جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۶ -


هرگز نمى پنداشتم كه حكومت از بنى هاشم بويژه از ابوالحسن به ديگرى منتقل شود. مگر او نخستين كسى نيست كه سوى قبله آنان نماز گزارده و داناترين مردم به سنتها و احكام نيست !
و ابوالاسود ضمن تهديد طلحه و زبير چنين سروده است :
همانا كه على در مكه نخستين عبادت كنندگان بود و در آن هنگام خداوند عبادت نمى شد.
سعيد بن قيس همدانى ضمن رجزهاى خود در جنگ صفين چنين سروده است :
اين على و پسرعموى مصطفى است و بنابر آنچه روايت شده نخستين كسى است كه دعوت پيامبر را پذيرفته است . او امام است و به هر كس گمراه شود اهميتى نمى دهد.
زفر بن يزيد بن حذيفه اسدى چنين سروده است :
على را احاطه كنيد و ياريش دهيد كه او وصى است و در اسلام نخستين نختستينهاست ...
گويد: اشعار هم هنگامى كه هر دو گروه آنرا مكرر و به صورت اتفاق نقل كرده باشند دليل و برهان است .
اما سخن جاحظ كه مى گويد ميانگين كارها اين است كه اسلام ابوبكر و ديگران را با هم قرار بدهيم ، با اين سخن برهان و حجت خويش را در مورد پيشوايى ابوبكر و امامت او باطل كرده است ، زيرا جاحظ نخست به سبقت اسلام ابوبكر استدلال كرده است و اينك از آن برگشته است .
ابوجعفر اسكافى مى گويد: بايد به آنان گفته شود: ما را نيازى به اثبات پيشى گرفتن على عليه السلام به مسلمان شدن نيست ، زيرا شما خود در اين موضوع با ما متفق هستيد كه او پيش از همه مردم مسلمان شده است و اين ادعاى شما كه او مسلمان شده ، ولى طفل بوده است ادعايى است كه حجتى ندارد و قابل قبول نيست .
و اگر بگوييد: اين ادعاى شما هم كه او مسلمان شده و بالغ بوده است حجتى ندارد و قابل قبول نيست ، در پاسخ شما مى گوييم : اسلام على كه به عقيده و حكم خودتان ثابت شده است و حال آنكه اگر در آن حال كودك بوده باشد، در حقيقت غيرمسلمان بوده است ، زيرا نام ايمان و اسلام و كفر و طاعت و معصيت مخصوص بالغان است و بر كودكان و ديوانگان اطلاق نمى شود و اينك كه هم ما و هم شما نام مسلمان را بر او اطلاق مى كنيم ، اصل اين است كه اين اطلاق ، اطلاق حقيقى است ، وانگهى چگونه ممكن است اطلاق حقيقى نباشد و حال آنكه پيامبر (ص ) به او فرموده است : تو نخستين كسى كه به من ايمان آورده است و نخستين كسى كه مرا تصديق كرده است و به فاطمه هم فرموده است : من تو را به كسى كه اسلامش از همگان قديمى تر است تزويج كردم .
و اگر بگويند: پيامبر (ص ) على را از جهت عرض و نه از جهت تكليف به اسلام فرا خوانده است ، مى گوييم : در اين صورت شما را در اصل فرا خواندن رسول خدا على را با ما موافقيد و حكم دعوت و فرا خواندن ، حكم و امر و تكليف است و سپس مى گوييد: اين كار عرضى است و قائم به وجود غير است ، بنابراين بايد براى دعوت على به اسلام دليل و حجتى داشته باشيد.
اگر بگوييد: پيامبر (ص ) على را از باب تعليم و تاءديب به اسلام فرا خوانده است ، همانگونه نه كه نظير اين موضوع در مورد اطفال عمل مى شود و مورد اعتماد است ، مى گوييم : اين موضوع در صورتى صحيح است كه اسلام كاملا در خانواده على (ع ) جايگزين شده بود و على در خانه يى كه بر آن اسلام حاكم بود متولد مى شد و پرورش مى يافت ، ولى در شهر و محيطى كه شرك و كفر بر آن حاكم است چنين چيزى واقع نمى شود، خاصه به هنگامى كه اسلام معروف و شناخته شده ميان آنان نبوده است و بر اين بايد افزود كه سنت و روش پيامبر (ص )، دعوت كودكان مشركان به اسلام و تفرقه انداختن ميان آنان و پدرانشان ، پيش از آنكه به حد بلوغ برسند نبوده است . وانگهى شاءن طفل اين است كه از افراد خانواده و پدر خويش پيروى مى كند و بر حالتى كه در محل ولادت و رشد و پرورش او حاكم است گرايش دارد و منزلت و موقعيت پيامبر (ص ) هم در آن هنگام همراه با سختى و گرفتارى و تنهايى بوده است و اين امور را كسى نمى پذيرد و گام در آن نمى نهد مگر اينكه اسلام در نظرش با حجت و برهان ثابت شده باشد و يقين همراه با شناخت و علم در دل او جايگزين شده باشد.
و اگر بگويند: على عليه السلام با پيامبر (ص ) انس و الفت داشته است و از راه مساعدت و كمك كردن به پيامبر با آيين ايشان موافقت كرده است ، مى گوييم : هر چند كه على (ع ) با پيامبر (ص ) پيش از پدر و مادر و برادران و برادران و عموها و خويشاوندش الفت داشت ، ولى اين الفت او را از آنچه بر آن پرورش يافته بود بيرون نكرده بود، كه اسلام به آن مرحله نرسيده بود كه هر صبح و شام نامش را بشنود و به گوش او بخورد، زيرا اسلام عبارت است از خلع شريك و تبرى از هر كس به خداوند شرك مى ورزد و چنين چيزى در اعتقاد طفل جمع نمى شود.
و شگفت تر از اين سخن عباس بن عبدالمطلب بن عفيف بن قيس كندى است كه مى گويد: ما منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند! هنگامى كه عباس و حمزه منتظر تصميم و راءى ابوطالب مى مانند، چگونه ممكن است پسرش با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و خوارى و زبونى را بر عزت و خوف را بر امنيت ، بدون شناخت و علم ترجيح دهد و برگزيند.
اما اين گفتار جاحظ كه مى گويد: عمر اميرالمومنين على را به هگامى كه اسلام آورده است ، كسانى كه از همه كمتر گفته اند پنج سال دانسته اند و كسانى كه از همه بيشتر گفته اند نه سال دانسته اند. نخستين پاسخى كه به او داده مى شود اين است كه اخبارى كه در مورد سن على عليه السلام ، به هنگام كه مسلمان شده است ، رسيده است بر پنج نوع است كه بيان مى داريم .
دسته نخست كسانى هستند كه گفته اند: على عليه السلام در پانزده سالگى مسلمان شده است . اين مورد را براى ما، احمد بن سعيد اسدى ، از اسحاق بن بشر قرشى ، از اوزاعى ، از زمرة بن حبيب ، از شداد بن اوس ، نقل كرد كه مى گفته است : از خباب بن ارت (367) در مورد اسلام على پرسيدم گفت : در پانزده سالگى مسلمان شد و من خود او را ديدم كه پيش از همگان ، در حالى كه در بلوغ خود استوار بود، با پيامبر (ص ) نماز مى گزارد. همچنين عبدالرزاق ، از معمر، از قناده ، از حسن ، نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس ‍ كه مسلمان شد على بن ابى طالب در سن پانزده سالگى بود.
دسته دوم كسانى هستند كه گفته اند على در سن چهارده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را ابوقتاده حرانى ، از ابوحازم اعرج ، از حذيفة بن اليمان ، نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ما سنگ مى پرستيديم و باده نوشى مى كرديم ، على از نوجوانان چهارده ساله بود كه شب و روز در خدمت پيامبر ايستاده بود و نماز مى گزارد و در آن هنگام قريش پيامبر (ص ) را دشنام مى دادند و نسبت به او سفلگى مى كردند و هيچكس جز على (ع ) از او دفاع نمى كرد. همچنين ابن ابى شيبة ، از جرير بن عبدالحميد نقل مى كند كه مى گفته است : على در چهارده سالگى مسلمان شده است .
دسته سوم كسانى هستند كه گفته اند على (ع ) در يازده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را اسماعيل بن عبدالله رق ، از محمد بن عمر، از عبدالله بن سمعان ، از جعفر بن محمد، از پدرش محمد بن على باقر عليهم السلام ، نقل مى كند كه على عليه السلام هنگام مسلمان شدن يازده ساله بوده است . همچنين عبدالله بن زياد مدنى از محمد بن على باقر (ع ) نقل مى كند كه فرموده است : نخستين كس به خدا ايمان آورد على بن ابى طالب در سن يازده سالگى بود و در بيست و چهار سالگى به مدينه هجرت كرد.
دسته چهارم كسانى هستند كه گفته اند آن حضرت در ده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را نوح بن دراج ، از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين نرينه كه ايمان آورد و نبوت پيامبر را تصديق كرد على بن ابى طالب عليه السلام بود كه ده سال داشت و پس از او زيد بن حارثه و سپس ابوبكر مسلمان شدند و آن گونه كه به ما خبر رسيده است ، از ابوبكر در آن هنگام سى و شش ساله بوده است .
دسته پنجم افرادى هستند كه مى گويند على (ع ) در نه سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را حسن بن عنبسة وراق ، از سليم آزاد كرده شعبى ، از شعبى ، روايت مى كند كه مى گفته است : نخستين كس از مردان كه مسلمان شد على بن ابى طالب در نه سالگى بود و به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) بيست و نه سال داشت .
شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين اخبار را اينچنين كه مى بينى يا جاحظ مى دانسته است يا قصد ستيز داشته است .
اما اين سخن او كه مى گويد: قياس بر اين است كه حد وسط و ميانگين روايات را بگيريم و بگوييم على در هفت سالگى مسلمان شده است ، نوعى زورگويى است ، و مثل اين است كه مردى بگويد از مرد ديگرى ده درهم طلبكارم . آن مرد منكر شود و بگويد فقط چهار درهم طلبكار است . بگوييم : سزاوار است و قياس بر اين است كه ميانگين آن را بگيريم و بگوييم هفت درهم بدهكار است . وانگهى بر مبناى پيشنهاد خود جاحظ بايد در مورد ابوبكر كه گروهى او را كافر و گروهى او را امام عادل شمرده اند بگوييم ميانگين اين اقوال را مى گيريم و اين همان منزلت بين المنزلتين است و در نتيجه تبهكار ستمگرى بوده است و همينگونه در همه موارد اختلاف .
اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: حق و باطل در مورد سن على به هنگام مسلمان شدن او بدينگونه شناخته مى شود كه سالهاى خلافت خود على و عثمان و عمر و ابوبكر و هجرت و مدت اقامت پيامبر (ص ) را پس از مبعوث شدن در مكه حساب كنيم ، بايد به او گفته شود: اگر روايات در اين مورد همگى متفق بودند، براى اين سخن راهى وجود داشت ، ولى مردم در اين روايات به صورتهاى مختلف و گوناگون سخن گفته اند. گفته شده است : پيامبر (ص ) پس از بعثت در مكه پانزده سال درنگ فرموده اند، و اين مدت را ابن عباس روايت كرده است . و گفته شده است : سيزده سال درنگ فرموده اند، كه اين را هم ابن عباس روايت كرده است ، و بيشتر مردم همين مدت را روايت كرده اند، و گفته شده است : ده سال درنگ فرموده است ، كه اين را عروة بن زبير نقل كرده است ، و گفته حسن بصرى و سعيد بن مسيب هم همين گونه است . (368) و در مورد سن رسول خدا به هنگام رحلت نيز اختلاف است .
قومى گفته اند: شصت و پنج سال بوده است ، و قومى گفته اند: شصت و سه سال ، و شصت سال هم گفته شده است . همچنين در مورد سن على عليه السلام هم به هنگام رحلت اختلاف است شصت و هفت و شصت و پنج و شصت و سه و پنجاه و نه گفته شده است .
با اين همه اختلاف اقوال ، تحقيق اين موضوع چگونه ممكن است و آنچه واجب است پذيرفتن سخن ايشان است كه على قبل از همه اسلام آورده است ، و مسلمان جز بر بالغ اطلاق نمى شود، همانگونه كه اسم كافر جز بر بالغ اطلاق نمى شود. علاوه بر آنكه افراد يازده ساله يعنى مردان مناطق گرمسير و حجازبالغند و فرزند از آنان پديد مى آيد. آنچنان كه راويان روايت كرده اند كه عمروبن عاص از پسرش عبدالله فقط دوازده سال بزرگتر بوده است كه در اين صورت لازم است در كمتر از يازده سالگى هم بالغ شده باشد. همچنين روايت شده است كه محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش على بن عبدالله يازده سال كوچكتر بوده است . وانگهى در اين صورت لازم است جاحظ عبدالله بن عباس را به هنگام رحلت حضرت پيامبر (ص ) مسلمان حقيقى و مطيع نسبت به اسلام و پاداش داده شده از سوى خداوند نداند كه او در آن هنگام ده ساله بوده است . اين موضوع را هشيم ، از سعيد بن جبير، از ابن عباس ، نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) رحلت فرمود و من ده ساله بودم .
جاحظ مى گويد: اگر بگويند شايد على در هفت يا هشت سالگى به مرحله يى از هوش و زيركى و خردمندى و حدس زدن درست و كشف كردن سرانجام كارها رسيده است كه به يارى آن شناخت آنچه را كه بر شخص بالغ واجب و اقرار به آن جايز بوده است داشته است ، به آنان پاسخ داده مى شود كه ما طبق ظواهر احوال و آنچه كه طبايع كودكان را بر آن سرشته است قضاوت مى كنيم و نمى توانيم با استناد به شايد و ممكن است بسنده كنيم و ما نمى دانيم . شايد همان گونه كه مى گوييد داراى فضيلت زيركى بوده است و شايد هم در آن داراى كاستى بوده است .
جاحظ مى گويد: اين سخن در صورتى درست است كه على عليه السلام در عالم غيب در هفت و هشت سالگى اسلامى چون اسلام افراد بالغ آورده باشد و گرنه حكم ظاهرى در اينگونه موارد اين است كه او و امثال او كه مسلمان مى شوند، به سبب تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت و پرورش پرورش دهندگان است .
اما در وادى تحقيق چنين ادعايى كه كودكى در هفت هشت سالگى اسلام شخص بالغ دارد جايز نيست ، كه اگر على در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد بايد چگونگى تفاوت ميان پيامبران و كاهنان و فرستادگان و جادوگران و تفاوت ميان پيامبر و منجم را بداند. و بايد حيله گرى افراد زرنگ را از موضع حجت باز شناسد، و بايد درست بداند كه اشخاص مدعى نبوت چگونه امور را بر اشخاص ‍ عاقل مشتبه مى سازند و عقلهاى تاريك را به كژى مى كشانند. وانگهى به طور درست بشناسد كه ممكن چيست و ممتنع كدام است و چه چيزى به صورت اتفاق و چه چيزى با اسباب پديد مى آيد و ميزان كاربرد قواى مختلف و حيله گرى و فريب سازى و مكر را بشناسد و بداند چه چيزهايى است كه احتمال داده نمى شود جز خداوند سبحان آنها را آفريده باشد و بداند چه چيزها در حكمت خداوند جايز است و چه چيزها جايز نيست و چگونه بايد خود را از هوس و خدعه حفظ كند. و بودن على عليه السلام بر اين حال با توجه به كمى سن و نوباوگى و كمى تجربه و ممارست به آن خرق عادت است و غيرممكن ، زيرا تركيب خلقت افراد عادى چنين نيست و معمولا كسى به شناخت پيامبر و تميزدادن آن از كسى كه به دروغ ادعاى پيامبرى مى كند نمى رسد، مگر اينكه همه اين علوم و معارفى را كه شمرديم بداند و اسبابى را كه برشمرديم آماده داشته باشد. و اگر على عليه السلام داراى چنين صفت و خاصيت در آن سن و سال بوده باشد بايد حجتى براى عامه مردم و يكى از معجزات نبوت باشد و خداوند او را به چنين چيز عجيبى مخصوص ‍ نمى فرمايد مگر اينكه بخواهد به وجود او احتجاج فرمايد و او را برهانى براى قطع بهانه شاهد و غايب قرار دهد. و اگر خداوند متعال خود در قرآن تصريح نمى فرمود كه حكمت را در كودكى به يحيى بن زكريا عطا فرموده و عيسى را در گهواره به سخن گفتن واداشته است ، حكم در مورد آنان هم همچون حكم درباره پيامبران ديگر و افراد بشر بود، و چون قرآن در اين باره در مورد على عليه السلام چيزى نفرموده است و خبرى هم كه حجت قاطع و برهان قائم باشد نرسيده است ، معلوم است كه ما درباره طبيعت او همانگونه حكم مى كنيم كه براى طبيعت دو عمويش حمزه و عباس ، و حال آنكه آن دو به معدن خير از او نزديكتر بودند، يا همچون طبيعت جعفر و عقيل كه همگى از مردان بزرگ و سران خويشاوندان او بوده اند. و اگر كسى در مورد برادرش جعفر يا عموهايش حمزه و عباس ‍ هم چنين حكمى كند در مورد آنان هم همين اعتراض را مطرح مى سازيم .
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، پاسخ مى دهد و مى گويد: اين سخنان و اعتراضهاى جاحظ همگى مبنى بر اين است كه على عليه السلام در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد و حال آنكه ما به صورت روشن گفتيم كه او در پانزده يا چهارده سالگى و در حالى كه بالغ بوده است مسلمان شده است ، و بر فرض كه بر ادعاى دشمنان تسليم شويم و روايت مشهور آنان را كه بيشتر بر آن عقيده اند بپذيريم ، كه على عليه السلام در ده سالگى مسلمان شده است ، باز هم آنچه كه جاحظ گفته است لازم نخواهد بود، زيرا طفل ده ساله عقلش جمع و جور است و از مبادى معارف و علوم چندان آگاه است كه به بسيارى از امور عقلى پى مى برد و هر گاه كودك مميز باشد در مورد عقليات مكلف است ، هر چند كه مكلف بودن او به امور شرعيات متوقف بر حد و نهايت زمانى خاصى است . بنابراين موضوع عجيبى نيست كه على عليه السلام در ده سالگى در مورد معجزه و شناخت آن عاقل باشد و همان او را به اقرار نبوت پيامبر (ص ) واداشته است و مسلمان نشده است آن هم اسلام كسى كه عارف به آن است نه اسلام مقلد و پيرو.
وانگهى اگر آن چيزها كه جاحظ به رشته كشيده و بر شمرده است و گفته است مسلمان بايد فرق ميان سحر و نجوم و نبوت و آنچه را در حكمت جايز و غيرجايز است و آنچه را كه جز خداوند كسى آنرا پديد نياورده است و فرق ميان آن و چيزى را كه اشخاص ‍ باقدرت مى توانند آنرا پديد آورند بشناسد و خدعه و فريب و نيرنگ سازى و اشتباه اندازى را تشخيص دهد و فقط در آن صورت اسلام او صحيح است ، مورد قبول باشد، بايد گفت : بنابراين نه اسلام ابوبكر و عمر درست است و نه افراد ديگرى غير از آن دو، زيرا تكليفى هم كه در اين مورد بر عهده آنها بوده است ، شناخت اجمالى مبادى علوم و معارف است ، نه دقايق و پيچيدگى آنها.
وانگهى اسلام هرگز نيازمند آن نيست كه مسلمان با مردان جنگ كرده و فاتح شده باشد و همه امور را آزموده و با دشمنان و مدعيان مناظره و ستيز كرده باشد، بلكه اسلام نيازمند صحت غريزه و كمال نسبى عقل و سلامت فطرت شخص مسلمان است . مگر نمى بينى اگر كودكى در خانه يى پرورش يابد كه با مردان و دشمنان و مدعيان مباحثه و ستيزى نكرده باشد و عقل او به نسبت در حد كمال باشد و علوم بديهى را كسب كرده و براى او محرز نكرده باشد نسبت به امور عقلى مكلف است !
اما اين گمان و پندار جاحظ كه على عليه السلام در اثر تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت پرورش دهنده خويش مسلمان شده است ، آرى ، سوگند به جان خودم كه محمد (ص ) مربى و قيم و پروراننده اوست ولى على هرگز از پدرش ابوطالب و برادرانش طالب و عقيل و جعفر و از عموها و افراد خاندان خويش منقطع نبوده است ، بلكه همواره با آنان آمد و شد و معاشرت داشته است ، در عين حال كه خدمتگزار پيامبر (ص ) بوده است . بنابراين چرا على (ع ) گرايشى به شرك و پرستش بتها نشان نداد در صورتيكه او با برادران و پدر و عموها و خويشاوندان خود كه بسيار بودند معاشرت ممتد داشت ؟ و حال آنكه محمد (ص ) يك فرد تنها بود و تو مى دانى كه كودك وقتى داراى خويشاوندانى است كه با اكثريت با ايشان است و ميان آنان يك نفر داراى مذهب و روش ويژه يى است و كسى از خويشاوندان با او موافقت نمى كند كودك به گرايش به اكثريت تمايل بيشترى دارد و از راى اندك و نادر آن يك تن دورى مى گزيند. وانگهى على (ع ) در شهر و ديار اسلام متولد نشده است ، بلكه در سامان شرك زاييده و ميان مشركان پرورش يافته است و بتها را مشاهده كرده و به چشم خويش بستگان نزديك و خويشاوندان خود را ديده است كه بتها را مى پرستيده اند. اگر چنان بود كه على در شهر و ديار اسلام زندگى مى كرد، شايد براى اين گفتار جاحظ راهى مى بود و گفته مى شد: او ميان مسلمانان متولد شده است و مسلمانى او بر اثر تلقين دايه و شنيدن سخن اسلام و مشاهده شعارهاى اسلامى بوده است ، زيرا سخنى جز آن نشنيده و چيز ديگرى به خاطرش خطور نكرده است ، ولى چون در مورد على عليه السلام چنين نبوده است ثابت مى شود كه اسلام على اسلام شخص مميز و عارف است و مى دانسته است در چه راهى وارد مى شود و گام مى نهد، و اگر چنين نمى بود پيامبر (ص ) او را در آن مورد ستايش نمى فرمود كه بگويد: ترا به تزويج كسى در آوردم كه اسلامش از همگان قديمى تر است و سخن خود را اينگونه ادامه نمى داد كه علمش از همه آنان بيشتر و حلمش بزرگتر است و حلم به معنى عقل است و اين دو موضوع نهايت فضيلت براى على است . اگر چنان بود كه اسلام على بدون تميز و شناخت مى بود، پيامبر (ص ) اسلام او را ضميمه علم و حلم نمى فرمود كه على عليه السلام را به آن دو توصيف فرموده است ، و چگونه ممكن است پيامبر (ص ) على را، در موضوعى كه در آن ثوابى براى او نبوده و ترك آن عقابى برايش متصور نبوده است ، ستايش مى فرمايد و اگر اسلام على به سبب تلقين و تربيت مى بود خودش در آن مورد، در حضور جمع و روى منبر و ميان دشمن در حال جنگ با او، افتخار نمى فرمود و ميان گروهى منافق كه از يارى دادنش دست برداشته بودند چنين نمى گفت كه من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبر و فاروق اسم اعظم هستم و هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده ام و پيش از آنكه ابوبكر مسلمان و مومن شود من مسلمان و مؤ من شده ام ، و آيا به شما خبر رسيده است كه كسى از مردم آن روزگار اين موضوع را منكر شود يا بر او خرده بگيرد و اين موضوع را براى كس ديگرى مدعى شده باشد يا به او گفته باشد تو كودكى بودى كه به سبب تربيت و تلقين پيامبر (ص ) مسلمان شده اى همانگونه كه به طفل زبان فارسى يا تركى تعليم داده مى شود آن هم در دوره شيرخوارگى ! بديهى است در اين صورت براى او افتخارى نبود. وانگهى بايد در نظر داشت كه على عليه السلام اين سخن را به هنگامى گفته است كه با مردم بصره و شام و نهروان جنگ مى كرده است و دشمنان از هر سو بر او خرده مى گرفته اند و شاعران او را هجو مى گفته اند، آنچنان كه نعمان بن بشير چنين سروده است :
همانا ابوتراب خلافت را از راه دور جستجو مى كند و در گمراهى شتاب مى ورزد، معاويه پيشوا و امام است و تو از امامت فقط چون آبنما و سراب هستى .
يكى از خوارج در نكوهش على عليه السلام چنين سروده است :
ما براى او در تاريكى ابن ملجم را گماشتيم تا به او پاداش مرگ و پايان نامه سرنوشت را بدهد. اى اباحسن اين ضربه را بر سر خود از دست مردى بزرگوار بگير كه ثواب او پس از مرگش خواهد بود.
و عمران بن حطان خارجى ضمن ستايش قاتل على عليه السلام چنين سروده است :
خوشا آن ضربه از آن مرد پرهيزگار كه مى خواست با آن به رضوان خداوند عرش برسد. هر گاه او را ابن ملجم ياد مى كنم چنين گمان مى كنم كه در پيشگاه خداوند ترازويش بسيار آكنده از حسنات است .
اين سرايندگان اگر راهى براى كوبيدن حجت و برهانى كه على به آن افتخار مى كرد، و آن تقدم اسلامش بر همگان است ، مى يافتند از آن شروع مى كردند و چيزهاى بى معنى را رها كردند.
ما اشعارى را كه شاعران در ستايش على در مورد سبقت او بر اسلام سروده اند آورديم و چگونه هيچيك از اين شاعران دشمن و در حال جنگ با او در اسلام ردكردن آن موضوع چيزى نسروده اند؟ و حال آنكه على عليه السلام ، در مورد احكام كنيزانى كه داراى فرزند هستند، سخن و فتوايى بر خلاف عمر داده بود، شاعران مخالف با او همين موضوع را در شعر خود آورده و بر او خرده گرفته اند. چگونه ممكن است از خرده گرفتن بر او در چيزى كه خود به آن افتخار مى كرده است ، در صورتى كه از نظر آنان داراى ارزش و فخر نباشد، چشم بپوشند و حال آنكه بر فتواى آن حضرت در مورد كنيزكان خرده گرفته اند.
از اين گذشته به جاحظ مى گوييم : عقيده خودت را در مورد عبدالله بن عمر كه پيامبر (ص ) در جنگ احد اجازه شركت در جهاد را به او ندادند و در جنگ خندق اجازه فرمودند به ما بگو. آيا آنچه را كه تو از شروط صحت و فضيلت اسلام بر شمردى تميز مى داده است ؟ و آيا فرق ميان پيامبر و مدعى پيامبرى و تفاوت ميان سحر و معجزه و ديگر چيزها را كه به تفصيل بر شمردى مى دانسته است ؟
اگر جاحظ گستاخى كند و بگويد آرى ، به او گفته خواهد شد: على عليه السلام براى اين موضوع سزاوارتر از ابن عمر است كه بدون هيچگونه نه خلافى ميان اشخاص عاقل ، على عليه السلام از او زيركتر و روشنتر بوده است و چگونه ممكن است در اين باره شك كرد و حال آنكه خودتان روايت كرده اند كه ابن عمر پس از داشتن عمر طولانى ، تفاوتى ميان چوب و ترازو نمى نهاد و پس از مدتها تجربه ، فرقى ميان امام و هدايت و امام گمراهى نمى نهاد كه از بيعت با على عليه السلام خوددارى كرد، و حال آنكه شبانه بر در خانه حجاج رفت تا براى عبدالملك بيعت كند كه آن شب را بدون امام نخوابد كه به تصور خود از پيامبر (ص ) چنين روايت مى كرد كه فرموده اند: هر كس بميرد و او را امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است
و كار كوچك ساختن و به زبونى كشيدن ابن عمر از سوى حجاج به آنجا كشيد كه پاى خود را از تشك و زير لحاف بيرون آورد و گفت دست خود را بر آن بنه . اين است شناخت ابن عمر از چوب و ترازو و اين است تشخيص و گزينش او در مورد امامان .
و حال على عليه السلام در هوش و زيركى و رخشندگى تشخيص و صحت و گمان و حدس معلوم و مشهور است . اگر جايز باشد كه اسلام ابن عمر اسلامى صحيح باشد و در مورد او گفته شود امورى را كه جاحظ بر شمرده و خواسته است زبان آورى و ژاژخايى خويش را آشكار سازد، مى دانسته است ، بدون ترديد على عليه السلام به شناخت اين امور سزاوارتر و به صحت اسلام شايسته تر است .
و اگر جاحظ بگويد: ابن عمر اين چيزها را نمى دانسته است ، بنا به ادعاى خودش اسلام او را باطل ساخته است و به رسول خدا (ص ) طعنه زده است كه پيامبر (ص ) حكم به صحت اسلام ابن عمر فرموده و اجازه شركت در جنگ خندق را به او داده است و پيامبر مكرر مى فرموده است : من جز به شخص بالغ و عاقل اجازه شركت در جنگ را نمى دهم و به همين سبب در جنگ احد اجازه شركت به او نفرمود.
از اين گذشته به جاحظ پاسخ داده مى شود كه آنچه ما در مورد بلوغ على عليه السلام مى گوييم ، حدى است كه در آن تكليف عقلى پسنديده بلكه واجب است .
و بلوغ على در ده سالگى عجيب تر از تولد فرزند شش ماهه نيست كه اهل علم آنرا صحيح دانسته اند و درستى آنرا از قرآن استنباط كرده اند، (369) هر چند خارج از حد عادت و معمول است . همچنين تولد فرزند پس از دو سال طول كشيدن مدت باردارى هم با آنكه خارج از حد معمول است مورد تصويب فقيهان و مردم است .
و روايت شده است كه چون معاذ بن جبل عمر را از سنگساركردن زن باردارى منع كرد، عمر آن زن را آزاد كرد و او پسرى زاييد كه دو دندان پيشين آن كودك روييده بود. پدر طفل گفت : به خداى كعبه سوگند كه اين پسر خود من است ، و اين كار سنتى شد كه فقيهان به آن عمل مى كنند. عادت هم بر اين جارى است كه دختر در دوازده سالگى خون حيض مى بيند و كمترين سنى كه زن قاعده مى شود همين دوازده سالگى است ، ولى به صورت اندك مشاهده شده است كه برخى از زنان در ده سالگى يا نه سالگى قاعده شده اند و فقيهان اين موضوع را گفته و پذيرفته اند.
شافعى در مورد لعان گفته است : اگر زن از شوهرى كه كمتر از ده سال داشته باشد، فرزندى بياورد، آن فرزند از آن مرد نيست ، زيرا پسرانى كه به ده سال نرسيده باشند اولاددار نمى شوند، ولى اگر ده سال داشته باشد جايز است كه آن فرزند از خود او باشد، البته اگر مرد اقرار به كودك نكند، ميان زن و شوهر احكام لعان جارى مى شود.
فقيهان همچنين گفته اند كه زنان منطقه تهامه به سبب شدت گرمايى كه در سرزمين آنان است در نه سالگى حيض ‍ مى شوند.
جاحظ مى گويد: اگر هر كس تقوى پيشه و پرهيزكننده از هوس باشد باطل بودن اين ادعا را نپذيرد، مگر به اين دليل كه على عليه السلام اين ادعا را نفرموده و با دشمن در اين باره ستيز نكرده است بايد به همين قانع شود، زيرا على عليه السلام كه با همه مردان و با اشخاصى كه نظير و همتاى خود بوده اند و با اهل شورى بگو و مگو داشته است و به روزگار خويش چنين ادعايى نفرموده است و هرگاه چنين ادعايى براى او ثابت نشده باشد و مردم روزگارش اين موضوع را ثبت نكرده باشند براى فرزندانش سست تر و ضعيف تر است .
وانگهى نقل شده است كه على عليه السلام در هيچ موردى و مجلسى اين ادعا را فرموده باشد و خطبه يى در اين خصوص ايراد كرده باشد و به آن استدلال فرموده باشد. اينك با توجه به اينكه پيامبر (ص ) به اعتقاد شما على را براى شما راهنما و پناهگاه قرار داده است و او را براى مردم به امامت نصب كرده است ، وقتى هيچكس و خودش چنين ادعايى نكرده اند، و كسى نگفته است كه دليل بر امامت او اين است كه پيامبر (ص ) او را به اسلام و تصديق قبل از بلوغ دعوت فرموده باشد، بايد اين ادعا را رها كرد. خاصه كه اگر چنين مى بود آيت و حجتى براى مردم و فرزندانش در روزگار خودش و پس از او محسوب مى شد كه براى طلحه و زبير و عايشه از همه دلايل ديگر از قبيل فضائل و سوابق خويشاوندى نزديك او كوبنده تر مى بود.
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: بر شخصى همچون جاحظ با توجه به علم و فضل او پوشيده نيست كه به دروغ چنين چيزى مى گويد، ولى چه مى توان كرد كه آنچه مى گويد از روى تعصب و ستيز است و حال آنكه عموم مردم افتخاركردن على (ع ) به پيشى گرفتن از همگان به مسلمان شدن را نقل كرده و گفته اند: پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه مسلمان شد، و خود على عليه السلام همواره مى فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم ، و من نخستين كس هستم كه اسلام آورده است . و على عليه السلام خود به اين موضع افتخار مى كرد و اولياء و مادحان و شيعيان على در عصر خودش و پس از وفات او اين افتخار را براى او بر شمرده اند، و اين موضوع از هر شهره يى شهره تر است و اندكى از آن را قبلا بر شمرديم . و هيچكس از مردم را نمى شناسيم كه به اسلام على عليه السلام به ديده سستى و سبكى بنگرد و هيچكس چنين گمان ياوه يى نبرده است كه على عليه السلام مسلمان شده است . مسلمانى نوجوانى شيفته و كودكى خردسال ، و جاى شگفت است كه افرادى چون حمزه و عباس منتظر بمانند كه ابوطالب چه مى كند و به راى او عمل كنند ولى پسر ابوطالب بدون هيچ اميد و بيمى با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و زبونى را بر عزت بدون علم و شناخت فرجام آن برگزيند و ترجيح دهد.
وانگهى چگونه ممكن است جاحظ و عثمانيان منكر اين موضوع شوند كه رسول خدا (ص ) على (ع ) را به اسلام دعوت فرموده و تصديق را بر او تكليف كرده باشد!
و حال آنكه در خبرى صحيح آمده است كه پيامبر (ص ) در آغاز دعوت و پيش از ظهور كلمه اسلام و انتشار آن در مكه از على خواست كه خوراكى فراهم آرد و فرزندان عبدالمطلب را به حضور پيامبر (ص ) فرا خواند، و على عليه السلام چنان كرد. فرزندان عبدالمطلب در آن روز به حضور پيامبر آمدند، ولى آن حضرت به سبب سخنى كه عمويش ابولهب گفت آنان را به اسلام دعوت نكرد و بيم نداد و براى روز ديگر على (ع ) را همچنان مكلف كرد كه غذايى فراهم آرد و آنان را براى بار دوم فرا خواند و چنان كرد و آنان غذا خوردند و پيامبر با آنان سخن گفت و به اسلام فرا خواندشان و على را هم همراه ايشان ، از آن جهت كه او هم از اعقاب عبدالمطلب بود، به دين اسلام فرا خواند و براى هر كس كه با پيامبر همكارى كند و يارى دهد تضمين فرمود كه او را برادر خود در دين و وصى خود پس از مرگ و خليفه خود پس از رحلت قرار دهد. همگى از پذيرفتن آن خواسته خوددارى كردند و فقط على عليه السلام آن را پذيرفت و عرضه داشت كه من تو را بر آنچه آورده اى يارى مى دهم و با تو بيعت و همكارى مى كنم . و چون پيامبر (ص ) از ديگران خوددراى از يارى و سرپيچى كردن را ديد و از او يارى و فرمانبردارى را مشاهده فرمود به آنان گفت : اين برادر من و وصى خليفه ام پس از من است . برخاستند و در حالى كه مى خنديدند و مسخره مى كردند: به ابوطالب مى گفتند: اينك از پسرت فرمانبردارى كن كه محمد او را بر تو امير ساخت . آيا ممكن است به كودكى كه فقط مميز است و به شيفته يى كه هنوز عاقل نيست و گفته و تكليف شود كه خوراكى فراهم سازد و آن قوم را فرا خواند، و آيا ممكن است كه كودكى پنج يا هفت ساله را بر راز نبوت امين قرار داد و آيا كسى جز عاقل و خردمند را در زمره پيرمردان و كامل مردان دعوت مى كنند، آيا ممكن است كه پيامبر (ص ) دست خود را در دست او نهد و با او بيعت فرمايد و برادرى و وصايت و خلافت خويش را به او واگذار كند و او شايسته براى آن كار و در حد تكليف نباشد و ياراى تحمل و دوستى خدا و دشمنى با دشمنان خدا را نداشته باشد! و چگونه است كه آن كودك به ادعاى شما پس ‍ از مسلمان شدن هرگز با كودكان هم سن و سال خود انس نداشت و به شكل آنان در نيامد و هرگز ديده نشد كه با كودكان همبازى شود و حال آنكه او هم يكى از ايشان و در طبقه آنان بود و معرفت و شناخت او هم مى بايست همچون يكى از آنان باشد.
و چگونه است كه حتى يك ساعت هم از وقت خود را به گرايش به نوجوانان صرف نكرد كه گفته شود انگيزه نوجوانى و كودكى و شيفتگى و كم سن و سالى و اسباب دنيايى او را به ورود در جرگه نوجوانان و بازى كردن واداشت ، بلكه او در فقط در حالى مى بينيم كه بر اسلام خود مصمم و استوار است و گفته و عقيده خويش را با كار و عمل خود محقق مى سازد و اسلام خود را با پاكدامنى و پارسايى به مرحله تصديق مى رساند و از همه كسانى كه در محضر پيامبر بودند او به رسول خدا پيوست و او امين و انيس پيامبر (ص ) در اين جهان و آن جهان است .
و على عليه السلام شهوت خود را سركوب و انگيزه هاى خود را مقهور و خويشتن را بر آن شكيبا ساخت كه اميد به فرجام پسنديده و پاداش آن جهانى داشت و على خود را در سخنان و خطبه هاى خويش آغاز كار و گشايش حال خويش را بيان فرموده است و مى گويد: هنگامى اسلام آورده است كه رسول خدا (ص ) درختى را به حضور خود فرا خوانده است و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافته است به حضورش آمده است و قريش گفته اند جادوگرى است كه جادويش سبك است و على عليه السلام عرضه داشته است كه اى رسول خدا من نخستين كس هستم كه به تو ايمان مى آورد. من به خدا و رسولش ايمان مى آورم و تو را در آنچه آورده اى تصديق مى كنم و گواهى مى دهم كه درخت اين كار خود را به فرمان خداوند و به عنوان تصديق نبوت و برهان درستى دعوت تو انجام داده است . در اين صورت آيا ايمانى صحيح تر و استوارتر و قرص بنيان تر از چنين ايمانى وجود دارد؟ ولى چه مى توان كرد كه شدت خشم و كينه عثمانيان و تعصب و انحراف جاحظ را چاره يى نيست .
وانگهى اگر شخص منصف با دقت بنگرد و هوس را يك سو نهد، نعمت خدا را بر على خواهد دانست كه او چه هنگام و با چه وضعى اسلام آورده است و اگر الطاف ويژه يى كه او به آن مخصوص بوده و هدايتى كه خداوند به او ارزانى داشته است نمى بود، او هم همچون يكى ديگر از خويشاوندان نزديك و افراد خاندان پيامبر (ص ) بود، كه با آنكه همچون على با او معاشرت و آميزش ‍ داشتند، ولى هيچيك دعوت او را نپذيرفتند مگر پس از سالها و برخى از خويشاوندان نزديك رسول خدا هرگز دعوتش را پذيرا نشدند. مثلا جعفر طيار عليه السلام با آنكه پيوسته به رسول خدا بود ولى در آن هنگام مسلمان نشد و عتبة بن ابى لهب با آنكه پسرعمو و داماد پيامبر (ص ) يعنى شوهر دخترش بود، هرگز آن حضرت را تصديق نكرد، بكله از دشمنان سرسخت رسول خدا شمرده مى شد. (370)
خديجه را پسرانى از شوهران ديگر بود كه با آن حضرت در يك خانه مى زيستند و ناپسريهاى او بودند، ولى در آن هنگام مسلمان نشدند. ابوطالب كه در واقع همچون پدر پيامبر (ص ) و كفيل و ناصر او بود و همواره از آن حضرت حمايت مى كرد و كسى است كه اگر او نمى بود براى پيامبر هيچ ركنى برقرار نمى شد، بر طبق بيشتر روايات مسلمان نشده است . عباس كه عمو و همتاى پدر محمد (ص ) بود و از لحاظ سن و سال و محل و تولد و چگونگى پرورش همانندش بود، پس از روزگارى دراز دعوت او را پذيرفت ، و ابولهب كه عموى پيامبر و همچون گوشت و خون او بود نه تنها هرگز مسلمان نشد بلكه از دشمنان سرسخت او بود.
بنابراين چگونه ممكن است اسلام على عليه السلام را معلول الفت و تربيت و قرابت و پرورش و تلقين و خانه مشترك و طول معاشرت و انس و خلوت و همخونى دانست و حال آنكه همه اين حالات براى همه آنان كه نام برديم يا براى بيشتر آنان فراهم بوده است و با وجود آن گروهى از ايشان همچنان بر انكار و كفر خود اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند و گروهى بسيار دير و پس از درنگ بسيار و در حالى كه ديگران از آنان سبقت گرفته بودند و در پايان كار مسلمان شدند و ديگران فضيلت و منزلت را از آنان در ربودند.
و آيا دقت و تاءمل منصفانه در حال على عليه السلام نشان دهنده اين موضوع نيست كه او به سبب مشاهده نشانه ها و معجزات و احساس ‍ بوى دل انگيز پيامبرى و بينش از پرتو رسالت و يقين پايدارى كه در دلش جايگزين شد و از روى علم و نظر صحيح نه از روى تقليد و تعصب مسلمان شده است و اگر بيم و اميدى هم داشته است فقط متعلق به امور آخرتى بوده است .
جاحظ گفته است : بر فرض كه على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است بالغ بوده باشد، باز هم اسلام ابوبكر و زيد بن حارثه و خباب بن ارت از اسلام او برتر و بافضيلت تر بوده است ، زيرا اسلام كسى كه مستعد پذيرش آن نبوده است و بر آن عادت و آمادگى نداشته و تمرين نكرده است برتر از اسلام نوجوانى است كه در آن پرورش يافته و رشد كرده است و اسلام در نظرش با محبت جلوه گر شده است و اين بدان سبب است كه دوستى و محبت مربى بار انديشه و اضطراب نفس و شور دل را از دوش على (ع ) برداشته است و حال آنكه زيد و خباب و ابوبكر گرفتار سختى تاءمل و دقت و سخنى انتقال از دينى كه به آن الفت داشته اند به آيين جديد بر كسى پوشيده نيست و در صورتى كه على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن بالغ و داراى همين شروط هم بوده باشد باز هم اسلام آنان از اسلام او برتر است ، زيرا كسى كه مسلمان مى شود و مى داند پشتيبانى چون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم دارد و ميان بنى عبدالمطلب داراى موقعيت خاص است ، همچون برده و همپيمان و پيرو و مزدور نيست و نمى توان او را همچون يكى از افراد عادى قريش دانست . مگر نمى دانى كه قريش به طور خصوصى و مردم مكه به صورت عمومى ياراى آزار پيامبر (ص ) را تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود نداشتند! وانگهى آن گروه علاوه بر اينكه با رسول خدا چند الفتى نداشته اند گرفتار كارها و انديشه هاى خود هم بوده اند و حال آنكه على عليه السلام همواره در محضر رسول خدا بوده و پيوسته نشانه هاى نبوت را مى ديده و در منزل وحى مى زيسته است و براهين براى او آشكارتر بوده و گرفتاريها در قلب او كمتر خلجان داشته است و معلوم است كه به ميزان سختى و مشقت فضيلت و پاداش بزرگتر و بيشتر است .
ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سزاوار است اشخاص منصف اين فصل را بدقت بنگرند و در گفته هاى جاحظ و ابوبكر اصم (371) در يارى دادن عثمانيان و كوشش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن بكاهند. گاهى مى خواهند معنى آن را باطل سازند و گاه مى خواهند از ارزش آن بكاهند و با اين فريب سازى و داستانسرايى آميخته با سجع خويش هيچكارى از پيش ‍ نمى بردند. و اگر دقت كنى خواهى دانست كه فقط الفاظ بدون معنى درهم بافته است كه بر آن رنگ ستيز و گرفتارى آشكار است ، وگرنه چگونه ممكن است كه حيله و مكر حسود و ستيز و دشمنى عيب گيرنده براى كسى كه قدرش از هر گونه نقصى منزه است و فضائلش از پرتو خورشيد تابناكتر اثر بگذارد! و اين سخن جاحظ كجا مى تواند با دلائل آسمانى و براهين انبياء پهلو بزند كه هر كوچك و بزرگ و هر دانا و نادان كه نام على عليه السلام را شنيده و چگونگى مبعث پيامبر (ص ) را دانسته باشد بخوبى مى داند كه على در سرزمين اسلام متولد نشده و در دامن ايمان پرورش نيافته است پيش خود برده است و على هفت سال همراه پيامبر بوده است و پس از آن جبرئيل رسالت را به او ابلاغ كرده است . پيامبر (ص ) در آن هنگام على را كه بالغ و داراى عقل كامل بوده به اسلام فرا خوانده است و او پس از مشاهده معجزه و اعمال نظر و انديشه مسلمان شده است . و اينكه در سخن على (ع ) آمده است كه هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده است ، منظورش همان فاصله ميان هشت تا پانزده سالگى خويش بوده است و بديهى است كه در آن مدت نه پيامبر (ص ) مدعى بوده و نه كس را به اسلام دعوت مى فرموده است . پيامبر (ص ) بر مبناى آيين ابراهيم عليه السلام و دين حنيف ، خدا را پرستش مى فرموده است و از مردم كناره گيرى داشته و گوشه نشين و خواهان خلوت بوده و در كوه حرا گسسته از همگان مى گذرانده است و على عليه السلام همچون پيرو و شاگردى براى آن حضرت بوده است . و چون على به حد بلوغ رسيد و فرشتگان به حضور پيامبر آمدند و او را به پيامبرى مژده دادند، على را به اسلام فرا خواند و او با كمال دقت و شناخت دلائل و معجزات دعوت رسول خدا را پذيرفت . بنابراين چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على چنان نبوده كه مستعد براى آن باشد! و اگر قرار باشد كه اسلام على از اسلام ديگران فضيلت كمترى داشته باشد، آنهم به اين سبب كه پيش از دعوت به اسلام در مورد تعبد و خداپرستى با رسولان خدا تمرين مى كرده است ، بايد طاعت و عبادت بسيارى از مكلفان افضل و برتر از طاعت و عبادت پيامبر (ص ) و ديگر معصومان باشد، زيرا به عقيده عدلى مذهبان معتزله عصمت عبارت از لطف ويژه خداوند است كه هر بنده يى به آن اختصاص ‍ يابد، مرتكب كار قبيح نمى شود و هر كس به اين لطف مخصوص گردد طاعت و عبادت بر او آسانتر است و طبق سخن جاحظ لازم است كه پاداش و اجر او كمتر از ثواب كسى كه بدون چنان لطفى طاعت و بندگى مى كند، مى باشد. از اين گذشته چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على (ع ) روز سه شنبه يى مسلمان شد كه روز پيش از آن يعنى دوشنبه پيامبر به رسالت مبعوث شده است و كسى كه حال او چنين باشد در آن فاصله اندك دلايل و حجتهاى رسالت چندان به گوش او نرسيده و معجزات پيامبرى را چندان مشاهده نكرده است و زمان چنان طولانى نبوده است كه اندوه ترك آيين و سنگينى تكليف را از دوشش برداشته باشد، بلكه بدين گونه فضل او و حسن انتخاب او براى خودش آشكارتر مى شود كه در حال بلوغ و پس از ستيز كوتاهى با انگيزه هاى نفسانى مسلمان شده است و پس از شنيدن آن مسلمان خود را به تاءخير نينداخته است .