استجابت دعاى ابراهيم عليهالسلام و تبديل آتش به گلستان
ابراهيم در ميان منجنيق، لحظهاى قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند:
يا اللهُ يا واحِدُ، يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَن لَم يَلِد
وَ لَم يُولَد وَ لَم يَكُن لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنى مِنَ النَّارِ
بِرَحمَتِكَ؛
اى خداى يكتا و بى همتا، اى خداى بى نياز، اى خدايى كه هرگز
نزاده و زاده نشده، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات
بده.(207)
جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: آيا به من نياز دارى؟
ابراهيم گفت: به تو نيازى ندارم ولى به پروردگار جهانيان نياز
دارم.(208)
جبرئيل انگشترى را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته بود:
معبودى جز خداى يكتا نيست، محمد صلى الله عليه و آله و سلم رسول خدا است، به خدا
پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم و كارم را به او سپردم.
در همين لحظه فرمان الهى خطاب به آتش صادر شد:
يا نارُ كُونى بَرداً؛
اى آتش براى ابراهيم سرد باش.
آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاى ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدى
خداوند آمد:
وَ سَلاماً عَلى ابراهِيمَ؛
بر ابراهيم، سالم و گوارا باش.
آن همه آتش به گلستانى سبز و خرم مبدل شد، جبرئيل كنار ابراهيم عليهالسلام آمد و
با او به گفتگو پرداخت.
بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوى گوش جان فرا دهيم.
چون رها از منجنيق آمد خليل
|
|
آمد از دربار عزت، جبرئيل
|
گفت: هل لك حاجة يا مجتبى
|
|
گفت: اما منك يا جبرئيل لا
|
من ندارم حاجتى با هيچكس
|
|
با يكى كار من افتاده است و بس
|
آن چه داند لايق من آن كند
|
|
خواه ويران خواه آبادان كند
|
گفت: اينجا هست نامحرم مقال
|
|
علمه بالحال حسبى ما السؤال
|
گر سزاوار من آمد سوختن
|
|
لب زدفع او بيايد دوختن
|
من نمىدانم چه خواهم زآن جناب
|
|
بهر خود والله اعلم بالصواب
|
نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردى گفتگ و مىكند به آزر رو كرد و گفت:
به راستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!
و نيز گفت: اگر بنابراين است كسى براى خود خدايى انتخاب كند،
سزاوار است كه خداى ابراهيم را انتخاب نمايد.
يكى از رجال چاپلوس دربار نمرود (براى رفع وحشت نمرود) گفت:
من دعا و وردى بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند.
همان دم ستونى از همان آتش به سوى او آمد و او را سوزانيد، در حالى كه آتشهاى
تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود.(209)
ياد امام حسين عليهالسلام از توكل كامل ابراهيم به خدا
در ماجراى كربلا، امام سجاد عليهالسلام سخت بيمار بود، به طورى كه با زحمت - آن
هم با تكيه بر عصا - مىتوانست بر خيزد، امام حسين عليهالسلام با او ديدار كرد و
فرمود: پسرم! چه ميل دارى؟
امام سجاد عرض كرد:
اَشتَهِى اَن اكونَ ممَّن لا اَقتَرِحُ عَلَى اللهِ رَبِّى
ما يُدَبِّرُهُ لِى؛
ميل دارم به گونهاى باشم كه در برابر خواستههاى تدبير شده
خدا براى من، خواسته ديگرى نداشته باشم.
امام حسين عليهالسلام فرمود:
احسن و آفرين! تو همچون ابراهيم خليل عليهالسلام هستى كه جبرئيل از او پرسيد: آيا
خواهش و حاجتى دارى؟ او در پاسخ گفت: هيچگونه پيشنهادى به خدا
ندارم، بلكه او مرا كفايت مىكند و نگهبانى نيكى است.(210)
من از درمان و درد و وصل و هجران
| |
پسندم آن چه را جانان پسندد
|
نمايش قدرت با ساختن برج آسمانخراش
ماجراى تبديل آتش به گلستان، ضربه روحى و سياسى سنگينى بر نمرود و نمروديان وارد
ساخت، و به عكس ابراهيم عليهالسلام را محبوب خاص و عام نمود، ولى نمرود از مركب
غرور پياده نشد، باز به تلاشهاى مذبوحانه خود ادامه داد، اين بار با نمايشهاى
خنده آور، خواست به اصطلاح، آب از دست رفته را به جوى خود باز گرداند، و مردم را در
امور پوچ سرگرم سازد، از اين رو فرمان داد برجى بسيار بلند و آسمان خراش بسازند.
مهندسان و معمارهاى زبردست در ساختن آن به تلاش پرداختند، نمرود با خود مىگفت: به
زودى اين برج به مرحله عالى خود مىرسد، آن گاه چون صيادى ماهر كه به صيد شكار
مىپردازد، من نيز بر بام رفيع برج، با آسمانيان، يا با برج و باروى آنها كه
ابراهيم را كمك مىكنند مىجنگم و آنها را هدف قرار ميدهم و براى هميشه از دستشان
خلاص مىگردم، ساختمان برج به پايان رسيد، روزى تعيين شد تا نمرود و رجال كشور او
براى نمايش قدرت بر بام رفيع برج بروند و اظهار وجود كنند، ولى قبل از فرا رسيدن آن
روز، طوفان شديدى آمد و برج به سختى لرزيد و قسمت بالاى برج ويران شد، سپس پايههاى
برج سقوط كرد، و برج خراب گرديد و جمعى از دست اندركاران نمرودى در ميان آن به
هلاكت رسيدند.(211)
سفينه فضايى براى ترور خالق جهان!!
با اين كه با ويران شدن برج، سزاوار بود نمرود، عبرت بگيرد و از ميان پوست غرور
خارج شود، ولى آن خيره سر غافل به جاى عبرت، تصميم ديگرى گرفت، كه ما از آن به
ساختن فضاپيما براى ترور خداى ابراهيم عليهالسلام تعبير نمودهايم، به مهندسين
فرمان داد: اطاقى كوچك بسازند به گونهاى كه او را به سوى آسمان ببرند.
مهندسين به طراحى پرداختند، طرح آنها به اين صورت در آمد كه اطاقى را از چوب محكم
ساختند، چهار كركس لاشخور را گرفتند و آنها را مدتى با غذاهاى مختلف پرورش دادند
سپس هر يك از آنها را در قسمت پايين يكى از پايههاى چهارگانه آن اطاق بستند، و
مدتى آنها را گرسنه نگهداشتند، سپس در قسمت وسط سقف آن اطاق، شقه هايى از گوشت
نهادند، تا كركسها به طمع آن گوشتها به پرواز در آيند و نمرود در آن اطاق همراه
آنها به سوى آسمان حركت نمايد.
اين دستگاه با اين ترتيب ساخته شد، نمرود با تير و كمان خود به درون آن دستگاه
رفت، و كركسها به پرواز در آمدند، نمرود نيز با آنها به سوى آسمان حركت كرد، اما
پس از چند لحظه، نمرود خود را در تاريكى شديد ديد، وحشت و ترس او را فرا گرفت، بى
درنگ طبق برنامه از پيش تعيين شده، آن گوشتها را در قسمت پايين قرار داد، اين بار
كركسها به طمع رسيدن به گوشت سرازير شده و با صداهاى دلخراش و بلند به طرف زمين به
پرواز در آمدند...، به اين ترتيب فضاپيماى نمرود به زمين نشست، و نمرود با كمال
روسياهى، شرمندگى، و سرافكندگى از آن خارج گرديد.(212)
هلاكت نمرود به وسيله يك پشه ناتوان
نمرود همچنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مىكرد، و به شيوههاى طاغوتى خود
ادامه مىداد، خداوند براى آخرين بار حجت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر
خيرهسرى خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگى ننگين او را پايان بخشد.
خداوند فرشتهاى را به صورت انسان، براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس
از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:
... اينك بعد از آن همه خيره سرىها و آزارها و سپس
سرافكندگىها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيى، و به خداى
ابراهيم عليهالسلام كه خداى آسمانها و زمين است ايمان بياورى، و از ظلم و ستم و
شرك و استعمار، دست بردارى، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش
خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاههاى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترين
آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاى در آورد.
نمرود خيرهسر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررويى گفت:
در سراسر زمين، هيچكس مانند من داراى نيروى نظامى نيست، اگر خداى ابراهيم
عليهالسلام داراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آنان هستيم.
فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع،
به مانور و آمادهسازى پرداخت، و سپاهيان بى كران او با نعرههاى گوش خراش به صحنه
آمدند.
آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: اين لشگر من
است!
ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مىرسند.
در حالى كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه
مىخنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى كرانى از پشهها ظاهر شدند و به جان
سپاهيان نمرود افتادند (آنها آن قدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روى يك انسان
مىافتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويى ماهها غذا نخوردهاند) طولى نكشيد كه ارتش
عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.
شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشهها به سوى قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد
و در آن را محكم بست، و وحشتزده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشهاى نديد، احساس
آرامش كرد، با خود مىگفت: نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبرى
نيست...
در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد
و به او گفت: لشكر ابراهيم را ديدى! اكنون بيا و توبه كن و به
خداى ابراهيم عليهالسلام ايمان بياور تا نجات يابى!
نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزى يكى از همان
پشهها از روزنهاى به سوى نمرود پريد، لب پايين و بالاى او را گزيد، لبهاى او ورم
كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدرى باعث
درد شديد و ناراحتى او شد، كه گماشتگان سر او را مىكوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام
او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبتبارى به هلاكت رسيد، و طومار زندگى ننگينش
پيچيده شد(213)
به تعبير قرآن
وَ اَرادُوا بِه كَيداً فَجعَلناهُم الاَخسَرينَ؛
نمروديان با تزوير و نقشههاى گوناگون خواستند تا ابراهيم را
شكست دهند، ولى خود شكست خوردند.(214)
به گفته پروين اعتصامى:
خواست تا لاف خداوندى زند
|
|
برج و بارى خدا را بشكند
|
پشهاى را حكم فرمودم كه خيز
|
|
خاكش اندر ديده خودبين بريز
|
جالب اين كه: حضرت على عليهالسلام در ضمن پاسخ به پرسشهاى يكى از اهالى شام
فرمود: دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم عليهالسلام را در ميان
منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشهاى
بر نمرود مسلط گردانيد...
و امام صادق عليهالسلام فرمود: خداوند ناتوانترين خلق خود،
پشه را به سوى يكى از جباران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد
گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكى از حكمتهاى الهى
است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاى در مىآورد.(215)
و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش
بگيرد، پشه به داخل سوراخ بينى او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بينى خارج سازد،
پشه خود را به سوى مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد
تا به هلاكت رسيد.(216)
نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوت نداشت، وقتى كه وارد
مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: اى نمرود! اگر مىتوانى
مرده را زنده كنى، اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوت آن قسمت از بدنم كه فلجى
آن خوب شده، از بينى تو بيرون آيم، و يا اين قسم بدنم را كه سالم است بميران تا
خلاص شوى.(217)
هجرت ابراهيم، و دفاع او از حقش در مورد توقيف اموالش
در مدتى كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوط عليهالسلام و
ساره به او ايمان آوردند، او با ساره ازدواج كرد، از
طرف پدر ساره، زمينهاى مزروعى و گوسفندهاى بسيار، به ساره رسيده بود، ابراهيم
عليهالسلام مدتى در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزى و دامدارى پرداخت، تا اين
كه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوى فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين
بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاى خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره،
حركت كردند.
ولى از طرف حاكم وقت (بقاياى دستگاه نمرودى) اموال ابراهيم عليهالسلام را توقيف
كردند.
ماجرا به دادگاه كشيده شد، ابراهيم عليهالسلام در دادگان، خطاب به قاضى چنين گفت:
من (و همسرم) سالها زحمت كشيدهايم و اين اموال را به دست
آوردهايم(218)
اگر مىخواهيد، اموال مرا مصادره كنيد، بنابراين سالهاى عمرم را كه صرف تحصيل اين
اموال شده، برگردانيد.
قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهيم، عقب نشينى كرد و گفت:
حق با ابراهيم است.(219)
ابراهيم عليهالسلام آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توكل به
خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازهاى در منطقه جديدى به وجود
آورد، سخنش اين بود كه:
اءنّى ذاهِب الى رَبّى سَيَهدِينَ؛
من (هرجا بروم) به سوى پروردگارم مىروم، او راهنماى من است،
و با هدايت او ترسى ندارم.(220)
اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم عليهالسلام
ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط عليهالسلام عبور مىكردند، ابراهيم
عليهالسلام براى حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهاى گناهكار، صندوق ساخته بود و
ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامى كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام
عزاره در مرز ايالت مصر، مأموران گمركى گماشته بود، تا عوارض گمركى را از
كاروانهايى كه وارد سرزمين مصر مىشوند، بگيرند. مأمور به بررسى اموال ابراهيم
عليهالسلام پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت:
در صندوق را بگشا، تا محتوى آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براى وصول، مشخص
كنم.
ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك درهم آن را حساب كن تا
بپردازم، ولى آن را باز نمىكنم.
مأمور كه عصبانى شده بود، ابراهيم عليهالسلام را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز
كند.
سرانجام ابراهيم عليهالسلام به اجبار دژخيمان، در صندوق را گشود، مأمور وصول،
ناگهان زن با جمالى را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت:
اين زن با تو چه نسبتى دارد؟
ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهادهاى؟
ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكى به او نيفتد.
مأمور: من اجازه حركت به تو نمىدهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراى تو
و اين زن آگاه شود.
مأمور براى حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد
تا صندوق را نزد او ببرند.
مىخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: من هرگز از
صندوق جدا نمىشوم مگر اين كه كشته شوم.
ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: صندوق را
همراه ابراهيم نزد من بياوريد.
مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به
ابراهيم گفت: در صندوق را باز كن.
ابراهيم: همسر و دختر خالهام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولى
در صندوق را باز نكنم.
حاكم از اين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را
بگشايد، ابراهيم آن را گشود.
حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد.
ابراهيم عليهالسلام از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد:
خدايا دست حاكم را از دست درازى به سوى همسرم كوتاه كن.
بى درنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاد و به ابراهيم گفت:
آيا خداى تو چنين كرد؟
ابراهيم: آرى، خداى من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد مىداند، او تو را از گناه
بازداشت.
حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازى نمىكنم.
ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولى بار ديگر به سوى ساره دست درازى كرد،
باز با دعاى ابراهيم عليهالسلام دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار
تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب
شود.
ابراهيم: اگر قصد تكرار ندارى، دعا مىكنم.
حاكم: با همين شرط دعا كن.
ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتى كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم
ديد، احترام شايانى به او كرد و گفت: تو در اين سرزمين آزاد
هستى، هر جا مىخواهى، برو، ولى يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزى را به
همسرت ببخشم تا او را خدمتگزارى كند.
ابراهيم تقاضاى حاكم را پذيرفت.
حاكم آن كنيز را كه نامش هاجر بود به ساره بخشيد و
احترام و عذرخواهى شايانى از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد
عوارض گمركى را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم
گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد...(221)
ابراهيم عليهالسلام در هجرتگاه، و تولد اسماعيل عليهالسلام و اسحاق
ابراهيم عليهالسلام به فلسطين رسيد، قسمت بالاى آن را براى سكونت برگزيد، و لوط
عليهالسلام را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتى در روستاى
حبرون كه اكنون به شهر قدس خليل معروف است ساكن
شد.
ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهى دعوت مىكردند و از بت
پرستى و هرگونه فساد بر حذر مىداشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم
عليهالسلام به سن و سال پيرى رسيد، ولى فرزندى نداشت زيرا همسرش
ساره نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسرى داشته باشد، تا پس از او راهش را
ادامه دهد.
ابراهيم عليهالسلام به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه
از او داراى فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد،
و پس از مدتى از او داراى پسر شد كه نامش را اسماعيل
گذاشتند.
ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكى به او بدهد، خداوند به او مژده
داده بود كه فرزندى متين و صبور، به او خواهد داد.(222)
اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادى و نشاط كرد.
ساره نيز سالها در انتظار بود كه خداوند به او فرزندى بدهد، به خصوص وقتى كه
اسماعيل را ميديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر مىشد، از ابراهيم مىخواست دعا كند
و از امدادهاى غيبى استمداد بطلبد، تا داراى فرزند گردد.
ابراهيم دعا كرد، دعاى غير عادى ابراهيم عليهالسلام به استجابت رسيد و سرانجام
فرشتگان الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت دادند، هنگامى كه ابراهيم اين بشارت
را به ساره گفت، ساره از روى تعجب خنديد، و گفت: واى بر من،
آيا با اين كه پير و فرتوت هستم، و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراى فرزند
مىشوم؟! به راستى بسيار عجيب است!(223)
طولى نكشيد كه بشارت الهى تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلى
به نام اسحاق گرمتر شد.
از اين پس فصل جديدى در زندگى ابراهيم عليهالسلام پديد آمد، از پاداشهاى مخصوص
الهى به ابراهيم عليهالسلام دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق عليهالسلام
بود، تا عصاى پيرى او گردند و راه او را ادامه دهند.
پاك زيستى ابراهيم عليهالسلام
روزى ابراهيم عليهالسلام وقتى كه صبح برخاست (به آيينه نگاه كرد) در صورت خود يك
لاخ موى سفيد ديد كه نشانه پيرى است، گفت:
الحمدُ للهِ الَّذِى بَلَغنى هذا المَبلَغَ وَ لَم اَعصِى
اللهَ طَرفَةَ عَينٍ؛
حمد و سپاس خداوندى را كه مرا به اين سن و سال رسانيد كه در
اين مدت به اندازه يك چشم به هم زدن گناه نكردم.(224)
مهماندوستى ابراهيم عليهالسلام و لقب خليل براى او
در مهمان دوستى ابراهيم عليهالسلام سخنهاى بسيار گفتهاند، از جمله:
1 - روزى پنج نفر به خانه ابراهيم عليهالسلام آمدند (انها فرشتگان مأمور خدا
همراه جبرئيل، به صورت انسان(225)
نزد ابراهيم عليهالسلام آمده بودند). ابراهيم با اين كه آنها را نمىشناخت،
گوسالهاى را كشت و براى آنها غذاى لذيذى فراهم كرد(226)
و جلو آنها نهاد، آنها گفتند: از اين غذا نمىخوريم، مگر اين
كه به ما خبر دهى كه قيمت اين گوساله چقدر است؟!
ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است كه در آغاز خوردن
بسمالله و در پايان الحمدلله بگوييد.
جبرئيل به همراهان خود گفت: سزاوار است كه خداوند اين مرد را
به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(227)
2 - روزى ديگر، گروهى بر ابراهيم عليهالسلام وارد شدند، در خانه غذا نبود،
ابراهيم با خود گفت: اگر تيرهاى سقف خانه را بيرون بياورم و به
نجار بفروشم، تا غذاى مهمانان را فراهم كنم، مىترسم بتپرستان از آن تيرها، بت
بسازند. سرانجام مهمانان را در اطاق مهمانى جاى داد و پيراهن خود را برداشت
و از خانه بيرون رفت، تا به محلى رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو
ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به
خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد:
اين غذا را از كجا تهيه نمودى؟
ساره گفت: اين غذا از همان مواد است كه توسط مردى فرستادى، معلوم شد كه خداوند لطف
فرموده و با دست غيبى خود آن غذا را به خانه ابراهيم عليهالسلام فرستاده است.(228)
3 - امام صادق عليهالسلام فرمود: ابراهيم عليهالسلام پدر مهربانى براى مهمانان
بود، هرگاه به او مهمان نمىرسيد، از خانه بيرون مىآمد و به جستجوى مهمان
مىپرداخت. روزى براى پيدا كردن مهمان از خانه خارج شد و در خانه را بست و قفل كرد
و كليد آن را همراه خود برد، پس از ساعتى جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردى يا شبيه
مردى را در خانه خود ديد، به او گفت: اى بنده خدا! با اجازه چه
كسى وارد اين خانه شدى؟
آن مرد گفت: با اجازه پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم عليهالسلام
و آن مرد تكرار شد، ابراهيم دريافت كه آن مرد جبرئيل است، خداوند را شكر و سپاس
نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: خداوند مرا به سوى يكى از
بندگانش كه او را خليل (و دوست خالص) خود كرده، فرستاده است.
ابراهيم فرمود: آن بنده را به من معرفى كن، تا آخر عمر
خدمتگزار او گردم.
جبرئيل گفت: آن بنده تو هستى.
ابراهيم گفت: چرا خداوند مرا خليل خوانده است؟
جبرئيل گفت: زيرا تو هرگز از احدى چيزى را درخواست نكردى و
هيچ كس هنگام درخواست از تو جواب منفى نشنيد.(229)
رحمت وسيع خدا در مقايسه با همان خواهى ابراهيم عليهالسلام
روايت شده: تا مهمان به خانه ابراهيم عليهالسلام نمىآمد، او در خانه غذا
نمىخورد، وقتى فرا رسيد كه يك شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بيرون
آمد و در صحرا به جستجوى مهمان پرداخت، پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، وقتى خوب
به جستجو پرداخت فهميد آن پيرمرد، بت پرست است، ابراهيم گفت:
افسوس، اگر تو مسلمان بودى، مهمان من مىشدى و از غذاى من مىخوردى.
پيرمرد از كنار ابراهيم عليهالسلام گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم
عليهالسلام نازل شد و گفت: خداوند سلام مىرساند و مىفرمايد
اين پيرمرد هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، و ما رزق او را كم نكرديم، اينك چاشت يك
روز او را به تو حواله نموديم، ولى تو به خاطر بتپرستى او، به او غذا ندادى.
ابراهيم عليهالسلام از كرده خود پشيمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوى آن پيرمرد
پرداخت، تا او را پيدا كرد و به خانه خود دعوت نمود، پيرمرد گفت:
چرا بار اول مرا رد كردى، و اينك پذيرفتى؟
ابراهيم عليهالسلام پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد در فكر فرو رفت و سپس گفت: نافرمانى از چنين خداوند
بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است. آن گاه به آيين ابراهيم عليهالسلام
گرويده شد و آن را پذيرفت و بر اثر خلوص و كوشش در راه خدا پرستى، از بزرگان دين
شد.(230)