جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۸

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۹ -


اگر گمان كنيم كه چون به خداوند متعال عرض كنيم چگونگى كار ايشان از ما پوشيده مانده و در روزگاران گذشته بوده است و براى خوض و بررسى ما در كارى كه در ما نهان است ، معنايى نيست و به اين بهانه اعتماد كنيم و آنان را دوست بداريم ، بيم آن داريم كه خداوند سبحان بفرمايد اگر كار آنان از ديده شما نهان و در گذشته بوده است از دل و گوش ‍ شما كه نهان نمانده است و اخبار صحيحى به دست شما رسيده است كه شما را موظف به اقرار به پيامبرى پيامبر و دوست داشتن كسانى كه او را تصديق كرده اند و دشمنى با كسانى كه او را انكار و با او ستيز كرده اند مى سازد. وانگهى به شما فرمان داده شده است ، درباره قرآن و آن چه رسول خدا آورده است ، تدبر كنيد، و اى كاش بر حذر مى بوديد كه فرداى قيامت از افرادى نباشيد كه عرضه مى دارند: پروردگارا ما سروران و بزرگان خود را اطاعت كرديم و آنان گمراهمان ساختيد. (306) اما لفظ لعن چنان است كه خداوند متعال به آن داده است و آن را واجب فرموده است ، مگر نمى بينى كه فرموده است : آن گروه را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان هم لعنت مى كنند. (307) و چند جمله اخبارى است ولى معنى آن امر است ، نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد طلاق داده شدگان انتظار مى برد به خود سه طهررا. (308) يعنى بايد سه طهررا انتظار ببرند. وانگهى خداوند متعال عاصيان را لعنت فرموده است ، آن جا كه مى گويد: كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند بر زبان داود لعنت كرده شدند. (309) و اين گفتار خداوند كه همانا آنان كه خدا و رسولش را آزار مى دهند، خدايشان در دنيا و آخرت لعنت مى كند براى آنان عذابى خوار كننده آماده ساخته است . (310) و هم فرموده است : لعنت شدگان اند هر كجا يافته شوند، گرفته شوند و كشته شوند كشته شدنى . (311) و هم فرموده است : خداوند كافران را لعنت كرده و آتش براى ايشان فراهم ساخته است . (312) و خداوند متعال خطاب به ابليس ‍ فرموده است : همانا تا روز دين لعنت من بر توست . (313) اما سخن آن كس كه مى گويد: چه ثوابى در لعنت كردن است و خداوند به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى ؟ و اگر به جاى لعن كردن فلان كس ، بگويد خدايامرا بيامرز براى او بهتر است ، و اگر انسانى در تمام مدت عمر خود ابليس را لعنت نكند مواخذه نمى شود. سخن شخص ‍ نادانى است كه نمى فهمد چه مى گويد. لعنت كردن اگر چنان كه بايست صورت گيرد، اطاعت فرمان خداوند است و سزاوار پاداش ، يعنى كسى كه سزاوار لعنت است ، در راه خدا لعن شود نه به پيروى از هواى نفس و تعصب . وانگهى نمى بينى كه در شريعت در مورد انكار فرزند، لعن وارد شده است آن هم به اين صورت كه شوهر باز پنجم بگويد: همانا لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد. (314) و اگر خداوند اراده نفرموده بود كه بندگانش اين لفظ را بر زبان آورند آنان را مجبور به آن نمى فرموده و اين كلمه را از معالم شرع قرار نمى داد، و اين همه در كتاب عزيز خود آن را تكرار نمى فرمود و درباره قاتل نمى گفت : و خداى بر او خشم مى گيرد و او را لعنت مى كند. (315) و منظور از اينكه خداوند قاتل را لعنت مى كند، فرمان به ماست كه ما هم هم قاتل را لعنت كنيم كه خداى متعال او را لعن كرده است . آيا وقتى كه خداوند كسى را لعنت مى كند ما حق نداريم او را لعنت كنيم ، اين چيزى است كه خرد آن را نمى پذيرد، همچنان كه چون خداوند كسى را ستايش و ديگرى را نكوهش كند،
حق ماست كه يكى از ستايش و ديگرى را نكوهش كنيم . خداوند مى فرمايد: آيا خبر دهم شما را به بدتر از آن از لحاظ پاداش پيش ‍ خدا، كسى كه خدايش لعنت كناد. (316) و هم فرموده است : بار خدايا آنان را دو چندان از عذاب برسان و آنان را لعنت فرماى ، لعنتى بزرگ . (317) و نيز خداى عز و جل فرموده است است : يهوديان گفتند دست خداى بسته است ، دستهاى ايشان بسته شد و بدان چه گفتند لعنت شدند. (318) چگونه اين گوينده مى گويد خداوند متعال به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى ؟ مگر نمى داند كه خداوند متعال به دوست داشتن دوستان خود و دشمن داشتن دشمنان خويش فرمان داده است و همان گونه كه درباره تولى مى پرسد از تبرى هم سوال مى فرمايد. مگر نمى بينى كه چون شخص يهودى مسلمان مى شود، نخست از او خواسته مى شود شهادتين را بر زبان آورد و سپس ‍ مى گويند بگو از هر دينى كه مخالف دين اسلام باشد، تبرى مى جويم و از تبرى چاره اى نيست كه عمل با آن كامل و تمام مى شود. مگر اين گوينده اين شعر شاعر را نشنيده است كه مى گويد:
با دشمن من دوستى مى ورزى و چنين مى پندارى كه من دوست تو هستم ، به راستى كه اين است كه انديشه از تو شگفت است .
دوست داشتن دشمن دوست ، بيرون رفتن از دوستى دوست است و چون دوست داشتن دشمن باطل است چيزى جز تبرى باقى نمى ماند، و طبق اجماع مسلمانان جايز نيست كه آدمى با دشمنان خداوند متعال و نافرمان و گنهكار بى تفاوت باشد و بگويد نه آنان را دوست مى دارم و نه ايشان تبرى مى جويم .
اما اين سخن كه گفته است : اگر آدمى به جاى لعن كردن براى خود طلب آمرزش از خداوند كند، براى او بهتر است . اگر معتقد به وجوب لعن باشد و لعنت نكند و استغفار كند، استغفارش سودى ندارد و از او پذيرفته نمى شود زيرا كه از فرمان خداوند سركشى كرده است و از انجام دادن چيزى كه خداوند بر او واجب فرموده ، خوددارى كرده است و كسى كه بر انجام دادن برخى از گناهان اصرار ورزد توبه و استغفار او از گناهان ديگرش هم پذيرفته نمى شود. اما اين سخن كه گفته است هر كس ‍ در تمام مدت عمر خويش ابليس ‍ را لعنت نكند، زيانى نكرده است ، چنين نيست كه اگر اعتقاد به واجب بودن لعنت بر ابليس ‍ نداشته باشد كافر است و اگر اعتقاد دارد و لعنت نمى كند خطاكار است . وانگهى ميان لعنت نكردن ابليس و لعنت نكردن سران گمراهى چون معاويه و مغيره و امثال ايشان تفاوت است . زيرا خوددارى از لعنت كردن ابليس در نظر هيچ مسلمانى شبه اى در كار ابليس ‍ ايجاد نمى كند و حال آن كه خوددارى از لعنت آنان و امثال ايشان موجب ايجاد شبهه در كار آنان در نظر بسيارى از مسلمانان مى شود، و اجتناب چيزى كه در دين شبهه برانگيزد واجب است ، و بدين سبب خوددارى از لعن ابليس نظير خوددارى از لعن اين گونه مردم نيست .
گويد: از اين گذشته به مخالفان گفته خواهد شد آيا درست است كسى بگويد چون حقيقت كار يزيد بن معاويه و حجاج بن يوسف از ما پوشيده مانده است ، سزاوار نيست كه در داستان آن دو در افتيم و با آنان ستيز و ايشان را لعنت كنيم و از آن دو تبرى بجوييم ؟ چه تفاوتى است ميان اين سخن و اينكه شما بگوييد كار معاويه و مغيره بن شعبه امثال آن دو از ما پوشيده مانده است و بررسى داستان آنان براى ما سزاوار نيست . وانگهى ، اى اهل حديث و حشويه و عامه چگونه شما در داستان عثمان كه از شما پوشيده مانده است - در آن حضور نداشته ايد - وارد مى شويد و از قاتلان او تبرى مى جوييد و ايشان را لعنت مى كنيد، و چگونه حرمت ابوبكر صديق را درباره پسرش محمد و حرمت عايشه ام المومنين را درباره برادرش رعايت نمى كنيد و محمد بن ابى بكر را لعنت و تفسيق مى كنيد، در عين حال ما را منع مى كنيد كه درباره معاويه و ظلم او نسبت به على و حسن و حسين عليهما السلام و غصب حقوق ايشان سكوت نكنيم ، چگونه است كه لعن ظالم عثمان براى شما سنت است ولى لعن ظالم على و حسن و حسين تكلف است و بايد از آن خوددارى كرد. و چگونه عامه در مساله عايشه دخالت مى كنند و از هر كس كه به او نگريسته و بدو گفته است اى حميراء، تبرى مى جويند و از اينكه پرده حرمت عايشه دريده شده است برخى را لعنت مى كنند و در همان حال ما را از سخن گفتن در كار فاطمه و آن چه پس از رحلت پدرش بر سرش آمده است ، منع مى كنيد.
و اگر بگوييد، دريدن پرده حرمت فاطمه و ورود به خانه او براى حفظ نظام اسلام صورت گرفته است و اينكه مبادا آن كار منتشر شود و گروهى از مسلمانان گردن خود را از حلقه اطاعت و رعايت حمايت بيرون كشند، به شما پاسخ داده خواهد شد پرده حرمت عايشه هم به همين سبب دريده و به كجاوه او هتك حرمت شده است كه او خود ريسمان اطاعت را از گردن خود برداشته و اتحاد مسلمانان را شكسته است و پيش از رسيدن على بن ابى طالب عليه السلام به بصره خونهاى ايشان را ريخته است و ميان او و عثمان بن حنيف و حكيم بن جبله و مسلمانان نكوكارى كه همراه آن دو بودند خونريزى و كشتارى اتفاق افتاده است كه كتابهاى تاريخ و سيره آن را نقل كرده است .
بنابراين اگر ورود به خانه فاطمه آن هم براى كارى كه هنوز صورت نگرفته است ، روا باشد، دريدن پرده حرمت عايشه براى كارى كه صورت گرفته است و تحقيق پيدا كرده است جايز خواهد بود و چگونه ممكن است دريدن پرده حرمت عايشه از گناهان كبيره اى باشد كه موجب جاودانگى در آتش مى گردد و تبرى جستن از انجام دهنده آن از كارهاى مهم ايمانى شمرده مى شود و حال آنكه گشودن در خانه فاطمه و وارد شدن در آن و جمع كردن هيزم بر در خانه اش و تهديد به آتش زدن از بهترين كارها باشد كه خداوند بدان وسيله اسلام را پايدار داشته و آتش فتنه را خاموش كرده است ! و حال آن كه حداقل اين است كه نگهداشتن حرمت فاطمه و عايشه يكى است و حرمت هر دو برابر است و ما دوست نداريم به شما بگوييم حرمت فاطمه بزرگتر و مقام او بلندتر است و حفظ حرمت او به پاس رسول خدا صلى الله عليه و آله مهمتر است كه فاطمه پاره تن پيامبر صلى الله عليه و آله و بخشى از خون و گوشت رسول خداست قابل مقايسه نيست كه به هر حال ميان او و شوهرش چيزى جز پيوند زناشويى وجود نداشته است و هر صورت پيوندى عاريتى است و ميان زن و شوهر عقدى همچون عقد اجاره براى منفعت چيزى بسته مى شود و در واقع شبيه خريد و فروش كنيز است . به همين سبب دانشمندان احكام نسب همان خويشاوندى و سبب ازدواج است و ولا عبارت ولاى عتق - آزاد كردن بردگان - است و بدين گونه نكاح و پيوند ازدواج را خارج از نسب دانسته اند و اگر زن همچون خويشاوندى نسبى بود، معنى نداشت كه ميراث برندگان را به سه دسته تقسيم كنند بلكه به دو دسته تقسيم مى كردند. از اين گذشته چگونه ممكن است كه عايشه يا كس ‍ ديگرى غير از او به منزلت فاطمه عليه السلام باشد و حال آنكه همه مسلمانان چه آنان كه فاطمه را دوست مى دارند و چه آنان كه او را دوست نيم دارند، در اين مساله اتفاق نظر دارند كه او سرور زنان هر دو جهان است . گويد: چگونه امروز بر ما لازم است كه حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله را در مورد همسرش رعايت كنيم و حرمت ام حبيبه را درباره برادرش نگه داريم و حال آنكه صحابه خود را مكلف به حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد اهل بيت آن حضرت ندانسته اند، همچنين حرمت رسول خدا را در مورد دامادش ‍ عثمان بن عفان كه از پسر عموهاى آن حضرت - يعنى با چند واسطه - هم بوده است رعايت نكرده اند و نه تنها عثمان را در حالى كه خليفه بود، لعن مى كردند كه يكى از ايشان عايشه است كه مى گفت نعثل را بكشيد كه خداى نعثل (319) را لعنت فرمايد. و ديگر عبدالله بم مسعود است كه عثمان را لعنت مى كرد، معاويه ، على و دو پسرش حسن و حسين عليهما السلام را در حالى كه زنده و در عراق بودند، لعنت مى كرد و بر منبرهاى شام لعن آنان را معمول داشت و در دعاى دست نماز ايشان را نفرين مى كرد. ابوبكر و عمر، سعد بن عباده را در حالى كه زنده بد لعنت كردند و از او تبرى جستند و او را از مدينه به شام بيرون كردند، عمر هم هنگامى كه خالد بن وليد، مالك بن نويره را كشت ، خالد را لعن كردن در مورد هر انسان مسلمانى كه از او گناهى سزاوار لعن سر مى زد متداول و آشكار بوده است . گويد: وانگهى اگر نگهداشتن حرمت عمرو بر زيد لازم باشد كه او را لعن نكنند، بايد حركت صحابه در مورد فرزندان ايشان نگهداشته شود و مثلا حرمت سعد بن ابى وقاص ‍ درباره پسرش عمر بن سعد كه قاتل حسين عليه السلام است رعايت شود و او را لعنت نكنند، يا حرمت معاويه ! در مورد يزيد قاتل حسين عليه السلام و كسى كه واقعه حره را پديد آورده و مسجدالحرام را به بيم انداخته است رعايت كنند و او را لعن و نفرين نكنند. و حرمت عمر بن خطاب را در مورد عبيدالله پسرش كه قاتل هرمزان است و در جنگ صفين با على عليه السلام جنگ كرده است ، حفظ كرد.
گويد: اگر خوددارى از ستيز و دشمنى با اصحاب پيامبر كه با خدا دشمنى كرده اند مايه حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى بود، گردن ما را هم مى زدند با آنان ستيز نمى كرديم ولى محبت رسول خدا نسبت به يارانش ‍ چون محبت جاهلان به يكديگر نيست كه بر پايه تعصب باشد و رسول خدا محبت اصحاب را بر مبناى اطاعت ايشان از فرمان خداوند قرار داده است و هر گاه آنان نسبت به خدا نافرمانى كنند و آن چه را لازمه محبت به ايشان است از دست بدهند ديگر رسول خدا از بى محبتى نسبت به ايشان پروا ندارد و از رها كردن محبت به ايشان خشمگين نمى شود. رسول خدا دوست داشته است با دشمنان خدا هر دوستى شود هر چند از لحاظ نسبت دورترين افراد نسبت به او باشند، و گواه اين موضوع اجماع امت است بر اينكه خداوند دشمنى كردن با از دين برگشتگان و منافقان را هر چند از اصحاب پيامبر باشند، واجب فرموده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله خود به اين كار فرمان داده و دعوت كرده است . چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله بريدن دست دزدان و تازيانه زدن به تهمت زنندگان و زناكاران را واجب فرموده است هر چند از اصحاب باشد چه از مهاجران و چه از انصار. مگر نمى بينى كه پيامبر فرموده است : اگر فاطمه هم دزدى كند، دستش ‍ را مى برم و اين در مورد دخترى است كه چون جان اوست . در عين حال در دين خدا هيچ گونه پروايى از او ندارد و در مورد اجراى حدود خداوند هيچ گونه مراقبتى نسبت به او نمى فرمايد، همان گونه كه اصحاب افك را تازيانه زد كه مسطح بن اثاثه هم در زمره ايشان است و او از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است .
گويد: وانگهى اگر مقام و محل اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين درجه بود كه اگر كسى از فرمان خداوند سرپيچى كند نه تنها با او ستيز و دشمنى نشود و درباره اش سخن زشتى گفته نشود بلكه واجب باشد كه فقط به اسم اينكه از صحابه موسى عليه السلام كه ستايش از او در قرآن آمده است ، پس از اينكه دگرگون شد و از هواى نفس ‍ خويش پيروى كرد و از آياتى كه بر او رسيده بود و گمراه گرديد، نكوهش نشود و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: بخوان بر ايشان داستان آن كسى راست كه آيتهاى خود راست به او او ارزانى داشتيم ، پس بيرون آمد از آنها و شيطان او را پيرو خود قرار داد و از گمراهان شد. (320) همچنين لازم بود منزلت آن گروه از اصحاب موسى عليه السلام كه گوساله پرست شدند، محفوظ بماند كه همه آنان با يكى از پيامبران گرانقدر خداوند سبحان مصاحبت داشته اند
گويد: وانگهى اگر اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خودشان براى خويش چنين منزلى راست قائل بودند، اين موضوع را از خود ايشان استنباط مى كردى و مى دانستى كه خود آنان به محل و منزلت خويش از عوام مردم روزگار ما داناتر بوده اند و هر گاه چگونگى رفتار برخى از ايشان را نسبت به برخى ديگر بررسى كنى تو را راهنمايى مى كند كه موضوع كاملا بر خلاف چيزى است كه امروز در دل مردم است .
اين على عليه السلام و عمار بن ياسر و ابولهيثم بن التيهان و خزيمه بن ثابت و همه مهاجران و انصار همراه على عليه السلام هستند كه به هيچ وجه از طلحه و زبير تغافل نكرده اند بلكه نسبت به آن دو و همراهان ايشان همان گونه رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت خوارج رفتار مى شود؛ و اين طلحه و زبير و عايشه و همراهان ايشان هستند كه از سوى ديگر به هيچ وجه دست از على برنداشته اند و با او چنان رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت به كسى رفتار مى شود كه به زور حكومت را تصرف كرده باشد؛ و اين معاويه و عمروعاص ‍ هستند كه نسبت به على عليه السلام هرگز به چشم دوستى و همسايگى نگاه نكرده اند بلكه از شمشير كشيدن بر او خوددارى نكردند و او و فرزندانش و هر كس از خويشاوندانش راست كه زنده بود، لعن مى كردند و يارانش ‍ راست كشتند، على عليه السلام هم در نمازهاى واجب آن دو و ابوالاعور سلمى و ابوموسى اشعرى راست لعن مى كرد كه سلمى و اشعرى هم از صحابه هستند؛ و اين سعد بن ابى وقاص ‍ و محمد بن مسلمه و اسامه بن زيد و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل عبدالله بن عمر و حسان بن ثابت و انس بن مالك هستند كه مصلحت نديدند در جنگ جمل از على و يا طلحه و زبير پيروى كنند و طلحه و زبير به اجماع مسلمانان افضل از اين افراد بودند، جز آنكه سعد و محمد بن مسلمه و ديگران چنين مى پنداشتند كه ممكن است على در جنگ با آن دو و آن دو در جنگ با على گرفتار اشتباه و لغزش شده باشند؛ و اين عثمان بن عفان است كه ابوذر راست همچون اشخاص خيانت پيشه و فتنه انگيز به ربذه تبعيد كرد؛ و اين عمار و عبدالله بن مسعود هستند كه چون اعمال عثمان براى ايشان آشكار شد، نخست او را پند و اندرز دادند و سپس بدان گونه برخورد كردند كه مى دانيد و عثمان هم با آن دو چنان رفتار كرد كه خبرش به شما رسيده است و سرانجام آن قوم با عثمان چنان رفتار كردند كه نه تنها شما بلكه همه مردم مى دانند؛ و اين عمر است كه چون زبير بن عوام از او براى رفتن به جهاد اجازه خواست ، گفت : من دروازه را گرفته ام و اجازه نمى دهم كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله ميان مردم پراكنده شوند و ايشان را گمراه سازند، و ابوبكر و عمر مى گفته اند كه على عباس در موضوع ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را دروغگو و ستمگر و تبهكار مى پندارند، على و عباس هم در اين مورد عذرخواهى نكردند و از سخن خود دست برنداشتند و هيچ يك از اصحاب حديث مدعى نشده است كه آن دو عذرخواهى كرده باشند، ياران رسول خدا هم آن چه را كه عمر نقل كرد و به آن دو نسبت داد بر آن دو انكار نكردند. همچنين اين سخن عمر را كه به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت گمراه ساختن مردم را داده بود، منكر نشدند و زشت نشمردند. به علاوه لگدكوب كردن عثمان شكم عمار ياسر را و شكستن دنده عبدالله بن مسعود را زشت نشمردند، همچنين رفتار عمار و ابن مسعود را نسبت به عثمان زشت نشمردند، نه آن چنان كه به روزگار ما عامه مردم سخن گفتن درباره صحابه را زشت مى شمرند مگر اينكه عوام مردم چنين گمان برند كه ايشان به صحابه از خودشان آشناترند.
و اين على و فاطمه و عباس ‍ هستند كه همواره و يك صدا اين روايت را كه از قول پيامبر نقل مى كردند كه از ما گروه پيامبران ارث برده نمى شود، تكذيب مى كردند و آن را جعلى مى شمردند و مى گفتند: چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله اين حكم را براى كس ‍ ديگرى غير از ما بيان فرموده باشد و حال آنكه وارثان او ما هستيم و سزاوارترين افراد هستيم كه بايد اين حكم را به او ابلاغ مى فرمود.
اين عمر بن خطاب است كه نخست درباره اعضاى شورى گواهى مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرموده است و از ايشان خشنود بوده است و سپس فرمان مى دهد كه اگر گزينش خليفه را به تاخير انداختند، گردن ايشان را بزنيد. وانگهى براى هر يك از اعضاى شورى عيبى را بر شمرده است كه اگر امروز عوام مردم آن را از كسى نسبت به صحابه بشنوند جامه اش را بر گردنش مى پيچد و او را به حضور حاكم مى كشاند و گواهى به رافضى و حلال بودن خونش داده مى شود، در صورتى كه اگر طعنه زدن بر يكى از صحابه رفض باشد، عمر بن خطاب از همگان رافضى تر و پيشواى رافضيان خواهد بود، از اين گذشته اين سخن عمر كه مشهور و شايع است كه گفته است بيعت ابوبكر گرفتارى ناگهانى بود كه خداوند شر آن را كفايت فرمود و هر كس خواست آن را تكرار كند بكشيدن ، علاوه بر آنكه طعنه زدند در عقد بيعت است ، خود بيعت را هم مخدوش ‍ مى سازد. علاوه بر اين سخنى كه درباره ابوبكر در نماز گفته است و اين سخن عمر درباره عبدالرحمان پسر ابوبكر كه گفته است جنبنده كوچك بدى است و در عين حال از پدرش بهتر است .
و عمر درباره سعد بن عباده كه سرور و سالار انصار بوده است ، گفته است : سعد را بكشيد كه خدايش بكشد، او را بكشيد كه منافق است . وانگهى عمر به ابوهريره دشنام داده است و و روايات او را نادرست دانسته است و خالد بن وليد را هم دشنام داده است و در دين او طعنه زده است و حكم به تبهكار بودن و وجوب كشتن او داده است ، عمروعاص و معاويه را خيانتكار دانسته و به آن دو نسبت دزدى داده است كه اموال عموى را دزديده و به تصرف خود در آورده اند. عمر در بدى كردن و روى ترش كردن و دشنام دادن و ناسزا گفتن نسبت به همگان شتاب رده بود و كمتر كسى از صحابه است كه از زخم زبان يا تازيانه او در امان بوده باشد، به همين سبب او را دشمن مى داشتند و از روزگاراش با همه فتوحات كه در آن بود ملول شدند. اى كاش عمر هم صحابه را همان گونه كه عامه مردم احترام مى گذارند، احترام مى گذاشت ، بنابراين يا عمر خطا كار بوده است يا عامه مردم بر خطايند. و اگر بگويند عمر جز به كسى كه سزاواتر بوده است و گنهكار، دشنام نداده و بدى نكرده و او را نزد است ، به آنها مى گوييم گويا تصور كرديده ايد ما مى خواهيم از كسى كه سزاوار تبرى نيست ، تبرى جوييم يا با او دشمنى ورزيم ، هرگز ما چنين نگفته ايم و هيچ مسلمان و عاقلى اين سخن را نمى گويد. به هر حال غرض ما از گفتن اين سخنان اين است كه توضيح دهيم صحابه هم مردمى همچون ديگران هستند، آن چه براى مردم هست براى ايشان هم هست و آن چه بر مردم است بر ايشان هم هست هر كس ‍ از ايشان بدى كرده باشد، نكوهشش مى كنيم و هر كس ‍ نيكى كرده باشد، ستايش مى كنيم و آنان را بر ديگر مسلمانان فضليتى جز ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله و هم روزگارى با آن حضرت نيست ، و چه بسا كه گناهان ايشان از گناهان ديگران بزرگتر هم باشد كه آنان نشانه هاى نبوت و معجزات را ديده اند و اعتقادات ايشان به ضرورت نزديكتر بوده است و حال آنكه عقايد ما نتيجه فكر و انديشه است و در معرض شبهه و شك است و بدين گونه گناهان ما سبكتر و عذر ما پذيرفته است .
اينك به بحث خود بر مى گرديم و مى گوييم : اين ام المومنين عايشه است كه پيراهن رسول خدا صلى الله عليه و آله را بيرون آورد و به مردم گفت اين پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده است و حال آنكه عثمان سنت پيامبر را كهنه كرد، و مى گفت : نعثل را بكشيد كه خدايش بكشد و به اين هم راضى نشد تا آنجا كه گفت : گواهى مى دهم كه فردا عثمان لاشه گنديده اى افتاده در راه خواهد بود. برخى از مردم مى گويند عايشه در اين باره خبرى نقل مى كرده است و برخى از مردم مى گويند اين خبر موقوف بر خود عايشه است ، گذشته از اين موضوع اگر امروز كسى همين سخن عايشه را بر زبان آورد، در نظر عامه زنديق است . وانگهى عثمان محاصره شد، يعنى اعيان صحابه او را محاصره كردند و هيچ كس آن را كارى منكر نشمرد و آن را مهم ندانست و در از ميان بردن محاصره كوششى نكرد بلكه كار كسانى را كه آن محاصره را زشت مى شمردند، زشت دانستند. همان گونه كه مى دانيد عثمان نه تنها از روى شناسان اصحاب پيامبر كه از اشراف ايشان شمرده مى شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديكتر از عمر و ابوبكر بود و در آن هنگام امام مسلمانان و برگزيده از ميان ايشان براى خلافت بود و امام را حقى بزرگ بر رعيت است . اگر آن قوم درست رفتار كرده اند كه در اين صورت صحابه در موقعيتى كه اينك عامه مردم ايشان را قرار مى دهند نيستند و اگر درست رفتار نكرده اند، اين همان چيزى است كه ما مى گوييم كه ارتكاب خطا بر هر يك از صحابه جايز است همان گونه كه امروز بر هر يك از ما جايز است البته ما در اجماع اشكالى نمى كنيم . در عين حال مدعى اجماع حقيقى هم بر قتل عثمان نيستم بلكه مى گوييم بسيارى از مسلمانان اين كار را انجام داده اند و طرف مقابل ما مسلم مى داند كه اين كار خطا و معصيت بوده است و در اين صورت تسليم اين نظريه شده است كه جايز است صحابى خطا و معصيت كند و همين خواسته و مطلوب ماست .
و اين مغيره بن شعبه كه از صحابه است ، بر او ادعاى زنا شد و گروهى هم عليه او گواهى دادند. عمر اين ادعا و گواهى دادن را زشت نشمرد و نگفت كه چون مغيره صحابى است ، اين كار ناممكن و ادعاى باطلى است و امكان ندارد كه صحابى زنا كند و چرا عمر كار گواهان را زشت نشمرد و به آنان نگفت از واى بر شما، كاش بر فرض كه ديديد او چنين كارى را كرد از او تغافل مى كرديد كه خداوند واجب فرموده است از بيان بديهاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خوددارى شود و پرده پوشى در مورد ايشان را واجب قرار داده است و اى كاش او را به حرمت اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است ياران مرا براى خودم واگذاريد رها مى كرديد، بلكه مى بينيم كه عمر آماده براى شنيدن گواهى گواهان و چگونگى ادعا مى شود و روى به مغيره مى كند و پس گواهى سه تن از گواهان ، به او مى گويد: اى مغيره يك چهارم و نيمى و سه چهارم تو از ميان رفت ، تا آنكه گواه چهارم در گواهى خود گرفتار اضطراب شد و در نتيجه سه گواه ديگر تازيانه خوردند. چگونه مغيره به عمر نگفت چرا سخن ايشان را كه از صحابه نيستند درباره من مى پذيرى و حال آنكه من از صحابه ام و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد خدايت مى شويد! نه تنها مغيره چنين نگفت بلكه تسليم فرمان خدا شد، و كسى كه به مراتب گرانقدرتر و برتر از مغيره بن شعبه است ، قدامه بن مظعون است كه از اصحاب بلند مرتبه پيامبر صلى الله عليه و آله و شركت كنندگان در جنگ بدر است و براى بدريها گواهى به بهشت داده شدت است ، همين شخص به روزگار حكومت عمر باده نوشى كرد و بر او حد زده شد و عمر گواهى اشخاص را رد نكرد و به اين سبب كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است از اجراى حد بر او جلوگيرى نكرد و نگفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله از بيان بديها و نكوهيده هاى صحابه نهى فرموده است . همچنين عمر پسر خود را حد زد كه از آن مرد و آن پسر از معاصران پيامبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و معاصر بودن با پيامبر صلى الله عليه و آله مانع از اجراى حد بر او نشد.
و اين على است كه مى گويد هيچ كس براى من حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نمى كند مگر اينكه او را بر آن سوگند مى دهم كه شنيده باشد، آيا اين اتهام بر آنان نيست كه ممكن است دروغ بگويند! و على عليه السلام چنان كه در متن اين خبر آمده است هيچ يك از مسلمانان غير از ابوبكر را استثنا نفرموده است . وانگهى على عليه السلام مكرر تصريح به دروغ گفتن ابوهريره كرده و فرموده است : هيچ كس از اين مرد دوسى به پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر دروغ نبسته است .
ابوبكر هم در بيمارى مرگ خويش گفته است : بسيار دوست مى داشتم كه در خانه فاطمه را به زور نمى گشودم هر چند كه براى جنگ بسته شده بود و از آن كار خود پشيمان شد و پشيمانى جز از خطا و گناه معنى ندارد.
وانگهى براى عاقل شايسته و سزاوار است كه در اين معنى بينديشد كه على عليه السلام شش ماه يعنى تا هنگامى كه فاطمه عليه السلام رحلت كرده از بيعت با ابوبكر درنگ كرده است ، اگر على بر حق بوده است ، ابوبكر در به خلافت نشاندن خود خطا كار بوده است و اگر ابوبكر بر حق بوده است ، على در درنگ كردن از بيعت خطاكار بوده است ، همچنين از حاضر نشدن در مسجد. از اين گذشته ابوبكر در بيمارى مرگ خود خطاب به صحابه گفت : همين كه آن كسى را كه در نظر من از همه شما بهتر بود - يعنى عمر را - بر شما خليفه ساختم ، همه تان در بينى خود باد انداختيد و هر كس مى خواست فرمانروايى از او باشد و اين بدان سبب بود كه ديديد دنيا روى آورده است و به خدا سوگند پرده ها و جامه هاى ديبا و ابريشمى خواهيد گرفت ! (321) آيا اين سخن ابوبكر طعنه زدن به صحابه نيست ؟ و تصريح به اين مساله نيست كه آنان به عمر رشك مى برند كه چرا ابوبكر او را خليفه ساخته است ؟ و همين كه ابوبكر نام عمر را براى فرمانروايى گفت ، طلحه به ابوبكر گفت : پاسخ خداى خودت را چه خواهى داد هنگامى كه درباره و بندگانش از تو بپرسد و حال آنكه شخص درشتخوى و خشنى را بر آنان ولايت دادى . ابوبكر گفت : مرا بنشانيد بنشانيد و به طلحه گفت : مرا از خدا مى ترسانى ، چون خداوند از من بپرسد خواهم گفت : بهترين اهل تو را بر ايشان ولايت دادم . سپس دشنام بسيارى به طلحه داد كه نقل شده است ، آيا اين سخن طلحه طعنه به عمر و اين سخن ابوبكر طعنه به طلحه نيست ؟
از اين گذشته موضوعى است كه ميان ابى بن كعب و عبدالله بن مسعود صورت گرفت و چندان به يكديگر ناسزا گفتند و دشنام دادند كه هر يك ديگرى را فرزند پدر خود ندانست . اين سخن ابى بن كعب مشهور و نقل شده كه گفته است اين امت از آن گاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود را از دست دادند همواره به روى در افتاده اند، آيا اهل عقيده همگى نابود شده اند، و به خدا سوگند من بر آنان اندوهگين نيستم ، اندوه من براى مردمى است كه آنان را گمراه مى سازند. و اين سخن عبدالرحمان بن عوف كه مى گفته است تصور نمى كردم چندان زندگى كنم كه عثمان به من منافق بگويد و اگر درست انديشيده و آينده نگر بودم عثمان را بر بند كفش خويش ولايت نمى دادم ، و نيز اين سخن او كه خدايا عثمان از اقامه احكام كتاب تو خوددارى كرد، او را چنين و چنان كن .
عثمان در گفتگوى به على عليه السلام گفت : ابوبكر و عمر از تو بهتر بودند. على فرمود: دروغ مى گويى كه من از تو و از آن دو بهترم ، خدا را پيش از آن دو و پس ‍ از ايشان پرستش كردم .
سفيان بن عيينه از عمرو بن دينار روايت مى كند كه مى گفته است : پيش عروه بن زبير بودم و در آن باره گفتگو مى كرديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بعثت چند سال مقيم مكه بوده است ؟ عروه گفت : ده سال اقامت فرموده است . من گفتم : ابن عباس ‍ مى گفته است سيزده سال ، گفت : ابن عباس دروغ مى گفته است ! ابن عباس مى گفته است : متعه حلال است . جبير بن مطعم به او گفته است : عمر از آن نهى مى كرد. ابن عباس به او گفته است : اى ستمگر بر خويشتن ، از همين جا شما گمراه شديد كه من از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شما سخن مى گويم و تو از قول عمر براى من سخن مى گويى .
در خبرى از قول على عليه السلام آمده است كه اگر عمر درباره متعه آن چنان نمى كرد هيچ كس جز شخص بدبخت زنا نمى كرد و هم به اين صورت نفل شده است كه زنا جز اندكى صورت نمى گرفت . اما اين موضوع كه صحابه در مسائل و اختلاف نظر فقهى يكديگر را دشنام دهند و عقيده ديگرى را باطل بدانند، فزون از شمار است - در اين جا نمونه هايى از اختلاف نظرهاى فقهى را نقل كرده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
ابوبكر معتقد بود كه بايد غنايم به صورت مساوى تقسيم شود و حال آنكه عمر كار او را ناپسند شمرد و خلافت آن عمل كرد. عايشه هم مخالفت ابوسلمه بن عبدالرحمان با ابن عباس را در مورد عده زنى كه باردار باشد و همسرش بميرد، ناپسند شمرد و گفت : ابوسلمه جوجه خروسى است كه مى خواهد همراه خروسها آواز بخواند.
اين متكلم زيدى سخن خود را چنين ادامه داده و گفته است : چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده باشد: اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد هدايت مى شويد. كه در اين صورت بدون شبهه بايد مردم شام در جنگ صفين بر هدايت باشند و مردم عراق هم بر هدايت باشند و بايد قاتل عمار ياسر هم بر هدايت باشد و حال آنكه طبق خبر صحيح پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند: تو را گروه ستمگر مى كشند. و خداوند در قرآن فرموده است : با آن گروه كه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه تسليم فرمان خدا گردد. (322) و اين آيه دلالت بر آن دارد كه تا آن گروه بر ستم خود پايدارى كند از فرمان خدا دورى گزيده است و آن كس كه از فرمان خدا دروى گزيند، نمى تواند بر هدايت باشد. در اين لازم مى آيد بسر بن ابى ارطاه كه از صحابه بوده است و دو پسر صغير عبيدالله بن عباس را كشته است بر هدايت باشد، همچنين معاويه و عمروعاص كه هر دو پس از نماز على و دو پسرش را لعن مى كردند بر هدايت و هدايت كننده باشند. وانگهى ميان اصحاب افرادى بوده اند كه زنا مى كرده و باده مى آشاميده اند، نظير ابومحجن ثقفى و برخى از ايشان مرتد شده و از دين بازگشته اند چون طليحه بن خويلد، باز هم در اين صورت هر كس به ايشان اقتدا كند و از كارهاى آنان پيروى كند مهتدى است ، مى گويد: بدون ترديد اين حديث ساخته و پرداخته طرفداران متعصب امويان است و برخى از هواداران امويان كه از يارى دادن ايشان با شمشير ناتوان بوده اند آنان را با زبان خود يارى داده و به سود ايشان احاديثى را جعل كرده اند.
همچنين حديث ديگرى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند كه فرموده است : قرنى كه من در آن هستم بهترين است . نمى تواند صحيح باشد و از جمله چيزهايى كه بر بطلان آن دلالت دارد اين است كه پنجاه سال پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بدترين قرنهاى جهان است كه در همين خبر از آن ياد كرده است ، و اين روزگار همان روزگارى است كه حسين عليه السلام در آن كشته شده است ، و با مدينه درافتاده اند و مكه محاصره شده است و كعبه ويران گرديده است و خليفگان و قائم مقامان نبوت باده گسارى و تبهكاريها مى كرده اند، همچون يزيد بن معاويه و يزيد بن عاتكه و وليد بن يزيد، و خونهاى حرام ريخته شده و مسلمانان بى گناه كشته شده اند و زنان آزاده به اسيرى گرفته شده اند، فرزندان مهاجران و انصار را به بردگى گرفته اند و بر دستهاى آنان مهر بندگى زنده اند همچنان كه بر دست اسيران رومى مهر مى زده اند و اين به روزگار خلافت عبدالملك و امارت حجاج بن يوسف بوده است . هر گاه در كتابهاى تاريخ تامل كنى ، پنجاه ساله دوم را از هر جهت بد مى يابى كه نه خيرى در آن و نه در سالارها و اميران آن وجود داشته است و خوبى مردم بستگى به خوبى سالارها و اميران دارد و با توجه به آنكه قرن پنجاه سال باشد، باز هم چگونه ممكن است اين خبر صحيح باشد. گويد: اما آنها از گفتار خداوند متعال كه در قرآن آمده است ، نظير اين آيه : همانا كه خداوند خشنود شد از مومنان . (323) و اين آيه : محمد رسول خداوند است و كسانى كه با اويند. (324)، و اين حديث نقل شده از قول پيامبر صلى الله عليه و آله بر فرض ‍ صحت كه فرموده باشد خداوند به شركت كنندگان در جنگ بدر سركشيده و به ديده رحمت نگريسته است ، همگى مشروط به سلامت عاقبت و فرجام كار است و جايز نيست كه خداوند حكيم به مكلف غير معصومى خبر داده باشد كه او عقابى نخواهد بود هر چه مى خواند انجام دهد.
اين متكلم مى گويد: هر كس ‍ انصاف دهد و در احوال صحابه تامل كند، ايشان را هم چون خود ما خواهد يافت و آنچه براى ما جايز است كه اتفاق افتد براى آنان هم جايز است و ميان ما و ايشان فرقى جز افتخار مصاحبت نيست و البته كه اين شرف و منزلى بزرگ است ولى نه آن چنان كه هر كس يك روز و يك ماه و بيشتر مصاحبت پيامبر بوده باشد جايز نباشد كه گناه كند و به لغزش افتد، و اگر چنين مى بود عايشه نيازمند آن نمى شد كه حكم برائت او از آسمان نازل شود بلكه مى يابد پيامبر صلى الله عليه و آله از روز نخست به دروغ اهل افك دانا مى بود كه عايشه همسر رسول خدا و مصاحبت او با آن حضرت بيشتر و موكدتر بوده است . همچنين صفوان بن معطل هم از صحابه بوده است و سزاوار است كه - در صورت صحت ادعاى شما - در آن مورد غم و اندوهى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نباشد و از روز نخست بگويد صفوان و عايشه هر دو از صحابه اند و معصيت براى آن دو غير ممكن است . و نظاير اين امور بسيار و فزون از بسيار است براى هر كس ‍ كه بخواهد احوال صحابه را كاملا بررسى كند. تابعان هم در مورد صحابه همين راه ما را مى پيموده اند و درباره گنهكاران ايشان همين را مى گويند و حال آنكه عامه مردم پس از آن ايشان را خدايان خود گرفته اند.
گويد: وانگهى چه كسى گستاخى آن را دارد كه بگويد بر فرض كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله بد گناه كنند، جايز نيست از كسى از ايشان تبرى بجوييم و حال آنكه خداوند خطاب به همان پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگوارى كه شرف همه صحابه به ديدار اوست چنين فرموده است : اگر شرك بورزى بدون ترديد عمل تو نابود خواهد شد از زيان كاران خواهى بود. (325) و نيز اين چنين فرموده است : بگو به درستى كه من اگر نافرمانى كنم خداى خود را از عذاب بزرگ مى ترسم . (326) و پس از اينكه فرموده است : ميان مردم به حق حكم كن و از خواسته نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه سازد، كسانى را كه از راه خدا گمراه مى شوند عذابى سخت . (327)، مگر كسى كه فهم و انديشه و تميز نداشته باشد.
گويد: و هر كس دوست دارد كه به اختلاف صحابه با يكديگر بنگرد و ببيند كه چگونه به يكديگر طعنه زده و اقوال يكديگر را رد كرده اند و آن چه را تابعان بر آنان رد كرده اند و به گفته هاى آنان اعتراض كرده اند و هم از اختلاف تابعان با يكديگر و طعن برخى از ايشان به برخى ديگر آگاه شود به كتاب نظام مراجعه كند. جاحظ مى گويد: نظام در آغاز كار به مناسبت اينكه رافضيان بر صحابه طعنه مى زدند از همه نسبت به ايشان سخت گيرتر بود، تا آنكه مسائل فتوى و اختلاف صحابه در آن و احكام ايشان و گفتار اشخاصى كه راى و انديشه خود را در دين خدا به كار برده بودند به ميان آمد، در اين هنگام مطاعن رافضيان و ديگران را با هم مرتب ساخت و درباره صحابه فراوان و چند برابر آن چه در مورد رافضيان گفته ، مطلب آورده است .
گويد: يكى از بزرگان معتزله گفته است : غلط ابوحنيفه درباره احكام بزرگ است كه خلقى را گمراه ساخته است ولى غلط حماد از غلط ابوحنيفه بزرگتر است كه حماد كسى است كه اصل و ريشه ابوحنيفه است و ابوحنيفه شاخه اى از آن است و غلط ابراهيم سخت تر و بزرگتر از غلط حماد است كه او استاد حماد بوده است و غلط علقمه واسود كه ريشه اعتقادات حماد بوده اند و بر آن دو اعتماد كرده است از غلط حماد بيشتر و بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه اينها بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه اينها بزرگتر است كه او نخستين كسى است كه به راى توسل جسته و گفته است در اين مساله به راى خويش ‍ فتوى مى دهم ، اگر درست بود عنايت خداوند است ، و اگر خطا بود از من است .
گويد: اصحاب حديث در خراسان از ثمامه ابن اشرس كه در آن هنگام همراه هارون الرشيد به خراسان آمده بود بار خواستند و از او درباره كتابى كه در رد ابوحنيفه در مورد اجتهاد به راى نوشته بود پريدند، گفت : من اين كتاب را براى رد عقايد ابوحنيفه ننوشته ام بلكه آن را براى رد عقايد علقمه و اسود و عبدالله بن مسعود نوشته ام كه ايشان پيش از ابوحنيفه قائل به راى بوده اند.
گويد: يكى از معتزله هرگاه نام عباس هم به ميان مى آمد او را كوچك مى شمرد و مى گفت : آن صاحب زلف كه در دين خدا به راى خويش حكم مى داد.
جاحظ هم در كتاب معروف به كتاب التوحيد خود گفته است : ابوهريره در رواياتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است ثقه و مورد اعتماد نيست و گفته است على عليه السلام نه تنها او را مورد وثوق نمى دانست كه او متهم مى كرد و بر او طعنه مى زد و عمر و عايشه هم در مورد ابوهريره همين گونه بودند.
جاحظ خود عمر بن عبدالعزيز را مسخره و تفسيق و تكفير مى كرده است و درست است كه عمر بن عبدالعزيز از صحابه نيست ولى بيشتر عامه مردم براى او همان فضيلت را قائل اند كه براى يكى از صحابه . وانگهى چگونه ممكن است حكم قطعى كنيم كه هر يك از صحابه عادل اند و حال آنكه حكم بن ابى العاص هم از صحابه است كه هيچ دشمن و كينه توزى چون او براى رسول خدا صلى الله عليه و آله نبوده است و همين موضوع تو را بسنده است . وليد بن عقبه هم كه به نص قرآن فاسق است ، از صحابه است ، حبيب بن مسلمه هم كه در حكومت معاويه با مسلمانان آن كارها را كرد و بسر بن ابى ارطاه دشمن خدا و دشمن رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از صحابه اند. ميان صحابه گروه بسيارى منافق بوده اند كه مردم ايشان را نمى شناخته اند، بسيارى از مسلمانان بر اين عقيده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود در حالى كه خداوند همه منافقان را به او معرفى نفرمود و آن حضرت گروهى از ايشان را مى شناخت و نام آنان را به هيچ كس جز ابوحذيفه آن چنان كه پنداشته اند نفرموده است ، بنابراين چگونه ممكن است به طور قطع حكم كنيم كه هر كس مصاحب پيامبر صلى الله عليه و آله بوده يا هم عصر با ايشان بوده است يا چون آن حضرت را ديده است شخص ‍ عادل و مامون از شرى است و از او گناه و معصيتى سر نمى زند و چه كسى مى تواند اين گونه متبحر باشد كه چنين حكم كند.
گويد: شگفت تر اينكه اصحاب حديث وحشويه درباره گناهان پيامبران گفتگو مى كنند و ثابت مى كنند كه آنان از فرمان خدا سرپيچى كرده اند و بر كسى كه منكر اين موضوع باشد خرده مى گيرند و طعنه مى زنند و مى گويند: قدرى و معتزلى است و گاهى هم مى گويند: ملحد و مخالف نص كتاب خداست و از اصحاب حديث نه يك نه صد بلكه هزارها ديده ايم كه در اين مورد جدل و ستيز مى كنند. گاه مى گويند: يوسف براى زنا كردن با زن عزيز چون ديگر مردان عمل كرد و گاه مى گويند: داود اوريا را كشت تا با همسر او همبستر شود، گاه مى گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از پيامبرى خود كافر و گمراه بوده است و گاه داستان زينب دختر جحش و فديه گرفتن از اسيران بدر را مطرح مى كنند. اما طعنه زدن آنان به آدم عليه السلام و ثابت كردن نافرمانى او و مناظره ايشان با هر كس كه منكر آن باشد خوى و عادت ايشان است ، و حال آنكه اگر كسى درباره عمروعاص و معاويه و امثال آنان سخن بگويد و به آنان كار زشت و گناه نسبت دهد چهره شان سرخ و گردنهايشان كشيده و چشمهايشان تنگ و تيز مى شود و مى گويند: اين شخص رافضى و بدعت گزار است كه صحابه را دشنام مى دهد و به گذشتگان ناسزا مى گويد.
اگر در پاسخ ما بگويند: در بيان گناهان و خطاهاى پيامبران از نصوص قرآنى پيروى مى كنيم به آنان گفته خواهد شد در تبرى جستن از همه گنهكاران نصوص ‍ قرآنى را پيروى كنيد كه خداوند متعال فرموده است : گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ‍ ستيز مى كنند دوست بدارند. (328) و فرموده است : اگر يكى از دو گروه بر ديگرى ستم كرد با آنكه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه به فرمان خدا باز گردد. (329) و فرموده است : خدا را فرمان بريد و رسول و اولى الامر را فرمان بريد. (330)
و سپس از ايشان در مورد بيعت على عليه السلام سوال مى شود كه آيا بيعت درستى بوده است و اطاعت از او بر همه مردم لازم بوده است ؟ ناچار از آرى گفتن هستند، به آنان گفته خواهد شد در اين صورت اگر كسى بر امام حق خروج كند، آيا بر مسلمانان جنگ كردن با او تا هنگامى كه به فرمانبردارى برگردد، واجب نيست ؟ و مگر اين جنگ كردن غير از همان تبرى جستن است كه ما مى گوييم و فرقى ميان اين دو نيست و ما بدين سبب كه در روزگار ايشان نيستيم و امكان جنگ با آنان را نداريم از آنان تبرى مى جوييم و آنان را لعنت مى كنيم تا اين كار عوض جنگى باشد ما را بر آن راهى نيست .
اين متكلم زيدى مى گويد: وانگهى نظام و ياران او بر اين عقيده اند كه در اجماع حجت نيست و ممكن است امت بر خطا و معصيت اجماع كنند و بر تباهى حتى بر ارتداد هماهنگ شوند و اجماع كنند. نظام را كتابى در موضوع اجماع است كه در آن كتاب دلايل فقيهان را در مورد اجماع مورد طعن قرار داده و گفته است : الفاظى كه مورد استناد ايشان قرار گرفته است صراحتى بر حجت بودن اجماع ندارد، نظير اين گفتار خداوند كه فرموده است : شما را امت ميانه قرار داديم . (331) و اين گفتار الهى كه شما بهترين امتى هستيد. (332) و اين گفتار خداوند: پيروى كند غير راه گروندگان را.(333) او مى گويد: خبرى هم كه به اين صورت نقل شده است كه امت من بر خطا اجتماع نمى كند. خبر واحد است ، و مهمترين دليلى كه فقيهان مى گويند: اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت و دگرگون هنگامى كه شمار افرادش ‍ بسيار فراوان باشد محال است كه بر خطا اجماع كنند، و حال آنكه بطلان اين موضوع در يهود و مسيحيان و ديگر فرقه هاى گمراه آشكار است .
اين ابى الحديد مى گويد: اين خلاصه چيزى است كه نقيب ابوجعفر به خط خود نوشته است و ما آن را مى خوانديم .
ابن ابى الحديد مى گويد: ما مى گوييم ، اجماع مسلمانان حجت است و آنچه را كه آن متكلم از قول ما نقل كرده است كه ارزنده ترين دليل ما اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت محال است بر نادرست اتفاق كنند، كافى نمى دانيم و به آن خشنود نيستيم و هر كس به كتابهاى اصول ما بنگرد استوارى دلايل ما را بر صحت اجماع و درستى آن خواهد ديد و من در اين مورد در بررسى كتاب الذريعه سيد مرتضى و طعنه هايى كه او در مورد دلايل اجماع زده است به اندازه كافى سخن گفته ام .
آن چه هم كه اين متكلم زيدى در مورد هجوم به خانه فاطمه و جمع كردن هيزم براى آتش زدن آن نقل كرده است خبر واحدى است كه نمى توان به آن اعتماد كرد و نه تنها نمى توان چنين كارى را به صحابه نسبت داد بلكه نسبت آن در حق هر مسلمانى كه ظاهرا عادل باشد نيز دشوار است .
اما در مورد عايشه و طلحه و زبير عقيده ما اين است كه آنان نخست خطا كردند ولى پس از آن توبه كردند و آنان از اهل بهشت اند و على عليه السلام هم پس از جنگ جمل درباره ايشان گواهى به بهشتى بودن داده است .
اما طعنه زدن صحابه به يكديگر، مخالفتى كه ميان ايشان بوده است مربوط به كيفيت اجتهاد ايشان است و موجب گناه نيست كه هر مجتهدى در كار خود به صواب است و اين موضوع در كتابهاى اصول فقه آمده است . مخالفتها در موارد ديگر هم چنان است كه بيشتر اخبار رسيده در اين گونه موارد غير قابل اعتماد است و آن چه هم كه صحيح باشد در آن نگريسته مى شود و طرف يكى از صحابه به ميزان منزلت او در اسلام ترجيح داده مى شود همچنان كه از عمر و ابوهريره روايت مى شود.
اما على عليه السلام در نظر و عقيده ما و صحيح شمردن سخن او و احتجاج به كار او همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اطاعت از او را واجب شمريم و هرگاه با روايت صحيحى ثابت شود كه آن حضرت از كسى تبرى جسته است ، ما هم از آن شخص هر كه مى خواهد باشد تبرى مى جوييم ، ولى در آن چه از او نقل شده است بايد دقت كرد كه روايات دروغ بر آن حضرت بسيار بسته اند و تعصب ، احاديث بى پايه اى را فراهم آورده است .
اما تبرى جستن على عليه السلام از مغيره و عمروعاص و معاويه در نظر ما معلوم و همچون اخبار متواتر است و به همين سبب ياران معتزلى ما نه تنها آنان را ستايش نمى كنند كه آنان را دوست نمى دارند و در نظر معتزله نكوهيده اند، ولى آن حضرت هرگز از پيشينيان و شيوخ مهاجران جز به نيكى و نام پسنديده ياد نكرده است و اين مقتضى رياست آن حضرت در دين و اخلاص او در اطاعت از خداى جهانيان است و هر كس ‍ دوست دارد از رواياتى كه از آن حضرت بر خلاف اين موضوع نقل شده و به ظاهر طعنه زدن او را بر مشايخ مى رساند به همين كتاب شرح نهج البلاغه ما مراجعه كند كه ما هيچ موردى را كه از آن برخلاف آنچه مى گوييم فهميده مى شود رها نكرده ايم و آن را به طريقى كه موافق حق است توضيح و شرح داده ايم ، و توفيق از خداوند است .
عمار بن ياسر و پاره اى از اخبار او  
اما عمار بن ياسر كه خدايش ‍ رحمت كناد ما اينك نسب و پاره اى از اخبار او را از آن چه كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است مى آوريم ، ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد چنين گفته است .
او عمار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانه بن قيس بن حصين بن لوذ بن ثعلبه بن عوف حارثه بن عامر بن نام بن عنس - بانون - بن مالك بن ادد عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و هم سوگند بنى مخزوم است ، اين موضوع را ابن شهاب و ديگران گفته اند. موسى بن عقبه (334) هم گفته است : از جمله حاضران در جنگ بدر عمار بن ياسر هم سوگند بنى مخزوم بنى يقظه است .
واقدى و گروهى از اهل علم گفته اند كه ياسر پدر عمار عربى قحطانى از قبيله عنس از شاخه مذحج بوده است ، ولى پسرش ‍ عمار وابسته به بنى مخزوم است زيرا پدرش ياسر با يكى كنيزان يكى از افراد بنى مخزوم ازدواج كرد و او عمار را زاييد، و چنين بود كه ياسر همراه دو برادرش به نامهاى حارث و مالك در جستجوى برادر چهارم خود به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند و ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفه بن مغيره عبدالله بن عمر بن مخزوم هم سوگند و هم پيمان شد. ابوحذيفه يكى از گنيزان خود به نام سميه دختر خياط را به ازدواج او در آورد كه عمار را براى او زاييد ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و عمار وابسته و همپيمان ايشان بود، و به مناسبت همين پيمان و وابستگى بود كه چون غلامان عثمان عمار را چنان زدند كه گرفتار فتق شكم شد و يكى از دنده هايش را شكستند، بنى مخزوم به طرفدارى از او جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد، كسى جز عثمان را به جاى او نخواهيم كشت .
ابن عبدالبر مى گويد: عمار و برادرش عبدالله و پدر و مادرشان ياسر و سميه مسلمان شدند و از نخستين مسلمانان اند و در راه خدا سخت شكنجه شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله در همان حال كه آنان شكنجه مى شدند از كنارشان عبور مى فرمود و مى گفت : اى خاندان ياسر شكيبايى كنيد شكيبايى ، كه وعده گاه شما بهشت است . همچنين به آنان مى فرمود: اى خاندان ياسر شكيبايى ، بار خدايا خاندان ياسر را بيامرز هر چند كه چنين كرده اى .
ابن عبدالبر مى گويد: عمار همچنان با ابوحذيفه بن مغيره بود تا آنكه ابوحذيفه درگذشت و خداوند اسلام را آورد.
سميه را ابوجهل كشت ، زوبينى به زير شكمش زد و كشته شد. سميه از زنان فاضل و نيكوكار بود و نخستين رنى است كه در اسلام شهيد شده است . قريش ياسر و سميه و دو پسر ايشان و بلال و خباب و صهيب را مى گرفتند و زره آهنى بر آنان مى پوشاندند و ميان آفتاب نگه مى داشتند آن چنان كه تاب و توان ايشان تمام مى شد و آنان با كراهت و اجبار هر چه از كفر و دشنام به پيامبر صلى الله عليه و آله كه كافران مى خواستند بر زبان مى آوردند، آن گاه خويشاوندان ايشان ظرفهاى بزرگ چرمى كه پر آب بود مى آوردند و آنها را در آن مى نهادند و اطرافش را مى گرفتند و مى بردند. چون شامگاه فرا رسيد ابوجهل آمد و شروع به فحش و دشنام دادن به سميه كرد و زوبينى به زير شكمش زد و او را كشت و سميه نخستين كسى است كه در اسلام شهيد شده است . عمار به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا شكنجه مادر من به حد نهايت رسيده است ، فرمود: اى اباليقظان شكيبايى ؛ پروردگارا هيچ يك از خاندان ياسر را با آتش عذاب مفرماى . ابن عبدالبر مى گويد: اين آيه كه مى فرمايد: جز آن كس كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد. (335) درباره ايشان نازل شده است .
گويد: عمار به حبشه هجرت كرده و بر هر دو قبله نمازگزارده و در جنگ بدر و تمام جنگهاى ديگر شركت كرده و متحمل رنج گران و پسنديده گرديده است و سپس ‍ در جنگ يمامه شركت كرده است و در آن هم بسيار پسنديده زحمت كشيده است و در همان جنگ گوش او جدا شده است .
گويد: واقدى از قول عبدالله بن نافع از پدرش از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : روز جنگ يمامه ، عمار بن ياسر راست ديدم كه بر سنگى مشرف بر لشكر ايستاده است و فرياد مى كشد كه اى گروه مسلمانان آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد، و من در همان حال كه او سخت جنگ مى كرد ديدم كه گوشش قطع شده و در حال پرش بود.
ابن عبدالبر مى گويد: عمار مردى بلند قامت و چهار شانه و داراى چشمانى زيبا و درشت بوده است ، و هم درباره او گفته شده است در عين چهارشانگى بلند قامت و سيه چرده و پر جنب و جوش و داراى چشمان زيبا و درشت و موهاى صاف بود و خضاب نمى بست و رنگ سپيد موهايش راست تغيير نمى داد.
گويد: عمار مى گفته است كه من سن پيامبر صلى الله عليه و آله هستم و هيچ كس از لحاظ سنى نزديكتر به آن حضرت از من نيست . گويد: عمار در نود سالگى شهيد شد و اين خبر مرفوع كه درباره او آمده است كه تو راست گروه سركش ستمگر مى كشد. از دلايل نبوت حضرت ختمى مرتبت است كه خبر دادن از غيب است . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند: عمار سراپا آكنده از ايمان است . و هم به صورت : عمار از سر تا گودى كف پايش آكنده از ايمان است . نقل شده است .
فضايل عمار بسيار است و پيش ‍ از اين درباره او و اخبارش و آن چه در حق او نقل شده است سخن گفته شد.
 


next page

fehrest page

back page