خواب وحشتناك فرعون و تعبير آن
فرعون (رامسيس دوم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود، او مردم را به دو طبقه مستضعف و
مستكبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قبطيان، تقسيم نمود، قبطيان همان
فرعونيان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازى و عيش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند،
و همه اختيارات كشور در دست آنها بود، ولى به عكس، سبطيان طبقه پايين اجتماع، و
ستمديدگان مستضعف بودند، كه همواره زير چكمه و چنگال فرعونيان، به نرج مىبردند،
موسى عليهالسلام و بنى اسرائيل از سبطيان بودند، ولى فرعون از قبطيان.
به اين ترتيب نژادپرستى عجيبى در كشور مصر و اطراف، حكمفرما بود، و قبطيان
مىخواستند، همين وضع ادامه يابد، چهارصد سال اين وضع نابسامان ادامه يافت تا اين
كه خداوند بر بنى اسرائيل لطف كرد، كه پيامبرى به نام موسى عليهالسلام بفرستد، و
آنها را از زير يوغ استعمار و استثمار فرعون نجات بخشد.
در همين ايام، يك شب فرعون در عالم خواب ديد: آتشى از طرف شام شعلهور شد و زبانه
كشيد و به طرف مصر آمد و به خانههاى قبطيان افتاد و همه آن خانهها را سوزانيد، و
سپس كاخها و باغها و تالارهاى آنها را فراگرفت و همه را به خاكستر و دود تبديل
نمود.
فرعون در حالى كه بسيار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت،
ساحران، كاهنان و دانشمندان تعبير خواب را به حضور طلبيد و به آنها رو كرد و گفت:
چنين خوابى را ديدهام، تعبيرش چيست؟
يكى از آنها گفت: چنين به نظر مىرسد كه به زودى نوزادى از
بنى اسرائيل به دنيا آيد و واژگونى تخت و تاج فرعون، و نابودى فرعونيان، به دست او
انجام شود.(442)
خفقان و كنترل شديد براى جلوگيرى از تولد نوزاد
فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباريان و ساحران، دو تصميم خطرناك گرفت: نخست اين
كه فرمان داد در آن شبى كه منجمين و ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه كودك
موعود (موسى) مشخص كرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.
اين فرمان اعلام شد و در همه جا كنترل شديدى به وجود آمد، مردان از شهر بيرون
رفتند و زنان در شهر ماندند، و هيچ همسرى جرئت نداشت با همسر خود تماس بگيرد.
ولى در نيمه همان شب، عمران كه در كنار كاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت،(443)
همسرش يوكابد را ديد كه نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسى
عليهالسلام منعقد گرديد.
عمران، به همسرش گفت: مثل اين كه تقدير الهى اين بود كه آن
كودك موعود از ما پديد آيد، اين راز را پنهان دار و در پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار
خطرناك است.
يوكابد با شتاب و نگرانى از كنار شوهر دور شد، و در پوشاندن راز، كوشش بسيار كرد.(444)
دومين تصميم فرعون، كشتن نوزادان پسر بود كه به طور وسيع، و بسيار خطرناكتر از
تصميم نخست، اجرا شد، از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، اين اعلاميه صادر گرديد:
همه مأموران و قابلهها بايد در ميان بنى اسرائيل، مراقب
اوضاع باشند، هرگاه پسرى از آنها به دنيا آمد، بى درنگ سر از بدن او جدا كنند و او
را بكشند، ولى دختران را براى كنيزى نگهدارند.
به دنبال اين اعلاميه، جلادان خون آشام حكومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام
زنهاى باردار تحت مراقبت شديد قرار گرفتند، قابلهها از هر سو، زنان را كنترل
مىكردند، در اين گير و دار، شكم بسيارى از زنان شكافته شد، و بسيارى از نوزادهايى
كه در رحم مادرانشان بودند، در اثر فشار و لگد زدن مأموران سنگ دل، سقط شدند، و
كشتن نوزادان پسر به هفتاد هزار نفر رسيد.(445)
تولد خورشيد وجود موسى عليهالسلام و امدادهاى غيبى در نگهدارى او
هنگام ولادت موسى عليهالسلام هرچه نزديكتر مىشد، مادر موسى عليهالسلام نگران
ترمى گرديد، و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون حفظ
كند.
امداد و لطف الهى موجب شد كه آثار حمل در يوكابد مادر موسى عليهالسلام چنان آشكار
نباشد، از سوى ديگر يوكابد با قابلهاى دوست بود، و آن قابله به خاطر دوستى، حمل
مادر موى عليهالسلام را گزارش نمىداد.
لحظات تولد موسى عليهالسلام فرا رسيد، مادر موسى عليهالسلام به دنبال دوست
قابلهاش فرستاد و از او استمداد نمود، قابله آمد و مادر موسى عليهالسلام را يارى
نمود، موسى عليهالسلام در مخفيگاه دور از ديد مردم، متولد شد، در اين هنگام نور
مخصوصى از چهره موسى عليهالسلام درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبت
موسى در قلب قابله جاى گرفت.
قابله به مادر موسى گفت:
من تصميم گرفته بودم تولد موسى عليهالسلام را به مأموران خبر
دهم (و جايزهام را بگيرم) ولى محبت اين نوزاد به قدرى بر قلبم چيره شد كه حتى حاضر
نيستم مويى از او كم شود.
قابله از خانه مادر موسى عليهالسلام بيرون آمد، بعضى از جاسوسان حكومت، او را
ديدند، تصميم گرفتند به خانه مادر موسى وارد گردند، خواهر موسى(446)ماجرا
را به يوكابد گفت؛ يوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در اين ميان از شدت وحشت، هوش از
سرش رفته بود، نوزاد را به پارچهاى پيچيد و به تنور انداخت.
مأمورين وارد خانه شدند و در آن جا جز تنور آتش نديدند، تحقيقات از مادر موسى
عليهالسلام شروع شد، به او گفتند: قابله در اين جا چه مىكند؟
يوكابد گفت: او دوست من است و به عنوان ديدار به اينجا آمده
بود. مأمورين مأيوس شده و از خانه خارج شدند.
مادر هنگامى كه حال عادى خود را باز يافت به دخترش گفت: نوزاد
كجاست؟ دختر گفت: اطلاع ندارم. در اين لحظه صداى گريه نوزاد از درون تنور
بلند شد، مادر به سوى تنور رفت و ديد خداوند آتش را براى موسى خنك و گوارا كرده
است، نوزادش را با كمال سلامتى از درون تنور بيرون آورد.
ولى باز مادر نگران بود، چرا كه يك بار صداى گريه نوزاد كافى بود كه جاسوسان را
متوجه سازد، متوجه خدا شد و از خدا خواست راه چارهاى پيش روى او بگشايد.
خداوند با الهام خود به مادر موسى، او درا از نگرانى حفظ كرد(447)
در اين مورد از زبان قرآن چنين مىخوانيم:
وَ أَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ
فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيَمِّ وَ لَا تَخَافِى وَ لَا
تَحْزَنِى إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛
ما به مادر موسى الهام كرديم كه: او را شير بده و هنگامى كه
بر او ترسيدى، وى را در دريا(ى نيل) بيفكن و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو
باز مىگردانيم، و او را از رسولان قرار مىدهيم.(448)
و از امدادهاى غيبى ديگر اين كه يوكابد سه ماه مخفيانه به موسى عليهالسلام شير
داد، در اين مدت هيچگاه موسى گريه نكرد و حركتى كه موجب باخبر شدن جاسوسان شود از
خود نشان نداد.(449)
نهادن موسى عليهالسلام در ميان صندوق و افكندن آن به دريا
مادر موسى عليهالسلام طبق الهام الهى، تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيفكند، به
طور محرمانه به سراغ يك نفر نجار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك
صندوقچه كرد.
نجار گفت: صندوقچه را براى چه مىخواهى؟
يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود گفت: من از بنى اسرائيلم، نوزاد پسرى
دارم، مىخواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم.
نجار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلادان برساند، به سراغ
آنها رفت، ولى آن چنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلط شد كه زبانش از سخن گفتن باز
ايستاد، مىخواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات او چنين
برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آن جا بيرون نمودند.
او وقتى كه حالت عادى خود را بازيافت، بار ديگر براى گزارش نزد جلادان رفت، باز
مانند اول زبانش گرفت، و اين موضوع سه بار تكرار شد، او وقتى كه به حال عادى
بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر
موسى عليهالسلام تحويل داد.(450)
مادر موسى عليهالسلام نوزاد خود را در ميان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامى كه
خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن صندوق را به رود نيل انداخت، امواج نيل آن صندوق
را با خود برد، اين لحظه براى مادر موسى، لحظهاى بسيار حساس و پرهيجانى بود، اگر
لطف الهى نبود، مادر فرياد مىكشيد و از فراق نور ديدهاش، جيغ مىزد و در نتيجه
جاسوسان متوجه مىشدند، ولى خطاب وَ لا تَخافى وَ لا
تَحزَنِى (نترس و محزون نباش، ما مويس را به تو بازميگردانيم)(451)
قلب مادر را آرام كرد، چه بهتر كه در اين جا رشته سخن را به پروين اعتصامى بدهيم كه
مىگويد:
مادر موسى، چو موسى را به نيل
|
|
در فكند، از گفتهى رب جليل
|
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
|
|
گفت كاى فرزند خرد بيگناه
|
گر فراموشت كند لطف خداى
|
|
چون رهى زين كشتى بى ناخداي
|
وحى آمد كاين چه فكر باطل است
|
|
رهرو ما اينك اندر منزل است
|
ما گرفتيم آنچه را انداختى
|
|
دست حق را ديدى و نشناختي
|
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
|
|
دايهاش سيلاب و موجش مادر است
|
رودها از خود نه طغيان ميكنند
|
|
آنچه ميگوئيم ما، آن ميكنند
|
به كه برگردي، بما بسپاريش
|
|
كى تو از ما دوستتر ميداريش
|
موسى عليهالسلام در خانه فرعون
فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام آسيه داشت(452)آنها
فرزندى جز يك دختر به نام (انيسا) نداشتند، و او نيز به يك بيمارى شديد و بى درمان
برص مبتلا بود، و همه طبيبهاى آن عصر از درمان او درمانده شده بودند، فرعون
در مورد شفاى او به كاهنان متوسل شده بود، كاهنان گفته بودند:
اى فرعون! ما پيشبينى مىكنيم كه از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مىنهد
كه اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مىيابد.
فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل
صندوقچهاى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مىداد، به دستور فرعون بىدرنگ آن
صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به
نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبت موسى عليهالسلام در قلب آسيه جاى گرفت.
وقتى كه فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر
كشته نشده است؟!
آسيه گفت: اين پسر بچههاى اين سال نيست، و تو فرمان دادهاى
كه پسرهاى نوزاد اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند. در آيه 9 سوره
قصص، اين مطلب چنين آمده:
همسر فرعون (آسيه) گفت: او را نكشيد شايد نور چشم من و شما
شود، و براى ما مفيد باشد بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم.
انيسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش ماليد و شفا يافت، آن كودك را به بغل
گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: به گمان ما اين
كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا
بيفكنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولى آسيه نگذاشت و با به كار بردن انواع شيوهها
كه شايد يكى از آنها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگيرى نمود.
به هر حال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترين
كانون خطر، پرورش يافت.(453)
مادر موسى به خواهر موسى گفت: به دنبال صندوقچه برو و ماجرا
را پىگيرى كن.
خواهر موسى عليهالسلام دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت،
و از دور ديد كه فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد كه برادر كوچكش
از خطر آب نجات يافت.
طولى نكشيد كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور آسيه و
فرعون، مأمورين به دنبال يافتن دايه حركت كردند، اما عجيب اين كه چندين دايه
آوردند، ولى نوزاد پستان هيچيك از آنها را نگرفت، مأمورين همچنان در جستجوى دايه
بودند كه ناگهان در فاصله نه چندان دور به دخترى برخورد كردند كه گفت:
من خانوادهاى را مىشناسم كه مىتوانند اين كودك را شير دهند و سرپرستى كنند.
آن دختر، خواهر موسى بود، مأمورين كه او را نمىشناختند با راهنمايى او نزد مادر
موسى عليهالسلام رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شير دهد، نوزاد را
به او دادند، نوزاد با اشتياق تمام، پستان او را گرفت و شير خورد، همه حاضران
خوشحال شدند، و به مادر موسى عليهالسلام آفرين گفتند. از آن پس مادر موسى، موسى
عليهالسلام را به خانهاش برد و به او شير داد. (يا به كاخ فرعون رفت و آمد مىكرد
و به موسى شير مىداد.)
به اين ترتيب خداوند به وعدهاش وفا كرد كه به مادر موسى عليهالسلام فرموده بود:
او را به دريا بيفكن، ما او را به تو بر مىگردانيم.(454)
به گفته بعضى غيبت موسى از مادرش بيش از سه روز طول نكشيد.
جالب اين كه روزى در دوران شيرخوارگى در آغوش فرعون بود، با دست خويش ريش فرعون را
گرفت و كشيد مقدارى از موى ريش او كنده شد، و سيلى محكمى به صورت فرعون زد، و به
گفته بعضى با چوب كوچكى بازى مىكرد با همان چوب بر سر فرعون كوبيد.
فرعون خشمگين شد و گفت: اين كودك، دشمن من است، همان
دم به دنبال جلادان فرستاد تا بيايند و او را بكشند.
آسيه به فرعون گفت: دست بردار، اين نوزاد است و خوب و بد را
نمىفهمد، براى اين كه حرف مرا تصديق كنى، يك قطعه ياقوت و يك قطعه ذغال آتشين نزدش
مىگذارى، اگر ياقوت را برداشت معلوم مىشود كه مىفهمد و اگر آتش را برداشت، معلوم
مىشود نمىفهمد، آن گاه آسيه همين كار را كرد، موسى دست به طرف ياقوت دراز كرد،
ولى جبرئيل دست او را به طرف آتش برد، موسى ذغال آتشين را برداشت و به دهان گذاشت،
زبانش سوخت، آن گاه خشم فرعون فرونشست و از كشتن او منصرف شد.
(455)
مطابق بعضى از روايات ديگر روزى موسى عليهالسلام عطسه كرد، سپس بىدرنگ گفت:
اَلْحَمْدُلِلَّه فرعون از شنيدن اين سخن عصبانى شد و به موسى سيلى زد، موسى
ريش بلند فرعون را گرفت و كشيد، فرعون سخت عصبانى شد و تصميم گرفت او را به دست
جلادان بسپرد تا او را بكشند، آسيه همسر فرعون، پا در ميانى كرد و به عنوان اين كه
موسى كودك است و به كارهاى خود متوجه نيست، او را از چنگال فرعون نجات داد.(456)
دادرسى موسى عليهالسلام از يك مظلوم، و كشته شدن ستمگرى به دست او
هنگامى كه موسى عليهالسلام به حد رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهر (مصر) شد و در
بين مردم عبور مىكرد، ديد دو نفر گلاويز شدهاند و همديگر را مىزنند، يكى از
آنها از بنى اسرائيل، و ديگرى قبطى يعنى از فرعونيان
بود، در همين هنگام، بنى اسرائيل از موسى عليهالسلام استمداد نمود.
از آن جا كه موسى عليهالسلام مىدانست فرعونيان از طبقه اشرافى هستند و همواره به
بنى اسرائيل ستم مىكنند، به يارى مظلوم شتافت و تصميم گرفت از ظلم ظالم جلوگيرى
كند.
به گفته بعضى، موسى ديد يكى از آشپزهاى فرعون مىخواهد يك نفر بنى اسرائيل را براى
حمل هيزم، به بيگارى كشد، و بر سر همين موضوع با هم گلاويز شدهاند.
موسى عليهالسلام به يارى مظلوم شتافت و مشتى محكم بر سينه مرد فرعونى زد، اما
همين يك مشت كار او را ساخت، او بر زمين افتاد و مُرد.
موسى عليهالسلام قصد كشتن او را نداشت، نه از اين جهت كه آن مرد مقتول، سزاوار
كشته شدن نبود، بلكه به خاطر پيامدهاى دشوارى كه براى موسى عليهالسلام و بنى
اسرائيل داشت، از اين رو موسى عليهالسلام به خاطر اين ترك اولى، از درگاه خدا
تقاضاى عفو كرد، و از كار خود اظهار پشيمانى نمود.(457)
اين قتل يك قتل ساده نبود، بلكه جرقّهاى براى يك انقلاب، و مقدمه آن به حساب
مىآمد، لذا موسى عليهالسلام نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثهاى به سر
مىبرد، در اين گير و دار در روز بعد، باز موسى عليهالسلام مردى ديگر از فرعونيان
را ديد كه با همان مظلوم، گلاويز شده است، و آن مظلوم از موسى عليهالسلام استمداد
نمود، موسى عليهالسلام به طرف او رفت تا از او دفاع نموده و از ظلم ظالم جلوگيرى
كند، ظالم به موسى عليهالسلام گفت: آيا مىخواهى مرا بكشى
همانگونه كه ديروز شخصى را كشتى؟
موسى عليهالسلام دريافت كه حادثه قتل، شايع شده، از اين رو براى اين كه مشكلات
ديگرى پيش نيايد كوتاه آمد.
حكم اعدام موسى عليهالسلام و فرار او به سوى مَدين
فرعون و اطرافيانش از ماجرا با خبر شدند، و در جلسه مشورت خود، حكم اعدام موسى
عليهالسلام را صادر كردند.
يكى از خويشان فرعون به نام حزقيل (كه بعدها به عنوان
مؤمن آل فرعون معروف گرديد) از اخبار جلسه مشورت فرعونيان، اطلاع يافت، از آن جا كه
او در نهان به موسى عليهالسلام ايمان داشت، خود را محرمانه به موسى عليهالسلام
رسانيد و گفت: اى موسى! اين جمعيت (فرعون و فرعونيان) براى
اعدام تو به مشورت پرداختهاند، بى درنگ از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان تو
هستم.
موسى عليهالسلام تصميم گرفت به سوى سرزمين مدين كه
شهرى در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا بود،
برود و از چنگال ستمگران بى رحم نجات يابد، گرچه سفرى طولانى بود و توشه راه سفر را
به همراه نداشت، ولى چارهاى جز اين نداشت، با توكل به خدا و اميد به امدادهاى الهى
حركت كرد، در حالى كه مىگفت:
رَبِّ نَجِّنى مِنَ القَومِ الظّالِمينَ؛
خدايا مرا از گزند ستمگران نجات بده.(458)
موسى عليهالسلام در صحراى مديَن، و يارى خواستن او از دختران شعيب
عليهالسلام
موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پياده به سوى مدين روانه شد و فاصله بين مصر و
مدين را در هشت شبانهروز پيمود، در اين مدت غذاى او سبزىهاى بيابان بود و بر اثر
پيادهروى پايش آبله كرد بهنگامى كه به نزديك مدين رسيد، گروهى از مردم را در كنار
چاهى ديد كه از آن چاه با دلو، آب مىكشيدند و چهارپايان خود را سيراب مىكردند، در
كنار آنها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزديك نمىشوند،
نزد آنها رفت و گفت: چرا كنار ايستادهايد؟ چرا گوسفندهاى خود
را آب نمىدهيد؟
دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكستهاى است، و به
جاى او ما گوسفندان را مىچرانيم، اكنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن
آنها هستيم تا بعد از آنها از چاه آب بكشيم.
در كنار آن چاه، چاه ديگرى بود كه سنگ بزرگى بر سر نهاده بودند كه سى يا چهل نفر
لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسى عليهالسلام به تنهايى كنار آن چاه آمد،
آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگينى كه چند نفر آن را مىكشيدند، به
تنهايى از آن چاه آب كشيد و گوسفندهاى آن دختران را آب داد، آن گاه موسى، از آن جا
فاصله گرفت و به زير سايهاى رفت و به خدا متوجه شد و گفت:
رَبِّ اءِنَّى اَنزَلتَ اِلىَّ مِن خَيرٍ فَقيرٍ؛
پروردگارا! هر خير و نيكى به من برسانى، به آن نيازمندم.
امانتدارى و پاكدامنى موسى عليهالسلام
دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب عليهالسلام پيامبر بود،(459)بازگشتند
و ماجرا را تعريف كردند، شعيب يكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى
عليهالسلام فرستاد و گفت: برو او را به خانه ما دعوت كن، تا
مزد كارش را بدهم.
صفورا در حالى كه با نهايت حيا گام بر ميداشت نزد موسى عليهالسلام آمد و دعوت پدر
را به او ابلاغ نمود، موسى عليهالسلام به سوى خانه شعيب عليهالسلام حركت كرد، در
مسير راه، دختر كه براى راهنمايى، جلوتر حركت مىكرد، در برابر باد قرار گرفت، باد
لباسش را به بالا و پايين حركت مىداد، موسى عليهالسلام به او گفت:
تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان
بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمىكنيم.
صفورا پشت سر موسى عليهالسلام آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب
عليهالسلام رسيدند.
ملاقات موسى عليهالسلام با شعيب عليهالسلام و مهماننوازى شعيب عليهالسلام
شعيب عليهالسلام از موسى عليهالسلام استقبال گرمى كرد و به او گفت:
هيچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهايى يافتهاى، اينجا شهرى است كه از قلمرو
حكومت ستمگران فرعونى، خارج است.
موسى عليهالسلام ماجراى خود را براى شعيب عليهالسلام تعريف كرد، شعيب
عليهالسلام او را دلدارى داد و به او گفت: از غربت و تنهايى
رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مىشود.
موسى عليهالسلام دريافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمههاى علم و
معرفت از وجودش مىجوشد، شعيب نيز احساس كرد كه با شاگرد لايق و پاكى روبرو گشته
است.
جالب اين كه: نقل شده هنگامى كه موسى عليهالسلام بر شعيب وارد شد، شعيب در كنار
سفره غذا نشسته بود و غذايى مىخورد، وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غريب و
ناشناس) افتاد، گفت: بنشين از اين غذا بخور.
موسى گفت: اعُوذُ بِاللهِ؛ پناه
مىبرم به خدا.
شعيب: چرا اين جمله را گفتى، مگر گرسنه نيستى؟
موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم كه اين غذا را مزد من در برابر كمكى كه به
دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستيم كه عمل آخرت را
با هيچ چيزى از دنيا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمىكنيم.
شعيب گفت: نه، ما نيز چنين كارى نكرديم، بلكه عادت ما، احترام
به مهمان است. آنگاه موسى عليهالسلام كنار سفره نشست، و غذا خورد.(460)
در اين ميان يكى از دختران شعيب عليهالسلام گفت:
يا اَبَتِ استَأجِرهُ اءنّ خَيرَ مَن استأجَرتَ القَوِىُّ
الأَمينُ؛
اى پدر! او (موسى) را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى را كه
مىتوانى استخدام كنى همان كسى است كه نيرومند و امين باشد.(461)
شعيب گفت: نيرومندى او از اين جهت است كه او به تنهايى سنگ
بزرگ را از سر چاه برداشت و يا دلو بزرگ آب را كشيد، ولى امين بودن او را از كجا
فهميدى؟
دختر جواب داد: در مسير راه به من گفت: پشت سر من بيا تا باد لباس تو را بالا
نزند، و اين دليل عفت و پاكى و امين بودن او است.(462)
ازدواج موسى عليهالسلام با دختر شعيب عليهالسلام
شعيب عليهالسلام به موسى عليهالسلام گفت: من مىخواهم يكى
از اين دو دخترم را به همسرى تو در آوردم به اين شرط كه هشت سال براى من كار
(چوپانى) كنى، و اگر تا ده سال كار خود را افزايش دهى محبتى از طرف تو است، من
نمىخواهم كار سنگينى بر دوش تو نهم، اءن شاء الله مرا از شايستگان خواهى يافت.
موسى عليهالسلام با پيشنهاد شعيب موافقت كرد.(463)
به اين ترتيب موسى عليهالسلام با كمال آسايش در مَديَن ماند و با صفورا ازدواج
كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خود ادامه داد تا روزى فرا رسد كه به
مصر باز گردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعونى رهايى بخشد.
موسى عليهالسلام چوپانى مهربان! و پاداش او
روزى حضرت موسى عليهالسلام در صحرا و دامنه كوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود،
يكى از گوسفندها از گله خارج شد و تنها به سوى بيابان دويد، موسى به طرف او رفت تا
او را گرفته و برگرداند، موسى عليهالسلام بدنبال او، بسيار دويد و از گله، فاصله
زيادى گرفت تا شب شد، سرانجام موسى عليهالسلام به گوسفند رسيد، با اين كه بسيار
خسته شده بود، به آن گوسفند مهربانى كرد و دست مرحمت بر پشت او كشيد و مانند مادر
نسبت به فرزندش، او را نوازش داد، ذرهاى نامهربانى با او نكرد، به او گفت:
گيرم به من رحم نكردى، ولى چرا به خود ستم نمودى؟
گوسفند از ماندگى شد سست و ماند
|
|
پس كليم الله گرد از وى فشاند
|
كف همى ماليد بر پشت و سرش
|
|
مىنوازش كرد همچون مادرش
|
نيم ذره تيرگى و خشم نى
|
|
غير مهر و رحم و آب چشم نى
|
گفت: گيرم بر منت رحمى نبود
|
|
طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
|
وقتى كه خداوند اين صبر، تحمل و مهر را از موسى عليهالسلام ديد به فرشتگان فرمود:
موسى عليهالسلام شايسته مقام پيامبرى است.
با ملائك گفت يزدان آن زمان
|
|
كه نبوت را همى زيبد فلان
|
بى شبانى كردن و آن امتحان
|
|
حق ندادش پيشوايى جهان
|
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند همه
پيامبران را مدتى چوپان كرد و تا آنها را در مورد چوپانى نيازمود، رهبر مردم نكرد،
هدف اين بود كه آنها صبر و وقار را در عمل بيازمايند، تا در رهبرى انسانها، با
پاى آزموده قدم به ميدان نهند.(464)
گفت: سائل كه تو هم اى پهلوان
|
|
گفت: من هم بودهام ديرى شبان(465)
|
بازگشت موسى به مصر با عصاى مخصوص و گوسفندان بسيار
موسى پس از ده سال؟ كونت در مدين، در آخرين سال سكونتش، به شعيب عليهالسلام چنين
گفت: من ناگزير بايد به وطنم بازگردم و از مادر و خويشانم
ديدار كنم. در اين مدت كه در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟
شعيب گفت: امسال هر گوسفندى كه زائيد و نوزاد و اَبلَق (دو
رنگ و سياه و سفيد) بود، مال تو باشد.
موسى عليهالسلام (با اجازه شعيب عليهالسلام) هنگام جفتگيرى گوسفندان، چوبى را
در زمين نصب كرد و پارچه دو رنگى روى آن افكند، همين پارچه دو رنگ در روبروى چشم
گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر كرد و آن سال همه نوزادهاى
گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پايان رسيد، موسى اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود
را آماده ساخت تا به سوى مصر حركت كنند.
موسى عليهالسلام هنگام خروج به شعيب عليهالسلام گفت: يك عدد
عصا به من بده تا همراه من باشد.
با توجه به اين كه چندين عصا از پيامبران گذشته مانده بود، و شعيب آنها را در
خانه مخصوصى نگهدارى مىكرد، شعيب به موسى گفت: به آن خانه
برو، و يك عصا از ميان آن عصاها براى خود بردار.
موسى عليهالسلام به آن خانه رفت، ناگاه عصاى نوح و ابراهيم عليهماالسلام به طرف
موسى عليهالسلام جهيد(466)
و در دستش قرار گرفت، شعيب گفت: آن را به جاى خود بگذار و عصاى
ديگرى بردار. موسى عليهالسلام آن را سر جاى خود نهاد تا عصاى ديگرى بردارد،
باز همان عصا به طرف موسى جهيد و در دست او قرار گرفت، و اين حادثه، سه بار تكرار
شد.
وقتى كه شعيب آن منظره عجيب را ديد، به موسى عليهالسلام گفت:
همان عصا را براى خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.
موسى عليهالسلام آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوى مصر
حركت مىداد، همين عصا بود كه در مسير راه نزديك كوه طور، به اذن خدا به صورت مارى
در آمد، و از نشانههاى نبوت موسى عليهالسلام گرديد(467)
كه در قرآن آيه 17 تا 21 سوره طه مىخوانيم:
خداوند به موسى فرمود: آن چيست كه در دست راستت است؟ موسى
گفت: اين عصاى من است، بر آن تكيه مىكنم، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو
مىريزم و نيازهاى ديگرى را نيز با آن برطرف مىسازم. خداوند فرمود: اى موسى! آن را
بيفكن. موسى آن را افكند، ناگهان مار عظيمى و به حركت در آمد. خدا فرمود: آن را
بگير و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز مىگردانيم.
بعثت موسى عليهالسلام در كنار كوه طور
موسى عليهالسلام اثاث زندگى و گوسفندان خود و عصاى اهدايى شعيب را برداشت و همراه
خانوادهاش، مدين را به مقصد مصر، ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهى كه لازم بود با
پيمودن آن در طى هشت شبانهروز، به مصر برسد. موسى عليهالسلام در مسير، راه را گم
كرد، و شايد گم كردن راه از اين رو بود كه او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان
شام، از بيراهه مىرفت.
موسى در اين وقت در جانب راست غربى كوه طور بود، ابرهاى تيره سراسر آسمان را
فراگرفته بود و رعد و برق شديدى از هر سو شنيده و ديده مىشد، از سوى ديگر درد
زايمان به سراغ همسرش آمده بود، موسى عليهالسلام در آن شرايط سخت و در هواى تاريك،
حيران و سرگردان بود. ناگهان نورى در كوه طور مشاهده كرد. گمان برد در آن جا آتشى
وجود دارد، به خانواده خود گفت:
همين جا بمانيد تا من به جانب كوه طور بروم، شايد اندكى آتش
براى گرم كردن شما بياورم.
وقتى كه به نزديك آن نور رسيد، ديد آتش عظيمى از آسمان تا درخت بزرگى كه در آن جا
بود، امتداد يافته است، موسى عليهالسلام با ديدن آن منظره ترسيد و نگران شد، زيرا
آتشِ بدون دودى را ديد كه از درون درخت سبزى شعلهور بود و لحظه به لحظه شعلهورتر
مىشد.(468)
اندكى نزديك شد، ولى همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نياز او و
خانوادهاش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزديك شد تا اندكى از آتش را
بردارد، ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا
داده شد:
يا مُوسى اءِنِّى اَنَا اللهُ رَبِّ العَالَمينَ؛
اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانيان.
عصاى خود را بيفكن.
وقتى كه موسى عليهالسلام عصاى خود را افكند، مشاهده كرد كه عصا چون مارى با سرعت
به حركت در آمد، ترسيد و به عقب بازگشت، حتى پشت پسر خود را نگاه نكرد، به او گفته
شد: برگرد و نترس تو در امان هستى، اكنون دستت را در گريبانت فرو بر، هنگامى كه
خارج مىشود، سفيد و درخشنده است! و اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون،
و اطرافيان او است كه آنها قوم فاسقى هستند.(469)
به اين ترتيب موسى عليهالسلام به قمام پيامبرى رسيد و نخستين نداى وحى را شنيد كه
با دو معجزه (اژدها شدن عصا و يد بيضاء) همراه برد(470)
و مأمور شد كه براى دعوت فرعون به توحيد، حركت كند.