جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۵
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۵ -
وانگهى از نص
كتاب و سنت اين گفتار خداوند متعال كه از قول حضرت موسى بيان فرموده
است كه عرضه داشت و براى من از خويشانم وزيرى
قرار بده كه هارون برادرم باشد و نيروى مرا با او استوار فرماى و او را
در كار من شريك گردان
(350) چنين استنباط مى شود كه على وزيرى رسول خدا (ص )
است ، زيرا پيامبر (ص ) در خبرى كه روايت آن مورد قبول فرق اسلامى است
به على فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون از موسى است
جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و بدينگونه تمام مراتب هارون نسبت به
موسى را براى على عليه السلام جمع فرموده است و در اين صورت او وزير
رسول خدا و استواركننده بازو و نيروى اوست و اگر نه اين است كه پيامبر
(ص ) خاتم پيامبرى هم شريك بود.
همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود نقل مى كند كه مردى اميرالمومنين گفت
: اى اميرالمومنين ! به چه دليل تو از پسرعمويت ارث مى برى آنهم بدون
اينكه از عمويت ارث ببرى ! على عليه السلام سه مرتبه فرمود: هان
بشنويد! تا آنكه همگى آماده شدند و گوش فرا دادند سپس فرمود: پيامبر (ص
) فرزندان و فرزندزادگان عبدالمطلب را كه خويشاوندانش بودند در مكه جمع
فرمود و چنان بود كه هر يك از ايشان به تنهايى يك بزغاله را مى خورد و
ديگى بزرگ شير مى آشاميد.
پيامبر (ص ) فقط يك مد حدود يك كيلو خوراك فراهم فرمود. همگى خوردند و
سير شدند و آن خوراك همچنان بر جاى بود، گويى اصلا دست نخورده است و
سپس كاسه كوچكى شير خواست كه همگان نوشيدند و سيراب شدند و آن شير
همچنان بر جاى بود، گويى هيچ چيز از آن نياشاميده اند. سپس فرمود: اى
فرزندان عبدالمطلب ! من نخست ويژه شما برانگيخته شده ام و پس از آن
براى همگان .
اينك كداميك از شما با من بيعت مى كند كه در قبال آن برادر و دوست و
وارث من باشد؟ هيچكس بر نخاست و من كه از افراد كم سن و سال آن قوم
بودم برخاستم .
فرمود: بنشين و سخن خود را سه بار تكرار فرمود و هر بار فقط من بر مى
خواستم و مى فرمود بنشين . بار سوم دست بر دست من زد من بيعت كردم و از
آن گاه من از پسرعمويم ميراث بردم بدون اينكه از عمويم ميراث بردم .
(351)
(در آخرين بخش اين خطبه كه اميرالمومنين على عليه السلام موضوع پيوستگى
و ملازمت خود با رسول خدا (ص ) را بيان فرموده است ، ضمن آن از معجزه
يى كه كفار قريش از پيامبر (ص ) خواسته اند تا درختى را فرا خواند، كه
با ريشه هايش از جاى خود كنده شود و بيايد و مقابل پيامبر بايستد، سخن
گفته است . ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات چنين آورده است
):
اما موضوع درختى كه پيامبر (ص ) آنرا فرا خواند و به حضورش آمد حديثى
است كه بسيارى از محدثان آنرا در كتابهاى خويش آورده اند و متكلمان
هم آنرا ضمن بيان معجزات رسول خدا (ص ) نقل كرده اند و بيشتر آنان اين
موضوع را همانگونه كه در اين خطبه اميرالمومنين آمده است آورده اند.
برخى هم اين موضوع را به صورت مختصر نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) درختى
را فرا خواند و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافت به حضورش آمد.
بيهقى اين موضوع را در كتاب دلائل النبوة آورده است و محمد بن اسحاق بن
يسار در كتاب سيره و مغازى به صورت ديگرى نقل كرده است . محمد بن اسحاق
مى گويد: ركانة بن عبد يزيد بن هاشم عبدالمطلب بن عبد مناف از همه قريش
نسبت به پيامبر (ص ) خشن تر بود. روزى در يكى از دره هاى مكه تنها به
رسول خدا برخورد. پيامبر (ص ) به او فرمود: اى ركانة آيا حاضر نيستى از
خدا بترسى و آنچه را كه من تو را به آن فرا مى خوانم بپذيرى ؟ ركانه
گفت : اگر بدانم آنچه كه مى گويى حق است از تو پيروى مى كنم . پيامبر
فرمود. آيا اگر با تو كشتى بگيرم و ترا بر زمين زنم قبول مى كنى كه
آنچه من مى گويم حق است ؟ گفت : آرى . فرمود: برخيز تا با تو كشتى
بگيرم . ركانه برخاست و همينكه پيامبر به او حمله آورد او را، بدون
اينكه از خودش اختيارى داشته باشد، بر زمين زد. ركانه گفت : اى محمد،
اين كار را تكرار كن . تكرار كرد و باز هم ركانه را بر زمين زد. ركانه
گفت : اى محمد، اين شگفت است كه چنين مرا بر زمين مى زنى ! پيامبر (ص )
فرمودند: اگر بخواهى كه از خدا بترسى و از آيين من پيروى كنى شگفت تر
از اين را به تو نشان مى دهم . ركانه گفت : آن چيست ؟ فرمود: همين
درختى را كه مى بينى براى تو فرا مى خوانم كه بيايد. ركانه گفت : آنرا
فرا خوان و پيامبر (ص ) چنان فرمود و آن درخت حركت كرد و آمد و مقابل
رسول خدا (ص ) ايستاد. آنگاه پيامبر (ص ) فرمود: به جاى خود بر گرد و
درخت به جاى خود برگشت . ركانة پيش قوم خود برگشت و گفت : اى خاندان
عبد مناف ، با اين دوست خود با تمام مردم روى زمين مسابقه جادوگرى دهيد
كه هرگز جادوگرتر از او نديده ام و داستان را براى آنان گفت .
(352)
(ابن ابى الحديد سپس بحث مفصل زير را ايراد كرده است ):
سخن درباره اسلام آوردن
ابوبكر و على و ويژگى هاى هر يك از آن دو
شايسته سزاوار است در اين مورد خلاصه
آنچه را كه شيخ ابوعثمان جاحظ
(353) در كتاب المعروف العثمانية خود، درباره تفضيل
اسلام ابوبكر بر اسلام على عليه السلام ، آورده است بيان كنيم ، زيرا
در اين خطبه على عليه السلام به نقل از قريش مى گويد، كه چون او پيامبر
(ص ) را تصديق كرده است ، آنان گفته اند: معلوم است كه كار تو را كسى
جز اين تصديق نمى كند. زيرا على را كوچك و كم و سن و سال مى دانستند و
كار پيامبر را هم كوچك مى شمردند و مى گفتند: در ادعاى او فقط پسربچه
يى كم و سن و سال هماهنگ شده است ، و شبهه عثمانيه هم كه جاحظ آنرا
تقرير كرده است از همين سخن و شبهه سرچشمه گرفته است و خلاصه آن اين
است كه ابوبكر در حالى كه چهل ساله بوده است مسلمان شده است و على عليه
السلام در حالى كه هنوز بالغ نشده بوده است اسلام آورده است و بنابراين
اسلام ابوبكر افضل است . سپس پاسخها و اعتراضات شيخ ابوجعفر اسكافى
(354) را در كتاب معروف خود كه نامش نقض العثمانيه
است مى آوريم و سخن ميان آن دو از بحث درباره اسلام آن دو گذشته است و
به بحث درباره افضليت و ويژگيهاى ايشان كشيده است . و اين موضوع خالى
از فايده بزرگى نيست ، وانگهى لطافتى دارد كه نبايد اين كتاب از آن
خالى بماند و سخن جاحظ و اسكافى به رساله و خطابه شبيه تر است و از
بهترين نمونه هاى كتابت و نگارش اين است و اين كتاب ما براى همين كار
است .
(355)
ابوعثمان جاحظ گويد: عثمانيه مى گويند افضل امت و سزاوارترين ايشان به
امامت ابوبكر بن ابى قحافه عليه ما عليه
(356) است كه اسلام آوردن او چنان بوده است كه هيچكس به
روزگار مسلمانى او اسلام نياورده بوده است ! و چنين است كه مردم درباره
نخستين كسى كه مسلمان شده است اختلاف نظر دارند. گروهى گفته اند ابوبكر
است ، گروهى گفته اند زيد بن حارثه است و گروهى گفته اند خباب بن ارت
است .
و چون اين اخبار و شمار احاديث و رجال آنرا بررسى مى كنيم و به صحت
اساتيد آنان مى نگريم ، مى بينيم خبر تقدم اسلام ابوبكر عمومى تر و
رجال آن بيشتر و سندهايش صحيح تر است و خود ابوبكر هم در اين مورد
مشهورتر و الفاظ در مورد او آشكارتر است . وانگهى اشعار صحيح و اخبار
فراوانى در اين باره به هنگام زندگى رسول خدا (ص ) و پس از رحلت آن
حضرت نقل شده است و ميان اشعار و اخبار فرقى نيست به شرطى كه در اصل آن
اتفاق باشد و به صورت صحيح نقل شده باشد، ولى ما به اين موضوع فعلا
كارى نداريم و آنرا كنارى مى نهيم ، زيرا به جهت ديگر توانا هستيم و بر
آن اعتماد داريم و به همان كمترين چيزى كه در مورد ابوبكر گفته شده است
قناعت مى كنيم و حكم مدعى را مى پذيريم . و مى گوييم گروهى را مى بينيم
كه مى گويند ابوبكر پيش از زيد و خباب مسلمان شده است و گروهى مى گويند
آن دو پيش از او مسلمان شده اند و ميانگين اين كار از همه به عدالت
نزديكتر و براى جلب محبت همگان بهتر است و موجب رضايت مخالف هم مى شود
و آن اين است كه بگوييم : قبول مى كنيم كه آنان همگى با هم مسلمان شده
اند و آنچنان كه شما مى پنداريد اخبار در مورد اسلام هر يك از ايشان
برابر و يك اندازه است و هيچيك از دو طرف اين قضيه بر ديگرى برترى
ندارد و ما با قبول اين مساءله با استدلال به آنچه در حديث وارد شده
است و به آنچه پيامبر (ص ) در مورد او نسبت به غير او روشن ساخته است
به امامت او حكم مى كنيم .
گويند: از جمله چيزها كه در مورد تقدم اسلام ابوبكر روايت شده است ،
روايتى است كه ابوداود و ابن مهدى از شعبة ، و ابن عيينة از جريرى از
ابوهريره نقل مى كنند كه ابوبكر خود مى گفته است : من به خلافت از همه
شما سزاوارترم .
مگر نخستين كس نيستم كه نمازگزارده است .
عباد بن صهيب از يحيى بن عمير از محمد بن منكدر نقل مى كند كه رسول خدا
(ص ) فرموده است : خداوند مرا به هدايت و دين حق
مبعوث فرمود و براى همه مردم . گفتند: دروغ مى گويى و ابوبكر گفت راست
مى گويى .
يعلى بن عبيد روايت مى كند كه مردى پيش ابن عباس آمد و از او پرسيد: چه
كسى نخستين مسلمان از ميان مردم است ؟ ابن عباس گفت : مگر اين سخن
شعر حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد:
هر گاه مى خواهى شادى و كار پسنديده يى از
برادرى مورد اعتماد به ياد آورى ، برادر خود ابوبكر را به آنچه انجام
داد ياد كن . نفر دومى و پيروى كننده پسنديده ديدار و نخستين كس از
مردم كه پيامبر را تصديق كرده است .
(357)
و ابومحجن چنين سروده است :
تو، به اسلام آوردن پيشى گرفتى و خداوند گواه
است و تو در آن خيمه برافراشته ظاهرا يعنى در جنگ بدر حبيب بودى .
و كعب بن مالك گفته است :
اى برادر تيمى ، تو به دين احمد پيشى گرفتى و به
هنگام سختى در غار دوست و مصاحب پيامبر بودى .
ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن ادريس و كيع ، از شعبه ، از عمرو بن عمره
نقل مى كند كه مى گفته است : نخعى مى گفته است : ابوبكر نخستين كسى است
كه مسلمان شده است .
هيثم ، از يعلى بن عطاء از عمرو بن عنبسة نقل مى كند كه مى گفته است :
به حضور پيامبر (ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و پرسيدم : چه كسى
با تو بر اين آيين بيعت كرده است ؟ فرمود: آزاده يى و برده يى و من در
آن هنگام چهارمين مسلمان بودم . برخى از اصحاب حديث گفته اند: منظور از
آزاده ابوبكر و منظور از برده بلال است .
ليث بن سعد، از معاوية بن صالح ، از سليم بن عامر، از ابوامامه نقل مى
كند كه مى گفته است : عمرو بن عنبسه براى من نقل كرد كه از پيامبر (ص
)، كه در عكاظ بوده اند، پرسيده است : چه كسى از تو پيروى كرده است ؟
فرموده است : آزاده و برده يى كه ابوبكر و بلال باشند.
عمرو بن ابراهيم هاشمى از عبدالملك بن عمير از اسيد بن صفوان كه از
اصحاب پيامبر است نقل مى كند كه گفته است : چون ابوبكر در گذشت على
عليه السلام آمد و فرمود: اى ابابكر، خدايت رحمت كناد كه از ميان مردم
نخستين مسلمان بودى .
عباد، از حسن بن دينار، از بشر بن ابى زينب از عكرمه برده آزاد كرده
ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون بنى هاشم را ملاقات مى كنم ،
مى گويند: على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است و چون
آنانى را كه مى دانند ملاقات مى كنم مى گويند: ابوبكر نخستين كسى است
كه مسلمان شده است .
ابوعثمان جاحظ مى گويد: عثمانيه مى گويند: اگر كسى بگويد شما را چه مى
شود كه نام على بن ابى طالب را در اين طبقه نمى آوريد و حال آنكه
فراوانى افرادى كه اسلام او را مقدم مى دارند و بسيارى از روايات را در
آن باره مى دانيد؟ مى گوييم : روايت صحيح و گواهى استوار را مى دانيم
كه او در حالتى كه كودك فريفته و طفل صغيرى بوده است اسلام آورده است و
نقل كنندگان اين احاديث را تكذيب نمى كنيم ، در عين حال نمى توانيم
اسلام او را به اسلام افراد بالغ ملحق سازيم ، زيرا كسانى كه گفته اند
سن او را به هنگام مسلمان شدن پنج سال پنداشته اند و كسانى كه بيشتر
گفته اند پنداشته اند كه در آن هنگام نه ساله بوده است . قياس اين است
كه ميانگين اين دو روايت گرفته شود و حق اين كار از باطل آن چنين
شناخته مى شود كه سالهاى خلافت على و عثمان و عمر و ابوبكر و مدت توقف
پيامبر (ص ) را در مدينه و مكه حساب كنيم و چون اين كار را انجام دهيم
معلوم مى شود كه همان صحيح است كه على در هفت سالگى مسلمان شده است .
ضمنا اين مساءله مورد اجماع است كه على عليه السلام در ماه رمضان سال
چهلم هجرت كشته شده است .
(358)
شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اگر نه اين است كه جهل و نادانى بر
مردم غلبه دارد و آنان تقليد از ديگران را دوست مى دارند، نيازمند به
آن نبوديم كه دلايل و سخنان عثمانيه را نقض كنيم و خلاف آنرا بياوريم .
همه مردم مى دانند كه دولت و زور و قدرت طرفدار سخنان ايشانند و همه كس
مى داند كه شيوخ و علما و اميران چه قدرتى داشته اند و سخنان عثمانيان
آشكار و قدرت ايشان پيروز بوده است . از كرامت حكومت برخوردار بوده اند
و تقيه هم نداشته اند. وانگهى چه جوايزى تعيين مى كردند كه افراد اخبار
و رواياتى در فضيلت ابوبكر نقل كنند و بنى اميه هم در اين باره بسيار
تاءكيد داشتند و محدثان هم براى رسيدن به آنچه در دست بنى اميه بود چه
بسيار احاديث كه ساختند و پرداختند. بنى اميه در تمام مدت حكومت خود
براى به فراموشى سپردن نام على عليه السلام و فرزندانش و خاموش كردن
پرتو ايشان از هيچ كوششى فروگذار نبودند و همواره فضائل و مناقب و
سوابق ايشانرا پوشيده مى داشتند و مردم را بر دشنام و ناسزاگفتن و لعن
كردن آنان بر منابر وا مى داشتند و همواره از شمشير خون علويان فرو مى
چكيد و شمارشان اندك و دشمنشان بسيار بود.
در آن مدت علويان يا كشته و اسير بودند يا گريزان و سرگردان و خوار و
زبون و بيمناك مواظب خويشتن . حتى كار به آنجا كشيد كه به فقيه و محدث
و قاضى و متكلم تذكر داده مى شد و آنانرا به سختى بيم مى دادند و تهديد
مى كردند كه نبايد چيزى از فضائل علويان بر زبان آورند، و به هيچكس
اجازه نمى دادند گرد ايشان بگردد و چنان شد كه محدثان در چنان تقيه يى
قرار گرفتند كه چون مى خواستند از على عليه السلام حديثى نقل كنند با
كنايه و بدون تصريح به نام او نقل مى كردند و مى گفتند: مردى از قريش
چنين گفت و مردى از قريش چنين كرد، و نام او را بر زبان نمى آوردند.
وانگهى به خوبى مى بينيم كه همه نقيض گويان در نقض فضائل شخص على عليه
السلام كوشش كرده اند و هر گونه حيله سازى و تاءويلات نادرست را موجه
دانسته اند، اعم از خارجيان از دين بيرون شده و ناصبيان كينه توز و
افراد به ظاهر پايدار ولى گنگ و زبان بسته و ناشيان ستيزه گر و منافقان
دروغگو و عثمانيان حسود در آن مورد اعتراض ها كرده و طعن ها زده اند، و
چه بسيار معتزليانى كه با وجود دانستن مبانى و شناخت موارد شبهه و
مواضع طعن و انواع تاءويلات در جستجوى چاره براى باطل كردن مناقب على و
تاءويل نادرست از فضائل مشهور او برآمده اند.
گاه آنها را به چيزهايى كه احتمال داده نمى شود تاءويل كرده اند و گاه
با مقايسه كردن با موارد ديگر خواسته اند از قدر و منزلت آن بكاهند، با
وجود همه اين كارها فضائل او همواره بر قوت و رفعت خود و وضوح و روشنى
فزونى گرفته است . و مى دانى كه معاويه و يزيد و مروانيانى كه پس از آن
دو بودند در تمام مدت پادشاهى خودشان ، كه بيش از هفتاد سال طول كشيده
است ، از هيچ كوششى در واداشتن مردم به دشنام دادن و لعن كردن و پوشيده
نگهداشتن فضائل و مناقب و سوابق او خوددارى نكردند.
خالد بن عبدالله واسطى از حصين بن عبدالرحمان ، از هلال بن يساف ، از
عبدالله بن ظالم نقل مى كند كه مى گفته است : چون با معاويه بيعت شد
مغيرة بن شعبه خطيبانى را برپا داشت كه على عليه السلام را لعن كنند.
سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل مى گفت : آيا اين مرد ستمگر را نمى بينيد
كه به لعن كردن مردى از اهل بهشت فرمان سليمان بن داود، از شعبه ، از
حر بن صباح نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم عبدالرحمان بن اخنس مى
گفت : حضور داشتم كه مغيرة بن شعبه خطبه خواند و از على عليه السلام
نام برد و دشنامش داد.
ابوكريب مى گويد: ابواسامه از قول بن مثنى نخعى ، از رياح بن ثابت براى
ما نقل كرد كه مى گفته است : در حالى كه مغيرة بن شعبه در مسجد بزرگ
كوفه نشسته بود و گروهى پيش او بودند، مردى به نام قيس بن علقمه پيش او
آمد. مغيره روى به او كرد و شروع به دشنام دادن على (ع ) كرد.
محمد بن سعيد اصفهانى ، از شريك ، از محمد بن اسحاق ، از عمر بن على بن
حسين ، از پدرش على بن حسين عليهماالسلام روايت مى كند كه مى گفته است
: مروان به من گفت : ميان آن قوم هيچكس به اندازه سالار شما على عليه
السلام از سالار ما عثمان دفاع نكرد. گفتم : پس شما را چه مى شود كه او
را از روى منبرها دشنام مى دهيد؟ گفت : كار و حكومت ما بدون آن مستقيم
و روبراه نمى شود.
ابوغسان مالك بن اسماعيل نهدى از ابن ابى سيف نقل مى كند كه مى گفته
است : مروان خطبه مى خواند و حسن عليه السلام پايين منبر نشسته بود.
مروان به على عليه السلام دشنام داد. حسن فرمود: اى مروان واى بر تو
آيا اين كسى را كه دشنام دادى بدترين مردم است ؟ گفت : نه ، كه بهترين
مردم است .
همچنين ابوغسان مى گويد: عمر بن عبدالعزيز مى گفت : پدرم خطبه مى خواند
و همواره نيكو سخن مى گفت ولى همينكه به يادكردن از نام على و دشنام
دادن به او مى رسيد زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون
مى شد.
در اين باره با او گفتگو كردم . گفت : تو اى حال مرا فهميده اى ؟ اگر
اين گروه آنچه را كه پدرت از على مى داند بدانند، حتى يك مرد هم از ما
پيروى نخواهد كرد.
ابوعثمان گويد ابواليقظان
(359) براى ما نقل كرد كه روز عرفه مردى از پسران عثمان
پيش هشام بن عبدالملك آمد و گفت : امروز روزى است كه خليفگان در آن لعن
كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند.
عمرو بن قناد، از محمد بن فضيل ، از اشعث بن سوار نقل مى كند كه مى
گفته است : عدى بن ارطاة
(360) على عليه السلام را بر منبر دشنام داد. حسن بن
بصرى گريست و گفت : امروز مردى دشنام داده شد كه در اين جهان و جهان
ديگر برادر پيامبر (ص ) است .
عدى بن ثابت از اسماعيل بن ابراهيم نقل مى كند كه مى گفته است : من و
ابراهيم بن يزيد در مسجد كوفه كنار درهاى بنى كده براى نماز جمعه نشسته
بوديم .
مغيره بيرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه كرد. نخست خدا را ستايش كرد
و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستين على عليه السلام در
افتاد.
ابراهيم بر زانو ياران من زد و گفت : بيا خودمان سخن گوييم كه ديگر در
نماز جمعه نيستيم ، مگر نمى شنوى كه اين چه مى گويد!
(361)
عبدالله بن عثمان ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف براى ما گفت : يكى از
پسران عامر بن عبدالله بن زبير به فرزندش مى گفت : پسركم از على (ع )
جز به نيكى نام مبر كه بنى اميه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت
كردند و خداوند با اين كار بر رفعت على افزود. دنيا هرگز چيزى را بنا
نمى كند مگر اينكه خودش آنرا ويران مى كند، ولى دين هرگز چيزى را نمى
سازد كه ويران كند.
عثمان بن سعيد مى گويد مطلب بن زياد، از ابوبكر بن عبدالله اصفهانى
براى ما نقل كرد كه براى بنى اميه پسرخوانده زنازاده يى بنام خالد بن
عبدالله بود كه همواره على عليه السلام را دشنام مى داد. روز جمعه يى
در حالى كه براى مردم خطبه مى خواند گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا
هرگز على را به حكومتى نگماشت كه مى دانست چگونه است ، ولى چاره نداشت
كه دامادش بود. در اين هنگام سعيد بن مسيب كه در حال چرت زدن بود چشمش
را گشود و گفت : اى واى بر شما! اين خبيث چه گفت ، كه من ديدم مرقد
مطهر رسول خدا شكاف برداشت و آن حضرت مى فرمود: اى دشمن خدا دروغ مى
گويى .
قتادة روايت مى كند و مى گويد: اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى
كرد كه مى گفته است : در مدينه كنار محله احجارالزيت بودم . ناگاه
شترسوارى آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام داد. مردم گرد او
جمع شدند و او را مى نگريستند.
در همين حال كه او دشنام داد، سعد بن ابى وقاص رسيد و گفت : بارخدايا
اگر اين مرد بنده شايسته و نيكوكار ترا دشنام مى دهد، هم اكنون بدبختى
و زبونى او را به مسلمانان نشان بده . چيزى نگذشت كه شترش رم كرد و او
بر زمين افتاد و گردنش در هم شكست .
عثمان بن ابى شبيه ، از عبدالله بن موسى ، از فطر بن خليفه ، از
ابوعبدالله جدلى نقل مى كند كه مى گفته است : به حضور ام سلمه كه خدايش
رحمت كناد رسيدم . به من گفت : آيا كار به آنجا رسيده است كه به رسول
خدا دشنام داده مى شود و شما زنده ايد؟
گفتم : چگونه ممكن است و كجا چنين چيزى بوده است ؟ مگر به على عليه
السلام و هر كس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود.
عباس بن كار ضبى گويد: ابوبكر هذلى ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته
است : ابن عباس به معاويه گفت : آيا از دشنام دادن به اين مرد خوددارى
نمى كنى ؟ گفت : نه ، تا آنگاه كه كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگ
شوند و بزرگان پير و شكسته گردند، و چنان شد كه چون عمر بن عبدالعزيز
از دشنام دادن به على خوددارى كرد، گفتند: ترك سنت كرده است .
گويد: از ابن مسعود به صورت موقوف يا مرفوع
(362) نقل شده كه خطاب به مردم مى گفته است : در چه حال
خواهيد بود، چون فتنه يى شما را فرا رسد كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در
آن شكسته و فرتوت شود و آن فتنه ميان مردم چنان جريان يابد كه آنرا سنت
پندارند و چون چيزى از آن تغيير كند گويند سنت دگرگون شده است .
ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين را مى دانيد كه چه بسا اتفاق مى افتد كه
برخى از پادشاهان سخنى يا آيينى پديد مى آورند و فقط به منظور خاص و
هواى دل خودشان است و مردم را بر آن كار وا مى دارند، آنچنان كه چيز
ديگرى غير از آنرا نمى شناسند. آنچنان كه حجاج بن يوسف مردم را وادار
به خواندن قرآن به قراءت عثمان و ترك قراءت ابن مسعود و ابى بن كعب كرد
و در آن مورد بيم و تهديدى به مراتب كمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى
اميه و سركشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شيعيانش انجام دادند
انجام داد و با آنكه او فقط حدود بيست سال حكومت كرد هنوز حجاج نمرده
بود كه همه مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد
كردند و هيچ قراءت ديگرى غير از قراءت عثمان را نمى شناختند و اين به
سبب آن بود كه پدران از آن خوددارى مى كردند و معلمان هم از تعليم آن
خويشتن دارى ، چنان شد كه اگر قراءت عبدالله بن مسعود يا ابن ابى كعب
بر آنان خوانده مى شد آنرا نمى شناختند. حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره
مى بردند، زيرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند. و چون بر
رعيت به زور غلبه كنند و ايام چيرگى بر ايشان طولانى شود و ترس و بيم
ميان ايشان رايج شود و تقيه آنانرا فرا گيرد، ناچار به سكوت و زبونى
هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بينش آنان مى گيرد و انديشه آنان را
مى كاهد و از سرشت ايشان مى شكند تا به آنجا كه بدعتى را كه پديد آورده
اند بر سنتى كه مى شناخته اند ترجيح مى نهند، بلكه آن بدعت ، سنت اصيل
را به فراموشى مى سپارد. و مى دانيم كه حجاج و كسانى كه امثال او را
ولايت مى دادند چون عبدالملك و وليد و ديگر فرعون هاى بنى اميه و بنى
مروان كه پيش و بعد از آنان بودند و در پوشيده داشتن محاسن و فضايل على
عليه السلام و فرزندان و شيعيان او و ساقط كردن قدر و منزلت ايشان به
مراتب حريص تر و كوشاتر بودند از ساقطكردن قراءت عبدالله بن مسعود و
ابن ابى كعب ، زيرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهى و تباهى
حكومت و روشن شدن وضع زشت ايشان نمى شد و حال آنكه در مشهورشدن فضل على
عليه السلام و فرزندان آن حضرت و آشكارساختن محاسن آنان هلاك و نابودى
ايشان قرار داشت و موجب مى شد حكم قرآن مجيد كه آنرا يك سو نهاده بودند
بر آنان چيره شود.
بدين سبب در پوشيده داشتن فضائل على عليه السلام سخت كوشش مى كردند و
مردم را بر پوشيده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند، ولى خداوند متعال در
مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتوافشانى بيشتر چيز ديگرى را نخواست و
به خواست خدا محبت ايشان در دلها در حد شيفتگى و شدت و نام آنان در حد
كمال شهوت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و كمال قوت و شاءن و فضيلت
آنان برتر و قدر و منزلت ايشان بزرگتر شد. و در نتيجه اهانت زمامداران
عزيزتر شدند و آنچه آنان خواستند ياد ايشان را بميرانند بيشتر زنده شد
و هر شر و بدى كه نسبت به على عليه السلام و فرزندانش اراده كردند مبدل
به خير و نيكى شد و در نتيجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزاياى او و
سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد كه هيچيك از
پيشگامان از او مقدم نيستند و هيچكس با او برابر نيست و هر كس بخواهد
همپايه او شود هرگز به او نمى رسد، و حال آنكه قاعده بر اين است كه اگر
على به شهرت كعبه و همچون آثار و احاديث محفوظه هم مى بود، با اين
مبارزه يى كه آنرا وصف كرديم ، حتى يك كلمه درباره فضائل او بدست ما
نرسد.
اسكافى سپس چنين مى گويد: اما آنچه كه جاحظ در مورد امامت ابوبكر به آن
استناد كرده است ، كه او نخستين كسى است كه مسلمان شده است ، اگر اين
خبر صحيح و استدلال به آن درست مى بود، خود ابوبكر روز سقيفه به آن
استناد مى كرد و ما نمى بينيم كه او چنان كرده باشد، زيرا ابوبكر دست
عمر و ابوعبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت
يكى از اين دو راضى هستم و با هر يك از آن دو كه مى خواهيد بيعت كنيد.
و اگر اين احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بيعت ابوبكر
گرفتارى يى بود كه خداوند شر آنرا حفظ فرمود.
وانگهى لازم بود يكى از مردم چه در دوره امامت و پيشوايى ابوبكر و چه
پس از آن همين ادعا را مى كرد كه او به سبب اينكه نخستين مسلمانان است
بايد پيشوا باشد و ما هيچكس را نمى شناسيم كه چنين ادعايى در مورد او
كرده باشد، علاوه بر اينكه عموم و جمهور محدثان چيزى جز اين ننوشته اند
كه ابوبكر پس از چند مرد اسلام آورده است كه از جمله ايشان على بن ابى
طالب و برادرش جعفر و زيد بن حارثه و ابوذر غفارى و عمرو بن عنبسة سلمى
و خالد بن سعيد بن عاص و خياب بن ارت هستند، و چون در روايات صحيح و
اسانيد مورد اعتماد و استوار تاءمل كنيم ، همه آنها را چنين مى يابيم
كه گوياى اين موضوع است كه على عليه السلام نخستين مسلمان است كه اسلام
آورده است .
اما روايت از ابن عباس كه ابوبكر نخستين مسلمان از ميان صحابه است
همانا كه از او بر خلاف اين موضوع بيشتر روايت كرده اند و مشهورتر است
. از جمله روايتى است كه آنرا يحيى بن حماد از ابوعوانه و سعيد بن عيسى
از ابوداود طياليسى از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده اند كه گفته
است : نخستين كس از مردان كه نماز گزارده على عليه السلام است .
و حسن بصرى روايت كرده و گفته است : عيسى بن راشد، از ابوبصير، از
عكرمة از ابن عباس ، براى ما روايت كرد، كه گفته است : خداوند متعال
استغفار براى على عليه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده ،
در آنجا كه گفته است : پروردگارا براى ما و براى
برادران ما كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند غفران خود را عنايت فرماى
.
(363) بنابراين همگان كه پس از على اسلام آورده اند
براى على عليه السلام طلب غفران مى كنند.
و سفيان بن عيينة ، از ابن ابى نجيح ، از مجاهد، از ابن عباس ، روايت
مى كند كه مى گفته است : پيشى گيرندگان سه تن هستند: يوشع بن نون كه به
ايمان آوردن موسى (ع ) از همگان سبقت گرفت و صاحب
يس كه به گرويدن به عيسى (ع ) پيشى گرفت
و على بن ابى طالب كه به گرويدن به محمد كه كه بر آن دو سلام باد پيشى
گرفت .
و اين گفتار ابن عباس در مورد سبقت على (ع ) به اسلام و اين احاديث
ثابت تر و شهره تر از حديث شعبى است ، علاوه بر اينكه از خود شعبى هم
خلاف آن روايت شده است و چنين است كه ابوبكر هذلى و داود بن ابى هند از
شعبى نقل مى كنند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) در مورد على عليه
السلام فرموده اند: اين نخستين كسى است كه به من
ايمان آورده و مرا تصديق كرده است و همراه من نماز گزارده است .
اسكافى مى گويد: از ديگر اخبارى كه در كتابهاى صحيح و با سندهاى
استوار، در مورد سبقت اسلام على عليه السلام آمده است ، روايتى است كه
شريك بن عبدالله از سليمان بن مغيرة از زيد بن وهب از عبدالله بن مسعود
نقل كرده كه مى گفته است : نخستين چيزى كه از كار رسول خدا (ص ) ديدم
آن بود كه با تنى چند از عموها و خويشاوندانم و گروهى از قوم خودم به
مكه آمدم . كار ما عطرفروشى بود ما را پيش عباس بن عبدالمطلب بردند
وقتى پيش او رسيديم كنار چاه زمزم نشسته بود.
در همان حال كه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و
پيش آمد.
دو جامه سپيد بر تن داشت . زلفى تا نيمه گوشها داشت . موهايش مجعد و
بينى او عقابى و زيبا، چشمانش مشكى و شهلا و ريش او پرپشت و دندانهايش
رخشان بود. رنگ چهره اش سپيدى بود كه به سرخى مى زد، گويى ماه شب
چهاردهم بود.
بر سمت راشتش نوجوانى در حد بلوغ يا به بلوغ رسيده و خوش سيما حركت مى
كرد و پشت سر آن دو، بانويى حركت مى كرد كه زيبايى هاى خود را پوشيده
بود. نخست آهنگ حجرالاسود كردند. آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام
كردند و پس از آنان ، آن بانو استلام كرد. آنگاه آن مرد هفت بار گرد
خانه طواف كرد. آن نوجوان و آن بانو همراهش طواف كردند. پس از آن روى
به حجر اسماعيل آوردند. آن مرد ايستاد و دستهاى خود را بلند كرد و
تكبير گفت . نوجوانان كنار او و آن بانو پشت سرشان ايستادند و آن دو هم
دستهاى خود را برافراشتند و تكبير گفتند.
آن مرد قنوت طولانى خواند و به ركوع رفت كه آن دو نيز چنان كردند. سپس
مرد از ركوع برخاست و مدتى همچنان ايستاده درنگ كرد و نوجوان و زن هم
همانگونه رفتار كردند. ما كه چيزى را ديديم كه براى ما ناآشنا بود كه
در مكه انجام آنرا نديده بوديم ، روى به عباس كرديم و به او گفتم : اى
اباالفضل ! ما چنين آيينى را تا كنون ميان شما نمى شناختيم . گفت :
برادرزاده من محمد بن عبدالله است و اين نوجوان هم پسر برادر ديگرم ،
يعنى على بن ابى طالب ، است و اين زن هم خديجه دختر خويلد و همسر محمد
است و به خدا سوگند بر روى زمين كسى جز اين سه نفر متدين به اين دين
نيست .
در حديثى هم كه موسى بن داود، از خالد بن نافع ، از عفيف بن قيس كندى
نقل كرده است همچنين مالك بن اسماعيل نهدى و حسن بن عنبسة وراق و
ابراهيم بن محمد بن ميمونه ، همگى از سعيد بن جشم ، از اسد بن عبدالله
بجلى ، از يحيى بن عفيف بن قيس از پدرش ، آنرا نقل كرده اند چنين آمده
كه عفيف مى گفته است : من در دوره جاهلى عطرفروش بودم . به مكه آمدم و
پيش عباس بن عبدالمطلب منزل كردم . در همان حال كنار عباس نشسته بودم و
به كعبه مى نگريستم و خورشيد ميان آسمان حلقه زده بود. جوانى كه زيبايى
گويى ماه در چهره اش خانه داشت آمد.
نگاهى به آسمان افكند و به خورشيد نگريست . سپس روى به جانب كعبه آورد
و چون نزديك آن رسيد استوار بر پاى ايستاد كه نماز گزارد. از پى او
نوجوانى آمد كه چهره اش چون شمشير يمانى مى درخشيد و پشت سر آن دو
ايستاد. آن جوان به ركوع آمد و آن دو هم چنان كردند و سپس براى سجده
آهنگ زمين كرد، آن دو هم با او سجده كردند. من به عباس گفتم : اى
اباالفضل ، سخت كارى است ! گفت : آرى . سوگند به خدا كه چنين است . آيا
مى دانى اين جوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : برادرزاده من است . اين
محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين نوجوان كيست ؟
گفتم : نه . گفت : اين برادرزاده ديگر من است . اين على بن ابى طالب بن
عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين زن كيست ؟ گفتم ، نه . گفت : اين دختر
خويلد بن اسد بن عبدالعزى است . اين خديجه همسر همين محمد است . و اين
محمد چنين مى گويد كه خداى او خداى آسمان و زمين است و همان خداوند او
را بر اين آيين فرمان داده است و او همينگونه كه مى بينى بر آن آيين
است و مى پندارد كه پيامبر است و او بر را بر اين اعتقاد همين نوجوان
يعنى على كه پسرعموى اوست و همين زن كه خديجه و همسر اوست تصديق كرده
اند و من روى تمام زمين كسى را بر اين آيين جز همين سه نفر نمى شناسم .
عفيف
(364) مى گويد به عباس گفتم : شما چه مى كنيد و چه مى
گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند و منظور او و برادرش
ابوطالب بود.
عبيدالله بن موسى و فضل بن دكين و حسن بن عطيه همگى ، از خالد بن طهمان
، از نافع بن ابى نافع ، از معقل بن يسار،
(365) نقل مى كنند كه مى گفته است : مشغول مواظبت از
پيامبر (ص ) بودم . فرمود: آيا موافقى از فاطمه (ع ) ديدار كنيم ؟ گفتم
: آرى ، اى رسول خدا! برخاست و در حالى كه به من تكيه داده بود راه مى
رفت و فرمود: سنگينى بدن مرا كسى غير از تو فرشتگان بر دوش مى كشند و
پاداش آن براى تو خواهد بود. معقل مى گويد: به خدا سوگند كه گويى از
سنگينى پيامبر (ص ) چيزى بر من نبود. به حضور فاطمه عليهاالسلام رسيديم
. پيامبر به او فرمودند: چگونه يى و خود را چگونه مى يابى ؟ گفت :
اندوهم بسيار و غم من شديد است كه زنان به من گفتند: پدرت ترا به همسرى
فقيرى داد كه مالى ندارد! پيامبر فرمود: آيا خشنود نيستى كه تو را به
همسرى نخستين و قديمى ترين مسلمان امت خود در آوردم كه علمش از همه
بيشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است ؟
گفت : آرى اى رسول خدا خشنودم .
اين خبر را يحيى بن عبدالحميد و عبدالسلام بن صالح هم ، از قيس بن ربيع
، از ابوايوب انصارى ، با همين الفاظ يا نظير آن روايت كرده اند.
عبدالسلام بن صالح ، از اسحاق ازرق ، از جعفر بن محمد (ع )، از پدرانش
نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) فاطمه را به على تزويج فرمود: زنان پيش
او رفتند و گفتند: اى دختر رسول خدا! فلان و بهمان از تو خواستگارى
كردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بينوايى درآورد كه مالى
ندارد. و چون پيامبر (ص ) به ديدار فاطمه آمد، اثر آنرا در چهره او ديد
و فاطمه هم موضوع را براى پدر بازگو كرد. رسول خدا فرمود: اى فاطمه !
خداوند به من فرمان داد و من تو را به كسى كه پيش از همه مسلمان شده
است و از همگان علم بيشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد و تزويج كردم و
تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او در نياوردم . مگر نمى دانى كه او
در اين جهان و آن جهان برادر من است !
عثمان بن سعيد، از حكم بن ظهير، از سدى نقل مى كند كه ابوبكر و عمر هر
دو از فاطمه (ع ) خواستگارى كردند. پيامبر (ص ) به هر دو پاسخ منفى داد
و فرمود: به اين كار فرمان داده نشده ام . و چون على عليه السلام
خواستگارى كرد، پيامبر فاطمه (ع ) را به او تزويج فرمود و به او گفت :
من ترا به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش از همه قديمى تر است ، و سپس
دنباله حديث را نقل مى كند و مى گويد: اين خبر را جماعتى از صحابه ، از
جمله اسماء دختر عميس و ام ايمن و ابن عباس و جابر بن عبدالله نقل كرده
اند.
اسكافى مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى رافع ، از پدرش ، از جدش
ابورافع نقل مى كند كه مى گفته است : به ربذه رفتم تا از ابوذر توديع
كنم . چون خواستم برگردم به من و مردمى كه همراهم بودند گفت : به زودى
فتنه يى خواهد بود. از خدا بترسيد و بر شما باد به ملازمت پير گرانقدر
على ابن ابى طالب ، از او پيروى كنيد كه من خود شنيدم پيامبر (ص ) به
او فرمود: تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان
آورده اى و نخستين كس هستى كه روز قيامت با من دست خواهى داد. تو صديق
اكبر و فاروقى هستى كه ميان حق و باطل فرق مى گذارى و تو سالار مومنانى
و مال سالار كافران است . تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه پس
از خود باقى مى گذارم . وام مرا خواهى پرداخت و عده هاى مرا برآورده
خواهى ساخت .
گويد: ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن نمير، از علاء بن صالح ، از منهال
بن عمرو، از عباد بن عبدالله اسدى ، نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم
، على بن ابى طالب مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدايم . من صديق
اكبرم . اين سخن را كسى غير از من نمى گويد، مگر دروغگو، و من هفت سال
پيش از همه مردم نماز گزاردم .
معاذه دختر عبدالله عدويه مى گويد: شنيدم كه على عليه السلام بر منبر
بصره خطبه مى خواند و مى گفت : من صديق اكبرم . پيش از آنكه ابوبكر
ايمان آورد، ايمان آوردم و پيش از آنكه او مسلمان شود مسلمان شدم .
حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه از على عليه السلام شنيده كه مى فرموده
است : من نخستين مردى هستم كه همراه رسول خدا اسلام آورده است . اين
روايت را ابوداود طياليسى از شعبه ، از سفيان ثورى ، از سلمة بن كهيل ،
از حبة بن جوين روايت كرده است .
عثمان بن سعيد خراز، على بن حرار، از على بن عامر، از ابوالحجاف ، از
حكيم وابسته زاذان نقل مى كند كه مى گفته است : از على شنيدم كه مى
فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم . در آن هنگام ما سجده
مى كرديم و در نمازها ركوع نمى كرديم و نخستين نمازى كه در آن ركوع
كرديم نماز عصر بود، و من گفتم : اى رسول خدا اين چيست ؟ فرمود: به
انجام آن فرمان داده شده ام .
اسماعيل بن عمرو، از قيس بن ربيع ، از عبدالله بن محمد بن عقيل ، از
جابر بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روز دوشنبه
نماز گزارد و على روز سه شنبه يعنى يك روز پس از آن نماز گزارد. و در
روايت ديگرى از انس بن مالك نقل شده است كه پيامبر (ص ) روز دوشنبه به
پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه پس از آن مسلمان شد.
و ابورافع روايت مى كند كه پيامبر (ص ) نخستين نمازى كه گزارد نماز صبح
روز دوشنبه بود. خديجه آخر همان روز نماز گزارد و على عليه السلام سه
شنبه يى كه فرداى آن روز بود نماز گزارد.
اسكافى مى گويد: و با روايات مختلف فراوان از زيد بن ارقم و سلمان
فارسى و جابر بن عبدالله و انس بن مالك نقل شده است كه على عليه السلام
نخستين كسى است كه مسلمان شده است و اسكافى آن روايات را با اسامى
راويان نقل كرده است . سلمة بن كهيل از قول راويان خود كه ابوجعفر
اسكافى آنان را در كتاب خود نام مى برد نقل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب
به مسلمانان فرموده اند: نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى
شود و نخستين كس از شما كه مسلمان شده است على بن ابى طالب است .
ياسين بن محمد بن ايمن ، از ابوحازم وابسته آزاد كرده ابن عباس ، از
ابن عباس ، نقل مى كند كه مى گفته است : از عمر بن خطاب شنيدم مى گفت :
از على بن ابى طالب دست برداريد كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم مى
فرمود: او را خصلتهايى است كه اى كاش يكى از آنها در همه خاندان خطاب
مى بود و براى من دوست داشتنى تر از همه چيزهايى است كه خورشيد بر آن
مى تابد. و چنان بود كه روزى من و ابوبكر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف
و ابوعبيدة ، همراه تنى چند از ياران رسول خدا (ص ) در جستجوى آن حضرت
بوديم ، تا آنكه بر در خانه ام سلمه رسيديم على را ديديم كه بر دستگيره
در تكيه داده است . گفتيم : مى خواهيم به حضور پيامبر برسيم . گفت : بر
جاى باشيد كه آن حضرت در خانه است . در اين هنگام پيامبر (ص ) بيرون
آمد و ما بر گرد آن حضرت براه افتاديم . پيامبر (ص ) به على عليه
السلام تكيه داد و با دست خويش بر دوش او زد و فرمود: اى على مژده بر
تو باد كه با مخاصمه مى شود و تو با هفت خصلت بر مردم برترى دارى كه
هيچكس ياراى ستيز در هيچ مورد از آن هفت خصلت را با تو ندارد. تو
نخستين مسلمان از ميان مردمى و از همه مردم به ايام الله داناترى ...
و سپس دنباله حديث را گفته است .
گويد: ابوسعيد خدرى هم از پيامبر (ص ) نظير اين حديث را نقل مى كند.
گويد: ابوايوب انصارى از رسول خدا (ص ) روايت مى كند كه فرموده است :
همانا كه فرشتگان بر من و على عليه السلام هفت
سال درود مى فرستادند و اين بدان سبب بود كه در آن هفت سال هيچ مردى جز
او با من نماز نگزارد.
ابوجعفر اسكافى مى گويد: اما آنچه كه جاحظ نقل كرده و گفته است :
پيامبر (ص ) فرموده است : همانا كه از من آزاده
يى و برده يى پيروى كرده اند. در اين حديث نامى از ابوبكر و
بلال نيامده است ، وانگهى چگونه ممكن است درست باشد و حال آنكه ابوبكر
بلال را پس از ظهور اسلام در مكه خريده است و همينكه بلال اسلام خود را
ظاهر ساخت امية بن خلف شروع به آزار او كرد و اين موضوع به هنگامى
نبوده كه اسلام و دعوت پيامبر (ص ) پوشيده باشد و در آغاز كار اسلام هم
نبوده است و گفته شده است : منظور از آزاده على بن ابى طالب و از برده
زيد بن حارثه است .
محمد بن اسحاق هم همين روايت را نقل كرده و هم گفته است كه اسماعيل بن
نصر صفار، از محمد بن ذكوان ، از شعبى ، نقل مى كند كه مى گفته است :
حجاج بن حسن بصرى در حالى كه گروهى از تابعين پيش او بودند و سخن از
على عليه السلام مى رفت ، گفت : اى حسن تو درباره على چه مى گويى ؟ گفت
: چه بگويم ! او نخستين كسى است كه روى به قبله نماز گزارد و دعوت رسول
خدا (ص ) را پذيرفت ، و همانا على را منزلتى در پيشگاه خداوند و قرابتى
به رسول خدا (ص ) است و او را سوابقى است كه هيچكس نمى تواند آنرا رد
كند. حجاج سخت خشمگين شد و از روى تخت برخاست و درون يكى از حجره ها
رفت و فرمان داد ما برگرديم .
شعبى مى گويد: ما گروهى بوديم كه هيچكس از ما نبود كه براى تقرب به
حجاج به على عليه السلام دشنام ندهد، جز حسن بصرى كه خدايش رحمت كناد.
محرز بن هشام ، از ابراهيم بن سلمه ، از محمد بن عبيدالله ، نقل مى كند
كه مى گفته است : مردى به حسن بصرى گفت : چگونه است كه ترا نمى بينيم
بر على (ع ) ستايش كنى ؟ گفت : آخر چگونه ممكن است كه شمشير حجاج
خونبار است . همانا كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده است و همين
شما را بس است .
اسكافى مى گويد: اينها اخبار و روايات بود.
اما اشعارى كه روايت شده بسيار معروف و فراوان و منتشر است و از جمله
اين گفتار و سروده عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب است كه
آنرا در پاسخ وليد بن عقبة بن ابى معيط سروده است .
همانا پس از محمد (ص ) ولى امر على است كه در
همه جنگها همراهش بوده است ، آرى او به حق وصى و همتاى رسول خدا و
نخستين كسى است كه نماز گزارده و تسليم شده است
(366)
از ميان همه خويشاوندان فقط او وصى رسول خدا و
سواركار دلبر آن حضرت از ديرباز و نخستين كسى است كه از ميان همه مردم
جز برگزيده زنان خديجه نماز گزارده است ، و خداوند صاحب نعمتهاست .
و ابوسفيان حرب بن امية بن عبد شمس هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد چنين
سرود:
|