تقديم به پدرم;
فروغ زندگى و رهنماى راهم...
مقدمه
زندگى نامداران فرهنگ و ادب و حيات دليران سياست و نبرد، برگ زرّينى است كه از
آن نور اميد مى بارد و پرتوش صفحات تاريخ را ماندگار و دوست داشتنى مى سازد.
شيعى پاك نهاد، ابوفراس حمدانى، فرزانه اى كه شكوفه جوانى او در گلشن ادب جوانه
زد و رايحه عطر حيات اجتماعى اش دل انگيز گرديد، در شكوه و دليرى يگانه روزگار بود
و تمام توان خويش را در خدمت اعتلاى حكومت شيعى حمدانيان گذارد و به عنوان كارگزار
امين و سردار دلير سيف الدوله، در صحنه امارت و ميدان جنگ به زيبايى درخشيد.
ابوفراس با تأسى به خاندان رسالت، بر اعتقاد و علاقه خود به اهل بيت(عليهم
السلام)پافشارى داشت و در پيروى و بيان فضائل اميرمؤمنان(عليه السلام) و پيشوايان
معصوم بى باك بود و در سروده هاى بسيارش به تندى بر نابخردى امويان و ستم عباسيان
تاخت; چنان كه وى را در شمار شاعران آل محمّد(عليهم السلام) بر شمرده اند.
يا ربِّ إنّى مهتد بهداهُم *** لا أهتدي يوم الهدى بسواهُ(1)
خدايا! من به راهنمايى آنان راه يافته ام و در هنگام هدايت به راه ديگران نروم.
آن شهريار بلاغت و خداوندگار ادب، خورشيد عصر خويش بود و پس از حيات دُرَربارش،
اشعار و قصايد او نيز جلوه و نورانيت خود را حفظ نمود و توشه راه مشتاقان راست كيش گرديد; آن گونه كه خود از شعرش ياد مى كرد: «سخن من شعرى
است كه شنوندگان در طول روزگار، هماره از آن هدايت مى يابند.»
وينك منم،
ـ اين شعر شيعه ـ
يك باغ، داغلاله خونرنگ
يك مثنوى سروده شمشير
يك ميكده ترانه فرياد
صدها هزار سينه پرآهنگ(2)
اين دفتر با هدف معرفى زندگانى و آثار مانا و با طراوت آن «شهريار شعرِ» شيعى،
به منظور نشر در مجموعه «شاعران قبيله نور» و به سفارش پژوهشكده باقرالعلوم(عليه
السلام) تهيه و تدوين گرديد، و دست نوشته هاى آقاى محمّد اصغرنژاد و راهنمايى هاى
مشفقانه حجج اسلام محمود مهدى پور و جواد محدثى بر غناى آن افزود، كه كمال تشكر را
از ايشان دارم.
آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين
27 رجب 1420 (مبعث پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله))
محمدباقر پور امينى
بخش نخست: ميلاد مهر
ستاره مَنبِجْ
در ناحيه غربى رودخانه فرات و در بيابان سبز و حاصل خيزِ شرق حلب،(3)
شهرى گشاده اطراف با هوايى دل انگيز قرار دارد كه جلوه گاهش به زيبايى، ممتاز و
نسيمش روح نواز است. اين شهر پاكيزه كه «منبج» نام دارد، به روزش سايه گستر و به
شبش چنان كه در وصف آن گويند: هماره سحر است. شرق و غرب آن از بوستان هايى پر از
درختان و ميوه هاى الوان و آبى روان كه به تمام زواياى آن مى رسد، پوشانده شده است.
اين شهر، پيشتر از شهرهاى باستانى روم بود و از بناهاى رومى آثارى در آن باقى است
كه بخش هايى از آن دستخوش حوادث زمان گشته و رو به ويرانى نهاده است.(4)
مردم آن ديار اهل احسان و خيراند و فرزانگان و شعراى چندى همچون بخترى از آن
برخاسته اند.(5) در اين بوستان سراى رشك جنان، به سال 320 قمرى(6)
كودكى پا به عرصه گيتى نهاد كه «حارث» ناميده شد.(7)بعدها او «ستاره
منبج» شد و به «ابوفراس» شهرت يافت; و اين كنيه و واژه بر گرفته از نام شير، بر
شجاعت و رشادت او گواهى مى داد.
گروهى تولد ابوفراس در «موصل» را محتمل دانسته اند و بر حكمرانى پدر وى در سال
318 قمرى بر آن سامان استناد مى كنند. .(8)
شايان ذكر است «مقتدر» در 318 قمرى پس از عزل «ناصرالدوله» از امارات موصل،
ولايت آن جا را به عموهاى او سپرد و پدر ابوفراس يكى از ايشان بود و ليكن حكمرانى
او در آن شهر روشن نيست.
خاندان
ابوفراس از سلسله اى شيعى مذهب به نام «آل حمدان» برخاست; خاندان نيك سرشتى كه
با صفاتى چون كرم، سخاوت، شجاعت و فصاحت شهره اند.
فلم يخلق بنو حمدان الا *** لمجد او لبأس اولجود(9)
ـ آل حمدان جز براى بزرگوارى يا دلاورى يا بخشندگى آفريده نشده اند.
«ابوالعلا سعيد بن حمدان» پدر ابوفراس است. او از عرب هاى اصيل بود(10)
و در ميان حمدانيان جايگاه والايى داشت و مدتى بر مسند فرمانروايى تكيه زد. مادر و
نياى مادر او رومى اند.(11) سعيد در چنين خانواده اى شكفت و سال هاى
آغازين كودكى اش رقم خورد.
ابوالعلا سعيد بن حمدان همچون برادران ديگر خويش در دستگاه خلافت، امارت يافت(12)
و در سال 312 به حكومت نهاوند گمارده شد. پس از مرگ ابوالهيجا (برادر ابوالعلا) در
سال 318 مقتدر، ناصرالدوله، فرزند ابوالهيجا را از حكومت موصل عزل كرد و ولايت
آن جا را به عموهاى او سپرد. ناصرالدوله پس از چهار سال موصل و ديار ربيعه را تصرف
كرد و سپس عمويش ابوالعلاى سعيد را كه قصد تصرف آن جا را داشت، به قتل رساند.(13)
در سومين بهار زندگى ابوفراس مرگ پدر پيش آمد و در اين سنين آغازين، غم يتيمى بر
سرش سايه افكند.
در اين مقطع، آغوش مهربان مادر، يگانه ملجأ و تكيه گاه ابوفراس بود و او دوران
كودكى و نوجوانى را تحت تربيت مادر سپرى كرد. اين زن در رشد و پرورش وى از هيچ
كوششى دريغ نكرد و سرمايه عمر خويش را بر سر تربيت فرزند نهاد.(14)
با امير حلب
شهر فراخ و خُرّم حلب از جمله متصرفات سيف الدوله (برادر ناصرالدوله) بود و آن
سردار دلير، اين شهر را بين سال هاى 333 ـ 334 قمرى به تصرف خويش در آورد و بر آن
خطه وسيع استيلا يافت. پس از تأسيس حكومت سيف الدوله در حلب،ابوفراس نوجوان به
همراه مادر خود راهى آن شهر شد. سيف الدوله، عموزاده خردسالش را تحت سرپرستى خود
گرفت و سپس با خواهر او ازدواج كرد.(15)
امير حلب با فراهم آوردن تمام امكانات، زمينه پرورش سالم او را مهيّا ساخت و
مربيان كارآزموده اى را در ادب و شعر و فنون جنگى براى او گمارد. به جز اين
تمهيدات، خُلق و خو و رفتار دليرانه سيف الدوله تأثير شگرفى بر شكل گيرى شخصيت
ابوفراس داشت; بدان حد كه مى توان پس از مادر، سيف الدوله را مربى بزرگ، پدرى مهربان و مشفق براى او خواند.(16)اين
مهم در برخى از اشعار ابوفراس آشكار است و او از اميرسيف الدوله با عناوينى چون
«آقا»، «سرور» و «پدر» ياد مى كند.(17)
در محفل ابن خالويه
ابن خالويه،(18) شاعر، اديب و نحوى برجسته ايرانى بود كه در دربار
سيف الدوله حمدانى مقامى رفيع داشت. آوازه اش بسيارى از دانش دوستان را از دور و
نزديك به سوى او جلب كرد. وى نديم و آموزگار فرزندان سيف الدوله بود.
ابوفراس نيز نزد او باريافت و در محفل وى شاگردى كرد. پس از مدتى دوستى و رفاقت
در زندگى استاد و شاگرد چنگ انداخت و آنان را به دو يار هميشگى بدل ساخت. اين
صميميت در رقابت هاى ادبى ظهور خاصى داشت.(19)
بخش دوم: سردار سيف
آل حمدان
ابوفراس تمام توان خويش را در خدمت و اعتلاى حكومت حمدانيان گذارد و به عنوان
كارگزار امين و سردار دلير سيف الدوله در صحنه امارت و ميدان كارزار ظاهر شد. نگرش
اين جنبه از
حيات او، در آغاز، شناخت آل حمدان و به خصوص امير سيف الدوله
را مى طلبد.
آل حمدان، خاندانى مشهور و شيعى مذهب است كه حدود يك قرن (292 ـ 394) بر
بخش هايى از شام و شمال عراق حكم راند.
«حمدان بن حمدون بن حارث» نياى اين سلسله است كه به همراه قبيله خويش در اطراف
موصل سكنى داشت و بخشى از زندگى او و فرزندانش در جنگ و گريز گذشت.(20)
ابوالهيجا عبدالله بن حمدان، در ميان فرزندان حمدان در 292 حكومت يافت و از همان آغاز، نقش برجسته اى در تحولات سياسى جامعه اسلامى داشت.(21)
از او دو پسر به نام هاى حسن (ناصرالدوله) و ابوالحسن على (سيف الدوله) باقى ماند
كه يكى در موصل و ديگرى در حلب تشكيل دولت دادند.
حسن، پايه گذار حمدانيان موصل است كه از سال 308 بر آن شهر امارت داشت. گر چه پس
از مرگ پدر، مقتدر او را از امارت موصل عزل كرد، اما پس از وقايعى كه به قتل مقتدر
منتهى شد، او در 322 موصل و ديار ربيعه را تصرف كرد. حسن بن عبدالله در 330 پس از
كشتن ابن رايق (اميرالامراى بغداد) با لقب ناصرالدوله از سوى خليفه متقى به
اميرالامرايى بغداد منصوب شد و برادرش على نيز لقب سيف الدوله يافت.(22)
پس از مرگ حسن، ميان فرزندانش نزاع در گرفت; گروهى از ابوتغلب و برخى از
ابوالمظفر جانبدارى كردند. ابوتغلب در اين درگيرى پيروز شد و ليكن اين پايان كار
نبود. كشمكش ها و درگيرى هاى سياسى دهه هفتاد، به مرگ ابوتغلب در 369 منتهى شد و با
ظهور آل بويه در عرصه سياسى به خصوص در موصل، دوران انقراض «حمدانيان موصل» آغاز شد
و در سال 386 حمدانيان آن ديار به كلى بر افتادند. ر. ك. دائرة المعارف بزرگ
اسلامى، ج1، ص689 ـ 690، با تلخيص.
سيف الدوله
ابوالحسن على پس از دريافت لقب «سيف الدوله» از خليفه، در بغداد اقامت گزيد و در
آن جا برادرش ناصرالدوله را مدد مى رساند و نيز در پى قلمرو مستقل براى خود بود.
در جريان حوادث و درگيرهاى سياسى سال هاى 330 ـ 333،(23) او در 333 به
شام رفت و پس از متوارى كردن حاكم حلب،(24) آن جا را تصرف كرد و سپس حمص
را به تسخير خود در آورد. اخشيد، حلب را در كمتر از يك سال پس گرفت و ليكن با مرگ
او در 334 سيف الدوله مجدداً بر آن مستولى گشت و حاكميت حمدانيان را در آن جا
پى ريزى كرد.
اميرسيف الدوله، پس از تحكيم قدرت خود در حلب، تمام توان نظامى خود را بر ضد روم
شرقى به كار بست و روميان را براى مدتى، از تجاوز و دست اندازى به بلاد اسلامى باز
داشت. او با تاختن پياپى بر كرانه هاى امپراتورى روم، بارها وارد قلمرو روميان شد و
تا مرعش تاخت، هر چند كه به فتح آن سامان نينجاميد. مشهور است سيف الدوله، چهل بار
به جنگ روم رفت و اين جنگ ها در نظر بسيارى از مسلمانان، جهاد با كافران تلقى مى شد
و برخى براى شركت در اين نبردها به سپاه سيف الدوله مى پيوستند.(25)
صحنه هاى نبرد و ميدان هاى كارزار، سيف الدوله را از اداره امور كشور و رسيدگى
به رعايا باز نداشت و حتى در ترويج و گسترش فضاى ادبى و بزرگداشت اديبان و شاعران و
انديشه گران همت گمارد، بدان حد كه ثعالبى در وصف او مى نويسد:
مى گويند بر در هيچ پادشاه، پس از خلفا اين قدر از بزرگان شعر و ستارگان روزگار
گرد نيامدند.(26)
محفل سيف الدوله، محل اجتماع انديشهورانى چون ابونصر
فارابى (260 ـ 339 هـ. ق)، ابوالفرج اصفهانى (284 ـ 356 هـ. ق)،
ابن نباته، ابوالطيب متنبى (303 ـ 354 هـ. ق) و بالاخره قهرمان
بزرگ اين دفتر، ابوفراس حمدانى بود. كلام را بااين بيت از متنبى
پى مى گيريم:
فلا تعجبا ان السيوف كثيرة *** ولكن سيف الدوله اليوم واحد
ذكر اين نكته نيز زيباست كه بدانيم سيف الدوله در سرودن شعر توانا بود. بيت ذيل
را در مدح پيشواى شجاعان و اميرمؤمنان حضرت على(عليه السلام)سروده است:
حب على بن ابى طالب *** للناس مقياس و معيار
يخرج ما فى اصلهم مثلا *** يخرج غش الذهب النار
ـ دوستى على بن ابى طالب معيار و ميزان سنجش مردم است;
ـ اين محبت آنچه را كه در باطن و درون مردم نهفته است، نمايان مى كند، همان گونه
كه آتش ناخالصى طلا را خارج مى سازد.
محبت و دوستى سيف الدوله به امام على(عليه السلام) تنها در شعر او هويدا نيست، بلكه آن سردار شيعه در احياى نام اهل بيت وافزايش محبت مردم نسبت به ايشان
تلاش كرد. از جمله كارهاى او زدن سكه هاى بزرگى بود كه بر روى آن، اين كلمات حك شده
بود:
لا اله الا الله، محمد رسول الله، اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، فاطمة الزهرا،
الحسن، الحسين، جبرئيل.(27)
كارگزار جوان
ابوفراس حمدانى در هفده سالگى از سوى عموزاده خويش، امير سيف الدوله، به
فرمانروايى شهر منبج برگزيده شد و راهى
زادگاه پر مهر و صفاى خود گشت و اداره آن جا را به دست گرفت.(28) هر چند كه شايستگى و لياقت اين حاكم جوان و ارتباط تنگاتنگ
او با سيف الدوله سبب اين انتخاب به شمار مى رفت، ليكن اين ديدگاه
نيز در خور تأمل است كه شايد امير با اين گزينش، در صدد
زدودن خاطره كشته شدن پدر ابوفراس به دست ناصرالدوله از ذهن
او بود.(29)
ابوفراس تا 351 در منبج حكم راند(30) و در تمام اين دوره به عنوان
كارگزار امين و يار تواناى امير سيف الدوله، به عمران و آبادى منطقه همت گماشت و يا
درگير جنگ با روميان و سركوب مخالفان داخلى بود.(31) البته تحرك و مانور
نظامى ابوفراس در سراسر قلمرو حمدانيان و بخشى از قلمرو روميان، او را از جايگاه دائمى اش «منبج» باز نمى داشت و هماره آن شهر به
عنوان مركز قدرت و فرمانروايى او بود.(32)
قهرمانى ها و رشادت هاى ابوفراس در ميدان كارزار پيشينه اى ديرين داشت و
زندگى اش از كودكى با شمشير و نيزه و تير و كمـان آميخته بود.
فلا تَصِفَّنَ الحربَ عندى فانها *** طعامى مذ بعتُ الصبا و شرابى(33)
ـ جنگ را براى من توصيف نكنيد! همانا جنگ از كودكى براى من چون طعام و آب بوده
است.
همچنين از حكمرانى ابوفراس بر «انطاكيه» نيز ياد شده است.(34)
در سنگر سازندگى
عمران و آبادانى شهر و مناطق تحت نفوذ مسلمانان، از وظايف كارگزاران سيف الدوله
بود. اگر حادثه غير مترقبه اى پيش مى آمد، حل اين بحران نيز در رأس اقدامات عمرانى
جاى داشت و اميران و حاكمان پر توان به منظور سازندگى سريع، به آن مناطق رهسپار
مى شدند. نقش امير جوان منبج در اين ميان آشكار بود.
در 340 شهر رعبان(35) بر اثر زلزله شديد به كلى تخريب شد. سيف الدوله،
آبادانى مجدد اين شهر و ساخت سرپناه براى نجات يافتگان را، به ابوفراس سپرد. او نيز
بى درنگ راهى منطقه زلزله زده شد و با توجه به تهديد جدى نظاميان روم، در مدتى بسيار كوتاه (37 روز) آن شهر را ساخت و دوباره روح زندگى
را در آن ديار دميد.(36)
برخورد با قبايل شورشى
هر از چندگاهى در قلمرو حمدانيان، قبايلى معيّن و معدود، ساز مخالفت با حاكمان
حمدانى زده و ضمن نافرمانى از حكومت مركزى، به جنگ و نبرد با آنان مى پرداختند و
گاه بين دو يا چند قبيله درگيرى و برخورد صورت مى گرفت. قبيله بنى كلاب در رأس اين
قبايل بود و قبيله هايى چون بنى نمير، بنى قشير و... در مراتب بعد شورشيان قرار
داشتند.
امير سيف الدوله در نبرد با آنان جديت مىورزيد و از سردار تواناى خود، ابوفراس
در اين كارزار كمك مى جست. ديوان شعر ابوفراس آكنده از بيان سركوب يا فيصله دادن
شورش قبايل است.(37)
روزى «صباح بن ابى جعفر كلابى» به همراه گروهى از قبيله بنى كلاب به اطراف شام
يورش برد. ابوفراس پس از اطلاع، منبج را ترك گفت و به همراه سپاه خويش به آنان رسيد
و بر ايشان حملهور شد و ضمن به قتل رساندن صباح، آنان را پراكنده و شورش را سركوب
كرد. ابوفراس در چند بيت شعر ارسالى خود به بنى كلاب، به اين امر اشاره كرده، سزاى بدكردارى نادانِ
آن طائفه را به تندى داده است، زيرا مسير جامعه آكنده از فساد، به صلاح منتهى
نمى گردد.(38)
در حادثه اى ديگر، برخى از قبيله بنى نمير كه «مرج بن جحش» و «مطعم بن على
ضبابى» آنان را همراهى مى كردند، به صحراى عين قاصر يورش بردند. ابوفراس بى درنگ پس
از ترك منبج به آنان رسيد، اما تنها گروه اندكى از ايشان باقى مانده بود. او به
سرعت «مرج» را به اسارت درآورد و ليكن نبرد با «مطعم» به گونه اى ديگر پايان يافت;
چون در دست ابوفراس شمشير و در دست خصم نيزه بود، به سبب اين نابرابرى، ابوفراس
مطعم را به سمت فرات عقب راند و سپس سوار بر كشتى گرديد و بازگشت.(39)
شمشير ابوفراس هميشه بر سر قبايل شورشى، سنگينى نمى كرد، بلكه سايه مهر، عطوفت و
بخشش او بر همگان گسترده بود. عفو مكرر بنى كلاب ـ پس از تأديب ـ گواه احسان و نيك
رفتارى اوست(40) و ابوفراس گاه از امير سيف الدوله عفو و بخشش قومى را
مى طلبيد.(41)
در انديشه حاكم جوانِ منبج، زنان، كودكان و ضعيفان از گزند حوادث و خطر رخدادهاى
جنگى مصون بودند و عدل و احسان ابوفراس هماره به ضعيفان بذل مى شد و طاغيان و
گردن كشان از آن بهره اى نداشتند. ابوفراس از درگيرى قبايل به شدّت بر مى آشفت و آن
چنان كه با قبايل شورشى برخورد مى كرد، در اين ميدان نيز ظلم بر احدى را تحمل
نمى كرد و براى ختم درگيرى ها تلاش مى نمود.
گويند: بنوعدى (طايفه اى از بنى كلاب) فردى به نام عيسى بن عباد (شخصيت نامدار
بنى نمير) را به اسارت گرفتند. ابوفراس به توصيه سيف الدوله بر بنوعدى تاخت و ابن
عباد را از چنگال آنان آزاد كرد و او را با احترام به مقصدش رساند.(42)
در واقعه اى ديگر، حاكم منبج، پس از فتح انطرطوس(43) و محاصره كردن
بهراميين،از حمله و يورش بنى كلاب بربنى كلب اطلاع يافت. او بى درنگ به سوى منطقه
درگيرى رفت و ظلم تحميل شده بر بنى كلب را با تنبيه بنى كلاب برطرف كرد.(44)
نبرد با روم
ابوفراس در بيشتر جنگ هاى سيف الدوله با روميان(45) شركت
داشت و گاه خود به تنهايى سپاهيان را فرماندهى مى كرد و اگر
در جنگى حضور نمى يافت، اين خلأ بر امير شام نمايان بود و حال
را بر او دشوار مى ساخت.(46) فرماندار منبج از حضور خويش در
نبردهاى شديد سپاه سيف الدوله با روميان، در سال 339 چنين ياد
مى كند:
به همراه سيف الدوله به جنگ با روميان رفتم و دژ «عيون» را ـ كه در منطقه مرزى
روم قرار داشت ـ فتح كرديم. من در آن زمان نوزده ساله بودم. وقتى به سرزمين روم نفوذ كرديم، قلعه «صفصاف» ـ ناحيه اى از مرز مصيصه ـ
(47) را به تصرف خويش درآورديم. پسر عمويم درباره اين كارزار ابياتى
سرود. در اين جنگ شهر خرشنه(48) و صارخه(49) سوزانده شد و
دمستوك (برداس فوگاس) فرار كرد و گروهى از سرداران بزرگ رومى نيز اسير گشتند.(50)
صلابت و شجاعت ابوفراس، باعث انجام بسيارى از كارهاى مشكل و نانشدنى بود. ترميم
شهر و قلعه «رعبان» از آن جمله است. اين قلعه از آنِ مسلمانان و در نزديكى مرز روم
قرار داشت كه به سال 340 با زلزله تخريب شده بود. حضور نظامى روميان در آن منطقه و
تهديد جدى آنان، اصلاح و تعمير قلعه را به تعويق مى انداخت و كسى جرأت پيشگامى براى
انجام آن را نداشت. سرانجام امير سيف الدوله به سال 340 ابوفراس را راهى آن خطه
كرد. او پس از رسيدن به محل، مدت 37 روز به بازسازى قلعه پرداخت و آن را ترميم كرد.
در طول اين مدت ابوفراس از سوى قسطنطين فرزند برداس، مورد هجوم قرار گرفت، ليكن با
درايت او حمله دفع گرديد. حاكم جوان پس از اتمام مأموريت به منبج بازگشت.(51)
در كارزارى ديگر، جايگاه و نقش برجسته ابوفراس به خوبى عيان مى گردد; حادثه از
اين قرار است:
به سال 343 ابوفراس و ساير فرماندهان، سيف الدوله را به منظور ترميم قلعه بسيار مهم «حدث»(52) كه به وسيله روميان تخريب شده بود، همراهى
كردند، تا با بازسازى اين قلعه، موقعيت استراتژيكى خود را استحكام بخشند. آنان پس
از رسيدن به منطقه، به سرعت بازسازى را آغاز كردند. در هنگامه ترميم، سپاه
پنجاه هزار نفرى روم، به فرماندهى «برداس فوكاس» قلعه را به محاصره خويش درآورد و
براى شكست نيروى بيست هزار نفرى سيف الدوله، هر روز حلقه محاصره را تنگ تر مى كرد.
سيف الدوله در شوراى جنگى، شكستن حلقه محاصره را تنها راه نجات از بحران عنوان كرد
و به فرماندهان سپاهش چون ابوفراس، محمد، هبة الله و نجم دستور داد خود را براى
حمله اى بزرگ مهيا سازند. صبحگاهان، ابوفراس به همراه نيروهاى رزمنده و چالاك خويش
از نقطه اى از قلعه به نام «احيدب» به سپاه دشمن يورش برد و آنان را غافلگير كرد.(53)
او در جنگى سخت عرصه را بر روميان تنگ ساخت. از آن سو، با حمله سيف الدوله به صف
دشمن، صحنه جنگ به نفع مسلمانان تبديل شد و «برداس» فرار كرد و سپاه روم به شدت
درهم شكست و نيروهاى شكست خورده به سوى مرزهاى خود بازگشتند.(54)
دايره فرمانروايى ابوفراس تنها به منبج ختم نمى گشت، بلكه در اكثر عمليات ها و
هجمه هاى مسلمانان نقش محورى بر عهده او بود و سپاه شام در غياب امير سيف الدوله، به فرماندهى ابوفراس هدايت مى گشت.(55)
گويند: به سال 351 سيف الدوله براى تعمير «عين زربه»(56) و دژهاى شام
راهى آن نقاط شد و در غياب خويش، ابوفراس را به فرماندهى نيروهاى نظامى منصوب كرد.
وقتى «مكفور» پسر برداس از غيبت سيف الدوله آگاه شد، به سرعت سپاهى گران فراهم كرد
و به شام حملهور شد. ابوفراس بى درنگ به مقابله با سپاه مهاجم پرداخت و در شش جنگى
كه ميانشان روى داد، مكفور را به شكست واداشت و او را عقب راند.(57)
دليرى ابوفراس در نبرد با روم را با اين خاطره از او پى مى گيريم:
جنگ هاى سيف الدوله با دِمِسْتوك و روميان، رو به فزونى نهاد و نبردهايش پى درپى
ادامه پيدا كرد او از صلح با آنان ـ جز با رعايت شرايطى كه روميان از قبول آن
استنكاف مى كردند ـ خوددارى مىورزيد. در اين هنگام قسطنطين فرزند لاون (پادشاه روم
و مغرب) و زمامدار بلغارستان، روسيه، ترك ها، فرانسه و تمام كسانى كه پيشتر براى
شكست سپاه سيف الدوله بسيج شده بودند، جملگى از جنگ با او دست شستند و راه صلح را
پيش گرفتند. اما در اين ميان باركمومنس (برادر همسر پادشاه روم و فرزند رومانس
پادشاه پيشين روم) خود را براى نبرد با سيف الدوله آماده كرد و ثروت فراوانى را در
اين راه هزينه نمود. او براى تجهيز بيشتر لشكر خويش، به وسيله دوازده مترجم، با
طوايف و كشورهاى مختلف تماس گرفت و از آنان يارى خواست.
همچنين دوازده هزار نفر را براى حفر خندق به كار گرفت. بدين ترتيب سپاهى بسيار گران را فراهم آورد و آنان را به سوى «ديار بكر»(58)حركت
داد. امير سيف الدوله چون از لشكر كشى بزرگ دشمن آگاه شد، با نيروهاى خود به سوى
ديار بكر حركت كرد. طغيان رود فرات; پيشروى لشكر باركمومنس را سد كرد. لذا فرمانده
سپاه روم مجبور شد به سوى شام روانه گردد. او در آغاز شهر «سميساط»(59)
را به تصرف كامل خويش درآورد و سپس در «رعبان» منزل كرد. سيف الدوله با گماردن من
]ابوفراس[ به عنوان فرمانده سپاه، خود به همراه هزار نفر از سواركاران زبده به
تعقيب دشمن پرداخت. او وقتى به رعبان رسيد، سپاه روم از آن جا كوچ كرده بود.
سيف الدوله به تعقيب خود ادامه داد و در «مضايق» بر روميان دست پيدا كرد. سپاه عظيم
روم و ساير هم پيمانان آنها، نيروهاى سيف الدوله را احاطه كردند، اما اين امر وحشت
و اضطرابى در سيف الدوله ايجاد نكرد و بى محابا به نبرد با آنان پرداخت. چون آمار
مقتولان و اسراى سپاهش رو به فزونى يافت، او براى حفظ نفرات باقى مانده از نبرد دست
كشيد و صحنه راترك گفت.(60)
ابوفراس در بحبوحه جنگ نخستين كسى بود كه خود را به صحنه كارزار رساند و با
صلابت و تمام قوا به نبرد پرداخت. او در حين نبرد، دو نيزه به سوى ترنيق خزرى (رئيس
قبيله خزر و متحد روم) پرتاب كرد كه بازوانش را شكست. ياران ابوفراس به سرعت به سوى
«ترنيق» رفتند و او را كه به شدت مجروح شده بود، اسير كردند. ترنيق به ياران ابوفراس گفت: به
رئيستان بنويسيد: شخصيتى چونان تو در هنگامه جنگ، نام خويش را بر زبان نمى راند تا
دشمن از حضورش آگاه گردد و در صدد كشتن او بر آيد. ابوفراس پس از آگاهى از پيغام
ترنيق با بيان دو بيت شعر گفت كه اگر من نام خويش را بر زبان نياورم، نيزه ها نام و
كنيه ام را به آنان خواهند گفت:
يعيب علىّ ان اسميت نفسى *** وقد اخذ القنامنهم و منا
فقل للعلج: لولم اسم نفسى *** لسمانى السنان لهم و كنى(61)
اسارت
پيروزى و شكست، مرگ و زندگى، جراحت يا اسارت، از پيامدها و عوارض هر جنگى است و
هر جنگجويى با مقولات فوق خو كرده و سرنوشت خويش را با آنها گره زده است. ابوفراس
حمدانى، حاكم و فرمانده رشيد، در كشاكش نبردهاى خونين و سنگين با روميان، مدتى از
زندگيش در اسارت گذشت و در بند روميان عمرش را سپرى كرد.
گويا او دوبار اسير گشت،(62) كه در وهله نخست با زيركى و تهور خود را
از چنگال دشمن رهانيد.(63)
اسارت دوم ابوفراس در 351 و در اطراف منبج صورت گرفت.(64)
ابن خالويه مى گويد:
روزى ابوفراس به همراه هفتاد نفر از ياران و سپاهيان خود براى صيد از منبج خارج
شد. به ناگاه در حوالى شهر با سپاهى عظيم از روميان به فرماندهى بردس اسطراطيغوس
روبه رو شد. ياران اندك ابوفراس به او پيشنهاد فرار دادند، اما او نپذيرفت و
جوانمردانه نبرد با روميان را بر فرار از معركه ترجيح داد. او در اين جنگ نابرابر
زخمى شد و سپس به اسارت سپاه روم درآمد.(65)
ابوفراس در يكى از اشعارش از اين نبرد و جراحت و اسارت، به افتخار ياد مى كند و
از رد كردن توصيه يارانش مبنى بر فرار از ميدان جنگ، افتخار مىورزد.
وَ قالَ اُصيحَابى الفِرارُ أوِ الرّدىَ؟ *** فَقُلتُ: هُما أمراَن; أحلاهمامُرّ
وَ لكِنّنى أمضى لِما لا يَعيِبَن، *** وَ حَسبُكَ من أمرَينِ خَيرُهما الاسرُ
يَقولونَ لى: بِعتَ السّلامَةَ بالرّدى *** فَقُلتُ: أمَا وَ اللهِ، مَا نَالنى
خُسرُ(66)
پس از اسارت، روميان او را به قلعه خرشنه بردند و از آن جهت كه پيشقدمى
سيف الدوله را در آزادى ابوفراس حتمى مى دانستند، با او مانند ديگر اسيران رفتار
نكردند و از گرفتن سلاح و جامه وى خوددارى نمودند.(67)