آخرين سخن صالح عليهالسلام با قومش و ماجراى ناقه
حضرت صالح عليهالسلام همچنان به دعوت خود ادامه مىداد، ولى روز به روز بر
كارشكنى قوم مىافزود، صالح عليهالسلام كه در شانزده سالگى به پيامبرى رسيده بود و
قوم را به سوى يكتاپرستى دعوت مىكرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و همچنان به
راهنمايى آنها پرداخت، ولى - جز اندكى - نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با
انواع آزارها، روى در روى او قرار گرفتند.
تا اين كه: حضرت صالح عليهالسلام آخرين اقدام خود را براى نجات آنها نمود و به
آنها چنين پيشنهاد كرد:
من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم، اكنون 120 سال از
عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اينك (براى اتمام حجت) پيشنهادى به شما درام، و
آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بتهاى شما) تقاضايى مىكنم، اگر خواسته
مرا بر آوردند، از ميان شما مىروم (و ديگر كارى به شما ندارم) و شما نيز تقاضايى
از خداى من بكنيد، تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد، در اين مدت طولانى هم من از
دست شما به ستوه آمدهام و هم شما از من به ستوه آمدهايد [اكنون با اين پيشنهاد
كار را يكسره و يك طرفه كنيم.]
قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است.
بنا بر اين شد كه نخست، حضرت صالح عليهالسلام از بتهاى آنها تقاضا كند، روز و
ساعت تعيين شده فرا رسيد، بتپرستان به بيرون شهر كنار بتها رفتند، و خوراكىها و
نوشيدنىهاى خود را به عنوان تبرك كنار بتها نهادند، و سپس آن خوراكىها را خوردند
و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح
عليهالسلام در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح عليهالسلام گفتند:
آن چه تقاضا دارى از بتها بخواه.
صالح عليهالسلام اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: نام
اين بت چيست؟
گفتند: فلان!
صالح عليهالسلام به آن بت برگ خطاب كرد و گفت: تقاضاى مرا بر آور، ولى بت جوابى
نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نمىدهد؟
گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه.
صالح عليهالسلام، متوجه بت بزرگ شد، و تقاضاى خود را درخواست كرد، ولى جوابى
نشنيد.
قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: چرا جواب صالح
عليهالسلام را نمىدهيد؟
سپس (قوم ثمود به عقيده خودشان براى جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در ميان خاك
زمين در برابر بتها غلطيدند، و خاك را بر سرشان مىريختند، و به بتهاى خود گفتند:
اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهيد، همه ما رسوا و مفتضح مىشويم. آن گاه
صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاى خود را از بتها بخواه، صالح عليهالسلام
تقاضاى خود را از آنها خواست، ولى جوابى نشنيد.
صالح عليهالسلام به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاى من
جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاى خود را از من بخواهيد، تا از درگاه
خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاى شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح عليهالسلام را پذيرفتند و گفتند:
اى صالح! ما تقاضاى خود را به تو مىگوييم، اگر پروردگار تو
تقاضاى ما را بر آورد، تو را به پيامبرى مىپذيريم و از تو پيروى مىكنيم، و با همه
مردم شهر با تو تبعيت مىنماييم.
صالح عليهالسلام: آن چه مىخواهيد تقاضا كنيد.
قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اين جا پيداست) بيا.
حضرت صالح عليهالسلام با آن هفتاد نفر به بالاى آن كوه رفتند.
در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح عليهالسلام گفتند:
اى صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگى كه پر
رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل
مىباشد، از همين كوه، خارج سازد.
صالح عليهالسلام گفت: تقاضاى شما براى من بسيار عظيم است، ولى براى خدايم، آسان
مىباشد. هماندم صالح عليهالسلام به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد:
در همين مكان شترى چنين و چنان خارج كن.
ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونهاى كه نزديك بود از شدت صداى آن،
عقلهاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زنى كه درد زايمان گرفته باشد
مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش
بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد و سپس ساير اعضاى پيكر
آن شتر بيرون آمد، و روى دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
وقتى كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند:
خداى تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه،
بچهاش را نيز براى ما خارج سازد.
صالح عليهالسلام، همين تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچهاش را انداخت، و بچه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح عليهالسلام در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و فرمود:
آيا ديگر تقاضايى داريد؟
گفتند: نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به
آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند.
صالح عليهالسلام همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود، حركت كردند، ولى هنوز به
قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: آن چه
ديديم سحر و جادو و دروغ بود.
وقتى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهى دادند كه:
آنچه ديديم حق است، ولى قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح
عليهالسلام را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شك
كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص به نام قُدّار آن
شتر را پى كرد و كشت.(158)
شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح عليهالسلام
در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه ناقه (شتر
ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگى و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه
سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخى به صالح عليهالسلام گفتند:
تو از افسونشدگان هستى و غفلت را از دست دادهاى، تو مانند ما بشر هستى، اگر راست
مىگويى معجزه و نشانهاى بياور.(159)
و چنان كه گفته شد، حضرت صالح عليهالسلام به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من
داراى معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستى من است، و به شما پيشنهاد مىكنم
كه هر تقاضايى داريد از من بخواهيد تا من از خداى خود بخواهم و از آن تقاضا تحقق
يابد.
نمايندگان قوم ثمود كه هفتاد نفر از برگزيدگان آنها
بودند، صالح عليهالسلام را كنار كوهى بردند، و گفتند: تقاضاى
ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه، ناگهان شترى را كه بسيار بزرگ و سرخ
پررنگ و داراى بچه ده ماه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.
صالح عليهالسلام تقاضاى آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و
شترى عظيم از دل آن بيرون آمد، و داراى همه ويژگىهايى بود كه آنها مىخواستند.
بعضى نوشتهاند: اين ناقه از ميان همان سنگى كه قوم ثمود آن را تعظيم مىكردند، و
در مقابلش قربانىها مىنمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح عليهالسلام بيرون
جهيد، هنگامى كه آن سنگ شكافته شد، صداى بسيار بلند و وحشت انگيزى كه نزديك بود
عقلها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سر شتر از ميان سنگ
بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاى او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روى
زمين ايستاد.
بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودى معجزه صالح
عليهالسلام آشكار گردد، شگفتزده گفتند: از خدا بخواه كه بچه
شتر را نيز از رحمش بيرون آورد. حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه
آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.
به اين ترتيب، حضرت صالح عليهالسلام معجزه صدق پيامبرى خود را به طور كامل به
آنها نشان داد.(160)
در اين هنگام آنها چارهاى جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و
تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح عليهالسلام را به آنها خبر
دهند و آنان را به سوى ايمان دعوت كنند، ولى 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد
شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود
پابرجا باقى ماندند.(161)
ناقه صالح داراى ويژگى هايى بود، كه هر كدام از آنها مىتوانست قلوب مردم را جذب
كند و باعث ايمان آنها به حضرت صالح عليهالسلام شود، از اين رو مخالفان سعى
داشتند اين معجزه را نابود كنند.
خداوند به صالح عليهالسلام وحى كرد كه: ما ناقه را براى
امتحان و آزمايش قوم مىفرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنها
تقسيم شود، يك روز از براى ناقه، و يك روز براى اهالى شهر باشد. و هر كدام از آنها
بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگرى مزاحم او نشود.(162)
مردم آب شهر را نوبتبندى كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همه آب را مىآشاميد، و
روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.
حضرت صالح عليهالسلام به قوم ثمود چنين فرمود: اى قوم من!
خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست، دليل روشنى از طرف پروردگار براى
شما آمده است، و آن اين ناقه الهى است، كه براى شما معجزهاى بزرگ است، اين ناقه را
به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علفهاى بيابان) بخورد، و به آن آزار
نرسانيد. كه اگر آزار برسانيد، عذاب دردناكى شما را فرا خواهد گرفت.(163)
قوم ثمود - جز اندكى از آنها - بر اثر غرور و سركشى نتوانستند وجود اين معجزه
بزرگ الهى را تحمل كنند، آنها در مضيقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضى نبودند كه آب
شهر يك روز در اختيار آن ناقه باشد، و يك روز در اختيار مردم.
با اين كه آنها چنين حقى نداشتند، زيرا خداوند آن چشمه آب را براى صالح
عليهالسلام به وجود آورده بود، و آن گاه نيمى از آب آن را در اختيار شتر قرار داده
بود.(164)
وانگهى در آن روز كه آب در اختيار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را مىآشاميد، و در
مقابل شير بسيار به آن مردم مىداد، به طورى كه پير و جوان و كودك و زن و مرد از آن
شير بهرهمند مىشدند(165)
بنابراين ناقه نه تنها هيچگونه زيانى به مردم نمىرسانيد، بلكه مايه بركت براى همه
بود.
در عين حال قوم تيره دل و ناپاك ثمود، به جاى تشكر و قدردانى، به عنوان حمايت از
بتپرستى، همچنان مخالفت مىكردند، و با اين كه حضرت صالح عليهالسلام مكرر به
آنها هشدار داد: كه اين ناقه، نشانه الهى است، كمترين آزارى
به آن نرسانيد وگرنه عذاب سختى در كمين شما است. تصميم گرفتند، آن ناقه را
به قتل برسانند.
(166)
كشته شدن ناقه صالح به دست ياغيان سركش
در آيات متعددى از قرآن(167)
فهميده مىشود كه مشركان قوم ثمود تصميم گرفتند ناقه صالح عليهالسلام را به قتل
برسانند، و اين تصميم جنايتكارانه را اجرا نمودند.
مستكبران و سرمايه داران سرمست و مغرور مىديدند با وجود ناقه كه معجزه عجيب صالح
عليهالسلام بود، ممكن است به زودى تودههاى مردم به حضرت صالح عليهالسلام ايمان
بياورند، و از آيين نياكان خود، روى بر گردانند، تصميم گرفتند آن ناقه را پى كنند و
به اين ترتيب بكشند، يعنى با دنبال كردن آن شتر، عصب محكم مخصوص را كه در پشت پاى
شتر قرار دارد، و عامل اصلى براى حركت و راه رفتن او است، قطع نمايند، كه قطع كردن
آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براى حركت مىشود.
آنها با كمال گستاخى، شتر را پى كردند و بر او ضربههاى شديد زدند، سپس با كمال
بى شرمى نزد حضرت صالح عليهالسلام آمده و گفتند: اى صالح! اگر
تو فرستاده خدا هستى، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست.(168)
در مورد چگونگى كشتن ناقه، اندكى اختلاف وجود دارد، در اين جا نظر شما را به يك
حديث كه از امام صادق عليهالسلام نقل شده و يك روايت جلب مىكنيم.
1 - مشركان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و كنار هم اجتماع كردند و به همديگر
گفتند: چه كسى داوطلب مىشود تا آن شتر را بكشد؟! آن چه را
دوست دارد به او جايزه و ماهيانه دائم بپردازيم.
يك نفر از آنها كه سرخ پوست و تيره رنگ و سرخ و سفيد و كبود چشم و زنازاده بود،
پدرش معلوم نبود كه كيست، و به نام قُدّار خوانده مىشد
و سيرتى زشت و صورتى كريه داشت، و از بدبختترين موجودات بود به پيش آمد و آمادگى
خود را براى كشتن ناقه اعلام كرد. مشركان قراردادى در مورد جايزه و ماهيانه او مقرر
ساختند، او شمشير خود را برداشت، در آن هنگام كه آن شتر، آب آشاميده بود و باز
مىگشت، قُدار بر سر راه آن شتر كمين كرد، وقتى كه شتر نزديك شد، او به شتر حمله
كرد، و شمشيرش را بر او وارد ساخت. ولى اين ضربت به نتيجه نرسيد، ضربت دوم را زد،
كه شتر بر اثر اين ضربت به زمين افتاد و سپس كشته شد.
در اين وقت بچه آن شتر در حالى كه ناله جانسوز مىنمود، به بالاى كوه گريخت، و سه
بار به سوى آسمان، ناله و فرياد كرد.
قوم جنايتكار و بى رحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشيرهاى خود بر آن
زدند، و همه در كشتن آن شركت نمودند، و گوشت آن را بين همه از كوچك و بزرگ تقسيم
كردند و پختند و خوردند. در اين هنگام بود كه خداوند به حضرت صالح عليهالسلام وحى
كرد كه به زودى عذاب سخت و كوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.(169)
2 - از كعب نقل شده: زنى به نام ملكاء، ملكه قوم ثمود بود، وقتى كه ديد گروهى به
حضرت صالح عليهالسلام ايمان آوردهاند، و روز به روز بر جمعيت آنها افزوده مىشود،
به مقام صالح عليهالسلام حسادت ورزيد، در آن عصر زنى به نام
قُطّام معشوقه مردى به نام قُدّار بن سالف و زن
ديگرى به نام قبال معشوقه مردى به نام
مصدع وجود داشتند، قدّار و مصدع هر شب شراب مىخوردند و با آن دو زن به عيش
و نوش مىپرداختند.
ملكاء به اين دو زن گفت: هرگاه قدّار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر
شوند، از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد: ملكه ثمود، به
خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح عليهالسلام اندوهگين است، ما تمكين نمىكنيم مگر
اين كه ناقه را به هلاكت برسانيد.
آن دو زن بدكار، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند، وقتى كه قدّار و مصدع سراغ آنها
آمدند، آنها گفتند: ما تمكين نمىكنيم تا وقتى كه كه ناقه به هلاكت برسد.
قدّار و مصدع گفتند: ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم.
در كمين ناقه قرار گرفتند، قدّار در پشت سنگى عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگى
ديگر كمين نمود، وقتى كه ناقه پس از آشاميدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع
تيرى به ساق پاى او زد، كه قسمتى از عضله پاى ناقه متلاشى گرديد، سپس قدّار از
كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد، و آن چنان پشت پاى ناقه ضربت زد كه
(عصب پاى او قطع شد) و ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزى سر داد كه بر اثر آن
بچهاش وحشتزده گريخت. سپس قدّار ضربت ديگرى بر سينه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر
كرد و كشت، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بين خود
تقسيم كردند و پختند و خورند.
بچه ناقه به بالاى كوه گريخت و در آن جا ناله بلند و جانسوزى نمود به طورى كه اين
ناله دلهاى مردم را ريش ريش كرد، آنها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى
پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى كشت، ما چه تقصير داريم؟!
حضرت صالح عليهالسلام فرمود: برويد سراغ بچه ناقه، اگر آن را
سالم به دست آوريد، اميد آن است كه عذاب از شما بر طرف گردد.
آنها به بالاى كوه رفته و به جستجوى ناقه پرداختند، ولى بچه ناقه را نيافتند.
آنها شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت: سه روز
در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت....(170)
عذاب الهى در كمين قوم ثمود
آنها نه تنها از اين جنايت بزرگ، نهراسيدند، بلكه با كمال بىشرمى نزد صالح آمدند
و گفتند: آن عذاب را كه وعده مىدهى بر ما فرو فرست.
خداوند به صالح عليهالسلام وحى كرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز ديگر به
سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در اين سه روز توبه كرديد، عذابم را از شما باز
مىدارم وگرنه، قطعا مشمول عذاب خواهيد شد.
صالح عليهالسلام پيام خداوند را به آنها ابلاغ كرد، آنها گفتند: اگر راست
مىگويى آن عذاب را براى ما بياور.
صالح به آنها فرمود: اى قوم! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين
سه روز، زرد مىشود، و در روز دوم سرخ ميگردد، و در روز سوم سياه مىشود.
همين نشانهها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در اين ميان بعضى مضطرب شدند و
بعضى ديگر مىگفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده، ولى آخرين جواب قوم سركش و مغرور
اين بود كه: ما هرگز سخن صالح را نمىپذيريم و از خدايان خود
(بتها) دست نمىكشيم.
سرانجام نيمههاى شب، جبرئيل امين عليهالسلام بر آنها فرود آمد و صيحه زد، اين
صيحه به قدرى بلند بود كه بر اثر آن پردههاى گوششان دريده شد، و قلبهايشان شكافته
گرديد، و جگرهايشان، متلاشى شد و همه آنها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند
وقتى كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقه آتشين و فراگيرى از آسمان به سوى آنها
فرستاد، آن صاعقه تار و پود آنها را سوزانيد، و آنها را به طور كلى از صفحه
روزگار برافكند.(171)
نجات صالح و مؤمنان
عذاب سخت الهى همه معاندان و كافران را در هم كوبيد و به خاكستر مبدل ساخت، چرا كه
همراه صاعقه و زلزله و طاغيه (عذاب بسيار) بود، و هيچكس از آنها را باقى نگذاشت.
ولى حضرت صالح و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، نجات يافتند.(172)ايمان
آورندگان به حضرت صالح عليهالسلام اندك بودند، كه مطابق بعضى از تواريخ، آنها
چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از ديار بلازده وادى القرى به سوى
حضرموت يَمن كوچ كردند، و در آن جا به زندگى خود ادامه دادند.
در بعضى از روايات آمده: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در سال نهم هجرت،
هنگامى كه سپاه اسلام را به سوى سرزمين تبوك، براى دفع دشمن حركت مىداد، در مسير
راه به سرزمين قوم ثمود رسيدند، سپاهيان خواستند در همان جا براى استراحت، توقفى
كنند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مانع آنها شد، فرمود:
اينجا سرزمين قوم ثمود است كه عذاب الهى بر آنها فرود آمده است.(173)
عذاب فراگير و همگانى چرا؟
با اين كه يك نفر ناقه صالح را پى كرد، و چند نفر با او همدست بودند تا شتر كشته
شود، و عدهاى نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولى چرا همه آنها از كوچك
و بزرگ، زن و مرد - جز صالح عليهالسلام و مؤمنان - به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند
در آيه 14 سوره شمس با تعبير
فَعَقَرُوها؛ جمعى ناقه را پى كردند. كشتن ناقه را به جمع نسبت داده
نه به يك فرد؟!
زيرا همه آنها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسى كه به جنايتى راضى باشد، در آن
شركت نموده است.
چنان كه اميرمؤمنان على عليهالسلام در فرازى از يكى از خطبه هايش مىفرمايد:
ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا
كه همه آنها به اين امر رضايت دادند.(174)
شقىترين پيشينيان و آيندگان
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على عليهالسلام رو كرد و
فرمود:
يا علىُّ اَشقَى الأَوَّلينَ عاقِرُ النّاقَةِ، و اشقَى
الآخِرينَ مَن يَخضِبُ هذِهِ مِن هذا؛
اى على! شقىترين و تيره بختترين فرد پيشينيان همان كسى بود
كه ناقه صالح را كشت، و شقىترين فرد از آيندگان كسى است كه محاسنت را به خون سرت
رنگين مىكند.(175)
يعنى همان ابن ملجم مرادى، بدبختترين آيندگان است.(176)
مطلب ديگر اين كه: گاهى حضرت زهرا عليهاالسلام يا امامان اهل بيت عليهم السلام
وقتى كه سخت مظلوم واقع مىشدند، به ياد مظلوميت حضرت صالح عليهالسلام مىافتادند،
و تقاضاى عذاب براى دشمنان مىكردند، همان گونه كه عذاب سخت الهى قوم ثمود را نابود
كرد.
به عنوان نمونه وقتى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على
عليهالسلام را به اجبار از خانه بيرون كشيده و به سوى مسجد براى بيعت مىبردند،
حضرت زهرا عليهاالسلام از خانه خارج شد و فرياد زد: پسرعمويم
را رها سازيد، وگرنه سوگند به خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به حق
مبعوث كرد، موهايم را پريشان مىكنم، و پيراهن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
را بر سر مىنهم، و ناله را به سوى خدا مىبرم (و شما را نفرين مىكنم)
فَما ناقَةُ صالِحٍ بِاَكرمِ علَى اللهِ مِن وُلدِى؛
ناقه صالح در پيشگاه خدا گرامىتر از فرزندانم نيست.(177)
يعنى همان گونه كه با كشتن ناقه صالح عليهالسلام عذاب عمومى آمد، شما نيز اگر از
حد بگذرانيد، نفرين مىكنم كه عذاب عمومى بيايد، فرزندانم كمتر از ناقه صالح
نيستند.
پايان داستانهاى زندگى حضرت صالح عليهالسلام
6-حضرت ابراهيم عليهالسلام
نام مبارك حضرت ابراهيم عليهالسلام قهرمان توحيد 69 بار در 25 سوره قرآن آمده، و
يك سوره قرآن (چهاردهمين سوره) به نام سوره ابراهيم است. فرازهاى سازنده و گوناگون
زندگى سودمند آن حضرت در ضمن 25 سوره قرآن ذكر شده است، و اين موضوع بيانگر عنايت
خاص قرآن به زندگى ابراهيم عليهالسلام است، تا پيروان قرآن آن را بخوانند، از آن
درسهاى بزرگ زندگى را بياموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براى پيشروى به سوى
كمال، الهام بگيرند.
هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آيه 68 سوره آل عمران مىخوانيم:
اءنّ اولَى النَاسِ بِابراهيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعوهُ؛
سزاوارترين مردم به ابراهيم عليهالسلام آنانند كه از او
پيروى كردند.
ابراهيم عليهالسلام دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل
بوده، و دعوت جهانى داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح عليهالسلام ظهور كرد،
و سلسله نسب او تا نوح عليهالسلام را چنين نوشتهاند: ابراهيم
بن تارَخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح.
مادر ابراهيم نونا يا بونا
نام داشت، مطابق بعضى از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر
ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكى از پيامبران به نام لاحج
بود.(178)
ابراهيم عليهالسلام هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموى
ابراهيم سرپرستى او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر
مىخواند.(179)
ابراهيم عليهالسلام حدود چهار هزار سال قبل مىزيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر
عمرش را در راه توحيد و مسائل انسانى سپرى نمود.
زندگى درخشان ابراهيم عليهالسلام در پنج دوره خلاصه مىشود:
1 - بنده خالص خدا بود، و خدا بندگى او را پذيرفت.
2 - مقام پيامبرى.
3 - مقام رسالت.
4 - مقام خليل (دوست خالص) خدا بودن.
5 - مقام امامت.
به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قله اوج يك انسان كامل كه
مقام امامت است، نايل گرديد.
و چون زندگى ابراهيم عليهالسلام در همه ابعاد زندگى، سازنده است و در پيشانى
تاريخ مىدرخشد، خداوند او را به عنوان يك امت معرفى كرده و فرمود:
ابراهيم يك ملت بود.(180)
يعنى يك فرهنگ و مجموعهاى از برنامههاى انسانساز بود.
ابراهيم عليهالسلام از پيامبرانى است كه پيروان همه اديان مانند: يهوديان،
مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و... او را به بزرگى و قهرمانى ياد مىكنند، چرا كه
زندگى ابراهيم عليهالسلام به ابديت پيوسته و الگوى همه انسانهاى آزادانديش و
پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگى و سعادت ابدى مادى و معنوى خواهد بود.
طاغوتى به نام نمرود و خواب هولناك او
در سرزمين بين النهرين (بين دجله وفرات واقع در كشور عراق كنونى) شهرى زيبا و
پرجمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگارى اسكندر، آن را پايتخت ناحيه شرقى
امپراطورى خود نموده بود،) طاغوتى ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن
جا سلطنت مىكرد.
بابل پايتخت نِمرود، غرق در بت پرستى و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازى،
شرابخوارى، قماربازى، آلودگىهاى جنسى، فساد مالى و هرگونه زشتى از در و ديوار آن
مىباريد.
مردم در طبقات گوناگون زندگى مىكردند و در مجموع به دو طبقه زيردست و زبردست،
تقسيم شده بودند، حاكم خودپرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه
مىشد، بر آن مردم فرمانروايى مىكرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلمانى
گناه و آلودگى بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر مىبرد.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مىكرد، چنان كه امام صادق
عليهالسلام فرمود: چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو
نفر از آنها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذوالقرنين و دونفر از آنها از
كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.(181)
خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبرى صالح و
لايق به سوى آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و نادانى، بت پرستى و طاغوت
پرستى نجات دهد، و از زير چكمه ستمگران نمرودى رهايى بخشد، آن رهبر صالح ولايق،
همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.
عموى ابراهيم به نام آزر، از بتپرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و
ستارهشناسى اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار مىآمد.
آزر با استفاده از علم ستارهشناسى چنين فهميد كه امسال پسرى چشم به جهان مىگشايد
كه سرنگونى رژيم نمرود به دست او است، او بى درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد، و
اين موضوع را به نمرود گزارش داد.
عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه ستارهاى در آسمان
درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد.
پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد
و خواب ديدن خود را براى آنها تعريف كرد، آنها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه
به زودى كودكى به دنيا مىآيد كه سرنگونى تو و رژيم تو به دست او انجام مىشود.
نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كننده خواب، به وحشت افتاد، بسيار
نگران شد، منجمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آنها به مشورت پرداخت،
سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش
افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت.
(182)
دو فرمان خطرناك نمرود
براى آن كه نطفه ابراهيم عليهالسلام منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را
از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلى آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله،
از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيرى شود.
اين فرمان اجرا شد، و مأموران و دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل
شديد خود در آوردند، و براى اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در
شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.
ولى در عين حال، تارخ پدر ابراهيم عليهالسلام، با همسرش تماس گرفت و كاملا به دور
از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم عليهالسلام در رحم مادرش منعقد
گرديد.(183)
در اين هنگام دومين فرمان نمرود، چنين صادر شد:
ماماها و قابلهها و هر كس در هر جا كه توانست، زنان باردار
را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته
و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براى
متخلفين از اجراى فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است... حتماً... حتماً.
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلادان خونآشام نمرودى، در همه جا حاضر بودند،
نوزادهاى پسر را مىكشتند، و نوزادهاى دختر را زنده مىگذاشتند.
كار به جايى رسيد كه به نوشته بعضى از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته
شدند.(184)
مادر ابراهيم عليهالسلام بارها توسط ماماها و قابلههاى نمرودى آزمايش شد، ولى
آنها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم
عليهالسلام را به گونهاى قرار داده بود كه نشانه باردارى آشكار نبود.(185)
همه جا سخن از كشتن نوزادهاى پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت
شديد دنبال مىكردند، در چنين شرايط سختى پدر ابراهيم عليهالسلام بيمار شد و از
دنيا رفت.
بونا مادر شجاع و شيردل ابراهيم عليهالسلام خود را
نباخت و همچنان با امداد الهى به زندگى ادامه داد، و با اين كه فشار زندگى لحظه به
لحظه بر او شديدتر مىشد، و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بيرحم را مىديد،
تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفى نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با
كمال مراقبت، در مخفىگاهها حفظ نمايد.
آرى، گرچه فرمان نمرود، ترس و وحشت عجيبى در مردم ايجاد كرده بود، ولى مادر شجاع
ابراهيم عليهالسلام با توكل به خداى يكتا، تصميم گرفت تا بر خلاف اين فرمان، كودك
خود را از گزند دست خون آشامان نمرودى نگه دارد.