قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۱۲ -


لوط عليه‏السلام مظلومترين پيامبران‏

اين بود ماجراى غمبار زندگى حضرت لوط عليه‏السلام و سرانجام نكبت‏بار قوم لجوج آن حضرت، كه به نصيحت ناصحان دلسوز گوش ندادند و خود را سيه روز و تيره بخت دنيا و آخرت نمودند.

در ميان پيامبران شايد مظلوم‏تر از حضرت لوط عليه‏السلام نباشد كه سى سال قوم خود را به سوى خدا دعوت نمايد، و هيچكس به او پاسخ مثبت ندهد، و هنگام فرود آمدن عذاب، تنها يك خانه با ايمان در آن شهرها وجود داشت و آن خانه خود حضرت لوط عليه‏السلام بود، در اين خانه همسر لوط نيز حامى قوم بود و هنگام بيرون رفتن شبانه لوط، از خانه خارج شد تا به قوم خبر دهد، سنگى آسمانى آمد و به او خورد و كشته شد.

حضرت لوط عليه‏السلام پس از اين ماجرا مدتى زنده بود، و سرانجام از دنيا رفت، مرقد مطهرش در قريه كفر بريك در يك فرسخى مسجد خليل در كنار مرقد شصت نفر از پيامبران است.(301)

10- حضرت يعقوب عليه‏السلام‏

يكى از پيامبران، حضرت يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، نوه حضرت ابراهيم خليل عليه‏السلام است كه نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است كه گروهى از فرشتگان همراه جبرئيل، نزد ابراهيم عليه‏السلام آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق، و پس از او يعقوب، بشارت دادند.(302)

نيز خداوند در ضمن شمارش امتيازاتى كه به ابراهيم خليل عليه‏السلام بخشيده، يعقوب را نام مى‏برد و مى‏فرمايد:

وَ وَهَبنا لَهُ اِسحاقَ وَ يَعقُوبَ كُلّاً هَدَينا؛

و اسحاق و يعقوب را به ابراهيم عليه‏السلام بخشيديم، و هر دو را هدايت كرديم.(303)

در قرآن از حضرت يعقوب عليه‏السلام به عنوان يكى از بندگان صالح، و پيامبران برجسته از نسل ابراهيم عليه‏السلام و پدر آل يعقوب و داراى امتيازات عالى ياد شده است، و داستان‏هاى جالب زندگيش در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت يوسف عليه‏السلام است، كه بعداً در ذكر داستان‏هاى يوسف عليه‏السلام آن را خاطرنشان مى‏كنيم.

آرى، يعقوب عليه‏السلام از خاندان بزرگى در سرزمين فلسطين به دنيا آمد، و در آغوش پر مهر مادرش رُفقه در زير سايه پدر ارجمندش اسحاق بزرگ شد. او را به عنوان اسرائيل مى‏خواندند، اسرائيل به معنى پيروز يا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائيل از يعقوب شروع گرديد، يعقوب پدربزرگ بنى اسرائيل و ده‏ها پيامبر بنى اسرائيل است، حدود چهارصد سال بعد، بنى اسرائيل تحت شكنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن كه حضرت موسى عليه‏السلام آنان را نجات داد.

تنها در اين جا نظر شما را به چند داستان از يعقوب عليه‏السلام كه به اصطلاح او قهرمان داستان است و نقش او عليه‏السلام در آن‏ها بيشتر است مى‏پردازيم:

حسادت برادر يعقوب‏

يعقوب برادرى به نام عيص (يا: عيساد) داشت، اين برادر نسبت به يعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مى‏شد، علت حسادتش اين بود كه اسحاق عليه‏السلام براى يعقوب دعاى بركت نموده بود و به او فرموده بود: تو داراى نسل فراوان پاكى خواهى شد و به يعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.

آزار عيص به يعقوب به حدى بود كه يعقوب نزد پدرش اسحاق كه در آن وقت پير شده بود، رفت و شكايت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگين شد، به يعقوب گفت: مى‏بينى كه من پير شده‏ام و عمرم به لب ديوار رسيده است، من ترس آن را دارم كه پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختيار تو را به دست گيرد، به تو وصيت مى‏كنم به سرزمين حاران (در خاك عراق كنونى) بروى و در آن جا به خدمت رييس آن جا لابان بن تبوئيل برسى و با دختر او ازدواج كنى، در نتيجه او و بستگان او از تو پشتيبانى كنند و در اين صورت برادرت نمى‏تواند در برابر تو عرض اندام كند. يعقوب از پدر تشكر كرد و به خانه‏اش برگشت تا در مورد اين سفر فكر كند.(304)

خواب ديدن عجيب يعقوب عليه‏السلام و سفر به حاران‏

در اين ايام كه يعقوب سال‏هاى نوجوانى را مى‏گذراند، شبى در عالم خواب ديد نردبانى از نور نصب شده كه يك پلّه آن از طلا و پلّه ديگرش از نقره است و فرشته‏اى بر روى آن نشسته است، يعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام كرد، فرشته به يعقوب گفت: برخيز به سوى حاران‏(305) برو و در آن جا زمامدارى به نام لابان دايى تو زندگى مى‏كند، دخترى به نام راحله دارد، از او خواستگارى كن، كه خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطره‏هاى باران و برگ درختان در يك بيابان وسيع، به تو عنايت فرمايد.

يعقوب وقتى كه از خواب بيدار شد، وسايل سفر به سوى حاران را فراهم كرد و به آن ديار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نيز در قصر خود در عالم خواب ديده بود كه مردى براى خواستگارى دخترش راحله مى‏آيد، و نشانه او اين است كه نيروى چهل مرد را دارد، وقتى كنار چاه آب مى‏آيد، سنگ روى چاه را كه بايد چهل نفر بردارند و كنار بگذارند، او به تنهايى بر مى‏دارد.

از اين ماجرا چندان نگذشت كه لابان از ايوان قصرش ديد مردى كنار چاه آمد و خدا را به عظمت ياد كرد و به تنهايى سنگ را از روى چاه بلند كرده و كنار گذاشت و دلو چاه را كشيد و حوض را پر از آب نمود.

لابان نزد يعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و از او پذيرايى گرمى نمود، و دويست گوسفند و چهل گاو به او اهداء كرد.

طبق بعضى از تواريخ، با يكى از دختران لابان ازدواج كرد، پس از مدتى آن دختر كه داراى دو پسر شده بود از دنيا رفت، يعقوب با دختر ديگر لابان ازدواج كرد، او نيز پس از دارا شدن دو پسر از دنيا رفت، به همين ترتيب يعقوب با شش دختر او ازدواج كرد و آخرين آن‏ها راحله (يا: راحيل) بود كه او نيز پس از وضع حمل يوسف عليه‏السلام از دنيا رفت.

بنابراين، يعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.(306)

ولى طبق بعضى از تواريخ ديگر: يعقوب با راحله ازدواج كرد، سپس با خواهر او اليا ازدواج نمود (و طبق قانون شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر، در يك زمان، اشكال نداشت.)

سپس لابان به هر كدام از دخترانش كنيزى بخشيد، و آن دختران كنيزان خود به نام‏هاى زلفه و بلهه را به يعقوب بخشيدند، در نتيجه يعقوب عليه‏السلام داراى چهار همسر شد، و از آن‏ها دوازده پسر گرديد.(307)

نام‏هاى دوازده پسران يعقوب چنين بود: راوبين، شمعون، لاوى، يهودا، يساكر، زبولون، يوسف، بنيامين، دان، تفتالى، جاد، اشير، كه هر دو نفر از آن‏ها (بنابر داشتن شش زن) از يك مادر بودند، حضرت يوسف و بنيامين از يك مادر به نام راحيل (يا: راحله) به دنيا آمدند.(308)

حضرت يعقوب عليه‏السلام با پسران خود پس از مدتى، به كنعان كه در هفت منزلى مصر واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سال‏هاى پيرى سكونت در آن جا را برگزيد.

يعقوب عليه‏السلام مرد كار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعليمات توحيدى پرورش داد، و آن‏ها را به كار و كوشش فرا خواند، همه آن‏ها با سعى و تلاش، هزينه زندگى خود را تأمين مى‏كردند، و بيشتر به كار دامدارى، و كشاورزى اشتغال داشتند.

يعقوب عليه‏السلام در كنعان به عنوان يك شخصيت ممتاز و برگ زاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مى‏شد، همواره به مستمندان كمك مى‏كرد، و سفره‏اش براى مهمانان و تهيدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مى‏كرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مى‏كرد، و بقيه را غذا درست مى‏كرد و با اهل و عيالش مى‏خوردند. به اين ترتيب زندگى پرهيجان و خوش و خرم يعقوب عليه‏السلام مى‏گذشت، و يعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسيدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با شكوهمندى مخصوصى به زندگى ادامه مى‏داد.

مكافات عمل به خاطر ترك اَولى‏

بايد توجه داشت كه دنيا همواره فراز و نشيب دارد، چنين نيست كه هميشه يكنواخت باشد، در آسايش و رفاه نبايد مغرور بود، بلكه بايد در چنين حالى همواره به ياد مستمندان بود و به آن‏ها يارى كرد.

حضرت يعقوب عليه‏السلام گرچه از بندگان صالح خدا و از پيامبران بزرگ بود، ولى گاهى بر اثر غفلت لغزشى به پيش مى‏آيد كه زندگى انسان را واژگون مى‏سازد، به خصوص لغزش بزرگانى مانند يعقوب گرچه ترك اولى و كوچك باشد، مكافات سختى را به دنبال خواهد داشت، اينك در اين جا به داستان زير كه آغاز دگرگونى زندگى خوش يعقوب است و علت آن را بيان كرده توجه نماييد:

با سند صحيح نقل شده ابوحمزه ثمالى مى‏گويد: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد عليه‏السلام در مسجدالنبى در مدينه به جا آورديم، امام تعقيب نماز را خواند و سپس به خانه رفت، من نيز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به يكى از كنيزان خود فرمود: مواظب باشيد هر سائلى كه از در خانه ما مى‏گذرد، به او غذا برسانيد زيرا امروز روز جمعه است.

من عرض كردم: چنين نيست كه هر كه سؤال كند مستحق باشد.

فرمود: مى‏ترسم كه بعضى از سائلين مستحق باشند و ما او را اطعام ندهيم و رد كنيم، آنگاه به ما نازل شود آن چه كه به يعقوب و آل يعقوب عليه‏السلام نازل شد. البته به آنان غذا بدهيد.

اى ابوحمزه! حضرت يعقوب عليه‏السلام هر روز گوسفندى را ذبح كرده، بعضى از آن را تصدق مى‏داد و از قسمتى از آن خود و اهل و عيال خود استفاده مى‏نمودند؛ تا آن كه شبى كه شب جمعه بود، هنگامى كه يعقوب و آلش افطار مى‏كردند، سائلى كه مؤمن و مسافر غريبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه يعقوب آمد، صدا كرد به من غذا بدهيد، من مسافرى غريب و درمانده هستم، از زيادى غذاى خود مرا سير كنيد، چند نوبت اين را گفت. يعقوب و اهل بيتش صداى او را مى‏شنيدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نكردند.

آن سائل از درِ خانه يعقوب نااميد شد و همان شب را با كمال گرسنگى به سر برد.

در آن شب شكايت از يعقوب را به خدا عرض كرد و گريه‏ها نمود. روز بعد را نيز روزه گرفت. صبر كرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب يعقوب و آل او سير خوابيدند. چون صبح شد، زيادى غذايشان مانده بود. خداوند به يعقوب وحى كرد كه بنده ما را از در خانه خود راندى و غضب ما را به سوى خود كشيدى و مستحق تأديب گرديدى. به خاطر اين كار ناپسند به حساب شما خواهيم رسيد.

اى يعقوب! همانا محبوب‏ترين پيامبران من و گرامى‏ترين ايشان كسى است كه به مساكين و بيچارگان از بندگان من رحم كند و ايشان را به نزد خود برده و طعام بدهد.

آيا به بنده من ذميال رحم نكردى؟ كه به اندكى از مال دنيا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمى‏دانى كه عقوبت من به دوستان من زودتر مى‏رسد و اين از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تيرهاى مصائب قرار خواهيم داد، مهياى بلا باشيد، راضى به قضاى من بوده و در مصيبت‏ها صبر و استقامت را از دست ندهيد.

در همين شب، يعقوب و فرزندانش سير خوابيدند، ولى ذميال گرسنه خوابيد.

يوسف در خواب ديد، يازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مى‏كنند، وقتى كه صبح شد، و يوسف خواب خود را براى پدر نقل كرد، يعقوب با آن درايتى كه در تعبير خواب داشت به ضميمه وحيى كه به او شده بود، از آينده خطير خود مطلع شد و هر لحظه در ميان اين افكار بود تا روزگار با او چه بازى كند؟!(309)

از اين همين لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران يعقوب عليه‏السلام و گرفتاى يعقوب عليه‏السلام به فراق يوسف عليه‏السلام پيش آمد، كه در ذكر داستان‏هاى يوسف عليه‏السلام خاطرنشان خواهد شد.

چو بد كردى مباش ايمن ز آفات   كه واجب شد طبيعت را مكافات
سراى آفرينش سرسرى نيست   زمين و آسمان بى‏داورى نيست

پايان عمر يعقوب عليه‏السلام‏

يعقوب عليه‏السلام 147 (و به قولى 170) سال عمر كرد، در دنيا سرد و گرم زياد ديد، چندين سال بر كنعان، سپس در حاران (سرزمين عراق) به سر برد، و بعد به كنعان بازگشت، در قسمت پايان عمر، هنگامى كه 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى يوسف عليه‏السلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سكونت در مصر، از دنيا رحلت كرد.

او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبيد و آن‏ها را به دين دارى و صداقت و ياد خدا، وصيت نمود، سپس از دنيا رفت.

او وصيت كرده بود جنازه‏اش را در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمين فلسطين (شهر مقدس خليل) به خاك بسپارند.

يوسف عليه‏السلام به طبيبان دستور داد تا پيكر يعقوب عليه‏السلام را موميايى كنند، سپس به فلسطين ببرند، و در مقبره پدرانش به خاك بسپارند.

عبدالوهاب نجار نويسنده قصص الانبياء مى‏نويسد: من در حرم حضرت ابراهيم خليل عليه‏السلام در شهر حبرون در نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب) تابوتى ديدم كه مردم شهر مى‏گفتند آن تابوت يوسف عليه‏السلام است.(310)

پايان داستان‏هاى حضرت يعقوب عليه‏السلام

11- حضرت يوسف عليه‏السلام‏

نام حضرت يوسف عليه‏السلام و فرزند يعقوب عليه‏السلام 27 بار در قرآن آمده است، و يك سوره قرآن يعنى سوره دوازدهم قرآن به نام سوره يوسف است كه 111 آيه دارد و از آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف عليه‏السلام مى‏باشد. و داستان يوسف عليه‏السلام در قرآن به عنوان اَحْسَنَ القِصَصْ؛ نيكوترين داستان‏ها معرفى شده، چنان كه در آيه 3 سوره يوسف مى‏خوانيم خداوند مى‏فرمايد:

نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ اَحسَنَ القِصَصِ بِما اَوحَينا اِلَيكَ هذَا القُرآنَ؛

ما بهترين سرگذشت‏ها را از طريق اين قرآن - كه به تو وحى كرديم - بر تو بازگو مى‏كنيم.

اكنون به اين داستان‏ها بر اساس قرآن توجه كنيد:

خواب ديدن يوسف عليه‏السلام‏

يوسف عليه‏السلام داراى يازده برادر بود، و تنها با يكى از برادرهايش به نام بنيامين از يك مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچك‏تر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب عليه‏السلام بود، و هنگامى كه نُه سال داشت‏(311) روزى نزد پدر آمد و گفت:

پدرم! من در عالم خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى‏كنند.

يعقوب كه تعبير خواب را مى‏دانست به يوسف عليه‏السلام گفت: فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى مى‏كشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر مى‏گزيند، و از تعبير خواب‏ها به تو مى‏آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى‏كند، همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق عليهماالسلام تمام كرد، به يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.(312)

اين خواب بر آن دلالت مى‏كرد، كه روزى حضرت يوسف عليه‏السلام رييس حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او مى‏آيند، و به يوسف تعظيم و تجليل مى‏كنند(313) و سجده شكر به جا مى‏آورند. (314)

و نظر به اين كه يعقوب عليه‏السلام روحيه فرزندانش را مى‏شناخت، مى‏دانست كه آن‏ها نسبت به يوسف عليه‏السلام حسادت دارند، نبايد حسادت آن‏ها تحريك شود. از سوى ديگر همين خواب ديدن يوسف عليه‏السلام و الهامات ديگر موجب شد كه يعقوب عليه‏السلام امتياز و عظمت خاصى در چهره يوسف عليه‏السلام مشاهده كرد، و مى‏دانست كه اين فرزندش پيغمبر مى‏شود و آينده درخشانى دارد، از اين رو نمى‏توانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف عليه‏السلام پنهان سازد، و همين روش يعقوب عليه‏السلام نسبت به يوسف باعث حسادت برادران مى‏شد.

و طبق بعضى از روايات بعضى از زن‏هاى يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف عليه‏السلام را شنيدند و به برادران يوسف عليه‏السلام خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف عليه‏السلام بيشتر شد به طورى كه تصميم خطرناكى در مورد او گرفتند.

نيرنگ برادران حسود يوسف عليه‏السلام‏

يعقوب عليه‏السلام گرچه در ميان فرزندان رعايت عدالت مى‏كرد، ولى امتيازات و صفات نيك يوسف عليه‏السلام به گونه‏اى بود كه خواه يا ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار مى‏گرفت، و انگهى يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه كوچكتر بود و در آن وقت نُه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندى بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار مى‏گيرد.

بنابراين حضرت يعقوب عليه‏السلام بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حس حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلكه يعقوب مراقب بود كه يوسف عليه‏السلام خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى ديگر يوسف عليه‏السلام در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع كافى بود كه حسادت برادران ناتنى‏اش را كه از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب عليه‏السلام هيچگونه تقصير و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.

ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند تا در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، قطعا پدرمان در گمراهى آشكار است.

- يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه مى‏كنيد و افراد صالحى خواهيد بود، ولى يكى از آن‏ها گفت: يوسف را نكشيد، اگر مى‏خواهيد كارى انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفكنيد، تا بعضى از قافله‏ها او را بر گيرند، و با خود به مكان دورى ببرند.(315)

آرى، خصلت زشت حسادت باعث شد كه آن‏ها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند و اكثرا توطئه قتل يوسف بى گناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتى بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالى كنند.

در روايت آمده: آن كسى كه درجلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف عليه‏السلام برحذر داشت، لاوى (يا: روبين، يا: يهودا) بود، او گفت: به قول معروف گرهى كه با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است كه علاقه پدر را نسبت به يوسف عليه‏السلام قطع كنيم، اين منظور نيازى به قتل ندارد، بلكه يوسف را به فلان چاه كه سر راه كاروان‏ها است مى‏اندازيم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى كشيدن آب مى‏آيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براى هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.

برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبى همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.(316)

آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلت‏هاى زشت و خطرناك ديگر بروز مى‏كند و كليد گناهان كبيره ديگر مى‏شود، بنابراين براى دورى از بسيارى از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوييم.

نفاق و ظاهرسازى برادران نزد پدر

برادران يوسف با نفاق و ظاهرسازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب عليه‏السلام آمدند و با كمال تظاهر به حق جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف عليه‏السلام به گفتگو پرداختند تا او را در يك روز همراه خود به صحرا ببرند و در آن جا در كنار آن‏ها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب عليه‏السلام پاسخ مثبت به آن‏ها نمى‏داد، آن‏ها گفتند:

پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف عليه‏السلام به ما اطمينان نمى‏كنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مى‏كنيم.

يعقوب عليه‏السلام گفت: من از بردن يوسف، غمگين مى‏شوم، و از اين مى‏ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد.

برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مى‏دهيم.

يعقوب عليه‏السلام هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تخلى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف عليه‏السلام را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آن‏ها دقيقه‏شمارى مى‏كردند كه به زودى ساعت‏ها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند.

آن شب صبح شد، آن‏ها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهرسازى چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.

يعقوب عليه‏السلام سر و صورت يوسف عليه‏السلام را شست، لباس نيكو به او پوشيد و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف عليه‏السلام سفارش بسيار نمود.

كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آن‏ها به طور مكرر آن‏ها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مى‏نمود و مى‏گفت: به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش بدهيد، در حفظ او كوشا باشيد.

يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مى‏گريست، يوسف عليه‏السلام را در آغوش گرفت و بوسيد و بوييد، سپس با او خداحافظى كرد و از آن‏ها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آن‏ها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينه‏هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام‏جويى از يوسف پرداختند، يوسف عليه‏السلام در برابر آزار آن‏ها نمى‏توانست كارى كند، ولى آن‏ها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.

آن‏ها كنار دره‏اى از درخت رسيدند و به همديگر گفت: در همينجا يوسف را گردن مى‏زنيم و پيكرش را به پاى اين درخت‏ها مى‏افكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد.

بزرگ آن‏ها گفت: او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضى از كاروان‏ها بيايند و او را با خود ببرند.

مطابق پاره‏اى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هر چه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند.

يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مى‏زد: سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.(317)

در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ايستاد.

برادران مى‏پنداشتند او در آب غرق مى‏شود، همانجا ساعت‏ها ماندند و ديگر صدايى از يوسف عليه‏السلام نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(318)

خنده عبرت، و توكل و مناجات يوسف عليه‏السلام‏

روايت شده: هنگامى كه برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان كردند، يوسف لبخندى زد، يكى از برادران به نام يهودا گفت: اينجا چه جاى خنده است؟

يوسف گفت: روزى در اين فكر بودم كه چگونه كسى مى‏تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا كه داراى برادران نيرومند هستم، ولى اكنون مى‏بينم خود شما بر من مسلط شده‏ايد و مى‏خواهيد مرا به چاه افكنيد، اين درسى از جانب خداوند است كه نبايد هيچ بنده‏اى به غير خدا تكيه كند (بنابراين خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم).(319)

از اين رو وقتى كه يوسف عليه‏السلام در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين گفت: اى پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.

يا صريخ المستصرخين، يا غوث المستغيثين، يا مفرج عن كرب المكروبين، قد ترى مكانى و تَعرفُ حالى، و لا يخفى عليكَ شى‏ءٌ مِن امرى بِرحمتك يا رَبِّى؛

اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتى‏ها، تو مى‏دانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.

يوسف عليه‏السلام در قعر چاه در ميان تاريكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلى خاطر او به نزد او فرستاد.(320)

نتيجه توكل يوسف عليه‏السلام اين شد كه خداوند به يوسف وحى كرد: بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از اين كار بدشان آگاه خواهى ساخت.

آن‏ها نادانند، و مقام تو را درك نمى‏كنند. وَ اَوحَينا اِلَيهِ لَنُنَبِّئَنَّهُم بِاَمرِهِم وَ هُم لا يَشعُرون.(321)

روايت شده: وقتى كه ابراهيم عليه‏السلام را مى‏خواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئيل پيراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهيم كرد. ابراهيم عليه‏السلام آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در تميمهاى‏(322) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از تميمه خارج كرده و به تن او كرد. همين پيراهن بود كه يعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مى‏كرد.(323)

از امام صادق عليه‏السلام نقل شده: هنگامى كه برادران يوسف عليه‏السلام او را در ميان چاه افكندند، جبرئيل عليه‏السلام نزد يوسف عليه‏السلام آمد، و گفت: اى نوجوان در اين جا چه مى‏كنى؟

يوسف عليه‏السلام: برادرانم مرا در ميان چاه افكندند.

جبرئيل عليه‏السلام: آيا مى‏خواهى از اين چاه نجات يابى؟

يوسف عليه‏السلام: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مى‏دهى.

جبرئيل عليه‏السلام: خداوند مى‏فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است:

اَلّلهُمَّ اءِنِّى اَسئَلُكَ بأَنَّ لَكَ الحَمدُ لا اِلهَ الا اَنت المَنَّان، بدِيعُ السماواتِ وَ الارضِ ذُوالجَلالِ و الاِكرامِ أن تُصلِّىَ عَلَى محمد وَ آلِ محمد وَ اَن تَجعَلَ لِى مِمّا اَنا فِيهِ فَرَجاً وَ مَخرَجاً؛

خدايا از درگاه تو مسئلت مى‏نمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يكتايى جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمان‏ها و زمين، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.(324)

دروغ بافى برادران، و پاسخ يعقوب به آن‏ها

برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف كنعان بر مى‏گشتند. براى اين كه پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگويند رونقى دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند كه گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است، شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گريه مى‏كردند و به سر مى‏زدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود:

پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خيانت كرديد؟ آيا از همان چيزى كه مى‏ترسيدم به سرم آمد؟.

آن‏ها در جواب گفتند: اى پدر! ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده و خورد و كشته نيم خورده او را به جاى گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست كه آورده‏ايم كه گواه گفتار ما است. گرچه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نمى‏كنيد وَ ما اَنتَ بِمُؤمِنٍ لَنا كُنّا صادِقينَ.(325)

اين دروغ‏سازان با اين ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مى‏بود باور مى‏كرد، ولى از آن جا كه گفته‏اند: دروغگو حافظه ندارد گويا اين‏ها عقل خود را از دست داده بودند و اصلا به فكرشان راه پيدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پيراهنش را هم مى‏دَرد. از اين رو، وقتى يعقوب به پيراهن نگاه كرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگى و بريدگى ندارد. فرمود:

اين گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنين گرگى نديده‏ام كه شخصى را بدرّد، ولى به پيراهن او كوچك‏ترين آسيبى نرساند.

وقتى حضرت يعقوب عليه‏السلام به پسرهاى خود اين را گفت، فكر آنان بى درنگ عوض شد و گفتند: اشتباه كرديم، دزدها او را كشتند.

حضرت يعقوب عليه‏السلام فرمود: چگونه مى‏شود كه دزدها او را بكشند، ولى پيراهنش را بگذارند. آن‏ها پيراهن بيشتر احتياج دارند. (چرا اين دروغ‏هاى شاخدار را بر زبان جارى مى‏سازيد؟).

برادران سرافكنده و شرمنده شدند. ديگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حق همان بود كه يعقوب در جواب آنها فرمود:

بَل سَوَّلَت لَكُم اَنفُسَكُم اَمراً؛

او را گرگ ندريد، و دزدها نكشتند، بلكه نفس‏هاى شما، اين كار را برايتان آراست. من صبر نيكو خواهم داشت، و در برابر آن چه مى‏گوييد از خداوند يارى مى‏طلبم.(326)

يعنى: دندان روى جگر مى‏گذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مى‏نشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد.

نجات يوسف عليه‏السلام از چاه به وسيله كاروان‏

يوسف مظلوم، شب‏هاى تخلى را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد، ولى خداى يوسف در يادِ او است. او را با الهام‏هاى حياتبخش دلگرم كرده است. يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او هر لحظه در فكر آينده به سر مى‏برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمى‏گردد. رنج تاريكى شب را با تاريكى قعر چاه و تنهايى و وحشت بر خود هموار مى‏كند، تا دست تقدير با او چه بازى كند؟ و ديگر چه لباس امتحانى بر تنش كند؟!

كاروانى كه به همراه شترها و مال التجاره از مدين به مصر مى‏رفتند، براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.

بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه مالك بن ذعر نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيله دلو آب كشيده براى آنان و حيواناتشان حاضر كند. او وقتى كه دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محكم گرفت. وقتى كه مالك دلو را مى‏كشيد ناگاه چشمش به پسرى ماه چهره افتاد. فرياد بر آورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جاى آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر كه سرمايه خوبى به دستشان آمده، پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباى يوسف عليه‏السلام خيره شدند كه مبهوت و شگفت‏زده گشتند.

روايت شده: موقعى كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكى از حاضران گفت: به اين كودك غريب نيكى كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: آن كسى كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهايى نيست.(327)

كاروان: يوسف را به عنوان مال التجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف عليه‏السلام به قبر مادرش راحيل رسيد، خود را از شتر به زير انداخت، كنار قبر مادر آمد، درد دل كرد، اشگ ريخت، از جدايى پدر و دورى از وطن سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.(328)

گرچه يوسف از چاه و وحشت تنهايى قعر آن نجات پيدا كرد، ولى اينك برده‏اى است و در فكر آينده‏اى تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقه‏اى روبرو گردد؟

نجات از چاه و ورود به كاخ‏

كاروانيان وقتى به مصر رسيدند، مى‏خواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف عليه‏السلام راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالى كه با نظر بى ميلى به يوسف مى‏نگريستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.

از قضا عزيز مصر كه بعضى گفته‏اند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقى بود. وقتى يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنين كسى كاخ نشين است)، از اين معامله خيلى خشنود بود.

وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش زليخا سفارش‏هاى لازم را در مورد احترام و پذيرايى او نمود.

گويند: اسم عزيز، قطفير يا طفير بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر ريان بن وليد يا اپوفس يا اپاپى اول نام داشت.

چرا يوسف را با آن كه بى نظير بود به اين قيمت بى ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بى اعتنا بودند؟

علت واقعى و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صديق عليه‏السلام اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤال‏ها را پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم داده است كه حكايت از دقت دستگاه پرحكمت خلقت مى‏كند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولى) است.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين فرمود:

روزى يوسف جمال خود را در آيينه مشاهده كرد، از زيبايى خويش تعجب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: اگر من غلامى بودم قيمت مرا كسى نمى‏دانست كه چقدر است؟! خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بى ميلى فروشندگان بفروشند تا اين تصورات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند.

حضرت رضا عليه‏السلام فرمود: قيمت يك سگ شكارى كه اگر كسى او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند.(329)

اينك يوسف در طبقه ديگرى قرار گرفته و با طبقه ديگرى تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نوينى در تاريخ شگفت‏انگيز زندگى يوسف عليه‏السلام باز مى‏شود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.

او از چاه نجات يافت و اينك در آستانه ورد به كاخ است، به قول شاعر:

قصه يوسف و آن قوم عجب پندى بود   به عزيزى رسد افتاده به چاهى گاهى