تولد ابراهيم در درون غار، و سيزده سال زندگى مخفى او
شب و روز همچنان مىگذشت، هفتهها و ماهها به دنبال هم گذر مىكرد، و به همين
ترتيب ولادت ابراهيم عليهالسلام نزديك مىشد، مادر قوى دل و شجاع ابراهيم
عليهالسلام همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از
گزند جلادان حفظ نمايد؟
در آن عصر، قانونى در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگى به بيرون شهر
مىرفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مىگشتند.
مادر ابراهيم عليهالسلام تصميم گرفت به بهانه اين قانون و رسم، از شهر بيرون
برود، و در كنار كوهى، غارى را پيدا كند و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد
نوزادش باشد.
همين تصميم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد، و خود را به غارى
رسانيد، و در آن جا درد زايمان به او دست داد، طولى نكشيد كه ابراهيم عليهالسلام
در همانجا ديده به جهان گشود، كودكى كه در همان وقت، نور و شكوه خاصى كه نشانگر
آينده درخشان او بود، از چهرهاش ديده مىشد.
در اين هنگام مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد يا به شهر بياورد،
سرانجام براى حفظ او تصميم گرفت او را در پارچهاى پيچيده در درون همان غار بگذارد،
و هر چند وقتى به سراغ او رود و به او شير دهد.
مادر او را در ميان غار گذاشت و براى حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگچين
كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزى يكبار مخفيانه و گاهى شبانه خود
را به غار رسانده و از پسرش ديدار مىنمود، مىرفت تا به او شير بدهد، ولى مىديد
به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاى پستان مادر از آن شير
جارى است... .
به اين ترتيب؛ اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقتها و رنجهاى
گوناگون، با مقاومت بى نظير، ماهها و سالها به زندگى چريكى خود ادامه دادند، و
حاضر نشدند كه تسليم زورگويىهاى حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سيزده سال از
عمر ابراهيم عليهالسلام گذشت.(186)
آرى، حضرت ابراهيم عليهالسلام از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، 13 سال در ميان غار
زندگى مىكرد، در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد، همواره سقف غار و ديوارهاى تاريك
و وحشتزاى آن را ميديد، گاهى مادر رنجديدهاش مخفيانه به ملاقاتش مىآمد، و گاهى سر
از غار بيرون مىآورد و كوهها و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا مىكرد، و بر
خداشناسى و فكر باز و نشاط روحيه خود مىافزود، و منتظر بود كه روزى فرا رسد و از
زندان غار بيرون آيد و در فضاى باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آيين
نمرود باز دارد... .
بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش
جالب اين كه ابراهيم عليهالسلام در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر
جسمى و فكرى رشد عجيبى كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در
ظاهر نشان مىداد كه مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر
مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مىكرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در
كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همين كه خواست از غار بيرون آيد،
ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: مرا نيز با خود ببر، ماندن
در غار بس است، اينك مىخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم.
مادر مىدانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملا طبيعى است، ولى در اين فكر
بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين
بود:
عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم.
نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مىترسم
خونت را بريزند، همچنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.
ولى ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانگاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت:
در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مىكنم، اگر صلاح باشد،
بعد نزدت مىآيم و تو را به شهر مىبرم.(187)
به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتى كه مادر رفت، ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت
شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويى پرندهاى از قفس به سوى
باغستان سبز و خرم پريده، به كوهها و دشت و صحرا مىنگريست، ستارگان و ماه آسمان
نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود مىگفت: به به! از
اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است! از اعماق دلش با
آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، و در
اين سير و سياحت، خداشناسى خود را تكميل كرد.
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با ستارهپرستان
ابراهيم با شور و نشاط قدم مىزد، ناگاه هياهوى جمعيتى نظرش را جلب كرد، به سوى آن
جمعيت رفت، ناگاه ديد آنها با كمال ادب در كنار هم ايستادهاند و در برابر ستاره
زهره كه در كنار ماه ديده مىشود، تعظيم مىكنند، و آن را مىپرستند.
ابراهيم عليهالسلام افسوس خورد كه چرا گروهى نادان، به جاى خداى بى همتا،
ستارهاى را مىپرستند، به آنها نزديك شد و در اين فكر فرو رفت كه چگونه آنها را
از گمراهى نجات دهد، نزد آنها رفت و در ظاهر با آنها هم عقيده شد (ولى از روى
انكار و استفهام) گفت: آرى همين خدا است.
ستاره پرستان او را به جمع خود پذيرفتند، و از اين كه يك نوجوان، آيين آنها را
پذيرفته شادمان شدند، ابراهيم همچنان در ظاهر در صف آنها بود و در انتظار فرصت به
سر مىبرد، هنگامى كه ستاره زهره كم كم ناپديد شد، ابراهيم عليهالسلام فرصت را به
دست آورد و گفت:
نه! اين ستاره خدا نيست، زيرا خدا يك وجود ثابت است، نه در
حال حركت و تغيير (چرا كه هر حركت و تغييرى، حركت دهنده و تغيير دهنده مىخواهد) من
از عقيده شما استعفا دادم.
همين بيان شيوا و استوار ابراهيم، ستارهپرستان را در شك و ترديد افكند.
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با ماهپرستان
ابراهيم از جمع ستارهپرستان گذشت، و به راه خود در صحرا و بيابان ادامه داد ناگاه
چشمش به جمعيتى افتاد كه در برابر ماه درخشنده، ايستاده بودند و آن را پرستش
مىكردند، ابراهيم عليهالسلام نزد آنها رفت و باز براى اين كه اين گروه نيز او را
در جمع خود بپذيرند، در ظاهر از روى انكار و استفهام گفت: به
به چه ماه درخشنده و زيبايى! خداى من همين است.
ماهپرستان از ابراهيم استقبال كردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتى كه
ماه نيز همچون ستاره زهره، غروب كرد، ابراهيم فرصت را به دست آورد و خطاب به ماه
پرستان گفت: اين خدا نيست، زيرا ماه نيز در حال حركت و تغيير و
جا به جايى است، ولى خدا ثابت و دگرگونناپذير مىباشد، من از اين عقيده برگشتم،
اگر خدا مرا هدايت نكند، در صف گمراهان خواهم شد.
به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام با اين استدلال نيرومند، بر عقيده ماه پرستان
ضربه زد، و بذر اعتقاد به خداى يكتا و بى همتا را در صفحه قلبهاى آنها پاشيد.
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با خورشيدپرستان
ابراهيم عليهالسلام آن شب را در بيابان گذراند، وقتى كه هوا روشن شد و نزديك طلوع
خورشيد فرا رسيد، ناگاه نگاه ابراهيم عليهالسلام به جمعيتى افتاد كه منتظر طلوع
خورشيد هستند تا آن را سجده كرده و به عنوان خدا تعظيم نمايند.
ابراهيم كنار آنها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آنها هم عقيده است، هنگامى كه
خورشيد طلوع كرد، ابراهيم (از روى استفهام) فرياد زد:
خداى من همين است، اين از همه درخشندهتر است.
ابراهيم تا غروب با آنها بود. ولى وقتى كه خورشيد غروب كرد، خطاب به آنها گفت:
من از اين عقيده برگشتم زيرا خورشيد نيز در حال تغيير و جابهجايى است، و چنين
موجودى هرگز خدا نخواهد بود، اگر پروردگارم مرا راهنمايى نكند قطعا از جمعيت
گمراهان خواهم بود، من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده،
من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيستم.(188)
به اين ترتيب ابراهيم با منطقى روان، و با شيوهاى ساده و اخلاقى دلپذير،
ستارهپرستان و ماهپرستان و خورشيدپرستان را گمراه خواند و آنها را به سوى خداى
يكتا و بى همتا دعوت نمود و از پرستش پديدههاى بىاراده برحذر داشت.
معادشناسى ابراهيم
ابراهيم عليهالسلام پس از بيرون آمدن از درون غار و سير و سياحت در صحرا و
بيابان، پس از تكميل خداشناسى، همچنان به سير و تفكر خود ادامه مىداد تا به دريا
رسيد، او با كنجكاوى عميق به دريا و امواج دريا مىنگريست، ناگاه لاشه حيوان
مردهاى نظرش را جلب كرد، ديد حيوانات دريايى و پرندگان بيرون به پيكر آن حيوان
حمله مىكنند و گوشت او را مىخورند، طولى نكشيد كه همه پيكر او را خوردند، اين
حادثه عجيب ناخودآگاه ابراهيم را به اين فكر فروبرد كه: اگر
تمام پيكر اين حيوان مرده، (هر جزيى از آن) جزء بدن چندين رقم حيوان دريايى و
صحرايى شد، در روز قيامت چگونه تكههاى بدن او در كنار همه جمع شده و زنده
مىگردد؟!
البته ابراهيم عليهالسلام به زنده شدن مردگان در قيامت، يقين داشت، ولى مىخواست
بر يقينش بيفزايد، از اين رو دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت:
خدايا به من بنمايان كه چگونه چنين مردگانى را زنده مىكنى؟!
خداوند به ابراهيم عليهالسلام فرمود: مگر تو به روز قيامت
ايمان نياوردهاى؟!
ابراهيم عرض كرد: آرى، ايمان آوردهام ولى مىخواهم دلم سرشار
از ايمان گردد.
خداوند به ابراهيم عليهالسلام فرمود: چهار پرنده را برگير و
سر آنها را ببر و سپس گوشت آنها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن، آن گاه گوشت به هم
آميخته را به ده قسمت تقسيم كن و هر قسمت آن را بر سر كوهى بگذار و سپس در جايى
بنشين و آنها را به اذن خدا به سوى خود بخوان.
ابراهيم عليهالسلام چهار پرنده را (كه طبق بعضى از روايات عبارت بودند از: خروس،
طاووس، اردك و كركس، يا كلاغ) گرفت و آنها را ذبح كرد و گوشت آنها را در هم آميخت
و با هاوَن كوبيد و سپس ده قسمت كرد و هر قسمتى را روى كوهى نهاد. آن گاه كمى دورتر
رفت و در حالى كه منقارهاى آن چهار پرنده در دستش بود در جايى نشست و صدا زد:
اى پرندگان! به اذن خدا زنده شويد و به نزد من پرواز كنيد.))
در همان لحظه گوشتهاى مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند، و به صورت چهار پرنده در
آمدند و روح در آنها دميده شد و به سوى ابراهيم عليهالسلام پريدند و به او
پيوستند.(189)
حضرت رضا عليهالسلام در ضمن گفتارى فرمود: پس از آن كه آن چهار پرنده، زنده شده و
به منقارهاى خود پيوستند، به پرواز در آمدند و سپس نزد ابراهيم عليهالسلام آمده از
آب و دانههاى گندم كه در آن جا بود نوشيدند و برچيده و خوردند و گفتند:
اى پيامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد كه ما را زنده كردى.
ابراهيم عليهالسلام فرمود: بلكه خداوند زنده مىكند و
مىميراند و او بر هر چيزى قادر و تواناست.(190)
به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را
مشاهده كرد، و سخن قلبش را به زبان آورد: آرى، خداوند بر هر
چيزى قادر و تواناست، خدايى كه هم بر ذرههاى پراكنده مردگان آگاه است و هم
مىتواند آنها را جمع نموده و به صورت نخستينشان زنده كند.
سيرت نيك با نابودى چهار خوى زشت
مطابق بعضى از روايات كه از امام صادق عليهالسلام نقل شده،
چهار پرندهاى كه ابراهيم عليهالسلام آنها را گرفت و ذبح و مخلوط كرد و ده قسمت
نمود، و آنها زنده شدند، عبارت بودند از: خروس، كبوتر (يا مرغابى) طاووس، و كلاغ.(191)
اين صحنه، ظاهر ماجرا بود، ولى در حقيقت هر يك از اين پرندگان سمبل يكى از صفات
زشت است، خروس كنايه از شهوترانى، مرغابى كنايه از شكمخوارگى، طاووس كنايه از
جاهطلبى، و كلاغ اشاره از آرزوى دراز است، اگر انسان، ابراهيم گونه از اين چهار
صفت زشت دورى كند، مىتواند مدارج تكامل را پيموده و به مرحله يقين برسد، بر همين
اساس مولانا در كتاب مثنوى مىگويد:
تو خليل وقتى اى خورشيد هُش
|
|
اين چهار طيار رهزن را بكش
|
خُلق را گر زندگى خواهى ابد
|
|
سر ببر زين چهار مرغ شوم و بد
|
بط و طاووس است و زاغ است و خروس(192)
|
|
اين مثال چار مرغ اندر نفوس
|
بط حرص است و خروس آن شهوت است
|
|
جاه طاووس است و زاغ انيت است(193)
|
ورود ابراهيم به شهر بابِل
ابراهيم عليهالسلام پس از خروج غار و سير و سياحت و تكميل خداشناسى و معادشناسى،
در حالى كه نوجوان بود وارد شهر بابل پايتخت نمرود گرديد. شهرى كه غرق در فساد بود،
و مردم آن از نظر معنوى در حد صفر بودند و عقايد خرافى مانند: بتپرستى، نمرودپرستى
و انواع خرافات ديگر در ميانشان رواج داشت.
ابراهيم طبق معمول نخست به خانه مادرش رفت، پدرش مدتها قبل از دنيا رفته بود، به
عمويش كه سرپرستش بود و نامش آزر بود، پدر مىگفت. ابراهيم دعوتش را از آزر شروع
كرد.
ابراهيم عليهالسلام ديد آزر نه تنها از بت پرستان سرشناس است بلكه از بتسازان
معروف نيز مىباشد و با سلطنت نمرود ارتباط نزديك دارد، و از آن جا كه گفتهاند
عدو شود سبب خير گر خدا خواهد ابراهيم عليهالسلام در خانه آزر، كمتر مورد
سوء ظن واقع مىشد.
طبق بعضى از روايات كه از امام صادق عليهالسلام نقل شده: ابراهيم عليهالسلام
همراه مادرش وارد شهر شدند و با هم به خانه مادرش رفت، در آن جا براى اولين بار
نگاه آزر به چهره ابراهيم عليهالسلام افتاد، آزر كه از اين حادثه نگران به نظر
مىرسيد شتابزده به مادر ابراهيم گفت: اين شخص كيست كه در
سلطنت شاه (نمرود) باقى مانده است؟ با اين كه به فرمان شاه، پسران را مىكشتند، چرا
اين شخص زنده مانده است؟!
مادر براى جلب عواطف آزر گفت: اين پسر تو است، در فلان وقت
هنگامى كه از شهر بيرون رفته بودم، متولد شده است.
آزر گفت: واى بر تو اگر شاه از اين ماجرا با خبر شود، ما را از مقامى كه در
پيشگاهش داريم عزل مىكند.
مادر گفت: اگر شاه با خبر نشد كه زيانى به تو نخواهد رسيد، و اگر با خبر شد من
جواب او را خواهم داد، به طورى كه به مقام تو آسيب نرسد، بگذار اين پسر باقى بماند
و براى ما به عنوان پسر باشد.(194)
به اين ترتيب ابراهيم در پناه آزر، حفظ گرديد، چنان كه خداوند موسى عليهالسلام را
در دامن فرعون حفظ كرد.
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با آزر
آزر عموى ابراهيم عليهالسلام بود، ولى ابراهيم به خاطر سرپرستى آزر، او را پدر
مىناميد، ابراهيم عليهالسلام تصميم گرفت نخست آزر را به خدا پرستى دعوت كند، از
اين رو با آزر به گفتگو پرداخت، زيرا آزر بت پرست معروف و بتساز بود، اگر او هدايت
مىشد، بسيارى به پيروى از او دست از بتپرستى مىكشيدند.
گفتگوى ابراهيم با آزر، داراى چندين مرحله است، در آغاز با نرمش، استدلال، و در
مراحل بعد با تندى با او برخورد كرد. آيات قرآن بيانگر اين مراحل است. در آيات قرآن
چنين آمده: ابراهيم خطاب به آزر گفت:
اى بابا! چرا چيزى را مىپرستى كه نه مىشنود و نه مىبيند، و
نه هيچ مشكلى را از تو حل مىكند؟!
اى بابا! دانشى براى من آمده كه براى تو نيامده است، بنابراين از من پيروى كن تا
تو را به راه راست هدايت كنم.
اى بابا! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نسبت به خداى رحمان، عصيانگر است.
اى بابا! من از اين مىترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد و در نتيجه از
دوستان شيطان باشى.
ولى آزر در برابر دعوت مهرانگيز و منطقى ابراهيم، عصبانى شد و او را تهديد به
سنگسار كرد، و به او چنين گفت:
اى ابراهيم! آيا تو از معبودهاى من (بتها) روىگردان هستى،
اگر از اين كار دست برندارى، تو را سنگسار خواهم كرد، اكنون براى مدّتى طولانى از
من دور شو!
ابراهيم عليهالسلام از تهديد آزر نترسيد، در عين حال مرحله ملايمت و نرمش را
رعايت كرد تا بلكه عاطفه آزر را تحريك كرده و به نفع خود جذب كند، به آزر رو كرد و
گفت:
سلام بر تو، من به زودى از پروردگارم برايت تقاضاى عفو
مىكنم، چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است و از شما، و آنچه غير خدا
مىخوانيد، كنارهگيرى مىكنم و پروردگارم را مىخوانم و اميد آن را دارم كه در
خواندن پروردگارم، بىپاسخ نمانم.(195)
هنگامى كه از آنان و آنچه غير خدا مىپرستيدند كنارهگيرى كرد، ما اسحاق و يعقوب
را به او بخشيديم؛ و هر يك را پيامبرى )بزرگ( قرار داديم!
به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام مرعوب شوكت و قدرت سرپرستش آزر نشد، و از تهديد
و هشدار او نترسيد و با توكل به خداوند، به طور مكرر، او را به سوى خدا دعوت نمود،
و از بتها بر حذر داشت، و با صراحت اعلام كرد كه من از آن بتها دورى مىكنم و تنها
خداى يگانه را مىپرستم.
آزر با گستاخى، ابراهيم را از خود راند و نصايح مهرانگيز او را با تندى رد كرد،
ابراهيم كه ديد با نرمش و استدلال نمىتواند نتيجه بگيرد، پا را فراتر نهاد و رگبار
سرزنش خود را متوجه آزر و پيروانش كرد و با صراحت به آزر و پيروانش گفت:
آيا به راستى بتها را به عنوان خدا برگزيدهايد؟ تو و جمعيت
تو را در گمراهى آشكار مىنگرم.(196)
و در فرصت ديگر به آزر و پيروانش گفت:
اين تمثالها و مجسمهها چيست كه شما در برابر آنها سجده مىكنيد، و آنها را شب
و روز مىپرستيد؟
آنها جواب دادند: نياكان و پدران ما، چنين مىكردند، ما هم
روش آنها را ادامه مىدهيم.
ابراهيم با قاطعيت و تأكيد گفت:
لَقد كُنتُم انتُم وَ آباؤُكُم فِى ضلالٍ مُّبينٍ؛
قطعا هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكار بوديد و هستيد.
آنها گفتند:: آيا مطلب حقى براى ما آوردهاى يا شوخى
مىكنى؟!
ابراهيم جواب داد: (كاملا حق آوردهام) پروردگار شما همان
پروردگار آسمان و زمين است كه آنها را ايجاد كرده و من بر اين امر از گواهانم.(197)
ابراهيم گرچه در مراحل نخست، از راه نرمش و مدارا با آزر سخن گفت، زيرا آزر حق
سرپرستى بر ابراهيم داشت، وانگهى ابراهيم مىخواست بلكه از اين راه او را جذب
نمايد، ولى وقتى كه لجاجت آزر در راه شرك، براى ابراهيم روشن شد، نه تنها از او
دورى كرد، بلكه از او بيزارى جست، چنان كه در آيه 114 سوره توبه مىخوانيم:
فَلمَّا تَبيَّن لَهُ أَنَّه عدُوٌّ للّهِ تَبَرَّءَ مِنهُ؛
هنگامى كه براى ابراهيم روشن شد كه آزر دشمن خدا است از او
بيزارى جست.
مبارزات عملى ابراهيم عليهالسلام با بتپرستى
آزر با اين كه ابراهيم را از يكتاپرستى منع مىكرد، ولى وقتى كه چشمش به چهره
ملكوتى ابراهيم عليهالسلام مىافتاد، محبتش نسبت به او بيشتر مىشد، از آن جا كه
آزر رييس كارخانه بتسازى بود، روزى چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار
ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواسته آزر را
پذيرفت، آن بتها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولى براى اين كه فكر
خفته مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابى بر گردن بتها
بست و آنها را در زمين مىكشانيد و فرياد مىزد:
مَن يَشتَرىَ مَن لا يَضرُّهُ وَ لا يَنفَعُهُ؛
چه كسى اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من مىخرد.
سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاى جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم،
آنها را در ميان لجن و آب آلوده مىانداخت و بلند مىگفت: آب
بنوشيد و سخن بگوييد!!(198)
به اين ترتيب عملا به مردم مىفهمانيد كه: بتها شايسته پرستش
نيستند، به هوش باشيد، و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداى يكتا و بى همتا متوجه
شويد، و در برابر اين بتهاى ساختگى و بى اراده كه سود و زيانى ندارند سجده نكنيد
مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلت، چرا و چرا؟! آنها را نزد آزر
آورد و به او گفت: اين بتها را كسى نمىخرد، در نزد من
ماندهاند و باد كردهاند.
فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و
او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.
ولى ابراهيم به تهديدهاى آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زندانى كند،
تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را
دستگير كرده و در خانهاش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند.
ولى طولى نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و
بتپرستى بر حذر داشت و به سوى توحيد فرا مىخواند.(199)
مذاكرات رو در روى ابراهيم عليهالسلام با نمرود، و محكوم شدن نمرود
آوازه مخالفت ابراهيم با طاغوتپرستى و بتپرستى در همه شكلهايش در همه جا پيچيد،
و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين
باره، حساس بود فرمان داد بى درنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه
تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند.
نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاى او گفت:
خداى تو كيست؟
ابراهيم: خداى من كسى است كه مرگ و زندگى در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلطاندازى وارد بحث شد، و گفت: اى بى
خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده مىكنم و مىميرانم، مگر نمىبينى مجرم
محكوم به اعدام را آزاد مىكنم، و زندانى غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدا
مىنمايم.
آن گاه دستور داد يك شخص اعدامى را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را
اعدام نمودند.
ابراهيم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگى و مرگ نيست بلكه همه
جهان هستى به دست خدا است، بر همين اساس، خداى من كسى است كه صبحگاهان خورشيد را از
افق مشرق بيرون مىآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو مىبرد، اگر راست مىگويى كه
تو خداى مردم هستى، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلطاندازى كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه
از سخن گفتن درمانده گرديد.(200)
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمنى كند، رسوائيش بيشتر مىشود، ناچار دست از
ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه
جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.(201)
بتشكنى ابراهيم و استدلال او
ابراهيم از راههاى گوناگون با بت پرستى مبارزه كرد، ولى بيانات و مبارزات ابراهيم
عليهالسلام در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفى دستگاه نمرود براى سرگرم كردن
مردم و ادامه سلطه خود هرگز نمىخواست كه مردم از بت پرستى دست بردارند.
ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدى را برگزيد و با كمال قاطعيت به بتپرستان و
نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
وَ تَاللهِ لَاَكيدَنَّ أَصنامَكُم بَعدَ أَن تُوَلُّوا
مُدبِرينَ؛
به خدا سوگند در غياب شما نقشهاى براى نابودى بتهايتان
مىكشم.(202)
ابراهيم همچنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابل
رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز(203)
شهر را خلوت مىكردند و براى خوشگذرانى به صحرا و كوه و دشت و فضاهاى آزاد ديگر
مىرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون
رفتند، حتى ابراهيم عليهالسلام را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود
و در جشن آنها شركت كند، ولى ابراهيم عليهالسلام در پاسخ دعوت آنها گفت:
من بيمار هستم.(204)
ابراهيم عليهالسلام از نظر بدنى بيمار نبود، ولى وقتى كه مىديد مردم، غرق در
فساد و هوسبازى و بتپرستى هستند، از نظر روحى كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين
كه گفت: من بيمارم يعنى روحم كَسِل است.
وقتى كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكى غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد
بتكده شد، ديد مجسمههاى گوناگون زيادى در كنار هم چيده شده و با قيافههاى مختلف،
اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست
گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: از اين غذا بخور و سخن
بگو.
وقتى كه آن بت پاسخ نمىداد، ابراهيم با تبرى كه در دست داشت، بر دست و پاى بت
مىزد و دست و پاى آن بت را مىشكست. ابراهيم با همه بتهايى كه در آن بتكده بودند،
همين كار را مىكرد، و فضاى وسط بتخانه از قطعههاى بتهاى شكسته پر شد.
ولى ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد، و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد،
ابراهيم از اين كار، منظورى داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال
دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از
بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جاى آورند و سپس به
خانههايشان باز گردند.
گروه اول وقتى كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبى روبرو گرديد، گروههاى بعد نيز
وارد شدند، و همه در وحشت و بهتزدگى فرو رفتند، فريادها و نعرههايشان برخاست،
هركسى سخن مىگفت...
در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء) بشنويم:
ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق
را بازگو كند).
(هنگامى كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجوانى از بتها سخن
مىگفت: كه به او ابراهيم مىگويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياوريد، تا گواهى دهد.
(هنگامى كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: آيا تو اين كار را
با خدايان ما كردهاى، اى ابراهيم؟
ابراهيم در پاسخ گفت: بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از
او بپرسيد اگر سخن مىگويد!
بتپرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: حقا كه
شما ستمگريد.
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند) و به ابراهيم
گفتند: تو مىدانى كه بتها سخن نمىگويند.
(اينجا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به
آنها) گفت: آيا غير از خدا
چيزى را پرستش مىكنيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما
مىرساند (نه اميدى به سودشان داريد و نه ترسى از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا مىپرستيد! آيا انديشه نمىكنيد (و عقل نداريد).(205)
گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيم عليهالسلام
روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را
طلبيد و به او گفت: به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابراهيم)
را از من پوشاندى.
آزر گفت: پادشاها! من تقصيرى ندارم، مادرش او را پوشانده و
نگهدارى كرده است و او مدعى است كه استدلال و حجت دارد.
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت:
چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندى كه با خدايان ما چنين كرد؟!
مادر گفت: اى شاه! من ديدم تو رعيت و ملت خودت را مىكشى و
نسل آنها به خطر مىافتد، با خود گفتم اين پسر را براى حفظ نسل نگه دارم، اگر اين
پسر همان بود (كه واژگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مىدهم تا كشته
گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براى ما يك نفر پسر
باقى بماند، اينك كه براى تو ثابت شده است كه اين پسر همان است، در اختيار تو است
هر كار مىكنى انجام بده.
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم
در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامى كه ابراهيم عليهالسلام گفت:
بت بزرگ، بتها را شكسته است. نمرود به جاى اين كه استدلال نيرومند ابراهيم
عليهالسلام را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت،
اطرافيان گفتند: ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى
كنيد.(206)
به آتش افكندن ابراهيم عليهالسلام
به فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع
كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بتپرستان گروه گروه هيزم
مىآوردند و در آن جا مىريختند.
گرچه يك بار هيزم براى سوزاندن ابراهيم كافى بود، ولى دشمنان مىخواستند هر چه
كينه دارند نسبت به ابراهيم عليهالسلام آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت
براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود بر قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس
چنين جرأتى نداشته باشد.
روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند، در
كنار آن بيابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان
رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.
هيزمها را آتش زدند، شعلههاى آن به سوى آسمان سر كشيد، آن شعلهها به قدرى اوج
گرفته بود كه هيچ پرندهاى نمىتوانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مىكرد
مىسوخت و در درون آتش مىافتاد.
در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان با شيطان صفتى
به پيش آمد و منجنيقى ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به
درون آتش پرتاب نمايند.
در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند،
تا آن جا كه پدر خواندهاش آزر نزد ابراهيم آمد و سيلى
محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: از عقيدهات بر گرد!
ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان
اول آمدند، و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم عليهالسلام را نمودند، همه
موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: خدايا! خليل تو،
ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسى جز او تو را نمىپرستد، دشمن بر او چيره
شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند.
خداوند به جبرئيل خطاب كرد: ساكت باش! آن بندهاى نگران است
كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته
باشم او را حفظ مىكنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مىنمايم.