حكومت اموى و مروان حمار
داستانى ديگر برايتان بگويم تا خوب مطلب روشن شود: آخرين خليفه اموى از بنىاميه
لعنت خدا بر اولين و آخرين آنها باد مروان حمار است وقتى كه قشون سفاح از خراسان تا
عراق آمدند مروان حمار هم از شام قشون را حركت داد تا وقت تقابل شد كلام راجع به
وقتى است كه قشون مروان حمار آخرين خليفه اموى با قشون عباسى روبرو گرديد. هنوز
شروع به جنگ و قتال نشده، مردك بولش گرفت ناچار قدرى از لشكريان كناره گرفت گوشهاى
پياده شد نشست به بول كردن كه در اثناى بول كردن صدائى بلند شد اسب يك دفعه سكندرى
خورد، وحشت زده پا به فرار گذاشت رو به لشكر آمد لشكريان خودش تا ديدند اسب بى صاحب
مروان مىآيد گفتند: مروان كشته شد، تمام لشكرش همه پا به فرار گذاشتند لشكر عباسى
هم تا ديدند اينها فرار مىكنند دنبالشان كردند - منتهى مروان بدبخت خودش تا فهميد
مطلب چيست تنها فرار كرد خودش را به قريهاى رساند آخرش هم كشته شد مشهور شد
ذهبت الدولة ببوله يك حكومت هزار ماههاى به يك بولى تمام شد.
اينجا جاى سوالى است حالا كه عزت در مال و جاه و خوراك نيست پس عزت در چيست؟
عزت، در ايمان به خداست
عزيز يعنى كامران، عزيز يعنى كسى كه ارادهاى كرد، محكم روى آن بايستد، هيچ چيز او
را بازش ندارد، ذليل هيچ چيز نشود، ذليل هيچ خيالى تحت تأثير هيچ مخلوقى نشود فقط
يك جا سر سپرده باشد و بس و آن معدن عزت است الله ربى
من تسليم خدايم(71) تسليم خدا كه شد از عزت
الهيه شعاعى به او مىرسد از آثار شعاعش اين است كه هيچكس نمىتواند او را ذليل
خودش بكند. برخى به قدرى ذليل هستند كه زنى مىتواند آنها را اسير خودش بكند چه
كسانى كه خود و ديگران را بدبخت مىكنند براى مال و شهرت اين ذلت حقيقى است تا كجا
ذليل است كه شانزده ساعت نمىتواند شكمش را بگيرد جوان، قوى، صحيح و سالم، ولى ذليل
شكم است يا كسى كه ذليل وهم و5 خيال و نفس و هوى است، خيالى او را از پا در
مىآورد.
يك ماه قبل گفتند: در روزنامه نوشته بود، احمق ميليونر زمين دارى تا سرو صدا بلند
شد قيمت زمينها كم شده، سم خورده خودش را كشته است. چرا؟ چون ذليل نفس و ذليل پول
است.
مقاومت در برابر شهوت، عزت است
در تذكرهها نوشتهاند كه: در بصره يك نفر بوده است الرجل المسكى
مشهور بوده مردى كه هميشه بوى عطر از او طالع بود از بدنش نه لباسش دائما بدنش بوى
عطر مىداد، با اينكه هيچوقت عطر استعمال نمىكرده، در كوچه كه رد مىشده است بوى
عطرش همه را شاد مىكرده است به طورى كه در بصره الرجل المسكى
منحصر به فرد بوده است.
علت اينكه اين شخص به اين مقام رسيده اين بوده (معنى عزيز را مىخواهم برايتان
روشن كنم) كه در جوانيش خيلى زيبا و دلربا بوده است از پدرش خواهش مىكند سرمايهاى
به او بدهد مشغول معامله گردد مقدارى جواهر يا چيز ديگرى تدارك مىكند در بازار
مشغول كسب مىگردد روزى پيره زالى كه معلوم مىشود مأموريت داشته مقدارى جنس از او
مىخرد آنگاه بهانه مىكند مىگويد: تو جوانى مىتوانى، اما من پير شدهام
نمىتوانم اينها را ببرم ممكن است تا در خانه زحمت بكشيد تشريف بياوريد، جنس را
بياوريد و پولش را بگيريد مىگويد خيلى خوب، جوان ساده بلند مىشود و قماش را
همراهش مىآورد، وارد منزل مىشود تا وارد منزلش مىكنند از پشت در را قفل مىكنند،
حدس مىزند كه خبرى هست به او مىگويد بفرمائيد بالا، مىبيند زن بسيار زيبا، لخت و
عريان نشسته، تا اين بيچاره جوان وارد شد آن زن او را در بغل گرفت بوسيد، بيچاره
جوان وحشت كرد گفت چكار مىكنى؟ گفت حرف نزن كيف بكن؟ اين جنس خريدنها بهانه بود،
من مىخواستم به وصل تو برسم براى تو خدا خواسته، فرج شده، كسى در خانه نيست، هيچ
مانعى نيست.
اجمالاً معنى عزت و ذلت را توجه كنيد هر كه باشد اينجا زانو به زمين مىزند، جوان،
عزب باشد تمام وسائل هم فراهم باشد، هيچ مانعى هم نباشد، طرف التماس هم مىكند، اما
كسى كه خدا به او عزت داده باشد مانند همين بزرگمرد ذليل شهوت نمىگردد.
سالى كه نكوست از بهارش پيداست از همان اول معلوم
مىشود كه خداى عالم از عزتش به او داده بود، بالاخره چارهاى ندارد غير از اينكه
مماشات بكند اظهار موافقت كرد گفت، خيلى خوب فقط چيزى كه هست احتياج به تطهيرى پيدا
كردهام بروم تطهير كنم و بيايم گفت مستراح پائين است، رفت مستراح از سر تا پاى
خودش را آلوده كرد، با اين منظره و گند كثافت آمد تا نزديك خانم شد، خانم بوى گند
كه شنيد دادش بلند شد بيائيد بيرونش كنيد كه اين ديوانه است، رفتهايد ديوانه
آوردهايد.
اجمالاً كلفتها آمدند اين جوان صالح را از خانه بيرون كردند و از اين شر عظيم نجات
يافت، يك ساعت كه بيشتر نبود، آمد در خانه شستشو كرد خودش را پاك كرد چيزى نبود،
اما شب كه شد در عالم رويا خواب ديد ملكى آمد نزديكش اولاً از او تشكر كرد و گفت:
خداوند به خاطر كار امروزت از تو راضى و خشنود شد، بعد، از سر تا پا تمام بدنش را
دست كشيد. هر جا كه دستش رد مىشد بوى مشك بلند بود تا آخر عمر بدنش بوى مشك و عطر
مىداد، در برابر يك ساعت كه خودش را متعفن كرد براى رضاى خدا براى فرار از گناه،
خدا چه عزتى به او داد، قربان جوانى كه خدا عزتى به او بدهد هيچ چيز ذليلش نكند،
پول خلق را ذليل كرده بيشتر ذليل زن و شهوتاند نسائهم قبلتهم
.
عزت بىنظير اباالفضل (عليه السلام)
عزيزانى به شما نشان بدهم كه به قول زين العابدين (عليه السلام) در هيچ شهدائى
نبوده، قمر بنى هاشم ابى الفضل العباس (عليه السلام) خدا مقامى به او داده است كه
همه شهداء غبطه او را مىخورند يغبطه جميع الشهداء
چرا؟ چون عزتى كه خدا به او داد پس از عزت حسين (عليه السلام) است. اين مرتبه از
عزت از كجا به او رسيد؟
عصر تاسوعا كه همه يقين كردند هيچ چاره و راه فرارى نيست شمر ابن ذى الجوشن آمد در
خيمه با ابى الفضل احوالپرسى كرد ببين از عزت چه خبر است! آقا اصلاً جوابى به او
نداد، مردك به خيال خودش رئيس و سرلشكر است.
حسين (عليه السلام) فرمود: شمر است برو ببين چه مىگويد. گفت آقا چون شما
مىفرمائيد چشم، فرمود چه مىگوئى؟ گفت: من موقعى كه از كوفه آمدم در فكر شما چهار
برادر بودم امان نامهاى گرفتم كه شما بيائيد اين طرف، مال و رياست براى شماست، به
خيال خام خودش عزت اين طرف است در خيمهها ناله العطش بچهها اما اين طرف آب فرات
موج زنان... تا اينها را گفت: ابوالفضل (عليه السلام) نهيبى به او داد. قربان عزتت،
ابوالفضل فرمود: لعنت بر تو و امان نامهات، آيا براى من امان باشد اما براى حسين
(عليه السلام) امان نباشد.
7
بسم الله الرحمن الرحيم
له ملك السموات والارض يحيى و يميت و هو على كل شىء قدير(72)
جهان هستى يك مالك و خالق دارد
مطلب مهم ديگر قرآن بيان بعضى از صفات و افعال خداوند است كه واجب است همه معتقد
باشند.
يكى از اسماء و صفات الهى كه در قرآن به بيانات مختلف ذكر شده است مالك است مالكيت
مطلقه الهى است ملكيت طلق و تام رب العالمين است، جهان هستى آنچه به چشم مىخورد و
نمىخورد خصوصاً آنچه روى آن هستى (كره خاك) چه روى آن و چه داخل آن همه و همه ملك
خاص پروردگار است، اينها يك مالك بيشتر ندارد چون يك خالق بيشتر ندارد، آنكه خلق
كرده مالك است.
عقل مىگويد زمين، ملك همان است كه او را آفريده است حكومت در اين زمين با خداى
لايزال است له ملك السموات والارض اللام للملك، ملك
طلق خداست. پس حكومت آسمانها و زمين نيز از براى خداست.
در آيه شريفه ديگر لله ملك السموات والارض از براى
خداست سلطنت آسمانها و زمين، حكمرانى واقعى، مال آن كسى است كه آفريده است در آخر
سوره مباركه7 الحشر از جمله اسماء الله مىفرمايد: هو الملك
خداست ملك و خداست آن سلطانى كه هيچ مخلوقى از تحت حكم او بيرون نيست هر چه را نگاه
مىكنى، مىبينى مسخر اراده اوست، هيچ موجودى كمترين تخلف از حكم تكوينى الهى
ندارد، اين كره زمين با اين حركتهاى عجيبش مسخر او است همين حركت وضعيهاش يك دور
به دور خود گشتن توليد شبانه روز شدن يك لحظه آيا وقفه پيدا مىكند(73)
؟
حركت انتقاليه كه گويند در هر دقيقهاى چهار فرسخ به دور خورشيد حركت مىكند و در
حركت وضعيهاش مىگويند در هر ثانيهاى چهار فرسخ سرعت دارد. اين كره به اين بزرگى
آنگاه خدا به حكمتش چطور كوهها را مثل ميخ قرار داده كه به واسطه اين حركت سريع،
زمين متلاشى نگردد آن كسى است كه آن را آفريده و اين چنين منظم به حركت آورده است.
مالك بشر آفريننده اوست
خودت را حساب كن آى بشر، ببين مالك تو كيست؟ بگو همان كسى است كه از شكم مادر تا
اينجا مرا آورده است آن خداى بزرگ كه اراده او در من حكمرواست نه خودم. من دلم
مىخواهد مثلاً هميشه موى سر و صورتم سياه باشد، اما موها سفيد و دندانها ريخته و
قوا ضعيف مىگردد. سلطان بر من آن كسى است كه بدون ميل من، بدون دلخواه من آنچه
بخواهد انجام مىدهد، پادشاه من كسى است كه بر من حكم مىكند بدون اراده من و من
نتوانم تخلف كنم. بشرى را شما پيدا بكنيد در كره خاك كه توانسته باشد از حكومت خدا
فرار كرده باشد(74) اگر كره زمين قشونش شود
آيا از حكم خدا مىتواند فرار بكند؟ اينها شاهد صدق است كه همه مملوك و مقهورند،
مالكى نيست مگر خدا و بس، قفل اللهم مالك الملك(75)
مالكيت حقيقيه براى خداست و بس. گاهى شده گندم بكارى ذرت بدهد؟ درخت زرد آلو بكارى
انار بدهد؟ مىبينى هر چه براى چيز معينى آفريده شده است تخلفپذير نيست، نمىتواند
تخلف نمايد هر عضوى از اعضاء بدنت براى هر چه آفريده شده است در همان اندازه و همان
حد از او آشكار مىشود.
زندگى و مرگ از شؤون ملك خداست
له ملك السموات والارض قطعاً به تحقيق براى خداست و
بس ملك آسمانها و زمين يكى از حكومتها و ملكها و دارائيش حيات است. داد و ستد،
حيات و موت كه در آيه متذكر شده يكى از ملكهاى اوست چون مهم بود خصوصاً ذكر نمود
يحيى و يميت حيات و موت به دست او است، اين هم يكى از شؤون ملك است
اينجا ذكر خاص بعد از عام است، اول به طور عموم فرمود: له ملك
السموات والارض بعد به طور خصوص مىفرمايد: يحيى و
يميت اصل حيات از خداست به جميع مراحلش حيات نباتى، حيوانى، انسانى،
حيات دنيوى و اخروى، همهاش محيى خداست مميت خداست، واجب است مسلمانان باورشان
باشد.
نطفه كه جان ندارد، تخم كه حيات ندارد، رشد و نمو ندارد چطور شد وقتى در خاك كاشته
شد و آب مناسب هم به آن رسيد پوسيده كه شد جان به آن داده مىشود چطور جانى؟! نصفش
مىرود پائين كه بشود ريشه، نصفش مىآيد بالا چه درختهائى، چه برگها و شاخه هائى
بعد چه ميوه هائى.
همچنين حيات حيوانى، نطفه نخست در شكم مادر حركتى ندارد كم كم حركت نباتى، رشد و
نمو، اول يك قطره آب است بعد كم كم خون مىشود، بعد مثل گوشت جويده شده مىشود،
استخوان در آن پيدا مىگردد تا چهار ماه كه تمام شد آنگاه روح حيوانى و انسانى در
او پيدا مىگردد(76) وقتى به دنيا مىآيد
جان دار است وقتى خواست او را به عالم ديگر ببرد همان كه در شكم مادر جان داد، همان
هم جان مىگيرد(77) خدا است آن خدائى كه
جانها را وقت مرگش مىگيرد(78) . رجوع موقوف
به ابتدا است از خدا آمدى به خدا بر مىگردى از خزينه الهى آمدى به خزينه الهى هم
بر مىگردى.
بىاعتبارى امور اعتبارى
هيچ كس مالك ديگرى نمىشود چون همه در عرض همند، همه مثل همند مالك و مملوك در طول
است اما خود مملوكها هيچ مزيتى بشرى نسبت به بشر ديگر ندارد براى چه مالك ديگرى
بشود؟ با ديگرى چه فرقى مىكند به ذات مثلاً آن چهار تا چشم دارد كسى را آفريده؟ از
عدم به وجود آورده؟ به ديگران بگويد من مىخواهم بر شما حكم بكنم. تو اصلت نطفه
گنديده، من هم اصلم نطفه گنديده بعد از چند سال ديگر من و تو لاشه مردار مىشويم.
گويند در سابق كسى سلطان محمود غزنوى را در خواب ديده به او گفته بود سلطان! تا
گفته بود سلطان، لرزيد و گفت مبادا ديگر اسم سلطان روى من بگذارى. گفتم چطور! گفت
ما9 در دنيا در اشتباه بوديم. همه ذليل و عاجز تحت قدرت قاهره الهى(79)
اگر واقعاً ملكى دارد از همه نزديكتر بدن خودش است در بدن خودش حكم كند نگذارد مويش
سفيد شود اگر ملك واقعى هم خيال كند، همهاش اشتباه است.
مالكيت در غير خدا ذاتى نيست
اينها همه اعتبار است موهوم و خيال است شنوندگان بايد موعظهاى كه گفته مىشود اول
روى خودشان پياده كنند. خداوند به حكمت بالغهاش اعتباراً نسبتها را امضاء فرموده
نسبت مالكيت را قرا داده است مثلاً هر كدامتان رفتيد هر جاى صحرا يا كوه را درست
كرديد ديوار كشيديد جائى كه بىمالك بود سنگچينى كرديد كه براى خودتان باشد اگر هم
به كسى فروختى پولش براى خودت باشد اين اعتبار مورد امضاء شرع است.
مثل بدنت، گوش و چشمت و دست و پايت و و و... مگر اينها مال خودت است آيا تو درستش
كردى؟ خدا اين بدن را ساخته در اختيار تو بطور عاريه قرار داده است. اين چشم قشنگ
كه خدا در اختيارت گذاشته است اگر به غير از رضاى خدا با آن نگاه كردى غاصب هستى
خدا چشم به تو داده كه كارهاى خير با آن انجام بدهى، قرآن بخوانى، حكمتهاى خدا را
ببينى. زبان به تو داده كه به اين آسانى حرف مىزنى قدردانى كن اگر خداى نخواسته به
اين زبانت فحش دادى، لغوى گفتى به مال غير خيانت كردى غاصبى. خيلى مواظب باشيد
حاضرين به غائبين برسانيد و هكذا دست و پا و گوش (اگر اين بحث را طولانى كنيم از
حرفهاى ديگر باز مىمانيم.)
غرور به مال موجب هلاكت است
اگر وضع شخص طورى شود كه استقلال در مالكيت براى خودش ببيند در حقيقت نوعى از كفر
است. بهتر اين است كه اين حقيقت ضمن داستانى از قرآن مجيد بيان شود در سوره كهف
داستانى ذكر فرموده كه به طور خيلى خلاصه آيات و تفسير آن را عرض مىنمايم:
درباره آن كسى كه از دار دنيا رفت و دو پسر داشت و شانزده هزار درهم از خودش باقى
گذاشته بود هشت هزار درهم براى يكى و هشت هزار درهم، هم براى ديگرى باقى ماند. آن
برادر اولى عاقلى كرد و هشت هزار درهم را در راه خدا خرج كرد و صدقه و انفاق فى
سبيل الله كرد مالش را به خداوند وام داد چنانچه قرآن مىفرمايد: كيست كه به خدا
وام دهد تا خداوند چند برابر به او پس دهد(80)
برادرش هشت هزار درهم را داد و دو باغ گرفت و وسط آن دو باغ نهرى بود به خيال خودش
كار خوبى كرده تا يك روز اين برادرى كه مالش را قرض خدا داده بود به ديدن برادرش
رفت براى اينكه وظيفه دينيش را انجام دهد (صله رحم كند) برادرش او را سرزنش كرد و
از خودش تعريف و تمجيد نمود0 باغ من، مال من، دارائى من، فهميد برادرش مغرور به
خودش و دارائيش شده است و خودش را در رديف خدا، مىداند، گفت بدبخت مغرور به خودت
نشو و شروع كرد به نصيحت كردنش كه هرگاه مىروى در باغت، بگو سبحان الله، الحمدلله
باورش نشد، اجمالاً چندى گذشت يك شب كه با خيال راحت خوابيده بود صاعقهاى آمد و هر
چه دارائى و باغ و مال بود سوزاند صبح كه سراغ باغش رفت ديد همه خاكستر شده آن وقت
پشت دستش مىزد و تأسف مىخورد.
پس به مال، كه در معرض فناء است مغرور نشو كه پشيمان مىشوى، آن قدر غافل نباش بيا
و خودت را اصلاح كن، نگذار كه در گور پشيمان بشوى.
مالك شمردن خود و مضايقه از انفاق
ديگر از مفاسد مالك شمردن خود، اين است كه در انفاق كردن مضايقه مىنمايد زيرا از
خودش مىداند و مطابق حس چيزى كه داد كم مىشود بهتر اين است كه اين حقيقت را در
ضمن داستانى كه در شأن نزول سوره الليل رسيده عرض
كنم.
يك نفر در مدينه از اصحاب رسول خدا ناراحتى سختى برايش پيش آمد گرفتاريش هم اين
بود كه همسايهاش درخت نخلى داشت كه شاخهاش پهن و كج شده بود موقعى كه خرمائى
مىافتاد در خانه همسايه كه اين مؤمن بيچاره بود، اگر خودش بود جمع مىكرد براى
صاحب نخل مىبرد (واجب است اگر چيزى از همسايه در خانهات افتاد بروى و به او پس
بدهى حق ندارى تصرف كنى) وقتى خودش نبود بچهها مىخوردند يك وقت وارد شد ديد
بچهاى دانهاى از خرماها را برداشته تا گذاشت در دهنش دويد از دهن بچه گرفت به
همسايه داد، آنگاه نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شكايت كرد اين درخت
نخل همسايه بلائى براى من شده است رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هم عقب اين
صاحب نخل، فرستاد (حاصل روايت منقوله) به او فرمود بيا و اين درخت نخلت را به من
بفروش در برابر يك درخت نخل در بهشت، قبول نكرد اول اينكه به خيال خام خودش خود را
مالك مىداند دوم اينكه ايمانى نداشت به خيالش درخت بهشتى مثل درخت دنياست در حالى
كه اشتراك در لفظ و اختلاف در حقيقت است گفت نمىخواهم.
آقا فرمود: بيا اين درختت را بفروش به يك باغچهاى در بهشت كه چندين نخل دارد باز
هم نادان قبول نكرد ناگاه جناب ابودحداح خبر شد، ديد عجب موقعى است خوب مىشود با
پيغمبر معامله كرد، فانى بدهد، باقى بگيرد.
اول نزد صاحب نخل رفت گفت: شنيدهام پيغمبر مىخواهد نخلت را بخرد ندادى؟ گفت: نه
پيغمبر مىخواهد نسيه معامله بكند ابودحداح گفت: من بنقد معامله مىكنم اين درختت
را به چند درخت مىدهى در دنيا؟ گفت بچند تا مىدهى؟ گفت: من باغچهاى دارم از نخل
كه خرمايش مرغوب و چنين و چنان است يك نخل بده در برابر يك باغچه گفت فروختم اين هم
گفت خريدم.
جناب ابودحداح آمد پيش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا رسول الله
معاملهاى كه مىخواستى بكنى من رفتم از او خريدم درخت نخل از من شد حالا من
مىخواهم با شما با نخلى در بهشت معامله بكنم.
فرمود جنة و جنة و جنة يك درخت نخل كه به ما فروختى
من در برابرش يك بوستان و يك بوستان و يك بوستان بتو معامله كردم.
مكرر گفتهام درختهاى بهشتى كه گفته مىشود ربطى به درختهاى دنيا ندارد اشتراك در
لفظ است در روايت دارد وقتى كه باد مىآيد برگهاى درختان بهشتى حركت كه مىكند:
نغمه1 دلربائى از آنها بلند مىشود نغمه سبحان الله، الحمدلله.
حيات دل نيز از خداست
حيات از خداست، حيات بدن و حيات دل، حيات بدن قوهاى است كه سرتاسر بدن را گرفته
زبان حرف مىزند، چشم مىبيند... اينها آثار آن قوه است هر چند حقيقتش مجهول است
ولى از آثارش پى به آن مىبريم.
حيات دل را نيز خدا مىدهد دل زنده مىشود(81)
نشانهاش اين است كه از ذكر خدا لذت مىبرد وقتى مىگويد يا الله، روحش شاد مىشود
اگر اينطور شد مىشود زنده دل، مىشود بنده خاص خدا كه خدا هم براى او وعدهها داده
است.
يكى از بزرگان مىفرموده چند سال است غصه و حسرت من وقتى است كه هنگام طلوع فجر
مؤذن مىگويد: الله اكبر مىفهمم وقت مناجات تمام شد، از بس از ذكر خدا لذت مىبرده
است اين از حيات دل است.
قربان كسى كه خدا دلش را زنده كرد: جان و روحى به دلش داده وگرنه جان به بدن حيوان
هم داده است.
دوستى مال و عاقبت به شرى
روايت را كوتاه كنم جناب مسيح با يك نفر از حواريين مىرفتند و حواريين سيزده نفر
بودند، گاهى يكى يا دو تا يا بيشتر همراهش بودند محل خاصى هم نداشت، وقتى يكى از
مال دوستان همراهش بود حضرت مسيح سه تا نان جو به دست او داد به راه افتادند در
بيابان عصر كه شد خسته و گرسنه رسيدند به آبى. فرمود: اينجا بنشينيم نانى كه نزد تو
امانت بود بياور بخوريم گفت چشم، در راه يكى از اين سه نان را پنهان كرده بود سفره
پهن كرد دو تا نان بود گفت: آقا يكيش براى شما ديگرش براى من، جناب مسيح فرمود: سه
تا نان بود شروع كرد به قسم خوردن، در اثناء راه جناب مسيح آياتى از خداوند نشانش
داد كه در روايت دارد كه فردايش در اثر گرسنگى آهوئى را اشاره كرد و نزديك آمد و
ذبحش كرد و هر دو خوردند، بعد هم دعا كرد و زندهاش كرد و فرمود: تو را به خدائى كه
اين معجزه را آشكار كرد بگو ببينم نان ديگر كجاست؟ گفت: آقا به همين خداى من،
نمىدانم، رفتند تا رسيدند به سه تا خشت حضرت مسيح به آنها نظرى كرد هر سه خشت طلا
شد جناب مسيح گفت: يكيش براى خودم يكيش هم براى تو يكى هم براى آن كسى كه يك گرده
نان پيش او است، تا اين را فرمود بى حيا گفت: خودم هستم! حضرت گفت كجاست، دست كرد
در كمرش بيرون آورد و جلوى مسيح گذاشت.
8
بسم الله الرحمن الرحيم
له ملك السموات والارض يحيى و يميت و هو على كل شىء قدير هوالاول والاخر والظاهر
و والباطن و هو بكل شىء عليم(82)
.
كلام درباره آيه دوم از سوره مباركه الحديد بود كه فرمود: له
ملك السموات والارض يحيى و يميت ملك آسمانها و زمين خاص و ملك طلق
خداست، هر نوع تصرفى از خداست از آن جمله كه شاهد ما مىباشد
حيات و موت است زنده مىكند و مىميراند كه ديروز مراتب حيات گفته شد
زنده و مرده كردن فقط شأن خداست و بس مكرر در قرآن مجيد يحيى و يميت ذكر شده است
حيات به هر موجودى مطابق وضع او مىدهد حيات جمادى، نباتى، حيوانى، انسانى.
حياتى هم به دل آدمى مىدهد كه ديروز ذكر شد زنده شدن دل به ذكر خداست از جهل
بيرون آمدن است به نور علم و معرفت، به نور ولايت و تقوى منور شدن است.
پس اعتراض به مرگ غلط است
گفتيم حيات و موت دست خداست و بس. اگر كسى مرگش رسيد اعتراض به مرگ غلط است ناراضى
شدن به مرگ، كفر به خدا است هر وقت خودش صلاح دانست همان كس كه جان داد همان هم جان
مىگيرد و وقتش را خودش بهتر مىداند، اگر كسى چون و چرا كند فضولى است خدا خودش
مىداند، خدا به انسان مهربانتر از مادر است.
رحم و ترحم خدا صد برابر پدر و مادر است. چه بسا اگر اين جوان، مىماند آلوده
مىگرديد تا هنوز آلوده به گناه نشده زودتر به منزل برسد بهتر است. خدا مهربانتر
است به بندهاش از پدر و مادر؟ بگذار اين جوان زودتر به منزل برسد اگر بماند زيانى
براى پدر و مادرش دارد چه بسا جوانهائى هستند تا عيال نگرفته است مؤدب و با محبت
است وقتى خودش خانه دار شد دشمن سرسخت پدر و مادرش بلكه قاتل آنها مىشود آيا
نمىترسى اگر جوانت مىماند چه شقاوتها از او سر مىزد به ضرر خودش و هم به ضرر پدر
و مادرش تمام مىشد هر چه آن خسرو كند شيرين بود.
مهر پرنده و جوجههايش
در روايت دارد عربى مىخواست به مدينه خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
بيايد در اثناى راه كه مىآمد زير درختى دو سه جوجه پرنده بود آنها را برداشت كه
بياورد هديه براى پيغمبر و متوجه نبود كه مادر جوجهها بالاى سرش همراهش مىآيد.
همين طور آمد تا رسيد به مسجد، جوجهها را گذاشت جلوى روى پيغمبر. در اين اثناء
مادر بچهها از چند فرسخ خدا مىداند دانهاى در دهان داشت آب يا گندم آورده بود تا
در مسجد آمد پائين، منقارش را به دهان جوجهها زد و فرار كرد تا او را نگيرند باز
رفت به دنبال خوراكى. مرتبه دوم باز خودش را انداخت نزد بچهها در صورتى كه پرنده
از آدمى وحشت دارد باز خودش را در خطر انداخت براى خاطر اولادش بالاخره منقارش را
نزديك دهان بچهها آورد. اينجا در روايت چنين دارد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله
و سلم) رو كرد به اصحاب فرمود: چگونه ديديد مهر اين مادر را به اين بچهها گفتند:
راينا عجيباً خيلى شگفت ديديم. فرمود: قسم به خدائى كه مرا به پيغمبرى
مبعوث كرد خداى عالم مهرش به بندگانش هزار درجه بالاتر است. اصحاب همه شاد شدند(83)
واقعاً همين3 طور است رسول الله از معدن علم خبر مىدهد علاقه پدر و مادر به بچه
كجا علاقه خالق كجا؟
كار خدا تشويق و ترساندن است
از دوستى خدا به بندگانش است كه اين همه پيغمبران را فرستاد كه بندگانش را هدايت
كنند تا از سعادت دور نشوند دوست دارد كه بشر به پاى خودش به آتش جهنم نرود. اين
همه وعيدها تشويق به توبه اينها همه از محبت است از بس مخلوقش را دوست مىدارد راضى
نيست بشر به آتش برود ممكن است به خيالتان برسد اگر خدا به مخلوقش محبت دارد جلويش
را بگيرد تا اصلاً به گناه نزديك نشود جوابش اين است كه اگر جلويش را بگيرد سلب
اختيار مىشود خلاف حكمت است يك جا مقتضى است كه بشر مختار باشد هم بتواند گناه
بكند هم بتواند ثواب بكند تا استحقاق ثواب و عقاب در او پيدا گردد لذا او را به كار
نيك تشويق و از گناه مىترساند به مقتضاى مهرش، اما نمىشود به زور او را به خير
بياورد يا از شر دور گرداند كه برخلاف حكمت است كار خدا دعوت به بهشت است
مهمانخانهاى به نام بهشت برايتان درست كردهايم(84)
بيا و از مهمانخانه ما رو برنگردان مهمانخانهاى كه همه اسباب خوشى در آن جمع است
البته بهرهبردارى در آن هم تقوى مىخواهد با آلودگى جور در نمىآيد.
اول و علة العلل خداست
آيه سوم: هو الاول والاخر و الظاهر والباطن چهار
اسم، چهار وصف از براى پروردگار جل جلاله در اين آيه سوم از سوره مباركه الحديد
بيان مىفرمايد: معنى آيه: خداست كه اول است، خداست كه آخر است، خداست كه ظاهر است،
خداست كه باطن است.
اما شرح آن: اول يعنى چه؟ اول است خدا يعنى هر موجودى كه شما تصور كنيد در رتبه
متاخره از علتش هست كسى كه آن را آفريده آن اول است وجود مخلوق حاصل و متفرع از
اوست، پس اول خداست هوالاول تا مخلوق حاصل گردد عكسش
كه بلاشك خلاف عقل است كه بگوئى اول مخلوق آخر خالق و تساويش هم محال است در عرض هم
باشند اين هم غلط است. اول واجب الوجود بعد سلسله ممكنات اول آفريدگار، بعد آفريده
شدگان مبدأ هستى خداست و به تعبير ديگر خدا ازلى است يعنى هميشه خدا بوده و هميشه
خواهد بود مخلوق آن است كه وقتى نبوده بعد هست شده، اما خدا لا
اول لاوليته اوليتش اول ندارد يعنى پيش از خدا موجودى نيست، هستى عين ذات
اوست، آنچه به نظر مىخورد و آنچه به نظر نمىخورد همه از اوست جل جلاله:
اى همه هستى ز تو پيدا شده
زير نشين علمت كائنات
|
|
خاك ضعيف از تو توانا شده
ما بتو قائم چو تو قائم بذات
|
اول در همه چيز در عطا و بخشش در سلسله عالم هستى اول و آغاز خداست.
مرجع هم خداست
والاخر انجام هم خداست آن هم به بياناتى(85)
و(86) انالله
ما از براى خدا، از پيش خدا، آفريده شده خدائيم برگشتمان هم به سوى خداست اول و
آخر، خدا، يعنى مبدأ و مرجع خداست از خدا آمدى به طرف خدا بر مىگردى هستى از او
بعد هم به سوى او، معنى ديگرى كه براى والاخر ذكر
كردهاند آخر در ادراك يعنى هر عاقلى كه بخواهد علت مراتب هستى را پيدا كند بالاخره
سر در مىآورد در دامن كبريائى الهى، فرض كنيد دارد باران مىآيد خوب اين باران از
كجا مىآيد؟ مىبينيد از ابر است.
ابر از كجا آمد؟ مىبينيد از بخارهاى درياها بلند شده و در هوا منجمد شده و متراكم
گرديده و فشار به هم مىآورند، قطرات آب بيرون مىآيد، بخار از چه توليد مىشود؟
آفتاب مىتابد بر آبهاى دريا، تبخير مىشود مىآيد بالا، حالا آب دريا از كجا پيدا
شد؟ اينجا كمى معطل مىشود و جوابى هم ندارد مگر اينكه بگويد: آب دريا همان آبهاى
بارانى كه مىآيد سيلها به دريا مىآيد راهى ديگر ندارد (وگرنه تسلسل و دور مىشود)
يك مرتبه تو ذهنش مىآيد چه كسى اين طوريش كرد؟ ناچار است بگويد قدرت فوقى است كه
اين نظم را داده است از نود ميليون ميل راه حرارت آفتاب، سى ميليون فرسخ راه حرارت
آفتاب به اين آب مىرسد و تبخير مىشود(87)
گاه مىشود ابرهاى متراكم شده بالاى سر شهرها مىگذرد يك قطره نمىچكد، معلوم
مىشود به اختيار خودش نيست، خدا داند اينها مأمور كدام زمين باشند(88)
ناچار است آدمى قبول كند همه از5 خداست.
باز هم مثال بزنم علت پيدايش ميوه از چيست؟ جواب مىدهى ميوه از درخت است، درخت از
چيست؟ از هسته است پس هسته از چيست؟ اگر بگوئى از درخت است اينكه جور در نمىآيد
(دور مىشود) پس ناچارى بگوئى رب العزة حالا اول
هسته خلق كرده يا اول درخت آفريده نمىدانم!
مرغ تا تخم زير پايش نگذارند آيا جوجه پيدا مىشود؟ بگو نه، تا مرغ تخم نگذارد تخم
پيدا مىشود؟ نه - بالاخره تحقق جوجه به تخم است تحقق جوجه به اين است كه تخم باشد
اينكه دور است نمىشود چاره نيست غير از اينكه مستندش كند بغيب الغيوب به يك قدرت
مافوق الطبيعهاى. اين ربط و ارتباطات تمام منتهى مىشود به رب العالمين. آدمى به
مرز حيات كه مىرسد تمام عقلاء مىگويند چارهاى نيست مگر بگوئى مافوق الطبيعه است.
براى حيات ديگر نمىشود چيزى فرض كرد مثلا اجزاء اصلى حيوان اگر چنانچه مىگويند ده
چيز است - اكسيژن، ئيدروژن، فسفور، آهن، كلسيم.... اين ده چيز را اگر تركيب كنند
شكلى درست كنند يك ذره حيات در آن پيدا نمىشود بهر اندازه دقت كنند بدنى درست كنند
با قلب و... اولاً كه نمىتوانند، بر فرض بتوانند از اجزاء اصلى درست كنند
نمىتوانند جان به آن بدهند اگر جان پيدا كند خدا به آن جان داده است نه دانشمندان،
هنوز از حقيقت جان سر در نياوردهاند چگونه چيزى كه بر خودشان مجهول است مىتوانند
عطاء نمايند.
هستى خدا، آشكار و بديهى است
والظاهر و الباطن معنى ظاهر يعنى آشكار، خدا از هر
آشكارى آشكارتر است به حسب اصل وجود و فعل و صفت و اما به حسب كنه و ذاتش، باطن و
مخفى است، كسى نمىتواند ذات را بفهمد اصل وجود حق از هر ظاهرى ظاهرتر است براى
اثبات هر شىء يك دليل تا برسد صد تا اگر پيدا شد شكى ديگر در آن نيست.
ايها الناس - خداى عالم چند تا نقش صورت نشان تو داده است الان روى كره زمين بشر
چهار ميليارد است هر صورتى ساخته دستگاه نقاشى و قدرت الهى است هر صورتى مىگويد
استاد من كامل است هر صورتى گواهى مىدهد كه نقاش قدرت بهترين نقاشها است.
جمله عجيبى بگويم: نقاش كه مىخواهد نقاشى بكند سه شرط دارد: شرط اول آن است كه
محل نقش سفت و محكم باشد آيا مىشود روى آب نقش كشيد؟ دوم آنكه بر ظاهرش باشد هميشه
نقاش روى ظاهر جسم نقش مىكند نه در جسم، سوم آنكه در روشنائى باشد در تاريكى
نمىشود، به هر اندازه كه استاد باشد در تاريكى نمىشود نقاشى بكند اما نقاش قدرت
در نقشى كه مىكند هيچ يك از اين شرائط سه گانه را ندارد نقش صورت را در يك قطره آب
منى جا داده آن هم نه روى آن بلكه داخلش نقشها فرموده است. اول نقشى كه در نطفه
پيدا مىشود سه چيز است: قلب و كبد و مغز، اين سه نقطه اولين چيزى است كه نقاش قدرت
تأسيس مىفرمايد: ديگر آنكه در تاريكيهاى رحم و مشيمه و شكم(89)
نقشها پشت سر هم ادامه مىيابد تا تكميل شود تا برسد به نقش زن و مرد(90)
الان روى كره زمين چهار ميليارد نفر گواهى مىدهد لا اله الا الله6 بلكه در اين
چهار ميليارد نفر و در داخل اينها ميلياردها چيز است كه گواهى مىدهند به يگانگى
خدا تمام اينها از يك كارخانه بيرون آمده است زير دست يك استاد تنظيم گرديده است.
هر گياهى كه از زمين رويد
|
|
وحده لاشريك له گويد
|
اينها درباره الظاهر بود ولى از آن طرف الباطن به حسب حقيقت ذات.
حقيقت ذات بر همه پنهان است
الباطن، اگر كسى خواست از ذات خدا سر در بياورد كه خداوند چيست؟ حقيقتش كدام است؟
اين فكر حرام است آتشت مىزند چون حدت نيست مخلوق نمىشود محيط به خالقش بشود مخلوق
محال است فوق خالق بشود. تو چكارت به ذات خدا، عظمت حق آتشت مىزند غيرت حق هلاكت
مىكند، تفكر در ذات خدا حرام است.
امام مىفرمايد: مسلمانان تا مىتوانيد فكر در نعمت بكنيد، فكر در دليل و شواهد و
آيات كن مبادا در ذات خدا بيائى چون حدت نيست محال است كه آدمى بتواند ذات خداى
عالم را بفهمد(91) .
در روايت دارد در زمان امام صادق (عليه السلام) از همين مرشدهاى صوفيه مدعى شده
بود كه من خدا را در عرش مىبينم. خبر به امام صادق (عليه
السلام) دادند كه اين مردك مدعى مشاهده رب العالمين است. امام (عليه السلام) فرمود
برويد به او بگوئيد نگاه به نور آفتاب بكن، تا چند دقيقه مىتوانى در آفتاب نگاه
بكنى؟ اگر توانستى در حالتى كه اين نور آفتاب يك جزء از هفتاد هزار جزء از نور كرسى
است و نور كرسى هم يك جزء از هفتاد هزار جزء نور عرش خداست احمق تو طاقت يك جزء از
نور آفتاب را ندارى آن وقت چه ادعاها مىكنى.(92)
خدا آفتابها خلق كرده كه نور و حرارتش چندين برابر نور اين شمس است در هيأت جديد
گفتهاند اين كهكشانها ميليونها آفتاب كه نور و حرارتش هزاران برابر كره آفتاب است
كه امام صادق (عليه السلام) فرمود اين نور آفتاب يك هفتاد هزارم نور كرسى و عرش است
آن وقت مىتوانى خدا را ببينى استغفرالله العظيم
خدائى كه خالق اين نورهاست نورها همه آفريده شده اوست. خداست
الباطن هيچ كس حق ندارد در ذات حق، خيال و فكرى بكند.
مثل مسيحىها كه مىگويند: خدا و مسيح و روح القدس متحد شدند آيا علت و معلول و
خالق و مخلوق در رديف هم هستند؟
اگر همه جمع گردند نتوانند نعمتهايش را بشمارند، نتوانند سر از وصف او در آورند چه
رسد به اينكه ذات بى زوال او را بشناسند. اول مطلق خدا، آخر مطلق خدا، ظاهر حقيقى
خدا، باطن حقيقى خدا.
و به تعبير دقيق اهل معرفت، آيه شريفه بيان احاطه كلى الهى است يعنى از اول تا آخر
از ظاهر تا باطن همه جا احاطه خداست، دو جمله لازم است در اين آيه بگويم كه قدرى
رفع اشتباه بشود.
اول اضافى در مخلوقات
هوالاول خدا اول است، اول حقيقى داريم و اول اضافى
يعنى حقيقتاً اول است يا نسبت به فلان چيز اول است اول مطلق به طور كلى خداست لكن
اول اضافى، چند چيز است كه در روايات است اول مخلوق مىفرمايد: آب است(93)
و در روايت ديگر اول چيزى كه خلق كرد عقل است(94)
و در روايت ديگر اول چيزى كه خلق كرد نور محمد و آل محمد است. اينها همهاش درست
است زيرا اوليت اضافى است يعنى نسبت به اجسام مثلاً اولين جسمى كه آفريده شد، آب
است از آب هم حيات رسيد به نباتات و حيوانات و انسان.
اول ما خلق الله العقل نسبت به مجردات است اول
مجردات كه آفريده شد عقل كلى است عالم انوار اولين روح كلى الهى كه صادر اول است
روح مطهر محمد و آل محمد است باز براى اينكه بفهميد اوليت اضافى چيست در چند روايت
است كه نسبت به على بن ابى طالب است. اول على آخر على ظاهر على باطن على روايات
دارد در خطبه البيان نيز دارد خودش فرموده، از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) هم دارد.
اين روايت يعنى چه؟ اين نه اولى است كه در آيه گفتيم براى خداست اين اوليت و آخريت
نسبى اضافى است و براى شرح، حديث شريفى در تفسير برهان نقل كرده از كشاف حقايق جعفر
بن محمد الصادق (عليه السلام) كه يك روز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بعد
از عصر خسته بود سر گذاشت در دامن اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بيرون شهر مدينه
در جائى كه هم اكنون مسجد فضيخ و ردالشمس است بسيار مسجد روحانى و عظيمى است. اينجا
جائى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) سر مباركش را گذاشت در دامن على
(عليه السلام) و خوابيد. مقدارى خواب رسول خدا طول كشيد كه به حسب پارهاى از
روايات وقت فضيلت عصر گذشت نه اينكه آفتاب غروب كرد8 اميرالمؤمنين (عليه السلام)
مبتلا شد بين دو كار يك جا، نماز نخوانده وقت فضيلت مىگذرد يك جا استراحت رسول
الله (صلى الله عليه و آله و سلم) هست اين هم مهم است لذا ملاحظه رسول خدا را كرد
هيچ حركت نكرد تا رسول خدا خواب راحتى كرد. از خواب كه بلند شد على (عليه السلام)
عرض كرد يا رسول الله من نماز عصر را نخواندهام.
تا اين را گفت فرمود: يا على برخيز رو به آفتاب، اول سلام كن بعد از او طلب كلام
كن با تو سخن مىگويد بعد از او بخواه كه برگردد به اذن خدا تا تو نمازت را به وقت
فضيلت بخوانى رسول خدا هم سلام يادش داد و گفت: بگو السلام
عليك يا خلق الله عجب اين است كه بعضى از سنيها هم مسأله ردالشمس را قبول
دارند تا سلام كرد ناگاه بلسان فصيح از آفتاب صدا بلند شد
فقالت عليك السلام يا اول يا آخر يا ظاهر يا باطن من ينجى محبيه و يوبق مبغضيه
و اين دو بشارت را نيز داد على جان خداى عالم دوست تو را نجات مىدهد و دشمن تو را
هلاك مىكند.
توجيه ديگرى كه براى ظاهر و باطن بودن اميرالمؤمنين (عليه السلام) شده
الظاهر على اعدائك و انت الباطن فى العلم ظاهر و پيروز هستى بر دشمنانت و
در علم پنهانى - يعنى به قدرى فضيلت تو آشكار شده كه دشمنانت نيز انكارش را
نمىتوانند بكنند و در عين حال كسى به كنه و ذات دانشت پى نخواهد برد.
در حديث ديگر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مروى است كه فرمود:
ظهر علمى كله له پس يا ظاهر يعنى اى كسى كه تمام علم محمد (صلى الله عليه
و آله و سلم) براى او آشكار گرديد و بطن سرى كله له
على باطن محمد است يعنى حامل اسرار اوست، سر محمد در على پنهان است.
و از روايات ديگر دانسته مىشود كه ظاهر است به حسب آيات بينات و پنهان است به حسب
مقامات و نورانيت(95) .
پىنوشتها:
71) انى وجهت وجهى للذى فطر السموات والارض.
سوره انعام، آيه 79.
72) سوره حديد، آيه 2.
73) هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار
المتكبر .
سوره حشر، آيه 23.
74) ولا يمكن الفرار من حكومتك
مفاتيح، ص 63، دعاى كميل.
75) سوره آل عمران، آيه 26.
76) انشأ ناه خلقا آخر.
سوره مومنون، آيه 14.
77) الله يتوفى الانفس حين مويها و التى لم تمت فى منامها فيمسك التى قضى عليها
الموت و يرسل الاخرى الى اجل مسمى.
سوره زمر، آيه 42.
78) انالله و انا اليه راجعون .
سوره بقره، آيه 151.
79) لا يملك لنفسه نفعاً ولا ضراً ولا موتاً ولا حيوة ولا نشوراً .
كتاب مفاتيح الجنان (تعقيبات نماز عصر، ص 17.)
80) من ذا الذى يفرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيرة.
سوره بقره، آيه 24.
81) اومن كان ميتا فاحييناه وجعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات
ليس بخارج منها .
سوره انعام، آيه 122.
82) سوره حديد، آيه 3.
83) حارالانوار، ج 96، ص 126، حديث 39.
84) فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين
سوره زخرف، آيه 71.
85) انا لله و انا اليه راجعون
سوره بقره، آيه 151.
86) اليه يرجع الامر كله
سوره هود، آيه 123.
87) والسحاب المسخر بين السماء والارض .
سوره بقره، آيه 164.
88) فسقناه الى بلد ميت
سورهاطر، آيه 9.
89) فى ظلمات ثلاث سوره زمر، آيه 6. 90) يهب لمن يشاء اناثاً و يهب لمن يشاء
الذكور .
سوره شورى، آيه 49.
91) اصول كافى، ج 1، ص 73، باب النهى عن الكلام فى الكيفية:
92) اصول كافى، ج 1، ص 76، حديث 6، باب فى ابطال الروية.
93) اول ما خلق الله الماء .
بحار، ج 57، ص 204، ح 152 و ص 208، ح 170.
94) اول ما خلق الله العقل.
بحار، ج 1، ص 97، ح 8.
95) بحار، ج 41، ص 181، حديث 18، و تفسير برهان، ج 4، ص 287.