داستان گاو بنى اسرائيل
ماجراى گاو بنى اسرائيل، مختلف نقل شده، ما در اين جا نظر شما را به ذكر يكى از آن
روايات، با توجه به روايات ديگر و آيات 67 و 73 سوره بقره، جلب مىكنيم.
مرد نيكوكارى به پدر و مادر خود بسيار احترام مىكرد. در يكى از روزها كه پدرش در
خواب بود معامله پرسودى برايش پيش آمد ولى مغازهاش بسته بود و كليد مغازه نزد پدرش
بود و پدرش نيز در آن وقت خوابيده بود. فروختن كالا، بستگى به بيدار كردن پدر داشت،
تا كليدى را كه در نزد پدر بود بگيرد. مرد نيكوكار آن معامله پرسود را به خاطر
بيدار نكردن پدر، انجام نداد (و به خاطر احترام به پدر، از سودى كلانى كه معادل 70
هزار درهم بود، گذشت) و مشترى رفت. وقتى پدر بيدار شد و از ماجرا اطلاع يافت، از
پسر مهربانش تشكر كرد و گاوى را كه داشت به پسرش بخشيد و گفت:
اميدوارم خير و بركت بسيار، از ناحيه اين گاو به تو برسد.
اين از يك سو، و از سوى ديگر يكى از جوانان بنى اسرائيل از دخترى خواستگارى كرد،
به او جواب مثبت دادند، پسر عموى او، كه جوان آلوده به گناه بود، از همان دختر
خواستگارى كرد. خواستگارى او را رد كردند، او كينه پسرعمويش را به دل گرفت تا اين
كه شبى او را غافلگير كرده و كشت و جنازهاش را در يكى از محلهها انداخت. فرداى آن
روز كنار جنازه آمد و با گريه و داد و فرياد، تقاضاى خون بها كرد و گفت:
هركس او را كشته، خونبهايش به من مىرسد، و اگر قاتل پيدا نشد، اهل آن محل بايد خون
بها را بپرازند.
موضوع پيچيده شد و اختلاف، شديد گرديد، چون تعيين قاتل از طريق عادى ممكن نبود و
ادامه اين وضع ممكن بود، موجب فتنه و قتل عظيم شود، نزد موسى عليهالسلام آمدند تا
او از خدا بخواهد، قاتل را معرفى كند.
موسى عليهالسلام حل مشكل را از درگاه خدا خواست، خداوند دستورى به او داد، موسى
عليهالسلام آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد:
خداوند به شما دستور مىدهد گاوى را ذبح كنيد و قطعهاى از بدن آن را به مقتول
بزنيد، تا زنده شود و قاتل را معرفى كند و درگيرى پايان يابد.
بنى اسرائيل: آيا ما را مسخره مىكنى؟
موسى: به خدا پناه مىبرم از اين كه از جاهلان باشم.
بنى اسرائيل: اگر كار را در همين جا ختم مىكردند، زود به نتيجه مىرسيدند، ولى بر
اثر سؤالهاى مكرر، خودشان كار خود را دشوار نمودند، به موسى گفتند:
از خدا بخواهد براى ما روشن كند كه اين ماده گاو، چگونه باشد؟
موسى: خدا ميفرمايد: مادهگاوى كه نه پير و از كار افتاده، و
نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آن چه به شما دستور داده زود انجام دهيد.
بنى اسرائيل: از خدا بخواه كه چه رنگى داشته باشد.
موسى: خداوند مىفرمايد: گاوى زردرنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد سازد.
بنى اسرائيل: از خدا بخواه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگى اين گاو براى ما مبهم
است، اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد.
موسى: خداوند مىفرمايد: گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده، و براى زراعت آبكشى
ننموده است و هيچ عيب و رنگ ديگرى در او نيست.
بنى اسرائيل: اكنون مطلب روشن شد حق مطلب را براى ما آوردى.(532)
بنى اسرائيل به جستجو پرداختند تا گاوى را با همين اوصاف بيابند، سرانجام چنين
گاوى را از خانه همان مرد نيكوكار كه به پدر و مادر احترام مىكرد، و پدرش گاوى به
او بخشيده بود يافتند، آن گاو را پس از چانهزنىهاى مكرر به قيمت بسيار گران يعنى
به پُر بودن پوست آن از طلا، خريدند و گاو را آوردند. به دستور موسى عليهالسلام آن
گاو را ذبح كرده، دم او را قطع كردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و
گفت: فلان پسرعمويم كه ادعاى خون بهاى مرا دارد، قاتل من است.
معما حل شد و قاتل بن مجازات رسيد و مقتول زنده شده با دختر عموى خود ازدواج كرد و
مدت زمانى با هم زندگى كردند و آن مرد نيكوكار، كه به پدر و مادر نيكى مىكرد به
سود كلانى رسيد و پاداش نيكوكاريش را گرفت، حضرت موسى عليهالسلام فرمود:
اُنظُرُوا اِلى البِرِّ ما بَلَغَ بِاَهلِهِ؛
به نيكى بنگريد كه چه پاداش سودمندى به صاحبش مىبخشد.(533)
جنگ عصاى موسى عليهالسلام با دژخميان فرعون
هنگامى كه موسى عليهالسلام و برادرش هارون، به فرمان خدا نزد فرعون رفتند و او را
به خداى يكتا دعوت نمودند، فرعون دعوت آنها را نپذيرفت، موسى و هارون، هنگام
مراجعت، در مسير راه با بارندگى شديدى مواجه شدند و ناگزير به خانه پيرزنى كه از
خويشان مادرشان بود، رفتند و شب را در خانه او ماندند.
پيرزن ديد موسى و هارون عليهماالسلام خوابيدند، ولى جمعى از مأموران و دژخميان
فرعون براى دستگيرى آنها تا نزديك خانهاش آمدهاند، پيرزن در مورد موسى و هارون
عليهماالسلام ترسيدى و گمان كرد كه مأموران خونخوار فرعون به آنها آسيب مىرسانند،
در همين هنگام عصاى موسى (به صورت اژدها) از كنار در خانه بيرون آمد و با مأموران
فرعون جنگيد و هفت نفر از آنها را كشت، سپس به خانه بازگشت.
هنگامى كه موسى و هارون عليهماالسلام بيدار شدند، پيرزن قصه جنگ عصا را با مأموران
فرعون به آنها گفت، همان دم آن پيرزن به موسى و هارون ايمان آورد و رسالت و نبوت
آنها را تصديق كرد.(534)
راز لقب كليم الله براى موسى عليهالسلام
امام صادق عليهالسلام فرمود: خداوند به حضرت موسى بن عمران عليهالسلام وحى كرد:
اى موسى! آيا مىدانى كه چرا تو را براى هم كلامى خودم برگزيدم، نه ديگران را؟!
(با تو هم سخن شدم و تو به مقام كليم الله نايل شدى).
موسى عليهالسلام عرض كرد: نه، راز اين مطلب را نمىدانم!
خداوند، به او وحى كرد: اى موسى! من بندگانم را زير و رو (و
بررسى كامل) نمودم در ميان آنها هيچكس را در برابر خود، متواضعتر و فروتنتر از
تو نديدم.
يا موسى اءِنَّكَ صَلَّيتَ، وَضَعتَ خَدَّكَ عَلى
التُّرابِ؛
اى موسى! تو هرگاه، نماز مىگزارى، گونه خود را روى خاك
مىنهى و چهرهات را روى زمين مىگذارى.(535)
به اين ترتيب، در مىيابيم كه عالىترين مرحله عبادت، كوچكى نمودن بيشتر در برابر
خدا است.
عدالت دقيق خداوند
روزى حضرت موسى عليهالسلام از كنار كوهى عبور مىكرد، چشمهاى در آن جا ديد، از
آب آن وضو گرفت، به بالاى كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب سوارى كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسهاش را كه پر
از درهم بود از روى فراموشى در آن جا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپانى كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول
افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردى خسته، كه بار هيزمى بر سر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر
زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب سوار در جستجوى كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسهاش
را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفت و گفت: كيسه مرا تو برداشتهاى، چون
غير از تو كسى اينجا نيست. پير مرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم.
گفتگو بين اسب و بين پير مرد شديد شد و منجر به درگيرى گرديد. اسب سوار، پيرمرد را
كشت و از آن جا دور شد.
موسى عليهالسلام (كه ظاهر حادثه را عجيب و بر خلاف عدالت مىديد) عرض كرد:
يا رَبِّ كَيفَ العَدلُ فِى هذِهِ الاُمُورِ؛
پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.
خداوند به موسى عليهالسلام وحى كرد: آن پيرمرد هيزمشكن، پدر اسب سوار را كشته
بود (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب سوار به اندازه همان پولى كه در كيسه
بود به پدر چوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حق خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و
اداى دين انجام شد، وَ اَنَا حُكْمٌ عَدلٌ؛ و من داور
عادل هستم.
(536)
نگاه به آن سوى پردهها
امام باقر عليهالسلام فرمود: روزى موسى عليهالسلام در كنار دريا عبور مىكرد،
ناگاه ديد صيادى كنار دريا آمد و در برابر خورشيد سجده كرد و سخنان شرك آلود گفت،
سپس تور خود را به دريا انداخت و بيرون كشيد، آن تور پر از ماهى بود، و اين كار سه
بار تكرار شد، در هر سه بار، تور او پر از ماهى بود.
او ماهىها را برداشت و از آن جا رفت. سپس صياد ديگرى به آن جا آمد و وضو گرفت و
نماز خواند و حمد و شكر الهى را به جا آورد، آن گاه تور خود را به دريا افكند و
بيرون كشيد، ديد تور خالى است. بار دوم تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد
تنها يك ماهى كوچك در ميان تور است، حمد و سپاس الهى گفت و از آن جا رفت.
موسى عليهالسلام عرض كرد: خدايا! چرا بنده كار تو با اين كه
با حالت كفر آمد آن همه ماهى نصيب او شد، ولى نصيب بنده با ايمان تو، تنها يك ماهى
كوچك بود؟
خداوند به موسى عليهالسلام چنين عرض كرد: به جانب راست خود
نگاه كن. موسى نگاه كرد، نعمتهاى فراوانى را كه خداوند براى بنده مؤمن
فراهم كرده مشاهده نمود. سپس خداوند به موسى وحى كرد: به جانب
چپ خود نگاه كن. موسى عليهالسلام نگاه كرد، آنچه از عذابهاى سخت را كه
خداوند براى بنده كارش مهيا نمود ديد.
سپس خداوند فرمود: اى موسى! با آن همه عذاب كه در كمين كافر
است آن چه را كه به او (از ماهىهاى فراوان) دادم، چه سودى به حال او دارد؟ و با آن
همه از نعمتهاى فراوان كه براى بنده مؤمن ذخيره كردهام، آن چه را كه امروز از او
باز داشتهام، چه ضررى به حال او خواهد داشت؟
موسى عليهالسلام عرض كرد:
يا رَبِّ يحِقُّ لِمَن عَرَفَكَ اَن يَرضى بِما صَنَعتَ؛
پروردگارا! براى كسى كه تو را شناخته سزاوار است، كه به آن چه
انجام دهى راضى و خشنود باشد.(537)
راضى شدن به مقدرات الهى بهتر است
امام صادق عليهالسلام فرمود: گروهى از بنى اسرائيل نزد موسى عليهالسلام آمدند و
گفتند: از خدا بخواه هر وقت كه خواستيم براى ما باران بفرستد.
موسى عليهالسلام از درگاه خدا چنين خواست، خدا جواب مثبت داد.
آنها هر وقت باران مىخواستند، باران مىباريد، زراعت آنها بسيار رونق گرفت و
رشد فوق العاده نمود، ولى هنگام درو و چيدن محصول، ديدند محصولها همه پوچ و فاسد
شده است، آنها ماجرا را به موسى عليهالسلام گفتند، موسى عليهالسلام شكايت آنها
را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود:
يا موسى! اَنا كُنتُ المُقدِّرُ لِبَنِى اسرائِيلَ فَلَم
يَرضَوا بِتَقديرِى فَاَجَبتُهُم اِلى اِرادَتِهِم؛
اى موسى! من تقديركننده مدبر براى بنى اسرائيل هستم، آنها به
تقديرات من راضى نشدند، از اين رو طبق خواست آنها پاسخ دادم.(538)
ارزش نهى از منكر و هدايت كردن
امام صادق عليهالسلام فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى بود، هرگز گناه نمىكرد و
همواره به عبادت خدا مشغول بود، ابليس بسيار ناراحت شد، با دميدن به دماغش اعلام
كرد تا فرزندانش به حضورش بيايند، به دنبال اين اعلام همه شيطانها در نزد ابليس
(پدرشان) اجتماع كردند، ابليس گفت: چه كسى از ميان شما
مىتواند فلان عابد را گمراه كند كه بى گناه او سخت مرا ناراحت كرده است؟!
هريك از آنها سخنى گفتند، يكى گفت: من از ناحيه زنان او را گمراه مىكنم، ابليس
گفت: اين پيشنهاد تو بى فايده است، او فريب زنان را نمىخورد.
ديگرى گفت: من به وسيله شراب و ساير نوشيدنىهاى لذيذ او را فريب مىدهم.
ابليس گفت: فايده ندارد، او گول لذتهاى دنيا را نمىخورد.
ديگرى گفت: من او را مىتوانم فريب دهم، ابليس گفت: چگونه؟ او گفت: از راه عبادت،
ابليس گفت: پيشنهاد خوبى كردى، همين كار را دنبال كن.
آن شيطان به صورت انسان وارد عبادتگاه شد، و در پيش روى او مشغول نماز و عبادت شد
و شب و روز بدون استراحت به عبادت خود ادامه داد.
عابد تعجب كرد و با خود مىگفت: اين عابد تازه وارد، چقدر توفيق سرشار براى عبادت
دارد، از او سؤال مىكرد، ولى شيطان اعتنا نكرده و به عبادتش ادامه مىداد. تا اين
كه به طور مكرر مىگفت: اى بنده خدا بگو بدانم به خاطر چه
عاملى اين گونه براى انجام عبادت آمادگى يافتهاى؟!
سرانجام شيطان به عابد گفت: من يك گناهى را انجام دادهام، هر
وقت به ياد آن مىافتم، از ترس آن، بيشتر مشتاق عبادت مىشوم (تا با عبادت
خود را جبران كنم و آن گناه را به طور كلى از زندگى خود دور سازم.)
عابد: آن گناه چه گناهى بوده، به من خبر بده تا من نيز آن را انجام دهم و سپس توبه
كنم و به توفيق سرشار براى عبادت دست يابم.
شيطان: اين دو درهم را از من بگير و وارد شهر شو، و در فلان جا به در خانهاى برو،
در آن جا زنى هست با او زنا كن، و سپس باز گرد.
عابد جاهل وارد شهر شد و آدرس آن زن را از مردم پرسيد، مردم خانه او را به عابد
نشان دادند و پيش خود مىگفتند: لابد عابد مىخواهد آن زن بدكار را موعظه و هدايت
كند.
عابد به سوى خانه آن زن رفت، و پس از اجازه وارد خانه او شد، زن وقتى كه شكل و
لباس عابد را ديد، گفت: آمدن تو با اين قيافه به اين جا تناسب
ندارد، براى چه به اين جا آمدهاى؟ عابد قصه خود را نقل كرد.
آن زن گفت: اى بنده خدا! اولاً: ترك گناه براى كسب توبه، راهوارتر است. ثانياً: از
كجا هر كسى توبه كرد، توبهاش پذيرفته مىشود؟ بدان كه آن راهنماى تو شيطان بوده
است كه خواسته به اين طريق تو را گول بزند، اينك به معبد خود برگرد ببين او در آن
جا نيست، عابد به معبد خود بازگشت و در آن جا كسى را نديد.
آن زن شب آن روز از دنيا رفت، صبح آن شب ناگاه مردم ديدند بر در خانه او اين جمله
نوشته شده:
اُحضُرُوا فُلانَة فَانَّها مِن اَهلِ الجَنَّةِ؛
براى تشييع جنازه اين زن حاضر شويد كه او اهل بهشت است.
مردم در شك و ترديد افتادند، كه اين جمله با اعمال آن زن تناسب ندارد، سه روز از
اين قضيه گذشت، در اين هنگام خداوند به حضرت موسى عليهالسلام چنين وحى كرد:
كنار جنازه آن زن حاضر شو، و بر آن نماز بخوان، و به مردم امر
كن كه بر آن جنازه نماز بخوانند، زيرا من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب كردم،
چرا كه او بنده من (فلان عابد) را از گناه كردن باز داشت.(539)
موسى عليهالسلام فرمان خدا را اجرا كرد، و به اين ترتيب يك بانوى غريق در آلودگى
بر اثر امر به معروف و نهى از منكر، و بازداشتن انسانى از گناه، آن چنان مشمول رحمت
الهى شد، كه خداوند او را از اهل بهشت قرار داد و به پيامبر اولوالعزمش موسى
عليهالسلام فرمان داد تا با مردم، حاضر گردند و با تجليل و احترام جنازه او را
بردارند و به خاك بسپارند.
راز محبوبيت موسى عليهالسلام نزد خدا
خداوند به موسى عليهالسلام وحى كرد: اى برگزيدهام تو را
بسيار دوست دارم.
موسى: كدام خصلت من است كه مرا محبوب پيشگاهت نموده است؟
خداوند: تو نسبت به ما مانند آن كودكى هستى كه حتى هنگام قهر مادرش، به مادر پناه
مىبرد، و تنها او را حامى خود مىداند، تو وقتى به درگاه ما مناجات مىكنى و
مىگويى اى خدا تنها تو را مىپرستم و تنها از تو كمك مىجويم،
در حقيقت تنها مرا مىپرستى و تنها از من كمك مىجويى، اين است راز محبوبيت ويژه تو
در پيشگاه من
.
غير من پيشت چو سنگست و كلوخ
|
|
اگر صبى و گر جوان و گر شيوخ
|
خاطر تو هم زمادر خير و شر
|
|
التفاتش نيست در جاى دگر(540)
|
راز مستجاب شدن دعا
موسى عليهالسلام از محلى عبور مىكرد، ديد شخصى با گريه و راز و نياز، مكرر
مىگويد:
خدايا خواستهام را بر آور. موسى از آن جا گذشت و پس
از يك هفته به آن جا بازگشت، ديد هنوز آن شخص مشغول دعا است و خواستهاش را از خدا
مىطلبد، خداوند به موسى چنين وحى كرد: اگر اين شخص آن قدر دعا
كند كه زبانش بريده گردد و از دهانش بيرون بيفتد، دعايش را مستجاب نمىكنم، زيرا او
مرا از غير طريقى كه تعيين كردهام (بدون اعتقاد به رهبرى تو) دعا مىكند.(541)
داستان موسى و خضر عليهالسلام
از داستانهاى جالب زندگى موسى عليهالسلام ماجراى شيرين او با حضرت خضر
عليهالسلام است كه در قرآن سوره كهف آمده و داراى نكات و درسهاى آموزنده گوناگونى
است، در اين راستا نظر شما را به فرازهاى زير از آن داستان جلب مىكنيم.
سخنرانى موسى عليهالسلام و ترك اَولىِ او
هنگامى كه فرعون و فرعونيان در درياى نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند، بنى اسرائيل
به رهبرى حضرت موسى عليهالسلام پس از سالها مبارزه، پيروز شدند و زمام امور رهبرى
به دست موسى عليهالسلام افتاد.
او در يك اجتماع بسيار بزرگ (كه مىتوان آن را به عنوان جشن پيروزى ناميد) در حضور
بنى اسرائيل سخنرانى كرد، مجلس بسيار باشكوه بود، ناگاه يك نفر از موسى عليهالسلام
پرسيد: آيا كسى را مىشناسى كه نسبت به تو اعلم (عالمتر)
باشد؟
موسى عليهالسلام در پاسخ گفت: نه.
و مطابق بعضى از روايات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقيم خدا با موسى
عليهالسلام، موسى در ذهن خود به خودش گفت: خداوند هيچكس را
عالمتر از من نيافريده است. در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحى كرد موسى را
درياب كه در وادى هلاكت افتاده. (يعنى بر اثر حالتى شبيه خودخواهى، در سراشيبى نزول
از مقامات عاليه معنوى قرار گرفته، به ياريش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئيل به سراغ
موسى آمد...)
خداوند همان دم به موسى عليهالسلام وحى كرد: آرى داناتر از تو عبد و بنده ما خضر
عليهالسلام است، او اكنون در تنگه دو دريا،(542)
در كنار سنگى عظيم است.
موسى عليهالسلام عرض كرد: چگونه به حضور او نايل شوم؟
خداوند فرمود: يك عدد ماهى بگير و در ميان زنبيل خود بگذار، و
به سوى آن تنگه دو دريا برو، در هر جا كه آن ماهى را گم كردى، آن عالم در همانجا
است.(543)
موسى عليهالسلام در جستجوى استاد
موسى عليهالسلام كه دانش دوست بود، گفت: من دست از جستجو بر نمىدارم تا به محل
آن تنگه دو دريا برسم، هر چند مدت طولانى به راه خود ادامه دهم.
موسى دوست و همسفرى براى خود انتخاب كرد كه همان مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنى
اسرائيل به نام يوشع بن نون بود، موسى يك عدد ماهى در ميان زنبيل نهاد و اندكى زاد
و توشه راه برداشت، و همراه يوشع به سوى تنگه دو دريا حركت كردند. هنگامى كه به آن
جا رسيدند در كنار صخرهاى اندكى استراحت كردند، در همان جا موسى و يوشع
عليهماالسلام، ماهى اى را به همراه داشتند، فراموش كردند. بعد معلوم شد كه ماهى بر
اثر رسيدن قطرات آب به طور معجزه آسايى خود را در همان تنگه به دريا افكنده و
ناپديد شده است.
موسى و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانى بودن راه و سفر موجب خستگى و گرسنگى آنها
گرديد، در اين هنگام موسى عليهالسلام به خاطرش آمد كه غذايى به همراه خود آورده،
به يوشع گفت: غذاى ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته
شدهايم.
يوشع گفت: آيا به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، من در آن جا
فراموش كردم كه ماجراى ماهى را بازگو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من
ربود، و ماهى راهش را به طور شگفتانگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.
و از آن جا كه اين موضوع به صورت نشانهاى براى موسى عليهالسلام در رابطه با پيدا
كردن عالِم، بيان شده بود موسى عليهالسلام مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزى
است كه ما مىخواستيم و به دنبال آن مىگشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و
به جستجوى آن عالِم پرداختند، وقتى كه به تنگه رسيدند حضرت خضر عليهالسلام را در
آن جا ديدند.(544)
پس از احوالپرسى، موسى عليهالسلام به او گفت:
آيا من از تو پيروى كنم تا از آن چه به تو تعليم داده شده است
و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى؟
خضر: تو هرگز نمىتوانى همراه من صبر و تحمل كنى، و چگونه مىتوانى در مورد رموز و
اسرارى كه به آن آگاهى ندارى شكيبا باشى؟
موسى: به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو را
نخواهم كرد.
خضر: پس اگر مىخواهى به دنبال من بيايى از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن
را براى تو بازگو كنم.
موسى عليهالسلام مجدداً اين تعهد را داد كه با صبر و تحمل همراه استاد حركت كند و
به اين ترتيب همراه خضر عليهالسلام به راه افتاد.(545)
ديدار موسى از سه حادثه عجيب
موسى و يوشع و خضر عليهم السلام با هم به كنار دريا آمدند و در آن جا سوار كشتى
شدند آن كشتى پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان كشتى آنها را سوار كردند. پس از
آن كه كشتى مقدارى حركت كرد، خضر عليهالسلام برخاست و گوشهاى از كشتى را سوراخ
كرد و آن قسمت را شكست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محكم نمود كه آب
وارد كشتى نشود.
موسى عليهالسلام وقتى اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مىشد ديد،
بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: آيا كشتى را سوراخ كردى كه اهلش
را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى؟
حضرت خضر گفت: آيا نگفتم كه تو نمىتوانى همراه من صبر و تحمل
كنى؟!
موسى گفت: مرا به خاطر اين فراموشكارى، بازخواست نكن و بر من به خاطر اين اعتراض
سخت نگير.
از آن جا گذشتند و از كشتى پياده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسير راه خضر
عليهالسلام كودكى را ديد كه همراه خردسالان بازى مىكرد، خضر به سوى او حمله كرد و
او را گرفت و كشت.
موسى عليهالسلام با ديدن اين منظره وحشتناك تاب نياورد و با خشم به خضر
عليهالسلام گفت:
آيا انسان پاكى را بى آن كه قتلى كرده باشد كشتى؟ به راستى
كار زشتى انجام دادى.
حتى موسى عليهالسلام بر اثر شدت ناراحتى به خضر عليهالسلام حمله كرد و او را
گرفت و به زمين كوبيد كه چرا اين كار را كردى؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى؟
موسى عليهالسلام گفت: اگر بعد از اين از تو درباره چيزى سؤال كنم، ديگر با من
مصاحبت نكن، چرا كه از ناحيه من معذور خواهى بود.
از آن جا حركت كردند تا اين كه شب به قريهاى به نام ناصره رسيدند، آنها از مردم
آن جا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايى به آنها ندادند و آنها را مهمان خود
ننمودند، در اين هنگام خضر عليهالسلام به ديوارى كه در حال ويران شدن بود نگاه كرد
و به موسى عليهالسلام گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار كنيم
تا خراب نشود. خضر عليهالسلام مشغول تعمير شد.
موسى عليهالسلام كه خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مىكرد شخصيت
والاى او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادى سخت جريحه دار شده و در عين
حال خضر عليهالسلام به تعمير ديوار آن آبادى مىپردازد، بار ديگر تعهد خود را به
كلى فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضى سبكتر و ملايمتر از گذشته،
گفت: مىخواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى؟ اينجا
بود كه خضر عليهالسلام به موسى عليهالسلام گفت:
هذا فِراقٌ بَينِى وَ بَينِكَ...؛
انيك وقت جدايى من و تو است، اما به زودى راز آن چه را كه
نتوانستى بر آن صبر كنى، براى تو بازگو مىكنم.(546)
موسى عليهالسلام سخنى نگفت، و دريافت كه نمىتواند همراه خضر عليهالسلام باشد و
در برابر كارهاى عجيب او صبر و تحمل داشته باشد.
توضيحات خضر عليهالسلام در مورد سه حادثه عجيب
حضرت حضر عليهالسلام راز سه حادثه شگفتانگيز فوق را براى موسى عليهالسلام چنين
توضيح داد:
اما آن كشتى مال گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مىكردند، و من
خواستم آن را معيوب كنم و به اين وسيله آن كشتى را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا
كه پشت سرشان پادشاه ستمگرى بود كه هر كشتى سالمى را به زور مىگرفت. معيوب كردن
من، براى نگه دارى كشتى براى صاحبش بود.
و اما آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه آنان را به طغيان و
كفر وادارد، و از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاى او فرزندى پاكسرشت و با
محبت به آن دو بدهد.(547)
و اما آن ديوار از آنِ دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، گنجى متعلق به آن يتيمان در
زير ديوار وجود داشت، و پدرشان مرد صالحى بود، و پروردگار تو مىخواست آنها به حد
بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند. اين رحمتى از پروردگار تو بود، من آن كارها
را انجام دادم تا زير ديوار محفوظ باشد و آن گنج خارج نشود و به دست بيگانه نيفتد،
من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم. اين بود راز كارهايى كه نتوانستى در برابر
آنها تحمل كنى.(548)
موسى عليهالسلام از توضيحات حضرت خضر عليهالسلام قانع شد.
توصيه خضر عليهالسلام و نوشته لوح گنج
هنگام جدايى خضر عليهالسلام از موسى عليهالسلام، موسى به او گفت: مرا سفارش و
موعظت كن، خضر مطالبى فرمود، از جمله گفت: از سه چيز بپرهيز و
دورى كن: 1 - از لجاجت 2 - و از راه رفتن بى هدف و بدون نياز 3 - و از خنده بدو
تعجب، خطاهايت را به ياد بياور و از تجسس در خطاهاى مردم پرهيز كن.
از حضرت رضا عليهالسلام نقل شده آن گنجى كه زير ديوار مخفى بود، لوح طلايى بود كه
در آن چنين نوشته شده بود:
بسماللهالرحمنالرحيم، محمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبتُ
لِمَن اَيقَنَ بالمَوتِ كَيفَ يَفرَحُ، عَجِبتُ لِمَن اَيقَنَ بالقَدَرِ كَيفَ
يَحزَنَ؟ و عَجِبتُ لِمَن رأى الدُّنيا وَ تقَبّلها بِاَهلها كيفَ يَركَنُ الِيها،
و يَنبَغى لِمَن غَفَلَ عَنِ اللهَ اَلّا يَتَّهَمَ اللهُ تبارَكَ و تَعالى فِى
قَضاوَتِهِ وَ لا يَستَبطِئَهُ فِى رِزقِهِ؛
به نام خداوند بخشنده مهربان - تعجب مىكنم براى كسى كه يقين
به مرگ دارد چگونه شادى مستانه مىكند؟ تعجب مىكنم براى كسى كه يقين به قضا و قدر
الهى دارد، چگونه اندوهگين مىشود؟ تعجب مىكنم براى كسى كه دنيا و دگرگونىهاى آن
را با اهلش مىنگرد، چگونه بر آن اعتماد مىكند؟ و سزاوار است آن كسى كه از خداوند
غافل مىگردد، خداوند متعال را در قضاوتش متهم نكند، و در رزق و روزى رساندن او را
به كندى و تاخير ياد ننمايد.(549)
نيز روايت شده: بين آن پدر صالح و يتيمان كه آن گنج را براى فرزندانش ذخيره كرده
بود، هفتاد پدر واسطه بود، خداوند به خاطر نيكوكارى آن پدر (جد هفتادم) گنج او را
به دو يتيم از نوههايش رسانيد، پاداش نيكوكارى او را اينگونه ادا كرد.(550)