چگونگى مرگ سليمان عليهالسلام و بىوفايى دنيا
خداوند تمام امكانات دنيوى را در اختيار حضرت سليمان عليهالسلام گذاشت تا جايى كه
او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود. او روزى گفت:
با آن همه اختيارات و مقامات، هنوز به ياد ندارم كه روزى را با شادى و استراحت به
شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خيال راحت، استراحت
كنم و شاد باشم.
فرداى آن روز فرا رسيد. سليمان وارد قصر شد و در قصر را از پشت قفل كرد تا هيچكس
وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلاى قصر رفت و با نشاط به مُلك خود نگريست.
نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسى وارد قصر نشود.
ناگهان سليمان ديد جوانى زيباچهره و خوش قامت وارد قصر شد. سليمان به او گفت:
چه كسى به تو اجازه داد كه وارد قصر گردى، با اين كه من امروز تصميم داشتم در خلوت
باشم و آن را با آسايش بگذرانم؟!
جوان گفت: با اجازه خداى اين قصر وارد شدم.
سليمان گفت: پروردگارا قصر، از من سزاوارتر به قصر است، اكنون
بگو بدانم تو كيستى؟
جوان گفت: انا مَلَكُ المَوتِ؛
من عزرائيل هستم.
سليمان گفت: براى چه به اين جا آمدهاى؟
عزرائيل گفت: لِاَقبِضَ رُوحِكَ؛
آمدهام تا روح تو را قبض كنم.
سليمان گفت: هرگونه مأمور هستى، آن را انجام بده. امروز روز
سرور و شادمانى و استراحت من بود، خداوند نخواست كه سرور و شادى من در غير ديدار و
لقايش مصرف گردد.
همان دم عزرائيل جان او را قبض كرد، در حالى كه به عصايش تكيه داده بود. مردم و
جنيان و ساير موجودات خيال مىكردند كه او زنده است و به آنها نگاه مىكند. بعد از
مدتى بين مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است كه سليمان عليهالسلام نه غذا
مىخورد، نه آب مىآشامد و نه مىخوابد و همچنان نگاه مىكند. بعضى گفتند: او خداى
ما است، واجب است كه او را بپرستيم.
بعضى گفتند: او ساحر است، و خودش را اين گونه به ما نشان مىدهد، و بر چشم ما چيره
شده است، ولى در حقيقت چنان كه مىنگريم نيست.
مؤمنين گفتند: او بنده و پيامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبير
مىكند. بعد از اين اختلاف، خداوند موريانهاى به درون عصاى او فرستاد. درون عصاى
او خالى شد، عصا شكست و جنازه سليمان از ناحيه صورت به زمين افتاد. از آن پس جنها
از موريانهها تشكر و قدردانى مىكنند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سليمان
عليهالسلام دست از كارهاى سخت كشيدند.(644)
آرى، خداوند اين گونه سليمان عليهالسلام را از دنيا برد تا روشن سازد كه:
چگونه انسان در برابر مرگ، ضعيف و ناتوان است، به طورى كه اجل حتى مهلت نشستن يا
خوابيدن در بستر را به سليمان عليهالسلام نداد.
و چگونه يك عصاى ناچيز او را مدتى سر پا نگهداشت؟! و چگونه موريانهاى ضعيف او را
بر زمين افكند، و تمام رشتههاى كشور او را در هم ريخت؟!
تا گردنكشان مغرور عالم بدانند كه هر قدر قدرتمند باشند، به سليمان عليهالسلام
نمىرسند، او چگونه از دنياى فانى رخت بر بست، به خود آيند و مغرور نشوند. بدانند
كه در برابر عظمت خدا همچون پر كاهى در مسير طوفان، هيچگونه ارادهاى ندارند.
اميرمؤمنان على عليهالسلام در ضمن خطبهاى مىفرمايد:
فَلَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إلَى الْبَقَاءِ سُلَّماً،
أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً، لَكَانَ ذلِكَ سُلَيْمانُ بْنُ داوود َعَلَيْهِ
السَّلامُ، الَّذِى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ، مَعَ النُّبُوَّهِ
وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ، فَلَمَّا اسْتَوْفَى طُعْمَتَهُ، وَاسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ،
رَمَتْهُ قِسِيُّ الْفَنَاءِ بِنِبَالِ المَوْتِ؛
اگر كسى در اين جهان نردبانى به عالم بقا مىيافت، و يا
مىتوانست مرگ را از خود دور كند، سليمان عليهالسلام بود كه حكومت بر جن و انس
توأم با نبوت و مقام والا براى او فراهم شده بود، ولى وقتى كه پيمانه عمرش پر شد،
تيرهاى مرگ از كمان فنا به سوى او پرتاب گرديد...(645)
پايان داستانهاى زندگى سليمان عليهالسلام
20- حضرت يونس عليهالسلام
حضرت يونس عليهالسلام يكى از پيامبران و رسولان خداست، كه نام مباركش در قرآن،
چهاربار آمده، و يك سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.
يونس عليهالسلام از پيامبران بنى اسرائيل است كه بعد از سليمان ظهور كرد، و بعضى
او را از نوادگان حضرت ابراهيم عليهالسلام دانستهاند،(646)
و به خاطر اين كه در شكم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون
(نون به معنى ماهى است) و صاحب الحوت خوانده مىشد.
پدر او متَّى از عالمان و زاهدان وارسته و شاكر الهى
بود، به همين جهت خداوند به حضرت داوود عليهالسلام وحى كرد كه همسايه تو در بهشت،
متى پدر يونس عليهالسلام است.
داوود عليهالسلام و سليمان به زيارت او رفتند و او را ستودند (چنان كه داستانش در
ضمن داستانهاى حضرت داوود عليهالسلام ذكر شد.)
به گفته بعضى، او از ناحيه پدر از نوادههاى حضرت هود عليهالسلام، و از ناحيه
مادر از بنىاسرائيل بود.(647)
ماجراى حضرت يونس عليهالسلام غمانگيز و تكاندهنده است، ولى سرانجام شيرينى دارد.
آن حضرت به اهداف خود رسيد و قومش توبه كرده و به دعوت او ايمان آوردند، و تحت
رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.
يونس عليهالسلام در ميان قوم خود در نَينَوا
به گفته بعضى يونس عليهالسلام در حدود 825 سال قبل از ميلاد، در سرزمين نينوا
ظهور كرد. نينوا شهرى در نزديك موصل (در عراق كنونى) يا در اطراف كوفه در سمت كربلا
بود. هم اكنون در نزديك كوفه در كنار شط، قبرى به نام مرقد يونس عليهالسلام معروف
است.
شهر نينوا داراى جمعيتى بيش از صد هزار نفر بود. چنان كه در آيه 147 سوره صافات
آمده: و يونس را به سوى جمعيت يكصدهزار نفرى يا بيشتر
فرستاديم.
مردم نينوا بتپرست بودند و در همه ابعاد زندگى در ميان فساد و تباهىها غوطه
مىخوردند. آنان نياز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آنها تمام كند و
آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نمايد. حضرت يونس عليهالسلام همان پيامبر راهنما
بود كه خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.
يونس عليهالسلام به نصيحت قوم پرداخت و با برنامههاى گوناگون آنها را به سوى
توحيد و پذيرش خداى يكتا، و دورى از هر گونه بتپرستى فراخواند.
يونس همچنان به مبارزات پى گير خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند
پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حكيمانه و دلسوزانه
چيزى جز مغلطه و سفسطه نمىشنيد. بت پرستان مىگفتند: ما به چه علت از آيين نياكان
خود دست بكشيم و از دينى كه سالها به آن خو گرفتهايم جدا شده و به آيين اختراعى و
نو و تازه اعتقاد پيدا كنيم.
يونس عليهالسلام مىگفت: بتها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز
نمىتواند منشأ خير گردند چرا آنها را مىپرستيد؟...
هر چه يونس عليهالسلام آنها را تبليغ و راهنمايى مىكرد، آنها گوش فرا
نمىدادند، و يونس عليهالسلام را از ميان خود مىراندند و به او اعتنا نمىكردند.
يونس عليهالسلام در سى سالگى به نينوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه
سال از آغاز دعوتش گذشت اما هيچكس جز دو نفر به او ايمان نياوردند، يكى از آن دو
نفر دوست قديمى يونس عليهالسلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام
روبيل بود و ديگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا
بود كه از علم بهرهاى نداشت.
كار روبيل دامدارى بود، ولى تنوخا هيزمكن بود، و از اين راه هزينه زندگى خود را
تأمين مىكرد.
يونس عليهالسلام از هدايت قوم خود مأيوس گرديد و كاسه صبرش لبريز شد، و شكايت
آنها را به سوى خدا برد و عرض كرد: خدايا! من سى ساله بودم كه
مرا به سوى قوم براى هدايتشان فرستادى، آنها را دعوت به توحيد كردم و از عذاب تو
ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آنها مرا تكذيب كردند
و به من ايمان نياوردند ، رسالت مرا تحقير نمودند و به من اهانتها كردند. به من
هشدار دادند و ترس آن دارم كه مرا بكشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زيرا آنها
قومى هستند كه ايمان نمىآورند.
يونس عليهالسلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا كرد، و آنها را
نفرين نمود، و در اين راستا اصرار ورزيد، سرانجام خداوند به يونس عليهالسلام وحى
كرد كه:
عذابم را روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد
بر آنها مىفرستم، و اين موضوع را به آنها اعلام كن.
يونس عليهالسلام خوشحال شد و از عاقبت كار نهراسيد و نزد تنوخا (عابد) رفت و
ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.
سپس گفت: برويم اين ماجرا را به مردم خبر دهيم. عابد
عليهالسلام كه از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: آنها را
رها كن كه ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آيد، يونس گفت:
به جاست كه نزد روبيل (عالِم) برويم و در اين مورد با او مشورت كنيم، زيرا او مردى
حكيم از خاندان نبوت است. آنها نزد روبيل آمدند و ماجرا را گفتند.
روبيل از يونس عليهالسلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد كه
عذاب را از قوم به جاى ديگر ببرد، زيرا خداوند از عذاب كردن آنها بى نياز و نسبت
به بندگانش مهربان است.
ولى تنوخا درست بر ضد روبيل، يونس عليهالسلام را به عذاب رسانى تحريص كرد، روبيل
به تنوخا گفت: ساكت باش تو يك عابد جاهل هستى.
سپس روبيل نزد يونس عليهالسلام آمد و تأكيد بسيار كرد كه از خدا بخواه عذاب را
برگرداند، ولى يونس عليهالسلام پيشنهاد او را نپذيرفت و همراه تنوخا به سوى قوم
رفتند و آنها را به فرا رسيدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال،
هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با يونس و تنوخا برخورد كردند، و يونس
عليهالسلام را با شدت از شهر نينوا اخراج نمودند. يونس همراه با تنوخا از شهر
بيرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبيل در ميان قوم خود ماند.
ترك اولى يونس، و قرار گرفتن او در شكم ماهى
حضرت يونس عليهالسلام حق داشت كه ناراحت گردد زيرا 33 سال آنها را دعوت كرد،
تنها دو نفر به او ايمان آوردند، از اين رو به طور كلى از آنها نااميد شد و بر
ايشان نفرين كرد، و از ميان آنها بيرون آمد كه از عذاب آنها نجات يابد، ولى اگر او
در ميان قوم ميماند و باز آنها را دعوت مىكرد بهتر بود، چرا كه شايد در همان
روزهاى آخر، ايمان مىآوردند، ولى يونس كه كاسه صبرش لبريز شده بود، آن كار بهتر را
رها كرد و از ميان قوم بيرون آمد، همين ترك اولى باعث شد كه دچار غضب سخت الهى
گرديد.(648)
يونس از نينوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به كنار دريا رسيد. در آن جا
منتظر ماند، ناگاه يك كشتى مسافربرى فرا رسيد. آن كشتى پر از مسافر بود و جا نداشت،
اما يونس عليهالسلام از ملوان كشتى تقاضا و التماس كرد كه به او جا بدهند، سرانجام
به او جا دادند، و او سوار كشتى شد و كشتى حركت كرد. در وسط دريا ناگاه ماهى بزرگى(649)
سر راه كشتى را گرفت، در حالى كه دهان باز كرده بود، گويى غذايى مىطلبيد، سرنشينان
كشتى گفتند به نظر مىرسد گناهكارى در ميان ما است كه بايد طعمه ماهى گردد. بين
سرنشينان كشتى قرعه زدند، قرعه به نام يونس عليهالسلام اصابت كرد، حتى سه بار قرعه
زدند، هر سه بار به نام يونس عليهالسلام اصابت نمود. يونس را به دريا افكندند، آن
ماهى بزرگ او را بلعيد در حالى كه مستحق ملامت بود.
(650)
ماهى يونس عليهالسلام را به دريا برد، طبق روايتى كه از امام صادق عليهالسلام
نقل شده است:
يونس عليهالسلام چهار هفته (28 روز) از قوم خود غايب گرديد، هفت روز هنگام رفتن
به سوى دريا، هفت روز در شكم ماهى، هفت روز پس از خروج از دريا زير درخت كدو، و هفت
روز هنگام مراجعت به نينوا.(651)
در مورد اين كه: يونس عليهالسلام چند روز در شكم ماهى بود، روايات گوناگون وارد
شده، از نُه ساعت، سه روز، تا چهل روز گفته شده است، و اين موضوع به خوبى روشن
نيست.
يونس در درون تاريكىهاى سه گانه: تاريكى درون دريا، تاريكى درون ماهى و تاريكى شب
قرار گرفت، ولى همواره به ياد خدا بود، و توبه حقيقى كرد، و مكرر در ميان آن
تاريكىها مىگفت:
لا اءِلهَ اءِلَّا اَنتَ سُبحانَكَ اءِنِّى كُنتُ مِنَ
الظَّالِمينَ؛
اى خداى بزرگ معبودى يكتا جز تو نيست، تو از هر عيب و نقصى
منزه هستى و من از ستمگران مىباشم.
سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد، و توبه او را پذيرفت و به ماهى بزرگ
فرمان داد تا يونس عليهالسلام را كنار دريا آورده و او را به بيرون اندازد، و او
فرمان خدا را اجرا نمود.
آرى يونس حقيقتا توبه كرد و تسبيح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات يافت،
و در غير اين صورت، همچنان در شكم ماهى ماند، چنان كه در آيه 143 و 144 سوره صافات
مىخوانيم:
فَلَو لا اَنَّهُ كانَ مِنَ المُسَبِّحينَ - لَلَبِثَ فِى
بَطنِهِ اِلى يَومِ يُبعَثُونَ؛
و ارگ آاز تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى
مىماند.(652)
نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى
يونس عليهالسلام به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نيمه ماه شوال
بعد از طلوع خورشيد نازل مىشود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود
راندند و او نيز همراه عابد (تنوخا) از شهر بيرون رفت، ولى
روبيل كه عالمى حكيم از خاندان نبوت بود در ميان قوم باقى ماند. هنگامى كه
ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فرياد
زد:
اى مردم! موعد عذاب نزديك شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز
هستم، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف
كند.
مردم تحت تأثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند:
ما مىدانيم كه تو فردى حكيم و دلسوز هستى، به نظر تو اكنون ما چه كار كنيم تا
مشمول عذاب نگرديم؟
روبيل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بيابان آوريد و آنها را از همديگر جدا
سازيد، و همچنين حيوانات را بياوريد و بچه هايشان را از آنها جدا كنيد، و هنگامى
كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همه شما از كوچك و بزرگ، صدا به گريه و زارى
بلند كنيد و با التماس و تضرع، توبه نماييد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش
قرار دهد...
همه قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانههاى عذاب، همه آنها صدا به گريه
و زارى و تضرع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه ديدند هنگام طلوع
خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندى وزيدن گرفت، ناله و شيون و استغاثه
انسانها حيوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسانها حقيقتاً توبه
كردند.
روبيل نيز شيون آنها را مىشنيد و دعا مىكرد كه خداوند عذاب را از آنها دور
سازد. خداوند توبه آنها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را
به كوههاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم ديدند عذاب از سر آنها برطرف گرديد به شكر
و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه يونس و عباد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به
سوى دريا رفت و از نينوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او
را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد
و گفت: من فكر مىكردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اكنون
دريافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس
عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند.(653)
نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود
آرى، حضرت يونس عليهالسلام وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به
خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او
را به بيرون دريا بيفكند.
يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بيرون افكنده شد، به
طورى كه توان حركت نداشت.
لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُنى رويانيد يونس در سايه
آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را بازيافت.
در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
خشك شدن آن درخت براى يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند
به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: اين درخت براى من
سايه تشكيل مىداد، كرمى را بر آن مسلط كردى، ريشهاش را خورد و خشك گرديد.
خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك ريشه درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب
دادى غمگين شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدى، اكنون بدان
كه اهل نينوا ايمان آوردهاند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد،
به سوى آنها برو.
و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او
وحى كرد: اى يونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يك
ساعت، طاقت خود را از دست دادى.
يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد:
يا رَبّ عفوَكَ عَفوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم،
و در خواست بخشش مىكنم.
يونس به سوى نينوا حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا
شود، چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود:
برو نزد مردم نينوا و به آنها خبر بده كه يونس به سوى شما
مىآيد.
چوپان به يونس گفت: آيا دروغ مىگويى؟ آيا حيا نمىكنى؟ يونس
در دريا غرق شد و از بين رفت.
به درخواست يونس، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا
كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبرى
را باور نمىكردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت:
من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من
اين است كه اين گوسفند گواهى مىدهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد. مردم به
راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس عليهالسلام آمدند و آن حضرت را
با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار
ماندند و سالها تحت رهبرى و راهنمايىهاى حضرت يونس عليهالسلام به زندگى خود
ادامه دادند.
(654)
ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين
از اميرمؤمنان على عليهالسلام نقل شده: هنگامى كه حضرت يونس عليهالسلام در شكم
ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دريا حركت مىكرد به درياى قُلزُم رفت و سپس از
آن جا به درياى مصر رفت، سپس از آن جا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت، سپس وارد
دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد.
قارون كه در عصر موسى عليهالسلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان
داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشتهاى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را
هر روز به اندازه طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس عليهالسلام در شكم
ماهى، ذكر خدا مىگفت و استغفار مىكرد. قارون در اعماق زمين، صداى زمزمه يونس
عليهالسلام را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندكى به من
مهلت بده، من در اين جا صداى انسانى را مىشنوم!
خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به
صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستى؟
يونس: انَا المُذنِبُ الخاطِىءُ يُونُسُ بنِ مَتَّى؛
من گنهكار خطاكار يونس پسر متى هستم.
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسى چه خبر؟
يونس: موسى عليهالسلام مدتى است كه از دنيا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسى عليهالسلام چه خبر؟
يونس: او نيز از دنيا رفت.
قارون: از كلثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس: او نيز مرد.
قارون، گريه كرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خويشانش سوخت و براى آنها گريست)
فَشَكَرَ اللهُ لَهُ ذالِك؛
همين دلسوزى او (كه يك مرحلهاى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف
نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار
(يعنى همانجا توقف كند و ديگرى روزى به اندازه يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه
عذاب سختى براى او بود)
و در حديث امام باقر عليهالسلام آمده: هنگامى كه آن ماهى به درياى مسجور رسيد،
قارون كه در آن جا عذاب مىشد زمزمهاى شنيد، از فرشته موكلش پرسيد: اين زمزمه
چيست؟ فرشته گفت: زمزمه يونس عليهالسلام است...
آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس
عليهالسلام پرسيد، وقتى دريافت آنها از دنيا رفتهاند، گريه شديدى كرد، خداوند به
آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقيةَ الدُّنيا
لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ [كه ترجمهاش ذكر شد(655)
چند درس آموزنده و بزرگ از داستان يونس عليهالسلام
در زندگى و داستان كوچك حضرت يونس عليهالسلام كه در قرآن آمده، درسهاى بزرگ است
كه در اين جا به پارهاى از آنها اشاره مىشود:
1 - بايد در امور به خصوص نفرين براى نابودى افراد، شتابزدگى نكرد، و تا احتمال
هدايت وجود دارد، با كمال صبر و مقاومت و وقار، براى هدايت مردم تلاش نمود.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بر همين اساس رفتار مىكرد، در يكى از
موارد، سرسختى و لجاجت مشركان به جايى رسيد كه نزديك بود پيامبر اسلام آنها را
نفرين كند. خداوند به او خطاب نموده و فرمود:
3 - خداوند در بيان نجات يونس عليهالسلام مىفرمايد:
فَنَادَى فِى الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ
سُبْحَانَكَ إِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فاستَجَبنا لَهُ وَ نَجَّيناهُ مِنَ
الغَمِّ و كَذلكَ نُنجِى المُؤمِنينَ؛
يونس در آن ظلمتهاى متراكم (داخل شكم ماهى) فرياد زد:
خداوندا! جز تو معبودى نيست، تو منزّه هستى، و من از ستمكارانم - ما دعاى او را به
اجابت رسانديم و او را از آن اندوه نجات داديم و همين گونه مؤمنان را نجات مىدهيم.(656)
از جمله: وَ كَذلكَ نُنجِى المُؤمِنينَ؛
و همين گونه مؤمنان را نجات مىدهيم. فهميده مىشود كه اين يك قانون
سرنوشتساز براى همه مؤمنان است و اختصاصى به يونس عليهالسلام ندارد، هر مؤمنى
بايد داراى اين ويژگىها باشد يعنى:
1 - به حقيقت توحيد و معبود يكتا توجه كند.
2 - ذات پاك خدا را از هر گونه عيب و نقص منزه بداند.
3 - به گناه خود اعتراف و اقرار كند.
چرا كه مجازاتهاى الهى بر دو گونه است: 1 - مجازات استيصال 2 - مجازات تنبيهى، در
مجازات تنبيهى قبل از ورود مجازات، اثر مجازات به بنده مىرسد، و اگر بنده خود را
پاك سازد، نجات پيدا مىكند.
4 - پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و امامان عليهم السلام در مناجات و
راز و نياز خود به خدا عرض مىكردند:
اَلّلهُمَّ لا تَكِلنِى الى نَفسِى طَرفَةَ عَين اَبَداً؛
خدايا مرا به اندازه يك چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار.
ام سلمه عليهاالسلام شبى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در اين حال ديد
كه اين دعا را مىكرد، علت را پرسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
ايمن نيستم. خداوند يك لحظه يونس عليهالسلام را به خودش واگذارد، آن همه دچار بلا
شد.(657)
ابن ابى يعفور مىگويد: امام صادق عليهالسلام را ديدم دستهايش را به طرف آسمان
بلند كرده و قطرات اشكش از روى محاسنش جارى بود و مىگفت:
رَبِّ لا تَكِلنِى الى نَفسِى طَرفَةَ عَين اَبَداً لا
اَقَلَّ مِن ذلكَ و لا اَكثَرَ؛
پروردگار! مرا به اندازه يك چشم به هم زدن، و نه كمتر و نه
زيادتر از اين به خودم وانگذار.
سپس رو به من كرد و فرمود: خداوند يونس عليهالسلام را به اندازه كمتر از يك چشم
به هم زدن به خودش واگذاشت و چنان گناه (ترك اولى) و مكافاتى به سراغش آمد.
عرض كردم: آيا حالش به حالت كفران رسيد؟ فرمود: نه، ولى اگر كسى در اين گونه حالت
باشد و (بىتوبه) بميرد، هلاك مىشود.(658)
آرى، راه، بسيار باريك است، بايد از درگاه خدا همواره استمداد نمود، وگرنه يك لحظه
هوسرانى، يك عمر پشيمانى را به دنبال خواهد آورد.
5 - عرفا گويند: (چنان كه در اشعار مثنوى آمده:) گرچه قرار گرفتن يونس عليهالسلام
در شكم ماهى يك نوع مكافات بود، ولى همان معراج او بود كه عجايب دريا را ديد، و
ساخته و تربيت شد و پاك و با صفا بازگشت. اگر معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم در آسمانها بود، معراج يونس در درياها بود. براى خدا بالا و پايين فرقى ندارد.
بنابراين بايد همچون يونس عليهالسلام در سختىها و شدتها با گفتن
لا اءله اءلا الله سُبحانَكَ اءِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمينَ خود را به
معراج ببريم، و در ملكوت اعلى سير كنيم تا نجات يابيم.
به قول يكى از عرفا؛ يونس عليهالسلام در چهار تاريكى امتحان شد:
1 - تاريكى ذلت 2 - تاريكى بيم و عقوبت 3 - تاريكى دريا و تلاطم 4 - تاريكى شكم
ماهى.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: لا تُفَضِّلُونى
عَلى يُونُسَ بنِ مَتَّى؛
مرا (در اين جهت كه يونس ترك اولى كرد و در شكم ماهى قرار
گرفت) بر او ترجيح ندهيد.
گفت پيغمبر كه معراج مرا
|
|
نيست بر معراج يونس اجتبا(659)
|
آن من بالا و آن او نشيب
|
|
زآنكه قرب حق برون است از حسيب
|
قرب نى بالا، نه پستى رفتن است
|
|
قرب حق از حبس هستى رستن است
|
نيست را چون بالايست و زير
|
|
نيست را نه رود و نه زود و نه دير
|
كارگاه صنع حق در نيستى است
|
|
غَرّه هستى چه دانى نيست چيست
|
كوتاه سخن آن كه: چنان كه مولانا در اين اشعار گويد: پلههاى معراج به محو شدن و
خود را هيچ دانستن در برابر عظمت خدا است، كسى كه در حقيقت خدا را شناخت و با تمام
وجود اقرار به تقصير و ناچيزى خود كرد، در مسير معراج قرار گرفته است. يونس
عليهالسلام چنين كرد، و به معراج رسيد و سرانجام بر قله معراج راه يافت.
پايان داستانهاى حضرت يونس عليهالسلام
21- حضرت الياس عليهالسلام
يكى از پيامبران مرسل، حضرت الياس عليهالسلام است كه نام مباركش در قرآن در دو
مورد آمده است، در يك جا به عنوان انسانى شايسته در رديف زكريا و عيسى ويحيى عليهم
السلام ذكر شده (انعام - 85) و در جاهاى ديگر به عنوان پيامبر مرسل ياد شده است
(صافات، 123)
گرچه طبق بعضى از اقوال الياس عليهالسلام همان ادريس، يا خضر يا ايليا است، ولى
از ظاهر آيات قرآن استفاده مىشود كه او به طور مستقل، يكى از پيامبران است.
و در آيه 130 سوره صافات مىخوانيم: سَلامٌ عَلى اِلياسِين؛
سلم بر الياسين.
سپس در آيه 132 مىفرمايد: اءِنَّه كانَ مِن عِبادِنا
المومنينَ؛ او از بندگان مؤمن ما است.(660)
كلمه الياسين همان الياس است كه يا و نون بر آن افزوده شده است، و نيز احتمال دارد
نظر به اين كه پدرش ياسين نام داشت، او را الياسين خواندند.
الياس از پيامبران بنى اسرائيل و از نوادههاى هارون عليهالسلام(661)
برادر موسى عليهالسلام است، و از امام صادق عليهالسلام نقل شده كه الياس از
پيامبران عابد بنى اسرائيل بود.(662)