
مشاهده كردم. اينك با كسب اجازه مىخواهم بپرسم كه علت زندانى شدن آنان چيست؟
پادشاه: اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادعا مىكردند كه
خدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان هستند، وجود دارد. از اين رو براى رفع اين
اخلال گرىها دستور حبس آنها را دادم.
شمعون: آنها چگونه ادعاى خدايى غير از بتها مىكردند؟ دليل آنها چه بود؟ اگر
صلاح مىدانيد، دستور احضار آنها را بفرماييد، خيلى مايلم به مذاكرات آنها گوش
دهم.
پادشاه: بسيار خوب! براى اين كه شما هم از روش آنها با خبر گرديد، فرمان احضار
آنها را مىدهم.
به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه، آن دو نفر را در مجلس حاضر كردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اين جا شروع كرد:
عجبا! مگر در جهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟
زندانيان: آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم. خدايى كه در فصل بهار، صحراها
را سرسبز و خرم مينمايد و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آنها مىگيرد،
خدايى كه خورشيد جهانتاب و ستارگان چشمك زن را آفريده است.
مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بى دليل نمىپذيرند و هرگز بدون رهبرى
استدلال زير بار ادعا نمىروند، از اين رو شمعون از آنها دليل خواست و چنين اظهار
داشت:
اين گفتار پى در پى را كنار بگذاريد، ادعاى بى دليل چون كلوخ به سنگ زدن است. آيا
شما در ادعاى خود دليلى داريد؟
زندانيان: آرى، اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مىكند و شخص
زمينگير را لباس تندرستى مىپوشاند.
شمعون به پادشاه گفت: دستور دهيد كورى را حاضر كنند. به دستور شاه كور مادرزادى را
به مجلس آوردند، آن گاه شمعون به آن دو نفر گفت:
اگر شما در ادعاى خود راست مىگوييد، از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.
آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود، بينايى كور را خواستند (خود
شمعون در دل آمين مىگفت) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد و
خداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.
شمعون: عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادرزاد را شفا
مىدهند. (شاه آهسته به شمعون گفت: خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمىتوانند به كسى
برسانند. هرگز قادر به شفاى كور نيستند.) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند. شمعون
دعا كرد، كور شفا يافت. آن گاه به آن دو نفر رو كرد و گفت:
حُجَّةٌ بِحُجَّةٍ؛ دليل به دليل خداى شما يك
نفر كور را شفا داد، خدايان ما هم چنين كردند.
زندانيان: خدايان ما زمينگير را شفا مىدهد!
زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت، به دستور شمعون زمينگير
ديگرى را حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت.
زندانيان: ما به خواست خدا مرده را زنده مىكنيم.
شمعون: اگر شما واقعا مرده را زنده كنيد و شاه اجازه دهد من
به خداى شما ايمان مىآورم.
بى درنگ شاه گفت: اگر آنها مرده را زنده كنند، من هم به خداى آنها معتقد مىشوم.
اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مىگذشت. شمعون گفت: زنده كردن مرده از عهده
ما و خدايان ما خارج است. اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر پادشاه باشد، من و
شاه معتقد به خداى شما مىشويم.
آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند و
به سجده افتادند. (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مىكرد.) پس از
چند لحظه، سر از سجده برداشتند و گفتند: كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد.
فرستادگان شاه به قبرستان رفتند. فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاك برداشته
و از سر و صورتش خاك مىريزد. او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش
افتاد، او را در بر كشيد، آن گاه گفت: فرزندم! قصه خود را براى
ما شرح بده.
فرزند: پدر عزيزم! وقتى كه مرگ سراغ من آمد، به عذاب سخت گرفتار بودم تا اين كه
امروز دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مىخواهند، خداوند
مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.
شاه: اگر آن دو نفر را ببينى، مىشناسى؟
فرزند: آرى، كاملاً آنها را مىشناسم.
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا بروند و از جلو جوان زنده شده عبور كنند،
تا ببينند پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مىكند يا نه؟
تمام مردم از مقابل شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر از مقابل او رد شدند،
او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اينها بودند!
شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است، ايمان
آورد. شمعون و تمام اهل كشور شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان
آوردند.
به اين ترتيب شمعون، نماينده زيرك حضرت عيسى عليهالسلام با به كار بردند روش
حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى عليهالسلام گرايش داد.(795)
كارگران يا بهترين انسانها
حواريون كه همواره همراه حضرت عيسى عليهالسلام در سفرها بودند، هرگاه گرسنه يا
تشنه مىشدند به فرمان خدا غذا و آب براى آنها آماده مىشد. آنها اين جريان را
براى خود افتخارى بزرگ مىدانستند. روزى در اين رابطه، از حضرت عيسى عليهالسلام
پرسيدند: آيا كسى بالاتر از ما پيدا مىشود؟
حضرت عيسى عليهالسلام پاسخ داد: نَعَم اَفضَلُ مِنكُم مَن
يَعمَل بِيدِهِ وَ يَأكُلِ مِن كَسبِهِ؛
آرى، بهتر از شما كسى است كه زحمت بكشد و از دسترنج خودش
بخورد.
حواريون پس از اين پاسخ، به شستشوى لباس مردم و گرفتن اجرت در برابر آن مشغول
شدند.(796)
(و به اين ترتيب به كار و كوشش پرداختند و از اجرت كارشان، هزينه زندگى خود را
تأمين مىنمودند و عملا به همه مردم اين درس را آموختند كه كار و كوشش عار و ننگ
نيست، بلكه از عبادت برتر است.)
ملاقات عيسى عليهالسلام با سه گروه عابد
روزى عيسى عليهالسلام در مسير راه خود، با سه نفر ملاقات كرد و ديد بدنى ضعيف
دارند و رنگشان پريده است. پرسيد: چرا چنين شدهايد؟
گفتند: ترس از خدا و آتش دوزخ ما را به چنين حالى افكنده است.
عيسى عليهالسلام فرمود: بر خدا سزاوار شد كه به خائف درگاهش،
امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ كند.
سپس از آن جا گذشت و در مسير راه به سه نفر ديگرى برخورد كه حال و رنگشان،
پريشانتر و پژمردهتر از سه نفر اول بود. پرسيد: چرا چنين
شدهايد؟
گفتند: اشتياق به بهشت ما را به اين صورت در آورده است؟
عيسى عليهالسلام فرمود: به خدا سزاوار است، به آن چه اميد
داريد شما را عطا فرمايد.
سپس از آن جا گذشت و با سه نفر ديگر روبرو شد. ديد حال آنها از دو دسته قبل
پريشانتر و فرورفته است و در صورت آنها نشانههاى نور ديده مىشود، پرسيد:
چرا چنين شدهايد؟
گفتند: ما خدا را دوست داريم، عشق به خدا ما را چنين نموده
است.
عيسى عليهالسلام دوبار فرمود: اَنتُم المُقَرَّبُونَ؛
مقربان درگاه خدا شما هستيد.(797)