قيام يحيى به امور در خردسالى
مدتى بود كه بنى اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و
بروز بلاهاى بسيار در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيى عليهالسلام به
هفت سالگى رسيد. آن حضرت در اين سن و سال براى هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع
مردم سخنرانى نمود. پس از حمد و ثناى الهى، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار
داد كه گرفتارىها و بلاها بر اثر گناهانى است كه در ميان بنى اسرائيل رايج شده
است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسيح عليهالسلام
بشارت داد.(743)
روزى كودكان نزد يحيى عليهالسلام آمدند و گفتند: اِذهَب
بِنا نَلعَبُ؛ بيا برويم و با هم بازى كنيم.
يحيى عليهالسلام در پاسخ فرمود: ما لِلَعبٍ خُلقِنا؛
ما براى بازى كردن آفريده نشدهايم.(744)
آرى، يحيى عليهالسلام در همان خردسالى ره صدساله مىپيمود، هرگز به كارهاى بيهوده
دست نمىزد، و اهداف منطقى و سودمند را بر سرگرمىهاى بىحاصل، ترجيح ميداد.
خوف و پارسايى يحيى عليهالسلام در خردسالى
يحيى عليهالسلام در همان خردسالى از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگى به دنيا
نداشت و همواره به خدا و آخرت مىانديشيد. او در عصر پدرش زكريا عليهالسلام به
مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن مويين و كلاه
پشمينه و زبر پوشيدهاند و با وضع دلخراشى خود را به ديوار مسجد بستهاند و مشغول
عبادت هستند، يحيى عليهالسلام با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت:
براى من پيراهن مويين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با
راهبان و علماى عابد بنى اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.
مادرش گفت: صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين
مورد مشورت كنيم. صبر كردند تا حضرت زكريا عليهالسلام آمد، مادر يحيى
عليهالسلام جريان را به حضرت زكريا عليهالسلام خبر داد، زكريا عليهالسلام به
يحيى عليهالسلام گفت: چه موجب شده كه به اين فكرها افتادهاى،
با اين كه هنوز كودك هستى؟
يحيى عليهالسلام گفت: پدرجان! آيا نديدهاى افرادى را كه
كوچكتر از من بودند، حادثه مرگ را چشيدند؟
يحيى عليهالسلام بسيار گريه كرد، به گونهاى كه آثار سخت گريه در چهرهاش آشكار
شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پدرش يحيى عليهالسلام آمد، از سوى ديگر زكريا
نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا عليهالسلام وقتى كه آن وضع دلخراش را
از يحيى عليهالسلام ديد فرمود: پسر جان! اين چه حالى است كه
در تو مىنگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيله تو چشمم
را روشن سازد.
يحيى عليهالسلام گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودى.
زكريا عليهالسلام فرمود: كى تو را چنين دستور دادم؟
يحيى عليهالسلام عرض كرد: آيا نگفتى كه بين بهشت و دوزخ عقبى
(گردنه)اى است كه جز گريهكنندگان از خوف خدا، كسى از آن عبور نمىكند؟
زكريا عليهالسلام فرمود: حالا كه چنين است به كوشش خود ادامه
بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.
يحيى عليهالسلام برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاى آن دو
قطع نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.
يحيى عليهالسلام آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جارى شد، و آن دو قطعه
نمد از اشكهاى او خيس شدند، و قطرههاى اشكش از سر انگشتانش فرو مىچكيد.
زكريا عليهالسلام وقتى كه حال و وضع پسرش يحيى عليهالسلام را مشاهده كرد، سرش را
به جانب آسمان بلند كرد، و گفت: خدايا! اين پسر من است، و اين
اشكهاى چشمانش مىباشد، اى خدايى كه مهربانترين مهربانان هستى.(745)
خوف شديد يحيى عليهالسلام از خدا
هرگاه حضرت زكريا عليهالسلام مىخواست بنى اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و
چپ نگاه مىكرد، اگر يحيى عليهالسلام را در ميان جمعيت مىديد از بهشت و دوزخ سخنى
نمىگفت.
روزى بر مسند نشست تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى عليهالسلام كه عبايش را بر
سر نهاده بود، والد مجلس شد و در گوشهاى در ميان جمعيت نشست. زكريا عليهالسلام به
جمعيت نگريست، و يحيى عليهالسلام را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:
اى بنى اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد
كه در جهنم كوهى به نام سكران وجود دارد، در پايين اين
كوه درهاى هست كه نامش غضبان است، زيرا غضب خدا در آن
وجود دارد، در پايين اين كوه درهاى هست كه طول آن به اندازه مسير صد سال راه است،
در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوتها چند
صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست.
يحيى عليهالسلام تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت:
واغَفلَتاه مِنَ السَّكرانِ؛ واى بر من از غافل شدنم از
كوه سكران!
سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج
شد.
زكريا عليهالسلام بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى عليهالسلام رفت و
ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: هم اكنون برخيز و به
جستجوى يحيى عليهالسلام بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينم مگر اين كه
دستخوش مرگ شده باشم.
مادر يحيى عليهالسلام برخاست واز شهر خارج شد و به جستجوى يحيى عليهالسلام
پرداخت، در بيابان چند نفر جوان را ديد، از آنها جوياى يحيى عليهالسلام شد، آنها
اظهار بى اطلاعى كردند، مادر يحيى عليهالسلام همراه آن جوانان به جستجو پرداختند
تا چوپانى را در بيابان ديدند، مادر يحيى عليهالسلام از او پرسيد:
آيا جوانى با قيافه چنين و چنان نديدى؟
چوپان گفت: گويا در جستجوى يحيى پسر زكريا عليهالسلام هستى؟
مادر يحيى گفت: آرى، او پسر من است، نامى از دوزخ در نزد او
بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.
چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان
گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مىكرد:
وَ عزَّتِكَ مَولاىَ لاذِقتُ بارِدَ الشَّرابِ حَتى انظُرَ
مَنزِلَتِى مِنكَ؛
اى خدا و اى مولاى من به عزتت سوگند، آب خنك ننوشم تا بنگرم
كه در پيشگاه تو چه مقامى دارم؟
مادر يحيى عليهالسلام به سوى آن كوه حركت كرد، يحيى عليهالسلام را در آن جا
يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيزد و با هم به
خانه بازگرديم.
يحيى عليهالسلام برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايى گرمى
كرد، ولى در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاى زير موئين را از
مادرش طلبيد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا
بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيرى مىكرد، زكريا عليهالسلام به مادر يحيى
عليهالسلام فرمود:
دَعيهِ فانَّ وَلَدِى قَد كُشِفَ لَهُ عَن قِناعِ قَلبِهِ
وَ لَن يَنتَفِعُ بِالعَيشِ؛
رهايش كن، اين پسرم به گونهاى است كه پرده حجاب از روى قلبش
برداشته شده، كه زندگى دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمىكند و به او سود
نمىبخشد.
يحيى عليهالسلام خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بنى
اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و همچنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.
(746)
وارستگى حضرت يحيى عليهالسلام و گفتگوى او با ابليس
زهد و پارسايى حضرت يحيى عليهالسلام در سطح بسيار بالايى بود، هرگز در زندگى او
دلبستگى به دنيا نبود، او ساده مىزيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به
اندازه تأمين يك شبانه روز خود غذا نمىاندوخت. روزى داراى يك قرص نان جو گرديد،
ابليس نزد او آمد و گفت: تو مىپندارى زاهد هستى با اين كه
براى خود يك قرص نان اندوختهاى؟
يحيى عليهالسلام جواب داد: اى ملعون! اين قرص نان به اندازه قوت (و مورد نياز يك
شبانهروز) من است.
ابليس گفت: كمتر از قوت، براى كسى كه مىميرد كافى است.
خداوند به يحيى عليهالسلام وحى كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمتآميز است)
فراگير.(747)
روز ديگرى ابليس نزد يحيى عليهالسلام آمد، يحيى عليهالسلام او را شناخت و به او
گفت: هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را دارى براى من به
كار گير. (تا ببينم مىتوانى مرا گول بزنى.)
ابليس جواب مثبت داد و فرداى آن روز را براى اين كار تعيين كرد، يحيى عليهالسلام
در ميان كوخى كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابليس از سوراخى كه
در ديوان آن كوخ بود وارد شد، يحيى عليهالسلام او را در هيئت و قيافهاى بسيار
عجيب ديد كه داراى زرق و برق و انواع وسايلى بود كه براى به دام انداختن انسانها
به كار مىگرفت، همه را با خود آورده بود، تا يحيى عليهالسلام را به خود جذب كند.
يحيى عليهالسلام از او سؤالاتى كرد و از جمله پرسيد: چه چيزى
از همه بيشتر چشم تو را روشن مىسازد؟
ابليس گفت: زنها، آنها تلهها و دامهاى من هستند (توسط زرق
و برق آنها، دلها را مىربايم و انسانها را گمراه مىكنم.) هرگاه نفرينها و
لعنتهاى صالحان در مورد من مرا غمگين مىكند، نگرانى خودم را وسيله آنها آرامش
مىدهم.
يحيى عليهالسلام پرسيد: آيا هيچگاه بر من چيره شدهاى؟
ابليس گفت:: نه، ولى تو داراى يك خصلت هستى كه مرا خشنود كرده (و اميدوار نموده كه
بتوانم به وسيله اين خصلت بر تو راه يابم.)
يحيى گفت: آن خصلت چيست؟
ابليس گفت: تو سير خورنده هستى، اميد آن را دارم كه از همين راه وارد شوم، و تو را
از بعضى از شبزنده دارى، و نمازهاى شب باز دارم.
يحيى عليهالسلام به اين موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابليس گفت:
اءِنِّى اُعطِى اللهَ عهداً اَلّا اَشبع مِنَ الطَّعامِ
حتّى اَلقاهُ؛
من با خدا عهد كردم هيچگاه تا آخر عمر، از غذاى سير نخورم.
ابليس گفت: من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هيچ مسلمانى را
نصيحت نكنم.
سپس ابليس از نزد يحيى عليهالسلام رفت و ديگر هرگز نزد يحيى عليهالسلام نيامد.(748)
به اين ترتيب يحيى عليهالسلام مراقب بود كه هرگونه اعمال زمينهساز نفوذ شيطان را
از خود دور سازد.
موعظه كافى از يك مرد اعدامى
امام صادق عليهالسلام فرمود: مردى به محضر حضرت عيسى عليهالسلام آمد و عرض كد:
اى روح خدا زنا كردهام، مرا (با اجراى حد) پاك ساز.
حضرت عيسى عليهالسلام پس از تحقيق و بررسى، به اقرار صحيح او اطمينان كرد، و سپس
اعلام عمومى نمود، جمعيت بسيارى اجتماع كردند، آن شخص را در ميان گودالى نهادند، تا
سنگبارانش كنند.
او گفت: در ميان جمعيت، هر كس بر گردنش حد هست، از اين جا برود، همه جمعيت رفتند،
فقط حضرت عيسى عليهالسلام و حضرت يحيى عليهالسلام ماندند.
يحيى عليهالسلام (كه آن شخص توبه كننده را شخص خداترس و با معرفتى مىدانست كه
خودش براى پاكسازى خود حاضر به اعدام شده، از طرفى در اين لحظه همه غرورهايش محو
شده و موعظه او اثربخش خواهد بود) نزد او رفت و گفت: اى
گنهكار! مرا موعظه كن.
گنهكار گفت: لا تُخلِيَنَّ بَينَ نَفسَكَ وَ بَينَ هَواها
فَتَرداكَ؛
بين خود و هواى نفست را آزاد نگذار كه تو را از جاده حق به
سوى پستى منحرف سازد.
يحيى عليهالسلام فرمود: باز مرا موعظه كن.
گنهكار گفت: لا تُعَيِّرنَّ خاطِئاً بِخَطيئَتِهِ؛
خطاكار را به خاطر خطايش سرزنش نكن. (يعنى اگر خطاكار،
قابل جذب است، او را سركوب و نااميد نكن بلكه او را به سوى راه هدايت جذب كن.)
يحيى عليهالسلام فرمود: باز موعظه كن.
گنهكار عرض كرد: لا تَغضَب؛ خشم
نكن و در حال خشم خود را كنترل كن.
حضرت يحيى عليهالسلام اين سه پند را براى نجات انسان كافى دانست، از اين رو گفت:
حَسبِى؛ همين موعظهها مرا كافى است.(749)
مقام ارجمند يحيى عليهالسلام در پيشگاه خدا
يحيى عليهالسلام بر اثر پاكزيستى و رابطه تناتنگ با خدا، مقامش به جايى رسيد كه
خداوند او را (در سوره مريم آيه 12 تا 15) به داشتن شش خصلت برجسته ستوده سپس بر او
سلام مىكند، از جمله (در آيه 13 مريم) مىفرمايد: وَ
حنّاناً مِنَ لدُنّاً وَ زكاةً وَ كانَ تَقِيّاً؛
ما يحيى عليهالسلام را مشمول رحمت و محبت خود ساختيم، و پاكى
روح و عمل به او داديم، او انسان پرهيزكارى بود.
ابوحمزه مىگويد: از امام باقر عليهالسلام پرسيدم: منظور از
اين آيه چيست؟ فرمود: منظور رحمت و لطف سرشار خدا به يحيى
عليهالسلام است.
عرض كردم: تا چه اندازه؟
فرمود: رحمت و لطف خدا به يحيى عليهالسلام به اندازهاى رسيد كه وقتى كه او خدا
را صدا مىزد و مىگفت: يا رَبِّ؛
اى پروردگار من! خداوند بىدرنگ مىفرمود: لَبَّيكَ
يا يَحيى؛ بلى، يا يحيى!(750)
شهادت جانسوز يحيى عليهالسلام به فرمان طاغوت شهوتپرست
در بيت المقدس پادشاهى هوسباز به نام هيروديس (يا
هردوش) بود، كه از طرف قياصره روم در آن جا فرمانروايى مىكرد، برادرش بهنام فيلبوس
دخترى به نام هيروديا داشت. پس از آن كه فيلبوس از دنيا
رفت، هيروديس با همسر برادرش ازدواج كرد.
هيروديس شاه هوسباز، عاشق هيردوديا دختر زيباى برادرش شد، به طورى كه زيبابى
هيروديا او را در گرو عشق آتشين خود قرار داده بود، از اين رو تصميم گرفت با او كه
برادرزاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند. اين خبر به پيامبر خدا حضرت يحيى
عليهالسلام رسيد، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج بر خلاف دستورهاى
تورات است و حرام مىباشد. سر و صداى اين فتوا در تمام شهر پيچيد و به گوش آن دختر
(هيروديا) رسيد، او كينه يحيى عليهالسلام را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترين
مانع بر سر راه هوسهاى خود مىدانست و تصميم گرفت در يك فرصت مناسبى از او انتقام
بگيرد.
ارتباط نامشروع هيرود با عمويش هيروديس بيشتر شد، و زيبايى او شاه هوسران را
شيفتهاش كرد به طورى كه هيروديا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت:
هر آرزويى دارى از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد يافت.
هيروديا گفت: من هيچ چيز جز سر بريده يحيى عليهالسلام را نمىخواهم، زيرا او نام
من و تو را بر سر زبانها انداخته و همه مردم را به عيبجويى ما مشغول نموده است.(751)
در فراز ديگر تاريخ مىخوانيم: شاه فلسطين هيروديس، روز تولد خود را جشن مىگرفت،
و وقتى آن روز فرا رسيد، هيروديا از فرصت استفاده كرد، طبق راهنمايى مادرش، خود را
به طور كامل آرايش كرد و لباسهاى زينتى پوشيد و رقصكنان به مجلس جشن شاه وارد شد،
همه اشراف بنى اسرائيل كه در اطراف طاغوت بودند فريفته او شدند. هيروديس كه مست و
مخمور شراب شده بود به او رو كرد و گفت: اى آفت دين و دنيا، هر
چه مىخواهى بخواه، اگر چه نصف مملكت باشد.
هيروديا به مادرش مراجعه كرد و گفت: شاه چنين مىگويد، چه بخواهم.
مادر گفت: سر يحيى عليهالسلام را بخواه زيرا او تو را از همسرى پادشاه نهى و باز
مىدارد، و تا زنده است دست از نهى بر نمىدارد.
هيروديا به مجلس جشن شاه وارد شد و گفت: سر بريده يحيى
عليهالسلام را مىخواهم. و در اين مورد اصرار كرد.
سرانجام شاه مغرور كه ديوانه هوس و عشق به هيروديا شده بود، دستور داد يك طشت طلا
حاضر نمودند، به مأموران جلادش گفت: برويد و يحيى عليهالسلام را دستگير كرده و به
اين جا بياوريد.
يحيى عليهالسلام در اين هنگام در زندان بود.(752)
(و طبق پارهاى از روايات در محراب عبادت در مسجد بيت المقدس به سر مىبرد) مأموران
جلاد سراغ او آمدند و او را دستگير كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان
داد سر از بدن او جدا كردند و سر بريدهاش را در ميان طشت طلا نهادند و آن گاه كه
هيروديا تسليم هوسهاى شاه گرديد، سر بريده يحيى عليهالسلام به سخن آمد و در همان
حال نهى از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود: يا هذا اتَّقِ
اللهِ لا يَحِلَّ لَكَ هذِهِ؛ اى شخص از خدا بترس اين
زن بر تو حرام است. به اين ترتيب حضرت يحيى عليهالسلام مظلومانه به شهادت
رسيد.(753)
ياد مكرر امام حسين عليهالسلام از يحيى عليهالسلام
زندگى يحيى عليهالسلام از جهاتى شباهت به زندگى امام حسين عليهالسلام داشت،
مانند اين كه:
نام حسين عليهالسلام همچون نام يحيى بى سابقه بود، و مدت حمل آنها به هنگامى كه
در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دوى آنها قربانى هوسهاى طاغوت زمانشان شدند و
سرشان بريده شد.
امام سجاد عليهالسلام فرمود: ما در سفر كربلا همراه امام
حسين عليهالسلام بيرون آمديم، امام در هر منزلى كه نزول مىفرمود، و يا از آن كوچ
مىكرد، از يحيى عليهالسلام و شهادت او ياد مىكرد و مىفرمود:
وَ مِن هَوانِ الدُّنيا عَلَى اللهِ اءنّ رَأسَ يَحيَى بنِ زَكريّا اُهدىَ اِلى
بَغِىّ مَن بَغايا بِنِى اسرائِيلَ؛
از پستى و بى ارزشى دنيا نزد خدا همين بس كه سر يحيى بن زكريا
را به عنوان هديه به سوى فرد ستمگر و بىعفتى از ستمگران و بى عفتهاى بنى اسرائيل
بردند.(754)
آرى، امام حسين عليهالسلام با اين بيان مىخواست اشاره به شهادت خود كند، كه
همچون يحيى عليهالسلام به خاطر نهى از منكر، سرش را جدا مىكنند و آن را نزد طاغوت
هوسباز، يزيد پليد مىبرند.
امام صادق عليهالسلام فرمود: مرقد حسين عليهالسلام را زيارت
كنيد و به او جفا نكنيد كه او سيد و آقاى شهداى جوان، و سيد جوانان بهشت است، و
شبيه يحيى عليهالسلام است كه آسمان و زمين براى مظلوميت حسين و يحيى عليهماالسلام
گريستند.(755)
نيز روايت شده: جبرئيل به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت:
خداوند هفتادهزار نفر از منافقان را در مورد قتل يحيى عليهالسلام (توسط بخت النصر)
كشت، و به زودى هفتادهزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسين
عليهالسلام بكشد.(756)
مكافات عمل قاتل حضرت يحيى عليهالسلام و سكوتكنندگان
امام صادق عليهالسلام فرمود:
اءنّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ اِذا اَرادَ اَن يَنتَصِرَ
لِاَولِيائِهِ اِنتَصَرَ لَهُم بِشرارِ خَلقِهِ... وَ لَقَد اِنتَصَرَ لِيَحيَى بنِ
زَكَرِيّا بِبُختِ نَصرٍ؛
همانا خداوند متعال هرگاه اراده يارىطلبى براى دوستانش كند،
از بدترين خلايقش براى آنها يارى مىطلبد، چنان كه در مورد (انتقامگيرى از خون)
يحيى عليهالسلام از بخت النصر يارى طلبيد.(757)
وقتى كه سر يحيى عليهالسلام را از بدن جدا نمودند، قطرهاى از خونش به زمين ريخت،
و جوشيد، و هر چه خاك بر سر آن ريختند، خونِ در حال جوشش، از ميان خاك بيرون
مىآمد، و تلِّى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نيفتاد و تلى سرخ ديده مىشد.
طولى نكشيد كه يكى از ياغيان آن عصر به نام بختالنصر كه قبلا هيزمكن بود و اراذل
و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آنها به هر جا
مىرسيدند مىكشتند و غارت مىكردند تا به شهر بيت المقدس رسيدند و آن جا را تصرف
نمودند و همه طاغوتيان و سران را با سختترين وضع كشتند، تا اين كه چشم بخت النصر
به تلّ سرخى افتاد، پرسيد: اين تل چيست؟ گفتند: مدتى قبل شاه اين منطقه حضرت يحيى
عليهالسلام را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمين چكيده و جوشيد و هر
چه بر سر آن خون خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و
همچنان آن خون مىجوشد.
بخت النصر گفت: آن قدر از مردم اينجا را بر سر اين تل بكشم تا خون از جوشش بيفتد.
(اين تصميم نيز مكافات عمل مردم بيت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه يحيى
عليهالسلام سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.)(758)
به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند تا، خون يحيى
عليهالسلام از جوشش بيفتد، اما همچنان خون مىجوشيد. بخت النصر پرسيد:
آيا ديگر شخصى در اين منطقه باقى مانده است؟ گفتند: يك
نفر پيرزن در فلان جا زندگى مىكند. گفت: او را نيز بياوريد و روى اين تل
بكشيد. مأموران به اين فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد.(759)
كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى
بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين
عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر
را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى را در ميان آن چاه انداخت تا
او را بدرّد.
ماده شير، گل چاه را مىخورد، و از شير خود به دانيال مىنوشانيد. پس از مدتى
خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال عليهالسلام آب
و غذا برسان.
او كنار چاه آمد و صدا زد: اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مىشنوم.
آن پيامبر گفت: اى دانيال! خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا
و آب فرستاده است. آنگاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد.
حضرت دانيال عليهالسلام حمد و سپس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بىحد نمود.
در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده،
و سينهاش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت:
من در عالم خواب چه خوابى ديدهام؟ منجمين گفتند: نمىدانيم، تو آن چه را در
خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم.
بخت النصر ناراحت شد و به آنها گفت: من سالها است به شما
رزق و روزى مىدهم، ولى شما نمىدانيد كه من چه خوابى ديدهام، پس چه فايدهاى براى
من داريد؟ آن گاه دستور داد همه آنها را اعدام كردند.
در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسى
مىجويى، تنها در نزد آن كسى (دانيال) است كه در چاه زندانى مىباشد، و ماده شير نه
تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مىخورد و به او شير مىدهد.
بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت:
من چه خوابى ديدهام؟
دانيال: در خواب ديدهاى سرت آهن شده و پاهايت مس شدهاند و سينهات طلا گشته است.
بخت النصر: آرى، همين خواب را ديدهام، بگو بدانم تعبيرش چيست؟
دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مىكشد.
بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود
دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازهاى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا
آيد فرياد مىكشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد.
دانيال: همانگونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مىدهد.
بخت النصر براى احتياط به لشگر خود فرمان آمادهباش داد، و گفت: هر شخص غريبى را
ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا
بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت.
دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن
روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حياط قصر برود و پس از
گردش و هواخورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر
بيرون آمد، با جوانى كه از نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و
نمىدانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او
گفت: اى پسرخوانده! همينجا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر
كسى وارد شد - گرچه خودم باشم - او را بكش.
غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با
شمشير به او حمله كرد و او را كشت.
در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مىغلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟
غلام گفت: خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم -
اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم.
بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد
و مردم از شرش نجات يافتند.(760)
آرى به قول ناصر خسرو:
روزى زسر سنگ عقابى به هوا برخاست
|
|
بهر طلب طعمه پر و بال بياراست
|
از راستى بال منى كرد و همى گفت:
|
|
كه امروز همه ملك جهان زير پر ماست
|
گر به سر خاشاك يكى پشه بجنبيد
|
|
جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست
|
بسيار منى كرد وز تقدير نترسيد
|
|
بنگر كه از اين چرخ جفا پيشه چه برخاست
|
ناگه زكمينگاه يكى سخت كمانى
|
|
تيرى به قضا و قدر انداخت بر او راست
|
چون خوب نظر كرد پر خويش در آن ديد
|
|
گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست
|
خسرو تو برون كن زسر اين كبر و منى را
|
|
ديدى كه منى كرد عقابى چه بر او خاست
|
پايان داستانهاى زندگى حضرت يحيى عليهالسلام