ب) هائيه
يومٌ بسفحِ الدارِ لا أنساهُ *** أرعى له دهري الذّى أولاهُ...
ـ من خاطره روزى را كه در پهنه خانه جذبه اى داشتم، در تمام عمر از ياد نمى برم.
ـ روزگارى بود كه عمرم را با جوانانى مى گذراندم كه زمانه جلوه خود را از فروغ
آنان مى گرفت.
ـ گويا سيمايشان پرتو نورانى روز را تشكيل مى داد و چهره هايشان ستارگان
تاريكى هاى شب بود.
ـ باريك اندام و نيكو تركيبى كه در حسن استوارى چون شاخ درخت، و چشمانش در نظر
افكنى چون آهو بود.
ـ به او ساغرى تعارف مى كرديم كه در تاريكى ها چون چراغ از صفا مى درخشيد.
ـ در شبى كه از وصالش زيبايى گرفته بود، گويا شب در زيبايى چهره اى محبوب داشت.
ـ گويا در آن شب، ستاره ثريا چون كف دستى بود كه محبوب را نشان مى داد.
ـ و يا با چهره نيمه روشنش، تبسم كنان او را با دست به بالا فرا مى خواند.
ـ آهو چهره اى كه اگر مرواريدى بر گونه اش بگذرد، با نگاهى از گوشه چشم، به خون
مى افتد.
ـ اگر من عشق او را نداشتم، هلاكت تمام دوستدارانش در دو عالم را مى خواستم.
ـ هر آينه از قرب وصال او چنان محروم مى ماندم كه حسين](عليه السلام)[ از آب
محروم ماند، با آن كه آن را مى ديد.
ـ هنگامى كه گفت: آبم دهيد، و به جاى نوشاندن آب گوارا، او را با نيزه و شمشير
سيراب كردند.
ـ سر او را، با آن كه از ديرباز، دست هاى پيامبر آن را به دامنش نزديك كرده بود،
بريدند.
ـ روزى كه او در حمايت خدا بود، و خداوند ستمگران را به ستمگرى مهلت مى دهد.
ـ و اگر خداى جهان دشمنان پيامبرش را هلاك مى كرد، دشمن پيامبرى شناخته نمى شد.
ـ روزى كه خورشيد درخشان براى حسين دگرگون شد و از آنچه ديده بود، آسمانش خون
گريست.
ـ براى قلبى كه از جاى كنده نشود و براى گريه كننده اى كه اشكش نبارد، عذرى
نمانده است.
ـ مرده باد قومى كه از هواى نفس خود پيروى كردند! آنها مرتكب عملى شدند كه فردا
نتيجه سوءش گريبان گيرشان خواهد شد.
ـ آيا مى پندارى گفتار پيامبر را درباره خصوصيات و ويژگى هاى پدر او، نشنيده
بودند؟!
ـ آن هنگام كه در روز غديرخم آشكارا بانگ زد: هر كس كه من مولاى اويم، على مولاى
او خواهد بود.
ـ اين است وصيت پيامبر در امر خلافت; اى كسى كه مى گويى پيامبر وصيت نكرده است.
ـ آيات قرآن را كه در فضيلت او (على) نازل شد، بخوانيد و در آن تأمل كنيد و
مضمون آن را بفهميد.
ـ اگر درباره او جز «هل أتى» هيچ آيه ديگرى نازل نشده بود، او را كفايت مى كرد.
ـ چه كسى براى نخستين بار قرآن را از بيان پيامبر و لفظ او دريافت داشت و آن را
تلاوت كرد؟
ـ چه كسى صاحب فتح خيبر بود، و درِ خيبر را با دست خود پرتاب كرد و دور انداخت؟
ـ چه كسى در ميان تمام مردم، با پيامبرِ برگزيده همكارى كرد و به كمكش برخاست، و
چه كسى با او برادر شد؟
ـ چه كسى به طور ناشناس شب را در بسترش گذراند، آن هنگام كه دشمنان بر بسترش سر
برآورده بودند؟
ـ مقصود پروردگار، از اين گفتار «الصادقون،القانتون» چه كسى جز اوست؟
ـ چه كسى را جبرئيل از سوى خداوند بزرگ، به تحيت و درود گرامى داشت؟
ـ آيا گمان كرديد فرزندانش را بكُشيد و روز قيامت در زير پرچم او باشيد؟!
ـ يا از دست او از حوض كوثر آب بنوشيد و حال آن كه حسين را به خونش آب داديد؟!
ـ خوشا به حال كسى كه روز تشنگى اش او را ديدار نمايد و در زندگى كارى انجام
داده باشد كه سيرابش كند!
ـ پيش از من در شعر، گوينده اى گفته بود: واى به كسى كه فرداى محشر شفيعانش
دشمنانش باشند!
ـ آيا روز واقعه كسا را فراموش كرديد و ندانستيد كه او يكى از اصحاب كساست؟!
ـ بار پروردگارا! من به هدايت آنان راه يافته ام و روز هدايت به راه ديگران
نروم.
ـ من هميشه دوستدار كسى هستم كه پيامبر و خاندانش او را دوست دارند، و هر كس را
كه آنان بد شمارند، بد مى دانم.
ـ و سخنى مى گويم كه نشان بصيرت كسى است كه آن را بايد بگويد يا روايت كند.
ـ سخن من، شعرى است كه شنوندگان در طول روزگار، پيوسته از آن هدايت يابند.
ـ اين گفتار، راويان را به حفظش ترغيب سازد و حُسن روايتش، معنى آن را نيكو جلوه
دهد.(149)
روميات
برخى از اشعار ابوفراس را كه در دوران اسارتش در روم سرود و به «روميات» مشهور
است، مرور مى كنيم:
الف) كرامت نفس (لنا الصدر أو القبر)
ـ مى بينم تو را چشمانت از باريدن سرشك باز داشته و خوى صبر به خود گرفته اى!
آيا تحت تأثير امر و نهى عشق قرار نمى گيرى؟
ـ آرى! من مشتاقم و سوز عشق دارم، ولى اسرار كسى چون من فاش نمى شود.
ـ هنگامى كه شب بر من پرتو افكند، دست عشق گشوده شد، و اشكى را كه از خصلت هايش
تكبّر است ]و براى هر كس نمى بارد[ رام كردم.
ـ گويا در دل و درون آتش شعله گرفته، هنگامى كه عشق و انديشه آن را بر افروزد.
ـ وقتى من اسير شدم، دوستانم هنوز از سلاح جنگ تهى نشده بودند و اسبم كره اى نو
پا، و صاحبش بى تجربه نبود.
ـ ولى هنگامى كه براى شخص قضايى مقدر باشد، ديگر خشكى و دريا نگهدار او نيست.
ـ دوستانم به من گفتند: فرار يا مرگ! من گفتم: اين دو امرى است كه شيرين ترين آن
دو، تلخ ترين آنهاست.
ـ ولى من، سوى آن راهى كه براى من عيب نداشته باشد، گام مى نهم و از اين دو امر
بهترينش كه اسارت باشد، تو را كافى است.
ـ به من مى گويند: سلامت را به مرگ فروختى! گفتم: به خدا سوگند! از اين كار
زيانى نديدم.
ـ مرگ قطعى است، پس ياد آن را كه تو را بلند مرتبه مى كند، برگزين! تا وقتى
انسان نامش زنده است، هيچ گاه نمى ميرد.
ـ در تأخير انداختنِ ذليلانه مرگ، خيرى نيست، چنان كه عمرو عاص روزى با عورتش
مرگ را عقب انداخت.
ـ بر من منت نهاده اند كه لباسم را برايم گذاشته اند، ولى بر من، جامه هايى سرخ
از خونشان است.
ـ قبضه شمشيرم در آنها نوكش تيز شده و نهايت نيزه ام، از آنها، سينه شكسته است.
ـ زود باشد كه قومم مرا آن هنگام كه كوشش هايشان به جايى نرسد، ياد كنند، همان
طور كه در شب هاى تاريك به جستجوى ماه پردازند.
ـ اگر زنده ماندم، كارم با نيزه اى است كه مى شناسد و همان سلاح و كلاهخود و اسب
نارنجى ميان باريك.
ـ و اگر مُردم، انسان به ناچار مردنى است، هر چند روزگارش به درازا كشد و عمرش
گسترده شود.
ـ اگر ديگرى به اندازه من استقامت مى كرد، به او اكتفا مى شد و اگر از مس كار
طلا مى آمد، اين اندازه طلا گران قدر نمى شد.
ـ ما مردمى هستيم كه حد وسط نمى پذيريم; يا بايد در جهان صدرنشين باشيم و يا
رهسپارقبر شويم.
ـ براى كرامت نفس همه چيز در نظر ما ناچيز است و كسى كه داوطلب ازدواج زيبارويى
است، پرداخت مهريه برايش سنگين نيست.
ـ ما خود را عزيزترين مردم دنيا، برترين برتران و جوانمردترين مردم روى زمين
مى دانيم و گزافه گويى هم نمى كنيم.(150)
ب) سوز دل(151) (مصابى جليل)
ـ مصيبتم بزرگ و عزايم زيبا است و مى دانم به زودى خدا وضع را دگرگون مى كند.
ـ من در اين وقتِ صبح حالم خوب است و هنگامى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفت،
اندوهگين مى شوم.
ـ حالى كه، در من مى بينيد، اسيرى با من نكرده ، ولى من پيوسته مجروح و دردمندم.
ـ جراحتى كه مرهم گذار، از ترس آن مى گريزد و دردهايى كه ظاهرى و باطنى است.
ـ و اسارتى كه سخت آن را تحمل مى كنم و در شب هاى تاريك ستارگان را كه به كندى
مى روند، مى نگرم. همه چيز جز اينها در گذر است.
ـ ساعات زودگذر، بر من ديرپاى بود، و هر چه در روزگار مرا بد آيد، درازپاى باشد.
ـ دوستان مرا به دست فراموشى سپردند، مگر گروهى كه فردا از من گسسته، به آنها
خواهند پيوست.
ـ كسانى كه بر عهد خود پايدار مانند، هر چند در مقام ادعا بيشتر باشند، در واقع تعدادشان كم است.
ـ هر چه ديده ام را به اطراف مى گردانم، جز دوستانى كه با آمد و رفت نعمت ها
انعطاف پذيرند، كسى ديگر نمى بينم.
ـ كار ما به جايى كشيده كه دوست متارك را نيكوكار شماريم و دوستى را كه زيان
نرساند، مهربان مى ناميم.
ـ تنها روزگار نيست كه به من جفا مى كند و تنها دوستان من نيستند كه ملالت
بارند.
ـ با اين كه در ملاقات ها نشان مذمومى به جاى نگذاشته ام و در هنگام اسيرى
موقعيت ذلت بارى نداشته ام.
ـ من هر چند سخنان را كاوش كردم، جز به كسانى كه از زمانه شكايت دارند بر
نخوردم.
ـ آيا هر دوستى تا اين حد از راه انصاف به در مى رود؟ و آيا هر زمانى تا اين حد
نسبت به جوانمردان بخيل است؟
ـ بلى! روزگار دعوت به جفاكارى كرده است، كه دانشمند و نادان، پاسخ مثبتش
داده اند.
ـ قبل از من نيز، جفاكارى خوى مردم، روزگار مذموم و دوستى ملال انگيز بوده است.
ـ عمروبن زبير به جفا برادرش(152) را ترك گفت، چنان كه عقيل،
اميرالمومنين را تنها گذارد.
ـ افسوس كه دوستى موافق برايم نيست تا با او از در دوستى درد دل كنم.
ـ و در پشت پرده مرا مادرى است، كه سرشك او بر من تا روزگار پايدار است، ادامه
دارد.
ـ اى مادر! شكيبايى را از دست مده، كه شكيبايى پيام آور خير و پيروزى نزديك است.
ـ و اى مادر! پاداش خود را باطل مساز، كه به قدر صبر جميل، اجر جزيل نصيبت خواهد
شد.
ـ و اى مادر! شكيبا باش، كه هر مصيبتى بر اوج خود رسيد، به زوال مى گرايد.
ـ آيا پيروى از اسماء ذات النطاقين نكنى، وقتى كه جنگ شديدى در مكه در جريان
بود؟
ـ پسرش مى خواست امان بگيرد، ولى مادر با اين كه يقين مى داشت پسرش كشته مى شود،
موافقت نكرد.
ـ اى مادر! تو از او پيروى كن تا از آنچه مى ترسى، خدا كفايتت كند كه بسيارى از
مردم پيش از تو غافل گشته اند.
ـ مادر! مانند صفيه ]خواهر حمزه[ در اُحُد باش كه از گريه بر او هيچ غصه و دردش
علاج نشد.
ـ هيچ گاه اندوه براى حمزه نيك نام، او را از ناله و فرياد سر دادن باز نداشت.
ـ من ستارگان افق را ديدم; آن شمشيرهاى برّان، و در شب تاريك قرار گرفتم كه به
مانند لشكرى عظيم بود.
ـ روزى كه دوستى به مددكارى خود نيافتم، رعايت دوستىِ نَفْس كريم خود را نخواهم
كرد.
ـ و به ملاقات مرگ خواهم رفت و در مرگ و تيزى شمشير از دوست خواهم گذشت.
ـ كسى را كه خدا نگه ندارد، پاره پاره مى شود و كسى را كه خدا عزيز نكند، ذليل
مى گردد.
ـ كسى كه در هر كار خدايش نگهدار باشد، هيچ مخلوقى بر او دست نخواهد يافت.(153)
ج) شكوه (فلاتنسبن الي الخمول)
ـ اى شمشير هدايت و اى كوبنده اعراب، تا كى بى مهرى و تا چند خشمگينى!
ـ چرا نامه هايت، با وجود اين همه ناراحتى ها، اسباب نگرانى ام را فراهم
مى سازد؟!
ـ با اين كه تو جوانمرد، بردبار، مهربان و داراى عاطفه هستى.
ـ تو پيوسته در نيكى بر من سبقت گرفته و مرا به جاهاى مرفه فرود مى آورى.
ـ تو نسبت به من، بلكه نسبت به قومت، بلكه براى همه اعراب، همانند كوه مرتفع
هستى.
ـ از اطرافِ من مشكلات را رفع مى كنى و از مقابل ديدگانم نگرانى ها را برطرف
مى سازى!
ـ بزرگى ات مورد بهره بردارى قرار گيرد و عاقبت باز گردد و كاخ عزت ساخته شود و
نعمت ها افزون گردد.
ـ اين اسارت چيزى از من نكاست، ولى مرا مانند زرناب خالص و پاك گردانيد.
ـ با اين وصف، چرا مولاى من، مرا در معرض بى توجهى قرار مى دهد; مولايى كه به
وسيله او به عالى ترين مقام رسيده ام؟!
ـ پاسخ اين پرسش نزد من است، ولى براى هيبت او پاسخ نمى دهم.
ـ آيا در آن كه من از زمان شكايت كرده و با عتاب و درشتى مانند ديگران با تو سخن
گفتم، منكر هستى؟
ـ اگر باز گشته، مرا عتاب كنى و بر من و قومم چيره شده باشى، طورى نيست.
ـ ولى مرا به بى توجهى به خودت نسبت مده; وابستگى ام به شما ثابت است و از تو
فاصله نمى گيرم.
ـ من ديگر از شما شده ام; اگر فضيلت يا منقصتى دارم، شما سبب آن هستيد.
ـ اگر در خراسان، بزرگى مرا نشناسد، ولى در حَلَب خوب مى شناسد.
ـ و چگونه دور افتادگان مرا نشناسند، آيا جد يا پدر من نقصان و كمبودى دارند؟!
ـ آيا من با شما از يك خانواده نيستيم و ميان ما و شما ريشه نسب مشترك نيست؟
ـ آيا داراى خانه اى كه مناسب شخصيت ها باشد و داراى تربيتى و محلى كه مرا بدان
بزرگ كرده باشد نيستم؟
ـ آيا روحيه متكبرى ندارم كه جز بر شما بلندپروازى كند و هر كس از من روى گرداند
جز شما، روى از او خواهم گردانيد؟
ـ بنابراين از حق من روى برمگردان، بلكـه از حق غلام خـودت روى متاب.
ـ با خدمتكار خود انصاف بورز كه انصاف شما نشانه فضل و شرف اكتسابى شماست.
ـ در شب هايى كه شما را از پشت تپه از نزديك صدا مى زدم، آيا شما دوست من بوديد؟
ـ چون دور شدم، چرا جفاكارى شروع شد و چيزهايى ظاهر شد كه دوست نمى داشتم؟
ـ اگر بر احوال شما آشنا نبودم، مى گفتم دوست شما كسى است كه در مقابل شما
مى باشد!(154)
د) منبج (القوم قرم حيث حل)
ـ در جايگاه استجابت دعا بايست و اطراف مصلى را بانگ زن.
ـ در محل «جوسق» مبارك و آن گاه «سقيا» و سپس در «نهر مصلى» بايست.
ـ در جاهايى كه در دوران كودكى و جوانى، وطن گرفتم و منبج را محل خود قرار دادم.
ـ در جاهايى كه توقف در آنها بر من ممنوع شد و قبلاً مجاز بود.
ـ مكان هايى كه هر سو نظر مى كردم، آب روان و سايه آرام بخشى مى ديدم.
ـ در وادى بى نهايت وسيع كه منزلى گسترده تر و مشرف داشتم.
ـ بر روى پلى كه باغ ها را به هم مى پيوست، فرود آمدم و ساكن قلعه بزرگ بودم.
ـ درخت هاى بلند «عرائس» با چهره گشاده، زندگى را به سادگى جلوه خاصى مى بخشيد.
ـ و آبِ بين گل هاى باغ، دو رود را از هم جدا مى ساخت.
ـ مانند بساط گسترده گلدوزى شده اى كه دست هنرمندان بر آن راه هايى جدا ساخته
باشد.
ـ كسى كه از مصيبت هاى من خرسند گردد، بايد از شدت زيان و رنج بميرد.
ـ من در مصائب خود از عزت و آزادى بيرون نبودم.
ـ كسى چون من كه به اسارت افتد، ذليل و خوار نمى گردد.
ـ دل ها را هيبت من گرفته بود و از بزرگى و عظمتم لبريز بود.
ـ هيچ حادثه اى نتوانست مرا مكدّر كند. بزرگ هر جا رود، آقاست.
ـ من در جايى فرود آمدم كه شمشير مزّين مرا دعوت كرد.
ـ اگر من نجات يابم، پيوسته دشمنان كوچك و بزرگ را دشمن خواهم داشت.
ـ من مانند شمشيرى هستم كه هر چه مصائب روزگار را بيشتر ببينم، آب ديده تر
مى شوم.
ـ اگر كشته شوم، همانند مرگ نيكان صيد شده ام كه كشته مى شوند.
ـ هيچ كس نتواند بر مرگ ما شماتت كند، مگر جوانى كه خود مى ميرد.
ـ شخص نادان به دنيا مغرور مى گردد، حال آن كه دنيا محل اقامت نيست.(155)
هـ) در سوگ مادر (ام الأسير)
ـ اى مادر اسير! چه كسى را به يارى طلبم، با آن همه منت ها كه بر من دارى و
احساساتى كه نشان دادى.
ـ وقتى فرزندت در خشكى و دريا سير كند، چه كسى به او دعا مى كند و به پناه دادنش
برخيزد؟
ـ حرام است كه با چشم روشن، شب را بگذرانم و مورد ملامت واقع شوم، اگر دوباره
خرسند گردم.
ـ تو مرگ را چشيدى و مصيبت ديدى، در حالى كه نه فرزند و نه فاميلى نزد تو بود.
ـ و آرامِ دلت از جايى رفت كه فرشتگان آسمان آن جا حاضر بودند.
ـ هر روزى كه تو در آن روزه دار بودى و تحمل گرماى شديد را در نيمروز گرم كردى،
بايد بر تو بگريد.
ـ و هر شبى كه در آن به عبادت قيام كردى، تا فجرِ روشن، سينه افق را شكافت، بايد
بر تو بگريد.
ـ هر پريشان ترسناكى كه تو پناهش دادى، وقتى پناه دهنده اى نبود، بايد بر تو
گريد.
ـ هر بينواى فقيرى كه با استخوان هاى بى رمقت به يارى اش برخاستى، بايد بر تو
بگريد.
ـ اى مادر! چه حالات هولناك دراز مدتى كه بى ياور بر تو گذشت!
ـ اى مادر! چه بسيار دردهاى پنهانى كه در دلت ماند و عيان نشد!
ـ من به كه شكايت كنم و با چه كسى هنگام گرفتگى دل به نجوا بپردازم؟!
ـ ديگر به دعاى كدام دعا كننده اى خود را محفوظ دارم و با كدام روى روشنى، خود
را روشن بخشم؟
ـ چگونه جلوى تقدير مورد اميد را مى توان گرفت و چگونه كار سخت را مى توان آسان
گرداند؟
ـ تسليت خاطر تو اين باشد كه ديرى نخواهد پاييد كه ما به سوى تو در آن سراى
خواهيم پيوست.(156)
و) روزگار فراخ (فَقُلْ لبني عمي)
ـ خداوند مرا در اسارت و غير اسارت مواهبى بخشيد كه قبل از من به ديگرى نداد.
ـ گره هايى را گشودم كه مردم از گشودن آن عاجز بودند، در حالى كه بستن و گشايش
امور مرا كسى به عهده نگرفت.
ـ مردم روم چون مرا بنگرند، به عنوان شكارى بزرگ تلقى كنند، تا جايى كه گويا
آنها به دست من اسير شده و در قيد من هستند.
ـ چه روزگار فراخى بود روزى كه محترمانه آزاد شدم، مثل اين كه من از خانواده ام
به خانواده ام منتقل شده باشم.
ـ به عموزاده و برادرانم بگوييد: من در نعمتى به سر مى برم كه هر كس جاى من بود،
شكرش را مى كرد.
ـ خدا براى من جز آوازه نيكويى هايم را نخواسته است تا فضيلت مرا چنان كه خود
شناخته ام، بشناسند.(157)
گزيده ها
غنى النفس لمن يعقـ *** ـل خير من غنى المال
و فضل الناس فى الانفـ *** ـس ليس الفضل فى الحال(158)
ـ غناى نفس و روح براى آن كس كه انديشه نمايد، از غناى مال بهتر است.
ـ برترى حَسَب و نَسَب مردم، برترى در حال و موقعيت آنها نيست.
* * *
المرء نصبُ مصائب لا تنقضى *** حتى يوارى جسمُه فى رمسه
فمؤجل يلقى الردى فى اهله *** و معجَّل يلقى الردى فى نفسه(159)
ـ انسان در انتظار مصائب بى پايان است تا آن گاه كه بدنش را در خاك پنهان كنند.
ـ اگر اين مصيبت ها دراز مدت باشد، او هلاكت خاندانش را مى بيند و اگر سريع
باشد، مرگ خود را خواهد يافت.
* * *
والمرءُ ليس ببالغ فى ارضه *** كالصقرِ ليس بصائد فى وَ كره
انفق من الصبر الجميل فانّه *** لَمْ يخشَ فَقراً منفق من صبره(160)
ـ و شخص در وطنش به جايى نرسد، مانند بازشكارى كه در آشيانه اش شكار نكند.
ـ صبر جميل به كار بر، زيرا كسى كه صبرش را به كار بَرَد، از فقر نمى ترسد.
* * *
يقولون لا تخرُق بحلمك هيبة *** واحسنُ شىء زيّن الهيبة الحلم
فلا تتركَنّ العفو عن كل زلة *** فما العفو مذموم، و ان عَظُم الجُرمُ(161)
ـ گويند با حلم خود وقار را نشكن! و بهترين چيزى كه هيبت را زينت مى بخشد، حلم و
بردبارى است.
ـ چشم پوشى و عفو از هر لغزش را رها مساز، از آن رو كه بخشش مذموم نيست ، گر چه
گناه بزرگ باشد.
* * *
طوفان بلا
با مرگ سيف الدوله در 356 قمرى طوفان بلا وزيدن گرفت و خاندان حمدانى، قربانى
اين تندباد گرديد و در اين گردباد اختلاف و كشمكش، ابوفراس به مسلخ كشانده شد.
حادثه از آن جا آغاز شد كه ابوالمعالى فرزند خردسال سيف الدوله، پس از درگذشت
پدر، بر مسند حكومت نشست و قَرغُويه(162) ـ يكى از غلامان سيف الدوله ـ به
بهانه كوچكىِ حاكم، زمام امور را به دست گرفت. چنين ساختارى اختلاف را ميان ابوفراس
و خواهرزاده او، ابوالمعالى برانگيخت و با سعايت موالى و غلامان مخصوص قرغويه، آتش
جنگ بر افروخته شد و ابوفراس را طعمه خود ساخت.(163)
درباره چگونگى شهادت ابوفراس، يگانگى و وحدت نظر وجود ندارد. ابن اثير در بيان
حوادث سال 357 مى نويسد:
... آن هنگام كه ابوفراس در حمص سكنى داشت، ميان او وابوالمعالى، فرزند
سيف الدوله كدورتى حاصل شد. سپس ابوالمعالى او را طلبيد، اما ابوفراس سر باز زد و
راهى صدد ـ قريه اى در بيابان هاى حمص ـ شد. آن گاه ابوالمعالى، اعراب بنى كلاب و
برخى از قبايل ديگر را گرد آورد و آنان را به فرماندهى «قرغويه» براى شكست او گسيل
داشت. سپاه قرغويه در «صدد» مقابل ياران ابوفراس صف بندى كرد و سپس بر ايشان يورش
برد. برخى از سپاهيان ابوفراس درخواست پناهندگى كردند و سردار نيز به ناچار خود را
در جمع آنان قرار داد و تسليم شد. قرغويه پس از اطلاع از حضور ابوفراس، به يكى از
غلامان دستور كشتن او را داد، و آن غلام نيز فرمان را اجرا كرد و سر او را از بدن
جدا نمود و پيكرش را در بيابان رها ساخت. پس از آن گروهى از اُمرا بدن ابوفراس را
به خاك سپردند.(164)
ابن خالويه، حادثه قتل شاگرد خويش را چنين مى نگارد:
پس از مرگ سيف الدوله، امارت به فرزندش ابوالمعالى رسيد و او نيز حكمرانى را به
غلام خود، قرغويه سپرد. ابوفراس از پيروى غلام سر باز زد، آن گاه قرغويه،
ابوالمعالى را نسبت به دايى اش، ابوفراس بدبين ساخت و از سوى وى مأمور نبرد با او
شد. كارزار شديدى در صدد ـ نزديك حمص ـ شكل گرفت و سرانجام با شكست ابوفراس خاتمه
يافت. سردار مغلوب مجروح گرديد و از اسب به زمين افتاد، سپس سر او را قطع كرده و نزد ابوالمعالى بردند. پيكر او مدتى در صحرا بر زمين افتاده
بود تا آن كه گروهى از عرب ها پس از ديدن بدن، آن را به خاك سپردند.(165)
وراى گفته ها و نظرهاى ديگر(166) امين عاملى مدعى است ابوفراس به دست
قرغويه كشته شد و ابوالمعالى اطلاعى نداشت و پس از وقوع حادثه آگاه شد.(167)
سال در گذشت آن سردار، 357 قمرى بود. ابن اثير روز هشتم(168) و
ابن خلكان روز بيست و دوم ربيع الثانى(169) آن سال را روز واقعه خونين قتل
ابوفراس ذكر مى كنند، اما ثابت بن سنان صابى بر 28 جمادى الاولى اصرار دارد.(170)
مرگ ابوفراس، حادثه اى جانگذاز و غمبار بود و حمدانيان را در خسران قرار داد. به
قول استاد اديب او، «حمدانيان با كشتن مردى كه در شجاعت و شعر در ميانشان
مى درخشيد، زيان ديدند.»(171)
دفتر را با آخرين شعر او كه در دقايق واپسين عمر خود خطاب به دخترش سرود، به
پايان مى بريم:
ـ دختركم! غمگين مباش، همه مردم رفتنى هستند.
ـ دختركم! بر مصيبتى بزرگ، صبرى زيبا بنما.
ـ با حسرت و افسوس، از وراى روبند و حجاب بر من نوحه سر ده!
ـ و چون مرا ندا كنى و از پاسخ شنيدن عاجز ماندم، بگو:
ـ ابوفراس، زينت جوانان! از جوانى بهره اى نبرد.(172)
* * * * *
كتابنامه
1 ـ ابوفراس الحمدانى ـ حياته و شعره، عبدالجليل حسن عبدالمهدى.
2 ـ ابوفراس فارس بنى حمدان، عمر فروخ، بيروت، 1988م.
3 ـ ادباء العرب، پطرس بستانى، بيروت، 1979م.
4 ـ اشكال العالم، ابوالقاسم بن احمد جيهانى، ترجمه على بن عبدالسلام كاتب، شركت
به نشر، مشهد، 1368 ش.
5 ـ اعيان الشيعه، سيد محسن امين عاملى، تهران، 1403 ق.
6 ـ الاعلام، خيرالدين زركلى، دارالعلم للملايين ، بيروت، 1989م.
7 ـ الاغانى، ابوالفرج اصفهانى، دارالكتب المصريه، قاهره.
8 ـ امل الآمل، حر عاملى، مكتبة اندلس، بغداد، 1385ق.
9 ـ انباء الرواة على ابناء النحاه، ابن قفطى، قاهره، 1396ق .
10 ـ بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، دارالكتب الاسلامية، تهران.
11 ـ البداية و النهايه، ابن كثير، دارالفكر، بيروت.
12 ـ بغية الطلب فى تاريخ حلب، ابن العديم، دارالفكر، بيروت.
13 ـ تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير و الاعلام، محمد بن احمدبن عثمان ذهبى،
دارالكتاب العربى، بيروت، 1409ق.
14 ـ تاريخ بغداد، خطيب بغدادى، دارالكتب العلمية، بيروت.
15 ـ تاريخ الطبرى، محمدبن جرير طبرى، بيروت.
16 ـ تاريخ عرب، فيليپ حتى، ترجمه ابوالقاسم پاينده.
17 ـ تاريخ مختصر الدول، ابن العبرى، ترجمه دكتر محمدعلى تاج زاده و دكتر حشمت
الله رياضى، مؤسسه اطلاعات، تهران، 1364ش.
18 ـ تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، به كوشش عبدالقادر افندى بدران، دمشق.
19 ـ تجارب الامم، ابوعلى مسكويه، به كوشش آمررز، قاهره، 1334ق.
20 ـ چهار رساله از افلاطون، رساله فايدروس، ترجمه محمدحسن لطفى.
21 ـ حدودالعالم من المشرق الى المغرب، مجهول المؤلف (به سال 372)، به كوشش
منوچهر ستوده، كتابخانه طهورى ، تهران، 1362ش.
22 ـ دائرة المعارف، پطرس بستانى، دارالمعرفة، بيروت.
23 ـ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى، تهران، 1369ش.
24 ـ دائرة المعارف تشيع، بنياد اسلامى طاهر، تهران، 1366ش.
25 ـ دائرة المعارف القرن العشرين، محمدفريد وجدى، دارالمعرفه، بيروت.
26 ـ ديوان ابى فراس، رواية ابى عبدالله الحسين بن خالويه، منشورات الشريف
الرضى، قم، 1413ق.
27 ـ ديوان اشعار، محمد تقى بهار.
28 ـ ديوان اشعار الامير ابى العباس بن ابى معتز، به كوشش محمد بديع شريف،
قاهره، 1978م.
29 ـ الذريعة الى تصانيف الشيعه، آقا بزرگ تهرانى، دارالاضواء، بيروت.
30 ـ روزنامه ايران، ش 705.
31 ـ روضات الجنات، محمدباقر خوانسارى، مكتبة اسماعيليان، قم، 1392 ق.
32 ـ رياض العلماء، ميرزا عبدالله افندى، تحقيق سيد احمد حسينى، خيام، قم، 1401
ق.
33 ـ زبان و نگارش فارسى، جمعى از اساتيد، انتشارات سمت.
34 ـ زبدة الحلب من تاريخ الحلب، ابن عديم، به كوشش سامى دهان، دمشق، 1370 ق.
35 ـ سفرنامه ابن جبير، محمد بن احمد بن جبير، ترجمه پرويز اتابكى، مؤسسه
چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، مشهد، 1370ش.
36 ـ سفينة البحار، شيخ عباس قمى، دارالاسوه، قم، 1414ق.
37 ـ سير اعلام النبلاء، محمد بن احمد بن عثمان الذهبى، مؤسسة الرسالة، بيروت،
1410 ق.
38 ـ سيف الدوله حمدانى، مصطفى شكعه، دارالقلم.
39 ـ شذرات الذهب، ابن عماد حنبلى، داراحياء التراث العربى، بيروت.
40 ـ شرح شافية ابى فراس، محمد بن امير حاج حسينى، مؤسسة الطباعة و النشر وزارة
الثقافة و الارشاد الاسلامى، 1416 ق.
41 ـ شهداء الفضيله، شيخ عبدالحسين امينى، دارالشهاب، قم.
42 ـ شهيدان راه فضيلت، شيخ عبدالحسين امينى، ترجمه ج. ف، انتشارات روزبه،
تهران.
43 ـ عمدة الطالب، ابن عنييه، منشورات المطبعة الحيدريه، نجف، 1380 ق.
44 ـ الغدير، شيخ عبدالحسين امينى، مركز الغدير للدراسات الاسلاميه، قم.
45 ـ الفرج بعد الشدة، محسن تنوخى.
46 ـ فرهنگ فرق اسلامى، دكتر محمد جواد مشكور، قدس رضوى، مشهد، 1368 ش.
47 ـ فنون الشعر فى مجتمع الحمدانيين، مصطفى شكعه.
48 ـ الفهرست، ابن نديم.
49 ـ الكامل فى التاريخ، ابن اثير. داراحياءالتراث العربى، بيروت، 1408 ق.
50 ـ لغت نامه دهخدا، على اكبر دهخدا، تهران، 1326 ش.
51 ـ المختصر فى اخبار البشر، ابوالفداء.
52 ـ مرآة الجنان و عبرة اليقظان، عبدالله بن اسعد يافعى، دارالكتب العلميه،
بيروت، 1417 ق.
53 ـ مراصد الاطلاع على اسماء الامكنه و البقاع، عبدالمؤمن بن عبدالحق بغدادى،
دارالمعرفه، بيروت، 1374 ق.
54 ـ معالم العلماء، ابن شهر آشوب، منشورات المطبعة الحيدريه، نجف، 1380 ق.
55 ـ معجم البلدان، ياقوت بن عبدالله حموى، داراحياء التراث العربى، بيروت، 1399
ق.
56 ـ المعجم فى معابير اشعارالعجم، شمس الدين محمد رازى.
57 ـ معجم المؤلفين، عمر رضا كحاله، مكتبة المثين، بيروت.
58 ـ معيار الاشعار، خواجه نصيرالدين طوسى.
59 ـ مقاتل الطالبيين، ابوالفرج اصفهانى، دارالمعرفه، بيروت.
60 ـ منتهى المقال فى احوال الرجال، ابوعلى حائرى، مؤسسة آل البيت، قم، 1416 ق.
61 ـ الميزان، محمد حسين طباطبايى، انتشارات اسماعيليان، قم.
62 ـ نقد ادبى، ژ.س. كارلونى ـ ژان .س فيلو، ترجمه نوشين پزشك.
63 ـ وسائل الشيعه، حر عاملى، دارالكتب الاسلاميه، تهران.
64 ـ وفيات الاعيان و ابناءالزمان، ابن خلكان، منشورات الشريف الرضى، قم، 1364
ش.
65 ـ يتيمة الدهر، ثعالبى، تحقيق عبدالحميد، قاهره، 1956 ق.
66 ـ اليواقيت و الضرب فى تاريخ الحلب، اسماعيل ابى الفراء، تحقيق محمد جمال و
فالح بكور.