قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۶ -


آخرين سخن صالح عليه‏السلام با قومش و ماجراى ناقه‏

حضرت صالح عليه‏السلام همچنان به دعوت خود ادامه مى‏داد، ولى روز به روز بر كارشكنى قوم مى‏افزود، صالح عليه‏السلام كه در شانزده سالگى به پيامبرى رسيده بود و قوم را به سوى يكتاپرستى دعوت مى‏كرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و همچنان به راهنمايى آن‏ها پرداخت، ولى - جز اندكى - نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روى در روى او قرار گرفتند.

تا اين كه: حضرت صالح عليه‏السلام آخرين اقدام خود را براى نجات آن‏ها نمود و به آن‏ها چنين پيشنهاد كرد:

من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم، اكنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اينك (براى اتمام حجت) پيشنهادى به شما درام، و آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بت‏هاى شما) تقاضايى مى‏كنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از ميان شما مى‏روم (و ديگر كارى به شما ندارم) و شما نيز تقاضايى از خداى من بكنيد، تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد، در اين مدت طولانى هم من از دست شما به ستوه آمده‏ام و هم شما از من به ستوه آمده‏ايد [اكنون با اين پيشنهاد كار را يكسره و يك طرفه كنيم.]

قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است.

بنا بر اين شد كه نخست، حضرت صالح عليه‏السلام از بتهاى آن‏ها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد، بت‏پرستان به بيرون شهر كنار بت‏ها رفتند، و خوراكى‏ها و نوشيدنى‏هاى خود را به عنوان تبرك كنار بت‏ها نهادند، و سپس آن خوراكى‏ها را خوردند و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح عليه‏السلام در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آن‏ها به صالح عليه‏السلام گفتند:

آن چه تقاضا دارى از بتها بخواه.

صالح عليه‏السلام اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: نام اين بت چيست؟

گفتند: فلان!

صالح عليه‏السلام به آن بت برگ خطاب كرد و گفت: تقاضاى مرا بر آور، ولى بت جوابى نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نمى‏دهد؟

گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه.

صالح عليه‏السلام، متوجه بت بزرگ شد، و تقاضاى خود را درخواست كرد، ولى جوابى نشنيد.

قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: چرا جواب صالح عليه‏السلام را نمى‏دهيد؟

سپس (قوم ثمود به عقيده خودشان براى جلب عواطف بت‏ها) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بت‏ها غلطيدند، و خاك را بر سرشان مى‏ريختند، و به بت‏هاى خود گفتند: اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهيد، همه ما رسوا و مفتضح مى‏شويم. آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاى خود را از بتها بخواه، صالح عليه‏السلام تقاضاى خود را از آن‏ها خواست، ولى جوابى نشنيد.

صالح عليه‏السلام به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاى من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاى خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاى شما را بر آورد.

هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح عليه‏السلام را پذيرفتند و گفتند:

اى صالح! ما تقاضاى خود را به تو مى‏گوييم، اگر پروردگار تو تقاضاى ما را بر آورد، تو را به پيامبرى مى‏پذيريم و از تو پيروى مى‏كنيم، و با همه مردم شهر با تو تبعيت مى‏نماييم.

صالح عليه‏السلام: آن چه مى‏خواهيد تقاضا كنيد.

قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اين جا پيداست) بيا.

حضرت صالح عليه‏السلام با آن هفتاد نفر به بالاى آن كوه رفتند.

در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح عليه‏السلام گفتند:

اى صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگى كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل مى‏باشد، از همين كوه، خارج سازد.

صالح عليه‏السلام گفت: تقاضاى شما براى من بسيار عظيم است، ولى براى خدايم، آسان مى‏باشد. هماندم صالح عليه‏السلام به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: در همين مكان شترى چنين و چنان خارج كن.

ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونه‏اى كه نزديك بود از شدت صداى آن، عقل‏هاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زنى كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد و سپس ساير اعضاى پيكر آن شتر بيرون آمد، و روى دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.

وقتى كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند:

خداى تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچه‏اش را نيز براى ما خارج سازد.

صالح عليه‏السلام، همين تقاضا را از خدا نمود.

ناگاه آن شتر، بچه‏اش را انداخت، و بچه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.

صالح عليه‏السلام در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و فرمود: آيا ديگر تقاضايى داريد؟

گفتند: نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آن‏ها خبر دهيم، تا آن‏ها به تو ايمان بياورند.

صالح عليه‏السلام همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود، حركت كردند، ولى هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آن‏ها مرتد شدند و گفتند: آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود.

وقتى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهى دادند كه: آنچه ديديم حق است، ولى قوم سخن آن‏ها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح عليه‏السلام را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شك كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص به نام قُدّار آن شتر را پى كرد و كشت.(158)

شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح عليه‏السلام‏

در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه ناقه (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگى و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخى به صالح عليه‏السلام گفتند: تو از افسون‏شدگان هستى و غفلت را از دست داده‏اى، تو مانند ما بشر هستى، اگر راست مى‏گويى معجزه و نشانه‏اى بياور.(159)

و چنان كه گفته شد، حضرت صالح عليه‏السلام به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراى معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستى من است، و به شما پيشنهاد مى‏كنم كه هر تقاضايى داريد از من بخواهيد تا من از خداى خود بخواهم و از آن تقاضا تحقق يابد.

نمايندگان قوم ثمود كه هفتاد نفر از برگزيدگان آن‏ها بودند، صالح عليه‏السلام را كنار كوهى بردند، و گفتند: تقاضاى ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه، ناگهان شترى را كه بسيار بزرگ و سرخ پررنگ و داراى بچه ده ماه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.

صالح عليه‏السلام تقاضاى آن‏ها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شترى عظيم از دل آن بيرون آمد، و داراى همه ويژگى‏هايى بود كه آن‏ها مى‏خواستند.

بعضى نوشته‏اند: اين ناقه از ميان همان سنگى كه قوم ثمود آن را تعظيم مى‏كردند، و در مقابلش قربانى‏ها مى‏نمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح عليه‏السلام بيرون جهيد، هنگامى كه آن سنگ شكافته شد، صداى بسيار بلند و وحشت انگيزى كه نزديك بود عقل‏ها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سر شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاى او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روى زمين ايستاد.

بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودى معجزه صالح عليه‏السلام آشكار گردد، شگفت‏زده گفتند: از خدا بخواه كه بچه شتر را نيز از رحمش بيرون آورد. حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.

به اين ترتيب، حضرت صالح عليه‏السلام معجزه صدق پيامبرى خود را به طور كامل به آن‏ها نشان داد.(160)

در اين هنگام آن‏ها چاره‏اى جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح عليه‏السلام را به آن‏ها خبر دهند و آنان را به سوى ايمان دعوت كنند، ولى 64 نفر از آن‏ها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقى ماندند.(161)

ناقه صالح داراى ويژگى هايى بود، كه هر كدام از آن‏ها مى‏توانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آن‏ها به حضرت صالح عليه‏السلام شود، از اين رو مخالفان سعى داشتند اين معجزه را نابود كنند.

خداوند به صالح عليه‏السلام وحى كرد كه: ما ناقه را براى امتحان و آزمايش قوم مى‏فرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آن‏ها تقسيم شود، يك روز از براى ناقه، و يك روز براى اهالى شهر باشد. و هر كدام از آن‏ها بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگرى مزاحم او نشود.(162)

مردم آب شهر را نوبت‏بندى كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همه آب را مى‏آشاميد، و روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.

حضرت صالح عليه‏السلام به قوم ثمود چنين فرمود: اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست، دليل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده است، و آن اين ناقه الهى است، كه براى شما معجزه‏اى بزرگ است، اين ناقه را به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علف‏هاى بيابان) بخورد، و به آن آزار نرسانيد. كه اگر آزار برسانيد، عذاب دردناكى شما را فرا خواهد گرفت.(163)

قوم ثمود - جز اندكى از آن‏ها - بر اثر غرور و سركشى نتوانستند وجود اين معجزه بزرگ الهى را تحمل كنند، آن‏ها در مضيقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضى نبودند كه آب شهر يك روز در اختيار آن ناقه باشد، و يك روز در اختيار مردم.

با اين كه آن‏ها چنين حقى نداشتند، زيرا خداوند آن چشمه آب را براى صالح عليه‏السلام به وجود آورده بود، و آن گاه نيمى از آب آن را در اختيار شتر قرار داده بود.(164)

وانگهى در آن روز كه آب در اختيار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را مى‏آشاميد، و در مقابل شير بسيار به آن مردم مى‏داد، به طورى كه پير و جوان و كودك و زن و مرد از آن شير بهره‏مند مى‏شدند(165) بنابراين ناقه نه تنها هيچگونه زيانى به مردم نمى‏رسانيد، بلكه مايه بركت براى همه بود.

در عين حال قوم تيره دل و ناپاك ثمود، به جاى تشكر و قدردانى، به عنوان حمايت از بت‏پرستى، همچنان مخالفت مى‏كردند، و با اين كه حضرت صالح عليه‏السلام مكرر به آن‏ها هشدار داد: كه اين ناقه، نشانه الهى است، كمترين آزارى به آن نرسانيد وگرنه عذاب سختى در كمين شما است. تصميم گرفتند، آن ناقه را به قتل برسانند. (166)

كشته شدن ناقه صالح به دست ياغيان سركش‏

در آيات متعددى از قرآن‏(167) فهميده مى‏شود كه مشركان قوم ثمود تصميم گرفتند ناقه صالح عليه‏السلام را به قتل برسانند، و اين تصميم جنايتكارانه را اجرا نمودند.

مستكبران و سرمايه داران سرمست و مغرور مى‏ديدند با وجود ناقه كه معجزه عجيب صالح عليه‏السلام بود، ممكن است به زودى توده‏هاى مردم به حضرت صالح عليه‏السلام ايمان بياورند، و از آيين نياكان خود، روى بر گردانند، تصميم گرفتند آن ناقه را پى كنند و به اين ترتيب بكشند، يعنى با دنبال كردن آن شتر، عصب محكم مخصوص را كه در پشت پاى شتر قرار دارد، و عامل اصلى براى حركت و راه رفتن او است، قطع نمايند، كه قطع كردن آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براى حركت مى‏شود.

آن‏ها با كمال گستاخى، شتر را پى كردند و بر او ضربه‏هاى شديد زدند، سپس با كمال بى شرمى نزد حضرت صالح عليه‏السلام آمده و گفتند: اى صالح! اگر تو فرستاده خدا هستى، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست.(168)

در مورد چگونگى كشتن ناقه، اندكى اختلاف وجود دارد، در اين جا نظر شما را به يك حديث كه از امام صادق عليه‏السلام نقل شده و يك روايت جلب مى‏كنيم.

1 - مشركان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و كنار هم اجتماع كردند و به همديگر گفتند: چه كسى داوطلب مى‏شود تا آن شتر را بكشد؟! آن چه را دوست دارد به او جايزه و ماهيانه دائم بپردازيم.

يك نفر از آن‏ها كه سرخ پوست و تيره رنگ و سرخ و سفيد و كبود چشم و زنازاده بود، پدرش معلوم نبود كه كيست، و به نام قُدّار خوانده مى‏شد و سيرتى زشت و صورتى كريه داشت، و از بدبخت‏ترين موجودات بود به پيش آمد و آمادگى خود را براى كشتن ناقه اعلام كرد. مشركان قراردادى در مورد جايزه و ماهيانه او مقرر ساختند، او شمشير خود را برداشت، در آن هنگام كه آن شتر، آب آشاميده بود و باز مى‏گشت، قُدار بر سر راه آن شتر كمين كرد، وقتى كه شتر نزديك شد، او به شتر حمله كرد، و شمشيرش را بر او وارد ساخت. ولى اين ضربت به نتيجه نرسيد، ضربت دوم را زد، كه شتر بر اثر اين ضربت به زمين افتاد و سپس كشته شد.

در اين وقت بچه آن شتر در حالى كه ناله جانسوز مى‏نمود، به بالاى كوه گريخت، و سه بار به سوى آسمان، ناله و فرياد كرد.

قوم جنايتكار و بى رحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشيرهاى خود بر آن زدند، و همه در كشتن آن شركت نمودند، و گوشت آن را بين همه از كوچك و بزرگ تقسيم كردند و پختند و خوردند. در اين هنگام بود كه خداوند به حضرت صالح عليه‏السلام وحى كرد كه به زودى عذاب سخت و كوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.(169)

2 - از كعب نقل شده: زنى به نام ملكاء، ملكه قوم ثمود بود، وقتى كه ديد گروهى به حضرت صالح عليه‏السلام ايمان آورده‏اند، و روز به روز بر جمعيت آنها افزوده مى‏شود، به مقام صالح عليه‏السلام حسادت ورزيد، در آن عصر زنى به نام قُطّام معشوقه مردى به نام قُدّار بن سالف و زن ديگرى به نام قبال معشوقه مردى به نام مصدع وجود داشتند، قدّار و مصدع هر شب شراب مى‏خوردند و با آن دو زن به عيش و نوش مى‏پرداختند.

ملكاء به اين دو زن گفت: هرگاه قدّار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند، از آن‏ها اطاعت نكنيد و به آن‏ها بگوييد: ملكه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح عليه‏السلام اندوهگين است، ما تمكين نمى‏كنيم مگر اين كه ناقه را به هلاكت برسانيد.

آن دو زن بدكار، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند، وقتى كه قدّار و مصدع سراغ آن‏ها آمدند، آن‏ها گفتند: ما تمكين نمى‏كنيم تا وقتى كه كه ناقه به هلاكت برسد.

قدّار و مصدع گفتند: ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم.

در كمين ناقه قرار گرفتند، قدّار در پشت سنگى عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگى ديگر كمين نمود، وقتى كه ناقه پس از آشاميدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيرى به ساق پاى او زد، كه قسمتى از عضله پاى ناقه متلاشى گرديد، سپس قدّار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد، و آن چنان پشت پاى ناقه ضربت زد كه (عصب پاى او قطع شد) و ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزى سر داد كه بر اثر آن بچه‏اش وحشت‏زده گريخت. سپس قدّار ضربت ديگرى بر سينه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر كرد و كشت، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بين خود تقسيم كردند و پختند و خورند.

بچه ناقه به بالاى كوه گريخت و در آن جا ناله بلند و جانسوزى نمود به طورى كه اين ناله دلهاى مردم را ريش ريش كرد، آن‏ها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى كشت، ما چه تقصير داريم؟!

حضرت صالح عليه‏السلام فرمود: برويد سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آوريد، اميد آن است كه عذاب از شما بر طرف گردد.

آنها به بالاى كوه رفته و به جستجوى ناقه پرداختند، ولى بچه ناقه را نيافتند.

آنها شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آن‏ها گفت: سه روز در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت....(170)

عذاب الهى در كمين قوم ثمود

آن‏ها نه تنها از اين جنايت بزرگ، نهراسيدند، بلكه با كمال بى‏شرمى نزد صالح آمدند و گفتند: آن عذاب را كه وعده مى‏دهى بر ما فرو فرست.

خداوند به صالح عليه‏السلام وحى كرد: به آن‏ها بگو: عذاب من تا سه روز ديگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در اين سه روز توبه كرديد، عذابم را از شما باز مى‏دارم وگرنه، قطعا مشمول عذاب خواهيد شد.

صالح عليه‏السلام پيام خداوند را به آن‏ها ابلاغ كرد، آن‏ها گفتند: اگر راست مى‏گويى آن عذاب را براى ما بياور.

صالح به آن‏ها فرمود: اى قوم! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد مى‏شود، و در روز دوم سرخ ميگردد، و در روز سوم سياه مى‏شود.

همين نشانه‏ها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در اين ميان بعضى مضطرب شدند و بعضى ديگر مى‏گفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده، ولى آخرين جواب قوم سركش و مغرور اين بود كه: ما هرگز سخن صالح را نمى‏پذيريم و از خدايان خود (بت‏ها) دست نمى‏كشيم.

سرانجام نيمه‏هاى شب، جبرئيل امين عليه‏السلام بر آن‏ها فرود آمد و صيحه زد، اين صيحه به قدرى بلند بود كه بر اثر آن پرده‏هاى گوششان دريده شد، و قلبهايشان شكافته گرديد، و جگرهايشان، متلاشى شد و همه آن‏ها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند وقتى كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقه آتشين و فراگيرى از آسمان به سوى آن‏ها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آن‏ها را سوزانيد، و آن‏ها را به طور كلى از صفحه روزگار برافكند.(171)

نجات صالح و مؤمنان‏

عذاب سخت الهى همه معاندان و كافران را در هم كوبيد و به خاكستر مبدل ساخت، چرا كه همراه صاعقه و زلزله و طاغيه (عذاب بسيار) بود، و هيچكس از آن‏ها را باقى نگذاشت.

ولى حضرت صالح و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، نجات يافتند.(172)ايمان آورندگان به حضرت صالح عليه‏السلام اندك بودند، كه مطابق بعضى از تواريخ، آن‏ها چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از ديار بلازده وادى القرى به سوى حضرموت يَمن كوچ كردند، و در آن جا به زندگى خود ادامه دادند.

در بعضى از روايات آمده: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در سال نهم هجرت، هنگامى كه سپاه اسلام را به سوى سرزمين تبوك، براى دفع دشمن حركت مى‏داد، در مسير راه به سرزمين قوم ثمود رسيدند، سپاهيان خواستند در همان جا براى استراحت، توقفى كنند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مانع آن‏ها شد، فرمود: اينجا سرزمين قوم ثمود است كه عذاب الهى بر آن‏ها فرود آمده است.(173)

عذاب فراگير و همگانى چرا؟

با اين كه يك نفر ناقه صالح را پى كرد، و چند نفر با او همدست بودند تا شتر كشته شود، و عده‏اى نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولى چرا همه آن‏ها از كوچك و بزرگ، زن و مرد - جز صالح عليه‏السلام و مؤمنان - به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند در آيه 14 سوره شمس با تعبير فَعَقَرُوها؛ جمعى ناقه را پى كردند. كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به يك فرد؟!

زيرا همه آن‏ها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسى كه به جنايتى راضى باشد، در آن شركت نموده است.

چنان كه اميرمؤمنان على عليه‏السلام در فرازى از يكى از خطبه هايش مى‏فرمايد: ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همه آنها به اين امر رضايت دادند.(174)

شقى‏ترين پيشينيان و آيندگان‏

روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليه‏السلام رو كرد و فرمود:

يا علىُّ اَشقَى الأَوَّلينَ عاقِرُ النّاقَةِ، و اشقَى الآخِرينَ مَن يَخضِبُ هذِهِ مِن هذا؛

اى على! شقى‏ترين و تيره بخت‏ترين فرد پيشينيان همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت، و شقى‏ترين فرد از آيندگان كسى است كه محاسنت را به خون سرت رنگين مى‏كند.(175)

يعنى همان ابن ملجم مرادى، بدبخت‏ترين آيندگان است.(176)

مطلب ديگر اين كه: گاهى حضرت زهرا عليهاالسلام يا امامان اهل بيت عليهم السلام وقتى كه سخت مظلوم واقع مى‏شدند، به ياد مظلوميت حضرت صالح عليه‏السلام مى‏افتادند، و تقاضاى عذاب براى دشمنان مى‏كردند، همان گونه كه عذاب سخت الهى قوم ثمود را نابود كرد.

به عنوان نمونه وقتى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على عليه‏السلام را به اجبار از خانه بيرون كشيده و به سوى مسجد براى بيعت مى‏بردند، حضرت زهرا عليهاالسلام از خانه خارج شد و فرياد زد: پسرعمويم را رها سازيد، وگرنه سوگند به خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به حق مبعوث كرد، موهايم را پريشان مى‏كنم، و پيراهن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر سر مى‏نهم، و ناله را به سوى خدا مى‏برم (و شما را نفرين مى‏كنم)

فَما ناقَةُ صالِحٍ بِاَكرمِ علَى اللهِ مِن وُلدِى؛

ناقه صالح در پيشگاه خدا گرامى‏تر از فرزندانم نيست.(177)

يعنى همان گونه كه با كشتن ناقه صالح عليه‏السلام عذاب عمومى آمد، شما نيز اگر از حد بگذرانيد، نفرين مى‏كنم كه عذاب عمومى بيايد، فرزندانم كمتر از ناقه صالح نيستند.

پايان داستان‏هاى زندگى حضرت صالح عليه‏السلام

6-حضرت ابراهيم عليه‏السلام‏

نام مبارك حضرت ابراهيم عليه‏السلام قهرمان توحيد 69 بار در 25 سوره قرآن آمده، و يك سوره قرآن (چهاردهمين سوره) به نام سوره ابراهيم است. فرازهاى سازنده و گوناگون زندگى سودمند آن حضرت در ضمن 25 سوره قرآن ذكر شده است، و اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به زندگى ابراهيم عليه‏السلام است، تا پيروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهاى بزرگ زندگى را بياموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براى پيشروى به سوى كمال، الهام بگيرند.

هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آيه 68 سوره آل عمران مى‏خوانيم:

اءنّ اولَى النَاسِ بِابراهيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعوهُ؛

سزاوارترين مردم به ابراهيم عليه‏السلام آنانند كه از او پيروى كردند.

ابراهيم عليه‏السلام دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهانى داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح عليه‏السلام ظهور كرد، و سلسله نسب او تا نوح عليه‏السلام را چنين نوشته‏اند: ابراهيم بن تارَخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح.

مادر ابراهيم نونا يا بونا نام داشت، مطابق بعضى از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكى از پيامبران به نام لاحج بود.(178)

ابراهيم عليه‏السلام هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموى ابراهيم سرپرستى او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر مى‏خواند.(179)

ابراهيم عليه‏السلام حدود چهار هزار سال قبل مى‏زيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحيد و مسائل انسانى سپرى نمود.

زندگى درخشان ابراهيم عليه‏السلام در پنج دوره خلاصه مى‏شود:

1 - بنده خالص خدا بود، و خدا بندگى او را پذيرفت.

2 - مقام پيامبرى.

3 - مقام رسالت.

4 - مقام خليل (دوست خالص) خدا بودن.

5 - مقام امامت.

به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قله اوج يك انسان كامل كه مقام امامت است، نايل گرديد.

و چون زندگى ابراهيم عليه‏السلام در همه ابعاد زندگى، سازنده است و در پيشانى تاريخ مى‏درخشد، خداوند او را به عنوان يك امت معرفى كرده و فرمود: ابراهيم يك ملت بود.(180) يعنى يك فرهنگ و مجموعه‏اى از برنامه‏هاى انسان‏ساز بود.

ابراهيم عليه‏السلام از پيامبرانى است كه پيروان همه اديان مانند: يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و... او را به بزرگى و قهرمانى ياد مى‏كنند، چرا كه زندگى ابراهيم عليه‏السلام به ابديت پيوسته و الگوى همه انسان‏هاى آزادانديش و پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگى و سعادت ابدى مادى و معنوى خواهد بود.

طاغوتى به نام نمرود و خواب هولناك او

در سرزمين بين النهرين (بين دجله وفرات واقع در كشور عراق كنونى) شهرى زيبا و پرجمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگارى اسكندر، آن را پايتخت ناحيه شرقى امپراطورى خود نموده بود،) طاغوتى ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت مى‏كرد.

بابل پايتخت نِمرود، غرق در بت پرستى و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازى، شرابخوارى، قماربازى، آلودگى‏هاى جنسى، فساد مالى و هرگونه زشتى از در و ديوار آن مى‏باريد.

مردم در طبقات گوناگون زندگى مى‏كردند و در مجموع به دو طبقه زيردست و زبردست، تقسيم شده بودند، حاكم خودپرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه مى‏شد، بر آن مردم فرمانروايى مى‏كرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلمانى گناه و آلودگى بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر مى‏برد.

نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مى‏كرد، چنان كه امام صادق عليه‏السلام فرمود: چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آن‏ها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذوالقرنين و دونفر از آن‏ها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.(181)

خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبرى صالح و لايق به سوى آن‏ها بفرستد و آن‏ها را از چنگال جهل و نادانى، بت پرستى و طاغوت پرستى نجات دهد، و از زير چكمه ستمگران نمرودى رهايى بخشد، آن رهبر صالح ولايق، همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.

عموى ابراهيم به نام آزر، از بت‏پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره‏شناسى اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار مى‏آمد.

آزر با استفاده از علم ستاره‏شناسى چنين فهميد كه امسال پسرى چشم به جهان مى‏گشايد كه سرنگونى رژيم نمرود به دست او است، او بى درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد، و اين موضوع را به نمرود گزارش داد.

عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه ستاره‏اى در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد.

پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد و خواب ديدن خود را براى آن‏ها تعريف كرد، آن‏ها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه به زودى كودكى به دنيا مى‏آيد كه سرنگونى تو و رژيم تو به دست او انجام مى‏شود.

نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كننده خواب، به وحشت افتاد، بسيار نگران شد، منجمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آن‏ها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت. (182)

دو فرمان خطرناك نمرود

براى آن كه نطفه ابراهيم عليه‏السلام منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلى آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيرى شود.

اين فرمان اجرا شد، و مأموران و دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شديد خود در آوردند، و براى اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.

ولى در عين حال، تارخ پدر ابراهيم عليه‏السلام، با همسرش تماس گرفت و كاملا به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم عليه‏السلام در رحم مادرش منعقد گرديد.(183)

در اين هنگام دومين فرمان نمرود، چنين صادر شد:

ماماها و قابله‏ها و هر كس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براى متخلفين از اجراى فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است... حتماً... حتماً.

كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلادان خون‏آشام نمرودى، در همه جا حاضر بودند، نوزادهاى پسر را مى‏كشتند، و نوزادهاى دختر را زنده مى‏گذاشتند.

كار به جايى رسيد كه به نوشته بعضى از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند.(184)

مادر ابراهيم عليه‏السلام بارها توسط ماماها و قابله‏هاى نمرودى آزمايش شد، ولى آن‏ها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم عليه‏السلام را به گونه‏اى قرار داده بود كه نشانه باردارى آشكار نبود.(185)

همه جا سخن از كشتن نوزادهاى پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال مى‏كردند، در چنين شرايط سختى پدر ابراهيم عليه‏السلام بيمار شد و از دنيا رفت.

بونا مادر شجاع و شيردل ابراهيم عليه‏السلام خود را نباخت و همچنان با امداد الهى به زندگى ادامه داد، و با اين كه فشار زندگى لحظه به لحظه بر او شديدتر مى‏شد، و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بيرحم را مى‏ديد، تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفى نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفى‏گاه‏ها حفظ نمايد.

آرى، گرچه فرمان نمرود، ترس و وحشت عجيبى در مردم ايجاد كرده بود، ولى مادر شجاع ابراهيم عليه‏السلام با توكل به خداى يكتا، تصميم گرفت تا بر خلاف اين فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودى نگه دارد.