جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۸

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۸ -


ديگر از پندارهاى ايشان اين بوده است كه مى پنداشته اند اگر مرد و زنى يكديگر را دوست بدارند، در صورتى كه مرد روبند زن و زن رداى مرد را پاره كند، عشق ايشان نيكو و پايدار مى شود و اگر چنان نكنند، عشق ايشان تباه مى شود. شاعرى چنين سروده است : روز ديدار در برقه عالج - نام جايى است - او رداى مرا دريدى و من هم توانستم روبند كهنه تو را بدرم ، پس به چه سبب دوستى ميان ما تباه مى شود و ريسمان وصل ميان ما گسسته مى شود گسستنى .
ديگر از رسوم ايشان آن است كه معتقد بوده اند خوردن گوشت جانوران درنده موجب فزونى نيرو و دليرى مى شود، و اين رسم پزشكى است . پزشكان چنين عقيده دارند. شاعرى در اين باره چنين سروده است : اگر همه جانوران درنده زمين را بخورى چيزى جز ترسوى بزدل و ناتوان نخواهى بود.
مردى از اعراب دل شير خورده بود كه دلير گردد، قضا را پلنگى بر او حمله آورد و او را زخمى كرد و آن مرد چنين سرود: دل شير ژيان را خوردم كه از لحاظ دل و قدم از او گستاخ ‌تر باشم ، ولى او خون خود را به دست خواهر زاده اش ‍ از من گرفت ، چه خونخواهى سخت و بزرگ .
ديگرى سروده است : در ميدان جنگ اگر شمشير مرد برنده نباشد، دل شير چه سودى خواهد داشت .
ديگر از پندارهاى آنان اين بوده است كه دارنده اسبى كه در شانه داراى دايره اى سپيد است اگر سوارش شود و اسب زير ران او به عرق نشيند، دليل بر آن است كه زنش تيز شهوت شده است و به مردان ديگر چشم دارد. به هر حال اين موضوع و چنان دايره سپيد بر شانه اسب در نظرشان زشت بوده است .
ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه پشت سر مسافرى كه برگشتن او را خوش ‍ نمى داشته اند، آتش بر مى افروخته اند و مى گفته اند: خدايش او را دور دارد و در پى او آتش افروزد يكى از ايشان چنين سروده است :
از نادانى آتش افروختى و حال آنكه باد صبا آن چه را آتش گرفته بود، بر تو برگرداند.
هر گاه براى سفر بيرون مى آمدند آتش را ميان خود و منزلى كه آهنگ آنجا داشتند، روشن مى كردند و ميان خود و منزلى كه از آن بيرون آمده بودند، آتش ‍ روشن نمى كردند و اين فال نيكى بود كه به منظور بازگشت به منزلى كه از آن بيرون رفته بودند مى زدند.
ديگر از رسوم مشهورشان آويختن پاشنه يا دنبالچه خرگوش ‍ بود، ابن اعرابى مى گويد: به زيد بن كثوه گفتم : آيا معتقديد هر كس ‍ به خود استخوان دنبالچه خرگوش بياويزد جنيهاى خانه و پريان قبيله به او نزديك نمى شوند؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه شيطان خماطه و جار عشيره و غول فقر هم به او نزديك نمى شوند. خاطه و عشيره كه تصغير عشره است نام دو درخت است .
ابومحلم (279) مى گويد: اعراب از بيم چشم زخم و ربوده شدن كودكان بر آنان دندان روباه يا ماده گربه مى آويخته اند و مى گفته اند: ماده جنى مى خواسته است كودك قومى را بربايد و موفق نشده است ، ديگر جنيان او را سرزنش كرده اند و او ضمن پوزش ‍ خواهى از ايشان چنين سروده است : بر آن كودك آويزه هايى بود، دندانهاى روباهها و ماده گربه ها و صمغ درخت - خار مغيلان .
درختان طلح شيره اى از خود تراوش مى كنند كه همچون خون آهوست و اعراب هنگامى كه زن مى زاييده است از آن صمغ نقطه هايى ميان دو چشم زائو مى ماليده اند و بر چهره كودك هم با آن خطى مى كشيده اند و آن شيره روان از درخت را دودم يا دودم مى ناميده اند و آن چيزها را كه بر كودك مى آويخته اند، نفرات مى گفته اند.
عبدالرحمان بن اخى الاصمعى مى گويد: يكى از اعراب به پدرم گفت ، هنگامى كه براى تو فرزندى متولد مى شود، او را تنفير كن ، پدرم به او گفت : تنفير چيست ؟ گفت : بر او نام عجيب و غريبى بگذار. براى پدرم پسرى متولد شد كه نامش را قنفذ - خارپشت - و كينه اش را ابوالعداء نهاد، واين بيت را خواند:
چون مى كه آميزه دارويى آن همراه اوست و موجب شفا دادن درد سر و شاد شدن اندوهگين مى شود.
و مقصودش اين بود كه چون به اعتقاد ايشان خارپشت از مركوبهاى جن است با نام گذارى فرزندش به نام مركوب جن او را از گزندشان محفوظ مى دارد.
ديگر از رسوم ايشان آن بود كه هر گاه مردى صحراهاى خالى را مى پيمود و بر جان خود از حوادث شبانه - هجوم جنيان - بيم داشت ، خود را كنار درخت يا خار بنى مى رساند، مركوب خود را پاى آن مى خواباند و پابند مى زد و بر گردش خطى مى كشيد و مى گفت : به صاحب اين وادى و گاه مى گفت : به بزرگ اين وادى پناه مى برم . خداوند سبحان هم در اين باره در قرآن مجيد فرموده است : و به تحقيق بودند مردانى از آدمى كه پناه مى بردند به مردانى از جن ، پس افزود آنان را سركشى . (280)
مردى از اعراب كه پسرش ‍ همراهش بود به بزرگ وادى پناه برد، قضا را شير پسرش را دريد و خورد و آن مرد چنين سرود:
با آنكه به بزرگ وادى از شر دشمنانى كه در آن است پناه برديم ، ولى را از شير ژيان ستمگر پناه نداد.
ديگر از رسوم آنان اين بود كه چون مسافر از شهر خود بيرون مى آمد، سزاوار نبود كه برگردد و پشت سر بنگرد كه اگر چنان مى كرد، از نيمه راه بر مى گشت ، فقط عاشقى كه مى خواست بر گردد، پشت سر خويش ‍ مى نگريست .
و از رسوم ديگرشان اين بود كه چون روى لب پسر بچه اى آبله ريز - تاول - مى زد آن پسر بچه پرويزنى روى سر مى نهاد و ميان خانه هاى قبيله حركت مى كرد و بانگ بر مى داشت بنخاله بنخاله ، گندم گندم و زنان قبيله در آن پرويزن پاره اى نان و گوشت و خرما مى ريختند. و سپس آنها را براى سگ مى ريخت و چون سگها آنها را مى خوردند كودك بهبود مى يافت . اگر كودكى از كودكان خرما يا گوشتى و لقمه اى از آن چه براى سگ ريخته شده بود مى خورد، او گرفتار تاول و شكاف لب مى شد.
ديگر از رسوم ايشان آن بود كه چون گوشه جامه كسى به چشم ديگرى مى خورد - و موجب آبريزى چشم مى شد، صاحب جامه هفت بار به چشم آن شخص دست مى كشيد و بار نخست مى گفت : به حق يك زن كه از مدينه - شهر - بيايد، و بار دوم مى گفت : به دو زن كه بيايند، تا آنكه بار هفتم مى گفت : به هفت زن كه بيايند و چشم بهبود مى يافت . برخى از آنان هم مى گفتند: به حق يك زن از خفت زنى كه از مدينه بيايد، تا آنكه بار هفتم مى گفت زن از هفت زن .
ديگر از رسوم ايشان اين بود كه چون براى زنى خواستگار نمى آمد، يكى از زلفهاى خود را باز مى كرد و چشمى را كه بر جانب ديگر آن زلف بود سرمه مى كشيد و در يكى از پاهاى خود خلخال مى كرد و اين كارها را شبانه انجام مى داد و مى گفت : اى لكاح من پيش از رسيدن بامداد خواهان نكاح هستم ، كارش آسان مى شد و به زودى ازدواج مى كرد. شاعرى در اين باره چنين سروده است :
يكى از چشمهايش را سرمه كرده است و ديگرى را رها كرده است ، خلخال بر پاى بسته و زلفش را پريشان كرده است ، اين را كارى پسنديده گمان مى كند و نكوهيده نمى بيند.
از ديگر مراسم آنان اين بود كه چون ميهمان يا غير ميهمان از پيش آنان مى رفت و دوست نمى داشتند برگردد، پشت سرش ‍ چيزى از ظرفهاى خود را مى شكستند و اين رسم را تا امروز مردم به كار مى بندند. يكى از اعراب گفته است :
ديگ سنگى خود را پشت سرابى سواح شكستيم ولى او برگشت و ديگ ما هم نابود شد.
ديگرى گفته است :
ما پشت سر ميهمان خود كوزه ها را نمى شكنيم بلكه توشه از پى او روانه مى كنيم كه باز گردد.
ديگر از رسوم ايشان اين اعتقادشان است كه اگر پسر بچه اى در شب مهتابى متولد شود پوست سر آلتش جمع و مانند ختنه كرده مى شود. به عقيده ما ممكن است اين موضوع يكى از خواص مهتاب باشد، همان گونه كه كتان را مى پوساند (281) و گوشت را گنديده مى سازد. يكى ديگر از رسوم ايشان فال بدزدن به عطسه زدن است ، شاعرى گفته است : چه بسيار بيابانها كه چون آهنگ رفتن آهنگ رفتن به آن براى جنگ كردى ، رفتى و عطسه ها تو را از آن باز نداشت . (282)
ديگر از رسوم ايشان در نفرين اين است كه زندگى نكنى مگر زندگى كنه ، و اين را براى سختى و شكيبايى در گرفتارى و دشوارى مى گفته اند و چنين مى پنداشته اند كه كنه يك سال بر روى شكمش ‍ و يك سال بر پشتش زندگى مى كند و معتقد بوده اند كه اگر كنه را ميان گل رها كنند و روى ديوارى افكنند يك سال روى شكم و يك سال بر پشت خود زنده مى ماند و نمى ميرد. شاعرى از ايشان چنين گفته است : زندگى مكنى مگر چون زندگى كنه ، يك سال بر شكم و يك سال بر پشت .
ديگر از رسوم ايشان اين بوده است كه زنان هنگامى كه كسى را دوست مس داشته اند و به سفر مى رفته است ، مقدارى خاك از جاى پاى او بر مى داشته و معتقد بوده اند كه سبب سرعت در بازگشت او مى شود. زنى در اين باره چنين سروده است :
خاكى از جايگاههاى قدمش ‍ برداشتم ، در بامدادى كه رفت تا شايد به سلامت بازگردد.
ديگر از رسوم ايشان اين بوده كه بيمارى شبكورى را در چشم هدبد مى گفته اند. كلمه هدبه (283) در اصل به معنى شير ترش و لخته شده است ، و هر گاه يكى از ايشان شبكور مى شده است ، قطعه اى از كوهان و قطعه اى از جگر سياه را مى گرفته و بريان مى كرده است و با هر لقمه كه مى خورده با انگشت سبابه خويش به پلك بالاى چشم مى كشيده و مى گفته است : اى كوهان و جگر شبكورى را ببرند، كه شفاى شبكورى چيزى جز كوهان و جگر نيست . شبكورى با اين كار از ميان مى رفته است .
ديگر از رسوم و عقايد ايشان اين بوده است كه سوسمار و خارپشت و خرگوش و آهو و موش بزرگ صحرايى و شتر مرغ ، مركبهاى جن است و جنيان بر آنها سوار مى شوند. در اين مورد اشعار مشهورى سروده اند: اعراب همچنين تصور مى كنند كه جن را مى بينند و با آن گفتگو مى كنند و يكديگر را يارى مى دهند، همچنين مدعى هستند كه غول را مى بينند گاه معتقدند كه افرادى با ماده غولها ازدواج كرده يا همبستر شده اند. مى گويند: عمر و بن يربوع ، ماده غولى را به همسرى گرفته است و آن ماده غول براى او پسرانى زاييده و روزگارى با او زندگى كرده است . ماده غول به عمر بن يربوع مى گفته است : هر گاه برق از ناحيه سرزمين من مى زند، آن را از من پوشيده دار كه اگر چنان نكنى ، پسرانت را رها و به سوى ديار خود پرواز خواهم كرد. بدين سبب هرگاه برق مى زد، چهره او را با لباس خود مى پوشاند تا آن ماده غول برق را نبيند. ابوالعلاء معرى در اشعار خود به اين موضوع اشاره كرده است .(284)
گويند شبى عمرو بن يربوع غافل ماند و برق زد و چهره او را نپوشاند. ماده غول به پرواز درآمد و در حال پرواز چنين مى گفت : اى عمرو فرزندانت را نگه دار كه من گريزان شدم و بر فراز سرزمين غولان برق رخشانى است . (285)
برخى هم مى گويند: آن ماده غول سوار بر شترى شد و آن را تاخت در آورد و عمرو بن يربوع به او نرسيد. گويد: تا امروز - روزگار ابوالعلاء معرى قرن پنجم - به اعقاب عمرو بن يربوع فرزندان غول مى گويند. شاعرى ضمن نكوهش آنان چنين سروده است :
خداوند فرزند زادگان غول و عمرو بن يربوع را كه شرورترين مردم بودند، زشت بدارد كه نه دليرند و نه زيرك .
ديگر از رسوم و عقايد ايشان درباره غول اين بوده است كه اگر فقط يك ضربه شمشير به او بزنند، مى ميرد و اگر ضربه دوم را بزنند، زنده مى ماند. شاعرى به همين معنى نظر داشته و گفته است : گفت : ضربه دوم را بزن ، گفتم : آرام و بر جاى خود باش كه من دلير و قوى دل هستم .
اعراب آواى جن را عزيف مى گفتند و معتقد بودند كه اگر كسى خارپشت يا سوسمارى را بكشد، از هجوم جن بر شتر نر خود در امان نخواهد بود و هر گاه به شترش آسيب و بلايى مى رسيد بر اين موضوع حمل مى كرد و مى پنداشتند كه بانگ سروشى را هم در اين باره مى شنوند. همين عقيده را درباره مار سپيد خانگى كه - كم آزار و در خانه ها زندگى مى كرده است - داشته اند و كشتن آن مار هم در نظر آنان گناهى بزرگ بوده است .
مردى از اعراب يكى از اين مارها را ته چاهى ديد كه نمى توانست از آن بيرون آيد، او با زحمت بسيار مار را از چاه بيرون آورد و چشمان خود را بست كه نبيند كجا مى رود، گويى با اين كار خويش قصد تقرب به جنيان را داشته است . اعراب براى جنيهايى كه در همسايگى مردم زندگى مى كرده اند نامهاى مى نهاده اند، معمولا عامر مى گفتند كه به عمار جمع بسته مى شود. اگر متعرض كودكان مى شد آن را روح مى ناميدند و اگر خباثت و شوخى مى كرد، شيطان و اگر فراتر از اين بود مارد نام داشت و اگر نيرويش فرون تر بود، او را عفريت مى ناميدند و اگر پاك و لطيف و سراسر خير بود، آن را ملك مى گفتند و بدين گونه ميان آنان فرق مى نهادند، همچنين عقيده داشتند كه با هر شاعرى شيطانى است و آن شيطانها هم نامهاى گوناگون داشتند. (286)
و از عقايد و رسوم شگفت انگيزشان عقيده آنان درباره خروس و كلاغ و كبوتر و قمرى نر و مار است . برخى از اعراب عقيده دارند كه جن به اين جانوران دلبستگى دارد و برخى معتقدند كه اينها خود نوعى از جن هستند و نيز معتقدند كه سهيل و زهره و سوسمار و گرگ و كفتار جانوران مسخ شده اند.
از جمله اشعارى كه به جن نسبت داده اند اين است كه سروده اند:
بر همه مركوبها سوار شديم و هيچ مركوبى را بهتر و لذت بخش تر از خرگوشها نيافتيم .
ابن ابى الحديد مطالب ديگرى در مورد اشعار و داستانهاى اعراب در مورد جن و گفتگو كردن و بانگ زدن به يكديگر آورده است كه به ترجمه يك مورد بسنده مى شود.
اصمعى از قول يكى از اعراب نقل مى كند كه مى گفته است : همراه دوستى به سفر رفته است ، ناگاه بر كناره راه پسركى را ديده اند و بدو گفته اند: تو كيستى ؟ گفته است : درمانده و بينوايى كه گرفتار راهزنان شده ام . يكى از آن دو به ديگرى گفته است : او را پشت سر خود سوار كن و او چنان كرده است . در اين هنگام آن كه تنها سوار بوده است ، پشت سر خود نگريسته و ديده است از دهان آن پسر بچه آتش زبانه مى كشد، او با شمشير بدو حمله برده است و زبانه كشيدن آتش از ميان رفته است و اين كار چندبار تكرار شده است . سرانجام پسرك گفته است خدايتان بكشد كه چه چابك و دليريد، به خدا سوگند من اين كار را نسبت به هيچ آدمى انجام نداده ام مگر اينكه دلش تركيده و خود را باخته است ، و از نظر آن دو پنهان شده و خبرى از او نيافته اند.
ابن ابى الحديد سپس به نقل اشعارى از شاعران به اصطلاح صعاليك چون تابط شرا و ابوعبيد بن ايوب عنبرى و بهرانى در موضوع ديدن جن و غول و به همسرى گرفتن و چگونگى كشتن آن آورده است كه به ترجمه يكى دو بيت براى نمونه بسنده مى شود.
بهرانى گويد: به روزگار جوانى غولى را با كابين يك مشك شراب و يك آهو به ازدواج خود در آوردم .
جاحظ در شرح اين بيت گفته است : شراب را به سبب بوس ‍ خوش آن و آهو را از اين سبب كه مركب جن بوده ، كابين كرده است . (287)
عبيد بن ايوب گفته است : آهوان از من بلاهايى و غولان از من چه مشقتهايى ديده اند. (288)
از كارهاى شگفت آنان اين بوده است كه چون بيمارى كسى به درازا مى كشيد و گمان مى كردند كه چون او مار يا خارپشت يا موش صحرايى را كشته است ، جنيان او را آزار مى رسانند، مجسمه هاى شتران نرى را از خاك و گل مى ساختند و بر پشت آنها جوالهايى انباشته از گندم و جو و خرما مى نهادند و آنها را بر در لانه جانوران در سمت مغرب به هنگام غروب مى گذاشتند، آن شب را به صبح مى آوردند و صبح به مجسمه هاى گلى شتران مى نگريستند، اگر آنها را به حال خود مى ديدند، مى گفتند جنيان اين ديه را نپذيرفته اند و بر مقدار آن مى افزودند، و اگر مى ديدند مجسمه ها واژگون شده و خوابار فرو ريخته است ، مى گفتند ديه را پذيرفته اند و دايره مى زدند و استدلال به بهبود يافتن بيمار مى كردند.
در اين مورد هم اشعارى سروده اند و شاعرى گفته است :
اى كاش جنيان شتران مرا مى پذيرفتند و جايزه مى دادند و اين درد كه مرا به رنج انداخته است از من بر كنار مى شد.
و هر گاه از مسافر خود بى خبر مى ماندند و نگران مى شدند كنار چاهى كهن يا گودال قديمى مى آمدند و با صداى بلند نام يا كنيه مسافر خود را مى بردند و اين كار سه بار تكرار مى كردند و مى پنداشتند كه اگر صدايى نشنوند، او مرده است و اگر صدايى بشنوند، نمرده است . چه بسا در اين مورد گمان مى كرده اند چيزى مى شنود يا انعكاس ‍ صداى خود را مى شنيده اند و گمان خود را بر آن پايه گذارى مى كرده اند. در اين باره يكى از شاعران ايشان گفته است : در آن شب تاريك كنار چاههاى كهنه چه بسيار او را ندا دادم پاسخى نداد. و ديگرى سروده است : رفت و نهان شد و براى او اميد بازگشت ندارم و گودال هم پاسخى به من نمى دهد.
از شگفتيهاى ديگرشان اين بوده است كه به هنگام جنگ گاهى زنان خود را بيرون مى آورده اند تا ميان دو صف ادرار كنند و معتقد بودند كه اين كار آتش جنگ را خاموش مى كند و ايشان را به آشتى مى كشاند. در اين باره يكى از ايشان گفته است : به نادانى با ادرار زنان با ما روياروى شدند و ما با شمشيرهاى برنده رخشان با آنان روياروى مى شويم .
ابن ابى الحديد سپس از قول شرفى بن القطامى (289) داستان گفتگو ستيز مردى از قبيله كلب را با جنيان آورده است كه خود مى گويد دروغ است ولى چون محتواى طرايفى است آن را نقل كرده است ، و ترجمه مختصر آن چنين است .
مرد دليرى به نام عبيد بن حمارس هنگام بهار در سماوه ساكن بود و چون بهار سپرى و آب و گياه آن جا اندك شد، به وادى تبل كوچ كرد. آنجا آبگير و مرغزارى ديد و گفت آبگير و مرغزار و خطر اندك و آن جا فرود آمد. دو همسر داشت نام يكى رباب بود و ديگرى خوله ، آنان هر دو به عبيد اعتراض كردند كه اين جا دور افتاده و خالى از سكنه است و مى ترسيم شبانگاه جنيان كه اهل اين منطقه اند فرا رسند. او در پاسخ زنان خويش گفت : من كه در جنگها دلاور و كار آزموده ام ، سوگند مى خورم كه اين آبگير را رها نمى كنم . او سپس ‍ به كوه تبل رفت و ماده خارپشتى را كه همراه با بچه اش بوده كشت ، و شبانگاه سروشى از جنيان به او گفت : اى پسر حمارس ! حق همسايگى ما را رعايت نكردى و در چراگاه بد فرجامى فرود آمدى و بر ما ستم كردى و سرانجام ستمگر وخيم است . شبانگاه تو را چنان فرو مى گيريم كه هيچ چاره اى براى آن نخواهد بود. او پاسخ مى دهد اينك مرگت فرا رسيده است و درمانده خواهى شد. او مى گويد: من شير شيرانم نه از آدمى بيمناكم و نه از جن . در اين هنگام پيرمردى از جن كه اين گفتگوها را شنيده است ، بانگ بر مى دارد كه به خدا سوگند كشتن انسانى چنين دلير و قويدل و استوار را مصلحت نمى بينم و به او پيشنهاد مى كند كه چون تو آغاز به ستم كرده اى بايد خونبهاى كشته ما را بپردازى و ماده شترى دوشا و كره اش را به پيشكش كنى . ابن حمارس پس از آن كه سوگند مى خورد كه ارتكاب گناه را دوست نمى دارد، خونبها را پرداخت مى كند.
اما اين عقيده اعراب كه هر شاعرى را شيطانى است كه شعر را به او القا مى كند ، عقيده اى مشهور است و عموم شاعران بر اين عقيده اند. يكى از شاعران سروده است :
شيطان من سالار جن است و مرا در همه فنون شعر رهبرى مى كند.
حسان بن ثابت هم مى گويد: مرا دوستى از جن بنى شيصبان است كه گاه من مى سرايم و گاه او. (290)ابوالنجم چنين سروده است : شيطان همه شاعران بنى آدم ماده است و شيطان من نر است .
ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه هر گاه مار بزرگى را مى كشته اند و بيم آن مى داشته اند كه جنيان انتقام خونش را بگيرند، بر سر آن مار كشته مدفوع مى ماليدند و مى گفتند مدفوعى است كه خون خواهت انداخته است . گاهى بر بدن مار كشته شده اندكى خاكستر مى پاشيدند و مى گفتند تو را چشم زخم كشته است و خونخواهى براى تو نيست . اين موضوع در امثال عرب عم آمده است كه به كسى كه خونش پايمال مى شده است مى گفته اند: كشته چشم زخم است .
ابن ابى الحديد سپس بحثى درباره مهره ها و سنگها و افسونها و وردخوانيهاى اعراب و نامهاى آن آورده است كه يكى دو نمونه آن ترجمه مى شود.
لحيانى (291) مى گويد: سلوانه خاك گور بوده است كه آن را در آب حل مى كرده اند و به عاشق مى آشامانده اند و آرام مى گرفته است . شاعرى گفته است :
سلوتى به من آشاماندند كه عشق من - بر خلاف معمول - شدت يافت ، خداوند به آن كس كه آن را به من آشاماند مرگ را بياشاماند.
شمر دل هم گفته است : سلوتى به من آشامانيدند، گويى مداوا كنده من به خيال گفت بيشتر و فزون شو.
مهره ديگرى را خصمه مى ناميده اند كه براى رفتن پيش ‍ سلطان يا خصومت آن را زير نگين انگشتر يا در بند پيراهن مى نهاده اند و برخى در حمايل شمشير جاى مى داده اند. يكى از شاعران ايشان گفته است :
در ديدار با ايشان كسان ديگر بر خود خصمه مى آويزند ولى مرا بر شما خصمه جز زبانم نيست .
ديگر از مهره ها كه براى افسوس ‍ به كار مى برده اند، فرزحله نام داشت كه زنان هوودار آن را به خود مى آويختند و معتقد بودند كه شوهر گرايش به آنان پيدا مى كند بدون آنكه به هوو اعتنا كند.
ابن سكيت (292) در كتاب اصلاح المنطق ، مهره ديگرى به نام عقره را نام برده است كه زن آن را بر تهيگاه خود مى بست و مانع از باردارى مى شد.
اما كلمه نشره كه در اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام آمده و فرموده است :
الطيب نشره و العسل نشره ...*از لحاظ لغوى به معنى رقيه و عوذه است ، و چون مى گويند:نشرت فلانا تنشيرا يعنى او را تعويذ كردم و بر او رقيه بستم . (293)
اميرالمؤ منين عليه السلام چهار چيز را در اين سخن خود آورده كه نشره هم يكى از آنهاست و او اين سخن را بدون اينكه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده باشد نقل نمى فرمايد.
جلد نوزدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت
و جلد بيستم از پى خواهد آمد.
(409) 
و قال عليه السلام :
مقاربه الناس فى اخلاقهم امن من غوائلهم
(294)
و آن حضرت فرمود:
موافقت و نزديكى با مردم در خويهاى ايشان ، ايمنى از گزندهاى آنان است .
(410) 
و قال لبعض مخاطبيه و قد تكلم بكلمه يستصغر مثله عن قول مثلها:
لقد طرت شكيرا، و هدرت سقبا.
قال : الشكير هاهنا اول ما ينبت من ريش الطائر قبل ان يقوى و يستحصف . السقب : الصغير من الابل ، و لايهدر الا بعد ان يستفحل
(295)
و آن حضرت به يكى از مخاطبهاى خود كه سخنى گفته بود كه از گفتن چنان سخنى كوچك تر شمرده مى شد فرمود:
همانا با پرهاى نخستين پريدى و در خردسالى بانگ بركشيدى . سيد رضى گويد: شكير در اين سخن به معنى نخستين پرهايى است كه در پرنده پيش از آنكه نيرومند و استوار شود، مى رويد. و سقب شتر خردسال است و شتر تا فحل نشود بانگ بر نمى آرد.
ابن ابى الحديد مى گويد: نظير اين سخن اعراب است كه غوره نشده مويز شده است .
(411) 
و قال عليه السلام :
من اوما الى متفاوت خذلته الحيل .
(296)
و فرمود: كسى كه به كار متفاوت پردازد چاره جوييها كار او را نسازد.
ابن ابى الحديد مى گويد: در شرح اين سخن گفته شده است : يعنى هر كس در مورد توحيد و عدل به آيات متشابه قرآن استدلال كند، حيله اش آشكار مى شود كه علماى توحيد تاويل آن آيات را شرح داده و روشن ساخته اند.
(412) 
قال عليه السلام ، و قد سئل عن معنى قولهم : لاحول و لاقوه الا بالله :
انا لا نملك مع الله شيئا، و لا نملك الا ما ملكنا، فمتى ملكنا، ما هو املك به منا كلفنا، و متى اخذه منا وضع تكليفه عنا.
(297)
از آن حضرت درباره معنى لاحول و لاقوه ال بالله پرسيدند، فرمود: با وجود خداوند ما را بر چيزى اختيار نيست و چيزى نداريم جز آن چه او ما را مالك آن قرار داده است ، پس چون ما را مالك چيزى فرمود كه خود به آن سزاوارتر از ماست ، تكليف بر عهده ما گذاشت ، و چون آن را از ما گرفت ، تكليف خود را از ما برداشت .
ابن ابى الحديد مى گويد: معنى اين سخن اين است كه آن حضرت حول را به معنى ملكيت و تصرف و قوه را به معنى تكليف گرفته است ، گويى مى فرمايد هيچ تملك و تصرفى جز به عنايت خدا و هيچ تكليفى براى هيچ كارى بدون امر خدا نيست .
يعنى در قبال خداوند ما مالك چيزى نيستيم و استقلال نداريم كه چيزى داشته باشيم ، زيرا اگر خداوند ما را نمى آفريد و زنده قرار نمى داد نه مالك چيزى بوديم و نه اختيار تصرف داشتيم . هر گاه مالك
چيزى هم مى شويم خداوند بر آن چيز از ما تواناتر و مالك تر است ، و چون مالك مال مى شويم كه به حقيقت مالك آن هستيم يا داراى عقل و جوارح و اعضا مى شويم كه به صورت مجازى مالك آنهاييم ، در اين هنگام خداوند در قبال آن چه مالك هستيم تكليفى براى ما تعيين فرموده است ، نظير آن كه در مال تكليف زكات در عقل تكليف دقت كردن و در داشتن امكانات و اعضا و جوارح امورى چون حج و نماز و جهاد و ديگر احكام را بر ما مقرر فرموده است . هر گاه عقل را از ما مى گيرد، تكليف دقت و انديشيدن از ما ساقط مى شود و به همين ترتيب هرگاه اعضا و جوارح را مى گيرد، تكليف جهاد ساقط مى شود.
اين تفسير سخن آن حضرت است ، ديگران به گونه ديگر لا حول و لاقوه الا بالله را معنى كرده اند، ابوعبدالله جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله فرموده است : هيچ نيرويى براى اطاعت و هيچ نيرويى براى ترك معصيتها جز به لطف خداوند نيست .
جبريان مى گويند: هيچ كارى از كارها نيست مگر اينكه از خداوند صادر مى شود و حال آنكه در الفاظ اين كلمه هيچ لفظى كه دليل ادعاى ايشان باشد وجود ندارد.
(413) 
و قال عليه السلام لعمار بن ياسر رحمه الله تعالى و قد سمعه يراجع المغيره ابن شعبه كلاما:
دعه يا عمار، فانه لم ياخذ من الدين الا ما قاربه من الدنيا، و على عمد لبس على نفسه ، ليجعل الشبهات عاذرا لسقطاته .
(298)
و آن حضرت چون بگو و مگوى عمار بن ياسر رحمه الله تعالى را با مغيره بن شعبه شنيد، فرمود: اى عمار! او را واگذار، كه او چيزى از دين جز آن چه او را به دنيا نزديك مى سازد، نگرفته است و به عمد خود را به شبهه ها در افكنده است تا شبهه ها را عذرخواه و بهانه لغزشهاى خود قرار دهد.
مغيره بن شبعه  
ياران معتزلى ما در مورد سكوت و خاموشى از بيان احوال مغيره متفق نيستند، بلكه بيشتر معتزله بغداد او را تفسيق مى كنند و درباره او همان چيزى را مى گويند كه درباره فاسق بر زبان مى آورند. هنگامى كه به سال حديبيه عروه بن مسعود ثقفى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، مغيره را در حالى كه شمشير به دوش ‍ آويخته بود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده ديد، پرسيد: اين كيست ؟ گفتند: برادرزاده ات مغيره است . عروه به او نگريست و گفت : اى حليه گر تو اين جايى ! به خدا سوگند من تاكنون نتوانسته ام بديهاى تو را بشويم . اسلام آوردن مغيره بدون اعتقاد صحيح و بدون نيت پسنديده و بازگشت به حق بوده است . او در يكى از راهها با گروهى همسفر بود آنان را در حالى كه خواب بودند غافلگير ساخت و كشت اموالشان را برداشت و از بيم آنكه به او نرسند و او را بكشند يا اموالى را كه از آنان به چنگ آورده بود بگيرند، گريخت و به مدينه آمد و به ظاهر مسلمان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام هيچ كس را بر او نمى فرمود، چه با اخلاص مسلمان مى شد و چه به سببى ديگر، بدين گونه مغيره خود را در پناه و حمايت اسلام قرار داد و امان قرار گرفت .
داستان مسلمان شدن مغيره را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى (299) چنين آورده است :
مغيره خود داستان اسلام خويش ‍ را چنين نقل مى كرد كه همراه گروهى از بنى مالك همگان بر آيين جاهلى بوديم ، براى رفتن پيش مقوقس پادشاه مصر بيرون آمديم ، و وارد اسكندريه شديم و هدايايى را كه همراهمان بود به پادشاه تقديم كرديم .
من در نظرش از همه يارانم زبونتر آمدم ، او هديه ها را پذيرفت و براى آنان جوايزى تعيين كرد و برخى را فزونتر از برخى ديگر داد و در مورد من چنان كوتاهى كرد كه فقط چيز اندكى كه در خور گفتن نيست به من داد. چون از بارگاهش بيرون آمديم ، بنى مالك در حالى كه شاد بودند به خريدن هدايايى براى زن و فرزند خو پرداختند و هيچ يك از ايشان در آن مورد با من مواسات نكرد. چون از مصر بيرون آمدند، شراب با خود برداشتند و ميگسارى مى كردند، من هم با آنان باده نوشى مى كردم ولى نفس من مرا با آنان رها نمى كرد و با خود گفتم اينان با اين همه اموال و عطاياى ملك به طايف بر مى گردند و كوتاهى كردن و زبون شمردن پادشاه را درباره من به قوم من خبر مى دهند و تصميم به كشتن ايشان گرفتم و گفتم سردردى را در خود احساس مى كنم . آنان بساط باده نوشى گستردند و مرا هم به شراب فرا خواندند، گفتم : درد سر دارم ، بنشينيد من ساقى شما خواهم بود. آنان به چيزى از رفتار من بدگمان نشدند و نشستم و پياپى به آنان قدح مى دادم ، و چون باده در آنان اثر كرد بيشتر اشتها پيدا كردند و من همچنان پيايى جام پر به آنان مى دادم و مى نوشيدند و نمى فهميدند. شراب سخت در آنان اثر گذاشت و ايشان را گيج كرد و بدون آنكه چيزى بفهمند خوابيدند، من برجستم و همگان را كشتم و همه چيزهايى كه با آنان بود برگرفتم . به مدينه آمدم و پيامبر صلى الله عليه و آله را در مسجد يافتم ، ابوبكر كه با من آشنا بود، حضور داشت ، همين كه مرا ديد گفت : برادرزاده عروه اى ؟ گفتم : آرى و آمده ام گواهى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا وجود ندارد و محمد فرستاده خداوند است . رسول خدا فرمود: سپاس خدا را. ابوبكر گفت : گويا از مصر مى آيى ؟ گفتم : آرى . گفت : افراد بنى مالك كه با تو بودند چه كردند؟ گفتم : ميان من و ايشان كه همگى بر آيين شرك بوديم ، يكى از مسائلى كه ميان اعراب اتفاق مى افتد پيش آمد و من آنان را كشتم و جامه و سلاح و كالاهاى ايشان را گرفتم و اينك به حضور پيامبر آمده ام تا خمس آن را بگيرد و راى خويش را در آن مورد عمل كند كه به هر حال اينها غنيمت مشركان است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اسلامت را پذيرفتم ، ولى از اموال آنان نه خمس و نه چيز ديگرى بر نمى داريم ، كه اين كار تو حليه گرى است و در غدر و مكر خيرى نيست . اندوه دور و نزديك بر من فرود آمد، گفتم : اى رسول خدا من آنان را در حالى كه بر آيين قوم خود بودم كشتم و اينك كه پيش ‍ تو آمده ام ، مسلمان شدم .
فرمود: اسلام آن چه را پيش از آن بوده است ، فرو مى پوشاند. گويد: مغيره سيزده مرد از بنى مالك را كشته و اموالشان را متصرف شده بود، چون خبر به طايف و قبيله ثقيف رسيد، يكديگر را به جنگ فرا خواندند و سپس بر اين صلح كردند كه عمويم عروه بن مسعود پرداخت سيزده خونبها را بر عهده بگيرد.
ابوالفرج مى گويد: همين موضوع معنى سخن عروه به هنگام صلح حديبيه است كه به مغيره گفت : اى حليه گر تا ديروز زشتى و بدى تو را مى شستم و هنوز هم نمى توانم آن را بشويم .
ابن ابى الحديد مى گويد: به همين سبب ياران معتزلى بغدادى ما گفته اند، كسى كه اسلام او بدين گونه بوده است و سر انجام كار او هم چنان است كه طبق اخبار متواتر على عليه السلام را بر منبرها لعن مى كرده است و بر همان حال مرده است ؛ عمده عمر او چيزى جز تبهكاريها و نابكاريها و بر آوردن خواسته هاى شكم و زير آن و يارى دادن تبهكاران و صرف وقت در نافرمانى خدا نبوده است ، چگونه دوست بداريم و چه عذرى داريم كه بدگويى او خوددارى كنيم و براى مردم تبهكارى او را آشكار نسازيم .
سخنى از ابوالمعالى جوينى (300) درباره صحابه و پاسخ به آن
در سال ششصد و يازده در بغداد به حضور نقيب ابوجعفر يحيى بن محمد علوى بصرى رفتم ، گروهى هم پيش او بودند، يكى از ايشان اغانى ابوالفرج را مى خواند، سخن از مغيره بن شعبه به ميان آمد و حاضران درباره او به گفتگو پرداختند. گروهى او را نكوهش و برخى او را ستايش كردند و گروهى هم از سخن گفتن درباره او خوددارى كردند. يكى از فقيهان شيعه كه به آموختن اندكى از علم كلام به عقيده اشعريهاى سرگرم بود، گفت : واجب آن است كه از گفتگو درباره صحابه خوددارى كرد و از بيان آن چه ميان ايشان بروز كرده است ، دست نگه داشت ، كه ابوالمعالى جوينى گفته است :
پيامبر صلى الله عليه و آله از اين كار نهى فرموده است : از اختلافهايى كه ميان اصحاب من بروز مى كند بر حذر باشيد. و نيز فرموده است : يارانم را براى من رها كنيد كه اگر يكى از شما هم وزن كوه احد طلا انفاق كند، هرگز به يك چهارم ارزش يكى از صحابه بلكه به نيمه آن هم نمى رسد. و فرموده است : ياران من چون ستارگان هستند به هر يك ايشان اقتدا كنيد هدايت مى شويد. همچنين فرموده است : بهترين شما مردم قرنى هستند كه من در آنم سپس ‍ قرن پس از آن و سپس قرن پس از آن . وانگهى در قرآن ستايش ‍ صحابه و تابعين آمده است و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : چه مى دانى شايد خداوند بر اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما را آمرزيده ام . (301)
از حسن بصرى روايت شده كه پيش او سخن از جنگ جمل و صفين شده است ، گفته است : آنها خونهايى است كه خداوند شمشيرهاى ما را از آن پاك نگهداشته است ، زبانهاى خود را با ياد آن خون آلوده نكنيم . وانگهى اين اخبار از ما پوشيده مانده است و از حقيقت آن دور شده است و سزاوار و شايسته ما نيست كه در آنها خوض كنيم و بر فرض كه يكى از صحابه به خطا كرده باشد، واجب است به جهت حرمت رسول خدا و هم به جهت مروت رعايت كرده شود. جوانمردى اقتضا مى كند كه حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره همسرش عايشه و پسر عمه اش زبير و طلحه كه دست خود را سپر بلاى آن حضرت ساخته است ، نگه داشته شود وانگهى چه چيزى بر ما واجب و لازم كرده است كه از مسلمانى تبرى جوييم يا لعن كنيم ! خداوند روز رستاخيز به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى و اگر انسان در تمام عمر خود ابليس را لعن نكند، گنهكار و سركش نيست و اگر آدمى به جاى لعن كردن استغفر الله بگويد براى بهتر است . از اين گذشته چگونه ممكن است براى عوام مردم دخالت در امور خواص جايز باشد و حال آنكه صحابه اميران و رهبران اين امت بوده اند و ما امروز به راستى در طبقه اى به مراتب فروتر از آنانيم و چگونه ممكن است تعرض به نام و يادشان براى ما پسنديده باشد! آيا ناپسند نيست كه رعيت در دقايق امور پادشاه و احوال او و كارهايى كه ميان او و اهلش و پسر عموها همسران و كنيزانش ‍ مى گذرد، دخالت كند! پيامبر صلى الله عليه و آله شوهر خواهر معاويه است و ام حبيبه خواهر او همسر رسول خداست ، لازمه ادب اين است كه حرمت ام حبيبه را در مورد برادرش نگه دارند. چگونه جايز است كسى را كه خداوند ميان او و پيامبرش ‍ مودت ! قرار داده است ، لعن كرد. مگر همه مفسران نگفته اند كه اين آيه خداوند متعال فرموده است : شايد خداوند ميان شما و ميان كسانى از ايشان كه با شما دشمنى كردند، مودت قرار دهد. (302) در مورد ابوسفيان و خاندان او نازل شده است . و به ناظر به ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله با دختر ابوسفيان است ، وانگهى همه امورى كه شيعه درباره بروز اختلاف و مشاجره ميان اصحاب نقل كرده اند ثابت نشده است ، و آنان همچون فرزندان يك مادر بوده اند و هرگز باطن يكى از ايشان نسبت به ديگرى مكدر نشده است و ميان ايشان اختلاف و ستيزى صورت نگرفته است .
ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد، گفت : مدتى پيش به خط خودم مطالبى را كه يكى از زيديه در اين مورد و رد و پاسخ سخنان ابوالمعالى جوينى درباره اين نظر نوشته است ، نوشته ام و اينك همان را براى شما بيرون مى آورم كه با تامل در آن از گفتگو درباره آن چه اين فقيه گفت بى نياز گردم كه من احساس خستگى مى كنم كه مانع گفتگوى طولانى است به ويژه اگر جنبه جدال و پايدارى در قبال مدعى باشد. ابوجعفر از ميان كتابهاى خويش جزوه اى بيرون آورد كه در همان مجلس آن را خوانديم و حاضران آن را پسنديدند و من شش ابن ابى الحديد - خلاصه آن را در اين جا مى آورم .
گويد: اگر نه اين است كه خداوند متعال دشمن داشتن دشمنان خود را همچون دوست دوستان خويش بر مسلمانان واجب فرموده است و ترك كردن آن را به دليل عقل و نقل سخت گرفته است و فرموده است : كسانى را كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند چنين نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ‍ ستيز مى كنند و دوست بدارند، هر چند آنان پدران يا پسران يا برادران و خويشاوندان ايشان باشند. (303) و نيز فرموده است : اگر به خدا و پيامبر و آن چه به او نازل شده است ، ايمان آورده بودند آنان را دوستان نمى گرفتند. (304) و نيز فرموده است : قومى را كه خداوند بر ايشان خشم گرفته است دوست مداريد. (305) وانگهى مسلمانان بر اين موضوع اجماع دارند كه خداوند متعال دشمنى دشمنانش و دوستى دوستانش را واجب فرموده است و حب و بغض در راه خداوند واجب است . اگر اينها كه گفتيم نمى بود، متعرض ستيز با كسى در راه دين و تبرى جستن از او نمى شديم ، و شايد در آن صورت دشمنى ما با آنان غير لازم مى بود.