وى در اسارتگاه خرشنه سروده هاى غم انگيزى را نگاشت و روزهايى را كه با جنگاورى
بر اين قلعه مى تاخت، در ابياتش ياد آور شد. او در بخشى از شعرش چنين مى گويد:
ـ اگر «خرشنه» را در حال اسيرى مى بينم، در مقابل، چه بسيار اوقاتى كه با حمله
در آن وارد شده ام.
ـ همانا ديده ام آتش هايى را كه منازل و كاخ ها را مى ربايد.
ـ و ديده ام اسيرانى را با چشمان و لبان سياه نزد ما مى آوردند.
ـ كسى كه مانند من باشد، شب را جز اين كه امير يا اسير باشد، روز نمى كند.
ـ بر بزرگان ما از صدرنشينى يا گور، يكى از آن دو وارد مى شود.
با وجودى كه از حاكم حلب انتظار مساعدت براى آزادسازى حاكم منبج مى رفت، ليكن
امير سيف الدوله در رهايى او اقدامى نكرد و اين امر بر عموزاده اسير بسيار گران آمد
و او را آزرده خاطر كرد. ابوفراس به امير حلب پيشنهاد مبادله او با جمعى از بزرگان
روم از جمله خواهرزاده امپراتور را مى نمايد و سيف الدوله را به اهتمام و سرعت در
اين كار سفارش مى كند، اما هيچ واكنش و جواب مثبتى از شام مشاهده نمى شود.(68)
امير منبج كه از جراحات وارده در جنگ در رنج بود، با مشاهده بى مهرى دوستان و
نزديكان، رنجيده خاطر گرديد و دردنامه خود را تنها براى مادر غمخوار خويش ارسال
مى كرد و رنج ها و مصيبت هايش را در قالب شعر براى مادر بازگو مى نمود.(69)
ابوفراس در ضمن قصيده هاى پياپى كه براى سيف الدوله مى فرستاد، از او گله مى كرد و
امير را مورد سرزنش قرار مى داد و با بيان رنج و ناراحتى خويش از مصيبت هايى كه متحمل گرديده، در
صدد تحريك عواطف سيف الدوله بر مى آمد و گاه به فرزندان امير متوسل مى شد و با آنان
مكاتبه مى كرد تا وسايل آزادى وى فراهم آيد، اما گويا اين اشعار و تلاش ها هيچ
تأثيرى در امير حلب نداشت.(70)
ابن خالويه مى گويد:
برخى از اسيرانِ در بند روم، به ابوفراس پيشنهاد كردند اگر پرداخت مال و فديه
براى امير سيف الدوله گران و دشوار است، ما با حاكم خراسان و ديگر رؤساى سرزمين هاى
اسلامى مكاتبه كنيم تا آنان براى آزادى تو پيشگام شوند. ابوفراس اين پيشنهاد را به
امير ارسال داشت، اما سيف الدوله به شدت از اين توصيه به خشم آمد و گفت: اهل خراسان
كجا او را مى شناسند؟!(71)
برخى معتقدند ارسال اين پيشنهاد سبب شد سيف الدوله از ابوفراس سخت عصبانى گردد و
در سرعت بخشيدن آزادى او تلاش ننمايد.(72)
علت اهمال امير حلب از رها ساختن ابوفراس، آن بود كه امير در پى آزادى تمام
اسيران مسلمان مى كوشيد و لذا از مبادله خواهرزاده امپراتور با عموزاده خويش ابا
داشت.(73)
بى توجهى سيف الدوله نسبت به سرنوشت ابوفراس، او را به سختى آزرد و وى در
قصيده اى ضمن گله از امير، خود را با خواهرزاده امپراتور مقايسه كرد و به ستايش
خويش پرداخت،(74) اما فرمانرواى حلب به سخنان او هيچ وقعى ننهاد.
روميان پس از آن كه از تلاش و اقدام سيف الدوله براى دادن فديه جهت رهايى
ابوفراس يا مبادله او با فرد مورد نظر نااميد شدند، او را از خرشنه(75)
به قسطنطنيه (استانبول كنونى) منتقل كردند.(76)
ابوفراس، از لحظه ورود به قسطنطنيه و ديدار با امپراتور روم، چنين ياد مى كند:
وقتى به قسطنطنيه رسيدم، پادشاه روم مرا اكرام و احترامى كرد كه با هيچ اسيرى
نكرده بود; يكى از رسم هاى روميان اين بود كه هيچ اسيرى حق نداشت پيش از ملاقات
پادشاه سوار اسب شود. اسيران ملزم بودند در زمين بازى روميان ـ كه ملطوم ناميده
مى شود ـ سربرهنه راه بروند و سه بار يا بيشتر در مقابل شاه سجده كنند و پادشاه در
مجمعى كه تورى نام داشت گام برگردن اسير بسايد. پادشاه مرا از همه اين رسوم معاف
داشت و فوراً مرا به خانه اى برد و مستخدمى را به خدمت من گمارد و دستور احترام مرا
صادر كرد و هر اسير مسلمانى را كه مى خواستم، نزد من مى فرستاد.(77)
در دوره اقامت ابوفراس در قسطنطنيه، مناظره اى ميان او و دمستوك صورت گرفت;
دمستوك رو به او كرد و گفت: شما نويسنده ايد و از جنگ چيزى نمى دانيد! ابوفراس در
جواب او، اين سخن نغز را بيان داشت: «ما در اين شصت سال، سرزمين شما را با شمشير يا
قلم تسخير كرده ايم.»(78)
او روزهاى اقامت در روم را با دلتنگى گذراند و هماره در اشعارش از بدى روزگار و
بىوفايى يار و جور اغيار مى ناليده است.(79)
گر چه تقاضا و اصرار او از سيف الدوله براى اهتمام در آزادى وى ادامه داشت، اما
هيچ گاه خود را در برابر او خوار و كوچك نساخت و بر شايستگى و منزلت خويش تأكيد
ورزيد; حتى ادعا مى كرد اگر مادر پيرى در منبج نداشت و دل بدو نسپرده بود، مرگ در
اسارت برايش آسان بود.(80)
گويند: مادر ابوفراس براى ترغيب سيف الدوله، از منبج به حلب رفت، تا وى را براى
رها كردن فرزندش تشويق كند. اما حضور و سخن اين زن اثرى نبخشيد. واكنش منفى امير،
دل ابوفراس را آزرد و او را واداشت در قصيده اى به سختى از وى گله كند.(81)
مرگ مادر، بزرگ ترين ضربه را بر ابوفراس وارد آورد; مادر مهربانى كه در سال هاى
اسارت فرزند، يگانه حامى و پشتيبان و تكيه گاه وى بود و ابوفراس نيز با او شرح دل
مى گفت و غم سينه را بر او بازگو مى كرد و مكاتبه با آن درياى مهر را تسلى خاطر و
تشفى باطن مى انگاشت:
إلى مَن أشتكى و لَمن اُنَاجى *** إذَا ضَاقَت بِمَا فيهَا الصّدُور;
ـ در هنگامه دل تنگى به چه كسى شِكْوه بَرَم و از چه كسى كمك جويم؟
به راستى غروب عمر مادر او را گرياند; كمرش را شكست; حلاوت انتظار آزادى را از
بين برد و فروغ عمرش را كم نور كرد. نهايت افسردگى و ماتم ابوفراس در قصيده بلندش
هويداست.(82)
رهايى
سرانجام در 355 ابوفراس پس از چهار سال اسارت، به همراه جمعى ديگر از اسيران
مسلمان از بند روميان رهايى يافت و به موطن خويش بازگشت.(83) ياقوت حموى
گويد:
سيف الدوله به سال 355 قمرى اموالى را از گوشه و كنار جمع آورى كرد و با پرداخت
فديه اسراى مسلمان، آنان را آزاد كرد. در ميان اسرا ابوفراس و تنى چند از
خويشاوندانش وجود داشتند. سيف الدوله از اين كه تنها به آزاد ساختن ابوفراس و
خويشاوندانش اكتفا كند و ديگر مسلمانان را به حال خود رها نمايد، ابا داشت.
ابو فراس در روم زمينه پرداخت فديه براى آزادى تمامى اسيران مسلمان را فراهم
كرد. او مى گويد:
پادشاه روم براى من به طور خصوصى فديه آزادى پرداخت. وقتى خود را به لطف حق،
مشمول اين همه تجليل ديدم و عافيت و مقام خود را باز يافتم، امتياز خود را در آزادى
بر ساير مسلمانان نپذيرفتم و با پادشاه روم براى آزادى ديگران، آغاز به فديه دادن
كردم... نزد رومى ها هنوز سه هزار اسير از كارگزاران و سپاهيان مسلمان بود. من با
دويست و چهل هزار دينار رومى قرار فديه بستم و ضامن پرداخت آن مبلغ شدم. آن گاه
به همراه مسلمانان آزاد شده، از قسطنطنيه خارج شده، به خرشنه آمدم... .(84)
باتوجه به دو گفتار فوق، گويا مذاكرات تعيين مبلغ فديه و تضمين پرداخت آن، با
هماهنگى امير سيف الدوله، از سوى ابوفراس انجام پذيرفته و پس از ورود اسيران به
شام، امير براى پرداخت مبالغ مورد توافق اقدام كرده است.(85)
فرمانروايى حمص
حمص شهرى وسيع و دلپذير و در ميان بلاد شام براى هر تماشاگر چشمگير است. حمص
خاكى فراخ و بى حساب، اما فاقد درخت و آب دارد و اهل اين شهر به يارى و مددكارى
دشمنان، به سبب مجاورت با آنان معروف بودند. باروهاى حمص در نهايت صلابت و استحكام
و از دير باز پايدار و با دوام بود و دروازه هاى آهنين بلند بالا و ستبر پيكر، منظر
هر بيننده اى را شگفت زده مى كرد.(86)
ابوفراس پس از رهايى از روم، مدتى بر كرسى امارت اين شهر تكيه زد و زمام امور آن
خطه وسيع را به عهده گرفت.(87) او در اين مقطع شاهد درگذشت عموزاده خويش
امير سيف الدوله بود. سيف الدوله به مدت چند سال به بيمارى فلج دچار شد و اين
ناراحتى، وى را از حركت بازداشت و بر اثر اين بيمارى در روز جمعه دهم صفر 356 حيات دنيا را بدرود گفت. جسد امير را
از حلب به زادگاهش «ميافارقين»(88) منتقل كردند و به توصيه وى به همراه
گرد و غبارهايى كه در جنگهايش با روميان به ارمغان مى آورد و در محلى جمع آورى كرده
بود، دفن كردند.(89)
ابوفراس در مرگ امير مرثيه اى نسرود; شايد دل آزردگى او از سيف الدوله در طول
اسارت، مانع از اين كار شد.
بخش سوم: شهريار شعر
الهام آسمانى
در منظر قدما، به كلام موزون، انديشيده و مخيّل شعر مى گفتند.(90) و
در اصطلاح نو، شعر به معناى گره خوردگى عاطفه و تخيّل است كه در زبانى آهنگين شكل
گرفته باشد.(91) بر خلاف نظم، شعر كلامى است مرتب و معنوى و موزون و
خيال انگيز به قصد، كه موضوعش احساس انگيز و مبيّن تأثيرات بى شائبه شاعر بودن
خلاصه مى شود.(92) چنين شعر جوشيده از دل، بر اريكه دل خواهد نشست.
شعر دانى چيست؟ مرواريدى از درياى عقل *** شاعر، آن افسونگرى كاين طرفه مرواريد
سفت
شعر، آن باشد كه خيزد از دل و جوشد زلب *** باز در دل ها نشيند هر كجا گوشى شنفت(93)
شعر همه چيز را به زيبايى تبديل مى كند و زيبايىِ آنچه را زيباترين است، اعتلا
مى بخشد; شادى و ترس، غم و سرور، ابديت و دگرگونى را باهم تلفيق مى كند و با قيدى
سبك همه چيزهاى آشتى ناپذير را به حال وحدت در مى آورد; به هر چه دست مى زند، آن را
دگرگون مى سازد و هر شكلى كه در حدود شعاع آن در حركت است، با انعطافى شگفت به تجسم
روحى كه او مى دهد، تبديل مى گردد و نقاب مألوف را از چهره جهان برمى گيرد و زيبايى
خفته و برهنه را كه روح اَشكال آن است، آشكار مى سازد... شعر گزارش بهترين و سعادت
آميزترين لحظات، سعادتمندترين و بهترين دين هاست و شاعران، قانونگذاران به رسميت
شناخته نشده جهانند... .(94)
نظريه پردازان شعر، عمل شاعر را به دليل ابداع وى ستودنى مى دانند و معتقدند
شاعر با توسل به قريحه خويش چيزهاى تازه اى مى آفريند و جنبه خلاقه شاعر داراى ارزش
است.(95)
افلاطون با بيان وضعيت روحى خاص براى شاعر، از تخيل او بدين گونه ياد مى كند:
استعدادى كه تو دارى، يك هنر نيست، بلكه الهام است. نيرويى آسمانى در تو هست كه
تو را به حركت در مى آورد، مانند نيرويى كه در سنگى است. و «اوريپدوس» آن را
مغناطيس ناميده است... البته شعر نخست خود به بعضى از مردم الهام مى بخشد و از اين
اشخاص الهام گرفته، سلسله ديگرى از افراد مجذوب پديد مى آيد، زيرا شاعران بزرگ و
گويندگان شعر، اشعار زيباى خود را نه به كمك هنر بلكه به سبب آن كه الهام گرفته و مجذوب شده اند مى سرايند.(96)
در فرهنگ دينى ما، شعر و شاعر، منزلت و جايگاه بلند پايه دارد و شاعرانى كه در
راستاى تبيين انديشه معصومان والاگهر و اشاعه فضيلت و اخلاق شعر مى سرايند و شعرشان
رويكردى معنوى و ولايى دارد، به عنوان تأييد شدگان و الهام يافتگان روح قدسى ياد
شده اند:
ما قال فينا قائل بيت شعر حتى يؤيد بروح القدس;(97)
هر كس در حق ما بيت شعرى بسرايد، از روح قدسى كمك مى گيرد.
بى شك شعر چنين شاعرانى «حكمت آميز» است و هر بيت از شعر اين «حكيمان» آكنده از
دُرّهاى نغز و رهگشا.
كلام را با سخن سيد و پيشواى مسلمانان حضرت محمد(صلى الله عليه
وآله)پى مى گيريم: «ان من الشعر لحكمة;(98) همانا برخى از اشعار، حكمت
است.»
اشعار حكيمانه ابوفراس حمدانى نيز با اين ديد ملاحظه مى شود.
شعر ابوفراس
شعر ابوفراس مزايا و ويژگى هاى متعددى را در خود جمع كرده است; افزون بر شخصيت
برازنده شاعر، سروده هاى او در اسارت (روميات) و همچنين اشعار وى در مدح اهل بيت،
ابوفراس را در جهان اسلام شاخص و سرآمد ساخته است.
در دانشنامه ايران و اسلام، از شعر ابوفراس اين گونه ياد مى شود:
نخستين آثار ابوفراس، يكى شامل قصائدى به سبك قدماست كه در آنها شرافت نسب و حسب و مبارزات خود را مى ستايد و يا در آنها به خود فخر مى كند
و ديگر، اشعار كوتاه تر تغزلى در عشق و اخوانيات به سبك شاعران عراق.
دسته اوّل اين آثار به سبب صداقت و نيروى طبيعيشان، شايان توجه اند و نقطه مقابل
اسلوب پر استعاره و پر كار رقيب نيرومند ابوفراس در دربار سيف الدوله يعنى «متنبى»
به شمار مى روند.
دسته دوم اشعارى ظريف، ولى كم اهميت اند كه جنبه صورى آنها غالب است و خالى از
اصالت اند.
همچنين قصائد صريح شيعى ابوفراس كه در آنها به هجاى عباسيان پرداخته، قابل توجه
است. لكن شهرت او بيشتر از همه مديون «روميات» يعنى اشعارى است كه هنگام اسارت
سروده ]است[. در اين اشعار ابوفراس با بيانى مؤثر و فصيح، آرزوى يك تن محبوس را به
ديدن يار و ديار شرح مى دهد. اين اشعار همچنين محتوى فخريات، طعن به سيف الدوله به
سبب تأخير در پرداخت بهاى آزادى او و نيز شِكْوه از غفلت ديگران در كار اوست.(99)
گروهى از محققان، خصوصيات شعرى او را چنين بر شمرده اند:
مضمون هاى شعر وى مدح، رثا، فخر و حماسه، نسيب و تشبيب و اندكى وصف است. وى در
شخصيت و نيز در شعر خود به شدت سنّت گرا بود. نيازى به سرودن مديحه براى گذران
زندگى خويش نداشت و شايد شاعرى را براى خود عار مى دانست، چه مى پنداشت كه هنر اصلى
وى شمشير زدن است، نه شاعرى، و شايد به همين سبب است كه مانع انتشار شعر خود مى شد... اغلب قصيده هاى او با مقدمه تغزلى معمول
(نسيب) آغاز مى شود و همين مقدمه هاى تقليدى ـ از شعر جاهلى ـ بخش مهمى از غزليات
ديوان او را تشكيل مى دهد. چند قصيده وى نيز غزل ناب است... تنها نوآورى ابوفراس در
اين اشعار، در تعداد ابيات هر مضمون است، به گونه اى كه در برخى از قصيده ها كه با
مضمون فخر سروده شده است، مقدمه تغزلى بيش از غرض اصلى شعر است. افزون بر اين،
تناسب و انسجامى كه ابوفراس ميان مقدمه و مضمون اصلى شعر ايجاد كرده، سخت قابل
تحسين است. حدود صد قطعه در ديوان وى ديده مى شود كه غزل محض است. در اين اشعار،
ابوفراس از تقليد صرف دست شسته است و بنابراين آنها را مى توان بازتاب تجربه هاى
واقعى شاعر در عشق پنداشت كه در لحظه هاى خاصى سروده شده است و در آنها شخصيت
شهسوارگونه شاعر رنگ باخته و عواطف طبيعى وى آشكار شده است، چنان كه گويى او عاشق
كهنه كارى است كه با زير و بم عشق آشنا است... با اين حال، غزل او از قلمرو عفت و
پاكى در نمى گذرد، چه در نظر وى ارجمندترين عشق ها عفيف ترين آنهاست...
آنچه منتقدان كهن و نيز محققان معاصر را بر آن داشته است تا به شعر وى عنايتى
آميخته به تحسين نشان دهند، نخست شخصيت ويژه اوست كه از آن سخن گفته شد; ديگر،
سروده هايى از وى كه به «اسريات» يا «حبسيات» يا «روميات» شهرت يافته است. در
اين گونه اشعار، عاطفه شاعر دقت و عمق بيشترى يافته است، چندان كه به گفته برخى از
معاصران، گران جانان سنگين دل را نيز متأثر مى سازد. شايد با
توجه به همين سروده هاى اوست كه منتقدان كهن، وى را شاعرى نوآور دانسته اند، و
برخى از معاصران وى را برتر از متنبى شمرده اند. احساس صادقانه شاعر در اين اشعار
مجال بروز يافته است و وى از شعر، مرهمى بر زخم ها و گنجينه اى براى نگهداشت مفاخر
خويش ساخته است و در آنها فخر و حماسه و عشق را با يكديگر در آميخته و تصويرى حقيقى
و گويا از رنج هاى خويش در روزگار اسارت ارائه داده است. بخش ديگر اشعار وى كه اين
ويژگى در آنها به چشم مى خورد، اخواتيات اوست. در اين سروده ها نيز تشخص او به خوبى
آشكار مى گردد...
ابوفراس مسلمانى شيعى و راست كيش است، چنان كه وى را در شمار شاعران اهل بيت و
از بى پروايان در ابراز عقيده بر شمرده اند. اگر چه اشعار وى در اين زمينه بسيار
اندك است، اما تأثير آن در جهان تشيع اندك نبوده است. مشهورترين اين اشعار قصيده اى
است كه به «شافيه» مشهور است... و نيز در دو قطعه ديگر از پيشوايان دوازده گانه
شيعيان نام برده است... و به راستى مى توان ابوفراس را شاعر اهل بيت(عليهم
السلام)ناميد.(100)
در منظر نظر
حيات ادبى و شعرى ابوفراس زيبايى ها و ظرافت هاى بسيارى را در خود نهفته دارد و
اين مهم از ديد نافذ خداوندگاران انديشه و ادب پنهان نمانده است و هر يك به تعريف و تمجيد از او پرداخته اند كه به نمونه هاى شاخص آن
گفته ها اشاره مى كنيم:
1 ـ صاحب بن عباد
«بدأ الشعر بمَلِك و ختم بمَلِك;
شعر از پادشاهى ]چون امروء القيس[ آغاز و به پادشاهى ديگر ]همچون ابوفراس[ پايان
پذيرفت.»(1)
2 ـ متنبى
او به تقدم و برازندگى ابوفراس گواهى مى داد و از برخورد با او هراسان بود و
تمايل به شركت در مسابقه با او نداشت، تا در مقابله با او شعر بسرايد. او زبان به
مدح ابوفراس نگشود و افراد دون مرتبه از او از آل حمدان را ستود; البته نه از روى
غفلت يا بى التفاتى و تحقير بلكه به دليل هيبت و عظمت او، وبه عبارتى: ابوفراس را
بزرگ تر و شكوهمندتر از حد مدح خويش مى ديد.(102)
3 ـ ثعالبى
«ابوفراس در زمينه ادب، فضل، كرم، شرافتمندى، جلال، شكوه، شيواگويى، هنرمندى،
سلحشورى و دليرى، يگانه روزگار و خورشيد عصر خويش بود. شعرش، نامدارى و زيبايى و
ظرافت و روانى و فصاحت و شيرينى بلند سخنى و شماتت، همه را باهم جمع كرده و در اين
زمينه به شهرت پيوسته است. در اشعار او طبع شاداب و بلندى مقام و عزت پادشاهى، نهفته و
اين خصال در هيچ شاعرى جز در عبدالله بن معتز و ابوفراس جمع نشده است و سخن شناسان
و نقادان، كلام ابوفراس را برتر از ابن معتز خوانده اند.»(103)
4 ـ علامه امينى
«او شهريار بلاغت و خداوندگار ادب در خاندان حمدانيان است.»(104)
ابن عساكر(105)، ابن شهرآشوب(106)، ابن اثير(107)،
ابن خلكان(108)، ابوالفداء(109)، يافعى(110)، افندى(111)،
ذهبى(112)، حر عاملى(113)، خوانسارى(114)، بستانى(115)،
ابن عماد حنبلى(116)، فريد وجدى(117)، زركلى(118)،
امين عاملى(119)، عمر رضاكحاله و(120)... نيز از او به بزرگى ياد كرده اند.
ديوان شعر
ديوان شعر ابوفراس حمدانى به وسيله ابن خالويه، استاد ارزنده او جمع آورى گرديد
و سپس به صورت زيبا تنظيم و عرضه شد. ابن خالويه در ديوان شعر شاگرد خويش، بسيارى
از وقايع و اتفاقات را كه ابوفراس در شعرها بدان اشاره كرده، شرح داده(121)
و فراى از آن در ابتداى برخى از اشعار، به پاره اى از موضوعات و اخبارى كه شعر بدان
مناسبت سروده شده، اشاره كرده است.(122)
اين ديوان فاخر، نخست در سال 1873 ميلادى و سپس در سال هاى 1900 و 1910 در بيروت
به زيور طبع آراسته شد و تاكنون نيز بارها با قبض و بسط هاى تلخ و شيرين تجديد چاپ
گرديده است در سال 1942 «سامى دهان» آن را در سه جلد، همراه با تحقيقات مفصل به
چاپ رساند.(123)
نسخه هاى متعدد و فراوانى از ديوان ابوفراس در مجامع فرهنگى فرانسه، آلمان،
ايتاليا، روسيه، استانبول، مدينه منوره، مصر، دمشق و حلب موجود است كه مورد توجه
صاحبان فكر و نظر قرار دارد.(124)
شاعر اهل بيت
ابوفراس حمدانى، آن شيعى پاك نهاد، بر اعتقاد و علاقه خود به خاندان رسول تأكيد
داشت و به راستى شاعر آل محمد(صلى الله عليه وآله) بود. او در بيان فضايل
اميرمؤمنان و ائمه معصوم(عليهم السلام) بى باك بود و در سروده هايش به تندى
برنابخردى و ستم امويان و عباسيان مى تاخت و لذا اشعار وى زبانزد عام و خاص گرديد و
تأثير ويژه اى در جهان تشيع داشت.(125)
من شعر شيعيم
من پاسدار مرز شرف
خون و همتم
من جام خون فشان سخن را
چون كاسه شفق
بر آستان شامگهان
در دست; داشتم
شمشير شعر خود
در خاك رزمگاه
با خون سرخ
ـ با آيه ـ
كاشتم.(126)
اشعار او را در اين موضوع مرور مى كنيم:
الف) شافيه
اين قصيده جاودان، ميان اديبان مشهور است و همواره در طول ساليان دراز طراوت خود
را حفظ كرده است. صفاى فصاحت، حسن انسجام، قوت استدلال در كنار رسايى معنا و روانى
الفاظ، از ويژگى هاى برجسته آن مى باشد. بنابه نظر حسين بن خالويه، شافيه ابوفراس
در جواب «ابن سكره هاشمى»(127) و در دفاع از آل على سروده شد.(128)
شارح شافيه مدعى است ابوفراس، شافيه خود را در پاسخ ابن معتز عباسى(129)
سرود و آن را در جمع پانصد نفر از سپاهيان شمشير به دست خويش در محيطى نظامى و پرشور ايراد كرد.(130) البته با توجه به همزمانى
ابن سكره و ابن معتز، مى توان شافيه ابوفراس حمدانى را پاسخ به جريان ضد ولايى و
اعلام انزجار از جناح مخالف اهل بيت كه در سروده هاى آن دو نفر تبلور يافته بود،
دانست.(131)
ترجمه شافيه شصت بيتى ابوفراس را مرور مى كنيم:
الدّينُ مُخْتَرمٌ وَ الحَقُّ مُهْتَضَمُ *** وَ فَىءُ ألِ رَسُولِ اللهِ
مُقْتَسَمُ...
ـ حقيقت از دست رفته، رشته دين از هم گسيخته، اموال آل رسول خدا ]در دست دشمنان[
قسمت شده است;
ـ مردمى كه مى بينيد، مردمى نيستند كه تحت فرمان رهبران خود باشند و گوسفندان و
چهار پايانند!
ـ خواب كم را هم بر خويش حرام كرده ام و دلى كه با اندوه و با همت عالى در ستيز
است، مرا بيدار نگه داشته است;
ـ عزمم، خواب شبانگاهى را از من ربوده است، مگر آن كه جوانمردانه بر آن پيروز
گردم;
ـ اسب، زره، نيزه و شمشير من بايد براى كارى كه اظهار نمى كنم، محفوظ بماند;
ـ دستان و بازوان ستبر من به راه «رمث الجزيره»، «خذراف» و «غنم»(132)
به كار گرفته مى شود;
ـ جوانانى كه چون سوار شوند، دلى استوار داشته و هنگام تصميم، ثابت قدم بوده و
رأيشان تغيير نمى كند;
ـ كجايند مردان؟! آيا براى خداوند از چنگ تجاوزكاران ياورى نيست؟ آيا براى او
انتقام گيرنده اى وجود ندارد؟
ـ در حالى كه آل على در خانه خود تحت فشارند، كار سياست به دست زنان و
خدمتگزاران دربار افتاده است!
ـ آل على تبعيد گشته اند و مصفاترين نوشيدنى آنها به هنگام تشنگى، ته مانده آب
هاست، و ذكر آنها يادشان جرم و گناه است!
ـ زمين جز براى صاحبان اصلى اش، براى همه گسترده، و اموال جز براى اربابان آن،
بر ديگران فراخ و آزاد است!
ـ خوشبختى در اين ديار از آنِ ستمديدگان و بدبختى و شقاوت از آنِ ستم پيشگان
است.
ـ در اين دنيا، عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، هر چند ستمگر گنه كار در آن
شتاب كند.
ـ اى بى پدران! آيا بر بنى هاشم افتخار مى كنيد تا آن جا كه گويا پيامبرِ خدا
نياى شماست؟
ـ و حال آن كه هيچ گونه برابرى در شرف بين شما و آل على(عليهم السلام) نيست و در
هيچ جايگاهى شما با آنان برابرى نداريد.
ـ نه براى شما، مانند ايشان، بزرگوارىِ ريشه دارى است و نه جد شما يك دهم مقام
جد آنها را دارد.
ـ هيچ شباهتى ميان اصالت خانوادگى شما و آنها نيست و «نثيله»(133) شما
به مادر آنها شباهتى ندارد.
ـ روز غدير پيامبر براى آنان برخاست، و بر اين كار، خدا و فرشتگان و ملت ها
گواهند.
ـ تا آن گاه كه خلافت از مجراى خود منحرف شد و به جاى صاحبان اصلى آن، مورد
اختلاف گرگان و لاشخوران قرار گرفت.
ـ وكارشان را به شورا ارجاع كردند، گويانمى دانستند واليان حق چه كسانند!
ـ سوگند به خدا! جايگاه خلافت را به خوبى مى شناسند، ولى چهره حقيقت را
پوشانده اند!
ـ آن گاه بنى عباس ادعاى تملك خلافت را كردند، با اين كه نه اقدامى كرده بودند و
نه سابقه اى داشتند.
ـ اگر گروهى در اين امر ياد مى شدند، بى شك عباسيان از آنها نبودند و در هيچ
امرى نظر آنان مفيد نبود.
ـ ابوبكر و رفيقش هم صلاحيت آنان را در امرى كه تقاضا مى كردند و بر آن گمان و
اميد داشتند، تصويب نمى كردند.
ـ آيا خود را پيروان پيامبر مى دانيد، در حالى كه دست خود را به خون فرزندان
طاهر و پاك او آلوده كرده ايد؟!
ـ چه پندار دورى است! روزى كه اخلاق و شميم فاضله پايان پذيرد; نه قرابت و نه
رَحِم هيچ يك تأثير نخواهد كرد.
ـ دوستى و ولايت، سلمان را قريب و نزديك مى سازد.(134) و از آن رو،
قرابت ميان نوح و فرزندانش از ميان مى رود.
ـ بنابراين، آنان امر خلافت را به ناحق ادعا مى كنند، يا پيشوايانشان در تصاحب
خلافت ستمگرند.
ـ ليكن على به سبب قرابتش به رسول خدا، به امر ولايت از شما نزديك تر است، البته
اگر كفران نعمت نكنيد.
ـ آيا پدر شما، عبدالله بن عباس يـا عبيدالله يـا «قُثم» منكـر خلافت اويند؟
ـ شما بد پاداشى به بنى حسن، از نعمت پدرشان، آن بزرگوار هدايتگر و مادرشان
داديد!
ـ نه بيعتى شما را از ريختن خون ايشان بازداشت و نه سوگندى، و نه قرابت و نه عهد
و پيمانى!
ـ چرا شما بى دليل از اسيران(135) ايشان كه در جنگ بدر از اسيران شما(136)گذشت
كرده بودند، صرف نظر نكرديد؟!
ـ چرا تازيانه خود را از «ديباج»(137) باز نگرفتيد و چرا از دشنام به
دختران رسول خدا](صلى الله عليه وآله)[ جلوگيرى نكرديد؟!
ـ چرا احترام خون رسول خدا مانع اين تازيانه ها نشد و احترام حرم، شما را از آن
باز نداشت؟!
ـ بنى اميه با همه ظلم هاى فراوانشان، كمتر از شما متعرض آنها شدند.
ـ چه جفاهايى از نظر دين بر آنان وارد ساختيد و چه خون هايى از پيامبر خدا
ريختيد!
ـ اى كسى كه در كتمان زشتى هاى ابن عباس مى كوشى! آيا بىوفايى رشيد نسبت به يحيى(138)
قابل كتمان است؟
ـ در مقايسه، رشيد كجا و موسى بن جعفر](عليه السلام)[ كجا! مأمون كجا و
رضا](عليه السلام) [كجا! اگر به انصاف داورى گردد.
ـ زبير كه(139) طعم كردار خلاف قَسَم خود را چشيد و سخنان و تهمت ها از
پسر فاطمه برداشته شد.
ـ پس از بيعت با رضا](عليه السلام)[، به كشتنش آلوده شدند و هنوز نيم روزى راه
نيافته، آن گاه نابينا گشتند.
ـ اى گروهى كه پس از سعادت به شقاوت افتاديد و اى طايفه اى كه پس از سلامت، هلاك
شديد!
ـ همانا دامنه بدرفتارى شما، به استخوان هاى خاك شده و كهنه سرزمين كربلا رسيد.(140)
ـ نه از ابومسلم (خراسانى) ـ باوجود خيرخواهى اش نسبت به آنان ـ گذشت كردند(141)،
و نه هبيرى را سوگند و پيمان از دست زنان نجات داد.(142)
ـ نه امان اهل موصل را به آن اعتمادى شد، و نه از گمراهى خود بردبارى و متانت
نشان دادند.(143)
ـ به بنى عباس برسانيد: ادعاى ملك و قدرت نكنيد، گر چه به ظاهر حاكمند اما به
واقع غير عرب حكم مى رانند.
ـ چه افتخاراتى كه در ديار شما صورت مى گيرد، كه ديگران آمر و حاكم آنند!
ـ آيا در افتخارات، پرچمى براى شما افراشته شده، حال آن كه عَلَم ها بر مخالفت
شما در اهتزاز است؟!
ـ اى مشروب فروشان! از بيان افتخاراتتان بس كنيد، در مقابل گروهى كه روز نبرد
خون مى فروشند و جان تقديم مى كنند.
ـ افتخارات را براى دانايان، هنگام پرسش از ايشان، و عاملان، هنگام كار و عمل بگذاريد.
ـ آنان كه هنگام خشم بر غير خدا، خشم خود را فرو خورند و حكم خدا را هنگام داورى
تباه نسازند.
ـ هنگام سحر در خانه هايشان، به تلاوت قرآن مى پردازند، در حالى كه شما در
منزل هايتان تار و موسيقى مى نوازيد!
ـ آيا «عِليِّه» از شما يا از آنهاست؟! بزرگِ خوانندگان «ابراهيم» از شما يا از
آنهاست؟!(144)
ـ وقتى آنها سوره قرآن تلاوت مى كردند، پيشواى شما ]ابراهيم عباسى [غنا
مى خواند! شما بايد در برابر ويرانه هاى آنها كه گذر زمان در آن موثر واقع نشد،
بايستيد.
ـ در خانه هايشان از فشردن شراب خبرى نيست و در خانه هايتان از زشتى گريزى
نمى باشد.
ـ براى هم صحبتى و نديمى آنها، از خنثى(145)، بوزينه و احشام خبرى
نيست.(146)
ـ بيت الله، ركن، پوشاندن كعبه(147)، زمزم، صفا، حجر و حرم مكه جايگاه
آنها را تشكيل مى دهد.
ـ هيچ سوگندى در قرآن ـ آن گونه كه ما مى شناسيم ـ نيست جز آن كه بى ترديد مقصود
از آن، ايشان مى باشد.(148)