عفت يوسف عليهالسلام صحنه ديگرى از زندگى شيرين او
يوسف كوخنشين، يوسف دربدر و اسير و از چاه بيرون آمده، اينك در كاخ به سر مىبرد
و روز به روز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتوافكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت
و عفت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نه تنها دل عزيز مصر را تصرف كرده، بلكه در دل
همسر عزيز مصر هم جاى گرفته است. بانويى كه مىگويند فرزند نداشته و در بهترين وضع
به سر مىبرده و زندگيش را با تفريح و خوشگذرانى مىگذراند. اينك عشق دلداده يوسف
گشته و لحظهاى از فكر وى خارج نمىشود.
زليخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاى رعناى يوسف را مىبيند، هر چه
در اين باره بيشتر فكر مىكند زيادتر بر شگفتيش افزوده مىشود، عجب جوانى كه به
آراستگىهاى ظاهرى و معنوى قرين شده، يك جهان حيا و عفت و پاكى است، اصلا در كارهاى
او خيانت نيست.
وَ كَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِى الأَرْضِ وَ
لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَ
لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ؛
بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مكنت و مقام داديم، و از
تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم
نمىدانند.
(330)
خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمىكند، يوسفى كه در عنفوان جوانى آن قدر عفيف و
كمال باشد، شايسته علم لدنى و مقام نبوت است كه خداوند به او بخشيد.
وَكذلِكَ نَجزِى المُحسِنينَ؛
آرى، اين چنين نيكوكاران را پاداش مىدهيم.(331)
زليخا شب و روز در فكر يوسف است، ولى با هيچ ترفند و نيرنگى نتوانست از يوسف كام
بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفت مىديد تا آن كه در يكى از فرصتهاى مناسب
خود را چون عروس حجله با طرز خاصى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست
يوسف را به طرف خود مايل كند، در حالى كه درهاى قصر را يكى پس از ديگرى بسته بود،
ولى هر چه طنازى كرد، يوسف تكان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از
پاى در نياورد. زليخا گفت: زود باش، زود باش.
يوسف گفت: پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من
پرستارى خوبى كرد، خيانت نمىكنم، هيچگاه ستمكار راه رستگارى ندارد.
زليخا به ستوه آمد، طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظهاى
ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايى داد، او از تمام امور چشم پوشيد، فكرش را
يكسره كرد و به طرف درِ كاخ، به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در اين حادثه
حساس نلغزد (و به فرموده امام سجاد عليهالسلام يوسف ديد زليخا پارچهاى روى بت
انداخت، يوسف عليهالسلام به او گفت: تو از بتى كه نمىشنود و
نمىبيند و نمىفهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا مىكنى، آيا من از كسى كه
انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نكنم؟(332)
اين فكر برهان پروردگار بود كه در دل يوسف جرقه زد، بى درنگ از كنار زليخا با سرعت
تمام رد شد تا از كاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشت در، زليخا يقه يوسف
را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، يوسف هم كوشش مىكرد كه در را باز كند.
بالاخره يوسف در اين كشمكش، پيروز شد. در را باز كرد، بيرون جهيد، در حالى كه
پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زليخا دست بردار نبود. ديوانهوار دنبال يوسف
مىآمد و حتى پس از آن كه يوسف از كاخ بيرون آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در
همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور مىكرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد
كه داستانش خاطر نشان خواهد شد.
آرى، خداوند اين گونه يوسف را يارى كرد، تا عمل خلاف عفت را از او دور كند، زيرا
يوسف از بندگان خالص خداوند بود اءِنَّه مِن عبادِنا
المُخلَصينَ.
(333)
به راستى يوسف در اين بحران خطير نيكو مجاهده كرد، چه مجاهدهاى بزرگ كه
اميرمؤمنان على عليهالسلام فرمود:
مَا المُجاهِدُ الشَّهيدُ فِى سَبيلِ اللهِ بِاعظَمِ اَجراً
مِمَّن قدَرَ فعفَّ، لَكادَ العَفيفُ أن يَكونَ مَلَكاً مِنَ المَلائِكَةِ؛
مجاهدى كه در راه خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از كسى نيست كه
بتواند كار حرامى را انجام دهد ولى عفت بورزد، حقاً شخص عفيف و پاكدامن نزديك است
فرشتهاى از فرشتگان گردد.(334)
يوسف با اين مجاهدت و نفسكشىها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت.
اينك از اين به بعد مىخوانيد كه خداوند با چه مقدمات و ترتيبى در همين دنيا پاداش
اين جوانمرد رشيد را داد.
جمال يوسف ار دارى به حسن خود مشو غره
|
|
كمال يوسفى بايد تو را تا ماه كنعان شد
|
گواهى كودك شيرخوار بر عفت يوسف عليهالسلام
زليخا و يوسف كه با حالى آشفته، نفس زنان از كاخ بيرون مىآمدند، عزيز مصر در همان
لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتى در اين باره انديشيد
تا آن كه زليخا، هم براى اين كه خود را تبرئه كند و هم براى اين كه يوسف را گوشمالى
دهد، نزد همسر آمد و گفت: آيا سزاى كسى كه به همسر تو قصد بدى
داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و
مىخواست به همسر تو بى ناموسى كند.
در اين بحران (كه عزيز، همسر زليخا، سخت عصبانى شده بود) يوسف با لحن صادقانه و
كمال آرامش گفت: اين زليخا بود كه مىخواست مرا به سوى فساد
بلغزاند. من براى اين كه مرتكب گناهى نشوم و خيانت به سرپرست نكنم فرار كردم، او به
دنبال من آمد. از اين رو، ما را به اين حال ديديد، اينك از اين كودكى(335)
كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است پرسيد تا او در اين باره داورى
كند.
عزيز رو به كودك كرد و گفت: در اين باره قضاوت كن.
كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است ،يوسف
قصد سوئ داشته ومجرم است و اگر از عقب دريده شده يوسف اين قصد را نداشته است.
عزيز چون نگاه كرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت:
اين تهمت و افتراء و مكر زنانه شما است. شما زنان براى خدعه و فريب زبردست هستيد.
مكر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، اين غلام بى گناه را متهم كردى!
پس از اين ماجرا، عزيز براى حفظ آبروى خود، به يوسف توصيه كرد كه اين موضوع را
مخفى بدار، و كسى از اين جريان مطلع نشود، به همسرش نيز اندرز داد كه از خطاى خود
توبه كن، تو خطاكار هستى.(336)
عزيز مىبايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سركوب كند تا تنبيه شود، ولى گويا
نمىخواست. يا بر او مسلط نبود كه بيش از اين او را برنجاند، يا بىغيرت بود؛ از
اين رو، اين موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشمپوشى رد شد.
آرى، يوسفى كه در سختترين شرايط هيجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك
و منزه نگه دارد، يوسفى كه در معرض خطرناكترين شرايط عمل منافى عفت قرار گيرد، زن
شوهردارى با اطوارها و حركتهاى عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار
مىدهد، ولى او در جواب گويد: معاذَ اللهِ (خدا نكند
به اين عمل منافى عفت آلوده گردم) و در محيط كاملاً مساعدى، زنجير ضخيم شهوت را
پاره كرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او را از تهمتهاى ناجوانمردانه حفظ
خواهد كرد، حتى كودكى را به سخن گفتن وادار مىكند، تا به عفت و پاكدامنى يوسف
داورى كند.
بى شرمى زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور
ماجراى عشق و دلباختگى زليخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، كم كم
از حواشى كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس
شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدار دربار كه با زليخا رقابتى هم داشتند اين موضوع
را با آب و تاب نقل مىكردند و زليخا را ملامت و سرزنش مىنمودند و مىگفتند: زليخا
با آن مقام، دلباخته غلام زيردستش شده، و مىخواسته از او كام بگيرد.
زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولى نقشه ماهرانهاى در ذهن خود طرح كرد،
تا با آن نقشه نيرنگآميز، بانوان را مجاب كند.
آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(337)
به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهى ترتيب داد؛ متكاهايى در دور مجلس گذاشت تا به آنها
تكيه كنند و به هر يك كاردى براى پاره كردن ميوهها داد. وقتى كه مجلس از هر نظر
مرتب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود.
به راستى يوسف در اين بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت كند.
زليخا هم گويا آزادى مطلق دارد. همسر بىغيرتش اصلا در قيد اين حرفها نيست تا او را
از اين كارها منع كند. به فرمان زليخا، يوسف ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس
تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش كردند، حتى با كاردهايى كه در دست داشتند
عوض بريدن ميوهها، دستهاى خود را بريدند وَ قَطَّعنَ
اَيدِيَهُنَّ.(338)
اين كه تو دارى قيمت است نه قامت
|
|
وين نه تبسم، كه معجز است و كرامت
|
يوسف با يك دنيا حيا و عفت، در مجلس قرار گرفته و اصلا به بانوان اعتنا نمىكند.
بانوان هم درباره يوسف گفتند:
حاشَ للهِ ما هذا بَشَراً اءنْ هذا الّا مَلكٌ كَريمٌ؛
حاشا كه اين بشر باشد، بلكه او فرشتهاى زيبا و با شكوه است.(339)
وضع مجلس غير عادى شد. بانوان چون مجسمهاى بى روح در جاى خود خشك شدند. به قول
سعدى:
گوش و بينى و دست از ترنج بشناسى
|
|
روا بود كه ملامت كنى زليخا را؟
|
زليخا از دگرگونى مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و
گفت:
فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمتُنِّى فيهِ؛
اين بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت مىكرديد.
هر چه كردم اين غلام كمترين تمايلى به من نشان نداد، كار را به جاى باريكى رساندم،
سرانجام فرار كرد تا پيشنهاد مرا رد كند.
اينك ملاحظه كنيد ببينيد بىشرمى تا چه اندازه! زليخا چقدر بى حيايى كرد. در همان
مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشيمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار
نمود.(340)
يوسف بى گناه در زندان، و تبليغات او
زليخا كه بر اثر بى اعتنايى يوسف به خواستههاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال
بىپروايى در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد:
اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مىدهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و
قطعاً او را زندانى مىكنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد.
(341)
زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخىها نيز هرگز نمىتواند يوسف عليهالسلام را
تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف عليهالسلام را زندانى كنند.
ولى بينش يوسف عليهالسلام در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به
درگاه او چنين عرض كرد:
رَبّ السِّجنِ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا يَدعونَنِى اِلَيهِ...؛
پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا
به سوى آن مىخوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان
متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.
خداوند دعاى يوسف عليهالسلام را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانى.
آرى يوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاى او را
مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده
پاكش را فراموش نخواهد كرد.
قاعده و عدل اقتضا مىكرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن
همه بىپروايى دست بكشد، ولى به عكس اين قاعده رفتار شد. آرى، خيلى به عكس اين
قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه
با تمايلات نفسانى و پيمودن راه عفت و پاكى به زندان مىرود، تا بلكه زندان او را
بكوبد و از كرده خويش پشيمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن
چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمل كرد
ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و
زمانى به هدايت و ارشاد زندانيان مىپرداخت.
او به زندانيان مىگفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم،
براى ما شايسته نيست كه چيزى را همتاى خدا قرار دهيم، و چنين توفيقى از فضل خدا بر
من است... (اى دوستان من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟!) اين
معبودهايى كه غير از خدا مىپرستيد چيزى جز اسمهاى بى محتوا كه شما و پدرانتان
آنها
را خدا مىدانيد نيستند، خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آن خدا
است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم
نمىدانند.(342)
به اين ترتيب يوسف عليهالسلام تحت تأثير محيط و جو واقع نشد، در همان زندان،
بتپرستان را به سوى خداى يكتا دعوت مىكرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار
داده بود.
تعبير خواب دو نفر زندانى
يوسف عليهالسلام بر اثر بندگى و پاكزيستى، مقامش به جايى رسيد كه خداوند علم
تعبير خواب را به او آموخت. او در زندان خواب زندانيان را تعبير مىكرد، مطابق قرآن
و احاديث و تواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند كه يكى از آنها رئيس نانوايان
بود و ديگرى رئيس ساقيان. از اين رو، خوابى كه هر يك ديده بودند با شغل سابق خودشان
تناسب داشت. يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشه انگور را براى شراب مىفشارم.
ديگرى گفت: در خواب ديدم بر سر خود نان حمل مىكنم و پرندگان از آن مىخورند.
يوسف قبل از اين كه به تعبير كردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمينه
تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداى وظيفه پيامبرى و تبليغ رسالت پرداخت. از
معجزه خود كه نشان پيامبرى است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما
بياورند. قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر مىدهم.
يوسف، با اين بيان، به آنها فهماند كه من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد
مىباشم. به دنبال اين فشرده گويى فرمود:
اين علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمى را كه
به خدا و آخرت ايمان نمىآورند ترك كردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و
يعقوب عليهماالسلام هستم. از ما دور است كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين
سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.
با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف
مطلع شدند، ولى كاملاً توجه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه مىگويد؟
كه ناگاه متوجه شدند كه يوسف با كمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق
را بيان كرد، و از بت پرستى، سخت انتقاد نمود.
سپس يوسف عليهالسلام به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو يار زندانىِ من،
يكى از شما (كه در خواب ديده بود براى شراب، انگور مىفشارد) به زودى آزاد مىشود و
ساقى و شراب دهنده شاه مىگردد، اما ديگرى (آن كه در خواب ديده بود غذايى به سر
گرفته مىبرد و پرندگان از آن مىخورند) به دار آويخته مىشود و پرندگان از سر او
مىخورند. اين تعبيرى كه كردم حتمى و غير قابل تغيير است
قُضىَ الامرُ الَّذِى فيهِ تَستَفتِيانِ.
گويند: آن كه تعبير خوابش اين بود كه به زودى اعدام مىشود، گفت:
من چنين خوابى نديدهام، من شوخى مىكردم.
يوسف در جواب فرمود: آن چه كه تعبير كردم خواه ناخواه رخ
مىدهد.
همانگونه كه يوسف تعبير كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يكى ساقىِ پادشاه گشت و
ديگرى به دار آويخته شد.(343)
تعبير خواب دو نفر زندانى
در اين موقع، يوسف از آن كسى كه تعبير خوابش اين بود كه ساقى پادشاه مىشود،
تقاضايى كرد. اين تقاضا، مشروع بود، ولى از مقام يوسف به دور بود كه از چنان شخصى
تقاضا كند. خدا را در آن لحظه از ياد برد و ساقى را پارتى نجات خودش از زندان قرار
داد. او به خاطر اين ترك اولى، چوب خدا را خورد. او مىبايست همچون حضرت موسى بن
جعفر (امام هشتم شيعيان) كه در زندان به خدا عرض كرد:
يا مُخلِّصَ الشَّجَرِ مِن بَينِ ماءٍ وَ طينٍ؛
اى خدايى كه درخت را از ميان آب و گِل نجات مىدهى، مرا از
زندان نجات بده.
سخن بگويد، ولى رَبّ زمين و آسمان را فراموش كرد و به رَبّ مملكت متوسل شد و به آن
رفيق زندانى كه ساقى شد گفت:
اُذكُرنى عِندَ رَبِّكَ؛ مرا
نزد شاه ياد كن، بلكه تو باعث نجات من از زندان گردى.(344)
اين لغزش، از يوسف صديق لغزش بزرگى بود، به طورى كه رسول گرامى اسلام صلى الله
عليه و آله و سلم مىفرمايد:
عَجِبتُ مِن اَخى يُوسفَ كَيفَ اِستغاثَ بالمَخلوقِ دُونَ
الخالِقِ؛
در شگفتم از برادرم يوسف، كه چطور به مخلوق متوسل شد نه به
خالق.(345)
ساقى پادشاه هم به طور كلى اين سفارش را فراموش كرد. شغل شراب دارى و پيروى از
شيطان، باعث شد كه او رفيق مهربانش را فراموش كند و تا هفت سال اصلا به ياد او
نيفتد.
آرى، اين بىوفايى و اين غفلت، اين نتايج را دارد. طبق روايتى امام صادق
عليهالسلام فرمود: جبرئيل بر يوسف نازل شد و به او گفت: چه
كسى تو را نيكوترين خلق خدا قرار داد؟ يوسف گفت: خداى من. جبرئيل گفت:
چه كسى تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض كرد: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى
قافله را سر چاه كنعان فرستاد و تو را از ميان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من.
جبرئيل گفت: چه كسى تو را از حيله و مكر زنان مصر نجات داد؟ گفت: پروردگار من.
جبرئيل گفت: پروردگار تو مىگويد: چه باعث شد كه حاجت خود را
به مخلوق من گفتى و به من نگفتى! از اين رو بايد هفت سال(346)
ديگر در زندان بمانى. اين مكافات به خاطر لحظهاى غفلت بود، از اين رو كه به غير ما
تقاضاى خود را گفتى!
جبران فورى يوسف از لغزش خود
مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بى درنگ با توبه و انابه جبران مىكنند، يوسف
عليهالسلام نيز بى درنگ اقدام به جبران كرد.
طبق روايت ديگرى، يوسف از اين پيشآمد خيلى متأثر و گريان شد. آن قدر گريه كرد كه
زندانيان از گريه او ناراحت شدند. به او گفتند: حال كه از گريه دست بر نمىدارى، يك
روز گريه كن و يك روز گريه نكن. يوسف تقاضاى آنان را قبول كرد، ولى در آن روزى كه
گريه نمىكرد، ناراحتيش بيشتر بود.
آرى، يوسف عليهالسلام چون ساير مردم از خدا بى خبر نيست كه خم به ابرو نياورند و
بگويند كارى است كه شده و ديگر در فكر آن نباشند، يوسف از اين كه ترك اولى كرده
است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه مىكند كه ديوارهاى زندان از گريه او به گريه
مىافتد.
به روايت شعيب عقرقوقى، امام صادق عليهالسلام فرمود: پس از آن كه اين مدت (هفت
سال) به پايان رسيد، خداوند دعاى فرج را به يوسف آموخت، يوسف عليهالسلام در زندان،
صورتش را روى خاك مىگذاشت و اين دعا را مىخواند:
اَلّلهُمَّ اءنْ كانَت ذُنُوبى قَد اَخلَقَت وَجهى عندكَ
فاِنِّى اَتَوجَّهُ اليكَ بِوُجوهِ آبائِىَ الصّالِحينَ ابراهيمَ و اسماعيلَ و
اسحاقَ و يَعقُوبَ؛
خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پيش تو
روسياه هستم)، اينك به توبه به سوى تو روى مىآورم به حق چهرههاى تابناك پدران
صالح و پاكم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.
خداوند به يوسف لطف كرد و به آهها و دعاها و گريهها و توكل او توجه نموده و راه
آزادى او را از زندان ترتيب داد به طورى كه وقتى از زندان آزاد شد، روز به روز بر
عزت و شكوه او افزوده شد تا عزيز و فرمانرواى مصر گرديد.(347)
از اين به بعد مىخوانيد كه چگونه و با چه ترتيبى، يوسف زندانى، پله به پله اوج
مىگيرد.
آزادى يوسف از زندان بر اثر تعبير كردن خواب شاه
پادشاه مصر (وليد بن ريان) در خواب ديد كه هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه
افتاده و به طور كلى آنها را خوردند و چيزى باقى نگذاشتند و خوشههاى خشك،
خوشههاى سبز را نابود كردند، وقتى از خواب بيدار شد، در اين باره در فكر فرو رفت و
سخت نگران بود تا آن كه دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان
گفت: چنين خوابى ديدهام، تعبيرش چيست؟ آنان از تعبير آن عاجز ماندند، در پاسخ
گفتند:
اَضغاثُ احلامٍ وَ ما نَحنُ بِتَأويلِ الأحلامِ بِعالِمينِ؛
اين خوابها، خوابهاى آشفته و پريشانند، و ما از تعبير اين
گونه خوابها ناآگاهيم.(348)
ساقى شاه كه قبل از هفت سال در زندان با رفيقش خوابى ديده بود و توسط يوسف زندانى
تعبير آن را دانسته بود، به ياد يوسف افتاد. گفت: من اين مشكل را حل مىكنم. مرا به
زندان بفرستيد، رفيق دانشمندى در زندان دارم و اطلاع كاملى در تعبير خواب دارد، از
او مىخواهم تا اين خواب را تعبير كند.
پادشاه كه از دانشمندان و معبران مأيوس شده بود، فورى ساقى را به زندان فرستاد تا
اگر راست مىگويد اين معما را حل كند. ساقى به زندان آمد و يوسف را ملاقات كرد و پس
از معرفى و احوالپرسى و اظهار ارادت، خواب شاه را به يوسف گفت.
يوسف فرمود: تعبير اين خواب چنين است: هفت سال، سال فراوانى محصول خواهد شد، سپس
هفت سال قحطى و خشكسالى مىشود، سالهاى قحطى ذخيرههاى سالهاى فراوانى را نابود
خواهد كرد، تدبير اين است كه در اين سالهاى فراوانى بايد در فكر سالهاى سخت بود، آن
چه در اين سالها به دست آورديد به قدر احتياج از آنها استفاده كنيد، و بقيه را
بدون آن كه از خوشهها خارج نماييد انبار كنيد(349)
تا در آن هفت سال قحطى كه پس از هفت سال فراوانى پديد مىآيد مردم از آن چه ذخيره
شده استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطى، وضع مردم نيك خواهد شد.(350)
بر اثر اين تعبير عالمانه و خدمت بزرگى كه يوسف به مردم مصر كرد، محبوبيت بزرگى
براى او ايجاد شد، و با بروز مقدماتى كه در سطور آينده خاطر نشان مىشود، يوسف از
زندان بيرون آمد و صاحب پستهاى حساس كشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانرواى مصر
گرديد.
استفاده يوسف از فرصت براى اثبات بى گناهى خود
ساقى از نزد يوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبير خواب را با تدبيرى كه يوسف فرموده
بود به عرض شاه رسانيد، تو گويى جان تازهاى در كالبد شاه دميده شد، همان لحظه به
درايت و عقل و بينش حضرت يوسف عليهالسلام پى برد. در فكر فرو رفت كه چرا بايد چنين
دانشمندى در زندان به سر برد، علاقه مخصوص و و صادقانهاى نسبت به يوسف پيدا كرد،
فورى دستور داد كه يوسف را از زندان بيرون آورده، و نزد شاه بياورند. فرستاده شاه
خود را به زندان نزد يوسف رسانيد و پيام خود را ابلاغ كرد.
يوسف گفت: من از زندان بيرون نمىآيم تا تهمتهاى ناجوانمردانهاى كه به من
زدهاند از من بزدايند. اى فرستاده شاه برو به شاه بگو، براى كشف حقيقت، درباره آن
بانوانى كه در آن جلسه با من چنين و چنان كردند و دستهاى خود را بريدند تحقيقاتى
كند، بازجويى نمايد، خداى من مىداند كه آن بانوان در حق من مكر و حيله كردند.
فرستاده فرعون به حضور وى آمد و جريان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر كرد
كه در ميان آنان همسر عزيز (باعث اصلى قضايا) نيز بود. بازجويى به عمل آمد. در جلسه
محاكمه و بازجويى به آنان گفته شد درباره يوسف قصه خود را توضيح بدهيد، حق مطلب را
بگوييد، آيا يوسف مجرم است يا شما؟
بانوان به اتفاق در جواب گفتند: ما هيچ گونه بدى و آلودگى از يوسف نديدهايم.
يوسف مجسمه تقوى و پاكى است. زليخا هم گفت: اكنون به خوبى حق
آشكار شد. من در صدد آن بودم كه يوسف را بلغزانم، ولى او در تمام مراحل، پاكى خود
را نگه داشت. او آدمى راستگو و درستكار است.
يوسف از اين فرصت استفاده كرد، و اين پند را به جهانيان آموخت كه بايد در مواقع
حساس، انسان از حق خود دفاع كند و آلودگىهايى را كه به او نسبت دادهاند از ذهن
مردم بيرون نمايد.
... ذَلكَ لِيَعلَمَ اَنِّى لَم اَخُنهُ بالغَيبِ... .
اين پيشنهاد براى آن بود تا شاه (يا عزيز) بداند كه من در غياب او خيانتى
نكردهام، خداوند مكر خائنان را به نتيجه نمىرساند. من نفس خود را از گناه تبرئه
نمىكنم (خودستايى نمىكنم)، زيرا نفس سركش، انسان را به بديها فرمان مىدهد، مگر
آن چه را پروردگارم رحم كند، خداوند آمرزنده و مهربان است
اءنّ النَّفسَ لَأَمَّارَةَ بالسُّوءِ اِلّا مَا رَحِمَ رَبِّى.
نتيجه اين محاكمه و بازجويى را مردم مصر و كاخ نشينان فهميدند و همه درك كردند كه
يوسف عليهالسلام از هر نظر پاك بوده و از آلودگىها به دور است از اين رو، يوسف را
با كمال روسفيدى، از زندان بيرون آوردند.
يوسف؛ رئيس دارايى كشور مصر
شاه مصر كه به طور كامل به پاكى و علم و درايت يوسف پى برده بود، به او علاقه
شديدى پيدا كرد. به اطرافيان دستور داد به زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند
تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يكى از آنها نزد يوسف آمد، و بشارت
آزادى را به يوسف عليهالسلام داد؛ و او را به نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را
مبارك شمرد، و او را نزد خود نشاند. از هر درى با او سخن گفت، ولى لحظه به لحظه به
درجات مقام علمى يوسف عليهالسلام بيشتر پى مىبرد، تا آن كه صد در صد شايستگى او
را براى اداره مقامهاى حساس كشور درك كرد و صريحاً به او گفت:
اءِنَّكَ اليَومَ لَدَينا مَكينٌ اَمينٌ؛
از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندى دارى و تو
فردى امين و درستكار مىباشى.(351)
حضرت يوسف عليهالسلام كه از مردان خداست، از خدا مىخواهد كه صاحب مقام و قدرتى
شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستى بازتر به جامعه
خدمت نمايد.
آرى، حضرت يوسف خدمتگذار، خواستار مقامى است، ولى مقامى كه بتواند آن را پلى براى
اعلاى كلمه حق و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانهدارى را انتخاب كرد. چه آن كه
يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى آينده را مىبيند. او درك
مىكند كه اگر رييس دارايى باشد، با تدبيرهاى خردمندانه، مردم را از تهيدستى و
فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت:
اِجعَلنِى عَلى خَزائِنِ الارضِ اِنّى حَفيظٌ عَليمٌ؛
مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهده
نگهدارى محصولها بر مىآيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم.
شاه، اين مقام را به يوسف عليهالسلام واگذار كرد. از آن پس، يوسف عليهالسلام را
با عنوان عزيز مىخواندند.(352)
يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، كمر خدمتگزارى به مردم را بست و در اين مسير،
فداكارىها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانهاش محبوبيت خاصى در ميان ملت مصر
پيدا كرد.
آرى، خداوند اين چنين به يوسف عليهالسلام مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام
عزيزى رسانيد. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمىكند. اين پاداش دنيوى است. اجر
آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود.
وَ لَاَجرُ الآخِرةِ خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا
يَتَّقُونَ.(353)
بهرهگيرى مدبرانه يوسف از امكانات كشور
در اين باره كه يوسف عليهالسلام تا چه وقت مقام خزانه دارى را بر عهده داشت و آيا
به مقام پادشاهى رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسران و راويان،
مطالب مختلف گفتهاند.
ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطرنشان كرده و سپس سخنان حضرت رضا
عليهالسلام را كه كار و تلاش يوسف عليهالسلام را پس از تحويل گرفتن اختيارات كشور
مصر بيان مىكند به نظر خوانندگان مىرسانيم:
ابن عباس مىگويد: اگر يوسف عليهالسلام خودش به پادشاه نمىگفت كه مرا خزانه دار
قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملكت را همان ساعت واگذار مىكرد.
يوسف عليهالسلام پس از به دست گرفتن مقام خزانه دارى، يك سال در اطراف شاه بود و
به انجام وظيفه خود مىپرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست كشور
مصر را به او واگذار كرد. شمشير مخصوص حكومت را بر پيكر برازنده او حمايل نمود، و
او را بر تخت مخصوص حاكميت كه با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شكوه و
نورانيت چشمگير يوسف عليهالسلام، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتى كه
تمام اختيارات كشور به دستش رسيد، از تمام اختيارت و امكانات خود به نفع جامعه
استفاده كرد و به عدالت و دادگرى رفتار نمود، به طورى كه محبتش در دل زن و مرد مردم
مصر جاى گرفت، به گونهاى كه به فرموده قرآن:
يَتَبَوَّءُ مِنها حَيثُ يَشاءُ؛
تا آن چه را كه مىخواهد از آن اختيارات استفاده كند.(354)
اينك به فرموده حضرت رضا عليهالسلام دقت كنيد و ببينيد يوسف از اين اختيارات
چگونه استفاده كرد: يوسف در هفت سال اول كه سالهاى فراوانى
نعمتها بود، دستور داد انواع نعمتها و خوراكىها و آشاميدنىها را در خزانهها و
انبارها ذخيره كردند. وقتى كه اين هفت سال گذشت و سالهاى قحطى فرا رسيد، يوسف
عليهالسلام در سال اول: تمام اندوختههاى غذايى را فروخت و پول (درهم و دينار)
كرد، به طورى كه در مصر و اطراف آن، درهم و دينارى نبود، مگر در تخت اختيار يوسف.
در سال دوم: از آن درهم و دينارها جواهرات خريد، به طورى كه تمام جواهرات مصر و
اطراف در اختيار يوسف عليهالسلام در آمد.
در سال سوم: از آن جواهرات، حيوانات و چهارپايان و مركبها را خريد، به طورى كه
تمام حيوانات مصر و اطراف در اختيار يوسف در آمد.
در سال چهارم: آنها را فروخت و به جاى آنها تمام بردهها و كنيزها را خريد.
در سال پنجم: آنها را با خانهها و باغها مبادله كرد، به طورى كه تمام خانهها و
باغها در تحت تصرف يوسف عليهالسلام در آمد.
در سال ششم: آنها را فروخت و به جاى آنها زمينهاى كشاورزى و قناتها را خريد،
به طورى كه تمام املاك و آب و خاك مصر و اطراف در اختيار يوسف عليهالسلام در آمد.
در سال هفتم: با آن آب و خاك (كه مايه حيات انسانها هستند) تمام مردم مصر از زن و
مرد را خريدارى كرد، به طورى كه تمام مردم از عبد و حر، از كنيز و خانم، در اختيار
يوسف عليهالسلام در آمدند، در نتيجه يوسف با اين تدابير و رد و بدل كردن معاملات،
و به كار انداختن چرخهاى اقتصاد كشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به
بهرهبردارى اقتصادى رسانيد؛ با توجه به اين كه: براى نگهدارى مردم و حفظ اقتصاد
مملكت و پديد نيامدن شكاف طبقاتى، اين تدابير لازم بود. زندگى مردم به گونهاى شد
كه گفتند: ما چنين حاكمى را نديدهايم و نه در تاريخ سراغ
داريم كه اين چنين با نور علم و بينش و تدابير، نابسامانىها را سامان بخشد.
ولى يوسف با آن همه مقام؛ كوچكترين غرورى نداشت، و يكپارچه تواضع و اخلاق و عدالت
و ملاطفت بود. اينك به دنباله گفتار امام هشتم عليهالسلام دقت كنيد:
در اين موقع، يوسف عليهالسلام به شاه (شاه سابق) گفت: اين اختياراتى كه خداوند به
من داده، اينك رأى شما (در مورد اين مردمى كه جيرهخوار من شدهاند) چيست؟ من آنان
را به اصلاح نكشاندهام كه خودم فسادى كنم، آنها را از بلا نجات ندادهام كه خودم
بلاى آنها باشم، بلكه خداوند آنها را به دست من نجات داده است.
پادشاه گفت: رأى، رأى تو است، هر چه خودت بخواهى همان درست
است.
يوسف گفت: من خداوند و تو را شاهد و گواه مىگيرم كه تمام
مردم مصر را آزاد كردم، اموال و بندههاى آنان را به خودشان رد كردم، اينك انگشتر و
تخت و تاج تو را به تو مىسپارم به شرط اين كه به روش من رفتار كنى و به حكم من
باشى.
پادشاه گفت: افتخار و سعادت من در اين است كه روش تو را سرمشق
خود قرار دهم و به حكم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشى، كار ما به اصلاح و استحكام
نمىگرايد، تو سلطان عزيزى هستى كه انتقادى به كارهايت نيست، من به خدا و يكتايى و
بى همتايى خدا و اين كه تو رسول خدا هستى گواهى مىدهم، تو به آن چه كه من به تو
واگذار كردم اختيار كامل دارى و طبق صلاح خودت رفتار كن و تو شخصى امانتدار و
بزرگوار هستى.