گزارش عجيب هُدهُد به سليمان عليهالسلام
حضرت سليمان عليهالسلام با تمام حشمت و شكوه و قدرت بى نظير بر جهان حكومت
مىكرد. پايتخت او بيت المقدس در شام بود. خداوند نيروهاى عظيم و امكانات بسيار در
اختيار او قرار داده بود، تا آن جا كه رعد و برق و باد و جن و انس و همه پرندگان و
چرندگان و حيوانات ديگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آنها را مىدانست.
هدف حضرت سليمان عليهالسلام اين بود كه همه انسانها را به سوى خدا و توحيد و
اهداف الهى دعوت كند و از هر گونه انحراف و گناه باز دارد و همه امكانات را در خدمت
جذب مردم به سوى خدا قرار دهد.
در همين عصر در سرزمين يمن، بانويى به نام بلقيس بر
ملت خود حكومت مىكرد و داراى تشكيلات عظيم سلطنتى بود ولى او و ملتش به جاى خدا،
خورشيدپرست و بتپرست بودند و از برنامههاى الهى به دور بوده و راه انحراف و فساد
را مىپيمودند. بنابراين لازم بود كه حضرت سليمان عليهالسلام با رهبرىها و
رهنمودهاى خردمندانه خود آنها را از بيراهها و كجروىها به سوى توحيد دعوت كند. و
مالارياى بتپرستى را كه واگير نيز بود، ريشه كن نمايد.
روزى حضرت سليمان بر تخت حكومت نشسته بود. همه پرندگان كه خداوند آنها را تحت
تسخير سليمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در بالاى سر سليمان كنار هم صف كشيده
بودند و پر در ميان پر نهاده و براى تخت سليمان سايهاى تشكيل داده بودند تا تابش
مستقيم خورشيد، سليمان را نيازارد. در ميان پرندگان، هدهد (شانه به سر) غايب بود، و
همين امر باعث شده بود به اندازه جاى خالى او نور خورشيد به نزديك تخت سليمان
بتابد.
سليمان ديد روزنهاى از نور خورشيد به كنار تخت تابيده، سرش را بلند كرد و به
پرندگان نگريست و دريافت هدهد غايب است. پرسيد: چرا هدهد را
نمىبينم، او غايب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبيهى شديد كرده يا ذبح مىكنم
مگر اين دليل روشنى براى عدم حضورش بياورد.
چندان طول نكشيد كه هدهد به محضر سليمان عليهالسلام آمد، و عذر عدم حضور خود را
به حضرت سليمان عليهالسلام چنين گزارش داد:
من از سرزمين سبأ، (واقع در يمن) يك خبر قطعى آوردهام. من
زنى را ديدم كه بر مردم (يمن) حكومت مىكند و همه چيز مخصوصا تخت عظيمى را در
اختيار دارد.
من ديدن آن زن و ملتش خورشيد را مىپرستند و براى غير خدا سجده مىنمايند، و شيطان
اعمال آنها را در نظرشان زينت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدايت
نخواهند شد، چرا كه آنها خدا را پرستش نمىكنند...! آن خداوندى كه معبودى جز او
نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است.
(624)
حضرت سليمان عليهالسلام عذر غيبت هدهد را پذيرفت، و بىدرنگ در مورد نجات ملكه
سبا و ملتش احساس مسؤوليت نمود و نامهاى براى ملكه سبا (بلقيس) فرستاد و او را
دعوت به توحيد كرد. نامه كوتاه اما بسيار پرمعنا بود و در آن چنين آمده بود:
به نام خداوند بخشنده مهربان - توصيه من اين است كه برترى جويى نسبت به من نكنيد و
به سوى من بياييد و تسليم حق گرديد.(625)
سليمان عليهالسلام نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقيق
مىكنيم تا ببينيم تو راست مىگويى يا دروغ؟ اين نامه را ببر و بر كنار تخت ملكه
سباء بيفكن، سپس برگرد تا ببينيم آنها در برابر دعوت ما چه مىكنند؟!
هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى يمن ره سپرد و از همان بالا نامه را
كنار تخت بلقيس انداخت.
ردّ هدهد بلقيس از جانب سليمان عليهالسلام
بلقيس در كنار تخت خود نامهاى يافت كه پس از خواندن آن دريافت كه نامه از طرف شخص
بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پرارزشى دارد. بزرگان كشور خود را به گرد هم
آورد و با آنها در اين باره مشورت كرد. آنها گفتند: ما نيروى
كافى داريم و مىتوانيم بجنگيم و هرگز تسليم نمىشويم.
ولى بلقيس اتخاذ طريق مسالمتآميز را بر جنگ ترجيح مىداد و اين را دريافته بود كه
جنگ موجب ويرانى مىشود، و تا راه حلى وجود دارد نبايد آتش جنگ را برافروخت. او
پيشنهاد كرد كه: هديهاى گرانبها براى سليمان مىفرستم تا ببينم فرستادگان من چه
خبر مىآورند.(626)
بلقيس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادن هديه براى سليمان، او را امتحان مىكنم.
اگر او پيامبر باشد ميل به دنيا ندارد و هديه ما را نمىپذيرد، و اگر شاه باشد،
مىپذيرد. در نتيجه اگر دريافتيم او پيامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او نخواهيم
داشت و بايد تسليم حق گرديم.
بلقيس گوهر بسيار گرانبهايى را در ميان حُقّه (ظرف مخصوصى) نهاد و به فرستادگان
گفت: اين گوهر را به سليمان مىرسانيد و اهداء مىكنيد.(627)
فرستادگان ملكه سبا به بيت المقدس و به محضر حضرت سليمان عليهالسلام آمدند و
هداياى ملكه سبأ را به حضرت سليمان عليهالسلام تقديم نمودند، به گمان اين كه
سليمان از مشاهده آن هدايا، خشنود مىشود و به آنها شادباش مىگويد.
اما همين كه با سليمان روبرو شدند، صحنه عجيبى در برابر آنان نمايان شد. سليمان
عليهالسلام نه تنها از آنها استقبال نكرد، بلكه به آنها گفت:
آيا شما مىخواهيد مرا با مال خود كمك كنيد در حالى كه اين اموال در نظر من بى ارزش
است، بلكه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشى در
برابر مقام نبوت و علم و هدايت دارد، اين شما هستيد كه به هداياى خود شادمان
مىباشيد. فَما آتانِىَ اللهُ خَيرٌ ممَّا آتاكُم بَل انتُم
بِهَديَّتِكُم تَفرَحُون
آرى اين شما هستيد كه مرعوب و شيفته هداياى پر زرق و برق مىشويد، ولى اينها در
نظر من كم ارزشند.
سپس سليمان عليهالسلام با قاطعيت به فرستاده مخصوص ملكه سبأ فرمود:
به سوى ملكه سبأ و سران كشورت باز گرد و اين هدايا را نيز با
خود ببر، اما بدان ما به زودى با لشگرهايى به سراغ آنها خواهيم آمد كه توانايى
مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آنها را از آن سرزمين آباد (يمن) خارج مىكنيم
در حالى كه كوچك و حقير خواهند بود.(628)
پيوستن بلقيس به سليمان عليهالسلام و ازدواج با او
فرستاده مخصوص سليمان با همراهان به يمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه
سليمان و نپذيرفتن هديه را به ملكه سبأ گزارش دادند.
بلقيس دريافت كه ناگزير بايد تسليم فرمان سليمان (كه فرمان حق و توحيد است) گردد و
براى حفظ و سلامت خود و جامعه هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد. به دنبال
اين تصميم با جمعى از اشراف قوم خود حركت كردند و يمن را به قصد شام ترك گفتند، تا
از نزديك به تحقيق بيشتر بپردازند.
هنگامى كه سليمان از آمدن بلقيس و همراهانش به طرف شام اطلاع يافت، به حاضران
فرمود: كدام يك از شما توانايى داريد، پيش از آن كه آنها به
اين جا آيند، تخت ملكه سبا را براى من بياوريد.
عفريتى از جن (يعنى از گردنكشان جنيان) گفت: من آن را نزد تو مىآورم، پيش از آن
كه از مجلست برخيزى. اما آصف بن برخيا كه از علم كتاب
آسمانى بهرهمند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم
زنى، نزد تو خواهم آمد.
لحظهاى نگذشت كه سليمان، تخت بلقيس را در كنار خود ديد و بىدرنگ به ستايش و شكر
خدا پرداخت و گفت:
هذَا مِن فَضلِ رَبِّى لِيَبلُونى ءَاشكُرِ اَم اَكفُرُ؛
اين موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا
شكر او را به جا مىآورم، يا كفران مىكنم.(629)
سپس سليمان عليهالسلام دستور داد تا تخت را اندكى جابجا كرده و تغيير دهند تا
وقتى كه بلقيس آمد، ببينند در مقابل اين پرسش كه آيا اين تخت تو است يا نه، چه جواب
مىدهد.
طولى نكشيد كه بلقيس و همراهان به حضور سليمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره كرد و
به بلقيس گفت: آيا تخت تو اين گونه است؟!
بلقيس دريافت كه تخت خود اوست و از طريق اعجاز، پيش از ورودش به آن جا آورده شده
است. او با مشاهده اين معجزه، تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت. او قبلا
نيز نشانههايى از حقانيت نبوت سليمان را دريافته بود، به هر حال به آيين سليمان
پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى يكتاپرستى
كوشيدند.(630)
چگونگى ملاقات بلقيس با سليمان عليهالسلام، و ايمان آوردن او
قبل از ورود بلقيس به قصر سليمان، سليمان عليهالسلام دستور داده بود صحن يكى از
قصرها را از بلور بسازند، و از زير بلورها آب جارى عبور دهند. [و اين دستور به خاطر
جذب دل بلقيس، و يك نوع اعجاز بود]
هنگامى كه ملكه سبأ با همراهان وارد قصر شد، يكى از مأموران قصر به او گفت:
داخل صحن قصر شو!.
ملكه هنگام ورود به صحن قصر گمان كرد كه سراسر صحن را نهر آب فرا گرفته است، از
اين رو تا ساق، پاهايش را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد، در حالى كه حيران و شگفت
زده شده بود كه آب در اين جا چه مىكند؟! اما به زودى سليمان عليهالسلام او را از
حيرت بيرون آورد و به او فرمود: اين حياط قصر است كه از بلور
صاف ساخته شده است، اين آب نيست كه موجب برهنگى پاى تو شود.(631)
پس از آن كه ملكه سبأ نشانههاى متعددى از حقانيت دعوت سليمان عليهالسلام را
مشاهده كرد و از طرفى ديد كه با آن همه قدرت، او داراى اخلاق نيك مخصوصى است كه هيچ
شباهتى به اخلاق شاهان ندارد، از اين رو با صدق دل به نبوت سليمان عليهالسلام
ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست. چنان كه قرآن از زبان او مىفرمايد:
قالَت رَبّ اءِنِّى ظَلَمتُ نَفسِى وَ اَسلَمتُ مَعَ
سليمانَ للهِ رَبّ العالَمِينَ؛
ملكه سبأ گفت: پروردگارا!! من به خود ستم كردم و با سليمان
عليهالسلام براى خداوندى كه پروردگار جهانيان است اسلام آوردم.(632)
آرى زبانحال بلقيس اين بود كه: من در گذشته در برابر آفتاب سجده مىكردم، بت
مىپرستيدم، غرق تجمل و زينت بودم و خود را برترين انسان در دنيا مىپنداشتم، اما
اكنون مىفهمم كه قدرتم تا چه اندازه ناچيز بود، و اصلا اين زرق و برقها، روح
انسان را سيراب نمىكند.
خدايا! من همراه رهبرم سليمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشيمانم، و سر تسليم به
آستانت مىسايم.
به سوى تو در كنار رهبر حق و با پذيرش رهبر الهى مىآيم، چرا كه راه يافتن به
درگاه تو بدون پذيرش رهبر حق، بى نتيجه و كوركورانه است.
شكايت پشّه به درگاه سليمان عليهالسلام
حضرت سليمان عليهالسلام كه بر همه موجودات حكومت مىكرد، زبان همه را مىدانست و
در ستيزها بين آنها داورى مىكرد.
روزى پشهاى از روى علفها برخاست و به حضور سليمان عليهالسلام آمد و گفت:
به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!.
سليمان گفت: دشمن تو كيست؟ و شكايت تو از چيست؟
پشه گفت: دشمن من باد است، و شكايتم از باد اين است كه هر وقت به من مىرسد مرا
مانند پر كاهى به اين دشت و آن دشت مىبرد و سرنگون مىسازد.
سليمان گفت: در دادگاه عدل من، بايد هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهاى آنها را
بشنوم و بين آنها قضاوت كنم.
خصم تنها گر بر آرد صد نفير
|
|
هان و هان، بى خصم قول او مگير
|
پشه گفت: حق با تو است، كه بايد خصم ديگر حاضر گردد.
حضرت سليمان به باد صبا فرمان داد تا در دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاكى جواب
دهد.
باد بىدرنگ به فرمان سليمان تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد. سليمان به پشه
گفت: همين جا باش، تا ميان شما قضاوت كنم.
پشه گفت: اگر باد اينجا باشد من ديگر نيستم، زيرا باد مرا مىگريزاند.
گفت: اى شه! مرگ من از بود اوست
|
|
خود سياه اين روز من از دود اوست
|
او چون آمد من كجا يابم قرار
|
|
كاو برآرد از نهاد من دمار(633)
|
اى برادر! اين جريان را خوب درياب، و بدان كه اگر خواسته باشى نسيم خدايى و بهشتى
بر روح و جان تو بوزد، پشههاى گناه را از وجود خود دور ساز. وقتى كه روح و جان تو،
فرودگاه پشههاى ماديت گردد، بدان كه در آن جا نسيم روحبخش الهى و نور خدايى نيست،
چرا كه وقتى نور تابيد، تاريكىها را از بين مىبرد.
شكايت پيرزن از باد
خداوند سليمان عليهالسلام را بر همه موجودات مسخر كرده بود. روزى پيرزنى كه بر
اثر وزش باد از بام به زمين افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سليمان آمد و از باد
شكايت كرد.
حضرت سليمان عليهالسلام باد را طلبيد و شكايت پيرزن را به او گفت. باد گفت:
خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى را كه در حال غرق شدن بود، به حركت در آورم و
سرنشينان آن را نجات دهم. در بين راه، به اين پيرزن كه بر پشت بام بود برخوردم، پاى
او لغزيد و از بام به زمين افتاد و دستش شكست. (من چنين قصدى نداشتم، او در راه من
بود و چنين اتفاقى افتاد ).
حضرت سليمان عليهالسلام از قضاوت در اين مورد درمانده شد و عرض كرد:
خدايا چگونه در مورد باد قضاوت كنم؟.
خداوند به او وحى كرد: به هر اندازه كه به آن پيرزن آسيب
رسيده، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن كشتى كه به وسيله باد از غرق
شدن نجات يافتهاند بگير و به آن پيرزن بده، زيرا به هيچ كس در پيشگاه من نبايد ستم
شود.(634)
عدالت و پارسايى سليمان
براى يك رهبر حق، مسأله عدالت و پارسايى از مهمترين ويژگىهايى است كه موجب عدالت
گسترى و امنيت و سلامتى جامعه شده، و مردم را از دلبستگى هايى كه موجب دورى از
خداپرستى خالص مىگردد حفظ مىكند.
حضرت سليمان عليهالسلام در عين آن كه داراى آن همه قدرت و مكنت بود، هرگز مغرور
نشد و از حريم عدالت و پارسايى و ساده زيستى خارج نگرديد. و اگر داراى قصرهاى عالى
و بلورين بود، آن قصرها را براى زندگى مرفه خود نمىخواست بلكه يك نوع اعجاز مقام
پيامبرى او در شرايط آن عصر بود، تا همه را به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب كند.
شيوه زندگى او چنين بود كه وقتى صبح مىشد، از اشراف و ثروتمندان روى مىگردانيد
و نزد مستمندان و فقيران مىرفت و كنار آنها مىنشست و مىگفت:
مِسكينَ مَعَ المِساكينِ،
مسكين و بىنوايى همنشين مسكينان و بينوايان است.
وقتى كه شب مىشد، لباس زِبر مويين مىپوشيد، و آن را به شدت بر گردنش مىبست، و
همواره تا صبح گريان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبيل هايى كه
مىبافت، غذاى مختصرى تهيه مىكرد و مىخورد، و راز اين كه درخواست ملك و حكومت بى
نظير از خدا كرد اين بود كه بر كافران و حكومت آنها غالب و پيروز گردد.
از عدالت و مهربانى او نسبت به زيردستان اين كه: امام سجاد عليهالسلام فرمود: علت
اين كه بر سر پرنده قُنبَره(635)
كاكلى مانند تاج قرار دارد، اين است كه حضرت سليمان عليهالسلام دست مرحمت بر سر او
كشيد، و چنين تاجى بر اثر آن، در سر او پديدار گشت، كه داستانش چنين است:
روزى قُنبَره نر مىخواست با قُنبَره ماده همبستر شود، ولى قنبره ماده امتناع
مىورزيد. قنبره نر به او گفت: از من جلوگيرى نكن مىخواهم از
تو داراى فرزندى شوم كه ذاكر خدا باشد.
قنبره ماده با شنيدن اين سخن، تقاضاى همسرش را پذيرفت. سپس وقتى كه خواست تخم
بگذارد، در مورد مكان تخمگذارى حيران بود. قنبره نر به او گفت:
راى من اين است كه در نزديك جاده تخم گذارى كنى. كه هر كس تو
را ديد گمان كند تو براى جمع كردن دانه از جاده به آن جا آمدهاى، در نتيجه كارى به
تو نداشته باشد.
قنبره ماده پيشنهاد شوهرش را پذيرفت و در كنار جاده تخمگذارى كرد و روى تخمش
نشست، تا وقتى كه زمان بيرون آمدن جوجهاش از تخم نزديك گرديد.
روزى اين دو پرنده نر و ماده ناگهان با خبر شدند كه حضرت سليمان با لشكر عظيمش به
حركت در آمدهاند، و پرندگان بر روى سپاه او سايه افكندهاند. قنبره ماده به همسرش
گفت: اين سليمان عليهالسلام است كه با لشگرش به طرف ما
مىآيند كه از اين جا عبور كنند، من ترس آن دارم كه خودم و تخمهايم زير پاى آنها
نابود شويم.
قنبره نر گفت: سليمان عليهالسلام مردى مهربان است، ناراحت
نباش، آيا در نزد تو چيزى هست كه آن را براى جوجههايت اندوخته باشى؟ قنبره
ماده گفت: آرى نزد من ملخى هست كه آن را براى جوجهها
اندوختهام آيا در نزد تو چيزى هست؟
قنبره نر گفت: در نزد من يك دانه خرما وجود دارد كه براى
جوجهها اندوختهام.
قنبره ماده گفت: تو خرمايت، و من ملخم را بر گيريم و وقتى كه
سليمان عليهالسلام از اينجا عبور كرد، نزد او برويم و آنها را به او اهداء كنيم،
زيرا سليمان عليهالسلام هديه را دوست دارد.
قنبره نر خرماى خود را به منقار گرفت، و قنبره ماده ملخ خود را بين دو پايش گرفت و
نزد سليمان عليهالسلام رفتند. سليمان عليهالسلام بر بالاى تختش بود. از آنها
استقبال كرد و قنبره نر در طرف راست او، و قنبره ماده در طرف چپ او نشستند. سليمان
عليهالسلام از آنها احوالپرسى كرد و آنها نيز ماجراى زندگى خود را به عرض سليمان
رساندند.
سليمان عليهالسلام هديه آنها را پذيرفت و لشكرش را از آن جا دور ساخت تا آنها و
تخمهايشان را پايمال كنند، و بر سر آنها دست مرحمت كشيد و براى آنها دعا كرد. بر
اثر دعا و مسح دست سليمان عليهالسلام تاجى زيبا بر سر آنها روئيده شد.(636)
حضرت سليمان عليهالسلام به قدرى به ياد خدا بود، كه نه تنها آن همه قدرت و مكنت
او را از ياد خدا غافل نساخت، بلكه آن را پلى براى ياد خدا قرار داده بود. روزى
شنيد: گنجشكى به همسرش مىگويد: نزديك من بيا تا با تو همبستر
شوم، شايد خداوند فرزندى به ما دهد كه ذكر خداوند متعال بگويد. سايه عمر ما به لب
ديوار سيده. شايد چنين يادگارى بگذاريم! سليمان عليهالسلام از سخن او تعجب
كرد و گفت:
هذهِ النيَّةُخيرٌ مِن مَملِكَتِى؛
اين نيت (داشتن فرزند ذاكر) بهتر از همه مملكت من است.(637)
عشق و دلدادگى سليمان عليهالسلام به خدا
روزى حضرت سليمان عليهالسلام گنجشك نرى را ديد كه به همسرش مىگفت:
چرا خود را از من دور مىكنى، من اگر بخواهم قبه قصر سليمان عليهالسلام را به
منقار مىگيرم و آن را به درون دريا مىافكنم!
سليمان عليهالسلام از سخن او خنديد، سپس آن گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر
فرمود: تو چگونه مىتوانى قبه قصر سليمان را به منقار بگيرى و
به دريا بيفكنى؟!
گنجشك گفت: نه، اى رسول خدا! چنين توانى ندارم! ولى مرد گاهى
نزد همسرش خود را بزرگ جلوه مىدهد و لاف و گزاف مىگويد، و به گفتار انسان عاشق
سرزنش نيست.
حضرت سليمان عليهالسلام به گنجشك ماده گفت: چرا خود را در
اختيار همسرت قرار نمىدهى، با اين كه او تو را دوست دارد؟
گنجشك ماده در پاسخ گفت: اى پيامبر خدا او عاشق نيست بلكه
ادعاى عشق مىكند، زيرا جز من، به غير من نيز عشق مىورزد.
اين سخن اثر عميقى در قلب سليمان نهاد، به طورى كه گريه شديدى كرد، و از مردم دورى
نمود و چهل روز در درگاه خدا ناليد و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غير
خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غير خدا مخلوط نسازد.(638)
غذارسانى به كرمى در درون سنگى در ميان دريا
روزى حضرت سليمان عليهالسلام در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچهاى افتاد كه
دانه گندمى را با خود به طرف دريا حمل مىكرد. سليمان عليهالسلام همچنان به او
نگاه مىكرد كه ديد او به نزديك آب دريا رسيد. در همان لحظه قورباغهاى سرش را از
آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به
درون آب رفت.
سليمان مدتى در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفتزده فكر مىكرد، ناگاه ديد آن
قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بيرون آمد،
ولى دانه گندم را همراه خود نداشت.
سليمان عليهالسلام آن مورچه را طلبيد، و سرگذشت او را پرسيد.
مورچه گفت: اى پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگى تو خالى وجود
دارد، و كرمى در درون آن زندگى مىكند، خداوند آن را در آنجا آفريد، او نمىتواند
از آن جا خارج شود، و من روزىِ او را حمل مىكنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده
مرا در درون آب دريا به سوى آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار
سوراخى كه در آن سنگ است مىبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ مىگذارد، من از
دهان او بيرون آمده، و خود را به آن كرم مىرسانم و دانه گندم را نزد او مىگذارم و
سپس باز مىگردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مىشوم، او در
ميان آب شناورى كرده و مرا به بيرون آب دريا مىآورد و دهانش را باز مىكند و من از
دهان او خارج مىشوم.
سليمان به مورچه گفت: وقتى كه دانه گندم را براى آن كرم
مىبرى، آيا سخنى از او شنيدهاى؟ مورچه گفت: آرى، او مىگويد:
يا مَن لا يَنسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ
اللُّجَّةِ بِرِزقِكَ، لا تَنسِ عِبادِكَ المومنينَ بِرحمَتِكَ؛
اى خدايى كه رزق و روزى مرا در درون اين سنگ در قعر اين دريا
فراموش نمىكنى، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(639)
شكايت مار از سليمان عليهالسلام و مسؤوليت خطير وقف
روزى يك مار نزد سليمان عليهالسلام آمد و گفت: فلان شخص دو
فرزندم را كشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام كنيد.
سليمان عليهالسلام فرمود: انسان مسلمان را به خاطر كشتن مار
نمىكشند.
مار گفت: اى پيامبر خدا، در اين صورت از شما مىخواهم كه او
را سرپرست اوقاف كنيد تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراى صحيح موقوفه) وارد دوزخ گردد،
آن گاه در دوزخ با مارهاى آن جا از او انتقام بگيرم.(640)
اين روايت بيانگر آن است كه مسؤوليت سرپرستى چيزى كه وقف شده بسيار خطير و دشوار
است. كسانى كه چنين مسؤوليتى را مىپذيرند بايد به طور كامل متوجه باشند كه در
پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفتهاند، مبادا در مورد اجراى صحيح آن موقوفه، كوتاهى يا
سهلانگارى كنند، كه كيفرش بسيار شديد و طاقتفرسا است.
پذيرش رأى خارپشت از جانب سليمان عليهالسلام
حضرت جبرئيل عليهالسلام از جانب خداوند به حضور سليمان عليهالسلام آمد و ظرفى پر
از آب آورد و گفت: اين آب، آب حيات است [يعنى اگر از آن بنوشى
هميشه تا روز قيامت زنده و جاويد مىمانى ]خداوند تو را مخير نموده است كه از آن
بنوشى يا ننوشى.
سليمان عليهالسلام با جن و انس و حيوانات در اين باره مشورت كرد، همه گفتند: بايد
از آن بنوشى تا زندگى جاويد پيدا كنى.
سليمان عليهالسلام با خود انديشيد كه آيا ديگر هيچ حيوانى هست كه با او در اين
باره مشورت نكرده باشم؟ فكرش به اينجا رسيد كه با خارپشت مشورت نكرده است. اسبش را
به حضور طلبيد و به او گفت: نزد خارپشت برو و او را به حضور من
بياور.
اسب رفت و پيام سليمان عليهالسلام را به خارپشت داد، ولى خارپشت همراه اسب نيامد،
اسب تنها بازگشت و موضوع را به سليمان عليهالسلام خبر داد اين بار سليمان
عليهالسلام سگى را نزد خارپشت فرستاد، سگ رفت و خارپشت همراه سگ نزد سليمان
عليهالسلام آمد، حضرت سليمان عليهالسلام به او گفت: قبل از
آن كه با تو مشورت كنم، بگو بدانم چرا، من اسب را كه بهترين جاندار بعد از انسان
است نزد تو فرستادم، با او نيامدى، ولى سگ را كه خسيسترين حيوان است فرستادم با او
آمدى؟
خارپشت پاسخ داد: زيرا اسب - گرچه حيوانى شريف است - ولى بى وفا است، چنان كه شاعر
گويد:
نشايد يافت اندر هيچ برزن
|
|
وفا در اسب و در شمشير و در زن
|
ولى سگ گر چه خسيس است اما وفادار مىباشد، كه اگر لقمه نانى از كسى به او برسد،
نسبت به او هميشه وفادار است. از اين رو با سخن بى وفايان همراهشان نيامدم، ولى با
اشاره وفاداران آمدم.
سليمان گفت: جامى از آب حيات را نزد من آوردهاند، و مرا مخير ساختهاند كه آن را
بنوشم تا عمر جاودانه بيابم يا ننوشم و عمر معمولى كنم، نظر تو چيست؟
خارپشت گفت: آيا اين آب حيات را اختصاص به شخص تو دادهاند، يا فرزندان و بستگان و
ياوران نزديكت نيز مىتوانند از آن بنوشند؟
سليمان عليهالسلام فرمود: مخصوص من است.
خارپشت گفت: صواب آن است كه از آن ننوشى، زيرا همه دوستان و زن و فرزندان تو قبل
از تو بميرند و تو را همواره داغدار و غمگين نمايند، زندگى آميخته با غم و اندوه چه
فايدهاى دارد؟ زندگى بدون دوستان و عزيزان زندگى خوشى نخواهد بود.
سليمان عليهالسلام سخن خارپشت را پذيرفت و از نوشيدن آب حيات خوددارى نموده و آن
را رد كرد.(641)
آرى، بايد به سراغ آن زندگى جاودان و خوشى رفت كه در آن غم و اندوه نباشد و چنين
زندگى در بهشت جاودان الهى وجود دارد، كه در پرتو ايمان و عمل صالح مىتوان به آن
رسيد. سعادتمند كسى است كه دنيا و زندگى فانى آن را پلى براى وصول به رضوان خدا و
بهشت قرار دهد، تا به زندگى طيب و ابدى دست يابد كه گفتهاند: براى افراد سعادتمند،
مرگ گامى است به سوى كمال، نه دامى به سوى زوال.
گياه هشداردهنده مرگ
روايت شده: حضرت سليمان عليهالسلام در مسجد بيت المقدس گاه به مدت يك سال و گاه
دو سال و گاه يك ماه و دو ماه، اعتكاف مىنمود، روزه مىگرفت و به عبادت و
شبزندهدارى مىپرداخت. در آن سال آخر عمر، هر روز صبح كناره گياه تازهاى كه در
صحن مسجد روييده مىشد مىآمد و نام آن را از همان گياه مىپرسيد، و نفع و زيانش را
از آن سؤال مىكرد، تا اين كه دريكى از صبحها گياه تازهاى را ديد، كنارش رفت و
پرسيد: نامت چيست؟ پاسخ داد:
خُرنُوب.
سليمان عليهالسلام پرسيد: براى چه آفريده شدهاى؟
خرنوب گفت: براى ويران كردن. (با ريشههايم زير
ساختمانها مىروم و آن را خراب مىكنم.
سليمان عليهالسلام دريافت كه مرگش نزديك شده است، به خدا عرض كرد:
خدايا! مرگ مرا از جنيان بپوشان، تا هم بناى ساختمان مسجد را به پايان برسانند، و
هم انسانها بدانند كه جنها علم غيب نمىدانند.
سليمان عليهالسلام به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالى كه ايستاده بود و
بر عصايش تكيه داده بود، از دنيا رفت مدتى به همان وضع ايستاده بود و جنها به تصور
اين كه او زنده است و نگاه مىكند، كار مىكردند. سرانجام موريانهاى وارد عصاى او
شد و درون آن را خورد. عصا شكست و سليمان عليهالسلام به زمين افتاد. آنگاه همه
فهميدند كه او از دنيا رفته است.(642)
مولانا در كتاب مثنوى، اين داستان را نقل كرده، و در پايان داستان چنين ذكر نموده
كه سليمان عليهالسلام پس از آن كه فهميد اجلش نزديك شده گفت:
تا من زندهام به مسجد اقصى آسيب نمىرسد.
آن گاه چنين نتيجهگيرى مىكند:
مسجد اقصاى دل ما تا آخر عمر با ما است، ولى عوامل هوى و هوس
و همنشينان نااهل، مانند گياه خُرنُوب در آن ريشه دوانيده و سرانجام كاشانه دل را
ويران مىسازد.
بنابراين همان هنگام كه احساس كردى چنين گياهى قصد راهيابى به دلت را نموده، با
شتاب از آن بگريز و علاقه خود را به آن قطع كن. خودت را همچون سليمان زمان قرار بده
تا دلت استوار بماند، چرا كه تا سليمان است، مسجد آسيب نمىبيند، زيرا سليمان مراقب
عوامل ويرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگيرى خواهد شد.
وا ستان از دست بيگانه سلاح
|
|
تا ز تو راضى شود علم و صلاح
|
چون سلاحش هست و عقلش نى، ببند
|
|
دست او را ورنه آرد صد گزند
|
تيغ دادن در كف زنگى مست
|
|
به كه آيد علم، ناكس را به دست(643)
|