پارسايى و سادهزيستى يوسف عليهالسلام
نقل شده كه يوسف عليهالسلام در اين هفت سال قحطى، غذاى سيرى نخورد. به او گفتند:
با اين كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاى سير نمىخورى؟ در پاسخ فرمود:
اَخافُ أن اشبَعَ فاَنسِى الجِياعَ؛
مىترسم سير شوم آن گاه گرسنگان را فراموش كنم.(355)
يوسف بر مسند فرمانروايى، و حضور برادران در نزد او
در آن هفت سال قحطى، كه سراسر مصر و اطراف را قحطى فرا گرفته بود، مردم سرزمين
كنعان (فلسطين) نيز قحطى زده شدند، و حتى يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاى عمومى
برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با
قافلهها به مصر آمده و از آن جا غله و خواربار، به كنعان مىآوردند.
حضرت يعقوب عليهالسلام به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار مىرسد،
فرمانفرماى مصر شخص نيك و باانصافى است، خوب است نزد او برويد و از او غله خريدارى
كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب
عليهالسلام بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف
بود) به تقاضاى پدر كه با او مانوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاى داخلى
خانواده بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر
شدند. وقتى كه چون مشتريان ديگر در مصر، به محل خريدارى غله آمدند، يوسف
عليهالسلام كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشتريها، برادران خود را ديد
و آنان را شناخت، ولى آنان يوسف عليهالسلام را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از
آن زمانى كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف
عليهالسلام نُه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافهاش تغيير كرده.
از طرفى برادران به هيچ وجه به فكرشان نمىآمد كه يوسف عليهالسلام سلطانى مقتدر
شده باشد و روى تخت رهبرى بنشيند.
حضرت يوسف عليهالسلام طبق مصالحى كه خودش مىدانست خود را معرفى نكرد و از راه
هايى با ترتيب خاصى كه خاطرنشان مىشود، با بردارانش گفتگو كرد، تا در فرصت مناسب
خود را معرفى نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوه ماهرانهاى رديف
كند.
على بن ابراهيم روايت مىكند: يوسف پذيرايى گرمى از برادران كرد و دستور داد
بارهاى آنها را از غله تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويى
رد و بدل شد:
يوسف: شما كى هستيد؟ خود را معرفى كنيد.
برادران: ما قومى كشاورز هستيم كه در حوالى شام سكونت داريم. قحطى و خشكسالى ما را
فرا گرفت، به حضور شما آمديم تا غله خريدارى كنيم.
يوسف: شما شايد كارآگاههايى باشيد كه آمادهاى پى به اسرار كشور من ببريد!
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادرانى هستيم كه پدر ما يعقوب
عليهالسلام فرزند اسحاق بن ابراهيم عليهالسلام است. اگر پدر ما را بشناسى بيشتر
به ما كرم مىكنى، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است.
يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهودهكارى شما، او محزون
است.
برادران: اى پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلكه او
پسرى از ما كوچكتر داشت، روزى به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در
بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است.
يوسف: آيا شما همگى از يك پدر هستيد؟
برادران: همه ما از يك پدر هستيم، ولى مادرانمان يكى نيستند.
يوسف: چه باعث شده كه پدر شما همه شما را آزادانه به سوى مصر فرستاده، ولى يكى از
برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟
برادران: پدرمان با او مانوس بود. از طرفى برادر مادرى او (به نام يوسف) مفقود شد.
خاطر پدر ما به واسطه او (بنيامين) تسلى داده مىشود و با او مانوس است.
يوسف: به چه دليل آن چه را كه شما مىگوييد، باور كنم؟
برادران: ما در سرزمينى دور ساكن هستيم و در اين جا كسى ما را نمىشناسد، چه كسى
را به عنوان گواهى بياوريم؟
يوسف: اگر راست مىگوييد برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است، نزد من بياوريد،
من راضى خواهم شد.
برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مانوس است، چگونه او را
بياوريم؟
يوسف: يكى از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه مىدارم تا پدر شما به خاطر حفظ
فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.
به دستور يوسف عليهالسلام، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين
هم از درسهاى دستگاه خلقت است كه به اين وسيله شمعون كه نسبت به برادران، براى يوسف
عليهالسلام بهتر بوده و سابقه خوبى داشته نزد يوسف بماند.
برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكميل كرده و عزم حركت
كردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه
براى شما غلهاى پيش من نخواهد بود.
براى اين كه حتما، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادر خود را بياورند، يوسف
عليهالسلام دستور داد كه محرمانه سرمايه (پول) آنها را در ميان بارشان گذاشتند تا
همين موضوع هم باعث شود كه به عنوان رد امانت يا به عنوان حسن ظن پيدا كردن آنان،
به لطف و كرم واحسان يوسف عليهالسلام، ناچار مسافرت ديگرى به مصر كنند.
برادران از يك سو با كمال خوشحالى، و از سوى ديگر نگران كه چگونه يعقوب
عليهالسلام را راضى كنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوى كنعان روانه
شدند و اين راه طولانى (كه به نقلى دوازده روز و به نقلى هيجده روز راه رفتن فاصله
بين مصر و كنعان بود) را پيمودند و به كنعان رسيدند... .(356)
بنيامين در محضر يوسف عليهالسلام
وقتى كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب عليهالسلام از كيفيت
برخورد آنان احساس كرد كه رنجى در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد.
فرمود: علت چيست كه صداى شمعون را نمىشنوم؟
فرزندان: اى پدر! ما از پيش پادشاه بزرگى كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و
اخلاق، مثل او ديده نشده آمادهايم، اگر كسى را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل
به تو شباهت دارد، ولى ما در خاندانى هستيم كه گويا براى بلا آفريده شدهايم، او به
ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نمىگوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به
او خبر بدهد كه حزن تو از چه رو است، و به چه علت اين طور زود پير شدى و چشمهاى
خود را از دست دادهاى؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتى به حضور او رفتيم
بارهاى ما را از غله تكميل كند. از طرفى غلهها را كه از بارها خالى كرديم، متاع و
سرمايه خود را (كه با آن، غله خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد
به مصر برگرديم، كسى كه اين گونه به ما احسان مىكند هيچوقت به برادرمان بنيامين
آسيبى نمىرساند. از طرفى اين مقدار غلهها چند روز ديگر تمام مىشود؛ ناگزير بايد
به طرف مصر رفت، به ما عنايتى كن!
يعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و بر نگرداندند
اطمينان نداشت، ولى اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، وارد شدن سرمايه و
اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصى با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد
كه اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را
خواستار شد، و در اين باره خدا را درباره گفتار فرزندان شاه گرفت.
فرزندان با پدر خداحافظى كردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و
حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف عليهالسلام كه در انتظار برادرش بنيامين
دقيقهشمارى مىكرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف عليهالسلام بسيار خوشحال شد.
برادران به همراه بنيامين حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند:
اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادى تا او را نزد تو بياوريم،
اينك آوردهايم؛ يوسف عليهالسلام به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتى
تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق عليهالسلام) فرمود: هر
يك از شما با كسى كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفرهاى بنشيند، هر كدام كه
از ناحيه مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولى بنيامين تنها
ايستاد.
يوسف: چرا نمىنشينى؟
بنيامين: تو فرمودى هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اينها
برادر مادرى ندارم.
يوسف: تو اصلا برادر مادرى ندارى و نداشتهاى؟!
بنيامين: چرا برادر مادرى به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) مىگويند
كه گرگ او را خورد.
يوسف: وقتى اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدى؟
بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين
قدر مشتاق ديدار او هستم و از فراق او مىسوزم و در ياد اويم).
يوسف: به راستى بعد از يوسف با زنان همبستر شدى، فرزندان را بوئيدى و بوسيدى! (ياد
يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟).
بنيامين: من پدر صالحى دارم، او به من فرمود: ازدواج كن تا
خداوند از تو فرزندانى به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.
يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفره من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند:
خداوند (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف
دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.
آن گاه يوسف عليهالسلام فرمود: اى بنيامين! من به جاى برادرت
كه مىگويى به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشتهها را
فراموش كن.(357)
هنگامى كه فرزندان حضرت يعقوب عليهالسلام پدر را راضى كردند و به همراه بنيامين
به طرف مصر روانه شدند - چنان كه خاطر نشان گرديد - يعقوب به پسران نصيحت مشفقانه
كرد و اين درس را به جهانيان آموخت. به آنان فرمود: فرزندانم!
وقتى كه وارد مصر شديد، از يك در وارد نشويد، بلكه متفرق شده و از درهاى متفرق وارد
گرديد.(358)
اين نصيحت پدر از دل مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندش از چشم بد، محفوظ بماند،
چه آن كه فرزندان يعقوب عليهالسلام داراى قامت رشيد و رعنا بودند، يعقوب مىخواست
مردم آنها را چشم نزنند.
تأكيد يوسف براى نگهدارى بنيامين، و نتيجه نفس امّاره
حضرت يوسف عليهالسلام خيلى علاقه داشت كه بنيامين در حضورش بماند، ولى از نظر
قانون، هيچ راهى براى نگاه داشتن او نبود، جز اين كه (شايد با تصويب خود بنيامين)
با طرح توطئهاى وارد شود. اين توطئه چون به خاطر مصالح اهمّى بود (و خود بنيامين
راضى بود) هيچ اشكال شرعى نداشت.
وقتى كه فرزندان يعقوب كه بنيامين هم جزء آنها بود، بارها را بستند، و هر يك از
آن يازده نفر در فكر بار شتر خود بود، در حين بستن بارها، يوسف عليهالسلام يا
مأمور يوسف به اشاره او به طور محرمانه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى (آبخورى) را در
ميان بار بنيامين گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلى، منادى به كاروان كنعان رو كرد و گفت:
شما دزد هستيد.(359)
فرزندان يعقوب گفتند: چه متاعى از شما گم شده است كه ما را
دزد مىخوانيد؟
به آنها گفته شد كه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى گم شده، هر كسى آن را بياورد يك
بار شتر جايزه مىگيرد.
فرزندان يعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما مىدانيد كه ما نيامدهايم كه در اين
سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم وَ ما كُنّا سارِقينَ.(360)
اينكه فرزندان يعقوب گفتند: شما مىدانيد و نسبت علم به يوسف عليهالسلام و
مأموران يوسف دادند، از اين رو است كه يعنى شما در اين چندبار ملاقات به روش و
امانتدارى ما كه سرمايه (بضاعت) در ميان بار مانده بود و به شما برگردانديم، و اين
كه وقت ورود به مصر دهان شترها را مىبنديم از اين رو كه مبادا به زراعت كسى
صدمهاى برسد، درك كردهايد كه ما اين كاره (دزد و فاسد) نيستيم.
حضرت يوسف عليهالسلام و اطرافيان گفتند: اگر اين ظرف در بارِ
يكى از شما پيدا شود، جزايش چيست؟
برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد
نگه داريد، جزاى سارقين پيش ما چنين است. كَذلكَ
نَجزِى الظّالِمينَ.(361)
حضرت يوسف عليهالسلام و اطرافيان براى رفع اتهام، اول بارهاى غير بنيامين را
تفتيش كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، آن ظرف مخصوص را در آن يافتند. فرزندان
يعقوب خيلى شرمنده شدند. با چهرههاى خشمگين و غضبناك به بنيامين رو كرده و گفتند:
تو ما را مفتضح كردى و روى ما را سياه نمودى! كى اين ظرف را در ميان بار خود
گذاشتى؟
بنيامين گفت: در سفر قبلى چطور شما بضاعت (سرمايه) را با بار به كنعان آوردند،
همان كسى كه بضاعت را در بار گذاشت، همان كس اين ظرف را در بار گذاشته است.
در اين جا فرزندان يعقوب سخت لرزيدند، نفس اماره بر وجودشان چيره شد و تهمت عجيبى
زدند. گفتند: اگر بنيامين دزدى مىكند عجب نيست. زيرا در سابق،
او برادرى (به نام يوسف) داشت كه او هم دزدى كرد.(362)
ما از اين دو (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم. ما را به خاطر آنها كيفر نكن.
حضرت يوسف عليهالسلام با شنيدن اين سخن، اگر آدم عادى مىبود، با آن قدرتى كه
داشت، سخت آنها را گوشمالى مىداد، ولى با جوانمردى و عفو مخصوصى كه داشت، اين
تهمت را ناديده گرفت و به رخ نكشيد و در دل نگاه داشت، و به آنان گفت:
شما در مقام پستى هستيد (خيلى پستتر از اين كه چنين خود را
جلوه مىدهيد، شما برادر خود را از دست پدر دزديديد) خداوند بهتر مىداند كه گفتار
شما راجع به دزدى برادرتان بنيامين نادرست است.
ده فرزند يعقوب، خود را سخت در بن بست ديدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و
گفتند: اى عزيز مصر! بنيامين، پدر پير و بزرگوارى دارد. يكى از ما را به جاى او
بگير، و او را با ما بفرست. بدون ترديد ما تو را نيكوكار مىبينيم، در حق ما نيكى
كن.
حضرت يوسف عليهالسلام گفت: پناه به خدا! كه اگر غير از كسى را كه متاع خود را در
بار او ديديم بازداشت كنيم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود
اءنّا اَذاً لَظالِمُونَ.(363)
وقتى كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، در شوراى محرمانه، بزرگ آنان (لاوى يا
شمعون) به برادران رو كرد و گفت: شما مىدانيد كه يعقوب راجع به بنيامين پيمان موثق
از ما گرفته است كه او را به پدر برگردانيم، اينك با اين پيشآمد، چگونه پدر را قانع
كنيم؟ پدر ما با آن سابقه خرابى كه نزدش دايم (كه يوسف را از او گرفتيم و
برنگردانديم) چطور سخن ما را مىپذيرد؟ من كه به طرف كنعان نمىآيم و با اين وضع
نمىتوانم با پدر ملاقات كنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين
باره حكمى كند و تا خدا چه بخواهد. اين رأى من است. برويد نزد پدر و بگوييد كه
فرزند تو (بنيامين) دزدى كرد و ما طبق آن چه خودمان ديديم گواهى داديم، از شهرى كه
ما ران بوديم و از كاروانى كه ما با آن آمديم، حقيقت مطلب را
بپرس، بدون ترديد ما در اين مورد راست مىگوييم.
لاوى يا شمعون اين سخنان را به برادران تعليم داد و آنها را روانه كنعان كرد و
خودش در مصر ماند. وقتى آنها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبى را كه برادر بزرگشان
به آنها ديكته كرده بود به پدر گفتند: يعقوب عليهالسلام پس از آن همه انتظار با
اين وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آنها را نپذيرفت و فرمود:
نه، چنين نيست، بلكه اينها همه از نفس اماره است. نفس شما اينها را به نظرتان
جلوه داده است. بدون بى تابى، صبر مىكنم. اميدوارم خداوند همه آنها (هر سه
فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حكيم است. (اينها لباسهاى امتحان و
مكافات پاداش عمل است.)(364)
نامه يعقوب به يوسف، و معرفى يوسف خود را به برادران
حضرت يعقوب عليهالسلام از فرزندانش كناره گرفت و در دنيايى از حزن و غم فرو رفت.
آن قدر از فراقِ يوسف ناراحتىها كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت.
نابينايى و فراق بنيامين، بر ناراحتى او افزود. با اين كه فرزندانش او را از آن همه
ناراحتى نهى مىكردند و مىگفتند: سوگند به خدا تو پيوسته در ياد يوسف هستى، تا سخت
ناتوان گردى يا جانت را از دست بدهى.
حضرت يعقوب عليهالسلام گفت: شكايت خود را فقط به خدا مىكنم، و مىدانم آن چه را
كه شما نمىدانيد، مىدانم كه روزى خداوند اين رنجها را رفع خواهد كرد.
حضرت يعقوب عليهالسلام از طريق الهام (و رؤياى يوسف در سابق) فهميده بود كه يوسفش
زنده است، ولى نمىدانست در كجا و كى به يوسفش مىرسد!
(365)
از امام باقر عليهالسلام روايت شده: يعقوب عليهالسلام از خداوند خواست كه
ملك الموت (عزرائيل) را پيش او بفرستد. دعايش مستجاب شد. عزرائيل نزد يعقوب
آمد و عرض كرد: چه حاجتى دارى؟
يعقوب گفت: به من خبر بده آيا روح يوسف به وسيله تو قبض شد؟
عزرائيل گفت: نه.
يعقوب درك كرد كه يوسف از دنيا نرفته است.
حضرت يعقوب عليهالسلام به فرزندان خود گفت: اى پسرانم! برويد
از يوسف و برادرش (بنيامين) جستجو كنيد، از عنايت خداوند مأيوس نباشيد، زيرا جز
مردم كافر كسى از لطف خداوند نااميد نمىشود.(366)
فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غله آوردن و جستجوى برادر آماده حركت
به سوى مصر شدند.
مطابق حديث مفصلى كه از امام صادق عليهالسلام نقل مىكنند، يعقوب عليهالسلام
براى عزيز مصر نامهاى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:
از طرف يعقوب، اسرائيل الله بن اسحاق، ذبيح الله بن ابراهيم
خليل الله، به عزيز مصر.
اما بعد: ما از اهل بيتى هستيم كه مشمول بلاى خداوند شدهايم. جدم ابراهيم را با
دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى
او سرد و ملايم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قربان(367)
گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسيار عزيز بود.
برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پيراهن خونآلودش را برگرداندند و
گفتند: او را گرگ خورد. از فراق او آن قدر گريه كردهام كه چشمم را از دست دادهام.
او برادر مادرى (به نام بنيامين) داشت، به او مأنوس بودم و به وسيله او دلم را تسلى
مىدادم. او را برادرانش بردند و بر نگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزيز
مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشتهاى! ما از اهل بيتى هستيم كه در ميان ما دزدى
نيست. اينك غم و غصهام زياد شده و كمرم از بار مصيبت خميده است. بر ما منت بگذار،
او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غلهها نيز به ما لطف فرما...
(368)
فرزندان يعقوب عليهالسلام با داشتن اين نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر
وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزيز مصر (يوسف) رسيده و نامه را به او دادند و
گفتند: اى عزيز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار
مىدهد. از روى تصدق، پيمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد
داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنيامين را با ما بفرست تا به وطن برويم، اين نامه
پدرمان يعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.
يوسف نامه را بوسيد و به چشم كشيد. بعد از قرائت نامه، سخت متأثر شد، و شروع به
گريه كرد، به طورى كه پيراهنش از اشكش تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت:
آيا مىدانيد كه شما با برادران يوسف چه كرديد؟ آن موقعى كه نادان بوديد! شما با چه
نقشهاى يوسف را در عنفوان جوانى از خاندان يعقوب دور كرديد؟
در اين موقع كه برادران با شنيدن اين سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه
عزيز مصر بودند. و با دقت به او نگاه مىكردند (يوسف تبسم كرد. وقتى آنها همانند
مرواريد منظوم دندانهاى او را ديدند، يا يوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند،
گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟!.
يوسف خود را معرفى كرد و فرمود: من يوسف هستم و اين (اشاره به
بنيامين) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود: بدون شك، نتيجه پرهيزكارى و صبر
اين است. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمىسازد.
فَاءِنَّ اللهَ لا يُضيعُ اَجرَ المُحسِنينَ.
اينك كه برادران، خود را از نظر سرمايه معنوى چنين تهيدست ديدند، با يك دنيا
شرمندگى، به خطاى خود و عزت برادرشان يوسف عليهالسلام اعتراف كردند و گفتند:
به خدا سوگند، خداوند تو را برگزيد و ما به خطا رفته بوديم.(369)
جزا و نتيجه اعمال
در اين جا به دو نكته جالب درباره نتيجه اعمال اشاره مىكنيم:
1 - نامه نوشته شده يعقوب عليهالسلام براى عزيز مصر مشروع و بلامانع بود، ولى نظر
به اين كه او پيامبر بود و مىبايست توكلش صد در صد به خدا باشد. ترك اَولى نمود و
به عزيز مصر براى آزادى بنيامين متوسل شد. طبق روايتى از طرف خداوند، جبرئيل بر
يعقوب نازل شد و گفت: خداوند مىفرمايد: چه كسى تو را به اين بلاها مبتلا كرد؟
يعقوب عرض كرد: خداوند مرا براى تاديب به اين رنجها مبتلا
كرد.
جبرئيل گفت: خداوند مىفرمايد: آيا كسى غير از من قدرت دارد كه اين بلاها را از تو
رفع كند؟
يعقوب عرض كرد: نه.
جبرئيل گفت: خداوند مىفرمايد: پس چرا شكايت خود را به غير من بردى و از ديگرى
خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!
حضرت يعقوب عليهالسلام، از درگاه خدا استغفار كرد و ناليد. از طرف خداوند به او
خطاب شد:
آن چه از گرفتارىها كه مىبايست بر تو وارد شود، شد. اگر
توجّه به من مىكردى با اينكه مقدر بود، اين رنجها را از تو بر مىگردانم. اى
يعقوب! يوسف و برادرش را به تو بر مىگردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد.
چشمهايت را بينا مىكنم، آن چه كردم به خاطر تاديب بود.(370)
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده، فرمود: جبرئيل در اين موقع به نزد
يعقوب نازل شد و گفت: خداوند سلام مىرساند و مىفرمايد: بشارت
باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزت خودم سوگند، اگر يوسف و بنيامين مرده هم
باشند، آنها را زنده خواهم كرد تا به وصال آنها برسيد. براى مستمندان، طعام تهيه
كن، زيرا محبوبترين بندگان من تهيدستان هستند. آيا مىدانى كه چرا بينايى چشمت را
گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زيرا شما گوسفندى ذبح كرديد، فقيرى كه روزه بود به سوى
شما آمد، تقاضاى غذا كرد و او را ردّ كرديد.
گويند: از اين به بعد، هرگاه يعقوب عليهالسلام مىخواست غذا بخورد، به منادى امر
مىكرد كه ندا كند هر كس ميل به غذا دارد بيايد با يعقوب غذا بخورد. هرگاه يعقوب
روزه مىگرفت، هنگام افطار به منادى امر مىكرد كه ندا كند كسى كه روزه است بايد با
يعقوب افطار كند.(371)
2 - پاداش عمل، كار خود را كرد و يوسف به چاه افتاده را آن همه عزت و شوكت بخشيد،
اما برادران او كارشان به جايى رسيد كه با كمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف
كردند، و در برابر يوسف عليهالسلام چون بندهاى حلقه به گوش قرار گرفته، حتى با
زبان عجز و تمنا، تقاضاى صدقه وَ تَصَدَّقْ عَلَينا
نمودند. مكافات عمل اينك آنان را به اين صورت در آورده است، كسى كه جو بكارد، حاصل
او گندم نيست، بلكه جُو است.
گذشت جوانمردانه يوسف از برادران.
وقتى كه برادران، از ستم خويش درباره يوسف پشيمان گشتند، و به خطاى خود اقرار
كردند، هم در نزد يوسف عليهالسلام و هم در نزد يعقوب عليهالسلام زبان به عذرخواهى
گشودند و تقاضاى عفو كردند. يوسف مهربان آن همه مصائب را كه از ناحيه آنها به او
وارد شده بود، ناديده گرفت و بىدرنگ فرمود:
لا تَترِيبَ عَلَيكُم اليَومَ يَغفِرُ اللهُ لَكُم وَ هُوَ
اَرحَمُ الرّاحِمينَ؛
اكنون بر شما ملامتى نيست (شما را بخشيدم) خداوند نيز شما را
ببخشد كه او مهربانترين مهربانان است.(372)
هنگامى كه برادران يعقوب عليهالسلام آمدند، گفتند: اى پدر
بزرگوار! تقاضا داريم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمايى، ما به خطاهاى
خود اعتراف داريم.
حضرت يعقوب عليهالسلام به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به
بعد موكول كرد و فرمود: در آتيه نزديكى از خداوند براى شما طلب
بخشش خواهم كرد. سَوفَ اَستَغفِرُ لَكُم ربِّى.
از امام صادق عليهالسلام سؤال شد كه: چرا حضرت يعقوب
عليهالسلام طلب عفو فرزندان را به تأخير انداخت، ولى يوسف فوراً برادران گناهكار
خود را بخشيد؟
امام صادق عليهالسلام در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن كه قلب جوان از قلب پير،
مهربانتر و رقيقتر است. از اين رو، يوسف عليهالسلام از عذرخواهى برادران متأثر
شد و آنان را فوراً بخشيد. دوم آن كه فرزندان يعقوب به يوسف عليهالسلام ستم كرده
بودند. يوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشيد، ولى يعقوب عليهالسلام كه
بايد حق ديگرى را ببخشد، به تعويق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.(373)
از اين مسير نيز از اين دو پيامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را مىآموزيم، كه چگونه
آن همه مصائب را كه از ناحيه برادران به آنها وارد شده بود، ناديده انگاشتند و به
طور كلى در صدد انتقام و نفرين بر نيامدند و آنها را بخشيدند كه گفتهاند:
در عفو لذتى است كه در انتقام نيست.
پيراهن يوسف عليهالسلام و بوى خوش آن
حضرت يوسف عليهالسلام، پيراهن خود را به برادران داد و فرمود: اين پيراهن را
ببريد، بر روى پدر افكنيد تا او بينا گردد، سپس همه شما (خاندان يعقوب) از كنعان
كوچ كرده و به سوى من ياييد وَأتُونى بِاَهلِكُم
اَجْمَعِينَ.(374)
وقتى كه برادران، پيراهن را گرفتند و از طرف يوسف عليهالسلام مرخص شدند، با كمال
شوق و شعف به سوى كنعان روانه شدند. يعقوب گفت: من بوى يوسف را
احساس مىكنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.
فرزندان يعقوب كه فهم دركاين مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند:
اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى!!
برادران وقتى كه به كنعان رسيدند، مژده رسان، پيراهن يوسف عليهالسلام را به روى
يعقوب عليهالسلام افكند، يعقوب بينا شد و گفت: آيا به شما
نگفتم كه من از خدا چيزها مىدانم كه شما نمىدانيد.
اينكه چگونه، پيراهن يوسف، چشم يعقوب را بينا كرد؟ جوابش روشن است، زيرا يوسف
عليهالسلام پيامبر بود، از نشانههاى پيامبران، معجزه است. همانطور كه عيسى
عليهالسلام كور مادرزاد را بينا مىكرد، برادران و ديگران به خصوص از اين راه درك
كردند كه حضرت يوسف عليهالسلام پيامبرى از پيامبران خدا است.
اما اين كه: يعقوب چگونه از دور بوى يوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن كه:
يا منظور يعقوب اين بود كه اين مطلب كنايه از وصال نزديك باشد، يعنى (طبق الهام)
به زودى به وصال يوسف خواهم رسيد، و يا در حقيقت بوى يوسف كه در ميان پيراهن مانده
بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام يعقوب رسيد.
تواضع يوسف، و حركت يعقوب و فرزندان براى ديدار يوسف
يعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوى مصر شدند، به نقلى آنها هفتاد و سه
نفر بودند، بر مركبها سوار شده و به سوى مصر روان گشتند. پس از نُه روز با خوشحالى
بسيار به مصر رسيدند. يوسف با كمال احترام و عزت، از پدر و دودمانش استقبال كرد.
پدر و مادر(375)
خود را بر تخت بالا برد و پيشِ خود نشانيد. آنان (پدر و مادر و يازده برادر يوسف)
در برابر شكوه يوسف عليهالسلام به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار،
سجده كردند. يوسف عليهالسلام به ياد خوابى افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود كه
خورشيد و ماه و يازده ستاره او را سجده مىكنند. به پدر رو كرد و گفت:
اى پدر! اين منظره، تعبير خواب سابق من است، پروردگارم آن را محقق گردانيد.(376)
حضرت يوسف عليهالسلام اينك در اوج عزت قرار گرفته و غمهايش رفع گشته، فرمانفرماى
عظيم كشور پهناور مصر شده، لحظهاى از ياد خدا غافل نيست، غرور نوزيد، بلكه شروع
كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شكر گزارى كردن و گفت: پروردگارم، به من لطف
كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بيابان (كنعان)، پس از آن كه شيطان بين من
و برادرانم فتنه كرد، به سوى من آورد.
اءنّ رَبِّى لطيفٌ لِما يَشاء اءِنَّهُ هُوَ العَليمُ الحَكيمُ...؛
پروردگارم براى هر كه بخواهند به لطف عمل مىكند. او داناى
حكيم است.
پروردگارا! تو به من فرمانروايى و علم تعبير خواب دادى. اى
آفريدگار آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت صاحب اختيار منى، در حالى كه مسلمان
(تسليم درگاهت) باشم جانم را بگير و مرا به مردم صالح ملحق گردان.(377)
خاندان اسرائيل در پرتو حمايت ولطف خداوند زير سايه رهبر و پيامبر مهربان حضرت
يوسف عليهالسلام با كمال امن و آسايش به زندگى خود سر و سامان دادند و به اين
ترتيب زندگى را از نو شروع نمودند.
يعقوب عليهالسلام كه از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه
در كنار يوسفش زندگى كرد، دار دنيا را وداع نمود. طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين
آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهيم) در حبرون
دفن كردند.سپس يوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگى كرد تا در سن
صد و ده سالگى دار دنيا را وداع نمود. او وصيت كرد كه جنازهاش را كنار قبور پدران
خود دفن كنند.
حضرت يوسف عليهالسلام اولين پيامبرى است كه از بنى اسرائيل برخاست. مطابق روايت
وهب در آن موقعى كه خاندان يعقوب (اسرائيل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند.
وقتى كه در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسى عليهالسلام از مصر خارج شدند، تعداد
آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسيده بود.
محبوبيت يوسف عليهالسلام و آرامگاه او
حضرت يوسف عليهالسلام به قدرى محبوبيت اجتماعى پيدا كرده و عزت فوق العادهاى نزد
مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سرَ محلِّ به خاك سپاريش نزاع شد.
هر طايفهاى مىخواست جنازه يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مايه بركت در
زندگىشان باشد. بالاخره رأى بر اين شد كه جنازه يوسف را در رود نيل دفن كنند، زيرا
آب رود كه از روى قبر رد مىشود، مورد استفاده همه قرار مىگرفت و با اين ترتيب همه
مرم به فيض و بركت وجود پاك حضرت يوسف عليهالسلام مىرسيدند.
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را
|
|
تا دگر مادر گيتى چو تو فرزند بزايد
|
جنازه حضرت يوسف عليهالسلام را در ميان رود نيل دفن كردند تا زمانى كه حضرت موسى
عليهالسلام مىخواست با بنى اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از
قبر در آورده و به سوى فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف عليهالسلام
عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم خطاب نموده و
مىفرمايد:
ذَلِكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ مَا
كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُواْ أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ؛(378)
اينها از اخبار غيبى است كه به تو وحى كرديم، تو نزد برادران
يوسف نبودى در آن موقعى كه مكر مىكردند (تا يوسف را به چاه بيفكنند).(379)
لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُوْلِى
الأَلْبَابِ... ؛
در داستانهاى ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و
داستانهاى پيامبران ديگر)، درسهاى آموزندهاى براى صاحبان انديشه است.(380)
اين داستانها، حاكى از واقعيتهاى حقيقى است، نه آن كه آنها را ساخته باشند.(381)
جالب توجه اين كه: مدتى ماه (بر اثر ابرهاى متراكم) بر بنى اسرائيل طلوع نكرد
(هرگاه مىخواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند وگرنه راه را
گم مىكردند) به حضرت موسى عليهالسلام وحى شد كه استخوانهاى يوسف را از قبر بيرون
آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.
موسى عليهالسلام پرسيد كه چه كسى از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزنى
آگاهى دارد. موسى عليهالسلام دستور داد آن پيرزن را كه از پيرى، فرتوت و نابينا
شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسى عليهالسلام به او فرمود: آيا
قبر يوسف را مىشناسى؟
پيرزن عرض كرد: آرى.
حضرت موسى عليهالسلام فرمود: ما را به آن اطلاع بده.
او گفت: اطلاع نمىدهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آورى:
اول: اين كه پاهايم را درست كنى.
دوم: اين كه از پيرى برگردم و جوان شوم.
سوم: آن كه چشمم را بينا كنى.
چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببرى.
اين مطلب بر موسى عليهالسلام بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسى عليهالسلام
وحى شد، حوائج او را بر آور. حوائج پيرزن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف
عليهالسلام را نشان داد. موسى عليهالسلام در ميان رود نيل جنازه يوسف عليهالسلام
را كه در ميان تابوتى از مرمر بود بيرون آورد و به سوى شام برد. آن گاه ماه طلوع
كرد. از اين رو، اهل كتاب، مردههاى خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن
مىكنند.(382)
جنازه يوسف عليهالسلام را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در
شش فرسخى بيت المقدس، مكانى به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف عليهالسلام در
آن جا است.
حُسن عمل و نيكوكارى اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهارصد سال با اين
ترتيبى كه خاطر نشان شد، طورى حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت حضرت يوسف
عليهالسلام به دست پيامبر بزرگ و اولوالعزمى چون حضرت موسى عليهالسلام انجام شود،
و به بركت معرفى قبر يوسف عليهالسلام به پيرزنى آن قدر لطف و عنايت گردد.(383)