تكبر و سركشى ابليس
ابليس گرچه فرشته نبود(29)
ولى از عابدان ممتاز خدا با نام حارث در ميان كرّوبيان
و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت على عليهالسلام:
او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالهاى دنيا است يا سالهاى
آخرت، در عين حال لحظهاى تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت.(30)
همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولى ابليس بر اثر تكبر، از سجده
نمودن خوددارى ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.(31)
مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرمانى، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1 - خلاف عَملى - چنان كه تعبير به اَبى (سركشى كرد)
بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2 - خلاف اخلاقى، چنان كه تعبير به استكبر (تكبر
ورزيد) حاكى از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.
3 - خلاف عقيدتى، كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهى را انكار كرد
وَ كانَ مِنَ الكَافِرينَ؛ (از كافران گرديد).
خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع تو
شد كه از سجده كردن مخلوقاتى كه با قدرت خود آن را آفريدم سرباز زدى؟
ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهى نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم
خود با جسم آدم بود گفت: من از آدم بهترم، مرا از آتش
آفريدهاى، ولى آدم را از گِل و آتش بر گِل برترى دارد.
همين تكبر و خودبرتربينى ابليس باعث شد كه به او فرمان داد:
فَاخرج مِنها فَاءِنَّكَ رَجِيمٌ - وَ اءنّ عَليكَ لعنَتِى
اِلى يَومِ الدِّينِ؛
از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منى -
و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.
ابليس گفت: پروردگارا! مرا تا روزى كه انسانها برانگيخته
مىشوند (روز قيامت) مهلت بده.
خداوند فرمود: تو از مهلت شدگان هستى، ولى تا روز و زمان
معين.
ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد و از آن جا كه در رابطه با آدم عليهالسلام
رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنى خود را به آدم آشكار كرد و) گفت:
خدايا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از
ميان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم.(32)
ادامه تكبر ابليس
گويند: در عصر حضرت موسى عليهالسلام، روزى ابليس نزد حضرت موسى عليهالسلام آمد و
گفت: مىخواهم هزار و سه پند به تو بياموزم.
موسى عليهالسلام او را شناخت و به او فرمود: آنچه كه تو
مىدانى، بيشتر از آن را من مىدانم، نيازى به پندهاى تو ندارم.
جبرئيل عليهالسلام به موسى عليهالسلام نازل شد و عرض كرد:
اى موسى! خداوند مىفرمايد هزار پند او فريب است، اما سه پند او را بشنو.
موسى عليهالسلام به ابليس فرمود: سه پند از هزار و سه پندت
را بگو!
ابليس گفت: 1 - هرگاه تصميم بر انجام كار نيكى گرفتى، در
انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان مىكنم. 2 - اگر با زن نامحرمى خلوت كردى، از
من غافل نباش كه تو را به عمل منافى عفت وادار مىنمايم. 3 - هرگاه خشمگين شدى، جاى
خود را عوض كن، وگرنه موجب فتنه خواهم شد.
اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقى پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا
بيامرزد.
موسى عليهالسلام خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود:
شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم عليهالسلام برود و خاك قبر او را سجده
كند.
حضرت موسى عليهالسلام فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
ابليس كه همچنان در خودخواهى و تكبر غوطه ور بود، گفت: اى
موسى! من در آن هنگام كه آدم عليهالسلام زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون
حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!(33)
آدم و حوّا در بهشت
در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پر درخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا
مىگفتند. خداوند آدم عليهالسلام را در همان جا آفريد و روح انسانى را در او دميد،
و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.(34)
از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند و نسل او را به
وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج
نموده و از او داراى فرزند گردد.
خداوند حوا را از زيادى گِل آدم عليهالسلام آفريد، بنابراين حوا بعد از آفرينش
آدم عليهالسلام آفريده شده است.(35)
عمرو بن ابى مقدام مىگويد: از امام باقر عليهالسلام پرسيدم:
خداوند حق را از چه چيز آفريد؟
امام باقر عليهالسلام فرمود: مردم در اين مورد چه مىگويند؟
گفتم: مىگويند خداوند حق را از يكى از دندههاى آدم
عليهالسلام آفريده.
فرمود: آنها دروغ مىگويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوا را از غير دنده آدم
بيافريند؟.
گفتم: فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوا را از چه
چيز آفريد؟
امام باقر عليهالسلام فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را
با دست قدرتش در هم آميخت، و از آن گِل، آدم عليهالسلام را آفريد، و سپس از آن گِل
مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوا عليها السلام را آفريد.(36)
آدم عليهالسلام به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوا اُنس گرفت؛ چنان كه
امام صادق عليهالسلام فرمود: از اين رو زنان را
نساء مىگويند، چون اين واژه در اصل از اُنس است، و براى آدم عليهالسلام جز
حوا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.(37)
آرى! زن و مرد از يك ريشهاند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مىباشند،
و آرامش آنها در زندگى و اُنس با همديگر تحقق مىيابد.
تمرين و آزمايش آدم و حوا، در آموزشگاه بهشتِ دنيا
آدم از چگونگى زندگى بر روى زمين هيچگونه اطلاعى نداشت، و تحمل زحمتهاى آن، بدون
مقدمه براى او مشكل بود، و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطلاعات و آگاهى
پيدا مىكرد. بنابراين مىبايست مدتى كوتاه تمرينها و آموزشهاى لازم را در محيط
آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگى روى زمين با برنامهها و تكاليف و
مسؤوليتها آميخته است، كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است و
سر باز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتى.
و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده اما اين آزادى به طور مطلق و نامحدود نيست
كه هر چه خواست انجام دهد. او مىبايست از پارهاى از اشياء روى زمين چشم بپوشد.
نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى كند، درهاى سعادت براى هميشه به
روى او بسته مىشود و راه بازگشت براى او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او
مىتواند پيمان ببندد كه بر خلاف دستور خدا كارى را انجام ندهد، تا بار ديگر به
بهره مندى از نعمتهاى الهى نائل گردد.
او در محيط بهشت لازم بود تا حدى پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگى
زندگى در زمين را فرا گيرد، و با داشتن اين آمادگى، به روى زمين قدم بگذارد. اينها
امورى بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگى آينده خود به آن نياز داشتند.
بنابراين شايد علت اين كه آدم عليهالسلام در عين اين كه براى خلافت و نمايندگى خدا
در زمين، آفريده شده بود، اما مدتى در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايى
به او داده شود، تا تمرين و آموزشهاى لازم را براى ورود به زمين ببيند.(38)
بنابراين سكوت آدم و حوا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشى آنها براى پا گذاشتن به
ميدان زمين براى جبههگيرى در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود.
سكونت آدم و حوا در بهشت، و اخراج آنها بر اثر گناه
خداوند آدم عليهالسلام و حوّا عليها السلام را در بهشتِ دنيا سكونت داد، و فرمود:
شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا مىخواهيد از نعمتهاى آن، گوارا بخوريد اما
نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.(39)
ولى شيطان، آدم و همسرش را به لغزش انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت)
خارج كرد. در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگى بر زمين فرود
آييد، در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود، و براى شما تا مدت معينى در زمين
قرارگاه و وسيله بهره بردارى هست.(40)
خداوند به آدم عليهالسلام و حوا عليهاالسلام فرمود: از همه
ميوهها و نعمتهاى بهشت آزاد هستيد، بخوريد، گواراى وجودتان باشد، ولى تنها از اين
يك درخت نخوريد، و حتى به آن درخت نزديك نشويد. ولى شيطان به سراغ آنها آمد
و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاى تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج
سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرده مگر به خاطر اين كه
(اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براى آنها
سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم. به اين ترتيب آنها را به فريبكارى، از
مقامشان فرود آورد.
هنگامى كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاى كرامت و
احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده
(41) و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.
خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: آيا من شما را از آن درخت
منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟(42)
گفتگوى جبرئيل با آدم عليهالسلام
در روايت آمده: آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در
سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليهالسلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و
در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده
خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا
است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه
(يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
آدم عليهالسلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل
نزد آدم عليهالسلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با
دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و
فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!
آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود.
جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت
نخورى، چرا از آن خوردى؟
آدم عليهالسلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه
خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم. من تصور نمىكردم و گمان نمىبردم موجودى
كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.(43)
چگونگى توبه حضرت آدم عليهالسلام و توسل او به پنج تن عليهم السلام
پس از آن كه آدم و حوا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولى) از
آن همه نعمتها و آرامش بهشتى محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پى بردند و
توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهى طلب رحمت كرده و گفتند:
پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشى و بر
ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود.
خداوند به آنها فرمود: از مقام خويش فرود آييد، در حالى كه
بعضى از شما نسبت به بعضى ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او)
و براى شما در زمين قرارگاه و وسيله بهرهگيرى تا زمان معينى است، در زمين بنده
مىشويد و در آن مىميريد و در رستاخيز از آن خارج مىشويد.(44)
به اين ترتيب آدم و حوا به زمين آمدند و گرفتار رنجهاى زمين شدند، ولى توبه حقيقى
كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت.
خداوند مهربان به آدم عليهالسلام و حوا عليهاالسلام لطف كرد و كلماتى را به آنها
آموخت تا آنها در دعاى خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و
تكميل نمايند.(45)
از امام باقر عليهالسلام نقل شده آن كلمات كه آدم و حوا، هنگام توبه گفتند چنين
بودند:
اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ سُبحانَكَ و بِحمدِكَ
رَبّ ظلمتُ نَفسِى فاغفِرلِى اءِنَّكَ خيرُ الغافِرينَ؛
خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش
مىكنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستى.
اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ
رَبّ ظلمتُ نَفسِى فَارحَمنِى اءِنَّكَ خيرُ الرَّاحِمينَ؛
خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش
مىكنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحمكنندگان
هستى.
اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ
رَبّ اءِنِّى ظلمتُ نَفسِى فَتُب عَلىَّ اءِنَّكَ اَنتَ التَّوابُ الرَّحيمِ؛
خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش
مىكنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، توبهام را بپذير كه تو بسيار توبهپذير و
مهربان هستى.(46)
مطابق رواياتى كه از طريق شيعه و اهل تسنن نقل شده، در كلماتى كه خداوند به آدم
عليهالسلام آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبهاش پذيرفته شد نام پنج تن آل
عبا عليهم السلام بود، او گفت: بِحَقَّ محمدٍ وَ علىٍّ وَ
فاطِمَةَ وَ الحسنِ و الحُسَينِ(47)
و در روايت امامان اهل بيت عليهم السلام چنين آمده: آدم
عليهالسلام سر بلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاى ارجمندى نوشته شده
بود، پرسيد: اين نامهاى ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين
خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين
عليهم السلام. آدم براى پذيرش توبهاش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود
آنها، توبه او را پذيرفت.(48)
دو پسر آدم و ازدواج آنها
حضرت آدم عليهالسلام و حوا عليهاالسلام وقتى كه در زمين قرار گرفتند، خداوند
اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين منتشر گرداند. پس از مدتى
حضرت حوا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكى دختر و ديگرى
پسر به دنيا آمدند. نام پسر را قابيل و نام دختر را
اقليما گذاشتند. مدتى بعد كه حضرت حوا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دو قلو به
دنيا آورد كه مانند گذشته يكى از آنها پسر بود و ديگرى دختر. نام پسر را
هابيل و نام دختر را ليوذا گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدند.براى تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزى
را انتخاب كرد، و هابيل به دامدارى مشغول شد. وقتى كه آنها به سن ازدواج رسيدند
(طبق گفته بعضى:) خداوند به آدم عليهالسلام وحى كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوى
هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوى قابيل ازدواج نمايد.(49)
حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولى هواپرستى باعث شد كه قابيل از
انجام اين فرمان سرپيچى كند زيرا اقليما همقُلويش
زيباتر از ليوذا بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را
گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت: خداوند
چنين فرمانى نداده است، بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كردهاى؟(50)
دو قربانى فرزندان آدم عليهالسلام
حضرت آدم عليهالسلام براى اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف
خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: هركدام چيزى را در راه خدا
قربانى كنيد، اگر قربانى هر يك از شما قبول شد او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و
راستگوتر است. [نشانه قبول شدن قربانى در آن عصر به اين بود كه صاعقه از
آسمان بيايد و آن را بسوزاند].
فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين
گوسفندانش يكى را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولى قابيل كه كشاورز بود، از بدترين
قسمت زراعت خود خوشهاى ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاى كوه رفتند و قربانىهاى خود
را بر بالاى كوه نهادند، طولى نكشيد صاعقهاى از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد،
ولى خوشه زراعت باقى ماند. به اين ترتيب قربانى هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه
هابيل مطيع فرمان خدا است، ولى قابيل از فرمان خدا سرپيچى مىكند.(51)
به گفته بعضى از مفسران، قبولى عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحى به آدم
عليهالسلام ابلاغ شد، و علت آن هم چيزى جز اين نبود كه هابيل مردى با صفا و فداكار
در راه خدا بود، ولى قابيل مردى تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها كه در
قرآن (سوره مائده آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه مىفرمايد:
هنگامى كه هر كدام از فرزندان آدم، كارى براى تقرب به خدا انجام دادند، از يكى
پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. آن برادرى كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر
ديگر گفت: به خدا سوگند تو را خواهم كشت. برادر ديگر
جواب داد: من چه گناهى دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزگاران
مىپذيرد.
نيز مطابق بعضى از روايات از امام صادق عليهالسلام نقل شده كه علت حسادت قابيل
نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم عليهالسلام هابيل را وصى خود
نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگرى به نام هبة الله به آدم
عليهالسلام عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصى خود قرار داد و به او سفارش
كرد كه وصى بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل
بعدها متوجه اين موضوع شد و هبة الله را تهديد كرد كه اگر چيزى از علم وصايتش را
آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.(52)
كشته شدن هابيل و دفن جنازه او
حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوى ديگر، كينه او را به جوش
آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طورى كه آشكارا به قابيل گفت:
تو را خواهم كشت.
آرى وقتى حرص، طمع، خودخواهى و حسادت بر انسان چيره گردد، حتى رشته رحم و مهر
برادرى را مىبُرَد، و خشم و غضب را جايگزين آن مىگرداند.
هابيل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت
كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزگاران را
مىپذيرد، تو نيز پرهيزگار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولى اين را بدان كه اگر
تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمىزنم، زيرا از پروردگار جهان
مىترسم، اگر چنين كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهى
شد كه جزاى ستمگران همين است.
نصايح و هشدارهاى هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركشتر شد و
تصميم گرفت كه برادرش را بكُشد(53)لذا
به دنبال فرصت مىگشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكى دست بزند.
شيطان، قابيل را وسوسه مىكرد و به او مىگفت: قربانى هابيل
پذيرفته شد، ولى قربانى تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى
مىشود، آن گاه آنها بر فرزندان تو افتخار مىكنند كه قربانى پدر ما پذيرفته شد،
ولى قربانى پدر شما پذيرفته نشد.(54)
اين وسوسه همچنان ادامه داشت تا اين كه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم عليهالسلام
براى زيارت كعبه به مكه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش
كرد و با تندى گفت: قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود
گرديد، آيا مىخواهى خواهر زيباى مرا همسر خود سازى، و خواهر نازيباى تو را من به
همسرى بپذيرم؟! نه هرگز.
هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: دست از سركشى و
طغيان بردار.(55)
كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نمىدانست كه چگونه هابيل را بكشد، شيطان به او
چنين القاء كرد: سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو
سنگ سر او را بشكن.(56)
مطابق بعضى از روايات، ابليس به صورت پرندهاى در آمد و پرنده ديگرى را گرفت و سرش
را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه
آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براى كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب،
برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.(57)
از امام صادق عليهالسلام نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند.
او سرگردان بود و نمىدانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها
را پس از مرگ به خاك مىسپارند). چيزى نگذشت كه ديد درندگان بيابان به سوى جسد
هابيل روى آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات
جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشيد، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند
و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مىافكند تا به آن حملهور شوند.
خداوند زاغى به آن جا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را ميان خاك پنهان
نمود(58)
تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را كه در ميان آن دفن
نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و فرياد بر آورد:
اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و
نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟(59)
(مائده 31)
اين نيز از عنايات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و
جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابيل باشد
كه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پستتر و نادانتر است و همين نادانى و خوى
زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
اندوه شديد آدم عليهالسلام، و دلدارى خداوند
قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم عليهالسلام پرسيد:
هابيل كجاست؟
قابيل گفت: من چه مىدانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه
سراغش را از من مىگيرى؟!
آدم عليهالسلام كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد
تا او را پيدا كند. همچنان سرگردان مىگشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او
به دست قابيل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمينى
كه خون هابيل را پذيرفت.(60)
از آن پس آدم عليهالسلام از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مىكرد،
و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(61)
آدم عليهالسلام در جستجوى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش
پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود، و نيز
قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت
را كُشتى...
حضرت آدم عليهالسلام بسيار غمگين به نظر مىرسيد و آه و نالهاش از فراق پسر
عزيزش بلند بود. و شكايتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه ياريش كند و با
الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم عليهالسلام وحى كرد و به او بشارت داد كه:
آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.
طولى نكشيد كه اين بشارت تحقق يافت، و حوا عليهاالسلام داراى پسر پاك و مباركى
گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم عليهالسلام چنين وحى كرد:
اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله
بگذار. آدم عليهالسلام از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله
گذاشت.(62)
اشعار جانسوز آدم عليهالسلام در سوگ هابيل
آدم عليهالسلام در سوگ جانسوز پسر شهيدش، اشعار زير را سرود و خواند:
تغيّرت البلاد و من عليها
|
|
فوجه الْأَرْض مغبرّ قبيح
|
تغير كل ذى طعم و لون
|
|
و قَلَّ بشاشة الوه المليح
|
ارى طول الحياد علىَّ غمّاً
|
|
و هل انامن حياتى مستريح
|
و مالى لا اجود بسكب دمع
|
|
و هابيل تضمنه الضريح
|
قتل قابيل هابيلاً اخاه
|
|
فواحُزنى لَقَد فقد المليح
|
يعنى: سرزمينها و آن چه در آنها هست همه دگرگون شده، و چهره زمين غبارآلود و زشت
گشته است.
مزه هر غذايى، و رنگ هر چيزى تغيير يافته، وچهره شاداب و نمكين اندك شده است.
طول زندگى را براى خود اندوهى دراز مىنگرم، آيا روزى خواهد آمد كه از اين زندگى
پر رنج راحت شوم؟
چه شده كه اشكهايم جارى نمىگردد، و چشمهايم از اشك فشانى دريغ مىكنند، با اين كه
پيكر هابيل در ميان قبر قرار گرفته است.
قابيل برادرش هابيل را كشت، واى بر اين اندوه كه به فراق هابيل زيبايم گرفتار شدم.(63)
چند پرسش از آدم عليهالسلام و پاسخهاى او
روزى حضرت آدم عليهالسلام در محلى نشسته بود، ناگاه شش نفر را كه سه نفر از آنها
سفيد روى و نورانى و سه نفر از آنها سياه روى و بد منظر بودند مشاهده كرد. اتفاقاً
آن شش نفر نزد آدم آمدند، سفيدرويان در سمت راست آدم و سياهرويان در سمت چپ او
نشستند.
براى آدم چنين منظرهاى شگفت آور و غير عادى بود، بى درنگ از آنها خواست خود را
معرفى كنند و بعد به سمت راست خود توجه كرد و از يكى از سفيدرويان پرسيد: تو كيستى؟
من عقل و خرد هستم.
آدم عليهالسلام: جاى تو در كجاست؟
جاى من در مغز و دستگاه انديشه انسان است.
آدم عليهالسلام از سفيدروى ديگر پرسيد: تو كيستى؟
من مهر و عطوفت هستم.
آدم عليهالسلام: جاى تو در كجاست؟
جاى من در دل انسان است.
آدم عليهالسلام از سومين نفر از سفيد رويان پرسيد: تو كيستى؟
من حيا هستم.
آدم عليهالسلام جاى تو در كجاست؟
جاى من در چشم انسان است.
به اين ترتيب، آدم عليهالسلام فهميد كه مركز و مظهر عقل مغز است، مركز و مظهر مهر
و عاطفه قلب است و مظهر و مركز حيا، چشم مىباشد.
آن گاه حضرت آدم عليهالسلام به سمت چپ نگريست و از سياهرويان خواست تا خود را
معرفى كنند. از يكى از آنها پرسيد:
تو كيستى؟
من خودخواهى و كبر هستم.
آدم عليهالسلام جاى تو در كجاست؟
جاى من در مغز و دستگاه انديشه انسان است.
آدم عليهالسلام: مگر عقل در آن جا قرار نگرفته است؟
چرا، ولى هنگامى كه من در آن جا مستقر مىشوم، عقل فرار مىكند.
آدم از دومين نفر از سياهرويان پرسيد: تو كيستى؟
من رشك و حسد هستم.
آدم عليهالسلام: جاى تو در كجاست؟
جاى من در دل است.
آدم عليهالسلام: مگر مهر و عاطفه در آن جا قرار نگرفته است؟
چرا، ولى وقتى كه من در آن جا جاى مىگيرم مهر و عاطفه بيرون مىرود.
آدم عليهالسلام از سومين نفر از سياه رويان پرسيد: تو كيستى؟
من طمع و آز هستم.
آدم عليهالسلام: جاى تو در كجاست؟
- جاى من در چشم است.
آدم عليهالسلام: مگر حيا در آن جا جاى نگرفته است
چرا، ولى زمانى كه من در آن جا جاى بگيرم، حيا مىرود.(64)
به اين ترتيب حضرت آدم عليهالسلام درك كرد كه خودخواهى و كبر دشمن عقل است، رشك
بردن مخالف عاطفه مىباشد و طمع و حيا ضد همديگرند.