رفتن موسى به كوه طور براى گرفتن الواح تورات
موسى عليهالسلام تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم عليهالسلام بود، و همان را براى
بنى اسرائيل تبليغ مىكرد.
قوم موسى عليهالسلام در انتظار برنامههاى جديد و كتاب آسمانى جديد موسى
عليهالسلام بودند، تا به آن عمل كنند.
موسى عليهالسلام به آنها فرمود:: برادرم هارون را در ميان
شما مىگذارم و براى سى روز از ميان شما غيبت مىكنم، و به كوه طور مىروم تا احكام
شريعت و (الواح تورات) را براى شما بياورم.
از سوى ديگر جمعى از بنى اسرائيل با اصرار و تأكيد از موسى عليهالسلام خواستند كه
خدا را مشاهده كنند، و اگر او را مشاهده نكنند هرگز ايمان نخواهند آورد، موسى
عليهالسلام هرچه آنها را نصيحت كرد، فايده نداشت، سرانجام موسى عليهالسلام از
ميان آنها هفتاد نفر را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (كوه طور) برد،
موسى عليهالسلام در كوه طور تقاضاى بنى اسرائيل را چنين به خدا عرض كرد:
رَبّ اَرِنى انظُر اِلَيكَ؛
پروردگارا! خودت را به من نشان بده تا تو را ببينم.
خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به كوه بنگر اگر در
جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد.
ناگاه موسى عليهالسلام ديد تجلى خداوند باعث شد كه كوه نابود شود، و همسان زمين
گردد، موسى عليهالسلام از مشاهده اين صحنه هولانگيز، چنان وحشتزده شد كه مدهوش
بر روى زمين افتاد. وقتى كه به هوش آمد، عرض كرد: پروردگارا! تو منزه هستى، من به
سوى تو باز مىگردم، و توبه مىكنم، و من از نخستين مؤمنان هستم.
(505)
و در آيه 155 سوره اعراف چنين آمده:
موسى از قوم خود، هفتاد تن از مردان را براى ميعادگاه ما
برگزيد وقتى كه آنها را به كوه طور برد و زمين لرزه آنها را فرا گرفت و همه آنها
هلاك شدند.))
اين همان تجلى قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسى عليهالسلام از موسى
عليهالسلام خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با اين كه خداوند
ديدنى نيست، تجلى خدا بر كوه طور و هلاكت هفتاد نفر از قوم موسى عليهالسلام و
مدهوش شدن خود موسى عليهالسلام، هم از معجزات آنها بود كه چرا چنين تقاضايى
كردهاند و هم نشان دادن قدرت الهى بود، تا آنها با ديدن جلوههاى قدرت الهى، با
چشم باطن خدا را بنگرند.
موسى عليهالسلام وقتى كه به هوش آمد و هلاكت نمايندگان بنى اسرائيل را ديد، عرض
كرد: پروردگارا ! اگر تو مىخواستى مىتوانستى آنها و مرا پيش
از اين هلاك كنى (يعنى من چگونه پاسخ قوم را بگويم كه بر نمايندگان آنها چنين
گذشت) آيا ما را به خاطر كار سفيهان از ما هلاك مىكنى(506)
سپس با تضرع و زارى گفت: پروردگارا! مىدانيم كه اين آزمايش تو بود كه هر كه را
بخواهى (و سزاوار بدانى) با آن گمراه مىكنى و هر كس را بخواهى (و شايسته بينى)
هدايت مىنمايى.
بار الها! تو ولىّ و سرپرست ما هستى، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو
بهترين آمرزندگان هستى.(507)
سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسى عليهالسلام به سوى بنى اسرائيل
بازگشتند و آن چه را ديده بودند براى آنها بازگو كردند.
موسى عليهالسلام در همين سفر الواح تورات را از خداوند گرفت.
خداوند در كوه طور به موسى عليهالسلام فرمود: اى موسى! من تو
را با رسالتهاى خويش و سخن گفتنم (با تو) بر مردم بر گزيدم، پس آن چه را به تو
دادهام محكم بگير و از شكرگزاران باش.
و براى مردم در الواح (تورات) از هر موضوعى اندرى نوشتيم، و از هر چيز بيانى
كرديم، پس آن را با جديت بگير، و به قوم خود بگو به نيكوترين آنها عمل كنند و
آنها كه به مخالفت بر مىخيزند كيفرشان دوزخ است و به زودى خانه فاسقان را به شما
نشان خواهيم داد.
(508)
به اين ترتيب موسى عليهالسلام در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به
صورت صفحههايى از تورات، از درگاه الهى گرفت و به سوى قوم بازگشت تا آنها را در
پرتو اين كتاب آسمانى و قانون اساسى، هدايت كند و به سوى تكامل برساند.
آشوب سامرى منافق در غياب موسى عليهالسلام
گفتيم حضرت موسى عليهالسلام اكنون كه از دست فرعونيان نجات يافته، مىخواهد براى
ملت بنى اسرائيل، حكومت تشكيل دهد و هر حكومتى نياز به قانون دارد. او با گروهى از
برجستگان بنى اسرائيل به كوه طور رفت، تا الواح تورات را از درگاه خدا بگيرد، تا
همان كتاب آسمانى، قانون اساسى مردم گردد.
نخست طبق وعده خدا، به بنى اسرائيل فرمود: من سى روز از ميان
شما غايب هستم، جانشين من برادرم هارون است. در پرتو راهنمايى او به زندگى ادامه
دهيد تا من باز گردم.
موسى عليهالسلام به كوه طور رفت و به مناجات و عبادت پرداخت سى شبانه روز به
پايان رسيد، خداوند ده روز ديگر را به آن افزود و مجموع آن چهل روز گرديد.
از آن جا كه در آغاز هر انقلابى، حوادثى انحرافى رخ مىدهد، و خود انقلاب كردهها،
گاهى حزب و گروه خاصى را به دور خود جمع مىكنند، قوم موسى عليهالسلام نيز از اين
انحراف مصون نماندند. موسى بن ظفر كه بعداً به نام سامرى
معروف شد، از بنى اسرائيل بود (او همان كسى است كه در ماجراى درگيرى او با قبطى،
موسى به كمك او شتافت و قبطى را كشت) سامر با اين كه سابقه انقلابى داشت، و از
ياران موسى عليهالسلام بود، پس از پيروزى موسى عليهالسلام جزء منافقين گرديد، و
در غياب موسى عليهالسلام، و از زمينهاى كه در ميان بنى اسرائيل وجود داشت
سوءاستفاده كرده و از طلاهاى فرعونيان، كه جمع شده بود، با زيركى خاصى مجسمه
گوسالهاى درست كرد، و مردم را به پرستش آن دعوت نمود.
بر اثر وزد باد از سوراخهاى بدن اين مجسمه صدايى همچون صداى گوساله بيرون آمد و
به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بنى اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوسالهپرست
شدند.
هارون هر چه قوم را نصيحت كرد، و آنها را در گوسالهپرستى برحذر داشت، به سخنش
اعتنا نكردند، حتى با جوسازىها و هياهوى خود نزديك بود او را بكشند.
برخورد شديد موسى عليهالسلام با آشوب موسى
خداوند ماجراى گمراهى قوم توسط سامرى را به موسى عليهالسلام وحى كرد، موسى
عليهالسلام با ناراحتى و خشم از كوه طور به سوى قوم خود بازگشت و آنها را در زير
رگبار سرزنش خود قرار داد.(509)
موسى عليهالسلام از شدت خشم و ناراحتى، الواح تورات را بر زمين زد و شكست، بنى
اسرائيل، به پيش آمده و گفتند: ما در اين كار تقصيرى نداريم،
بلكه سامرى اين كار را كرد.
موسى عليهالسلام به برادرش هارون متوجه شد و از شدت خشم، سر و ريش او را گرفت و
گفت: چرا وقتى كه ديدى آنها گمراه شدند، از من پيروى نكردى؟
آيا از من نافرمانى نمودى؟
هارون: اى فرزند مادرم! ريش و سرم را مگير، من ترسيدم بگويى
تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى، و سفارش مرا به كار نبستى.
موسى عليهالسلام متوجه سامرى شد و او را محكوم و سرزنش كرد و سپس فرمود:
برو كه بهره تو در زندگى دنيا اين است كه هر كس به تو نزديك شود، خواهى گفت: كه با
من تماس نگيرد.(510)
آرى، سامرى كه منافقى خودخواه ولى با هوش بود، از نقاط ضعف، بنى اسرائيل
سوءاستفاده كرد و فتنه عظيمى به پا نمود، سرانجام موسى عليهالسلام او را آن چنان
مجازت كرد كه از كشتن بدتر بود يعنى او را از جامعه طرد كرد و مردم او را به عنوان
يك مرد نجس و آلوده مىدانستند و با او تماس نمىگرفتند.
روايت شده: سامرى به بيمارى مرموز و واگيردار لامساس
گرفتار شد. هر كس با او تماس مىگرفت به آن بيمارى مبتلا شده و بدنش آن چنان
مىسوخت كه گويى در ميدان آتش افتاده است.
او سر به بيابانها نهاد و همچنان گرفتار بيمارى و نفرت جامعه بود تا به هلاكت
رسيد.(511)
گر چه سامرى، ضربه شديدى بر وحدت و انسجام بنى اسرائيل وارد ساخت، ولى موسى
عليهالسلام به زودى به فرياد آنها رسيد، و با مقاومت و شدت عمل و برنامههاى
انقلابى غائله سامرى را به زباله دان تاريخ سپرد، و فريب خوردگان را بازسازى نمود و
براى چندمين بار، بنى اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از كرده خود
پشيمان شده و توبه كردند، و به فرمان موسى عليهالسلام مجسمه گوساله را خرد كرده و
ريزههاى آن را به رود نيل ريختند.(512)
قرار گرفتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل، و رفع آن به بركت توبه
هنگامى كه موسى عليهالسلام از كوه طور بازگشت، تورات را با خود آورد و آن را به
قوم خود عرضه كرد و فرمود: كتاب آسمانى آوردهام كه حاوى دستورهاى دينى و حلال و
حرام خداست، دستورهايى كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است. آن را بگيريد
و به احكام آن عمل كنيد.
يهود به بهانه اين كه موسى عليهالسلام تكاليف دشوارى براى آنان آورده بناى
نافرمانى و سركشى گذاشتند، خداوند فرشتگانى را مأمور كرد تا قطعه عظيمى از كوه طور
را بالاى سر آنها قرار دهند. فرشتگان چنين كردند. يهوديان وحشتزده شدند.
موسى عليهالسلام در اين هنگام به آنها چنين اعلام كرد: چنان
چه پيمان ببنديد و به دستورهاى خدا عمل كنيد و از تمرّد و سركشى توبه نماييد، اين
عذاب و كيفر از شما برداشته و برطرف مىشود وگرنه همه به هلاكت مىرسيد.
آنها تسليم شدند و براى خدا سجده نمودند و تورات را پذيرفتند و در حالى كه هر
لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آنها مىرفت، به بركت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف
گرديد.(513)
سرپيچى قارون از دستور موسى عليهالسلام
موسى عليهالسلام پس از نجات از شر فرعون و فرعونيان و سپس سامرى، به شر ديگرى در
رابطه با قارون دچار شد.
قارون بن يَصهُر بن قاهث پسر عمو يا پسرخاله حضرت موسى
عليهالسلام بود(514)
و از علم و حكمت بهره وافر داشت، به طورى كه جمعيت بنى اسرائيل به دو بخش تقسيم
مىشد، موسى عليهالسلام عهده دار قضاوت در يك بخش بود، و قارون دادستان بخش ديگر.
قارون، داراى ثروت كلانى شد كه تنها كليدهاى خزانههاى ثروت او را شصت قاطر (و به
نقلى چهل قاطر) حمل مىكردند.
قرآن در اين مورد مىگويد:
وَ آتَينا مِنَ الكُنوزِ ما اءنّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوءُ
بالعُصبَةِ اُولِى القُوَّةِ؛
ما آن قدر گنجها به او داده بوديم كه حمل كليدهاى آن، براى يك
گروه زورمند، مشكل و زحمت بود.(515)
تا اين زمان، بين او و موسى عليهالسلام دشمنى و جار و جنجال نبود، وقتى كه فرمان
گرفتن زكات، از طرف خداوند بر موسى عليهالسلام صادر شد، موسى عليهالسلام نزد
قارون رفت و از او مطالبه زكات نمود، آن هم زكات اندك يعنى از هر هزار دينار، يك
دينار و از هزار درهم، يك درهم، و از هر هزار نوع كالا، يك نوع.
قارون در آغاز اين دستور، سرپيچى نكرد ولى به خانهاش آمد و به حسابرسى پرداخت،
متوجه شد زكات مالش بسيار مىشود. حرص و دنياپرستى باعث گرديد كه براى حفظ مال خود،
به يك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.
خنثى شدن تصميم ناجوانمردانه قارون
قارون، بنى اسرائيل را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود. در آن سخنرانى گفت:
اى بنىاسرائيل موسى عليهالسلام شما را به هر چيزى دستور
داد، از او اطاعت كرديد، ولى اينك مىخواهد (به عنوان زكات) اموال و ثروت شما را از
دستتان خارج سازد.
جمعيتى از بنى اسرائيل فريب اين سخنرانى را خوردند و گفتند:
اى قارون! تو سرور و بزرگ ما هستى، ما مطيع تو هستيم. هرگونه تو دستور دهى، اطاعت
مىكنيم.
قارون گفت: به شما دستور مىدهم فلان زن بى عفت را به اينجا بياوريد و با او قرار
بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد:
موسى با من زنا كرد.
آنها نزد آن زن رفتند و قراردادى در اين مورد با او بستند، و آن زن قبول كرد تا
روزى قارون بنى اسرائيل را در يكجا جمع كرد، و سپس نزد موسى عليهالسلام آمد و گفت:
اى موسى! قوم تو براى استماع سخنرانى و و موعظه شما، اجتماع كردهاند.
موسى عليهالسلام نزد قوم خود آمد، و شروع به سخن كرد، تا به اين جا رسيد، گفت:
اى بنى اسرائيل! كسى كه دزدى كند، دستش را جدا مىكنيم، كسى كه نسبت زنا (از روى
دروغ) به كسى بدهد، هشتاد شلاق به او مىزنيم، و اگر كسى زنا كند ولى همسر نداشته
باشد، صد تازيانه به او مىزنيم، ولى اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مىكنيم تا
جان بدهد.
ناگهان قارون در ميان جمعيت فرياد زد: وَ اءنْ كُنتَ اَنتَ؛
اگر چه زناكار خودت باشى؟
موسى گفت: وَ اءنْ كُنتُ اَنا؛
اگر چه خودم باشم.
قارون گفت: بنى اسرائيل مىگويند تو با فلان زن روسپى زنا
كردهاى.
موسى عليهالسلام گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده، سخن او
را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.
عدهاى رفتند و آن زن را آوردند، موسى عليهالسلام به او رو كرد و گفت:
اى زن، آيا من با تو زنا كردهام؟! آن گونه كه اين قوم مىگويند؟
زن گفت: نه، آنها دروغ مىگويند، آنها با من قرارداد بستند
كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم.
موسى عليهالسلام به خاك افتاد و سجده شكر به جا آورد كه خداوند آبرويش را حفظ
نمود. در اين جا بود كه مجازات قارون زشتسيرت، از طرف خدا صادر شد.
خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب كرد و به موسى عليهالسلام فرمود: به زمين فرمان
بده تا قارون و خانهاش را در كام خود فرو برد.
موسى عليهالسلام به زمين گفت: آنها را بگير. زمين
آنها را تا ساق پايشان گرفت، بار ديگر موسى گفت: اى زمين
آنها را بگير. زمين آنها را تا زانوانشان گرفت، بار ديگر موسى عليهالسلام
گفت: اى زمين آنها را بگير زمين آنها را تا
گردنهايشان گرفت، آنها ناله و گريه مىكردند و به موسى التماس مىنمودند كه به
آنها رحم كند، موسى براى آخرين بار گفت: اى زمين آنها را
بگير. زمين همه آنها را در كام خود فرو برد.
خداوند به موسى عليهالسلام وحى كرد: به التماس آنها توجه و
ترحم نكردى، ولى اگر به من استغاثه مىكردند، من جواب مثبت به آنها مىدادم.(516)
توهين قارون به موسى عليهالسلام و نفرين موسى عليهالسلام
طبق بعضى از روايات، هنگامى كه بنى اسرائيل در مسير خود به بيت المقدس، چهل سال در
بيابان تيه، ماندند، براى نجات خود از سرگردانى، همواره به قرائت تورات و دعا و
گريه اشتغال داشتند. قارون بسيار خوش صدا بود و تورات و دعاها را با صداى شيواى خود
مىخواند، و بر اثر آگاهى به علم كيمياگرى، ثروت كلانى به دست آورد. وقتى كه
ماندگار شدن بنى اسرائيل به طول انجاميد، قارون از آنها كناره گرفت و در مجالس
مناجات و دعاى آنها شركت نمىكرد. روزى موسى عليهالسلام نزد او رفت و به او هشدار
داد كه: اگر از جمعيت ما كناره بگيرى در مجالس ما شركت نكنى،
مشمول عذاب الهى خواهى شد.
قارون بر اثر خودخواهى گفتار موسى عليهالسلام را به باد استهزاء گرفت، موسى
عليهالسلام با غم و اندوه از نزد او خارج شد، و در كنار قصر او نشست، قارون به
خدمتكارانش دستور داد كه خاكسترى را با آب تر كنند و به سر و صورت موسى عليهالسلام
بريزند، آنها اين اهانت را به آن حضرت نمودند، موسى عليهالسلام بسيار ناراحت و دل
شكسته شد و در مورد قارون نفرين كرد، خداوند آسمانها و زمين را مطيع موسى
عليهالسلام قرار داد، موسى عليهالسلام به زمين فرمان داد:
قارون و كاخ قارون را در كام خود فرو ببر.
زمين، قارون و كاخش را در كام خود فرو برد... .(517)
حسرتى كه تبديل به تنفر شد
قارون با ثروتهاى كلان و اسكورتهاى مجلل و مركبهاى راهوار از خانه بيرون مىآمد(518)
و بر اثر جنون نمايش ثروت، ثروت خود را به رخ مردم مىكشيد.
حتى بعضى نوشتهاند: قارون با يك جمعيت چهل هزار نفرى، در ميان بنى اسرائيل رژه
رفت، در حالى كه چهار هزار نفر بر اسبهاى گرانقيمت، با پوششهاى سرخ سوار بودند و
نيز كنيزان سپيدرو با خود آورد كه بر زينهاى طلايى كه بر استرهاى سفيد رنگ قرار
داشت سوار بودند، لباسهايشان سرخ بود و همه غرق در زينت آلات طلا جلوه مىكردند، و
مطابق گفته بعضى، تعداد آنها هفتاد هزار نفر بود.
اكثريت دنياپرست كه عقلشان در چشمشان بود، وقتى آن صحنه پرزرق وبرق را ديدند، با
حسرت عميق، آه سوزان از دل برمىكشيدند و چنين آرزو مىكردند كهاى كاش به جاى
قارون بودند، و حتى يك روز و يك ساعت و يك لحظه مانند قارون بودند. مىگفتند:
به راستى كه قارون داراى بهره عظيمى از نعمتها است. آفرين بر قارون و ثروت سرشارش،
چه جاه و جلالى و چه حشمتى كه تاريخ نظير آن را سراغ ندارد؟!
در حقيقت هم قارون و هم آن آرزو كنندگان در كوره عظيم الهى قرار گرفته بودند.
ولى در مقابل اين اكثريت دنياپرست، گروه اندكى از آگاهان و پرهيزگاران نيز بودند
كه مىگفتند:
وَيلَكُم ثَوابُ اللهِ خَير لِمَنِ آمَنَ وَ عَمِلَ
صالِحاً؛
واى بر شما، ثواب و پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده و
عمل صالح انجام مىدهند، بهتر است.(519)
اما طولى نكشيد كه همان اكثريت دنياپرست نيز، حقيقت را درك كردند، و به جاى حسرت و
آه، اظهار تنفر به زرق و برق قارون مىنمودند، و اين در آن هنگام بود كه خداوند بر
قارون غضب كرد، و همه خانه و تشكيلاتش را در كام زمين فرو برد. در اين وقت همان
آرزومندان پرحسرت مىگفتند: واى بر ما گويى خداوند روزى را بر
هر كس بخواهد گسترش مىدهد، بر هر كس بخواهد تنگ مىگيرد، و كليد آن تنها در دست
خداست.
از اين رو، در اين فكر فرو رفتند كه اگر آرزوى مصرانه ديروز آنها به اجابت
مىرسيد و خدا آنها را به جاى قارون قرار مىداد، چه خاكى بر سر مىكردند. از اين
رو، در مقام شكر بر آمده و گفتند: اگر خداوند بر ما منت
نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مىبرد، اى واى مثل اين كه كافران هرگز
رستگار نمىشوند.(520)
اكنون حقيقت را با چشم خود مىنگريم، و نتيجه غرور و سركشى و شهوتپرستى را
مىبينيم و مىفهميم كه اين گونه زندگى هايى كه دورنماى دل انگيزى دارد، بسيار
وحشتزا است.
آرى، قارون كه يك روز از دانشمندان مورد احترام بنى اسرائيل بود، امروز بر اثر
غرور اين گونه به خاك مذلت نشست.
چهل سال سرگردانى بنى اسرائيل در صحراى سينا
پس از هلاكت فرعون و فرعونيان، بنى اسرائيل همواره موسى عليهالسلام از چنگال
آنها نجات يافتند خداوند به بنى اسرائيل فرمان داد تا به سرزمين مقدس فلسطين حركت
كنند و آن جا را محل سكونت خود قرار دهند. موسى عليهالسلام فرمان خداوند را به
آنها ابلاغ كرد.
بنى اسرائيل گفتند: تا ستمگران (يعنى قوم عمالقه) از فلسطين
بيرون نروند، ما به اين فرمان عمل نمىكنيم و وارد سرزمين فلسطين نمىشويم.
موسى عليهالسلام از اين سخن، سخت ناراحت شد، و به پيشگاه خداوند شكايت كرد،
خداوند بر بنى اسرائيل غضب كرد و چنين مقرر داشت كه آنها چهل سال در بيابان (صحراى
سينا) سرگردان بمانند.
گروهى از آنان از كار خود، سخت پشيمان شدند، و به درگاه خداوند روى آوردند، خداوند
بار ديگر بنى اسرائيل را مشمول نعمتهاى خود قرار داد كه قسمتى از آنها در آيه 57
سوره بقره بازگو شده است آن جا كه مىخوانيم:
و ابر را بر شما سايبان ساختيم و با مَنّ (شيره مخصوص ولذيذ
درختان) و سَلوى (پرندگان مخصوص شبيه كبوتر) از شما پذيرايى به عمل آورديم و گفتيم
از نعمتهاى پاكيزهاى كه به شما روزى داديم بخوريد.
آرى بنى اسرائيل در بيابان خشك و سوزان براى يك مدت طولانى (چهل سال) نياز به مواد
غذايى كافى داشتند، اين مشكل را نيز خداوند براى آنها حل كرد، و يك سايه گوارا
همچون سايه ابر، براى آنها تشكيل داد كه از آزار تابش سوزان آفتاب در امان بمانند.
از يك سو پرندگان از فضاهاى دور مىآمدند، و بنى اسرائيل آنها را صيد كرده و غذاى
لذيذ از گوشت آنها تهيه مىكردند، و از سوى ديگر بر اثر بارش بارانها، درختانى در
بيابان روييد و سبز شد، و داراى صمغ و شيره مخصوصى شدند، و به اين ترتيب از گرسنگى
و تشنگى نجات يافتند.(521)
جوشيدن چشمه آب در بيابان بر اثر ضربه عصاى موسى عليهالسلام
بنى اسرائيل همراه موسى عليهالسلام در بيابان خشك و سوزان صحراى سينا همچنان
ادامه زندگى مىدادند، آنها از جهت آب در مضيقه سختى قرار گرفتند. نزد موسى
عليهالسلام آمده و وضع ناهنجار خود را به او گفتند، و از او استمداد نمودند.
موسى عليهالسلام از درگاه خداوند براى قوم خود تقاضاى آب كرد، خداوند اين تقاضا
را قبول نمود و به موسى عليهالسلام دستور داد كه عصاى خود را بر آن سنگ مخصوصى كه
در آن بيابان بود بزند.
موسى عليهالسلام عصاى خود را بر آن سنگ زد، ناگهان آب از آن جوشيد و دوازده چشمه
آب (به تعداد قبايل بنى اسرائيل كه دوازده قبيله بودند) با شدت و سرعت جارى شد.
موسى عليهالسلام طبق فرمان خداوند به بنىاسرائيل فرمود: از
روزىهاى الهى بخوريد و بياشاميد و در زمين فساد نكنيد و موجب گسترش فساد نشويد.
(522)
توقع بى جا
بنى اسرائيل در عين آن كه همواره توسط موسى عليهالسلام مشمول مواهب و نعمتهاى
الهى مىشدند، ولى از بهانهجويى دست نمىكشيدند. اين بار به آن غذاهاى
مَنّ وَ سَلْوى (شيره درخت و گوشت پرندگان) اكتفا نكرده نزد موسى
عليهالسلام آمده و تقاضاى غذاهاى متنوع نمودند و چنين گفتند:
اى موسى! از خداى خود بخواه از آن چه از زمين مىرويد از سبزيجات، خيار، سير، عدس و
پياز براى ما بروياند، ما هرگز حاضر نيستيم به يك نوع غذا اكتفا كنيم.
موسى عليهالسلام به آنها گفت: آيا شما غذاى پستتر از آن چه
خدا به شما داده انتخاب مىكنيد؟ اكنون كه چنين است وارد شهر (سرزمين فلسطين) شويد،
زيرا آن چه مىخواهيد در آن جا وجود دارد.(523)
ولى آنها كه حاضر نبودند با حاكمان جبار فلسطين جهاد كنند و در اين راه سستى
مىكردند، چگونه مىتوانستند وارد سرزمين و شام شوند، از اين رو گرفتار غضب الهى و
ذلت و پريشانى گشتند(524)
و چهل سال در بيابان ماندند، اين است وضع ذلتبار آنان كه در امر جهاد سستى
مىكردند، چنان كه در داستان بعد خاطر نشان مىشود.
سستى بنى اسرائيل در جهاد و ذلت آنها
حضرت موسى عليهالسلام در بيابان سينا به بنى اسرائيل گفت: به
سرزمين مقدس (بيتالمقدس و شام) كه خداوند براى شما مقرر داشته وارد شويد، و به پشت
سر خود باز نگرديد و عقب نشينى نكنيد كه زيانكار خواهيد شد.
بنىاسرائيل گفتند: اى موسى در آن سرزمين جمعيتى ستمگر (يعنى
عمالقه كه مردمى جبار و ياغى بودند) هستند، ما هرگز به آن سرزمين وارد نمىشويم تا
آنها از آن سرزمين خارج شوند.(525)
اين پاسخ بنىاسرائيل بيانگر ضعف و سستى آنها در مسأله جهاد است، استعمار فرعونى
آن چنان آنها را ذليل و زبون نموده بود كه آنها هرگز حاضر نبودند براى حفظ عزت
خود، با ياغيان بجنگند، و خود را به رنج و زحمت جهاد بيفكنند، آنها حتى به موسى
گفتند:
فَاِذهَب اَنتَ وَ رَبُّكَ فقاتِلا اءنّا ههُنا قاعِدُونَ؛
تو و پروردگارت برويد و با آنان بجنگيد، ما همين جا
نشستهايم.
ولى در ميان بنى اسرائيل، دو نفر رادمرد كه از خدا مىترسيدند و خداوند به آنها
نعمت عقل و ايمان و شهامت داده بود گفتند: شما وارد دروازه شهر
آنان شويد، هنگامى كه وارد شديد پيروز خواهيد شد و بر خدا توكل كنيد اگر ايمان
داريد.(526)
اين دو نفر يوشع بن نون (وصى موسى) و كالب بن يوفنا بودند، مطابق پارهاى از
روايات، حضرت موسى عليهالسلام يوشع را پيشاپيش بنى اسرائيل به جنگ عمالقه فرستاد.
آنها به فرماندهى يوشع به شهر اريحا هجوم بردند و با ستمگران آن جا جنگيدند تا بر
آنها پيروز شدند. موسى عليهالسلام وارد شهر اريحا شد و پس از مدتى در آن جا از
دنيا رفت.
يوشع جانشين موسى عليهالسلام شد و به عنوان يكى از پيامبران، زمام امور بنى
اسرائيل را به دست گرفت و راه موسى عليهالسلام را ادامه داد، و سرانجام بر همه
سرزمين شام مسلط شد، و پس از 27 سال زندگى بعد از موسى عليهالسلام از دنيا رفت.
در اين هنگام كالب بن يوفنا جانشين او شد و زمام رهبرى بنى اسرائيل را به دست
گرفت.(527)
ماجراى بَلعم باعورا و هلاكت بيست هزار نفر بر اثر طاعون
بلعم باعورا از علماى بنى اسرائيل بود، و كارش به قدرى بالا گرفت كه اسم اعظم
مىدانست و دعايش به استجابت مىرسيد.
روايت شده: موسى عليهالسلام با جمعيتى از بنى اسرائيل به فرماندهى يوشع بن نون و
كالب بن يوفنا از بيابان تيه بيرون آمده و به سوى شهر (بيت المقدس و شام) حركت
كردند، تا آن را فتح كنند و از زير يوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتى كه به نزديك شهر رسيدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنى
اسرائيل) رفته و گفتند از موقعيت خود استفاده كن و چون اسم اعظم الهى را مىدانى،
در مورد موسى و بنى اسرائيل نفرين كن. بلعم باعورا گفت: من
چگونه در مورد مؤمنانى كه پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين كنم؟ چنين
كارى نخواهم كرد.
آنها بار ديگر نزد بلعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرين كند، او نپذيرفت،
سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند آن قدر
شوهرش را وسوسه كرد، كه سرانجام بلعم حاضر شد بالاى كوهى كه مشرف به بنى اسرائيل
است برود و آنها را نفرين كند.
بلعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاى كوه برود، الاغ پس از اندكى حركت سينهاش را بر
زمين مىنهاد و بر نمىخاست و حركت نمىكرد، بلعم پياده مىشد و آن قدر به الاغ
مىزد تا اندكى حركت مىنمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهى به سخن آمد و به بلعم
گفت: واى بر تو اى بلعم كجا مىروى؟ آيا نمىدانى فرشتگان از
حركت من جلوگيرى مىكنند. بلعم در عين حال از تصميم خود منصرف نشد، الاغ را
رها كرد و پياده به بالاى كوه رفت، و در آن جا همين كه خواست اسم اعظم را به زبان
بياورد و بنى اسرائيل را نفرين كند اسم اعظم را فراموش كرد و بانش وارونه مىشد به
طورى كه قوم خود را نفرين مىكرد و براى بنى اسرائيل دعا مىنمود.
به او گفتند: چرا چنين مىكنى؟ گفت: خداوند بر اراده من غالب
شده است و زبانم را زير و رو مىكند.
در اين هنگام بلعم باعورا به حاكمان ظالم گفت: اكنون دنيا و آخرت من از من گرفته
شد، و جز حيله و نيرنگ باقى نمانده است. آن گاه چنين دستور داد:
زنان را آراسته و آرايش كنيد و كالاهاى مختلف به دست آنها بدهيد تا به ميان بنى
اسرائيل براى خريد و فروش ببرند، و به زنان سفارش كنيد كه اگر افراد لشكر موسى
عليهالسلام خواستند از آنها كامجويى كنند و عمل منافى عفت انجام دهند، خود را در
اختيار آنها بگذارند، اگر يك نفر از لشكر موسى عليهالسلام زنا كند، ما بر آنها
پيروز خواهيم شد.
آنها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرايش كرده و به عنوان خريد و فروش
وارد لشكر بنى اسرائيل شدند، كار به جايى رسيد كه زمرى بن شلوم
رئيس قبيله شمعون دست يكى از زنان را گرفت و نزد موسى عليهالسلام آورد و گفت:
گمان مىكنم كه مىگويى اين زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت
نمىكنم.
آن گاه آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد، و اين چنين بود كه بيمارى واگير
طاعون به سراغ بنى اسرائيل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.
در اين هنگام فنحاص بن عيزار نوه برادر موسى
عليهالسلام كه رادمردى قوى پنجه از امراى لشكر موسى عليهالسلام بود از سفر سر
رسيد، به ميان قوم آمد و از ماجراى طاعون و علت آن باخبر شد، به سراغ زمرى بن شلوم
رفت. هنگامى كه او را با زن ناپاك ديد، به آنها حمله نموده هر دو را كشت، در اين
هنگام بيمارى طاعون بر طرف گرديد.
در عين حال همين بيمارى طاعون بيست هزار نفر از لشكر موسى عليهالسلام را كشت.
موسى عليهالسلام بقيه لشكر را به فرماندهى يوشع باز سازى كرد و به جبهه فرستاد و
سرانجام شهرها را يكى پس از ديگرى فتح كردند.(528)
خداوند ماجراى انحراف بلعم باعورا را به طور اشاره و سربسته در آيه 175 و 176 سوره
اعراف ذكر كرده، در آيه 176 مىفرمايد:
وَ لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ
إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ
عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث ذَّلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ
كَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ؛
و اگر مىخواستيم، مقام او (بلعم باعورا) را با اين آيات و
علوم و دانشها بالا مىبرديم، اما اجبار، بر خلاف سنت ماست، او را به حال خود رها
كرديم، و او به پستى گراييد، و از هواى نفس پيروى كرد، مثل او همچون سگ (هار) است،
اگر به او حمله كنى، دهانش را باز، و زبانش را بيرون مىآورد، و اگر او را به حال
خود واگذارى، باز همين كار را مىكند، (گويى چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب
نمىشود) اين مثل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند، اين داستانها را (براى
آنها) بازگو كن، شايد بينديشند و بيدار شوند.(529)
آرى، اين است نتيجه فرهنگ بى عفتى و انحراف جنسى، كه وقتى نيرنگبازان از راههاى
ديگر شكست خوردند با رواج دادن فرهنگ غلط، دين و دنياى مردم را تباه مىسازند، كه
به گفته بعضى طاعون موجب هلاك 90 هزار نفر از لشكر موسى عليهالسلام گرديد.(530)
سه دعاى ناكام
در مورد شأن نزول آيه 175 سوره اعراف (كه در داستان قبل ذكر شد) روايت ديگرى شده
كه نظر شما را به آن جلب مىكنيم:
در بنى اسرائيل زاهدى زندگى مىكرد، خداوند (توسط پيامبر آن عصر) به او ابلاغ كرد
كه سه دعاى تو به استجابت خواهد رسيد، آن زاهد بى همت و نادان در اين فكر فرو رفت
كه اين دعاها را در كجا به كار برد، با همسرش مشورت كرد، همسرش گفت:
سالهاست كه در خدمت تو هستم و در سختى و آسايش با تو همراهى كردهام، يكى از آن
دعاها را در مورد من مصرف كن و از خدا بخواه مرا از زيباترين زنان بنى اسرائيل
گرداند، تا تو از زيبايى من بهرهمند گردى.
زاهد پيشنهاد او را پذيرفت و دعا كرد، او از زيباترين زنان شد، آوازه زيبايى او به
همه جا رسيد، مردم از هر سو براى او نامههاى عاشقانه نوشتند، و آرزوى ازدواج با او
نمودند، او مغرور شد و بناى ناسازگارى با شوهرش نهاد، سرانجام شوهرش خشمگين شد و از
دعاى دوم استفاده نمود و گفت: خدايا از دست اين زن جانم به لب
رسيده، او را مسخ گردان. دعايش مستجاب شد و زن به صورت خرس در آمد، وقتى كه
چنين شد، فرزندان او به زاهد اعتراض كردند، اعتراض آنها شديد شد و زاهد ناگزير از
دعاى سوم خود استفاده كرد و گفت: خدايا همسرم را به صورت
نخستين خود باز گردان. زن به صورت اول بازگشت. به اين ترتيب سه دعاى مورد
اجابت زاهد به هدر رفت. و آن زاهد نادان بر اثر مشورت با زن نادانتر از خود، سه
گنجينه را كه مىتوانست به وسيله آن، سعادت دنيا و آخرتش را تحصيل كند، باطل و
نابود نمود.(531)