قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۲۹ -


قيام يحيى به امور در خردسالى‏

مدتى بود كه بنى اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاى بسيار در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيى عليه‏السلام به هفت سالگى رسيد. آن حضرت در اين سن و سال براى هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع مردم سخنرانى نمود. پس از حمد و ثناى الهى، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتارى‏ها و بلاها بر اثر گناهانى است كه در ميان بنى اسرائيل رايج شده است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آن‏ها را به آمدن حضرت مسيح عليه‏السلام بشارت داد.(743)

روزى كودكان نزد يحيى عليه‏السلام آمدند و گفتند: اِذهَب بِنا نَلعَبُ؛ بيا برويم و با هم بازى كنيم.

يحيى عليه‏السلام در پاسخ فرمود: ما لِلَعبٍ خُلقِنا؛ ما براى بازى كردن آفريده نشده‏ايم.(744)

آرى، يحيى عليه‏السلام در همان خردسالى ره صدساله مى‏پيمود، هرگز به كارهاى بيهوده دست نمى‏زد، و اهداف منطقى و سودمند را بر سرگرمى‏هاى بى‏حاصل، ترجيح ميداد.

خوف و پارسايى يحيى عليه‏السلام در خردسالى‏

يحيى عليه‏السلام در همان خردسالى از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگى به دنيا نداشت و همواره به خدا و آخرت مى‏انديشيد. او در عصر پدرش زكريا عليه‏السلام به مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن مويين و كلاه پشمينه و زبر پوشيده‏اند و با وضع دلخراشى خود را به ديوار مسجد بسته‏اند و مشغول عبادت هستند، يحيى عليه‏السلام با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: براى من پيراهن مويين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماى عابد بنى اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.

مادرش گفت: صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم. صبر كردند تا حضرت زكريا عليه‏السلام آمد، مادر يحيى عليه‏السلام جريان را به حضرت زكريا عليه‏السلام خبر داد، زكريا عليه‏السلام به يحيى عليه‏السلام گفت: چه موجب شده كه به اين فكرها افتاده‏اى، با اين كه هنوز كودك هستى؟

يحيى عليه‏السلام گفت: پدرجان! آيا نديده‏اى افرادى را كه كوچك‏تر از من بودند، حادثه مرگ را چشيدند؟

يحيى عليه‏السلام بسيار گريه كرد، به گونه‏اى كه آثار سخت گريه در چهره‏اش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پدرش يحيى عليه‏السلام آمد، از سوى ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا عليه‏السلام وقتى كه آن وضع دلخراش را از يحيى عليه‏السلام ديد فرمود: پسر جان! اين چه حالى است كه در تو مى‏نگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيله تو چشمم را روشن سازد.

يحيى عليه‏السلام گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودى.

زكريا عليه‏السلام فرمود: كى تو را چنين دستور دادم؟

يحيى عليه‏السلام عرض كرد: آيا نگفتى كه بين بهشت و دوزخ عقبى (گردنه)اى است كه جز گريه‏كنندگان از خوف خدا، كسى از آن عبور نمى‏كند؟

زكريا عليه‏السلام فرمود: حالا كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.

يحيى عليه‏السلام برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاى آن دو قطع نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.

يحيى عليه‏السلام آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جارى شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاى او خيس شدند، و قطره‏هاى اشكش از سر انگشتانش فرو مى‏چكيد.

زكريا عليه‏السلام وقتى كه حال و وضع پسرش يحيى عليه‏السلام را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد، و گفت: خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاى چشمانش مى‏باشد، اى خدايى كه مهربان‏ترين مهربانان هستى.(745)

خوف شديد يحيى عليه‏السلام از خدا

هرگاه حضرت زكريا عليه‏السلام مى‏خواست بنى اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه مى‏كرد، اگر يحيى عليه‏السلام را در ميان جمعيت مى‏ديد از بهشت و دوزخ سخنى نمى‏گفت.

روزى بر مسند نشست تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى عليه‏السلام كه عبايش را بر سر نهاده بود، والد مجلس شد و در گوشه‏اى در ميان جمعيت نشست. زكريا عليه‏السلام به جمعيت نگريست، و يحيى عليه‏السلام را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:

اى بنى اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهى به نام سكران وجود دارد، در پايين اين كوه دره‏اى هست كه نامش غضبان است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، در پايين اين كوه دره‏اى هست كه طول آن به اندازه مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوت‏ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست.

يحيى عليه‏السلام تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: واغَفلَتاه مِنَ السَّكرانِ؛ واى بر من از غافل شدنم از كوه سكران!

سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد.

زكريا عليه‏السلام بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى عليه‏السلام رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: هم اكنون برخيز و به جستجوى يحيى عليه‏السلام بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشم.

مادر يحيى عليه‏السلام برخاست واز شهر خارج شد و به جستجوى يحيى عليه‏السلام پرداخت، در بيابان چند نفر جوان را ديد، از آن‏ها جوياى يحيى عليه‏السلام شد، آن‏ها اظهار بى اطلاعى كردند، مادر يحيى عليه‏السلام همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانى را در بيابان ديدند، مادر يحيى عليه‏السلام از او پرسيد: آيا جوانى با قيافه چنين و چنان نديدى؟

چوپان گفت: گويا در جستجوى يحيى پسر زكريا عليه‏السلام هستى؟

مادر يحيى گفت: آرى، او پسر من است، نامى از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.

چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مى‏كرد:

وَ عزَّتِكَ مَولاىَ لاذِقتُ بارِدَ الشَّرابِ حَتى انظُرَ مَنزِلَتِى مِنكَ؛

اى خدا و اى مولاى من به عزتت سوگند، آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامى دارم؟

مادر يحيى عليه‏السلام به سوى آن كوه حركت كرد، يحيى عليه‏السلام را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيزد و با هم به خانه بازگرديم.

يحيى عليه‏السلام برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايى گرمى كرد، ولى در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباس‏هاى زير موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيرى مى‏كرد، زكريا عليه‏السلام به مادر يحيى عليه‏السلام فرمود:

دَعيهِ فانَّ وَلَدِى قَد كُشِفَ لَهُ عَن قِناعِ قَلبِهِ وَ لَن يَنتَفِعُ بِالعَيشِ؛

رهايش كن، اين پسرم به گونه‏اى است كه پرده حجاب از روى قلبش برداشته شده، كه زندگى دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمى‏كند و به او سود نمى‏بخشد.

يحيى عليه‏السلام خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بنى اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و همچنان تا آخر عمر به آن ادامه داد. (746)

وارستگى حضرت يحيى عليه‏السلام و گفتگوى او با ابليس‏

زهد و پارسايى حضرت يحيى عليه‏السلام در سطح بسيار بالايى بود، هرگز در زندگى او دلبستگى به دنيا نبود، او ساده مى‏زيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازه تأمين يك شبانه روز خود غذا نمى‏اندوخت. روزى داراى يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: تو مى‏پندارى زاهد هستى با اين كه براى خود يك قرص نان اندوخته‏اى؟

يحيى عليه‏السلام جواب داد: اى ملعون! اين قرص نان به اندازه قوت (و مورد نياز يك شبانه‏روز) من است.

ابليس گفت: كمتر از قوت، براى كسى كه مى‏ميرد كافى است.

خداوند به يحيى عليه‏السلام وحى كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت‏آميز است) فراگير.(747)

روز ديگرى ابليس نزد يحيى عليه‏السلام آمد، يحيى عليه‏السلام او را شناخت و به او گفت: هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را دارى براى من به كار گير. (تا ببينم مى‏توانى مرا گول بزنى.)

ابليس جواب مثبت داد و فرداى آن روز را براى اين كار تعيين كرد، يحيى عليه‏السلام در ميان كوخى كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابليس از سوراخى كه در ديوان آن كوخ بود وارد شد، يحيى عليه‏السلام او را در هيئت و قيافه‏اى بسيار عجيب ديد كه داراى زرق و برق و انواع وسايلى بود كه براى به دام انداختن انسان‏ها به كار مى‏گرفت، همه را با خود آورده بود، تا يحيى عليه‏السلام را به خود جذب كند.

يحيى عليه‏السلام از او سؤالاتى كرد و از جمله پرسيد: چه چيزى از همه بيشتر چشم تو را روشن مى‏سازد؟

ابليس گفت: زنها، آن‏ها تله‏ها و دام‏هاى من هستند (توسط زرق و برق آن‏ها، دل‏ها را مى‏ربايم و انسان‏ها را گمراه مى‏كنم.) هرگاه نفرين‏ها و لعنت‏هاى صالحان در مورد من مرا غمگين مى‏كند، نگرانى خودم را وسيله آن‏ها آرامش مى‏دهم.

يحيى عليه‏السلام پرسيد: آيا هيچگاه بر من چيره شده‏اى؟

ابليس گفت:: نه، ولى تو داراى يك خصلت هستى كه مرا خشنود كرده (و اميدوار نموده كه بتوانم به وسيله اين خصلت بر تو راه يابم.)

يحيى گفت: آن خصلت چيست؟

ابليس گفت: تو سير خورنده هستى، اميد آن را دارم كه از همين راه وارد شوم، و تو را از بعضى از شب‏زنده دارى، و نمازهاى شب باز دارم.

يحيى عليه‏السلام به اين موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابليس گفت:

اءِنِّى اُعطِى اللهَ عهداً اَلّا اَشبع مِنَ الطَّعامِ حتّى اَلقاهُ؛

من با خدا عهد كردم هيچگاه تا آخر عمر، از غذاى سير نخورم.

ابليس گفت: من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم.

سپس ابليس از نزد يحيى عليه‏السلام رفت و ديگر هرگز نزد يحيى عليه‏السلام نيامد.(748)

به اين ترتيب يحيى عليه‏السلام مراقب بود كه هرگونه اعمال زمينه‏ساز نفوذ شيطان را از خود دور سازد.

موعظه كافى از يك مرد اعدامى‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود: مردى به محضر حضرت عيسى عليه‏السلام آمد و عرض كد: اى روح خدا زنا كرده‏ام، مرا (با اجراى حد) پاك ساز.

حضرت عيسى عليه‏السلام پس از تحقيق و بررسى، به اقرار صحيح او اطمينان كرد، و سپس اعلام عمومى نمود، جمعيت بسيارى اجتماع كردند، آن شخص را در ميان گودالى نهادند، تا سنگبارانش كنند.

او گفت: در ميان جمعيت، هر كس بر گردنش حد هست، از اين جا برود، همه جمعيت رفتند، فقط حضرت عيسى عليه‏السلام و حضرت يحيى عليه‏السلام ماندند.

يحيى عليه‏السلام (كه آن شخص توبه كننده را شخص خداترس و با معرفتى مى‏دانست كه خودش براى پاكسازى خود حاضر به اعدام شده، از طرفى در اين لحظه همه غرورهايش محو شده و موعظه او اثربخش خواهد بود) نزد او رفت و گفت: اى گنهكار! مرا موعظه كن.

گنهكار گفت: لا تُخلِيَنَّ بَينَ نَفسَكَ وَ بَينَ هَواها فَتَرداكَ؛

بين خود و هواى نفست را آزاد نگذار كه تو را از جاده حق به سوى پستى منحرف سازد.

يحيى عليه‏السلام فرمود: باز مرا موعظه كن.

گنهكار گفت: لا تُعَيِّرنَّ خاطِئاً بِخَطيئَتِهِ؛

خطاكار را به خاطر خطايش سرزنش نكن. (يعنى اگر خطاكار، قابل جذب است، او را سركوب و نااميد نكن بلكه او را به سوى راه هدايت جذب كن.)

يحيى عليه‏السلام فرمود: باز موعظه كن.

گنهكار عرض كرد: لا تَغضَب؛ خشم نكن و در حال خشم خود را كنترل كن.

حضرت يحيى عليه‏السلام اين سه پند را براى نجات انسان كافى دانست، از اين رو گفت: حَسبِى؛ همين موعظه‏ها مرا كافى است.(749)

مقام ارجمند يحيى عليه‏السلام در پيشگاه خدا

يحيى عليه‏السلام بر اثر پاكزيستى و رابطه تناتنگ با خدا، مقامش به جايى رسيد كه خداوند او را (در سوره مريم آيه 12 تا 15) به داشتن شش خصلت برجسته ستوده سپس بر او سلام مى‏كند، از جمله (در آيه 13 مريم) مى‏فرمايد: وَ حنّاناً مِنَ لدُنّاً وَ زكاةً وَ كانَ تَقِيّاً؛

ما يحيى عليه‏السلام را مشمول رحمت و محبت خود ساختيم، و پاكى روح و عمل به او داديم، او انسان پرهيزكارى بود.

ابوحمزه مى‏گويد: از امام باقر عليه‏السلام پرسيدم: منظور از اين آيه چيست؟ فرمود: منظور رحمت و لطف سرشار خدا به يحيى عليه‏السلام است.

عرض كردم: تا چه اندازه؟

فرمود: رحمت و لطف خدا به يحيى عليه‏السلام به اندازه‏اى رسيد كه وقتى كه او خدا را صدا مى‏زد و مى‏گفت: يا رَبِّ؛ اى پروردگار من! خداوند بى‏درنگ مى‏فرمود: لَبَّيكَ يا يَحيى؛ بلى، يا يحيى!(750)

شهادت جانسوز يحيى عليه‏السلام به فرمان طاغوت شهوت‏پرست‏

در بيت المقدس پادشاهى هوسباز به نام هيروديس (يا هردوش) بود، كه از طرف قياصره روم در آن جا فرمانروايى مى‏كرد، برادرش بهنام فيلبوس دخترى به نام هيروديا داشت. پس از آن كه فيلبوس از دنيا رفت، هيروديس با همسر برادرش ازدواج كرد.

هيروديس شاه هوسباز، عاشق هيردوديا دختر زيباى برادرش شد، به طورى كه زيبابى هيروديا او را در گرو عشق آتشين خود قرار داده بود، از اين رو تصميم گرفت با او كه برادرزاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند. اين خبر به پيامبر خدا حضرت يحيى عليه‏السلام رسيد، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج بر خلاف دستورهاى تورات است و حرام مى‏باشد. سر و صداى اين فتوا در تمام شهر پيچيد و به گوش آن دختر (هيروديا) رسيد، او كينه يحيى عليه‏السلام را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترين مانع بر سر راه هوس‏هاى خود مى‏دانست و تصميم گرفت در يك فرصت مناسبى از او انتقام بگيرد.

ارتباط نامشروع هيرود با عمويش هيروديس بيشتر شد، و زيبايى او شاه هوسران را شيفته‏اش كرد به طورى كه هيروديا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت: هر آرزويى دارى از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد يافت.

هيروديا گفت: من هيچ چيز جز سر بريده يحيى عليه‏السلام را نمى‏خواهم، زيرا او نام من و تو را بر سر زبان‏ها انداخته و همه مردم را به عيبجويى ما مشغول نموده است.(751)

در فراز ديگر تاريخ مى‏خوانيم: شاه فلسطين هيروديس، روز تولد خود را جشن مى‏گرفت، و وقتى آن روز فرا رسيد، هيروديا از فرصت استفاده كرد، طبق راهنمايى مادرش، خود را به طور كامل آرايش كرد و لباس‏هاى زينتى پوشيد و رقص‏كنان به مجلس جشن شاه وارد شد، همه اشراف بنى اسرائيل كه در اطراف طاغوت بودند فريفته او شدند. هيروديس كه مست و مخمور شراب شده بود به او رو كرد و گفت: اى آفت دين و دنيا، هر چه مى‏خواهى بخواه، اگر چه نصف مملكت باشد.

هيروديا به مادرش مراجعه كرد و گفت: شاه چنين مى‏گويد، چه بخواهم.

مادر گفت: سر يحيى عليه‏السلام را بخواه زيرا او تو را از همسرى پادشاه نهى و باز مى‏دارد، و تا زنده است دست از نهى بر نمى‏دارد.

هيروديا به مجلس جشن شاه وارد شد و گفت: سر بريده يحيى عليه‏السلام را مى‏خواهم. و در اين مورد اصرار كرد.

سرانجام شاه مغرور كه ديوانه هوس و عشق به هيروديا شده بود، دستور داد يك طشت طلا حاضر نمودند، به مأموران جلادش گفت: برويد و يحيى عليه‏السلام را دستگير كرده و به اين جا بياوريد.

يحيى عليه‏السلام در اين هنگام در زندان بود.(752) (و طبق پاره‏اى از روايات در محراب عبادت در مسجد بيت المقدس به سر مى‏برد) مأموران جلاد سراغ او آمدند و او را دستگير كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان داد سر از بدن او جدا كردند و سر بريده‏اش را در ميان طشت طلا نهادند و آن گاه كه هيروديا تسليم هوسهاى شاه گرديد، سر بريده يحيى عليه‏السلام به سخن آمد و در همان حال نهى از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود: يا هذا اتَّقِ اللهِ لا يَحِلَّ لَكَ هذِهِ؛ اى شخص از خدا بترس اين زن بر تو حرام است. به اين ترتيب حضرت يحيى عليه‏السلام مظلومانه به شهادت رسيد.(753)

ياد مكرر امام حسين عليه‏السلام از يحيى عليه‏السلام‏

زندگى يحيى عليه‏السلام از جهاتى شباهت به زندگى امام حسين عليه‏السلام داشت، مانند اين كه:

نام حسين عليه‏السلام همچون نام يحيى بى سابقه بود، و مدت حمل آن‏ها به هنگامى كه در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دوى آن‏ها قربانى هوسهاى طاغوت زمانشان شدند و سرشان بريده شد.

امام سجاد عليه‏السلام فرمود: ما در سفر كربلا همراه امام حسين عليه‏السلام بيرون آمديم، امام در هر منزلى كه نزول مى‏فرمود، و يا از آن كوچ مى‏كرد، از يحيى عليه‏السلام و شهادت او ياد مى‏كرد و مى‏فرمود: وَ مِن هَوانِ الدُّنيا عَلَى اللهِ اءنّ رَأسَ يَحيَى بنِ زَكريّا اُهدىَ اِلى بَغِىّ مَن بَغايا بِنِى اسرائِيلَ؛

از پستى و بى ارزشى دنيا نزد خدا همين بس كه سر يحيى بن زكريا را به عنوان هديه به سوى فرد ستمگر و بى‏عفتى از ستمگران و بى عفت‏هاى بنى اسرائيل بردند.(754)

آرى، امام حسين عليه‏السلام با اين بيان مى‏خواست اشاره به شهادت خود كند، كه همچون يحيى عليه‏السلام به خاطر نهى از منكر، سرش را جدا مى‏كنند و آن را نزد طاغوت هوسباز، يزيد پليد مى‏برند.

امام صادق عليه‏السلام فرمود: مرقد حسين عليه‏السلام را زيارت كنيد و به او جفا نكنيد كه او سيد و آقاى شهداى جوان، و سيد جوانان بهشت است، و شبيه يحيى عليه‏السلام است كه آسمان و زمين براى مظلوميت حسين و يحيى عليهماالسلام گريستند.(755)

نيز روايت شده: جبرئيل به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: خداوند هفتادهزار نفر از منافقان را در مورد قتل يحيى عليه‏السلام (توسط بخت النصر) كشت، و به زودى هفتادهزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسين عليه‏السلام بكشد.(756)

مكافات عمل قاتل حضرت يحيى عليه‏السلام و سكوت‏كنندگان‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود:

اءنّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ اِذا اَرادَ اَن يَنتَصِرَ لِاَولِيائِهِ اِنتَصَرَ لَهُم بِشرارِ خَلقِهِ... وَ لَقَد اِنتَصَرَ لِيَحيَى بنِ زَكَرِيّا بِبُختِ نَصرٍ؛

همانا خداوند متعال هرگاه اراده يارى‏طلبى براى دوستانش كند، از بدترين خلايقش براى آن‏ها يارى مى‏طلبد، چنان كه در مورد (انتقام‏گيرى از خون) يحيى عليه‏السلام از بخت النصر يارى طلبيد.(757)

وقتى كه سر يحيى عليه‏السلام را از بدن جدا نمودند، قطره‏اى از خونش به زمين ريخت، و جوشيد، و هر چه خاك بر سر آن ريختند، خونِ در حال جوشش، از ميان خاك بيرون مى‏آمد، و تلِّى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نيفتاد و تلى سرخ ديده مى‏شد.

طولى نكشيد كه يكى از ياغيان آن عصر به نام بخت‏النصر كه قبلا هيزم‏كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آن‏ها به هر جا مى‏رسيدند مى‏كشتند و غارت مى‏كردند تا به شهر بيت المقدس رسيدند و آن جا را تصرف نمودند و همه طاغوتيان و سران را با سخت‏ترين وضع كشتند، تا اين كه چشم بخت النصر به تلّ سرخى افتاد، پرسيد: اين تل چيست؟ گفتند: مدتى قبل شاه اين منطقه حضرت يحيى عليه‏السلام را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمين چكيده و جوشيد و هر چه بر سر آن خون خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و همچنان آن خون مى‏جوشد.

بخت النصر گفت: آن قدر از مردم اينجا را بر سر اين تل بكشم تا خون از جوشش بيفتد. (اين تصميم نيز مكافات عمل مردم بيت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه يحيى عليه‏السلام سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.)(758)

به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند تا، خون يحيى عليه‏السلام از جوشش بيفتد، اما همچنان خون مى‏جوشيد. بخت النصر پرسيد: آيا ديگر شخصى در اين منطقه باقى مانده است؟ گفتند: يك نفر پيرزن در فلان جا زندگى مى‏كند. گفت: او را نيز بياوريد و روى اين تل بكشيد. مأموران به اين فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد.(759)

كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى‏

بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى را در ميان آن چاه انداخت تا او را بدرّد.

ماده شير، گل چاه را مى‏خورد، و از شير خود به دانيال مى‏نوشانيد. پس از مدتى خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال عليه‏السلام آب و غذا برسان.

او كنار چاه آمد و صدا زد: اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مى‏شنوم.

آن پيامبر گفت: اى دانيال! خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا و آب فرستاده است. آنگاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد.

حضرت دانيال عليه‏السلام حمد و سپس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بى‏حد نمود.

در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينه‏اش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: من در عالم خواب چه خوابى ديده‏ام؟ منجمين گفتند: نمى‏دانيم، تو آن چه را در خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم.

بخت النصر ناراحت شد و به آن‏ها گفت: من سال‏ها است به شما رزق و روزى مى‏دهم، ولى شما نمى‏دانيد كه من چه خوابى ديده‏ام، پس چه فايده‏اى براى من داريد؟ آن گاه دستور داد همه آن‏ها را اعدام كردند.

در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسى مى‏جويى، تنها در نزد آن كسى (دانيال) است كه در چاه زندانى مى‏باشد، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مى‏خورد و به او شير مى‏دهد.

بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: من چه خوابى ديده‏ام؟

دانيال: در خواب ديده‏اى سرت آهن شده و پاهايت مس شده‏اند و سينه‏ات طلا گشته است.

بخت النصر: آرى، همين خواب را ديده‏ام، بگو بدانم تعبيرش چيست؟

دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مى‏كشد.

بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازه‏اى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا آيد فرياد مى‏كشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد.

دانيال: همانگونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مى‏دهد.

بخت النصر براى احتياط به لشگر خود فرمان آماده‏باش داد، و گفت: هر شخص غريبى را ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت.

دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حياط قصر برود و پس از گردش و هواخورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر بيرون آمد، با جوانى كه از نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و نمى‏دانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او گفت: اى پسرخوانده! همينجا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر كسى وارد شد - گرچه خودم باشم - او را بكش.

غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشير به او حمله كرد و او را كشت.

در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مى‏غلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟

غلام گفت: خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم - اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم.

بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد و مردم از شرش نجات يافتند.(760) آرى به قول ناصر خسرو:

روزى زسر سنگ عقابى به هوا برخاست   بهر طلب طعمه پر و بال بياراست
از راستى بال منى كرد و همى گفت:   كه امروز همه ملك جهان زير پر ماست
گر به سر خاشاك يكى پشه بجنبيد   جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست
بسيار منى كرد وز تقدير نترسيد   بنگر كه از اين چرخ جفا پيشه چه برخاست
ناگه زكمينگاه يكى سخت كمانى   تيرى به قضا و قدر انداخت بر او راست
چون خوب نظر كرد پر خويش در آن ديد   گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست
خسرو تو برون كن زسر اين كبر و منى را   ديدى كه منى كرد عقابى چه بر او خاست

پايان داستان‏هاى زندگى حضرت يحيى عليه‏السلام