شيوه دعوت الياس عليهالسلام
حضرت الياس عليهالسلام از طرف خدا مأمور هدايت بت پرستان شد، كه به قول بعضى،
آنها در بعلبك (كه اكنون در كشور لبنان قرار گرفته) بودند. الياس عليهالسلام
آنها را به تقوى و پاكسازى دعوت كرد، و از بت پرستى و پرستش بت بَعل (كه بت بزرگ
آنها بود) برحذر داشت، و قوم بت پرست را به خاطر پرستش بت، سخت نكوهش نمود و به
آنها فرمود: خداى يكتا و بى همتا پروردگار شما و پدران پيشين شما است، مربى و
تربيت كننده شما او است، همه نعمت هايى كه داريد از او است، و حل هر مشكلى به دست
با كفايت او مىباشد، چرا جز او را مىپرستيد؟ دست از تقليد كوركورانه برداريد، و
روش نياكان خود را دنبال نكنيد، خداى حقيقى را بپرستيد.
ولى قوم خيره سر و خودخواه او، گوش به اندرزهاى او ندادند، و به هدايتهاى منطقى و
دلسوزانه او اعتنا نكردند، و به تكذيب او پرداختند، خداوند به آنها هشدار داد كه
روزى خواهد آمد كه آنها در دادگاه عدل الهى قرار خواهند گرفت و در عذاب دوزخ،
احضار خواهند شد.(663)
ايمان گره اندكى به دعوت الياس عليهالسلام
تبليغات الياس عليهالسلام باعث شد كه عدهاى از بندگان خالص خدا، به او ايمان
آوردند، و بر خلاف مسلك جامعه، سنت شكنى نموده، و باطل را رها كرده و به حق
پيوستند.
با اين كه چنين كارى در شرايط سخت آن عصر، بسيار دشوار بود، ولى آنها سنت باطل
تقليد كوركورانه و جمله بى اساس خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت
شو را رها كرده، و دعوت به حق الياس عليهالسلام را باور كردند و جزء ياران
او شدند.(664)
مناجات حضرت الياس عليهالسلام در سجده
مفضل بن عمر مىگويد: همراه دوستان براى ملاقات با امام صادق عليهالسلام رهسپار
شديم. به در خانه آن حضرت رسيديم و مىخواستيم اجازه ورود بگيريم پشت در شنيديم كه
آن حضرت سخنى مىگويد، ولى آن سخن عربى نبود و خيال كرديم كه به لغت سريانى است.
سپس آن حضرت گريه كرد، و ما هم از گريه او به گريه افتاديم، آن گاه غلام آن حضرت
بيرون آمد و اجازه ورود داد.
ما به محضر امام صادق عليهالسلام رسيديم. پس از احوالپرسى، من به امام عرض كردم:
ما پشت در، شنيديم كه شما سخنى كه عربى نيست و به خيال ما سريانى است، تكلم
مىكردى، سپس گريه كردى و ما هم با شنيدن صداى گريه شما به گريه افتاديم.
امام صادق عليهالسلام فرمود: آرى، من به ياد الياس افتادم كه
از پيامبران عابد بنىاسرائيل بود و دعايى را كه او در سجده مىخواند، ميخواندم،
سپس امام صادق عليهالسلام آن دعا (و مناجات) را به لغت سريانى، پشت سر هم خواند،
كه سوگند به خدا هيچ كشيش و اُسقفى را نديده بودم كه همانند آن حضرت، آن گونه شيوا
و زيبا بخواند، و بعد آن را براى ما به عربى ترجمه كرد و فرمود: الياس در سجودش
چنين مناجات مىكرد:
اَتُراكَ مُعذِّبى وَ قَد عَفَّرتَ لَكَ فِى التُّرابِ
وَجهِى، اَتُراكَ مُعذِّبى و قَد اجتَنَبتُ لَك المَعاصِىَ، اَتُراكَ معَذِّبى وَ
قَد اَسهَرتُ لَكَ لَيلِى؛
خدايا! آيا به راستى تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى، با اين كه
روزهاى داغ به خاطر تو (با روزه گرفتن) تشنگى كشيدم؟!، آيا تو را بنگرم كه مرا عذاب
كنى، در صورتى كه براى تو، رخسارم را (در سجده) به خاك ماليدم؟!، آيا تو را بنگرم
كه مرا عذاب مىكنى با اين كه به خاطر تو، از گناهان دورى گزيدم؟!، آيا تو را ببينم
كه مرا عذاب كنى با اين كه براى تو، شب را به عبادت به سر بردم؟!
خداوند به الياس، وحى كرد: سرت را از خاك بردار كه من تو را
عذاب نمىكنم
الياس عرض كرد: اى خداى بزرگ، اگر اين سخن را گفتى (كه تو را
عذاب نميكنم) ولى بعداً مرا عذاب كردى چه كنم؟! مگر نه اين است كه من بنده تو و تو
پروردگار من هستى؟
باز خداوند به او وحى كرد:
اِرفَع رَأسَك فانِّى غَيرُ مُعذِّبُكَ انِّى وَعَدتُ
وَعداً وَفَيتُ بِهِ؛
سرت را از سجده بردار كه من تو را عذاب نمىكنم و وعدهاى كه
دادم به آن وفا خواهم نمود.(665)
گفتگوى الياس عليهالسلام با امام باقر عليهالسلام
الياس عليهالسلام از پيامبرانى است كه طبق بعضى از روايات، هنوز زنده است.(666)
او در يكى از ملاقاتهاى خود با امام باقر عليهالسلام، گفتگويى دارد كه خلاصه آن
چنين است:
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد: پدرم امام باقر عليهالسلام در مكه بود و به
طواف كعبه اشتغال داشت، در اين هنگام ناگهان مردى نقابدار ديده شد هفت شوطِ امام
عليهالسلام را قطع كرد، و آن حضرت را به سوى محل صفا آورد. مرا نيز دعوت كرد، به
صفا رفتم، و با هم سه نفر (امام باقر، مرد نقابدار و من) شديم.
نقابدار به من گفت: خوش آمدى اى پسر پيغمبر! سپس دستش را بر سرم نهاد و گفت:
خير و بركت خدا بر تو باد اى امين خدا، بعد از پدرانت.
سپس آن مرد نقابدار متوجه پدرم (امام باقر) شد و گفت:
اى اباجعفر! اگر مىخواهى تو به من خبر بده، و اگر مىخواهى من به تو خبر دهم، اگر
مىخواهى تو از من بپرس يا من از تو بپرسم. اگر مىخواهى تو مرا تصديق كن، يا من تو
را تصدق نمايم.
امام باقر عليهالسلام: همه اينها را مىخواهم و آمادگى براى همه دارم.
مرد نقابدار: بنابراين مبادا زبانت در پاسخ به سؤال من، غير از آن را كه در قلبت
هست به من بگويد.
امام باقر: چنين كارى را كسى مىكند كه در دلش دو علم مختلف و متضاد باشد، و
خداوند از علمى كه در آن دوگانگى هست، امتناع دارد (يعنى منشأ علم ما از ذات پاك
خدا است، از اين رو در علم ما دوگانگى و تضاد نيست).
مرد نقابدار: سؤال من از همين جا آغاز مىگردد كه به قسمتى از آن پاسخ دادى، اكنون
بفرماييد: چه كسى به علمى كه در آن دوگانگى و اختلاف نيست آگاه
است؟.
امام باقر: تمام اين علم نزد خدا است، ولى آن چه براى بندگان لازم است نزد
اوصياء است.
مرد نقابدار، نقاب خود را باز كرد و با چهره برافروخته، راست نشست و گفت:
من براى همين مقصود به اين جا آمدهام و اين گونه، علمى مىخواستم، سپس
پرسيد: اوصياء آن علم بى اختلاف را چگونه مىدانند و تحصيل مىكنند؟
امام باقر: همانگونه كه رسول خدا مىدانست و تحصيل مىكرد (از راه وحى و الهام) با
اين فرق كه اوصياء آن چه را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىديد نمىبينند،
زيرا و پيغمبر بود ولى اينها محدث (دريافت كننده خبر
از فرشتگان) هستند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر خدا (در معراجها) وارد
مىشد و وحى الهى را مىشنيد، ولى اينها آن را نمىشنوند...
تا اين كه امام باقر عليهالسلام به آن مرد نقابدار فرمود:
دلم مىخواست با چشمت مهدى اين امت (حضرت ولىّ عصر عجل الله
تعالى فرجه الشريف) را مىديدى، در حالى كه فرشتگان، روحهاى كافران مرده را
با شمشير آل داوود عليهالسلام، بين زمين و آسمان، عذاب مىكنند، و همچنين ارواح
زندگان، كافران را كه در زمين هستند به آنها ملحق مىسازند.
مرد نقابدار در همين هنگام شمشير بر آورد و گفت:
ها اءنّ هذا مِنها؛ هان! اين
شمشير از آن شمشيرها است.
امام باقر عليهالسلام: آرى، سوگند به كسى كه محمد صلى الله
عليه و آله و سلم را براى هدايت بشر برگزيده چنين است.
در اين هنگام آن نقابدار، نقابش را كنار زد و خود را معرفى كرد و گفت:
من الياس هستم، پرسشهايم براى اطلاع خودم نبود، بلكه مىخواستم اين گفتگو موجب قوت
قلب اصحاب تو گردد...(667)
مبارزه الياس عليهالسلام با طاغوت زمانش
از ابن عباس روايت شده: هنگامى كه يوشع بن نون بعد از موسى عليهالسلام بر سرزمين
شام مسلط شد، آن را بين طوايف سبطىها (ى دوازدهگانه) تقسيم نمود، يكى از آن
گروهها كه الياس عليهالسلام در ميانشان بود، در سرزمين بعلبك (كه اكنون يكى از
شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس عليهالسلام را به عنوان پيامبر،
براى هدايت مردم بعلبك فرستاد.
بعلبك در آن عصر، شاهى به نام لاجب داشت كه مردم را به
پرستش بت فرا مىخواند كه نام آن بعل بود. طبق سخن خدا
در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) مردم بعلبك، سخن الياس
را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.
شاه بلعبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مىرفت، او جانشين شوهرش شده و بين
مردم قضاوت و حكومت مىكرد، آن زن، منشى حكيم و با ايمانى داشت كه سيصد مؤمن را از
حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زنى زشتكارتر از همسر شاه نبود. با
شاهان متعددى همبستر شده بود و از آنها داراى فرزندان بسيار بود.
شاه همسايهاى صالح از بنى اسرائيل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در
گوشهاى از آن باغ زندگى مىكرد. شاه به او احترام مىنمود، ولى همسر شاه در غياب
شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد،
زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: كار خوبى نكردى
[بيش از اين، او را سرزنش نكرد]
خداوند متعال الياس عليهالسلام را به بعلبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و
مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا فرا
خواند.
بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود
راندند و تهديد نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و
آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحيد دعوت نموده، ولى آنها بر طغيان
خود افزودند و عرصه را بر حضرت الياس عليهالسلام تنگ كردند.
الياس عليهالسلام خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به
هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.
اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس
عليهالسلام را شكنجه داده و به قتل رسانند.
الياس عليهالسلام از دست آنها گريخت و به پشت كوهها و درون غارها رفت و در آن
جا هفت سال مخفيانه زندگى كرد، و از گياهان و ميوه درختها مىخورد و ادامه زندگى
مىداد.
در اين ميان پسر ش اه به بيمارى سختى مبتلا شد و بيمارى او درمان نيافت. با توجه
به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براى شفاى او به
بتها متوسل شدند، ولى نتيجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعل به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نمىدهد،
كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدايان ديگرى وجود دارد بايد آنها را نزد
بت بَعل واسطه قرار دهى، بلكه بت بعل او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بت بعل به من غضب كرده است؟
بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتى و او هم
اكنون سالم است و در كوهها زندگى مىكند.
بت پرستان كنار كوهها رفتند و فرياد زدند: اى الياس! نزد ما
بيا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!
الياس عليهالسلام نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر به
سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند مىفرمايد:
نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداى يكتا و بىهمتا هستم،
معبودى جز من نيست، من بنى اسرائيل را آفريدهام و به آنها روزى مىدهم و آنها را
زنده مىكنم و مىميرانم و نفع و زيان مىرسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غير من
مىطلبى؟
آنها نزد شاه رفتند و پيام الياس عليهالسلام را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين
شد و به آنها گفت: چرا وقتى كه الياس نزد شما آمد، او را
دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او
دشمن من است.
بت پرستان گفتند: وقتى كه ما الياس عليهالسلام را ديديم رعب
و وحشتى از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كارى كنيم.
سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه
بروند و الياس عليهالسلام را دستگير كرده و نزد شاه بياورند. شاه به آنها سفارش
كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد.
آنها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت كردند و در آن جا براى پيدا
كردن الياس عليهالسلام متفرق شدند و به جستجو پرداختند.
در حالى كه فرياد مىزدند: اى پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به
تو ايمان آوردهايم.
وقتى كه الياس عليهالسلام صداى آنها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آنها
طمع كرد، و به خدا م توجه شد و عرض كرد: خدايا! اگر اينها
راست مىگويند، به من اجازه بده به سوى آنها بروم، و اگر دروغ مىگويند، مرا از
گزند آنها حفظ كن، و با آتشى سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.
هنوز دعاى الياس عليهالسلام تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آنها آتش فرو
ريخت و آنها را سوزانيد.
شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى
همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلا از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن
كوهى كه الياس عليهالسلام در آن جا بود فرستاد، به او گفت: به الياس عليهالسلام
بگو: اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا
او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش
دستور دهد كه از بتپرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.
منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و
سخن خود را به سمع الياس عليهالسلام رساندند.
الياس عليهالسلام صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس عليهالسلام
وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.
الياس عليهالسلام نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: اين طاغوت
(شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستادهاند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن
دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.
در همين هنگام خداوند به الياس عليهالسلام وحى كرد: همه اينها نيرنگى از سوى شاه
است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ
او، كارى مىكنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد
و نترسد.
منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او
هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيانش بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر،
مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان
پرسيد: مأموريت خود را به كجا رساندى؟
منشى مؤمن گفت: من از مكان الياس عليهالسلام آگاهى ندارم.
سپس الياس عليهالسلام مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس
عليهالسلام رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از
هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: هر چه مىخواهى از
من تقاضا كن.
الياس عليهالسلام عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو
بنىاسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه
قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است، تقاضا كن تا بر آورم.
الياس عليهالسلام عرض كرد: انتقام مرا از آن كسانى كه مرا
آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طورى كه
قطرهاى آب باران نيامد مگر به شفاعت من.
خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائيل مسلط كرد. گرسنگى و قحطى آنها را در فشار
سختى قرار داد. بلازده شدند و دچار مرگهاى پى در پى گشتند، و فهميدند كه همه آن
بلاها بر اثر نفرين الياس عليهالسلام است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكتبار خود
را نزد الياس عليهالسلام رساندند و گفتند: همه ما مطيع تو
هستيم، به داد ما برس.
الياس عليهالسلام همراه آنها به شهر بعلبك وارد شد، شاگردش
اليسع نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زير بين شاه و
الياس عليهالسلام رخ داد:
شاه: تو بنى اسرائيل را با قحطى، نابود كردى.
الياس: بلكه آن كسى آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه
نمود.
شاه: از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.
وقتى نيمههاى شب فرا رسيد، الياس عليهالسلام به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به
اليسع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مىبينى.
او به آسمان نگريست و گفت: ابرى را مىنگرم.
الياس عليهالسلام گفت: مژده باد به شما به باران و آب، خود
را حفظ كنيد كه غرق نشويد.
خداوند خداوند باران پى در پى براى آنها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس
عليهالسلام در ميان قوم آمد و مدتى آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى
استوار ماندند.
ولى پس از مدتى بر اثر غرور سرمستى نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حق الياس
عليهالسلام را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان
را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه
و همسرش را كشتند، و پيكر آنها را به همان باغى كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و
صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
الياس عليهالسلام پس از نابودى طاغوتيان، وصيتهاى خود را به وصى خود
اليسع نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوت را از طرف خدا به
اليسع عليهالسلام پوشانيد. اليسع به هدايت بنى اسرائيل پرداخت. بنى اسرائيل از او
اطاعت كرده و احترام شايانى به او نمودند.(668)
نصيحتى عميق از الياس عليهالسلام
حضرت الياس عليهالسلام در سير و سياحت خود در صحرا به يكى از سياحان رسيد، و
ساعتى، با هم همدم شدند. بين الياس و سياح، گفتگوى زير رخ داد:
الياس: آيا ازدواج كردهاى؟
سياح: نه.
الياس: حتماً ازدواج كن، و از تنها زندگى كردن بيرون بيا.
سياح: بسيار خوب ولى با كدام بانويى، با چه ويژگىهايى ازدواج كنم.
الياس: به تو نصيحت مىكنم، با بانويى كه داراى يكى از اين چهار خصلت باشد ازدواج
نكن تا داراى زندگى آرام گردى. آن چهار خصلت عبارت است از:
1 - با زن مختلعه، يعنى زنى كه بدون جهت، تقاضاى جدايى
از همسرش دارد.
2 - با زن مباريه يعنى زن خودخواه فخرفروشى كه به
چيزهاى واهى افتخار مىكند.
3 - با زن عاهره يعنى زنى كه مرزهاى شرم و عفت را
رعايت نكرده و بىبند و بار است.
4 - با زن ناشزه يعنى زن بلندپروازى كه مىخواهد بر
شوهرش چيره گردد، و اطاعت از شوهر نكند.
(669)
راز گريه جانسوز الياس عليهالسلام
مطابق بعضى از روايات، الياس عليهالسلام از زندگان است و همانند خضر عليهالسلام
زنده مىباشد، و خداوند اين زندگى ابدى را به خاطر عشق و علاقهاش به مناجات با خدا
به او داده است، در اين راستا به روايت زير توجه كنيد:
روزى عزرائيل نزد الياس آمد تا روحش را قبض كند. الياس به گريه افتاد. عزرائيل
گفت: آيا گريه مىكنى، با اين كه به سوى پروردگارت باز
مىگردى؟
الياس گفت: گريهام براى مرگ نيست، بلكه براى فراق از شبهاى
(طولانى) زمستان و روزهاى (گرم و طولانى) تابستان است كه دوستان خدا اين شبها را
به عبادت مىگذرانند، و در اين روزها روزه مىگيرند. و در خدمت خدا هستند و از
مناجات با محبوبشان، خدا لذت مىبرند، ولى من مىخواهم از صف آنها جدا گردم و اسير
خاك شوم.
خداوند به الياس چنين وحى كرد: تو را به خاطر آن كه علاقه به
مناجات دارى و مىخواهى در خدمت مردم باشى، تا روز قيامت مهلت دادم، تا زندگى را
ادامه دهى، و از صف اولياى خدا جدا نگردى، و با آنها به مناجات و راز و نياز،
مأنوس باشى.(670)
پايان داستانهاى زندگى حضرت الياس عليهالسلام
22- حضرت اليسع عليهالسلام
يكى ديگر از پيامبران اليسع است كه نامش دو بار در
قرآن در رديف پيامبران و نيكان و برجستگان آمده است.(671)تعبير
قرآن نشان مىدهد كه او از پيامبران بزرگ الهى بود.
طبق روايت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الياس عليهالسلام بود. پس از مقام
پيامبرى به سوى قوم الياس (مردم بعلبك) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحيد
دعوت كرد، آنها از او اطاعت كردند و مقدمش را گرامى داشتند.
او از پيامبران بنى اسرائيل بود و در زبان عبرى اليسع بن
شافات خوانده مىشد.
اليسع به معنى ناجى (نجاتبخش) است و شافات به معنى قاضى است.(672)
او مردم را به شريعت حضرت موسى عليهالسلام دعوت مىكرد. معجزاتى مانند شفا دادن
بيماران، زنده كردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق كار او گرديد.
(673)
در كتاب حبيب السير آمده: سلسله نسب اليسع به افرائيم بن يوسف
مىرسد. او بعد از غيبت الياس عليهالسلام به مقام نبوت رسيد، و به هدايت قوم بنى
اسرائيل پرداخت، و پشتوانه محكمى براى حفظ بنى اسرائيل از گزند دشمنان و طاغوتيان
بود. هرگاه كفار قصد حمله به بنى اسرائيل را داشتند، او كه از پنهانىها آگاه بود،
به بنى اسرائيل خبر مىداد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.
يكى از شاهان جبار آن زمان كه با بنى اسرائيل دشمنى داشت و همواره با آنها
مىجنگيد، دريافت كه اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائيل، به آنها مىرسد. به
اطرافيان خود گفت: چه كسى اسرار ما را به بنى اسرائيل خبر
مىدهد؟ گفتند: شخصى به نام اليسع اين اخبار را به بنى اسرائيل مىرساند،
شاه نسبت به اليسع خشمگين شد و دستور دستگيرى او را صادر كرد. مأموران خشن او براى
دستگيرى اليسع بسيج شدند و او را دستگير كردند، ولى او در پرتو دعا، به طور
معجزهآسايى از دست آنها گريخت و نجات يافت. حتى نفرين او باعث شد كه عدهاى از
مأموران شاه، بينايى خود را از دست دادند.
اليسع عليهالسلام سرانجام، از گروهى از يهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و
همچنان به وظايف پيامبرى ادامه مىداد تا از دنيا رفت، به گفته بعضى او
ذوالكفل را وصى و جانشين خود قرار داد.(674)
23- حضرت عُزَير عليهالسلام
يكى از پيامبران حضرت عُزَير عليهالسلام است كه نام مباركش يك بار در قرآن آمده،
آن جا كه در آيه 30 سوره توبه مىخوانيم:
وَ قالَتِ اليَهُودُ عُزَيرٌ ابنُ اللهِ،
يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.
نيز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آيه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و
زنده شدن او بعد از صد سال آمده كه طبق روايات متعدد، اين شخص همان عُزير پيامبر
بوده كه خاطرنشان مىشود.
عزير كه نامش در لغت يهود عزراء است در تاريخ يهود
داراى موقعيت خاصى است. يهوديان معتقدند كه با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و كشتار
وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاى آنان را ويران كرد و توراتشان را سوزانيد
و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و كودكانشان را اسير كرد. سرانجام كورش پادشاه
ايران بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزير عليهالسلام نزد او آمد و براى يهود
شفاعت كرد، كورش موافقت كرد، آن گاه يهوديان به شهرهاى خود بازگشتند. در اين هنگام
عُزير طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شايانى در
بازسازى جمعيت يهود كرد. از اين رو يهوديان براى او احترام شايانى قايلند و او را
نجاتبخش و زنده كننده آئين خود مىدانند.
همچنين موضوع باعث شد كه گروهى از يهود را ابنُ الله
(پسر خدا) خواندند.
امروز در ميان يهود چنين عقيدهاى وجود ندارد، ولى اين مطلب (كه در قرآن آمده)
حاكى است كه در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از يهود بودند كه
چنين عقيدهاى داشتند.
مرگ صد ساله عُزَير، و زنده شدنش پس از صد سال
در قرآن داستان مرگ صد ساله عزير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يك آيه (بقره
- 295) آمده است،(675)
كه بسيار شگفتانگيز است. نظر شما را به شرح آن كه در روايات آمده جلب مىكنيم.
پدر و مادر عزير در منطقه بيت المقدس زندگى مىكردند، خداوند دو پسر دوقلو به
آنها داد و آنها نام يكى را عزير، و نام ديگرى را عزره گذاشتند. عزير و عزره با
هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسيدند، عزير ازدواج كرده بود، و همسرش حامله بود،
كه بعدها پسر از او به دنيا آمد.(676)
عزير عليهالسلام در اين ايام (كه سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه
بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد و سوار بر الاغ شد و اندكى انجير و
آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.
عزير از پيامبران بنى اسرائيل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به يك آبادى
رسيد. ديد آن آبادى به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و
استخوانهاى پوسيده ساكنان آن به چشم مىخورد، هنگامى كه اين منظره وحشتزا را ديد،
به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
اَنِّى يُحيِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
چگونه خداوند اين مردگان را زنده مىكند؟
او اين سخن را از روى انكار نگفت، بلكه از روى تعجب گفت.
او در اين فكر بود كه ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد
سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده كرد. فرشتهاى از طرف خدا از
او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيدهاى، او كه خيال مىكرد، مقدار كمى در آن جا
استراحت كرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ يوماً او بَعضَ يومٍ؛
يك روز يا كمتر.
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلكه صد سال در اينجا بودهاى، اكنون به غذا و
آشاميدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچگونه آسيبى نديده است،
ولى براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببين از هم
متلاشى شده و پراكنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
نگاه كن و ببين چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مىكنيم.
عزير وقتى اين منظره (زنده شدن الاغ) را ديد گفت:
اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على كلِّ شىءٍ قَديرٍ؛
مىدانم كه خداوند بر هر چيزى توانا است.(677)
يعنى اكنون آرامش خاطر يافتم، و مسأله معاد از نظر من شكل حسى به خود گرفت و قلبم
سرشار از يقين شد.(678)
بازگشت عزير به خانه خود
عزير سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانهاش حركت كرد. در مسير راه مىديد همه چيز
عوض شده و تغيير كرده است. وقتى به زادگاه خود رسيد، ديد خانهها و آدمها تغيير
نمودهاند. به اطراف دقت كرد، تا مسير خانه خود را يافت، تا نزديك منزل خود آمد، در
آنجا پيرزنى لاغر اندام و كمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد:
آيا منزل عزير همين است؟
پيرزن گفت: آرى، همين است، ولى به دنبال اين سخن گريه كرد و گفت: دهها سال است كه
عزير مفقود شده و مردم او را فراموش كردهاند، چطور تو نام عُزير را به زبان آوردى؟
عزير گفت: من خودم عزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان
نمود و اينك بار ديگر مرا زنده كرده است.
آن پيرزن كه مادر عزير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انكار كرد و
گفت: صدسال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستى (عزير مردى
صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا كن تا من بينا گردم و ضعف پيرى از من برود.
عزير دعا كرد، پيرزن بينا شده و سلامتى خود را بازيافت و با چشم تيزبين خود، پسرش
را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بنى اسرائيل برد، و ماجرا را به
فرزندان و نوههاى عزير خبر داد، آنها به ديدار عزير شتافتند.
عزير با همان قيافهاى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله
بود) بازگشت.
همه به ديدار او آمدند، با اين كه خودشان پير و سالخورده شده بودند. يكى از پسران
عزير گفت: پدرم نشانهاى در شانهاش داشت، و با اين علامت
شناخته مىشد. بنى اسرائيل پيراهنش را كنار زدند، همان نشانه را در شانهاش
ديدند.
در عين حال براى اين كه اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائيل به عزير گفت:
ما شنيديم هنگامى كه بخت النصر بيت المقدس را ويران كرد،
تورات را سوزانيد، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يكى از آنها عزير
عليهالسلام بود، اگر تو همان عزير هستى، تورات را از حفظ بخوان.
عزير تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصديق كردند و به او
تبريك گفتند، و با او پيمان وفادارى به دين خدا بستند.
ولى به سوى كفر، اغوا شدند و گفتند: عزير پسر خدا است.(679)
شخصى از حضرت على عليهالسلام پرسيد: آيا پسرى بزرگتر از پدرش
سراغ دارى؟
فرمود: او پسر عزير است كه از پدرش بزرگتر بود و در دنيا بيشتر عمر كرد.
راهب مسيحى از امام باقر عليهالسلام پرسيد: آن كدام دو برادر
بودند كه دو قلو به دنيا آمدند، و هر دو در يك ساعت مردند، ولى يكى از آنها صدو
پنجاه سال عمر كرد، ديگرى پنجاه سال؟(680)
امام باقر عليهالسلام پاسخ داد: آنها عزير و عزره بودند كه
هر دو از يك مادر دوقلو به دنيا آمدند، در سى سالگى عزير از آنها جدا شد، و صد سال
به مردگان پيوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بيست سال ديگر با برادرش زيست
و سپس با هم مردند، در نتيجه عزير پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.
(681)
پايان داستانهاى زندگى عزير عليهالسلام