(396)
للمومن ثلاث ساعات
: فساعه يناجى فيها ربه ، و ساعه يرم فيها معايشه ، و ساعه يخلى فيها
بين نفسه و بين لذتها يحل و يجمل ؛ و ليس للعاقل ان يكون شاخصا الا فى
ثلاث : مرمه لمعاش ، او خطوه فى معاد، و او لذه فى غير محرم .
(260)
مومن را سه ساعت است : ساعتى كه در آن با خداى
خويش مناجات كند و ساعتى كه كارهاى زندگى خويش را به صلاح آورد، و
ساعتى كه واگذارد ميان خود نفس خويش را در لذتهاى حلال و پسنديده ؛ و
عاقل نشايد كه آهنگ كارى جز اين سه كار كند: مرمت امور زندگى يا گام
برداشتن در راه آخرت ، يا لذت بردن از چيز غير حرام .
شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد، ساعات شبانه روز خو را بدين گونه
كه براى تو شرح مى دهم مى گذارند: هنگامى كه هنوز ستارگان در آسمان مى
درخشيد نماز مى گزارد و سپس در محراب خود تا اندكى پس از طلوع خورشيد
مى نشست و ذكر و تسبيح مى گفت . پس از آن تا بر آمدن روز به بحث و
گفتگو با شاگردان مى پرداخت . آن گاه بر مى خاست و نماز نافله مى گزارد
و دوباره مى نشست و درس را با شاگردان خويش دنبال مى گرفت تا براى ظهر
اذان گفته مى شد. نماز ظهر و نافله هاى آن را مى گزارد، آن گاه به خانه
و پيش زنت خود مى رفت و امر خانه را مرتب مى ساخت و كارهاى افراد
خانواده اش را رسيدگى مى كرد. سپس براى نماز عصر بيرون مى آمد و آن را
با نافله هاى عصر مى گزارد و تا هنگام نماز مغروب با شاگردان مى نشست و
پس از گزاردن نماز مغر و عشا تا يك سوم از شب گذشته به تلاوت قرآن مى
پرداخت . ثلث ميانى شب را مى خفت و ثلث آخر شب را تا طلوع صبح به نماز
گزاردن مى گذارد.
(397)
ازهد فى الدنيا يبصرك الله عوراتها و و
لاتغفل فلست بمغفول عنك . .
(261)
در ميان زاهد و بى رغبت باش تا خداوند عيبهاى
آن را به تو فرا نمايد و غافل مباش كه از تو غفلت نمى شود.
جمله اول را شرط و جمله و دوم را جواب و جزاى شرط قرار داده است و اين
سخنى بر حق است كه رغبت كننده به دنيا، عاشق آن است عاشق ، عيب معشوق
خود را نمى بيند، آن چنان كه شاعر
(262) چنين سروده است :
چشم رضا از هر عيبى چشم پوش است ولى چشم خشم نكوهيده ها را آشكار مى
سازد.
و چون به دنيا بى رغبت شود، آن را خوش نمى دارد و در آن صورت به چشم
خويش عيبهاى دنيا را مى بيند نه به طريق نقل ديگران .
(398)سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير
زبانش نهان است
تكلموا تعرفوا، فان المرء مخبوء تحت
لسانه .
(263)
سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير زبانش
نهان است .
اين يكى ديگر از سخنان آن حضرت است كه نمى توان ارزش و بهاى آن را
تعيين كرد، و همين معنى را مردم ميان خود متداول ساخته و به كار برده
اند. يحيى بن خالد مى گفته است : هيچ كس كنار من ننشست مگر آن كه
هيبت او را داشتم تا هنگامى كه سخن گفت و چون سخن گفت آن هيبت فزونى يا
كاستى پذيرفت . شاعر چنين سروده است : زبان
جوانمرد نيمى از شخصيت او و نيمه ديگرش دل او ست ، و چيزى جز گوشت و
خون از او باقى نمى ماند.
(264)
(399)مشك چه نيكو عطرى است ، حمل آن آسان و
رايحه اش سخت و معطر ودل انگيز است
نعم الطيب المسك ، خفيف محمله ، عطر ريحه
.
(265)
مشك چه نيكو عطرى است ، حمل آن آسان و رايحه اش
سخت و معطر و دل انگيز است .
ابن ابى الحديد به جاى شرح اين سخن ، فصلى در اخبار و احاديث وارد شده
در فضليت مشك و بوى خوش در يازده صحفه آورده است كه به ترجمه برخى از
آن بسنده مى شود. پيامبر صلى الله عليه و آله فراوان مشك و ديگر انواع
عطر را به كار مى برد و در خبر صحيح از آن حضرت نقل شده است كه فرموده
است : سه چيز از دنياى شما براى من دوست داشتنى است . بوى خوش ، زنان و
نماز و روشنى چشم من در نماز است .
همين سخن اميرالمؤ منين هم به صورت مرفوع و نظير آن به گونه از رسول
خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است : مشك را
هرگز رد مكنيد كه سبك بار و بسيار خوشبو است .
در حديث مرفوع ديگرى آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله سرگرم
بيعت گرفتن از قومى بو كه در كف دست يكى از ايشان نشانه مشك آميخته با
زعفران ديد. با سرانگشتان خود با او بيعت كرد و فرمود:
بهترين عطر براى مردان عطرى است كه بويش آشكار و
رنگش پوشيده باشد و بهترين عطرى است كه رنگش آشكار و بويش اندك و
پوشيده باشد.
انس بن مالك گويد: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه ما آمد و
خواب قيلوله فرمود. تابستان و هوا گرم بود و پيامبر صلى الله عليه و
آله خواب بود عرق آن حضرت را در شيشه جمع مى كرد، پيامبر صلى الله عليه
و آله بيدار شد و فرمود: ام سليم ! چه مى كنى ؟ گفت : عرق بدن شما را
كه از خوشبوترين عطرها خوشبوتر است با عطر خود مى آميزيم و با آن به
قصد تبرك ، فرزندان و كودكان خود را معطر مى سازيم . فرمود: نيكو كردى
.
گويند: سبب آنكه به مشك غاليه مى گويند، اين است كه عبدالله بن جعفر به
معاويه شيشه اى مشك اهدا كرد. معاويه پرسيد: براى فراهم كردن چنين مشكى
چه قدر هزينه كرده است ، عبدالله مبلغى را گفت . معاويه گفت : اين سخت
گران - غالبه - است ، و از آن هنگام به غاليه معروف شد.
ابوقلابه روايت مى كند كه عبدالله بن مسعود هر گاه از خانه به مسجد مى
رفته است ، همه رهگذران از بوى خوشى كه ميان راه احساس مى كردند، مى
فهميدند كه از آن راه گذشته است .
تميم دارى حله اى را به هشتصد درم خريده بود، مشكى گرانبها هم فراهم
آورده بود. چون شبها نماز شب بر مى خاست آن حله را مى پوشيد و از آن
مشك به خود مى ماليد.
هارون الرشيد مى خواست در انطاكيه بماند، پيرمردى از مردم آن شهر گفت :
اين جا براى تو مناسب نيست كه مشك گرانبها در اين شهر فاسد مى شود و
نمى توان از آن بهره برد، شمشير و سلاح هم در آن زنگ مى زند.
و در حديث مرفوع آمده است : كنيزكان خدا -
بانوان - را از آمدن به مساجد خدا منع مكنيد و البته بايد بدون استعمال
بوى خوش به به مسجد آيند.
گويند: مردى كاغذى پيدا كرد كه بر آن نام خدا نوشته بود، آن را برداشت
و با درهمى كه داشت عطر خريد و آن كاغذ را معطر ساخت . در خواب ديد
سروشى مى گويد: همان گونه كه نام مرا عطر آگين ساختى ، ياد تو را عطر
آگين مى سازم .
ابن ابى الحديد سپس مطلبى درباره مشك و عنبر و عود و كافور و چگونگى به
دست آمدن و آماده سازى و انواع آنها و داستانهايى از تاثير بوى مشك
آورده است و كسانى كه بخواهند مى توانيد به آن مراجعه فرمايند.
(400)
ضع فخرك ، و احطط كبرك ، و اذكر قبرك
(266)
فخر فروشى خود كنار بگذار، كبر خود را از سر به
درآر و گور خود را فرا ياد آر.
درباره كبر و فخر و خودپسندى پيش از اين سخن گفته شد. ابن ابى الحديد
نمونه هاى ديگرى از آن چه در نكوهش فخر و به خود باليدن گفته شده است
آورده است كه به ترجمه پاره اى از آن بسنده مى شود.
از جمله سفارشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام اين
است كه هيچ درويشى دشوارتر از نادانى نيست و هيچ
غربت و تنهايى بدتر از به خود شيفتگى نيست .
به حكيمى گفته شد: آن چيزى كه اگر حق هم باشد، گفتن آن نكوهيده است
چيست ؟ گفت : فخر كردن .
مردى به يكى از پسران ابوموسى اشعرى كه در راه رفتن خود مى خراميد،
نگريست و گفت : راه رفتن اين را مى بينيد؟ گويى پدر او عمروعاص را گول
زده است ؟ فرزدق هم شنيد كه ابوبرده اشعرى مى گويد: چرا بر خود نبالم
كه من پسر يكى از دو داورم . فرزدق گفت : يكى از آن دو احمق و ديگرى
فاسق بود، پسر هر كدام كه مى خواهى باش !
پيامبر صلى الله عليه و آله به ابودجانه نگريست كه ميان دو صف لشكرها
مى خراميد و با ناز حركت مى كرد، فرمود: اين
گونه راه رفتن را خداوند جز در چنين جايى خوش نمى دارد.
چون اين سخن معاويه كه گفته بود اگر هاشمى بخشنده و اموى بربار و عوامى
شجاع و مخزومى به خود بالنده نباشند، به نياكان خود شبيه نيستند، به
اطلاع حسن بن على عليه السلام رسيد، فرمود: به خدا سوگند در اين سخن
خود نيت خير نداشته است ، بلكه خواسته است بنى هاشم با اين وصفى كه از
ايشان كرده است ، آن چه در دست دارند ببخشند و نيازمند او شوند، و بنى
عوام دلير گردند و خود را به كشتن دهند و بنى مخزوم با ناز و غرور مورد
نفرت قرار گيرند و بنى اميه بردبارى كنند تا مردم ايشان را دوست
بدارند.
(401)
خذ من الدنيا ما اتاك ، و تول عما تولى
عنك ، فان انت لم تفعل فاجمل فى الطلب .
(267)
آنچه از دنيا به تو رسيد، بستان و از آن چه به
تو پشت كند، روى بگردان و اگر چنين نمى توانى ، بارى به صورت پسنديده
طلب و جستجو كن .
گفته شده است دنيا را همچون وامدار بد حساب فرض كن ، هر چه از آن به
دست مى آيد بگير و از آن چه خوددارى كرد، اندوهگين مباش جمله آخر اين
سخن مقتبس از حديث نبوى است كه فرموده است :
هرگز نمى ميرد تا روزى خود را به كمال دريابد، پس در طلب روزى پسنديده
عمل كنيد.
به يكى از حكيمان گفته شد: توانگرى در چيست ؟ گفت : كمى تمناى تو و
خشنودى به آن چه تو را بسنده باشد.
(402)بسا سخن كه از حمله كارگرتر است
رب قول ، انفد من صول .
(268)
بسا سخن كه از حمله كارگرتر است .
(403)هر چيز كه بدان بسنده توان كرد، بس است
كل مقتصر عليه كاف .
(269)
هر چيز كه بدان بسنده توان كرد، بس است .
اين سخن از باب قناعت است و هر كس بر چيزى قناعت كند، او را كافى و
بسنده است .
(404 /405 / 406)
المنيه و لا الدنيه ، و التقلل و
لاالتوسل . / من لم يعط قاعدا، لم يعط قائما. / الدهر يومان : يوم لك ،
و يوم عليك ، فاذا كان لك فلا تبطر، و اذا كان عليك فاصبر.
(270)
مردن و زبونى نبردن و به اندك بسنده كردن و
متوسل نشدن . آن را كه نشسته ندهند ايستاده هم نمى دهند. روزگار دو روز
است به سود تو و روزى به زيان تو، روزى كه به سود توست سرمست مشو و
روزى كه به زيان توست ، شكيبا باش .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان كه هر يك در يك صفحه است شواهدى از
اشعار عرب آورده است . كه براى نمونه به ترجمه چند بيتى قناعت مى شود:
به خدا سوگند مى خورم كه مكيدن دانه هاى خرما و آشاميدن آبهاى شور
چاهها براى آدمى از خوارى و سوال كردن از چهره هاى دژم بهتر است ...
قلم سرنوشت به آن چه خواهد بود، رفته است ، بنابراين حركت و سكون يكسان
است ، ديوانگى است كه براى روزى كوشش كنى و حال آن كه جنين در پرده خود
روزى داده مى شود.
(407)
ان للولد على الوالد حقا، و ان للوالد
على الولد حقا، فحق الوالد على الولد ان يطيعه فى كل شى ء الا فى معصيه
الله سبحانه ، و حق الولد ان يحسن اسمه ، و يحسن ادبه و يعلمه القرآن .
(271)
همانا فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر
فرزند حقى ، حق پدر بر فرزند اين است كه در همه و كارها جز نافرمانى
خداوند سبحان از او اطاعت كند و حق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكو
بر وى نه و او را نيكو ادب كند و به او قرآن بياموزد.
لطايفى درباره نامها و
كينه ها
در مورد تعليم قرآن و نيكو ادب كردن فرمان داده شده است .
همچنين درباره نام نيكو نهادن در حديث آمده است كه
نامهاى پيامبران را برگزينيد و محبوب ترين نامها
در پيشگاه خداوند عبداله و عبدالرحمان است و راست ترين آنها حارث و
همام و زشت ترين آنها حرب و مره است .
ابوالدرداء از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است
: شمار را روز قيامت به نامهايتان و نامهاى
پدرانتان فرا مى خوانند، نامهاى خود را نيكو بگذاريد. و پيامبر
صلى الله عليه و آله فرمود: چون نامگذارى مى
كنيد نامهايى كه با كلمه عبد شروع مى شود بگذاريد.، يعنى
عبدالله يا ديگر اسامى ذات بارى تعالى .
(272)
پيامبر صلى الله عليه و آله برخى از نامها را تغيير داد، نام ابوبكر را
كه در دوره جاهلى عبدالكعبه بود به عبدالله و نام پسر عوف را كه در
دوره جاهلى عبدالحارث بود به عبدالرحمان تغيير داد، شعب الضلاله را شعب
الهدى و يثرب را طيبه و بنى ريبه را بنى رشده و بنى معاويه را بنى
مرشده نام نهاد.
حزن پدر بزرگ سعيد بن مسيب بن حزن مخزومى كه يكى از فقيهان مشهور است
چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، از او پرسيدند نامت چيست
؟ گفت : حزن . پيامبر فرمود: نه كه نام تو سهل است ، او سه بار تكرار
كرد كه نا من حزن است و من نام سهل را دوست ندارم كه زمين هموار است
لگد مال و زبون مى شود. پيامبر فرمود: بسيار خوب نام تو حزن باشد. سعيد
بن مسيب مى گفته است : من همواره اندوه آن نام را ميان خودمان احساس مى
كنم .
جابر از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است :
هيچ خانه نيست كه نام يكى در آن محمد باشد مگر
اينكه خداوند بر آن خانه روزى را گشاده مى فرمايد و چون كودكان خود را
محمد نام نهاديد، آنان را مزنيد و دشنام مدهيد و هر كس سه پسر داشته
باشد نام يكى از ايشان را محمد يا احمد ننهد، بر من ستم روا داشته است
.
ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت از
اينكه كسى نام و كينه ايشان را براى خود جمع كند نهى فرموده است .
روايت است كه در اين مورد به على عليه السلام اجازه فرموده است و او
نام پسر خويش را محمد و كنيه اش را ابوالقاسم نهاده است ، و روايتى هم
آمده است كه گروهى از پران صحابه هم نام محمد و كنيه ابوالقاسم داشته
اند.
زمخشرى مى گويد: خليفگان و پادشاهان برخى از مردان را به سبب نام
پسنديده ايشان مقدم داشته اند و گروهى را هم به سبب بدى نام از خود دور
كرده اند، و در اين باره ستايش و نكوهش بسيارى آمده است .
مردى از مرد ديگرى پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : بحر، گفت : نام پسرت چيست
يا كنيه ات چيست ؟ گفت : ابوالفيض ، پرسيد: نام پدرت چيست ؟ گفت : فرات
، گفت بنابراين دوست تو بايد با زورق به ديدارت آيد.
عربى بيابان نشين عبدالله بن جعفر را با كنيه ابوالفضل صدا مى كرد.
گفتند: كنيه اش ابوالفضل نيست . گفت : بر فرض كه نباشد در عمل و صفت
چنين است .
عمر، يكى از كنيزكان سياه خود را ديد كه مى گريست ، گفت : چرا مى گريى
؟ گفت : پسرت ابوعيسى مرا زده است . گفت : پسر من كنيه ابوعيسى باى خود
برگزيده است ؟ او را پيش من بياوريد. چون او را آورده اند، گفت : اى
واى بر تو، مگر عيسى پدر داشته است كه تو چنين كنيه اى انتخاب كرده اى
، مگر تو كنيه هاى عرب را نمى دانى كه ابوسلمه ، ابوعرفطه ، ابوطلحه و
ابوحنظله است ، و او را ادب كرد.
هنگامى كه قحطبه بن شبيب پيش ابن هبيره آمده ، ابن هبيره مى خواست خبر
او رات براى مروان بنويسد و خوش نداشت كه نام قحطبه بن شبيب را بنويسد،
گفت : نامش را مقلوب بنويسيد، ديدند مقلوب آن
هبط حق - حق هبوط كرد - مى شود، گفت : رهايش كنيد و به همان شكل
خودش بنويسيد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل
مى كند كه فرموده است : هر گاه نام پسرى را محمد
مهاديد، او را گرامى داريد و در مجلس خود براى او جا بگشاييد و براى او
چهره ترش مكنيد. و هم از پيامبر صلى الله عليه و آله ، نقل است
كه هر گروهى را كه مشورت و رايزنى باشد و كسى را
كه نامش محمد يا احمد است براى رايزنى پيش خود درآورند براى آنان خبر
گزيده مى شود؛ و هر سفره اى كه پهن شود و بر سر آن كسى كه نامش محمد يا
احمد باشد، آن خانه هر روز دوبار تقديس مى شود.
اسكندر ميان لشكر خود مردى را ديد كه همواره در جنگ منهزم مى شد، از
نامش پرسيد، گفت : نام من اسكندر است . گفت : اى مرد يا نامت را دگرگون
ساز يا كردارت را.
و شايسته است كسى كه به حضورش شاه مى رود در مراعات ادب لطافت به خرج
دهد. گويندن سعيد بن مره كندى پيش معاويه رفت ، معاويه گفت ، تو
سعيدى ؟ گفت : نه ، اميرالمؤ منين سعيد است ، من پسر مره ام .
مامون به سيد بن انس ازدى گفت : تو سيدى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين تو
سيدى و من پسر انسم .
(408)
العين حق ، و الرقى حق ، و الحسر حق ، و
الفال حق ، و الطيره ليست بحق ، و العدودى ليست بحق . والطيب نشره ،
والعسل نشره ، والركوب نشره ، و النظر الى الخضره نشره .
(273)
چشم زخم و افسوس و جادوگرى و فال نيك زدن راست و
درست است و فال بد زدن و سرايت بيمارى از يكى به ديگرى راست نيست ، بوى
خوش و عسل و سوارى و نگريستن به سبزه مايه درمان است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان پس از توضيح مختصرى كه داده ، با
اشاره به اين كه در برخى از روايات به جاى عسل ، غسل يعنى شست و شوى با
آب آمده ؛ دو مبحث مفصل يكى درباره اقوال مختلفى كه در مورد چشم زخم و
جادوگرى و فال نيك و بد و سرايت بيمارى آمده است و ديگرى در مورد
اعتقادات و پندارهاى اعراب آورده است كه شصت و صفحه از چاپ مصر را شامل
است و هر چند از لحاظ جنبه تاريخى چندان مهم نيست ، ولى نشان دهنده
فرهنگ و رسوم عامه و احاطه ابن ابى الحديد بر آن است ، بدين سبب
بخشهايى از آن ترجمه مى شود، ضمنا در اين مبحث به بيش از سيصد بيت
استشهاد شده است .
در حديث مرفوعى آمده است كه چشم زخم راست است و
اگر چيزى بتواند بر سرنوشت پيشى گيرد، همان چشم زخم است و هر گاه
نيازمند به شست و شو شديد، خويش را بشوييد. در تفسير اين حديث
گفته اند: آنان از كسى كه چشم زخم زده است مى خواسته اند با آبى وضو
بگيرد و آن كه چشم خورده است قسمتى از آن آب مى آشاميده است و بقيه آن
خود را شست و شو مى داده است .
در حديثى هم از قول عايشه آمده است كه چشم زخم راست همان گونه كه محمد
حق است . در حديثى از ام سلمه نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و
آله بر چهره يكى از كنيزان او زخمى ديد. فرمود:
او چشم زخم رسيده است ، براى او افسوس فراهم آوريد.
عوف بن مالك اشجعى مى گويد: ما به روزگار جاهلى بر خود رقيه افسوس مى
بستيم ، گفتم : اى رسول خدا در اين مورد چه عقيده دارد؟ فرمود:
افسونهاى خود را بر من عرضه داريد، تا هنگامى كه
در آن شرك نباشد، به كار بردنش مانعى ندارد.
گروهى از ياران رسول خدا در يكى از سفرهاى خود از كنار قبيله اى گذشتند
و از آنان اجازه خواستند ميهمانشان باشند. آنان نپذيرفتند و گفتند: آيا
كسى ميان شما هست كه افسوس كند كه سرور اين قبيله را مار گزيده است .
مردى از ايشان گفت : آرى و خود پيش سالار قبيله رفت و فاتحه الكتاب بر
او خواند و بهبود يافت . تعدادى گوسپند به آن مرد پيشكش شد كه گفت تا
به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله نرسد و اجازه نگيرد نخواهد پذيرفت
. چون به حضور پيامبر رسيد، موضوع را گزارش داد و گفت : سوگند به زندگى
شما كه من چيزى جز فاتحه الكتاب بر او نخواندم . فرمود:
چه مى دانيد كه آن بهترين رقيه است ، گوسپندها
را از آنان بگيريد و براى من هم در آن سهمى منظور داريد. در عين
حال از آن حضرت نقل شده كه فرموده است : هر كس
كه فال بدزند يا به فال زننده مراجعه كند و هر كس كهانت كند يا پيش
كاهن برود، از ما نيست .
انس بن مالك از قول پيامبر به صورت مرفوع نقل مى كند كه فرموده است :
سرايت و فال بد نه ، ولى فال پسنديده مرا خوش مى
آيد. گفتند: فال پسنديده چيست ؟ فرمود: سخن خوش و نيكو.
ابوهريره نقل كرده است كه پيامبر فرموده است :
هر كس پيش كاهنى رود و گفته او را تصديق كند. از آن چه خداوند بر
ابوالقاسم نازل فرموده بيزارى جسته است . به على عليه السلام
گفته شد: با آنان امروز جنگ را آغاز مكن كه قمر در عقرب است . فرمود:
قمر ما يا قمر ايشان ؟!
و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله خوش نمى داشته است
در سه شبانه روز آخر ماه و به هنگام قمر در عقرب ازدواج يا مسافرت
فرمايد.
ابوعثمان جاحظ مى گويد: دانشمندان ايرانى و هندى و پزشكان يونانى و
زيركان عرب و شهرنشينان مجرب و متكلمان ورزيده غذا خوردن مقابل جانوران
درنده را خوش نمى داشته اند و از چشم زخم آنان و حرص و آزى كه در آن
نهفته است پرهيز مى كرده اند و از بخارى كه از دهان بيرون مى آمده است
بيم داشته آنان و معتقد بوده اند مايه تباهى قلب و كاستن نيروى آن مى
شود. همچنين از ايستادن خدمتگزاران بالا سر خود به هنگام خوردن و
آشاميدن پرهيز مى كرده اند و پيش از اينكه غذا بخورند، دستور مى داده
اند خدمتگزاران را سير نمايند. در مورد سگ و گربه هم عقيده داشته اند
كه با بايد آنها را از كنار سفره دور كرد يا آنكه براى آنان چيزى
انداخت كه به خوردن آن سر گرم شوند.
يكى از نزديگان منصور دوانيقى يك روز پيش از كشته شدن ابومسلم به منصور
گفت : من امروز سه چيز در ابومسلم ديدم كه براى او فال بد زدم . منصور
گفت : چه چيزى ديده اى ؟ گفت : نخست اينكه سوار بر اسب شد، كلاهش فرو
افتاد، منصور ضمن تكبير گفتن ، گفت : به خدا سوگند سرش از پى كلاهش فرو
خواهد افتاد. ديگر آن كه اسبش چموشى كرد و او را بر زمين افكند، منصور
گفت : به خدا سوگند بخت او سرنگون مى گردد و اقبالش چون سنگ سخت و سفت
مى شود، منصور پرسيد سومى چه بود؟ گفت : ابومسلم با يارانش گفت : من
كشته مى شوم و بيهوده چاره انديشى مى كنم ، در همين حال صداى مردى از
صحرا شنيده شد كه به مردى ديگر مى گفت : اى فلان امروز آخرين روز مهلت
است . منصور گفت : الله اكبر! به خواست خداوند متعال اجل او سر آمده
است و نشان او از دنيا سپرى مى شود، ابومسلم فرداى آن روز كشته شد.
عمر بن خطاب در موسم حج بود، مردى با صداى بلند او را با عنوان
يا خليفه رسول الله صدا كرد. مردى از
قبيله بنى لهب كه اهل فال زدن هستند، گفت : آن مرد عمر را با نام شخص
در گذشته اى صدا كرد و بدين گونه اميرالمؤ منين مرد، و چون مردم براى
ريگ زدن جمرات ايستادند ناگاه ريگى به جلو سر عمر خورد كه از محل زخم
خون آمد. همان مرد گفت : به خدا سوگند نشان و زخم قربانى شدن بر امير
مومنان رسيد و به خدا سوگند كه ديگرى هرگز در اين متوقف نمى ايستد. پيش
از آن كه سال تمام شود، عمر كشته شد. كثير بن عبدالرحمان درباره
اطلاعات لهب در مورد فال خوب و بد زدن چنين سرورده است :
آهنگ قبيله لهب كردم كه پيش ايشان دانش جستجو كنم ، آرى كه همه دانش
فال زنندگان به قبيله لهب رسيده است .
ابوعثمان جاحظ مى گويد: مسيلمه كذاب پيش از آنكه ادعاى پيامبرى كند
ميان بازارهاى عرب و عجم نظير بازار ابله و بقه و انبار و حيره آمد و
شد مى كرد و انواع نيرنگهاى و حليه سازيها و كارهاى افسونگران و عزيمت
خوانان و ستاره شناسان را فرا مى گرفت . پيش از آن هم كارهاى فالگيران
و پيشگويان را كه با استفاده از حركات پرندگان مطالبى مى گفتند، به
خوبى آموخته بود. او نخست روى تخم مرغ ، سركه بسيار تند و تيزى مى ريخت
و تخم مرغ نرم و ملايم مى شد. به طورى كه به شكل صمغ كشيده مى گرديد و
سپس آن صمغ را وارد شيشه اى كه سرش از تخم مرغ بسيار كوچكتر بود مى
كرد و به حال خود مى گذاشت و صمغ به صورت بيضى و شكل نخستين خو بر مى
گشت و آن را به اعراب باديه نشين نشان مى داد و آنان را گمراه مى ساخت
. او پرچمهايى از كاغذ و به شكل بادبادك كودكان مى ساخت و به آن زنگوله
هاى كوچك مى بست و شبها به هنگامى كه وزش باد شدت مى يافت آنها را در
آسمان رها مى كرد و مى گفت اينها فرشتگان و آواى ايشان است كه بر من
نازل مى شوند. بالهاى بزرگ پرندگان را به خود مى بست و اندكى پرواز مى
كرد و اعراب را گمراه مى ساخت و به همين سبب درباره او چنين سروده شده
است : با تخم مرغ درون شيشه و بادبادك و چسباندن
بالهاى بريده پرندگان تيز پرواز چنان مى كرد.
درباره فال بد زدن به كلمه سفر جل به ، گلابى
چنين سروده اند:
معشوقه به معشوق بهى هديه داد، معشوق از آن فال بدزد، اندوهگين شد و
اشكش فرو ريخت ، آرى حق داشت كه فال بد بزند و از فراق بترسد كه جزء
اول اين كلمه سفر است نشان دهنده جدايى
است .
ديگرى درباره كلمه سوسن فال بد زده است و
چنين سروده است :
اى كسى كه به ما گل هديه كردى ، در هديه كردن آن پسنديده رفتار نكردى
كه نيمى از اين كلمه سوء - بدى - است و مرا خوش نيامد، اى كاش من گل
سوسن را نمى ديدم .
اما درباره جادوگرى ، فقها آن را منكر نشده اند و درباره كسى كه ديگرى
را با جادو صدمه بزند به قصاص حكم داده اند، گاهى هم در اخبار آمده است
كه لبيد بن اعصم يهودى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله جادوگرى كرد
و چنان اثر گذاشت كه آن حضرت كارى را كه نكرده بود، مى پنداشت انجام
داده است !
و هم روايت شده است كه زنى يهودى آن حضرت را با چند تار مو و بريده هاى
ناخن جادو كرد و آن را در چاهى افكند و خداوند متعال آن حضرت را
راهنمايى فرمود و پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را گسيل
داشت تا آن را از چاه بيرون آورد و آن زن جادوگر را كشت .
(274) و گروهى از متكلمان اين موضوع و تاثير جادو را بر
وجود مقدس پيامبر نفى كرده و گفته اند آن حضرت از اين گونه امور
معصوم است .
فلاسفه را پندار بر اين است كه سحر و جادو از آثار نفس ناطقه است و
بعيد نيست كه ميان نفوس نفسى باشد كه در غير خود بيمارى يا كينه مهر و
نظاير آن ايجاد كند، منجمان هم براى ستارگان همين تاءثير را پذيرفته
اند، همچنين گياه شناسان و سنگ شناسان هم همين گونه خواص را براى آنها
اعتقاد دارند. سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام هم دلالت بر صحت
تاثير سحر در مواردى دارد. در مورد سرايت و مسرى بودن ، پيامبر صلى
الله عليه و آله فرموده است : در اسلام سرايت
نيست . همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند:
سرايت و هامه و صفر نيست . هامه هم بومى
بوده است كه اعراب در مورد مقتول مى پنداشته اند در شكم قرار دارد و به
هنگام گرسنگى به هيجان مى آيد.
(275)
نكته هايى درباره رسوم
عرب و پندارهاى ايشان
در اين بخش نكاتى سودمند از رسوم و پندارهاى اعراب را مى آوريم
كه اين مبحث ما را به راه كشاند.
اعراب هنگامى كه گرفتار خشكسالى مى شدند و باران نمى آمد و مى خواستند
طلب باران كنند، مقدارى پارچه و چيزهاى ديگر را با بوته و علفهاى خشك
به هم مى پيوستند و آن را به دم گاو مى بستند و آتش مى زدند و گاو را
به سوى كوهى بلند و دشوار مى راندند و خود از پى آن مى دويدند و خدا را
فرا مى خواندند و طلب باران مى كردند. آنان با آتش زدن دم گاو به برق
فال مى زدند و گاو را هم فقط به سوى مغرب مى راندند. ابن ابى الحديد
نمونه هايى از اشعارى را كه متضمن اين موضوع است آورده است كه براى
نمونه به ترجمه دو بيت زير قناعت مى شود.
آفرين و خوشامد مباد بر مردمى كه كوشش آنان در خشكسالى براى طلب باران
كردن از بوته ها به جايى نرسيد، آيا تو با گاوى كه بر آن پارچه و بوته
بسته اى به جستجوى وسيله ميان خدا و فرو ريختن باران مى پردازى .
يكى از روشنفكران گفته است : هر ملتى در رسوم خود از رسوم ملت ديگر
تقليد مى كند هنديان مى پنداشته اند كه گاو فرشته اى است كه خداوند بر
او خشم گرفته و به زمين فرستاده است و به همين سبب گاو را در نظر ايشان
حرمتى بوده است ، مدفوع تازه آن را بر بدن خود مى ماليده اند و چهره
خود را با ادرار گاو مى شسته اند و كابين زنان خود قرار مى داده اند و
در همه احوال به گاو تبرك مى جسته اند، شايد اعراب دوره جاهلى در توجه
به گاو همين روش را تقليد مى كرده و همين رسم را معمول مى داشته اند.
اعراب در مورد گله هاى گاو پندار ديگرى هم داشته اند و چنين بوده است
كه اگر گله هاى گاو به آبشخور براى آب خوردن نمى رفته اند، گاو نر گله
را مى زنده اند تا به آبشخور در آيد و گله از پى آن آب بياشامد، و
معتقد بوده اند كه جن ، گله گاو را از آبا خوردن و رفتن به آبشخور باز
مى دارد و شيطان روى دو شاخ گاو نر سوار مى شود. در اين مورد شاعران
عرب اشعارى سروده اند، يا در خود آن را گنجانيده اند، از جمله شاعرى مى
گويد: همچون گاو نر كه هر گاه گاوها از در آمدن
به آبشخور خوددارى مى كنند، زده مى شود.. ديگرى گفته است :
در آن هنگام من همچون گاو نرى هستم كه چون
ديگران آب نياشامد او را با آن كه آشاميدن خوددارى نكرده است مى زنند.
ديگر از رسوم اعراب آويختن رز و زيور و زنگوله بر مار گزيده بوده است و
معتقد بوده اند كه مار گزيده با اين كار بهبود مى يابد. همچنين گفته
شده است از اين جهت آنها را بر مار گزيده مى آويخته اند كه سر و صداى
آن مانع از به خواب رفتن بيمار باشد و عقيده داشته اند كه اگر مار
گزيده بخوابد زهر در بدنش سرايت مى كند و مى ميرد و بدين گونه او را
از خواب رفتن باز مى داشته اند. نضر بن شميل هم همين عقيده را داشته
است . برخى ديگر از اعراب معتقد بوده اند كه اگر ابزارهاى زينتى زرين
بر او بياويزند بهبود مى يابد و اگر مس يا زيورهاى مسى بر او آويخته
شود، مى ميرد.
به يكى از اعراب گفته شده است : آيا با اين كار در جستجوى شهرت هستيد؟
گفته است : اين زيورها مايه شهرت نيست ولى سنتى است كه را به ارث برده
ايم . در اين باره هم در اشعار عرب مطالبى آمده است . از جمله يكى از
افراد قبيله و بنى عذره چنين گفته است : گويى من
مار گزيده اى هستم كه گزش مار او را زخمى كرده است و بر گرد او زيورهاى
آويخته زنان را مى بينى .
عويمر نبهانى هم چنين سروده است : شبى را آميخته
با رنج اندوهها گذراندم ، گويى من مار گزيده اى بودم كه آواى زنگوله ها
خواب را از او دور كرده است .
ديگر از رسوم اعراب كه شبيه رسم زدن گاو نر است ، اين است كه شترى از
آنان گرفتار جرب مى شد، شتر سالم را داغ مى كردند تا شترى كه گر گرفته
بود بهبود يابد.
نابغه در اين باره چنين سروده است :
گناه ديگرى را بر من بار كردى و او را رها ساختى ، همچون شتر گرفتار
جرب كه شتر ديگر را داغ مى كنند و او به چراى خود سرگرم است .
ديگر از پندارها و رسوم عرب اين بوده است كه هر گاه شمار شتران ايشان
به هزار مى رسيده است يك چشم شتر نر كور مى كرده اند كه چشم زخم را از
شتران خود دفع كنند. اين معنى هم در شعر شاعران عرب آمده است ، يكى از
آنان چنين سروده است : هزار شتر به او دادى و بخل نورزيدى موجب شدى چشم
شتر نر و گزينه را كور كنى .
و اما رسم ديگرى از ايشان كه مشهور بوده و به آن
بليه مى گفته اند اين بوده است كه ماده شترى را كنار گور صاحبش
مى بسته و پايبند مى زده اند تا بميرد و چنين بوده است كه اگر مرد
شريف و را نمايه از ايشان مى مرده است ، شتر ماده يا شتر نر او را مى
گرفته اند و سر و گردنش را به سوى پشت او بر مى گردانده و مى بسته
اند و شتر را در گودالى كنار گور رها مى كرده اند و آب و علف نمى داده
اند تا بميرد. گاهى جسد شتر را پس از مردنش آتش مى زده اند و گاه آن
را پوست مى كنده اند و پوستش را از علف خشك آكنده مى كرده اند.
پندارشان بر اين بوده است كه اگر مرد گرانمايه اى بميرد و شترش را چنان
نكنند، آن مرد پياده محشور مى شود و اگر چنان كنند سواره محشور مى شود
و همان شتر مركب او خواهد بود.
ديگر از پندارهاى عرب و رسوم ايشان آن چنان كه ابن الاعرابى
(276) آن را نقل كرده است ، اين است كه چون ناقه رم مى
كرده است نام مادرش را به زبان مى آورده اند و آرام مى گرفته است .
سكرى در اين مورد چنين سروده است : به او گفتم
نام مادر اين ناقه چيست ، آن را بگو و صدا بزن شايد پاسخت دهد و بيم و
رميدگى اين ناقه آرام گيرد.
از عقايد ديگرى كه تقريبا همه اعراب جاهلى در آن اتفاق نظر داشته اند
موضوع هامه است . آنان اعتقاد داشته اند
كه هيچ مرده اى نمى ميرد و هيچ كشته اى كشته نمى شود مگر اينكه جغدى نر
از سرش بيرون مى پرد و اگر آن شخص كشته شده و انتقام خونش گرفته نشده
باشد آن جغد بر سر گورش فرياد برمى آورد كه آبم دهيد كه سخت تشنه ام .
در همين مورد است كه پيامبر فرموده است : هامه
وجود ندارد. اين موضوع هم فراوان در اشعار عرب آمده است ،
ابوداود ايادى گويد: مرگ و مير بر آنان چيره شده
است و آنان را در گورستانها نواى جغد است .
ديگر از چيزهايى كه اسلام آن را باطل كرده است ، اعتقاد ايشان به صفر
است و آن چنان است كه مى پنداشته اند مارى در شكم آدمى است كه چون آدمى
گرسنه شود آن مار روده ها و كبد آدمى را مى گزد، و گفته شده است كه
منظور از آن خود گرسنگى است كه پس از گرسنگى شروع به گزيدن مى كند. اما
آن چه در اين حديث آمده است كه نه سرايت و نه
هامه و نه صفر و نه غول وجود دارد. ابوعبيده معمر بن مثنى مى
گويد: منظور ماه صفر است يعنى ماهى كه پس از محرم قرار دارد.
ابوعبيده مى گويد: اين حديث ناظر بر آن است كه اعراب در نسئى ، ماه
محرم را به ماه صفر تاخير مى انداخته اند، و هيچ يك از علما در اين
تفسير با ابوعبيده موافقت نكرده است . اين موضوع هم در شعر شاعران عرب
به چشم مى خورد و ابوالنجم عجلى چنين سروده است :
اى بهترين جوانمردى كه تو هستى ، و ما از تو بر روزگار سخت و دشوار
يارى مى طلبيم و گزشى را همچون گزش صفر بر جگر خواهانيم .
ديگر از خراقات عرب اين بوده است كه اگر مى خواسته اند وارد شهرى شوند
كه از جن و وباى آن بيم داشته اند، پيش از آنكه وارد شهر شوند كنار
دروازه آن مى ايستاده اند و صداى خر در در مى آورده اند و گاه استخوان
دنبالچه خرگوشى را به گردن خود مى آويخته اند و آن را افسوس جلوگيرى
از صدمه جن و بيمارى وبا مى پنداشته اند.
تقليد صداى خر را تعشير مى ناميده اند و در اشعار ايشان به اين موضوع
فراوان اشاره شده است ، چنان كه شاعرى گفته است :
از مرگى كه مقدر باشد، نه آواى خر در آوردن و نه آويختن استخوان
دنبالچه خرگوش تو را مى رهاند.
ديگر از كارهاى ايشان كه شبيه اين بوده است ، اين است كه هر كس در
بيابان و فلات سرگردان مى شد و راه را گم مى كرد، پيراهن خود را
باژگونه مى ساخت و دو دست خويش را به يكديگر مى كوفت ، گويى به كسى
اشاره مى كرد و راه را پيدا مى كرد.
ابوالعملس طائى در اين مورد چنين سروده است :
گاهى از بيم رداى خود را باژگونه مى سازم و گاه فلان كس را صدا مى كنم
.
اساس اعتقاد آنان در باژگونه كردن لباس ، فال نيك زدن به دگرگون شدن
احوال روزگار از بدى به خوبى بوده است .
رواياتى هم در مورد اين رسم در شريعت اسلامى براى طلب باران آمده است .
ديگر از رسوم اعراب اين بوده است كه چون مرد به سفر مى رفته است نخى را
بر شاخه يا تنه درختى گره مى زده است و پس از برگشتن به آن نخ مى
نگريسته است ، اگر آن را به حال خود مى ديده ، معتقد بوده است كه همسرش
به او خيانت نكرده است و اگر آن نخ نمى بود يا گرهش باز شده بود مى گفت
همسرم به من خيانت كرده است . به آن گره رتم
مى گفته اند، و گفته شده است شاخه اى از درخت را به شاخه اى
ديگر مى بسته اند.
اين موضوع هم در اشعار عرب آمده است و شاعرى چنين سروده است :
چنين مپندار كه گرههايى كه زده اى بر تو خبر راست و درستى از او مى
دهد.
گاهى هم به هنگام تب نخ گره مى زده و معتقد بوده اند هر كس آن گره را
بگشايد تب به او منتقل مى شود.
ابن سكيت گويد: اعراب معتقد بوده اند زنى كه براى او فرزند باقى نمى
مانده است اگر جسد كشته شده شريفى را لگد كند، فرزندش زنده مى ماند. در
همين باره بشر بن ابى خازم چنين سروده است :
زنهايى كه كودكان ايشان زنده نمى ماندند، شروع به لگد مال كردن جسد او
مى كردند و مى گفتند چه خوب است بر اين مرد پارچه
لنگى افكنده شود.
ديگر از خرافات و پندارهاى اعراب اين بوده است كه هر گاه دندان پسر بچه
اى از ايشان مى افتاد، آن را در ميان دو انگشت سبابه و ابهام خود مى
گرفت و چون خورشيد طلوع مى كرد روى به آن مى آورد و دندان افتاده خود
را به سوى خورشيد پرتاب مى كرد و مى گفت : اى خورشيد به جاى اين ،
دندانى نيكوتر به من بده . در مورد همين پندار شاعر عرب اشاره كرده و
چنين سروده است : خورشيد از رستنگاه دندان او،
دندانى سپيدتر از تگرگ و رخشان عوض داده است .
ديگرى چنين سروده است : خورشيد از پرتو خود بر
دندان او رنگ زده است و دندانش چون برق باران زا مى درخشد.
اعراب همچنين معتقد بوده اند كه خون سرور و سالار براى بهبود محل گاز
گرفتن سگ گزنده سودمند و شفابخش است . عبدالله بن زبير اسدى در اين
باره چنين سروده است :
از بهترين و گرامى ترين خاندانى كه مى دانيم و خونهاى ايشان شفابخش زخم
سگ هار است
كميت هم چنين سروده است :
خرده اى شما شفا بخش دردهاى نادانى است همان گونه كه خونهاى شما شفابخش
زخم سگ هار است .
ديگر از پندارهاى عرب اين است كه چون بر مردى از ديوانگى و متعرض شدن
ارواح پليد بيم داشته اند با آويختن چيزهاى نجس و پليد او را آلوده مى
كردند، و چيزهاى چون كهنه حيض و استخوان مردگان را بر او بياويزند.
ممزق عبدى چنين سروده است : اى كاش پيش من دو
همسايه زن و افسونگرى مى بودند و پليديهايى بر من مى آويختند. و
معتقد بوده اند اين كار - تنجيس - همه دردها جز عشق را شفا مى بخشد.
عربى صحرانشين در اين مورد چنين سروده است :
مى گويند: اى كسى كه براى تو آرزوى خير مى كنيم ، استخوان پوسيده اى بر
خود بياويز، مگر تنجيس براى عاشق سودى مى بخشد.
ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه چون پاى كسى به خواب مى رفته و كرخت
مى شده است كسى را كه دوست مى داشته ياد مى كرده است يا فرا مى خوانده
است و كرختى و خواب رفتگى پاى او از ميان مى رفته است .
روايت شده است كه پاى عبدالله بن عمر به خواب رفت ، او را گفتند: محبوب
ترين مردم را فراخوان . او گفت : يا رسول الله !
جميل در اين باره چنين سروده است :
تو، به هنگام ديدار مايه روشنى چشم منى و ياد تو هر گاه پايم به خواب
مى رود، مرا شفا مى بخشد.
مومل هم چنين سروده است : به خدا سوگند هيچگاه
پايم به خواب نرفت و نلغزيد مگر اينكه تو را ياد كردم و حالت كرختى از
ميان رفت .(277)
نظير اين پندار اين بوده است كه چون پلك چشم كسى به پرش مى آمده ، مى
پنداشته است كسى را كه دوست مى دارد خواهد ديد و اگر محبوب در سفر بوده
است ، انتظار آمدن او را مى داشته است و اگر دور بوده است ، مى گفته
است نزديك خواهد شد. در اين باره بشر چنين سروده است :
چون چشمم به پرش مى آيد مى گويم شايد دوشيزه
خاندان عمرو مى آيد و چشم به ديدارش فروزان مى شود.
و اين گمان تا امروز - قرن هفتم هجرى - همچنان ميان مردم باقى است .
(278)
ديگر از رسوم ايشان چنين بوده است كه اگر مردى از ايشان عاشق مى شد و
عشق بر او چيره مى شد و آرام نمى يافت ، مردى ديگر آن مرد را همچون
كودكى بر پشت مى گرفت و مردى ديگر قطعه آهن يا ميلى را داغ مى كرد و
ميان كپلهاى او مى كشيد و مى پنداشتند كه عشق او از ميان مى رود. يكى
از اعراب چنين سروده است :
از نادانى ميان كپلهاى مرا داغ كرديد و حال آنكه شيفتگى ، آتش دل را
فروزان مى كند.