قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۱۷ -


خواب وحشتناك فرعون و تعبير آن‏

فرعون (رامسيس دوم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود، او مردم را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قبطيان، تقسيم نمود، قبطيان همان فرعونيان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازى و عيش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند، و همه اختيارات كشور در دست آن‏ها بود، ولى به عكس، سبطيان طبقه پايين اجتماع، و ستمديدگان مستضعف بودند، كه همواره زير چكمه و چنگال فرعونيان، به نرج مى‏بردند، موسى عليه‏السلام و بنى اسرائيل از سبطيان بودند، ولى فرعون از قبطيان.

به اين ترتيب نژادپرستى عجيبى در كشور مصر و اطراف، حكمفرما بود، و قبطيان مى‏خواستند، همين وضع ادامه يابد، چهارصد سال اين وضع نابسامان ادامه يافت تا اين كه خداوند بر بنى اسرائيل لطف كرد، كه پيامبرى به نام موسى عليه‏السلام بفرستد، و آن‏ها را از زير يوغ استعمار و استثمار فرعون نجات بخشد.

در همين ايام، يك شب فرعون در عالم خواب ديد: آتشى از طرف شام شعله‏ور شد و زبانه كشيد و به طرف مصر آمد و به خانه‏هاى قبطيان افتاد و همه آن خانه‏ها را سوزانيد، و سپس كاخ‏ها و باغ‏ها و تالارهاى آن‏ها را فراگرفت و همه را به خاكستر و دود تبديل نمود.

فرعون در حالى كه بسيار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران، كاهنان و دانشمندان تعبير خواب را به حضور طلبيد و به آن‏ها رو كرد و گفت: چنين خوابى را ديده‏ام، تعبيرش چيست؟

يكى از آن‏ها گفت: چنين به نظر مى‏رسد كه به زودى نوزادى از بنى اسرائيل به دنيا آيد و واژگونى تخت و تاج فرعون، و نابودى فرعونيان، به دست او انجام شود.(442)

خفقان و كنترل شديد براى جلوگيرى از تولد نوزاد

فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباريان و ساحران، دو تصميم خطرناك گرفت: نخست اين كه فرمان داد در آن شبى كه منجمين و ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه كودك موعود (موسى) مشخص كرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.

اين فرمان اعلام شد و در همه جا كنترل شديدى به وجود آمد، مردان از شهر بيرون رفتند و زنان در شهر ماندند، و هيچ همسرى جرئت نداشت با همسر خود تماس بگيرد.

ولى در نيمه همان شب، عمران كه در كنار كاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت،(443) همسرش يوكابد را ديد كه نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسى عليه‏السلام منعقد گرديد.

عمران، به همسرش گفت: مثل اين كه تقدير الهى اين بود كه آن كودك موعود از ما پديد آيد، اين راز را پنهان دار و در پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار خطرناك است.

يوكابد با شتاب و نگرانى از كنار شوهر دور شد، و در پوشاندن راز، كوشش بسيار كرد.(444)

دومين تصميم فرعون، كشتن نوزادان پسر بود كه به طور وسيع، و بسيار خطرناك‏تر از تصميم نخست، اجرا شد، از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، اين اعلاميه صادر گرديد:

همه مأموران و قابله‏ها بايد در ميان بنى اسرائيل، مراقب اوضاع باشند، هرگاه پسرى از آن‏ها به دنيا آمد، بى درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند، ولى دختران را براى كنيزى نگهدارند.

به دنبال اين اعلاميه، جلادان خون آشام حكومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام زنهاى باردار تحت مراقبت شديد قرار گرفتند، قابله‏ها از هر سو، زنان را كنترل مى‏كردند، در اين گير و دار، شكم بسيارى از زنان شكافته شد، و بسيارى از نوزادهايى كه در رحم مادرانشان بودند، در اثر فشار و لگد زدن مأموران سنگ دل، سقط شدند، و كشتن نوزادان پسر به هفتاد هزار نفر رسيد.(445)

تولد خورشيد وجود موسى عليه‏السلام و امدادهاى غيبى در نگهدارى او

هنگام ولادت موسى عليه‏السلام هرچه نزديك‏تر مى‏شد، مادر موسى عليه‏السلام نگران ترمى گرديد، و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون حفظ كند.

امداد و لطف الهى موجب شد كه آثار حمل در يوكابد مادر موسى عليه‏السلام چنان آشكار نباشد، از سوى ديگر يوكابد با قابله‏اى دوست بود، و آن قابله به خاطر دوستى، حمل مادر موى عليه‏السلام را گزارش نمى‏داد.

لحظات تولد موسى عليه‏السلام فرا رسيد، مادر موسى عليه‏السلام به دنبال دوست قابله‏اش فرستاد و از او استمداد نمود، قابله آمد و مادر موسى عليه‏السلام را يارى نمود، موسى عليه‏السلام در مخفيگاه دور از ديد مردم، متولد شد، در اين هنگام نور مخصوصى از چهره موسى عليه‏السلام درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبت موسى در قلب قابله جاى گرفت.

قابله به مادر موسى گفت:

من تصميم گرفته بودم تولد موسى عليه‏السلام را به مأموران خبر دهم (و جايزه‏ام را بگيرم) ولى محبت اين نوزاد به قدرى بر قلبم چيره شد كه حتى حاضر نيستم مويى از او كم شود.

قابله از خانه مادر موسى عليه‏السلام بيرون آمد، بعضى از جاسوسان حكومت، او را ديدند، تصميم گرفتند به خانه مادر موسى وارد گردند، خواهر موسى‏(446)ماجرا را به يوكابد گفت؛ يوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در اين ميان از شدت وحشت، هوش از سرش رفته بود، نوزاد را به پارچه‏اى پيچيد و به تنور انداخت.

مأمورين وارد خانه شدند و در آن جا جز تنور آتش نديدند، تحقيقات از مادر موسى عليه‏السلام شروع شد، به او گفتند: قابله در اين جا چه مى‏كند؟

يوكابد گفت: او دوست من است و به عنوان ديدار به اينجا آمده بود. مأمورين مأيوس شده و از خانه خارج شدند.

مادر هنگامى كه حال عادى خود را باز يافت به دخترش گفت: نوزاد كجاست؟ دختر گفت: اطلاع ندارم. در اين لحظه صداى گريه نوزاد از درون تنور بلند شد، مادر به سوى تنور رفت و ديد خداوند آتش را براى موسى خنك و گوارا كرده است، نوزادش را با كمال سلامتى از درون تنور بيرون آورد.

ولى باز مادر نگران بود، چرا كه يك بار صداى گريه نوزاد كافى بود كه جاسوسان را متوجه سازد، متوجه خدا شد و از خدا خواست راه چاره‏اى پيش روى او بگشايد.

خداوند با الهام خود به مادر موسى، او درا از نگرانى حفظ كرد(447) در اين مورد از زبان قرآن چنين مى‏خوانيم:

وَ أَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيَمِّ وَ لَا تَخَافِى وَ لَا تَحْزَنِى إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛

ما به مادر موسى الهام كرديم كه: او را شير بده و هنگامى كه بر او ترسيدى، وى را در دريا(ى نيل) بيفكن و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو باز مى‏گردانيم، و او را از رسولان قرار مى‏دهيم.(448)

و از امدادهاى غيبى ديگر اين كه يوكابد سه ماه مخفيانه به موسى عليه‏السلام شير داد، در اين مدت هيچگاه موسى گريه نكرد و حركتى كه موجب باخبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.(449)

نهادن موسى عليه‏السلام در ميان صندوق و افكندن آن به دريا

مادر موسى عليه‏السلام طبق الهام الهى، تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيفكند، به طور محرمانه به سراغ يك نفر نجار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك صندوقچه كرد.

نجار گفت: صندوقچه را براى چه مى‏خواهى؟

يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود گفت: من از بنى اسرائيلم، نوزاد پسرى دارم، مى‏خواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم.

نجار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلادان برساند، به سراغ آن‏ها رفت، ولى آن چنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مى‏خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات او چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آن جا بيرون نمودند.

او وقتى كه حالت عادى خود را بازيافت، بار ديگر براى گزارش نزد جلادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت، و اين موضوع سه بار تكرار شد، او وقتى كه به حال عادى بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى عليه‏السلام تحويل داد.(450)

مادر موسى عليه‏السلام نوزاد خود را در ميان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامى كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن صندوق را به رود نيل انداخت، امواج نيل آن صندوق را با خود برد، اين لحظه براى مادر موسى، لحظه‏اى بسيار حساس و پرهيجانى بود، اگر لطف الهى نبود، مادر فرياد مى‏كشيد و از فراق نور ديده‏اش، جيغ مى‏زد و در نتيجه جاسوسان متوجه مى‏شدند، ولى خطاب وَ لا تَخافى وَ لا تَحزَنِى (نترس و محزون نباش، ما مويس را به تو بازميگردانيم)(451) قلب مادر را آرام كرد، چه بهتر كه در اين جا رشته سخن را به پروين اعتصامى بدهيم كه مى‏گويد:

مادر موسى، چو موسى را به نيل   در فكند، از گفته‏ى رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه   گفت كاى فرزند خرد بي‏گناه
گر فراموشت كند لطف خداى   چون رهى زين كشتى بى ناخداي
وحى آمد كاين چه فكر باطل است   رهرو ما اينك اندر منزل است
ما گرفتيم آنچه را انداختى   دست حق را ديدى و نشناختي
سطح آب از گاهوارش خوشتر است   دايه‏اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان ميكنند   آنچه ميگوئيم ما، آن ميكنند
به كه برگردي، بما بسپاريش   كى تو از ما دوست‏تر ميداريش

موسى عليه‏السلام در خانه فرعون‏

فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام آسيه داشت‏(452)آن‏ها فرزندى جز يك دختر به نام (انيسا) نداشتند، و او نيز به يك بيمارى شديد و بى درمان برص مبتلا بود، و همه طبيب‏هاى آن عصر از درمان او درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسل شده بود، كاهنان گفته بودند: اى فرعون! ما پيش‏بينى مى‏كنيم كه از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مى‏نهد كه اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مى‏يابد.

فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل صندوقچه‏اى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مى‏داد، به دستور فرعون بى‏درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبت موسى عليه‏السلام در قلب آسيه جاى گرفت.

وقتى كه فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر كشته نشده است؟!

آسيه گفت: اين پسر بچه‏هاى اين سال نيست، و تو فرمان داده‏اى كه پسرهاى نوزاد اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند. در آيه 9 سوره قصص، اين مطلب چنين آمده:

همسر فرعون (آسيه) گفت: او را نكشيد شايد نور چشم من و شما شود، و براى ما مفيد باشد بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم.

انيسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش ماليد و شفا يافت، آن كودك را به بغل گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: به گمان ما اين كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفكنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولى آسيه نگذاشت و با به كار بردن انواع شيوه‏ها كه شايد يكى از آن‏ها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگيرى نمود.

به هر حال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترين كانون خطر، پرورش يافت.(453)

مادر موسى به خواهر موسى گفت: به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى‏گيرى كن.

خواهر موسى عليه‏السلام دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور ديد كه فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات يافت.

طولى نكشيد كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور آسيه و فرعون، مأمورين به دنبال يافتن دايه حركت كردند، اما عجيب اين كه چندين دايه آوردند، ولى نوزاد پستان هيچيك از آن‏ها را نگرفت، مأمورين همچنان در جستجوى دايه بودند كه ناگهان در فاصله نه چندان دور به دخترى برخورد كردند كه گفت: من خانواده‏اى را مى‏شناسم كه مى‏توانند اين كودك را شير دهند و سرپرستى كنند.

آن دختر، خواهر موسى بود، مأمورين كه او را نمى‏شناختند با راهنمايى او نزد مادر موسى عليه‏السلام رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شير دهد، نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتياق تمام، پستان او را گرفت و شير خورد، همه حاضران خوشحال شدند، و به مادر موسى عليه‏السلام آفرين گفتند. از آن پس مادر موسى، موسى عليه‏السلام را به خانه‏اش برد و به او شير داد. (يا به كاخ فرعون رفت و آمد مى‏كرد و به موسى شير مى‏داد.)

به اين ترتيب خداوند به وعده‏اش وفا كرد كه به مادر موسى عليه‏السلام فرموده بود: او را به دريا بيفكن، ما او را به تو بر مى‏گردانيم.(454) به گفته بعضى غيبت موسى از مادرش بيش از سه روز طول نكشيد.

جالب اين كه روزى در دوران شيرخوارگى در آغوش فرعون بود، با دست خويش ريش فرعون را گرفت و كشيد مقدارى از موى ريش او كنده شد، و سيلى محكمى به صورت فرعون زد، و به گفته بعضى با چوب كوچكى بازى مى‏كرد با همان چوب بر سر فرعون كوبيد.

فرعون خشمگين شد و گفت: اين كودك، دشمن من است، همان دم به دنبال جلادان فرستاد تا بيايند و او را بكشند.

آسيه به فرعون گفت: دست بردار، اين نوزاد است و خوب و بد را نمى‏فهمد، براى اين كه حرف مرا تصديق كنى، يك قطعه ياقوت و يك قطعه ذغال آتشين نزدش مى‏گذارى، اگر ياقوت را برداشت معلوم مى‏شود كه مى‏فهمد و اگر آتش را برداشت، معلوم مى‏شود نمى‏فهمد، آن گاه آسيه همين كار را كرد، موسى دست به طرف ياقوت دراز كرد، ولى جبرئيل دست او را به طرف آتش برد، موسى ذغال آتشين را برداشت و به دهان گذاشت، زبانش سوخت، آن گاه خشم فرعون فرونشست و از كشتن او منصرف شد. (455)

مطابق بعضى از روايات ديگر روزى موسى عليه‏السلام عطسه كرد، سپس بى‏درنگ گفت: اَلْحَمْدُلِلَّه فرعون از شنيدن اين سخن عصبانى شد و به موسى سيلى زد، موسى ريش بلند فرعون را گرفت و كشيد، فرعون سخت عصبانى شد و تصميم گرفت او را به دست جلادان بسپرد تا او را بكشند، آسيه همسر فرعون، پا در ميانى كرد و به عنوان اين كه موسى كودك است و به كارهاى خود متوجه نيست، او را از چنگال فرعون نجات داد.(456)

دادرسى موسى عليه‏السلام از يك مظلوم، و كشته شدن ستمگرى به دست او

هنگامى كه موسى عليه‏السلام به حد رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهر (مصر) شد و در بين مردم عبور مى‏كرد، ديد دو نفر گلاويز شده‏اند و همديگر را مى‏زنند، يكى از آن‏ها از بنى اسرائيل، و ديگرى قبطى يعنى از فرعونيان بود، در همين هنگام، بنى اسرائيل از موسى عليه‏السلام استمداد نمود.

از آن جا كه موسى عليه‏السلام مى‏دانست فرعونيان از طبقه اشرافى هستند و همواره به بنى اسرائيل ستم مى‏كنند، به يارى مظلوم شتافت و تصميم گرفت از ظلم ظالم جلوگيرى كند.

به گفته بعضى، موسى ديد يكى از آشپزهاى فرعون مى‏خواهد يك نفر بنى اسرائيل را براى حمل هيزم، به بيگارى كشد، و بر سر همين موضوع با هم گلاويز شده‏اند.

موسى عليه‏السلام به يارى مظلوم شتافت و مشتى محكم بر سينه مرد فرعونى زد، اما همين يك مشت كار او را ساخت، او بر زمين افتاد و مُرد.

موسى عليه‏السلام قصد كشتن او را نداشت، نه از اين جهت كه آن مرد مقتول، سزاوار كشته شدن نبود، بلكه به خاطر پيامدهاى دشوارى كه براى موسى عليه‏السلام و بنى اسرائيل داشت، از اين رو موسى عليه‏السلام به خاطر اين ترك اولى، از درگاه خدا تقاضاى عفو كرد، و از كار خود اظهار پشيمانى نمود.(457)

اين قتل يك قتل ساده نبود، بلكه جرقّه‏اى براى يك انقلاب، و مقدمه آن به حساب مى‏آمد، لذا موسى عليه‏السلام نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه‏اى به سر مى‏برد، در اين گير و دار در روز بعد، باز موسى عليه‏السلام مردى ديگر از فرعونيان را ديد كه با همان مظلوم، گلاويز شده است، و آن مظلوم از موسى عليه‏السلام استمداد نمود، موسى عليه‏السلام به طرف او رفت تا از او دفاع نموده و از ظلم ظالم جلوگيرى كند، ظالم به موسى عليه‏السلام گفت: آيا مى‏خواهى مرا بكشى همانگونه كه ديروز شخصى را كشتى؟

موسى عليه‏السلام دريافت كه حادثه قتل، شايع شده، از اين رو براى اين كه مشكلات ديگرى پيش نيايد كوتاه آمد.

حكم اعدام موسى عليه‏السلام و فرار او به سوى مَدين‏

فرعون و اطرافيانش از ماجرا با خبر شدند، و در جلسه مشورت خود، حكم اعدام موسى عليه‏السلام را صادر كردند.

يكى از خويشان فرعون به نام حزقيل (كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گرديد) از اخبار جلسه مشورت فرعونيان، اطلاع يافت، از آن جا كه او در نهان به موسى عليه‏السلام ايمان داشت، خود را محرمانه به موسى عليه‏السلام رسانيد و گفت: اى موسى! اين جمعيت (فرعون و فرعونيان) براى اعدام تو به مشورت پرداخته‏اند، بى درنگ از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان تو هستم.

موسى عليه‏السلام تصميم گرفت به سوى سرزمين مدين كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بى رحم نجات يابد، گرچه سفرى طولانى بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولى چاره‏اى جز اين نداشت، با توكل به خدا و اميد به امدادهاى الهى حركت كرد، در حالى كه مى‏گفت:

رَبِّ نَجِّنى مِنَ القَومِ الظّالِمينَ؛

خدايا مرا از گزند ستمگران نجات بده.(458)

موسى عليه‏السلام در صحراى مديَن، و يارى خواستن او از دختران شعيب عليه‏السلام‏

موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پياده به سوى مدين روانه شد و فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه‏روز پيمود، در اين مدت غذاى او سبزى‏هاى بيابان بود و بر اثر پياده‏روى پايش آبله كرد بهنگامى كه به نزديك مدين رسيد، گروهى از مردم را در كنار چاهى ديد كه از آن چاه با دلو، آب مى‏كشيدند و چهارپايان خود را سيراب مى‏كردند، در كنار آن‏ها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزديك نمى‏شوند، نزد آن‏ها رفت و گفت: چرا كنار ايستاده‏ايد؟ چرا گوسفندهاى خود را آب نمى‏دهيد؟

دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته‏اى است، و به جاى او ما گوسفندان را مى‏چرانيم، اكنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آن‏ها هستيم تا بعد از آن‏ها از چاه آب بكشيم.

در كنار آن چاه، چاه ديگرى بود كه سنگ بزرگى بر سر نهاده بودند كه سى يا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسى عليه‏السلام به تنهايى كنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگينى كه چند نفر آن را مى‏كشيدند، به تنهايى از آن چاه آب كشيد و گوسفندهاى آن دختران را آب داد، آن گاه موسى، از آن جا فاصله گرفت و به زير سايه‏اى رفت و به خدا متوجه شد و گفت:

رَبِّ اءِنَّى اَنزَلتَ اِلىَّ مِن خَيرٍ فَقيرٍ؛

پروردگارا! هر خير و نيكى به من برسانى، به آن نيازمندم.

امانت‏دارى و پاكدامنى موسى عليه‏السلام‏

دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب عليه‏السلام پيامبر بود،(459)بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند، شعيب يكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى عليه‏السلام فرستاد و گفت: برو او را به خانه ما دعوت كن، تا مزد كارش را بدهم.

صفورا در حالى كه با نهايت حيا گام بر ميداشت نزد موسى عليه‏السلام آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسى عليه‏السلام به سوى خانه شعيب عليه‏السلام حركت كرد، در مسير راه، دختر كه براى راهنمايى، جلوتر حركت مى‏كرد، در برابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پايين حركت مى‏داد، موسى عليه‏السلام به او گفت: تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى‏كنيم.

صفورا پشت سر موسى عليه‏السلام آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب عليه‏السلام رسيدند.

ملاقات موسى عليه‏السلام با شعيب عليه‏السلام و مهمان‏نوازى شعيب عليه‏السلام‏

شعيب عليه‏السلام از موسى عليه‏السلام استقبال گرمى كرد و به او گفت: هيچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهايى يافته‏اى، اينجا شهرى است كه از قلمرو حكومت ستمگران فرعونى، خارج است.

موسى عليه‏السلام ماجراى خود را براى شعيب عليه‏السلام تعريف كرد، شعيب عليه‏السلام او را دلدارى داد و به او گفت: از غربت و تنهايى رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مى‏شود.

موسى عليه‏السلام دريافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمه‏هاى علم و معرفت از وجودش مى‏جوشد، شعيب نيز احساس كرد كه با شاگرد لايق و پاكى روبرو گشته است.

جالب اين كه: نقل شده هنگامى كه موسى عليه‏السلام بر شعيب وارد شد، شعيب در كنار سفره غذا نشسته بود و غذايى مى‏خورد، وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غريب و ناشناس) افتاد، گفت: بنشين از اين غذا بخور.

موسى گفت: اعُوذُ بِاللهِ؛ پناه مى‏برم به خدا.

شعيب: چرا اين جمله را گفتى، مگر گرسنه نيستى؟

موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم كه اين غذا را مزد من در برابر كمكى كه به دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستيم كه عمل آخرت را با هيچ چيزى از دنيا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمى‏كنيم.

شعيب گفت: نه، ما نيز چنين كارى نكرديم، بلكه عادت ما، احترام به مهمان است. آنگاه موسى عليه‏السلام كنار سفره نشست، و غذا خورد.(460) در اين ميان يكى از دختران شعيب عليه‏السلام گفت:

يا اَبَتِ استَأجِرهُ اءنّ خَيرَ مَن استأجَرتَ القَوِىُّ الأَمينُ؛

اى پدر! او (موسى) را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى را كه مى‏توانى استخدام كنى همان كسى است كه نيرومند و امين باشد.(461)

شعيب گفت: نيرومندى او از اين جهت است كه او به تنهايى سنگ بزرگ را از سر چاه برداشت و يا دلو بزرگ آب را كشيد، ولى امين بودن او را از كجا فهميدى؟

دختر جواب داد: در مسير راه به من گفت: پشت سر من بيا تا باد لباس تو را بالا نزند، و اين دليل عفت و پاكى و امين بودن او است.(462)

ازدواج موسى عليه‏السلام با دختر شعيب عليه‏السلام‏

شعيب عليه‏السلام به موسى عليه‏السلام گفت: من مى‏خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آوردم به اين شرط كه هشت سال براى من كار (چوپانى) كنى، و اگر تا ده سال كار خود را افزايش دهى محبتى از طرف تو است، من نمى‏خواهم كار سنگينى بر دوش تو نهم، اءن شاء الله مرا از شايستگان خواهى يافت.

موسى عليه‏السلام با پيشنهاد شعيب موافقت كرد.(463)

به اين ترتيب موسى عليه‏السلام با كمال آسايش در مَديَن ماند و با صفورا ازدواج كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خود ادامه داد تا روزى فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعونى رهايى بخشد.

موسى عليه‏السلام چوپانى مهربان! و پاداش او

روزى حضرت موسى عليه‏السلام در صحرا و دامنه كوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود، يكى از گوسفندها از گله خارج شد و تنها به سوى بيابان دويد، موسى به طرف او رفت تا او را گرفته و برگرداند، موسى عليه‏السلام بدنبال او، بسيار دويد و از گله، فاصله زيادى گرفت تا شب شد، سرانجام موسى عليه‏السلام به گوسفند رسيد، با اين كه بسيار خسته شده بود، به آن گوسفند مهربانى كرد و دست مرحمت بر پشت او كشيد و مانند مادر نسبت به فرزندش، او را نوازش داد، ذره‏اى نامهربانى با او نكرد، به او گفت: گيرم به من رحم نكردى، ولى چرا به خود ستم نمودى؟

گوسفند از ماندگى شد سست و ماند   پس كليم الله گرد از وى فشاند
كف همى ماليد بر پشت و سرش   مى‏نوازش كرد همچون مادرش
نيم ذره تيرگى و خشم نى   غير مهر و رحم و آب چشم نى
گفت: گيرم بر منت رحمى نبود   طبع تو بر خود چرا استم نمود؟

وقتى كه خداوند اين صبر، تحمل و مهر را از موسى عليه‏السلام ديد به فرشتگان فرمود: موسى عليه‏السلام شايسته مقام پيامبرى است.

با ملائك گفت يزدان آن زمان   كه نبوت را همى زيبد فلان
بى شبانى كردن و آن امتحان   حق ندادش پيشوايى جهان

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند همه پيامبران را مدتى چوپان كرد و تا آن‏ها را در مورد چوپانى نيازمود، رهبر مردم نكرد، هدف اين بود كه آن‏ها صبر و وقار را در عمل بيازمايند، تا در رهبرى انسان‏ها، با پاى آزموده قدم به ميدان نهند.(464)

گفت: سائل كه تو هم اى پهلوان   گفت: من هم بوده‏ام ديرى شبان‏(465)

بازگشت موسى به مصر با عصاى مخصوص و گوسفندان بسيار

موسى پس از ده سال؟ كونت در مدين، در آخرين سال سكونتش، به شعيب عليه‏السلام چنين گفت: من ناگزير بايد به وطنم بازگردم و از مادر و خويشانم ديدار كنم. در اين مدت كه در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟

شعيب گفت: امسال هر گوسفندى كه زائيد و نوزاد و اَبلَق (دو رنگ و سياه و سفيد) بود، مال تو باشد.

موسى عليه‏السلام (با اجازه شعيب عليه‏السلام) هنگام جفت‏گيرى گوسفندان، چوبى را در زمين نصب كرد و پارچه دو رنگى روى آن افكند، همين پارچه دو رنگ در روبروى چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آن‏ها اثر كرد و آن سال همه نوزادهاى گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پايان رسيد، موسى اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت تا به سوى مصر حركت كنند.

موسى عليه‏السلام هنگام خروج به شعيب عليه‏السلام گفت: يك عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.

با توجه به اين كه چندين عصا از پيامبران گذشته مانده بود، و شعيب آن‏ها را در خانه مخصوصى نگهدارى مى‏كرد، شعيب به موسى گفت: به آن خانه برو، و يك عصا از ميان آن عصاها براى خود بردار.

موسى عليه‏السلام به آن خانه رفت، ناگاه عصاى نوح و ابراهيم عليهماالسلام به طرف موسى عليه‏السلام جهيد(466) و در دستش قرار گرفت، شعيب گفت: آن را به جاى خود بگذار و عصاى ديگرى بردار. موسى عليه‏السلام آن را سر جاى خود نهاد تا عصاى ديگرى بردارد، باز همان عصا به طرف موسى جهيد و در دست او قرار گرفت، و اين حادثه، سه بار تكرار شد.

وقتى كه شعيب آن منظره عجيب را ديد، به موسى عليه‏السلام گفت: همان عصا را براى خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.

موسى عليه‏السلام آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوى مصر حركت مى‏داد، همين عصا بود كه در مسير راه نزديك كوه طور، به اذن خدا به صورت مارى در آمد، و از نشانه‏هاى نبوت موسى عليه‏السلام گرديد(467) كه در قرآن آيه 17 تا 21 سوره طه مى‏خوانيم:

خداوند به موسى فرمود: آن چيست كه در دست راستت است؟ موسى گفت: اين عصاى من است، بر آن تكيه مى‏كنم، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى‏ريزم و نيازهاى ديگرى را نيز با آن برطرف مى‏سازم. خداوند فرمود: اى موسى! آن را بيفكن. موسى آن را افكند، ناگهان مار عظيمى و به حركت در آمد. خدا فرمود: آن را بگير و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز مى‏گردانيم.

بعثت موسى عليه‏السلام در كنار كوه طور

موسى عليه‏السلام اثاث زندگى و گوسفندان خود و عصاى اهدايى شعيب را برداشت و همراه خانواده‏اش، مدين را به مقصد مصر، ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهى كه لازم بود با پيمودن آن در طى هشت شبانه‏روز، به مصر برسد. موسى عليه‏السلام در مسير، راه را گم كرد، و شايد گم كردن راه از اين رو بود كه او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بيراهه مى‏رفت.

موسى در اين وقت در جانب راست غربى كوه طور بود، ابرهاى تيره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شديدى از هر سو شنيده و ديده مى‏شد، از سوى ديگر درد زايمان به سراغ همسرش آمده بود، موسى عليه‏السلام در آن شرايط سخت و در هواى تاريك، حيران و سرگردان بود. ناگهان نورى در كوه طور مشاهده كرد. گمان برد در آن جا آتشى وجود دارد، به خانواده خود گفت:

همين جا بمانيد تا من به جانب كوه طور بروم، شايد اندكى آتش براى گرم كردن شما بياورم.

وقتى كه به نزديك آن نور رسيد، ديد آتش عظيمى از آسمان تا درخت بزرگى كه در آن جا بود، امتداد يافته است، موسى عليه‏السلام با ديدن آن منظره ترسيد و نگران شد، زيرا آتشِ بدون دودى را ديد كه از درون درخت سبزى شعله‏ور بود و لحظه به لحظه شعله‏ورتر مى‏شد.(468) اندكى نزديك شد، ولى همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نياز او و خانواده‏اش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزديك شد تا اندكى از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا داده شد:

يا مُوسى اءِنِّى اَنَا اللهُ رَبِّ العَالَمينَ؛

اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانيان.

عصاى خود را بيفكن.

وقتى كه موسى عليه‏السلام عصاى خود را افكند، مشاهده كرد كه عصا چون مارى با سرعت به حركت در آمد، ترسيد و به عقب بازگشت، حتى پشت پسر خود را نگاه نكرد، به او گفته شد: برگرد و نترس تو در امان هستى، اكنون دستت را در گريبانت فرو بر، هنگامى كه خارج مى‏شود، سفيد و درخشنده است! و اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون، و اطرافيان او است كه آن‏ها قوم فاسقى هستند.(469)

به اين ترتيب موسى عليه‏السلام به قمام پيامبرى رسيد و نخستين نداى وحى را شنيد كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا و يد بيضاء) همراه برد(470) و مأمور شد كه براى دعوت فرعون به توحيد، حركت كند.