قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۲ -


تكبر و سركشى ابليس‏

ابليس گرچه فرشته نبود(29) ولى از عابدان ممتاز خدا با نام حارث در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت على عليه‏السلام: او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سال‏هاى دنيا است يا سال‏هاى آخرت، در عين حال لحظه‏اى تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت.(30)

همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولى ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خوددارى ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.(31)

مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرمانى، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:

1 - خلاف عَملى - چنان كه تعبير به اَبى (سركشى كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.

2 - خلاف اخلاقى، چنان كه تعبير به استكبر (تكبر ورزيد) حاكى از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.

3 - خلاف عقيدتى، كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهى را انكار كرد وَ كانَ مِنَ الكَافِرينَ؛ (از كافران گرديد).

خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتى كه با قدرت خود آن را آفريدم سرباز زدى؟

ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهى نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريده‏اى، ولى آدم را از گِل و آتش بر گِل برترى دارد.

همين تكبر و خودبرتربينى ابليس باعث شد كه به او فرمان داد:

فَاخرج مِنها فَاءِنَّكَ رَجِيمٌ - وَ اءنّ عَليكَ لعنَتِى اِلى يَومِ الدِّينِ؛

از آسمان‏ها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منى - و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.

ابليس گفت: پروردگارا! مرا تا روزى كه انسان‏ها برانگيخته مى‏شوند (روز قيامت) مهلت بده.

خداوند فرمود: تو از مهلت شدگان هستى، ولى تا روز و زمان معين.

ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد و از آن جا كه در رابطه با آدم عليه‏السلام رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنى خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: خدايا به عزتت سوگند، همه انسان‏ها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آن‏ها، كه بر آن‏ها سلطه ندارم.(32)

ادامه تكبر ابليس‏

گويند: در عصر حضرت موسى عليه‏السلام، روزى ابليس نزد حضرت موسى عليه‏السلام آمد و گفت: مى‏خواهم هزار و سه پند به تو بياموزم.

موسى عليه‏السلام او را شناخت و به او فرمود: آنچه كه تو مى‏دانى، بيشتر از آن را من مى‏دانم، نيازى به پندهاى تو ندارم.

جبرئيل عليه‏السلام به موسى عليه‏السلام نازل شد و عرض كرد: اى موسى! خداوند مى‏فرمايد هزار پند او فريب است، اما سه پند او را بشنو.

موسى عليه‏السلام به ابليس فرمود: سه پند از هزار و سه پندت را بگو!

ابليس گفت: 1 - هرگاه تصميم بر انجام كار نيكى گرفتى، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان مى‏كنم. 2 - اگر با زن نامحرمى خلوت كردى، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافى عفت وادار مى‏نمايم. 3 - هرگاه خشمگين شدى، جاى خود را عوض كن، وگرنه موجب فتنه خواهم شد.

اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقى پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.

موسى عليه‏السلام خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم عليه‏السلام برود و خاك قبر او را سجده كند.

حضرت موسى عليه‏السلام فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.

ابليس كه همچنان در خودخواهى و تكبر غوطه ور بود، گفت: اى موسى! من در آن هنگام كه آدم عليه‏السلام زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!(33)

آدم و حوّا در بهشت‏

در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پر درخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مى‏گفتند. خداوند آدم عليه‏السلام را در همان جا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.(34)

از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد.

خداوند حوا را از زيادى گِل آدم عليه‏السلام آفريد، بنابراين حوا بعد از آفرينش آدم عليه‏السلام آفريده شده است.(35)

عمرو بن ابى مقدام مى‏گويد: از امام باقر عليه‏السلام پرسيدم: خداوند حق را از چه چيز آفريد؟

امام باقر عليه‏السلام فرمود: مردم در اين مورد چه مى‏گويند؟

گفتم: مى‏گويند خداوند حق را از يكى از دنده‏هاى آدم عليه‏السلام آفريده.

فرمود: آنها دروغ مى‏گويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوا را از غير دنده آدم بيافريند؟.

گفتم: فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟

امام باقر عليه‏السلام فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش در هم آميخت، و از آن گِل، آدم عليه‏السلام را آفريد، و سپس از آن گِل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوا عليها السلام را آفريد.(36)

آدم عليه‏السلام به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق عليه‏السلام فرمود: از اين رو زنان را نساء مى‏گويند، چون اين واژه در اصل از اُنس است، و براى آدم عليه‏السلام جز حوا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.(37)

آرى! زن و مرد از يك ريشه‏اند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مى‏باشند، و آرامش آن‏ها در زندگى و اُنس با همديگر تحقق مى‏يابد.

تمرين و آزمايش آدم و حوا، در آموزشگاه بهشتِ دنيا

آدم از چگونگى زندگى بر روى زمين هيچگونه اطلاعى نداشت، و تحمل زحمت‏هاى آن، بدون مقدمه براى او مشكل بود، و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطلاعات و آگاهى پيدا مى‏كرد. بنابراين مى‏بايست مدتى كوتاه تمرين‏ها و آموزش‏هاى لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگى روى زمين با برنامه‏ها و تكاليف و مسؤوليت‏ها آميخته است، كه انجام صحيح آن‏ها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است و سر باز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتى.

و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده اما اين آزادى به طور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او مى‏بايست از پاره‏اى از اشياء روى زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى كند، درهاى سعادت براى هميشه به روى او بسته مى‏شود و راه بازگشت براى او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او مى‏تواند پيمان ببندد كه بر خلاف دستور خدا كارى را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهره مندى از نعمت‏هاى الهى نائل گردد.

او در محيط بهشت لازم بود تا حدى پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگى زندگى در زمين را فرا گيرد، و با داشتن اين آمادگى، به روى زمين قدم بگذارد. اينها امورى بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگى آينده خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم عليه‏السلام در عين اين كه براى خلافت و نمايندگى خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتى در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايى به او داده شود، تا تمرين و آموزش‏هاى لازم را براى ورود به زمين ببيند.(38) بنابراين سكوت آدم و حوا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشى آن‏ها براى پا گذاشتن به ميدان زمين براى جبهه‏گيرى در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود.

سكونت آدم و حوا در بهشت، و اخراج آن‏ها بر اثر گناه‏

خداوند آدم عليه‏السلام و حوّا عليها السلام را در بهشتِ دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا مى‏خواهيد از نعمت‏هاى آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.(39)

ولى شيطان، آدم و همسرش را به لغزش انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. در اين هنگام به آن‏ها گفتيم؛ همگى بر زمين فرود آييد، در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود، و براى شما تا مدت معينى در زمين قرارگاه و وسيله بهره بردارى هست.(40)

خداوند به آدم عليه‏السلام و حوا عليهاالسلام فرمود: از همه ميوه‏ها و نعمت‏هاى بهشت آزاد هستيد، بخوريد، گواراى وجودتان باشد، ولى تنها از اين يك درخت نخوريد، و حتى به آن درخت نزديك نشويد. ولى شيطان به سراغ آن‏ها آمد و آن‏ها را وسوسه كرد تا لباس‏هاى تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آن‏ها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براى آن‏ها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم. به اين ترتيب آن‏ها را به فريبكارى، از مقامشان فرود آورد.

هنگامى كه آن‏ها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباس‏هاى كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده (41) و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.

خداوند آن‏ها را سرزنش كرد و فرمود: آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟(42)

گفتگوى جبرئيل با آدم عليه‏السلام‏

در روايت آمده: آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليه‏السلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.

آدم عليه‏السلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم عليه‏السلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!

آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايت‏ها نمود.

جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟

آدم عليه‏السلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم. من تصور نمى‏كردم و گمان نمى‏بردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.(43)

چگونگى توبه حضرت آدم عليه‏السلام و توسل او به پنج تن عليهم السلام‏

پس از آن كه آدم و حوا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولى) از آن همه نعمت‏ها و آرامش بهشتى محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پى بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهى طلب رحمت كرده و گفتند:

پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود.

خداوند به آن‏ها فرمود: از مقام خويش فرود آييد، در حالى كه بعضى از شما نسبت به بعضى ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براى شما در زمين قرارگاه و وسيله بهره‏گيرى تا زمان معينى است، در زمين بنده مى‏شويد و در آن مى‏ميريد و در رستاخيز از آن خارج مى‏شويد.(44)

به اين ترتيب آدم و حوا به زمين آمدند و گرفتار رنجهاى زمين شدند، ولى توبه حقيقى كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت.

خداوند مهربان به آدم عليه‏السلام و حوا عليهاالسلام لطف كرد و كلماتى را به آن‏ها آموخت تا آن‏ها در دعاى خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و تكميل نمايند.(45)

از امام باقر عليه‏السلام نقل شده آن كلمات كه آدم و حوا، هنگام توبه گفتند چنين بودند:

اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ ظلمتُ نَفسِى فاغفِرلِى اءِنَّكَ خيرُ الغافِرينَ؛

خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى‏كنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستى.

اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ ظلمتُ نَفسِى فَارحَمنِى اءِنَّكَ خيرُ الرَّاحِمينَ؛

خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى‏كنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم‏كنندگان هستى.

اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ اءِنِّى ظلمتُ نَفسِى فَتُب عَلىَّ اءِنَّكَ اَنتَ التَّوابُ الرَّحيمِ؛

خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى‏كنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، توبه‏ام را بپذير كه تو بسيار توبه‏پذير و مهربان هستى.(46)

مطابق رواياتى كه از طريق شيعه و اهل تسنن نقل شده، در كلماتى كه خداوند به آدم عليه‏السلام آموخت، و او به آن‏ها متوسل شده و توبه‏اش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا عليهم السلام بود، او گفت: بِحَقَّ محمدٍ وَ علىٍّ وَ فاطِمَةَ وَ الحسنِ و الحُسَينِ(47)

و در روايت امامان اهل بيت عليهم السلام چنين آمده: آدم عليه‏السلام سر بلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نام‏هاى ارجمندى نوشته شده بود، پرسيد: اين نام‏هاى ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نام‏ها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام. آدم براى پذيرش توبه‏اش، به آن‏ها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبه او را پذيرفت.(48)

دو پسر آدم و ازدواج آن‏ها

حضرت آدم عليه‏السلام و حوا عليهاالسلام وقتى كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آن‏ها را پديد آورده و در سراسر زمين منتشر گرداند. پس از مدتى حضرت حوا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكى دختر و ديگرى پسر به دنيا آمدند. نام پسر را قابيل و نام دختر را اقليما گذاشتند. مدتى بعد كه حضرت حوا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دو قلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكى از آن‏ها پسر بود و ديگرى دختر. نام پسر را هابيل و نام دختر را ليوذا گذاشتند.

فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدند.براى تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزى را انتخاب كرد، و هابيل به دامدارى مشغول شد. وقتى كه آن‏ها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضى:) خداوند به آدم عليه‏السلام وحى كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوى هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوى قابيل ازدواج نمايد.(49)

حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولى هواپرستى باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچى كند زيرا اقليما هم‏قُلويش زيباتر از ليوذا بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت: خداوند چنين فرمانى نداده است، بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كرده‏اى؟(50)

دو قربانى فرزندان آدم عليه‏السلام‏

حضرت آدم عليه‏السلام براى اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: هركدام چيزى را در راه خدا قربانى كنيد، اگر قربانى هر يك از شما قبول شد او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است. [نشانه قبول شدن قربانى در آن عصر به اين بود كه صاعقه از آسمان بيايد و آن را بسوزاند].

فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكى را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولى قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشه‏اى ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاى كوه رفتند و قربانى‏هاى خود را بر بالاى كوه نهادند، طولى نكشيد صاعقه‏اى از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولى خوشه زراعت باقى ماند. به اين ترتيب قربانى هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولى قابيل از فرمان خدا سرپيچى مى‏كند.(51)

به گفته بعضى از مفسران، قبولى عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحى به آدم عليه‏السلام ابلاغ شد، و علت آن هم چيزى جز اين نبود كه هابيل مردى با صفا و فداكار در راه خدا بود، ولى قابيل مردى تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آن‏ها كه در قرآن (سوره مائده آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه مى‏فرمايد: هنگامى كه هر كدام از فرزندان آدم، كارى براى تقرب به خدا انجام دادند، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. آن برادرى كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت: به خدا سوگند تو را خواهم كشت. برادر ديگر جواب داد: من چه گناهى دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزگاران مى‏پذيرد.

نيز مطابق بعضى از روايات از امام صادق عليه‏السلام نقل شده كه علت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم عليه‏السلام هابيل را وصى خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگرى به نام هبة الله به آدم عليه‏السلام عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصى خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصى بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه اين موضوع شد و هبة الله را تهديد كرد كه اگر چيزى از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.(52)

كشته شدن هابيل و دفن جنازه او

حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوى ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طورى كه آشكارا به قابيل گفت: تو را خواهم كشت.

آرى وقتى حرص، طمع، خودخواهى و حسادت بر انسان چيره گردد، حتى رشته رحم و مهر برادرى را مى‏بُرَد، و خشم و غضب را جايگزين آن مى‏گرداند.

هابيل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزگاران را مى‏پذيرد، تو نيز پرهيزگار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولى اين را بدان كه اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمى‏زنم، زيرا از پروردگار جهان مى‏ترسم، اگر چنين كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهى شد كه جزاى ستمگران همين است.

نصايح و هشدارهاى هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركش‏تر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكُشد(53)لذا به دنبال فرصت مى‏گشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكى دست بزند.

شيطان، قابيل را وسوسه مى‏كرد و به او مى‏گفت: قربانى هابيل پذيرفته شد، ولى قربانى تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى مى‏شود، آن گاه آن‏ها بر فرزندان تو افتخار مى‏كنند كه قربانى پدر ما پذيرفته شد، ولى قربانى پدر شما پذيرفته نشد.(54)

اين وسوسه همچنان ادامه داشت تا اين كه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم عليه‏السلام براى زيارت كعبه به مكه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندى گفت: قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود گرديد، آيا مى‏خواهى خواهر زيباى مرا همسر خود سازى، و خواهر نازيباى تو را من به همسرى بپذيرم؟! نه هرگز.

هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: دست از سركشى و طغيان بردار.(55)

كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نمى‏دانست كه چگونه هابيل را بكشد، شيطان به او چنين القاء كرد: سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.(56)

مطابق بعضى از روايات، ابليس به صورت پرنده‏اى در آمد و پرنده ديگرى را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براى كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.(57)

از امام صادق عليه‏السلام نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نمى‏دانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسان‏ها را پس از مرگ به خاك مى‏سپارند). چيزى نگذشت كه ديد درندگان بيابان به سوى جسد هابيل روى آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشيد، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مى‏افكند تا به آن حمله‏ور شوند.

خداوند زاغى به آن جا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را ميان خاك پنهان نمود(58) تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.

قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را كه در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و فرياد بر آورد:

اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟(59) (مائده 31)

اين نيز از عنايات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابيل باشد كه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پست‏تر و نادان‏تر است و همين نادانى و خوى زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.

اندوه شديد آدم عليه‏السلام، و دلدارى خداوند

قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم عليه‏السلام پرسيد: هابيل كجاست؟

قابيل گفت: من چه مى‏دانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من مى‏گيرى؟!

آدم عليه‏السلام كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابان‏ها نهاد تا او را پيدا كند. همچنان سرگردان مى‏گشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت.(60)

از آن پس آدم عليه‏السلام از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مى‏كرد، و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(61)

آدم عليه‏السلام در جستجوى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود، و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كُشتى...

حضرت آدم عليه‏السلام بسيار غمگين به نظر مى‏رسيد و آه و ناله‏اش از فراق پسر عزيزش بلند بود. و شكايتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.

خداوند مهربان به آدم عليه‏السلام وحى كرد و به او بشارت داد كه: آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.

طولى نكشيد كه اين بشارت تحقق يافت، و حوا عليهاالسلام داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم عليه‏السلام چنين وحى كرد: اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله بگذار. آدم عليه‏السلام از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله گذاشت.(62)

اشعار جانسوز آدم عليه‏السلام در سوگ هابيل‏

آدم عليه‏السلام در سوگ جانسوز پسر شهيدش، اشعار زير را سرود و خواند:

تغيّرت البلاد و من عليها   فوجه الْأَرْض مغبرّ قبيح
تغير كل ذى طعم و لون   و قَلَّ بشاشة الوه المليح
ارى طول الحياد علىَّ غمّاً   و هل انامن حياتى مستريح
و مالى لا اجود بسكب دمع   و هابيل تضمنه الضريح
قتل قابيل هابيلاً اخاه   فواحُزنى لَقَد فقد المليح

يعنى: سرزمين‏ها و آن چه در آن‏ها هست همه دگرگون شده، و چهره زمين غبارآلود و زشت گشته است.

مزه هر غذايى، و رنگ هر چيزى تغيير يافته، وچهره شاداب و نمكين اندك شده است.

طول زندگى را براى خود اندوهى دراز مى‏نگرم، آيا روزى خواهد آمد كه از اين زندگى پر رنج راحت شوم؟

چه شده كه اشكهايم جارى نمى‏گردد، و چشمهايم از اشك فشانى دريغ مى‏كنند، با اين كه پيكر هابيل در ميان قبر قرار گرفته است.

قابيل برادرش هابيل را كشت، واى بر اين اندوه كه به فراق هابيل زيبايم گرفتار شدم.(63)

چند پرسش از آدم عليه‏السلام و پاسخ‏هاى او

روزى حضرت آدم عليه‏السلام در محلى نشسته بود، ناگاه شش نفر را كه سه نفر از آن‏ها سفيد روى و نورانى و سه نفر از آن‏ها سياه روى و بد منظر بودند مشاهده كرد. اتفاقاً آن شش نفر نزد آدم آمدند، سفيدرويان در سمت راست آدم و سياه‏رويان در سمت چپ او نشستند.

براى آدم چنين منظره‏اى شگفت آور و غير عادى بود، بى درنگ از آن‏ها خواست خود را معرفى كنند و بعد به سمت راست خود توجه كرد و از يكى از سفيدرويان پرسيد: تو كيستى؟

من عقل و خرد هستم.

آدم عليه‏السلام: جاى تو در كجاست؟

جاى من در مغز و دستگاه انديشه انسان است.

آدم عليه‏السلام از سفيدروى ديگر پرسيد: تو كيستى؟

من مهر و عطوفت هستم.

آدم عليه‏السلام: جاى تو در كجاست؟

جاى من در دل انسان است.

آدم عليه‏السلام از سومين نفر از سفيد رويان پرسيد: تو كيستى؟

من حيا هستم.

آدم عليه‏السلام جاى تو در كجاست؟

جاى من در چشم انسان است.

به اين ترتيب، آدم عليه‏السلام فهميد كه مركز و مظهر عقل مغز است، مركز و مظهر مهر و عاطفه قلب است و مظهر و مركز حيا، چشم مى‏باشد.

آن گاه حضرت آدم عليه‏السلام به سمت چپ نگريست و از سياه‏رويان خواست تا خود را معرفى كنند. از يكى از آن‏ها پرسيد:

تو كيستى؟

من خودخواهى و كبر هستم.

آدم عليه‏السلام جاى تو در كجاست؟

جاى من در مغز و دستگاه انديشه انسان است.

آدم عليه‏السلام: مگر عقل در آن جا قرار نگرفته است؟

چرا، ولى هنگامى كه من در آن جا مستقر مى‏شوم، عقل فرار مى‏كند.

آدم از دومين نفر از سياه‏رويان پرسيد: تو كيستى؟

من رشك و حسد هستم.

آدم عليه‏السلام: جاى تو در كجاست؟

جاى من در دل است.

آدم عليه‏السلام: مگر مهر و عاطفه در آن جا قرار نگرفته است؟

چرا، ولى وقتى كه من در آن جا جاى مى‏گيرم مهر و عاطفه بيرون مى‏رود.

آدم عليه‏السلام از سومين نفر از سياه رويان پرسيد: تو كيستى؟

من طمع و آز هستم.

آدم عليه‏السلام: جاى تو در كجاست؟

- جاى من در چشم است.

آدم عليه‏السلام: مگر حيا در آن جا جاى نگرفته است‏

چرا، ولى زمانى كه من در آن جا جاى بگيرم، حيا مى‏رود.(64)

به اين ترتيب حضرت آدم عليه‏السلام درك كرد كه خودخواهى و كبر دشمن عقل است، رشك بردن مخالف عاطفه مى‏باشد و طمع و حيا ضد همديگرند.