قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۱۳ -


عفت يوسف عليه‏السلام صحنه ديگرى از زندگى شيرين او

يوسف كوخ‏نشين، يوسف دربدر و اسير و از چاه بيرون آمده، اينك در كاخ به سر مى‏برد و روز به روز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتوافكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نه تنها دل عزيز مصر را تصرف كرده، بلكه در دل همسر عزيز مصر هم جاى گرفته است. بانويى كه مى‏گويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر مى‏برده و زندگيش را با تفريح و خوشگذرانى مى‏گذراند. اينك عشق دلداده يوسف گشته و لحظه‏اى از فكر وى خارج نمى‏شود.

زليخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاى رعناى يوسف را مى‏بيند، هر چه در اين باره بيشتر فكر مى‏كند زيادتر بر شگفتيش افزوده مى‏شود، عجب جوانى كه به آراستگى‏هاى ظاهرى و معنوى قرين شده، يك جهان حيا و عفت و پاكى است، اصلا در كارهاى او خيانت نيست.

وَ كَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِى الأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ؛

بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مكنت و مقام داديم، و از تعبير خواب‏ها به او بياموزيم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم نمى‏دانند. (330)

خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى‏كند، يوسفى كه در عنفوان جوانى آن قدر عفيف و كمال باشد، شايسته علم لدنى و مقام نبوت است كه خداوند به او بخشيد.

وَكذلِكَ نَجزِى المُحسِنينَ؛ آرى، اين چنين نيكوكاران را پاداش مى‏دهيم.(331)

زليخا شب و روز در فكر يوسف است، ولى با هيچ ترفند و نيرنگى نتوانست از يوسف كام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفت مى‏ديد تا آن كه در يكى از فرصت‏هاى مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل كند، در حالى كه درهاى قصر را يكى پس از ديگرى بسته بود، ولى هر چه طنازى كرد، يوسف تكان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاى در نياورد. زليخا گفت: زود باش، زود باش.

يوسف گفت: پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستارى خوبى كرد، خيانت نمى‏كنم، هيچگاه ستمكار راه رستگارى ندارد.

زليخا به ستوه آمد، طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظه‏اى ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايى داد، او از تمام امور چشم پوشيد، فكرش را يكسره كرد و به طرف درِ كاخ، به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در اين حادثه حساس نلغزد (و به فرموده امام سجاد عليه‏السلام يوسف ديد زليخا پارچه‏اى روى بت انداخت، يوسف عليه‏السلام به او گفت: تو از بتى كه نمى‏شنود و نمى‏بيند و نمى‏فهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا مى‏كنى، آيا من از كسى كه انسان‏ها را آفريد و علم به انسان‏ها بخشيد حيا نكنم؟(332)

اين فكر برهان پروردگار بود كه در دل يوسف جرقه زد، بى درنگ از كنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشت در، زليخا يقه يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، يوسف هم كوشش مى‏كرد كه در را باز كند. بالاخره يوسف در اين كشمكش، پيروز شد. در را باز كرد، بيرون جهيد، در حالى كه پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زليخا دست بردار نبود. ديوانه‏وار دنبال يوسف مى‏آمد و حتى پس از آن كه يوسف از كاخ بيرون آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور مى‏كرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد كه داستانش خاطر نشان خواهد شد.

آرى، خداوند اين گونه يوسف را يارى كرد، تا عمل خلاف عفت را از او دور كند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود اءِنَّه مِن عبادِنا المُخلَصينَ. (333)

به راستى يوسف در اين بحران خطير نيكو مجاهده كرد، چه مجاهده‏اى بزرگ كه اميرمؤمنان على عليه‏السلام فرمود:

مَا المُجاهِدُ الشَّهيدُ فِى سَبيلِ اللهِ بِاعظَمِ اَجراً مِمَّن قدَرَ فعفَّ، لَكادَ العَفيفُ أن يَكونَ مَلَكاً مِنَ المَلائِكَةِ؛

مجاهدى كه در راه خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از كسى نيست كه بتواند كار حرامى را انجام دهد ولى عفت بورزد، حقاً شخص عفيف و پاكدامن نزديك است فرشته‏اى از فرشتگان گردد.(334)

يوسف با اين مجاهدت و نفس‏كشى‏ها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت.

اينك از اين به بعد مى‏خوانيد كه خداوند با چه مقدمات و ترتيبى در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد.

جمال يوسف ار دارى به حسن خود مشو غره   كمال يوسفى بايد تو را تا ماه كنعان شد

گواهى كودك شيرخوار بر عفت يوسف عليه‏السلام‏

زليخا و يوسف كه با حالى آشفته، نفس زنان از كاخ بيرون مى‏آمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتى در اين باره انديشيد تا آن كه زليخا، هم براى اين كه خود را تبرئه كند و هم براى اين كه يوسف را گوشمالى دهد، نزد همسر آمد و گفت: آيا سزاى كسى كه به همسر تو قصد بدى داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و مى‏خواست به همسر تو بى ناموسى كند.

در اين بحران (كه عزيز، همسر زليخا، سخت عصبانى شده بود) يوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: اين زليخا بود كه مى‏خواست مرا به سوى فساد بلغزاند. من براى اين كه مرتكب گناهى نشوم و خيانت به سرپرست نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را به اين حال ديديد، اينك از اين كودكى‏(335) كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است پرسيد تا او در اين باره داورى كند.

عزيز رو به كودك كرد و گفت: در اين باره قضاوت كن. كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است ،يوسف قصد سوئ داشته ومجرم است و اگر از عقب دريده شده يوسف اين قصد را نداشته است.

عزيز چون نگاه كرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: اين تهمت و افتراء و مكر زنانه شما است. شما زنان براى خدعه و فريب زبردست هستيد. مكر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، اين غلام بى گناه را متهم كردى!

پس از اين ماجرا، عزيز براى حفظ آبروى خود، به يوسف توصيه كرد كه اين موضوع را مخفى بدار، و كسى از اين جريان مطلع نشود، به همسرش نيز اندرز داد كه از خطاى خود توبه كن، تو خطاكار هستى.(336)

عزيز مى‏بايست بيش از اين‏ها همسرش را سرزنش و سركوب كند تا تنبيه شود، ولى گويا نمى‏خواست. يا بر او مسلط نبود كه بيش از اين او را برنجاند، يا بى‏غيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشم‏پوشى رد شد.

آرى، يوسفى كه در سخت‏ترين شرايط هيجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزه نگه دارد، يوسفى كه در معرض خطرناك‏ترين شرايط عمل منافى عفت قرار گيرد، زن شوهردارى با اطوارها و حركت‏هاى عاشقانه و التماس‏ها، خود را در اختيار او قرار مى‏دهد، ولى او در جواب گويد: معاذَ اللهِ (خدا نكند به اين عمل منافى عفت آلوده گردم) و در محيط كاملاً مساعدى، زنجير ضخيم شهوت را پاره كرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او را از تهمت‏هاى ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتى كودكى را به سخن گفتن وادار مى‏كند، تا به عفت و پاكدامنى يوسف داورى كند.

بى شرمى زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور

ماجراى عشق و دلباختگى زليخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، كم كم از حواشى كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدار دربار كه با زليخا رقابتى هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل مى‏كردند و زليخا را ملامت و سرزنش مى‏نمودند و مى‏گفتند: زليخا با آن مقام، دلباخته غلام زيردستش شده، و مى‏خواسته از او كام بگيرد.

زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولى نقشه ماهرانه‏اى در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشه نيرنگ‏آميز، بانوان را مجاب كند.

آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(337) به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهى ترتيب داد؛ متكاهايى در دور مجلس گذاشت تا به آن‏ها تكيه كنند و به هر يك كاردى براى پاره كردن ميوه‏ها داد. وقتى كه مجلس از هر نظر مرتب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود.

به راستى يوسف در اين بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت كند. زليخا هم گويا آزادى مطلق دارد. همسر بى‏غيرتش اصلا در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين كارها منع كند. به فرمان زليخا، يوسف ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش كردند، حتى با كاردهايى كه در دست داشتند عوض بريدن ميوه‏ها، دستهاى خود را بريدند وَ قَطَّعنَ اَيدِيَهُنَّ.(338)

اين كه تو دارى قيمت است نه قامت   وين نه تبسم، كه معجز است و كرامت

يوسف با يك دنيا حيا و عفت، در مجلس قرار گرفته و اصلا به بانوان اعتنا نمى‏كند. بانوان هم درباره يوسف گفتند:

حاشَ للهِ ما هذا بَشَراً اءنْ هذا الّا مَلكٌ كَريمٌ؛

حاشا كه اين بشر باشد، بلكه او فرشته‏اى زيبا و با شكوه است.(339)

وضع مجلس غير عادى شد. بانوان چون مجسمه‏اى بى روح در جاى خود خشك شدند. به قول سعدى:

گوش و بينى و دست از ترنج بشناسى   روا بود كه ملامت كنى زليخا را؟

زليخا از دگرگونى مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت:

فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمتُنِّى فيهِ؛

اين بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت مى‏كرديد.

هر چه كردم اين غلام كمترين تمايلى به من نشان نداد، كار را به جاى باريكى رساندم، سرانجام فرار كرد تا پيشنهاد مرا رد كند.

اينك ملاحظه كنيد ببينيد بى‏شرمى تا چه اندازه! زليخا چقدر بى حيايى كرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشيمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار نمود.(340)

يوسف بى گناه در زندان، و تبليغات او

زليخا كه بر اثر بى اعتنايى يوسف به خواسته‏هاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بى‏پروايى در حضور زنان مشهورى كه آن‏ها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مى‏دهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مى‏كنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد. (341)

زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخى‏ها نيز هرگز نمى‏تواند يوسف عليه‏السلام را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف عليه‏السلام را زندانى كنند.

ولى بينش يوسف عليه‏السلام در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد:

رَبّ السِّجنِ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا يَدعونَنِى اِلَيهِ...؛

پروردگارا! زندان نزد من محبوب‏تر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مى‏خوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.

خداوند دعاى يوسف عليه‏السلام را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانى.

آرى يوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاكش را فراموش نخواهد كرد.

قاعده و عدل اقتضا مى‏كرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بى‏پروايى دست بكشد، ولى به عكس اين قاعده رفتار شد. آرى، خيلى به عكس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمايلات نفسانى و پيمودن راه عفت و پاكى به زندان مى‏رود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خويش پشيمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سال‏ها رنج زندان را تحمل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زمانى به هدايت و ارشاد زندانيان مى‏پرداخت.

او به زندانيان مى‏گفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، براى ما شايسته نيست كه چيزى را همتاى خدا قرار دهيم، و چنين توفيقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟!) اين معبودهايى كه غير از خدا مى‏پرستيد چيزى جز اسم‏هاى بى محتوا كه شما و پدرانتان آن‏ها

را خدا مى‏دانيد نيستند، خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آن خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم نمى‏دانند.(342)

به اين ترتيب يوسف عليه‏السلام تحت تأثير محيط و جو واقع نشد، در همان زندان، بت‏پرستان را به سوى خداى يكتا دعوت مى‏كرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.

تعبير خواب دو نفر زندانى‏

يوسف عليه‏السلام بر اثر بندگى و پاكزيستى، مقامش به جايى رسيد كه خداوند علم تعبير خواب را به او آموخت. او در زندان خواب زندانيان را تعبير مى‏كرد، مطابق قرآن و احاديث و تواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند كه يكى از آن‏ها رئيس نانوايان بود و ديگرى رئيس ساقيان. از اين رو، خوابى كه هر يك ديده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشه انگور را براى شراب مى‏فشارم. ديگرى گفت: در خواب ديدم بر سر خود نان حمل مى‏كنم و پرندگان از آن مى‏خورند.

يوسف قبل از اين كه به تعبير كردن خواب آن‏ها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمينه تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداى وظيفه پيامبرى و تبليغ رسالت پرداخت. از معجزه خود كه نشان پيامبرى است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما بياورند. قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر مى‏دهم.

يوسف، با اين بيان، به آن‏ها فهماند كه من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد مى‏باشم. به دنبال اين فشرده گويى فرمود:

اين علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمى را كه به خدا و آخرت ايمان نمى‏آورند ترك كردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليهماالسلام هستم. از ما دور است كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.

با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف مطلع شدند، ولى كاملاً توجه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه مى‏گويد؟ كه ناگاه متوجه شدند كه يوسف با كمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق را بيان كرد، و از بت پرستى، سخت انتقاد نمود.

سپس يوسف عليه‏السلام به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو يار زندانىِ من، يكى از شما (كه در خواب ديده بود براى شراب، انگور مى‏فشارد) به زودى آزاد مى‏شود و ساقى و شراب دهنده شاه مى‏گردد، اما ديگرى (آن كه در خواب ديده بود غذايى به سر گرفته مى‏برد و پرندگان از آن مى‏خورند) به دار آويخته مى‏شود و پرندگان از سر او مى‏خورند. اين تعبيرى كه كردم حتمى و غير قابل تغيير است قُضىَ الامرُ الَّذِى فيهِ تَستَفتِيانِ.

گويند: آن كه تعبير خوابش اين بود كه به زودى اعدام مى‏شود، گفت: من چنين خوابى نديده‏ام، من شوخى مى‏كردم.

يوسف در جواب فرمود: آن چه كه تعبير كردم خواه ناخواه رخ مى‏دهد.

همانگونه كه يوسف تعبير كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يكى ساقىِ پادشاه گشت و ديگرى به دار آويخته شد.(343)

تعبير خواب دو نفر زندانى‏

در اين موقع، يوسف از آن كسى كه تعبير خوابش اين بود كه ساقى پادشاه مى‏شود، تقاضايى كرد. اين تقاضا، مشروع بود، ولى از مقام يوسف به دور بود كه از چنان شخصى تقاضا كند. خدا را در آن لحظه از ياد برد و ساقى را پارتى نجات خودش از زندان قرار داد. او به خاطر اين ترك اولى، چوب خدا را خورد. او مى‏بايست همچون حضرت موسى بن جعفر (امام هشتم شيعيان) كه در زندان به خدا عرض كرد:

يا مُخلِّصَ الشَّجَرِ مِن بَينِ ماءٍ وَ طينٍ؛

اى خدايى كه درخت را از ميان آب و گِل نجات مى‏دهى، مرا از زندان نجات بده.

سخن بگويد، ولى رَبّ زمين و آسمان را فراموش كرد و به رَبّ مملكت متوسل شد و به آن رفيق زندانى كه ساقى شد گفت:

اُذكُرنى عِندَ رَبِّكَ؛ مرا نزد شاه ياد كن، بلكه تو باعث نجات من از زندان گردى.(344)

اين لغزش، از يوسف صديق لغزش بزرگى بود، به طورى كه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:

عَجِبتُ مِن اَخى يُوسفَ كَيفَ اِستغاثَ بالمَخلوقِ دُونَ الخالِقِ؛

در شگفتم از برادرم يوسف، كه چطور به مخلوق متوسل شد نه به خالق.(345)

ساقى پادشاه هم به طور كلى اين سفارش را فراموش كرد. شغل شراب دارى و پيروى از شيطان، باعث شد كه او رفيق مهربانش را فراموش كند و تا هفت سال اصلا به ياد او نيفتد.

آرى، اين بى‏وفايى و اين غفلت، اين نتايج را دارد. طبق روايتى امام صادق عليه‏السلام فرمود: جبرئيل بر يوسف نازل شد و به او گفت: چه كسى تو را نيكوترين خلق خدا قرار داد؟ يوسف گفت: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض كرد: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى قافله را سر چاه كنعان فرستاد و تو را از ميان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را از حيله و مكر زنان مصر نجات داد؟ گفت: پروردگار من. جبرئيل گفت: پروردگار تو مى‏گويد: چه باعث شد كه حاجت خود را به مخلوق من گفتى و به من نگفتى! از اين رو بايد هفت سال‏(346) ديگر در زندان بمانى. اين مكافات به خاطر لحظه‏اى غفلت بود، از اين رو كه به غير ما تقاضاى خود را گفتى!

جبران فورى يوسف از لغزش خود

مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بى درنگ با توبه و انابه جبران مى‏كنند، يوسف عليه‏السلام نيز بى درنگ اقدام به جبران كرد.

طبق روايت ديگرى، يوسف از اين پيشآمد خيلى متأثر و گريان شد. آن قدر گريه كرد كه زندانيان از گريه او ناراحت شدند. به او گفتند: حال كه از گريه دست بر نمى‏دارى، يك روز گريه كن و يك روز گريه نكن. يوسف تقاضاى آنان را قبول كرد، ولى در آن روزى كه گريه نمى‏كرد، ناراحتيش بيشتر بود.

آرى، يوسف عليه‏السلام چون ساير مردم از خدا بى خبر نيست كه خم به ابرو نياورند و بگويند كارى است كه شده و ديگر در فكر آن نباشند، يوسف از اين كه ترك اولى كرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه مى‏كند كه ديوارهاى زندان از گريه او به گريه مى‏افتد.

به روايت شعيب عقرقوقى، امام صادق عليه‏السلام فرمود: پس از آن كه اين مدت (هفت سال) به پايان رسيد، خداوند دعاى فرج را به يوسف آموخت، يوسف عليه‏السلام در زندان، صورتش را روى خاك مى‏گذاشت و اين دعا را مى‏خواند:

اَلّلهُمَّ اءنْ كانَت ذُنُوبى قَد اَخلَقَت وَجهى عندكَ فاِنِّى اَتَوجَّهُ اليكَ بِوُجوهِ آبائِىَ الصّالِحينَ ابراهيمَ و اسماعيلَ و اسحاقَ و يَعقُوبَ؛

خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پيش تو روسياه هستم)، اينك به توبه به سوى تو روى مى‏آورم به حق چهره‏هاى تابناك پدران صالح و پاكم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.

خداوند به يوسف لطف كرد و به آه‏ها و دعاها و گريه‏ها و توكل او توجه نموده و راه آزادى او را از زندان ترتيب داد به طورى كه وقتى از زندان آزاد شد، روز به روز بر عزت و شكوه او افزوده شد تا عزيز و فرمانرواى مصر گرديد.(347) از اين به بعد مى‏خوانيد كه چگونه و با چه ترتيبى، يوسف زندانى، پله به پله اوج مى‏گيرد.

آزادى يوسف از زندان بر اثر تعبير كردن خواب شاه‏

پادشاه مصر (وليد بن ريان) در خواب ديد كه هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و به طور كلى آن‏ها را خوردند و چيزى باقى نگذاشتند و خوشه‏هاى خشك، خوشه‏هاى سبز را نابود كردند، وقتى از خواب بيدار شد، در اين باره در فكر فرو رفت و سخت نگران بود تا آن كه دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: چنين خوابى ديده‏ام، تعبيرش چيست؟ آنان از تعبير آن عاجز ماندند، در پاسخ گفتند:

اَضغاثُ احلامٍ وَ ما نَحنُ بِتَأويلِ الأحلامِ بِعالِمينِ؛

اين خواب‏ها، خواب‏هاى آشفته و پريشانند، و ما از تعبير اين گونه خواب‏ها ناآگاهيم.(348)

ساقى شاه كه قبل از هفت سال در زندان با رفيقش خوابى ديده بود و توسط يوسف زندانى تعبير آن را دانسته بود، به ياد يوسف افتاد. گفت: من اين مشكل را حل مى‏كنم. مرا به زندان بفرستيد، رفيق دانشمندى در زندان دارم و اطلاع كاملى در تعبير خواب دارد، از او مى‏خواهم تا اين خواب را تعبير كند.

پادشاه كه از دانشمندان و معبران مأيوس شده بود، فورى ساقى را به زندان فرستاد تا اگر راست مى‏گويد اين معما را حل كند. ساقى به زندان آمد و يوسف را ملاقات كرد و پس از معرفى و احوالپرسى و اظهار ارادت، خواب شاه را به يوسف گفت.

يوسف فرمود: تعبير اين خواب چنين است: هفت سال، سال فراوانى محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطى و خشكسالى مى‏شود، سالهاى قحطى ذخيره‏هاى سالهاى فراوانى را نابود خواهد كرد، تدبير اين است كه در اين سالهاى فراوانى بايد در فكر سالهاى سخت بود، آن چه در اين سال‏ها به دست آورديد به قدر احتياج از آن‏ها استفاده كنيد، و بقيه را بدون آن كه از خوشه‏ها خارج نماييد انبار كنيد(349) تا در آن هفت سال قحطى كه پس از هفت سال فراوانى پديد مى‏آيد مردم از آن چه ذخيره شده استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطى، وضع مردم نيك خواهد شد.(350)

بر اثر اين تعبير عالمانه و خدمت بزرگى كه يوسف به مردم مصر كرد، محبوبيت بزرگى براى او ايجاد شد، و با بروز مقدماتى كه در سطور آينده خاطر نشان مى‏شود، يوسف از زندان بيرون آمد و صاحب پست‏هاى حساس كشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانرواى مصر گرديد.

استفاده يوسف از فرصت براى اثبات بى گناهى خود

ساقى از نزد يوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبير خواب را با تدبيرى كه يوسف فرموده بود به عرض شاه رسانيد، تو گويى جان تازه‏اى در كالبد شاه دميده شد، همان لحظه به درايت و عقل و بينش حضرت يوسف عليه‏السلام پى برد. در فكر فرو رفت كه چرا بايد چنين دانشمندى در زندان به سر برد، علاقه مخصوص و و صادقانه‏اى نسبت به يوسف پيدا كرد، فورى دستور داد كه يوسف را از زندان بيرون آورده، و نزد شاه بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان نزد يوسف رسانيد و پيام خود را ابلاغ كرد.

يوسف گفت: من از زندان بيرون نمى‏آيم تا تهمت‏هاى ناجوانمردانه‏اى كه به من زده‏اند از من بزدايند. اى فرستاده شاه برو به شاه بگو، براى كشف حقيقت، درباره آن بانوانى كه در آن جلسه با من چنين و چنان كردند و دست‏هاى خود را بريدند تحقيقاتى كند، بازجويى نمايد، خداى من مى‏داند كه آن بانوان در حق من مكر و حيله كردند.

فرستاده فرعون به حضور وى آمد و جريان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر كرد كه در ميان آنان همسر عزيز (باعث اصلى قضايا) نيز بود. بازجويى به عمل آمد. در جلسه محاكمه و بازجويى به آنان گفته شد درباره يوسف قصه خود را توضيح بدهيد، حق مطلب را بگوييد، آيا يوسف مجرم است يا شما؟

بانوان به اتفاق در جواب گفتند: ما هيچ گونه بدى و آلودگى از يوسف نديده‏ايم.

يوسف مجسمه تقوى و پاكى است. زليخا هم گفت: اكنون به خوبى حق آشكار شد. من در صدد آن بودم كه يوسف را بلغزانم، ولى او در تمام مراحل، پاكى خود را نگه داشت. او آدمى راستگو و درستكار است.

يوسف از اين فرصت استفاده كرد، و اين پند را به جهانيان آموخت كه بايد در مواقع حساس، انسان از حق خود دفاع كند و آلودگى‏هايى را كه به او نسبت داده‏اند از ذهن مردم بيرون نمايد.

... ذَلكَ لِيَعلَمَ اَنِّى لَم اَخُنهُ بالغَيبِ... .

اين پيشنهاد براى آن بود تا شاه (يا عزيز) بداند كه من در غياب او خيانتى نكرده‏ام، خداوند مكر خائنان را به نتيجه نمى‏رساند. من نفس خود را از گناه تبرئه نمى‏كنم (خودستايى نمى‏كنم)، زيرا نفس سركش، انسان را به بديها فرمان مى‏دهد، مگر آن چه را پروردگارم رحم كند، خداوند آمرزنده و مهربان است اءنّ النَّفسَ لَأَمَّارَةَ بالسُّوءِ اِلّا مَا رَحِمَ رَبِّى.

نتيجه اين محاكمه و بازجويى را مردم مصر و كاخ نشينان فهميدند و همه درك كردند كه يوسف عليه‏السلام از هر نظر پاك بوده و از آلودگى‏ها به دور است از اين رو، يوسف را با كمال روسفيدى، از زندان بيرون آوردند.

يوسف؛ رئيس دارايى كشور مصر

شاه مصر كه به طور كامل به پاكى و علم و درايت يوسف پى برده بود، به او علاقه شديدى پيدا كرد. به اطرافيان دستور داد به زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يكى از آن‏ها نزد يوسف آمد، و بشارت آزادى را به يوسف عليه‏السلام داد؛ و او را به نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را مبارك شمرد، و او را نزد خود نشاند. از هر درى با او سخن گفت، ولى لحظه به لحظه به درجات مقام علمى يوسف عليه‏السلام بيشتر پى مى‏برد، تا آن كه صد در صد شايستگى او را براى اداره مقام‏هاى حساس كشور درك كرد و صريحاً به او گفت:

اءِنَّكَ اليَومَ لَدَينا مَكينٌ اَمينٌ؛

از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندى دارى و تو فردى امين و درستكار مى‏باشى.(351)

حضرت يوسف عليه‏السلام كه از مردان خداست، از خدا مى‏خواهد كه صاحب مقام و قدرتى شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستى بازتر به جامعه خدمت نمايد.

آرى، حضرت يوسف خدمتگذار، خواستار مقامى است، ولى مقامى كه بتواند آن را پلى براى اعلاى كلمه حق و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانه‏دارى را انتخاب كرد. چه آن كه يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى آينده را مى‏بيند. او درك مى‏كند كه اگر رييس دارايى باشد، با تدبيرهاى خردمندانه، مردم را از تهيدستى و فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت:

اِجعَلنِى عَلى خَزائِنِ الارضِ اِنّى حَفيظٌ عَليمٌ؛

مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهده نگهدارى محصول‏ها بر مى‏آيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم.

شاه، اين مقام را به يوسف عليه‏السلام واگذار كرد. از آن پس، يوسف عليه‏السلام را با عنوان عزيز مى‏خواندند.(352) يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، كمر خدمتگزارى به مردم را بست و در اين مسير، فداكارى‏ها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانه‏اش محبوبيت خاصى در ميان ملت مصر پيدا كرد.

آرى، خداوند اين چنين به يوسف عليه‏السلام مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزيزى رسانيد. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى‏كند. اين پاداش دنيوى است. اجر آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود.

وَ لَاَجرُ الآخِرةِ خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ.(353)

بهره‏گيرى مدبرانه يوسف از امكانات كشور

در اين باره كه يوسف عليه‏السلام تا چه وقت مقام خزانه دارى را بر عهده داشت و آيا به مقام پادشاهى رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسران و راويان، مطالب مختلف گفته‏اند.

ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطرنشان كرده و سپس سخنان حضرت رضا عليه‏السلام را كه كار و تلاش يوسف عليه‏السلام را پس از تحويل گرفتن اختيارات كشور مصر بيان مى‏كند به نظر خوانندگان مى‏رسانيم:

ابن عباس مى‏گويد: اگر يوسف عليه‏السلام خودش به پادشاه نمى‏گفت كه مرا خزانه دار قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملكت را همان ساعت واگذار مى‏كرد.

يوسف عليه‏السلام پس از به دست گرفتن مقام خزانه دارى، يك سال در اطراف شاه بود و به انجام وظيفه خود مى‏پرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست كشور مصر را به او واگذار كرد. شمشير مخصوص حكومت را بر پيكر برازنده او حمايل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاكميت كه با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شكوه و نورانيت چشمگير يوسف عليه‏السلام، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتى كه تمام اختيارات كشور به دستش رسيد، از تمام اختيارت و امكانات خود به نفع جامعه استفاده كرد و به عدالت و دادگرى رفتار نمود، به طورى كه محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاى گرفت، به گونه‏اى كه به فرموده قرآن:

يَتَبَوَّءُ مِنها حَيثُ يَشاءُ؛

تا آن چه را كه مى‏خواهد از آن اختيارات استفاده كند.(354)

اينك به فرموده حضرت رضا عليه‏السلام دقت كنيد و ببينيد يوسف از اين اختيارات چگونه استفاده كرد: يوسف در هفت سال اول كه سال‏هاى فراوانى نعمت‏ها بود، دستور داد انواع نعمت‏ها و خوراكى‏ها و آشاميدنى‏ها را در خزانه‏ها و انبارها ذخيره كردند. وقتى كه اين هفت سال گذشت و سال‏هاى قحطى فرا رسيد، يوسف عليه‏السلام در سال اول: تمام اندوخته‏هاى غذايى را فروخت و پول (درهم و دينار) كرد، به طورى كه در مصر و اطراف آن، درهم و دينارى نبود، مگر در تخت اختيار يوسف.

در سال دوم: از آن درهم و دينارها جواهرات خريد، به طورى كه تمام جواهرات مصر و اطراف در اختيار يوسف عليه‏السلام در آمد.

در سال سوم: از آن جواهرات، حيوانات و چهارپايان و مركب‏ها را خريد، به طورى كه تمام حيوانات مصر و اطراف در اختيار يوسف در آمد.

در سال چهارم: آن‏ها را فروخت و به جاى آن‏ها تمام برده‏ها و كنيزها را خريد.

در سال پنجم: آن‏ها را با خانه‏ها و باغ‏ها مبادله كرد، به طورى كه تمام خانه‏ها و باغ‏ها در تحت تصرف يوسف عليه‏السلام در آمد.

در سال ششم: آن‏ها را فروخت و به جاى آن‏ها زمين‏هاى كشاورزى و قنات‏ها را خريد، به طورى كه تمام املاك و آب و خاك مصر و اطراف در اختيار يوسف عليه‏السلام در آمد.

در سال هفتم: با آن آب و خاك (كه مايه حيات انسان‏ها هستند) تمام مردم مصر از زن و مرد را خريدارى كرد، به طورى كه تمام مردم از عبد و حر، از كنيز و خانم، در اختيار يوسف عليه‏السلام در آمدند، در نتيجه يوسف با اين تدابير و رد و بدل كردن معاملات، و به كار انداختن چرخ‏هاى اقتصاد كشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به بهره‏بردارى اقتصادى رسانيد؛ با توجه به اين كه: براى نگهدارى مردم و حفظ اقتصاد مملكت و پديد نيامدن شكاف طبقاتى، اين تدابير لازم بود. زندگى مردم به گونه‏اى شد كه گفتند: ما چنين حاكمى را نديده‏ايم و نه در تاريخ سراغ داريم كه اين چنين با نور علم و بينش و تدابير، نابسامانى‏ها را سامان بخشد.

ولى يوسف با آن همه مقام؛ كوچك‏ترين غرورى نداشت، و يكپارچه تواضع و اخلاق و عدالت و ملاطفت بود. اينك به دنباله گفتار امام هشتم عليه‏السلام دقت كنيد:

در اين موقع، يوسف عليه‏السلام به شاه (شاه سابق) گفت: اين اختياراتى كه خداوند به من داده، اينك رأى شما (در مورد اين مردمى كه جيره‏خوار من شده‏اند) چيست؟ من آنان را به اصلاح نكشانده‏ام كه خودم فسادى كنم، آن‏ها را از بلا نجات نداده‏ام كه خودم بلاى آن‏ها باشم، بلكه خداوند آنها را به دست من نجات داده است.

پادشاه گفت: رأى، رأى تو است، هر چه خودت بخواهى همان درست است.

يوسف گفت: من خداوند و تو را شاهد و گواه مى‏گيرم كه تمام مردم مصر را آزاد كردم، اموال و بنده‏هاى آنان را به خودشان رد كردم، اينك انگشتر و تخت و تاج تو را به تو مى‏سپارم به شرط اين كه به روش من رفتار كنى و به حكم من باشى.

پادشاه گفت: افتخار و سعادت من در اين است كه روش تو را سرمشق خود قرار دهم و به حكم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشى، كار ما به اصلاح و استحكام نمى‏گرايد، تو سلطان عزيزى هستى كه انتقادى به كارهايت نيست، من به خدا و يكتايى و بى همتايى خدا و اين كه تو رسول خدا هستى گواهى مى‏دهم، تو به آن چه كه من به تو واگذار كردم اختيار كامل دارى و طبق صلاح خودت رفتار كن و تو شخصى امانت‏دار و بزرگوار هستى.