لوط عليهالسلام مظلومترين پيامبران
اين بود ماجراى غمبار زندگى حضرت لوط عليهالسلام و سرانجام نكبتبار قوم لجوج آن
حضرت، كه به نصيحت ناصحان دلسوز گوش ندادند و خود را سيه روز و تيره بخت دنيا و
آخرت نمودند.
در ميان پيامبران شايد مظلومتر از حضرت لوط عليهالسلام نباشد كه سى سال قوم خود
را به سوى خدا دعوت نمايد، و هيچكس به او پاسخ مثبت ندهد، و هنگام فرود آمدن عذاب،
تنها يك خانه با ايمان در آن شهرها وجود داشت و آن خانه خود حضرت لوط عليهالسلام
بود، در اين خانه همسر لوط نيز حامى قوم بود و هنگام بيرون رفتن شبانه لوط، از خانه
خارج شد تا به قوم خبر دهد، سنگى آسمانى آمد و به او خورد و كشته شد.
حضرت لوط عليهالسلام پس از اين ماجرا مدتى زنده بود، و سرانجام از دنيا رفت، مرقد
مطهرش در قريه كفر بريك در يك فرسخى مسجد خليل در كنار
مرقد شصت نفر از پيامبران است.(301)
10- حضرت يعقوب عليهالسلام
يكى از پيامبران، حضرت يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، نوه حضرت ابراهيم خليل
عليهالسلام است كه نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است كه گروهى از
فرشتگان همراه جبرئيل، نزد ابراهيم عليهالسلام آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به
نام اسحاق، و پس از او يعقوب، بشارت دادند.(302)
نيز خداوند در ضمن شمارش امتيازاتى كه به ابراهيم خليل عليهالسلام بخشيده، يعقوب
را نام مىبرد و مىفرمايد:
وَ وَهَبنا لَهُ اِسحاقَ وَ يَعقُوبَ كُلّاً هَدَينا؛
و اسحاق و يعقوب را به ابراهيم عليهالسلام بخشيديم، و هر دو
را هدايت كرديم.(303)
در قرآن از حضرت يعقوب عليهالسلام به عنوان يكى از بندگان صالح، و پيامبران
برجسته از نسل ابراهيم عليهالسلام و پدر آل يعقوب و داراى امتيازات عالى ياد شده
است، و داستانهاى جالب زندگيش در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت يوسف
عليهالسلام است، كه بعداً در ذكر داستانهاى يوسف عليهالسلام آن را خاطرنشان
مىكنيم.
آرى، يعقوب عليهالسلام از خاندان بزرگى در سرزمين فلسطين به دنيا آمد، و در آغوش
پر مهر مادرش رُفقه در زير سايه پدر ارجمندش
اسحاق بزرگ شد. او را به عنوان اسرائيل
مىخواندند، اسرائيل به معنى پيروز يا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائيل از يعقوب
شروع گرديد، يعقوب پدربزرگ بنى اسرائيل و دهها پيامبر بنى اسرائيل است، حدود
چهارصد سال بعد، بنى اسرائيل تحت شكنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن كه
حضرت موسى عليهالسلام آنان را نجات داد.
تنها در اين جا نظر شما را به چند داستان از يعقوب عليهالسلام كه به اصطلاح او
قهرمان داستان است و نقش او عليهالسلام در آنها بيشتر است مىپردازيم:
حسادت برادر يعقوب
يعقوب برادرى به نام عيص (يا: عيساد) داشت، اين برادر نسبت به يعقوب حسادت داشت و
باعث رنجش خاطر او مىشد، علت حسادتش اين بود كه اسحاق عليهالسلام براى يعقوب دعاى
بركت نموده بود و به او فرموده بود: تو داراى نسل فراوان پاكى
خواهى شد و به يعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.
آزار عيص به يعقوب به حدى بود كه يعقوب نزد پدرش اسحاق كه در آن وقت پير شده بود،
رفت و شكايت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگين شد، به يعقوب
گفت: مىبينى كه من پير شدهام و عمرم به لب ديوار رسيده است،
من ترس آن را دارم كه پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختيار تو را به دست
گيرد، به تو وصيت مىكنم به سرزمين حاران (در خاك عراق
كنونى) بروى و در آن جا به خدمت رييس آن جا لابان بن تبوئيل
برسى و با دختر او ازدواج كنى، در نتيجه او و بستگان او از تو پشتيبانى كنند و در
اين صورت برادرت نمىتواند در برابر تو عرض اندام كند. يعقوب از پدر تشكر كرد و به
خانهاش برگشت تا در مورد اين سفر فكر كند.(304)
خواب ديدن عجيب يعقوب عليهالسلام و سفر به حاران
در اين ايام كه يعقوب سالهاى نوجوانى را مىگذراند، شبى در عالم خواب ديد نردبانى
از نور نصب شده كه يك پلّه آن از طلا و پلّه ديگرش از نقره است و فرشتهاى بر روى
آن نشسته است، يعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام كرد، فرشته به يعقوب گفت: برخيز به
سوى حاران(305)
برو و در آن جا زمامدارى به نام لابان دايى تو زندگى
مىكند، دخترى به نام راحله دارد، از او خواستگارى كن، كه خداوند از نسل او فرزندان
فراوانى مثل فراوانى قطرههاى باران و برگ درختان در يك بيابان وسيع، به تو عنايت
فرمايد.
يعقوب وقتى كه از خواب بيدار شد، وسايل سفر به سوى حاران را فراهم كرد و به آن
ديار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نيز در قصر خود در عالم خواب ديده بود كه
مردى براى خواستگارى دخترش راحله مىآيد، و نشانه او اين است كه نيروى چهل مرد را
دارد، وقتى كنار چاه آب مىآيد، سنگ روى چاه را كه بايد چهل نفر بردارند و كنار
بگذارند، او به تنهايى بر مىدارد.
از اين ماجرا چندان نگذشت كه لابان از ايوان قصرش ديد مردى كنار چاه آمد و خدا را
به عظمت ياد كرد و به تنهايى سنگ را از روى چاه بلند كرده و كنار گذاشت و دلو چاه
را كشيد و حوض را پر از آب نمود.
لابان نزد يعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و از او
پذيرايى گرمى نمود، و دويست گوسفند و چهل گاو به او اهداء كرد.
طبق بعضى از تواريخ، با يكى از دختران لابان ازدواج كرد، پس از مدتى آن دختر كه
داراى دو پسر شده بود از دنيا رفت، يعقوب با دختر ديگر لابان ازدواج كرد، او نيز پس
از دارا شدن دو پسر از دنيا رفت، به همين ترتيب يعقوب با شش دختر او ازدواج كرد و
آخرين آنها راحله (يا: راحيل) بود كه او نيز پس از وضع حمل يوسف عليهالسلام از
دنيا رفت.
بنابراين، يعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.(306)
ولى طبق بعضى از تواريخ ديگر: يعقوب با راحله ازدواج
كرد، سپس با خواهر او اليا ازدواج نمود (و طبق قانون
شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر، در يك زمان، اشكال نداشت.)
سپس لابان به هر كدام از دخترانش كنيزى بخشيد، و آن دختران كنيزان خود به نامهاى
زلفه و بلهه را به يعقوب بخشيدند، در نتيجه يعقوب عليهالسلام داراى چهار همسر شد،
و از آنها دوازده پسر گرديد.(307)
نامهاى دوازده پسران يعقوب چنين بود: راوبين، شمعون، لاوى، يهودا، يساكر، زبولون،
يوسف، بنيامين، دان، تفتالى، جاد، اشير، كه هر دو نفر از آنها (بنابر داشتن شش زن)
از يك مادر بودند، حضرت يوسف و بنيامين از يك مادر به نام راحيل (يا: راحله) به
دنيا آمدند.(308)
حضرت يعقوب عليهالسلام با پسران خود پس از مدتى، به كنعان كه در هفت منزلى مصر
واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سالهاى پيرى سكونت در
آن جا را برگزيد.
يعقوب عليهالسلام مرد كار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعليمات توحيدى پرورش
داد، و آنها را به كار و كوشش فرا خواند، همه آنها با سعى و تلاش، هزينه زندگى
خود را تأمين مىكردند، و بيشتر به كار دامدارى، و كشاورزى اشتغال داشتند.
يعقوب عليهالسلام در كنعان به عنوان يك شخصيت ممتاز و برگ زاده و بزرگوار و داراى
فرزندان برومند شناخته مىشد، همواره به مستمندان كمك مىكرد، و سفرهاش براى
مهمانان و تهيدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مىكرد، قسمتى از آن را به
مستمندان انفاق مىكرد، و بقيه را غذا درست مىكرد و با اهل و عيالش مىخوردند. به
اين ترتيب زندگى پرهيجان و خوش و خرم يعقوب عليهالسلام مىگذشت، و يعقوب به خاطر
عبادت و بزرگوارى و رسيدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با
شكوهمندى مخصوصى به زندگى ادامه مىداد.
مكافات عمل به خاطر ترك اَولى
بايد توجه داشت كه دنيا همواره فراز و نشيب دارد، چنين نيست كه هميشه يكنواخت
باشد، در آسايش و رفاه نبايد مغرور بود، بلكه بايد در چنين حالى همواره به ياد
مستمندان بود و به آنها يارى كرد.
حضرت يعقوب عليهالسلام گرچه از بندگان صالح خدا و از پيامبران بزرگ بود، ولى گاهى
بر اثر غفلت لغزشى به پيش مىآيد كه زندگى انسان را واژگون مىسازد، به خصوص لغزش
بزرگانى مانند يعقوب گرچه ترك اولى و كوچك باشد، مكافات سختى را به دنبال خواهد
داشت، اينك در اين جا به داستان زير كه آغاز دگرگونى زندگى خوش يعقوب است و علت آن
را بيان كرده توجه نماييد:
با سند صحيح نقل شده ابوحمزه ثمالى مىگويد: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام
سجاد عليهالسلام در مسجدالنبى در مدينه به جا آورديم، امام تعقيب نماز را خواند و
سپس به خانه رفت، من نيز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به يكى از كنيزان
خود فرمود: مواظب باشيد هر سائلى كه از در خانه ما مىگذرد، به
او غذا برسانيد زيرا امروز روز جمعه است.
من عرض كردم: چنين نيست كه هر كه سؤال كند مستحق باشد.
فرمود: مىترسم كه بعضى از سائلين مستحق باشند و ما او را اطعام ندهيم و رد كنيم،
آنگاه به ما نازل شود آن چه كه به يعقوب و آل يعقوب عليهالسلام نازل شد. البته به
آنان غذا بدهيد.
اى ابوحمزه! حضرت يعقوب عليهالسلام هر روز گوسفندى را ذبح كرده، بعضى از آن را
تصدق مىداد و از قسمتى از آن خود و اهل و عيال خود استفاده مىنمودند؛ تا آن كه
شبى كه شب جمعه بود، هنگامى كه يعقوب و آلش افطار مىكردند، سائلى كه مؤمن و مسافر
غريبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه يعقوب آمد، صدا كرد به من غذا
بدهيد، من مسافرى غريب و درمانده هستم، از زيادى غذاى خود مرا سير كنيد، چند نوبت
اين را گفت. يعقوب و اهل بيتش صداى او را مىشنيدند، ولى او را نشناختند و به او
اعتماد نكردند.
آن سائل از درِ خانه يعقوب نااميد شد و همان شب را با كمال گرسنگى به سر برد.
در آن شب شكايت از يعقوب را به خدا عرض كرد و گريهها نمود. روز بعد را نيز روزه
گرفت. صبر كرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب يعقوب و آل او سير خوابيدند. چون صبح
شد، زيادى غذايشان مانده بود. خداوند به يعقوب وحى كرد كه بنده ما را از در خانه
خود راندى و غضب ما را به سوى خود كشيدى و مستحق تأديب گرديدى. به خاطر اين كار
ناپسند به حساب شما خواهيم رسيد.
اى يعقوب! همانا محبوبترين پيامبران من و گرامىترين ايشان كسى است كه به مساكين
و بيچارگان از بندگان من رحم كند و ايشان را به نزد خود برده و طعام بدهد.
آيا به بنده من ذميال رحم نكردى؟ كه به اندكى از مال
دنيا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمىدانى كه عقوبت من به دوستان
من زودتر مىرسد و اين از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو
و فرزندان تو را هدف تيرهاى مصائب قرار خواهيم داد، مهياى بلا باشيد، راضى به قضاى
من بوده و در مصيبتها صبر و استقامت را از دست ندهيد.
در همين شب، يعقوب و فرزندانش سير خوابيدند، ولى ذميال گرسنه خوابيد.
يوسف در خواب ديد، يازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مىكنند، وقتى كه صبح شد،
و يوسف خواب خود را براى پدر نقل كرد، يعقوب با آن درايتى كه در تعبير خواب داشت به
ضميمه وحيى كه به او شده بود، از آينده خطير خود مطلع شد و هر لحظه در ميان اين
افكار بود تا روزگار با او چه بازى كند؟!(309)
از اين همين لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران يعقوب عليهالسلام و گرفتاى
يعقوب عليهالسلام به فراق يوسف عليهالسلام پيش آمد، كه در ذكر داستانهاى يوسف
عليهالسلام خاطرنشان خواهد شد.
چو بد كردى مباش ايمن ز آفات
|
|
كه واجب شد طبيعت را مكافات
|
سراى آفرينش سرسرى نيست
|
|
زمين و آسمان بىداورى نيست
|
پايان عمر يعقوب عليهالسلام
يعقوب عليهالسلام 147 (و به قولى 170) سال عمر كرد، در دنيا سرد و گرم زياد ديد،
چندين سال بر كنعان، سپس در حاران (سرزمين عراق) به سر برد، و بعد به كنعان بازگشت،
در قسمت پايان عمر، هنگامى كه 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى يوسف
عليهالسلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سكونت در مصر، از دنيا رحلت كرد.
او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبيد و آنها را به دين دارى و صداقت و ياد
خدا، وصيت نمود، سپس از دنيا رفت.
او وصيت كرده بود جنازهاش را در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در
سرزمين فلسطين (شهر مقدس خليل) به خاك بسپارند.
يوسف عليهالسلام به طبيبان دستور داد تا پيكر يعقوب عليهالسلام را موميايى كنند،
سپس به فلسطين ببرند، و در مقبره پدرانش به خاك بسپارند.
عبدالوهاب نجار نويسنده قصص الانبياء مىنويسد: من در حرم
حضرت ابراهيم خليل عليهالسلام در شهر حبرون در نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم،
ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب) تابوتى ديدم كه مردم شهر مىگفتند آن تابوت يوسف
عليهالسلام است.(310)
پايان داستانهاى حضرت يعقوب عليهالسلام
11- حضرت يوسف عليهالسلام
نام حضرت يوسف عليهالسلام و فرزند يعقوب عليهالسلام 27 بار در قرآن آمده است، و
يك سوره قرآن يعنى سوره دوازدهم قرآن به نام سوره يوسف است كه 111 آيه دارد و از
آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف عليهالسلام مىباشد. و داستان يوسف
عليهالسلام در قرآن به عنوان اَحْسَنَ القِصَصْ؛
نيكوترين داستانها معرفى شده، چنان كه در آيه 3 سوره يوسف مىخوانيم خداوند
مىفرمايد:
نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ اَحسَنَ القِصَصِ بِما اَوحَينا
اِلَيكَ هذَا القُرآنَ؛
ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن - كه به تو وحى
كرديم - بر تو بازگو مىكنيم.
اكنون به اين داستانها بر اساس قرآن توجه كنيد:
خواب ديدن يوسف عليهالسلام
يوسف عليهالسلام داراى يازده برادر بود، و تنها با يكى از برادرهايش به نام
بنيامين از يك مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر، و بسيار مورد
علاقه پدرش يعقوب عليهالسلام بود، و هنگامى كه نُه سال داشت(311)
روزى نزد پدر آمد و گفت:
پدرم! من در عالم خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در
برابرم سجده مىكنند.
يعقوب كه تعبير خواب را مىدانست به يوسف عليهالسلام گفت:
فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى مىكشند، چرا
كه شيطان دشمن آشكار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر مىگزيند، و از
تعبير خوابها به تو مىآموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل
مىكند، همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق عليهماالسلام تمام كرد،
به يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.(312)
اين خواب بر آن دلالت مىكرد، كه روزى حضرت يوسف عليهالسلام رييس حكومت و پادشاه
مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او مىآيند، و به يوسف
تعظيم و تجليل مىكنند(313)
و سجده شكر به جا مىآورند.
(314)
و نظر به اين كه يعقوب عليهالسلام روحيه فرزندانش را مىشناخت، مىدانست كه آنها
نسبت به يوسف عليهالسلام حسادت دارند، نبايد حسادت آنها تحريك شود. از سوى ديگر
همين خواب ديدن يوسف عليهالسلام و الهامات ديگر موجب شد كه يعقوب عليهالسلام
امتياز و عظمت خاصى در چهره يوسف عليهالسلام مشاهده كرد، و مىدانست كه اين فرزندش
پيغمبر مىشود و آينده درخشانى دارد، از اين رو نمىتوانست علاقه و اشتياق خود را
به يوسف عليهالسلام پنهان سازد، و همين روش يعقوب عليهالسلام نسبت به يوسف باعث
حسادت برادران مىشد.
و طبق بعضى از روايات بعضى از زنهاى يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف عليهالسلام را
شنيدند و به برادران يوسف عليهالسلام خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به
يوسف عليهالسلام بيشتر شد به طورى كه تصميم خطرناكى در مورد او گرفتند.
نيرنگ برادران حسود يوسف عليهالسلام
يعقوب عليهالسلام گرچه در ميان فرزندان رعايت عدالت مىكرد، ولى امتيازات و صفات
نيك يوسف عليهالسلام به گونهاى بود كه خواه يا ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار
مىگرفت، و انگهى يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه كوچكتر بود و در آن
وقت نُه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندى بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار
مىگيرد.
بنابراين حضرت يعقوب عليهالسلام بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حس حسادت فرزندانش
را برانگيزد، بلكه يعقوب مراقب بود كه يوسف عليهالسلام خواب ديدن خود را كتمان كند
تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى ديگر يوسف عليهالسلام در ميان برادران، بسيار
زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع كافى بود كه حسادت برادران
ناتنىاش را كه از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب
عليهالسلام هيچگونه تقصير و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.
ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند تا در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و
برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم،
قطعا پدرمان در گمراهى آشكار است.
- يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد، تا توجه پدر تنها به شما
باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه مىكنيد و افراد صالحى خواهيد بود، ولى يكى از
آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر مىخواهيد كارى انجام دهيد او را در نهانگاه چاه
بيفكنيد، تا بعضى از قافلهها او را بر گيرند، و با خود به مكان دورى ببرند.(315)
آرى، خصلت زشت حسادت باعث شد كه آنها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند و اكثرا
توطئه قتل يوسف بى گناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتى بزرگ دست بزنند،
تا عقده حسادت خود را خالى كنند.
در روايت آمده: آن كسى كه درجلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف عليهالسلام
برحذر داشت، لاوى (يا: روبين، يا: يهودا) بود، او گفت: به قول
معروف گرهى كه با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است كه علاقه پدر را نسبت
به يوسف عليهالسلام قطع كنيم، اين منظور نيازى به قتل ندارد، بلكه يوسف را به فلان
چاه كه سر راه كاروانها است مىاندازيم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى
كشيدن آب مىآيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براى
هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.
برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبى همين نقشه و
نيرنگ را اجرا نمايند.(316)
آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلتهاى زشت و خطرناك ديگر بروز مىكند و كليد
گناهان كبيره ديگر مىشود، بنابراين براى دورى از بسيارى از گناهان بايد، حس شوم
حسادت را از صفحه دل بشوييم.
نفاق و ظاهرسازى برادران نزد پدر
برادران يوسف با نفاق و ظاهرسازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب عليهالسلام آمدند و
با كمال تظاهر به حق جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف عليهالسلام به
گفتگو پرداختند تا او را در يك روز همراه خود به صحرا ببرند و در آن جا در كنار
آنها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب عليهالسلام پاسخ
مثبت به آنها نمىداد، آنها گفتند:
پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف عليهالسلام به ما
اطمينان نمىكنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر
بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مىكنيم.
يعقوب عليهالسلام گفت: من از بردن يوسف، غمگين مىشوم، و از اين مىترسم كه گرگ
او را بخورد، و شما از او غافل باشيد.
برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد ما
از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مىدهيم.
يعقوب عليهالسلام هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از
بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا
اين تخلى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا
فرزندانش، يوسف عليهالسلام را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقهشمارى
مىكردند كه به زودى ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را
همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهرسازى چهره دلسوزانه به
چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.
يعقوب عليهالسلام سر و صورت يوسف عليهالسلام را شست، لباس نيكو به او پوشيد و
سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف عليهالسلام
سفارش بسيار نمود.
كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آنها به طور مكرر
آنها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مىنمود و مىگفت: به
اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش بدهيد، در حفظ او كوشا باشيد.
يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مىگريست، يوسف عليهالسلام را در آغوش گرفت و
بوسيد و بوييد، سپس با او خداحافظى كرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى
كه آنها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينههايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و
به انتقامجويى از يوسف پرداختند، يوسف عليهالسلام در برابر آزار آنها نمىتوانست
كارى كند، ولى آنها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
آنها كنار درهاى از درخت رسيدند و به همديگر گفت: در همينجا
يوسف را گردن مىزنيم و پيكرش را به پاى اين درختها مىافكنيم تا شب گرگ بيايد و
آن را بخورد.
بزرگ آنها گفت: او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه
بيفكنيد، تا بعضى از كاروانها بيايند و او را با خود ببرند.
مطابق پارهاى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هر چه يوسف تضرع و
التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به
درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند.
يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مىزد: سلام مرا
به پدرم يعقوب برسانيد.(317)
در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و
همانجا ايستاد.
برادران مىپنداشتند او در آب غرق مىشود، همانجا ساعتها ماندند و ديگر صدايى از
يوسف عليهالسلام نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(318)
خنده عبرت، و توكل و مناجات يوسف عليهالسلام
روايت شده: هنگامى كه برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان كردند، يوسف لبخندى زد،
يكى از برادران به نام يهودا گفت: اينجا چه جاى خنده است؟
يوسف گفت: روزى در اين فكر بودم كه چگونه كسى مىتواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا
كه داراى برادران نيرومند هستم، ولى اكنون مىبينم خود شما بر من مسلط شدهايد و
مىخواهيد مرا به چاه افكنيد، اين درسى از جانب خداوند است كه نبايد هيچ بندهاى به
غير خدا تكيه كند (بنابراين خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه
عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم).(319)
از اين رو وقتى كه يوسف عليهالسلام در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و
تنها دل به خدا بست و چنين گفت: اى پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان
و كوچك، لطف كن.
يا صريخ المستصرخين، يا غوث المستغيثين، يا مفرج عن كرب
المكروبين، قد ترى مكانى و تَعرفُ حالى، و لا يخفى عليكَ شىءٌ مِن امرى بِرحمتك يا
رَبِّى؛
اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه آورندگان، اى برطرف كننده
ناراحتىها، تو مىدانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى
پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.
يوسف عليهالسلام در قعر چاه در ميان تاريكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و
درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان
محافظت و تسلى خاطر او به نزد او فرستاد.(320)
نتيجه توكل يوسف عليهالسلام اين شد كه خداوند به يوسف وحى كرد:
بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از اين كار بدشان آگاه
خواهى ساخت.
آنها نادانند، و مقام تو را درك نمىكنند.
روايت شده: وقتى كه ابراهيم عليهالسلام را مىخواستند در آتش افكنند، بدنش را
برهنه كرده بودند. جبرئيل پيراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهيم كرد. ابراهيم
عليهالسلام آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد،
يعقوب آن پيراهن را در تميمهاى(322)
قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از
تميمه خارج كرده و به تن او كرد. همين پيراهن بود كه يعقوب بوى آن را از
فاصله دور استشمام مىكرد.(323)
از امام صادق عليهالسلام نقل شده: هنگامى كه برادران يوسف عليهالسلام او را در
ميان چاه افكندند، جبرئيل عليهالسلام نزد يوسف عليهالسلام آمد، و گفت: اى نوجوان
در اين جا چه مىكنى؟
يوسف عليهالسلام: برادرانم مرا در ميان چاه افكندند.
يوسف عليهالسلام: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مىدهى.
جبرئيل عليهالسلام: خداوند مىفرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات
دهم، و آن دعا اين است:
برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف كنعان بر مىگشتند. براى اين كه
پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگويند رونقى دهند، پيراهن
يوسف را به خون بزغاله يا آهويى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود
بياورند كه گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است، شب
شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گريه مىكردند و به سر
مىزدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود:
اين دروغسازان با اين ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مىبود
باور مىكرد، ولى از آن جا كه گفتهاند: دروغگو حافظه ندارد
گويا اينها عقل خود را از دست داده بودند و اصلا به فكرشان راه پيدا نكرد كه اگر
گرگ كسى را بخورد، پيراهنش را هم مىدَرد. از اين رو، وقتى يعقوب به پيراهن نگاه
كرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگى و بريدگى ندارد. فرمود:
وقتى حضرت يعقوب عليهالسلام به پسرهاى خود اين را گفت، فكر آنان بى درنگ عوض شد و
گفتند: اشتباه كرديم، دزدها او را كشتند.
برادران سرافكنده و شرمنده شدند. ديگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حق همان بود
كه يعقوب در جواب آنها فرمود:
يعنى: دندان روى جگر مىگذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مىنشينم، تا خداوند
مرا از اين درد و غم بيرون آورد.
يوسف مظلوم، شبهاى تخلى را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر
برد، ولى خداى يوسف در يادِ او است. او را با الهامهاى حياتبخش دلگرم كرده است.
يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او هر لحظه در فكر آينده به سر مىبرد.
ارتباط دلش با خدا قطع نمىگردد. رنج تاريكى شب را با تاريكى قعر چاه و تنهايى و
وحشت بر خود هموار مىكند، تا دست تقدير با او چه بازى كند؟ و ديگر چه لباس امتحانى
بر تنش كند؟!
كاروانى كه به همراه شترها و مال التجاره از مدين به مصر مىرفتند، براى رفع خستگى
و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه مالك بن ذعر
نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيله دلو آب كشيده براى آنان و
حيواناتشان حاضر كند. او وقتى كه دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بيرون آوردن، يوسف
ريسمان را محكم گرفت. وقتى كه مالك دلو را مىكشيد ناگاه چشمش به پسرى ماه چهره
افتاد. فرياد بر آورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جاى آب، اين
گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از
اين نظر كه سرمايه خوبى به دستشان آمده، پنهانش كردند، تا او را به مصر برده
بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباى يوسف عليهالسلام خيره شدند كه مبهوت و
شگفتزده گشتند.
روايت شده: موقعى كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكى از حاضران گفت: به اين كودك
غريب نيكى كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: آن كسى كه
با خدا است، گرفتار غربت و تنهايى نيست.(327)
كاروان: يوسف را به عنوان مال التجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق
احاديثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف
عليهالسلام به قبر مادرش راحيل رسيد، خود را از شتر به
زير انداخت، كنار قبر مادر آمد، درد دل كرد، اشگ ريخت، از جدايى پدر و دورى از وطن
سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.(328)
گرچه يوسف از چاه و وحشت تنهايى قعر آن نجات پيدا كرد، ولى اينك بردهاى است و در
فكر آيندهاى تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقهاى روبرو گردد؟
كاروانيان وقتى به مصر رسيدند، مىخواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف
عليهالسلام راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل
فروش نيست. از اين رو، در حالى كه با نظر بى ميلى به يوسف مىنگريستند، او را به
چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.
از قضا عزيز مصر كه بعضى گفتهاند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقى
بود. وقتى يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم
است كه چنين كسى كاخ نشين است)، از اين معامله خيلى خشنود بود.
چرا يوسف را با آن كه بى نظير بود به اين قيمت بى ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين
اندازه به او بى اعتنا بودند؟
علت واقعى و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صديق عليهالسلام اين گونه
سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم داده
است كه حكايت از دقت دستگاه پرحكمت خلقت مىكند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك
اولى) است.
اينك يوسف در طبقه ديگرى قرار گرفته و با طبقه ديگرى تماس دارد كه در واقع از اين
تاريخ به بعد، فصل نوينى در تاريخ شگفتانگيز زندگى يوسف عليهالسلام باز مىشود كه
براى صاحبان معرفت پندها هست.