حافظ مرزبانى در حالات سيد حميرى نقل مى كند كه :
فضيل گفت : بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) خدمت امام صادق (عليه السلام ) رسيدم و
حضرتش سخت مى گريست ، و مى فرمود: خدا زيد را رحمت كند، او عالمى درستكار بود، و
اگر پيروز مى شد مى دانست حكومت را به كى بسپارد.
فضيل مى گويد: عرض كردم : اجازه مى فرمائيد شعر سيد را برايتان بخوانم ؟
فرمود: كمى صبر كن .
بعد امام دستور داد، پرده هايى زدند و در اطاق ها را غير از يك در باز كردند.
سپس فرمود: بفرما بخوان .
من آن اشعار معروف سيد را خواندم كه مى گويد:
(569) (( لام عمرو باللوى مربع
)) تا آخر.
فضيل 13 بيت آن را در مجلس براى امام خواند، و مى گويد: موقعى شعرها را مى خواندم ،
صدايى از پشت پرده در ميان شيون زنان به گوشم رسيد، كه مى گفت :
اسماعيل
(570) از گفتارت متشكرم .
من به امام عرض كردم : مولايم ، معروف است سيد شراب مى خورد!!
فرمود: كسى چون او، توبه ، نجاتش مى دهد، بر خداوند سخت نيست كه گناهان دوستداران
ما و مدح كننده ما را ببخشد.(571)
و باز فضيل رسان مى گويد: بعد از شهادت حضرت زيد (عليه السلام ) براى عرض تسليت
خدمت برادرزاده اش امام صادق (عليه السلام ) رسيدم .
عرض كردم : آقا جان اجازه مى فرمائيد شعر سيد
(572) را برايتان بخوانم ؟
فرمود: بخوان .
من آن قصيده معروف سيد را خواندم كه با اين اشعار شروع مى شد:
(( فالناس يوم البعث راياتهم
))
(573)
3 - سديف بن ميمون ، در قصيده اش مى گويد:(574)
واذكروا مصرع الحسين و زيد
|
و قتيلا بجانب المهراس ))
(575)
|
4 - مرثيه فضل بن عباس بن عبدالرحمن در عزاى زيد (ع )(576)
بدمعك ليس ذاحين الجمود ))
(577)
|
صليب بالكناسة فوق عود
(578)
|
بنفسى اعظم فوق العمود
(579)
|
فاءخرجه من القبر اللحيد
(580)
|
خضيبا بينهم بدم جسيد
(581)
|
و ما قدروا علتى الروح الصعيد
(582)
|
و جاور فى الجنان بنى ابيه
|
و اجدادا هم خير الجدود
(583)
|
من الشهداء اوعم شهيد
(584)
|
هم اولى به عند الورود
(585)
|
حسينا بعد توكيد العهود
(586)
|
فما رعوا علتى تلك العقود
(587)
|
و تطمع بعد زيد فى الهجود
(588)
|
و كيف لهاالرقاد و لم ترانى
|
جياد الخيل تعدو بالاسود
(589)
|
و من قحطان فى حلق الحديد
(590)
|
تنادت : ان الى الاعداء عودى
(591)
|
صوارم اخلصت من عهد هود
(592)
|
بها نشفى النفوس اذا التقينا
|
و نقتل كل جبار عنيد
(593)
|
و نحكم فى بنى الحكم العوالى
|
و نجعلهم بها مثل الحصيد
(594)
|
عمارة منهم و بنوالوليد
(595)
|
و ان تمكن صروف الدهر منكم
|
و ما ياتى من الامر الجديد
(596)
|
قصاصا او نزيد على المزيد
(597)
|
وشتى من قتيل او طريد
(598)
|
و ضارى الطير من بقع و سود
(599)
|
خنازيرا و اشباه القرود ))
(600)
|
5 - مرثيه ابوتميلة الابار در عزاى زيد (ع )(601)
(( اباالحسين اعار فقدك لوعة
|
من يلق ما لقيت منها يكمد
(602)
|
فغدالسهاد و لوسواك رمت به
|
الاقدار حيث رمت به لم يشهد
(603)
|
و نقول : لاتبعد، و بعدك دؤ نا
|
و كذاك من يلق المنية يبعد
(604)
|
كنت المؤ مل للعظائم و النهى
|
ترجى لامر الامة المتاءود
(605)
|
و صعدت فى العلياء كل مصعد
(606)
|
باللّه فى سير كريم المورد
(607)
|
و ابى الاهك ان تموت و لم تسر
|
فيهم بسيرة صادق مستنجد
(608)
|
و القتل فى ذات الاله سجية
|
منكم واحرى بالفعال الامجد
(609)
|
و الناس قد امنوا و آل محمد
|
من بين مقتول و بين مشرد
(610)
|
نصب اذا اءلقى الظلام ستوره
|
رقد الحمام ، وليلهم لم يرقد
(611)
|
يا ليت شعرى و الخطوب كثيرة
|
اسباب موردها و ما لم يورد
(612)
|
بالامس او ما عذراهل المسجد
(613)
|
6 - جيب بن جدر هلالى
جيب بن جدر هلالى شاعر خوارج
(614) در مرثيه زيد (عليه السلام ) و نيرنگ مردم كوفه چنين سرايد:
(( ياباحسين و الامور الى مدى
|
اولاد درزة اسلموك و طاروا
|
علقتك كان لوردهم اصدار ))
|
و نيز مى گويد:
(( اولاد درزة اسلموك مبللا
|
يوم الخميس لغير ورد الصادر
|
تركوا ابن فاطمة الكرام تقوده
|
بمكان مسلمة تعين الناظر ))
|
7 - ابن حماد گويد:(615)
(( و دليل ذلك قول جعفر عندما
|
لو كان عمى ظافرا لوفى بما
|
قد كان عاهد غير ان لم يظفر ))
|
8 - اشعار يحيى بن زيد (ع )(616)
(( خليلى عنى بالمدينة بلغا
|
بنى هاشم اهل النهى و التجارب
|
و حتى متى ترضون بالخرق منهم
|
و كنتم اباة الخسف عند التحارب
|
و ليس لزيد بالعراقين طالب ))
|
اى دوست پيام مرا در مدينه به بنى هاشم آن مردان با خرد و تجربه برسان (و بگو) تا
كى بنى مروان از خوبان شما را بكشد و روزگار پر شگفت است ، تا كى با بدرفتارى و عهد
شكنى آنان تن در دهيد و حال آنكه شما آزاد مردان در كارزاريد براى هر شهيدى
خوانخواهى است ، امّا براى زيد در عراق و حجاز خوانخواهى نيست .
9 - اشعار صاحب بن عباد(617)
(( بدى من الشيب فى راسى تفاريق
|
بيوم زيد و بعض الهم تعويق
|
يزداد شرا و ان الرجس تنديق
|
قال الامام بحق اللّه تنهضه
|
محجة الدين ان الدين مرموق
|
يد عوالى ما دعى آباءه زمنا
|
اليه و هو بعين اللّه مرموق ))
|
10 - در (( تحفة الراغب
)) اين دو بيت در مرثيه زيد (عليه السلام ) آمده است :
اذا ذكرت يوما نسيت المصائبا
|
قتيلا نيبشا بارزا فوق جذعه
|
بوجنته يلقى الظبا و القواظبا ))
|
مصيبت و اندوه از دست رفتن زيد بسيار بزرگ است ، موقعى كه به ياد آن افتى ديگر
مصائب فراموش كنى .
آن كشته اى كه قبرش را نبش كردند و دارش زدند و در پيشانى او اثر زخم تير بود.(618)
11 - ابومحمّد عبدى كوفى مى گويد:(619)
(( حسبت امية ان سترضى هاشم
|
عنها و يذهب زيدها و حسينها
|
بالمشرفى و تسترد ديونها ))
|
12 - شيخ يعقول نجفى سرايد:
(( يبكى الامام لزيد حين يذكره
|
فكيف حال على بن الحسين و قدت
|
راءى ابنه لنبال القوم قد نصبا ))
|
13 - و شيخ صالح كواز گويد:
(( و زيد و قد كان الاباء سجية
|
لابائه الغر الكرام الاطايب
|
تشكل فيه شبه عيسى لصالب ))
|
14 - سيد محمّد اعرجى قصيده اى كه 19 بيت است در رثاء زيد (عليه السلام ) دارد كه
مطالع آن اين شعر است :
(( خليلى عوجابى على ذلك الربع
|
لاسقيه ان شح الحياها طل الدمع ))
|
15 - و ميرزا محمّد على اردوبادى قصيده اى كه (25 بيت است ) در مدح و عزاى زيد دارد
كه اول آن اين شعر است :
(( ابت علياؤ ه الا الكرامة
|
16 - سيد على نقى تقوى لكهنوئى در مرثيه زيد اشعارى (22 بيت است ) دارد كه مطالعش
اين شعر است :
(( ابى اللّه للاشراف من آل هاشم
|
سوى ان يموتوا فى ظلال الصوارم ))
|
17 - شيخ جعفر نقدى در مرثيه زيد (عليه السلام ) گويد: 31 بيت است .
(( يا منزل بالبلاغيبن ارسمه
|
يبكيه شجوا على بعد متيمه ))
(620)
|
فصل دوازدهم : علل شكست قيام
علل شكست
قيام زيد (عليه السلام ) در كوفه به شكست انجاميد البته مقصود ما از شكست اين نيست
كه قيام بى ثمر ماند، نه ، چون در فصل (نتايج قيام ) يادآور خواهيم شد كه قيام زيد
(عليه السلام ) در واقع به پيروزى انجاميد امّا چون هر دو راه (شهادت يا پيروزى
ظاهرى ) خواسته خود زيد (عليه السلام ) و راه پر افتخار او و يارانش بود مقصود ما
در اين فصل علل شكست ظاهرى نهضت در آن شرايط مساعد قبل از قيام بود، و اين مطلب
مهمى است كه در اين فصل به بررسى آن مى پردازيم ، مى توان علل شكست ظاهرى قيام را
چند چيز دانست :
1 - وجود ارتش عظيم شام در عراق
وجود ارتش عظيم شام در عراق ، و توجه كامل حكومت اموى به عراق بالا خص كوفه عراق و
مركز مهم آن كوفه قلب كشور وسيع اسلامى آن روز به حساب مى آمد از دو جهت :
الف - مركز مهم اقتصادى و درآمد بيت المال ، عراق در آن عصر يك مركز مهم اقتصادى
كشور اسلامى به شمار مى رفت و درآمد و ذخائر ارزنده بسيارى را در بر داشت .
درآمد دامدارى و زراعت و باغهاى مهم به خاطر موقعيت مناسب طبيعى آن .(621)
سران و عمال حكومت اموى اموال زيادى را به عنوان (بيت المال ) از عراق به دمشق
منتقل مى كردند.(622)
در عصر قدرت معاوية بن ابى سفيان از كوفه و نواحى آن سالانه بيش از پنجاه ميليون
درهم به خزانه اموى ها اضافه مى شد.(623)
تنها خزانه و درآمد منطقه (بطائح )
(624) پنج ميليون درهم در سال بود
(625) اين غير از هدايا و تحفه هاى قيمتى بود كه حد آن به بيست ميليون
درهم فقط از بصره مى رسيد.(626)
اموالى كه در زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز اموى از عراق به خزانه دولت ريخته مى شد
به ارزش بيش از يك صد و بيست و چهار ميليون درهم بود.(627)
مسلمة بن عبدالملك اموى اراضى و زمينهاى زيادى را در عراق تصرف كرده بود كه غله و
زراعت آن درآمد زيادى داشت .(628)
و همچنين هشام خليفه اموى معاصر زيد (عليه السلام ) املاك زيادى از عراق را به نام
خود ثبت كرده بود.(629)
خالد قسرى استاندار عراق قبل از يوسف بن عمر در زمان حكومت شام املاك زيادى در عراق
داشت كه قيمت درآمد آن حدود سيزده ميليون درهم بود.(630)
ب - منطقه حساس سوق الجيشى :
علت ديگرى كه حكومت شام را به سلطه و نفوذ در عراق مخصوصا كوفه حريص كرده بود،
موقعيت نظامى و سوق الجيشى آن بود، و براى نفوذ در شرق مملكت اسلامى آن روز، عراق
بهترين پايگاه بود.(631)
از آن طرف هميشه جنگجويانى از طرف حكومت به طور آماده باش در عراق براى سركوبى
انقلاب هاى خوارج و ديگر احزاب مخالف حكومت داشتند.(632)
و براى اين دو هدف بزرگ نظامى تنها ارتش عراق كافى نبود و لشكرى نيز از شام در عراق
به سر مى بردند، و حجاج بن يوسف به كمك همين ارتش توانست (شهر واسط) را بنا كند و
پايگاه نظامى قرار دهد.(633)
و اين پايگاه براى تحكيم پايه هاى حكومت اموى در عراق بسيار مهم و مؤ ثر بود، روى
اين جهات در موقع قيام زيد بن على (عليهماالسلام ) اموى ها از اين پايگاههاى مهم
خود كه لشكريان زيادى در آن داشتند براى سركوبى نهضت استفاده كردند.
(634) علاوه بر ارتش كه از سپاهيان عراقى و شامى تشكيل شده بود،
مزدورانى زياد از قبايل مهم عراق مانند (قيقانيه )
(635) و (بخاريه )
(636) را استخدام كردند و روى هم رفته ارتشى بسيار مجهز و قوى تشكيل
داده بودند التبه اين دو قبيله عرب بودند و آنان سركوبى انقلاب دخالت مستقيم
داشتند.
موقعى هشام از بيعت مردم با زيد (عليه السلام ) مطلع شد، ارتش مجهزى از شام به سوى
كوفه گسيل داشت تا به عنوان نيروى ذخيره كمكى براى لشكريان موجود در عراق باشند.(637)
و با پيروزى هاى چشمگيرى كه در روزهاى اول و دوم نبرد نصيب زيد و ياران او شد،
انقلابيون نتوانستند تمام لشكريان انبوه دشمن را سركوب كنند و اين خود در شكست نهضت
اثر فراوان داشت .
2 - نقش جاسوسان و عوامل
نفوذى
دومين علتى كه سبب از هم پاشيدن نهضت شد وجود تعداد زيادى از جاسوسان و عوامل نفوذى
دشمن در ميان انقلابيون بود كه تمام پيشامدها را گزارش مى كردند و در تمام اعصار
اين نقش در شكست نهضت ها و قيام ها بسيار مؤ ثر بوده ، و دولت ها بودجه مهمى از
كشور را به مصرف تشكيل اين سازمانهاى مهم جاسوسى مى رسانند.
از حكومت بنى اميه اولين كسى كه تشكيلات جاسوسى را به وجود آورد معاوية بن ابوسفيان
اموى بود او در اكثر شهرهاى مهم كشور وسيع اسلامى آن روز جمع زيادى از مردم را از
طبقات مختلف به عنوان جاسوس و (عين ) استخدام كرده بود مخصوصا در عراق و مركز آن
كوفه افرادى از آنان شناخته شده بودند.(638)
و بعد از معاويه اين رويه را حكمرانان اموى تعقيب كردند. و آن را رونق بيشترى
دادند،
(( فنبثوا العيون و الارصاد لمعرفة الاعداء))
(639) اموى ها جاسوسان و ماءموران سرى را براى شناختن دشمنانشان گماشته
بودند.
در زمان نهضت زيد (عليه السلام ) والى عراق به كمك همين جاسوسان موفق شد اطلاعات
مهمى را از نهضت و مخفيگاه هاى انقلابيون به دست آورد و حتى وقت خروج و قيام را هم
مطلع شده بودند و همين سبب شد كه زيد (عليه السلام ) به يارانش دستور دهد زودتر از
وقت مقرر خروج كنند.(640)
و شكى نيست كه نقش جاسوسان در شكست نهضت اسلامى اثر مهمى داشت .(641)
3 - مسئله خلافت
سومين علت مهمى كه بازوى نهضت را شكست اختلاف آراء و عقايد مسلمانان در مساءله
خلافت بود.
برادران اهل سنت خلفاى راشدين را ابوبكر و عمر و عثمان و على (عليه السلام ) مى
دانند و ديگر حكام اموى و عباسى را حاكم و (اولوالامر) و واجب الاطاعه مى دانند و
حال آنكه شيعيان كه فرقه مهمى از مسلمين اند خلافت ، بلافصل حضرت رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله ) را به ادله قاطع از قرآن و سنت و عقل حق مسلم امام على (عليه
السلام ) مى دانند و بعد از او رهبرى و زعامت اسلام را در يازده فرزند معصومش مى
دانند كه فعلا جاى بحث در اين موضوع نيست .
در موقع قيام زيد (عليه السلام ) كه يك جهش مهم اسلامى و حركت انقلابى قابل توجهى
بود اين اختلاف بروز كرد، و ما در همين كتاب بخش (قيام زيد (عليه السلام ) عمومى
بود) يادآور شويم كه :
زيد بن على (عليهماالسلام ) براى ايجاد يك ارتش قوى و مجهز براى نابود كردن رژيم
اموى احتياج به وحدت و هماهنگى قاطبه مسلمين داشت لذا عقيده واقعى خود را از مردم و
حتى پيروان و بيعت كنندگان خود پنهان مى داشت تا اين اختلاف سبب از هم پاشيدن نيروى
مبارزين نگردد و موفق شد گروه بسيارى از مردم مسلمان با وجود اينكه شيعه نبودند حتى
بعضى از ائمه و فقهاى عامه را با خود همراه كند.
امّا حيف كه اين نقشه صحيح رهبر انقلاب به واسطه كوتاه بينى و قشرى بودن افكار بعضى
از مسلمين نتوانست همه گروه ها و احزاب و فرق مسلمين را به خود جلب كند، و علاوه بر
اين سبب سوء ظن و بد گمانى جمعى از رفقاى شيعه و اصحاب خويش قرار گرفت و او را در
ميدان رها كردند و به دليل اينكه او ابوبكر و عمر را علنا جلو مردم لعنت نكرده است
از نهضت بريدند و سبب پيدايش طرز تفكر و عقيده خاصى در ميان مسلمين شدند.
موقعى زيد در كوفه بود اين اختلافات به شدت بين مردم رايج بود، اهل عراق خلافت و
حكومت را حق مسلم خاندان پيامبر مى دانستند، و عده اى قائل بودند كه خلافت از آن
قريش است خواه از اهل بيت باشند يا نباشند و جمعى ديگر مى گفتند، نه خلافت بدست
انتخاب مردم و شوراى امت است .
زيد (عليه السلام ) در اين شرايط سخت مى توانست يك ارتش منظم و متحدى تشكيل دهد و
بين تمام اعتقادات و آراء جمع كند و به همين منظور راهى را انتخاب كرد كه تمام فرقه
ها بپسندند و با او همراهى كنند، موقعى از خلافت ابى بكر و عمر در آن شرايط حساس سؤ
ال مى كنند كه او روى همين طرز تفكر جوابى مى دهد كه به اختلافات دامن زده نشود. و
مى گويد: (( ان عليا افضل الصحابة ، الا ان
الخلافة فوضت الى ابى بكر و عمر لمصلحة راءوها و قاعدة بينه راعوها من تسكين نائر
الفتنة و تطييب قلوب العامة ) ))
(642) على (عليه السلام ))) از تمام اصحاب
پيامبر برتر بود الا آنكه خلافت به ابوبكر و عمر سپرده شد براى مصلحت و رعايت قاعده
اى آشكار كه خاموش شدن آتش فتنه و خشنودى دلهاى مردم بود.
و بيان اين راءى كه زيد (عليه السلام ) به آن تصريح كرد در گردآورى نيروى عظيمى از
مسلمين به دور خويش اثر مهمى داشت و سبب شد كه جمعيت زيادى از عامه با او بيعت
كنند.(643)
امّا حيف كه اين نقشه صحيح كه به خاطر ائتلاف و اتحاد ملت اسلامى ترسيم شده بود
ديرى نپاييد كه از هم گسست و بعضى از كوته نظران و فرصت طلبان يا از روى جهل و يا
تعصب و يا غرض بين صفوف مسلمين اختلاف انداختند و دو دستگى عجيبى كه تا هم اكنون
بين شيعيان جعفرى و زيديه است به وجود آوردند، و به قول صاحب (محبر) كه مى گويد:
جمعى از شيعيان در وسط معركه بيعت به زيد (عليه السلام ) پيشنهاد كردند كه از
ابوبكر و عمر تبرى جويد، و او اين كار را نكرد، آنان او را رها كردند و گفتند تو
دروغگويى ، و بعضى معتقدند كه عنوان (رافضه ) (رها گشته گان ) در آن بحبوحه به
شيعيان بسته شد.(644)
و هشام كلبى اين گفتگوى ميان زيد و شيعيان را چنين نقل كرده است :
بعد از آنكه مردم با زيد (عليه السلام ) بيعت كردند و يوسف بن عمر از جريان آگاه
گرديد، براى از هم پاشيدن نهضت دست به كار شد، او جمعى از سران قوم را به نزد زيد
فرستاد تا با او بحث كنند و آنان گفتند: ((
رحمك اللّه ما قولك فى ابى بكر و عمر))،
)) خدا ترا رحمت كند درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟
زيد (از باب تقيه و حفظ وحدت مردم ) گفت : خدا آن دو را رحمت كرده و بخشيده است و
كسى از خاندان ما از آنها تبرى نجسته و درباره آن دو جز خوبى چيزى نگوييد!
(( فلما سمعوا ذلك رفضوه
))
(645) ، موقعى اين جواب را از زيد (عليه السلام ) شنيدند او را رفض كردند
و رهايش ساختند.
بغدادى ، مى گويد: اين مناظرات و گفتگو بعد از بيعت و در موقع ميدان قتال و جنگ پيش
آمد، و در آن لحظات حساس كه صفوف ارتش بايد منظم و با هماهنگى بجنگد، بعضى از
شيعيان نزد زيد (عليه السلام ) آمدند و پرسيدند: ((
انا ننصرك على اعدائك بعد ان تخبرنا براءيك فى امامة ابى بكر و عمر))،
)) ما تو را بر دشمنانت يارى مى كنيم به شرطى كه عقيده ات را
درباره عمر و ابوبكر برايمان بيان كنى .
زيد (عليه السلام ) در اين شرايط سخت نمى توانست حقيقت را به آنان بگويد، ناچار گفت
: (( انى لا اقول فيهما الاخيرا))
(646) ، من درباره آن دو چيزى جز خوبى نمى گويم آنان موقعى اين سخن را
شنيدند وى را رها ساختند و بيعت او را شكستند.
و اسفرائينى ، نيز اين سؤ ال و جواب را در بحبوحه جنگ مى داند، مى گويد: در شدت جنگ
بود كه اين سؤ ال را از وى نمودند، و او هم جواب داد كه من ثناى آن دو را مى گويم و
جنگ من با بنى اميه است نه ديگران ، موقعى آنان اين جمله را از وى شنيدند او را رفض
نمودند و ميدان جنگ را ترك گفتند.(647)
سدى گويد: به زيد (عليه السلام ) گفتم : ((
انتم سادتنا و ولاة امرنا فما تقول فى ابى بكر و عمر، فقال اتوليهما))
(648) ، شما بزرگ ما، و والى امر و پيشواى مائيد، درباره ابوبكر و عمر چه
مى گوييد؟؟ گفت : آن دو را اولى مى دانم .
و محمّد بن سالم نيز نظير همين سؤ ال و جواب را نقل كرده است .(649)
خواننده محترم ، اين جملاتى بود كه در به وجود آمدن اختلاف و دو دستگى ياران زيد در
بحران نبرد نقل شد، و سؤ الات و جواب هاى زيد را كه در اثر شرايط غير عادى بيان
كرده بود، از نظر گذشت .
و اين پيشامد سبب شد كه عده اى از وجوه و سران شيعه كوفه از زيد (عليه السلام ) جدا
شوند چون شيعيان كوفه امامت و خلافت اميرالمؤ منين را به ديگران مقدم مى دارند، و
معتقد بودند كه : (( ان عليا اولى الناس
بمقام رسول اللّه و احقهم بالامر فى امته )).
))
(650)
على (عليه السلام ) براى جانشينى پيامبر خدا، بر ديگران اولى و برتر بود و او در
مساءله حكومت در ميان امت وى از ديگران احق و سزاوار بود.
و شيعيان كوفه همه خلفايى كه در خلافت از اميرالمؤ منين پيشى جستند غاصب مى دانند و
با اين طرز تفكر كه در ميان شيعيان كوفه و مصلحت انديشى زيد (عليه السلام ) و رويه
او براى وحدت فرق مسلمين سبب شد كه دو دستگى عميقى بين شيعيان و طرفداران زيد (عليه
السلام ) به وجود آيد و اين خود در شكست نهضت و لكه دار كردن آن سهم بسزائى داشت .
و از آن طرف دست مرموز دشمنان در ايجاد اين تفرقه بسيار مؤ ثر بود و چون حكام اموى
زيد (عليه السلام ) را از رهبران بزرگ شيعه و از شخصيتهاى برازنده اهل بيت (عليهم
السلام ) مى دانستند و از آن طرف از نقشه عاقلانه او در حفظ صفوف مسلمين آگاه شده
بودند، براى ايجاد اختلاف و تشتت ميان انقلابيون خودشان وارد كار شدند و به قول
بعضى از مورخين بزرگ :
جمعى از هواداران بنى اميه و اطرافيان هشام بن عبدالملك نزد زيد (عليه السلام )
آمدند و به او گفتند: (( ما تقول فى ابى
بكر و عمر؟ فقال : رحم اللّه ابابكر و عمر صاحبى رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله
)، اين كنتم قبل اليوم ؟ فقالوا: ما نخرج معك او تتبرء منهما، فقال : لاافعل ، هما
اماما عدل ، فتفرقوا عنه )).
))
(651)
درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ گفت : خداوند آن دو را رحمت كند، آن دو صاحب رسول
خدا بودند، شما قبل از امروز كجا بوديد؟؟
گفتند: ما همراه تو خروج نمى كنيم ، مگر آنكه از آن دو روى جوئى .
گفت : نه ، اين كار را نمى كنم ، آن دو پيشواى عادلى بودند، آنگاه آنان از وى جدا
شدند.