سخنى درباره امام زين العابدين (عليه السلام)
امام زين العابدين قهرمان معنويت است و از فلسفههاى وجودى ايشان اين است كه وقتى انسان، خاندان پيغمبر (عليهم السلام) را مىنگرد كه حقيقت اسلام تا چه حد در آنها نفوذ داشته است، به صحت اين دين معتقدتر مىشود. نمازهايشان واقعا پرواز روح به سوى خدا بود و كاملا از دنيا غافل مىشدند. امام سجاد (عليه السلام) پيك محبت بود؛ هر جا فقير يا غريبى مىديد، او را نوازش مىكرد. با اين كه فرزند پيغمبر (ص) است، هنگام حج با قافلههايى مورد كه او را نشناسند و مانند خدمتگزار قافله رفتار مىكند؛ تا به فرموده خود، توفيق خدمت به مسلمان برايش پيدا شود(47). براى ايشان فرصتهايى مثل فرصت امام حسين يا امام صادق (عليه السلام) پيش نيامد، اما حضرت، با گريه ياد قيام سيدالشهدا را زنده نگاه مىداشت و با دعا مضامين اسلام را به ديگران معرفى مىفرمود(48) .
امام صادق (عليه السلام) و مسأله خلافت
در مورد حضرت صادق (عليه السلام) دو سؤال وجود دارد: يكى اين كه در زمان حضرت، يك فرصت مناسب سياسى به وجود آمد و بنى عباس از اين فرصت استفاده كردند؛ چرا امام استفاده نكرد و ديگر اين كه چرا امام به نامه ابو سلمه كه ايشان را دعوت به پذيرش خلافت كرده بود، جواب نداد؟
فرصت امام صادق (عليه السلام) از اين راه پيدا شده بود كه از زمان شهادت امام حسين به بعد به تدريج حس تنفر نسبت به بنىاميه اوج گرفت و فسق و فجور آنها نيز وجهه آنها را ساقط كرده بود و كم كم قيامهايى از سوى علويان به وقوع پيوست و با اين كه خود قيام كنندگان، از ميان رفتند ولى حركت آنها از نظر تبليغاتى، فوق العاده اثر گذاشت؛ مخصوصا در خراسان با رفتن و شهادت يحيى بن زيد بن على بن حسين كه نارضايتى شديدى نسبت به حكومت بنى اميه بهوجود آورد. بنى عباس از اين فرصت، حداكثر استفاده را كردند؛ بدين شكل كه مخفيانه مبلغينى تربيت مىكردند كه مردم را به شورش عليه امويان تشويق مىكردند؛ ولى شخص معينى به عنوان رهبر انتخاب نمىكردند و تحت شعار الرضا من آل محمد(49) عمل مىكردند كه از همين جا معلوم مىشود كه اساسا زمينه مردم، زمينه اهل پيامبر (ص) و زمينه اسلامى بوده نه تعصبان نژادى و قومى و خلاصه چرا امام از اين فرصت استفاده نكرد؟
از طرف ديگر، بنى عباس دو مبلغ مهم داشتند كه مهمترين حركات، توسط آنها صورت مىگرفت. ابومسلم در خراسان و ابوسلمه در عراق كه ابومسلم به ابوسلمه حسادت مىورزيد و مىخواست كه او را از سر راه بردارد. ابوسلمه بعد از كشته شدن ابراهيم امام (رئيس اصلى عباسيان) و واگذارى منصب او به سفاح، خواست كه خلافت را از آل عباس به آل ابوطالب بازگرداند و دو نامه محرمانه به مدينه فرستاد؛ يكى براى امام صادق (عليه السلام) و يكى براى عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب و از آنها دعوت به خلافت كرد؛ ولى امام صادق (عليه السلام) نامه ابو سلمه را سوزاند و به آن اعتنايى نكرد.
در پاسخ بايد گفت: قضيه ابو سلمه بسيار روشن است. وى مردى سياسى بوده؛ نه شيعه و طرفدار امام صادق (عليه السلام)، و سياستش از اين كه به سود آل عباس باشد، يكباره تغيير مىكند و چون هر كسى را هم نمىشد براى خلافت معرفى كرد، بلكه خليفه، كسى بايد باشد كه مورد قبول مردم باشد و از طرفى از آل عباس هم كه نمىخواست باشد، لذا فقط مىماند آل ابوطالب كه در آنها هم دو شخصيت مبرز هست، عبدالله محض و امام صادق (عليه السلام)، به همين دليل سياست مآبانه به هر دو نامه نوشت كه تيرش به هر جا اصابت كرد، از آن جا استفاده كند. پس در كار وى هيچ خلوصى مطرح نبوده است. به علاوه، اين كار، كارى نبوده كه به نتيجه برسد، و دليل اعلى (عليه السلام) آن هم اين است كه هنوز جواب نامه عبدالله به ابوسلمه نرسيده كه وى توسط ابومسلم كشته شد و غائله بكلى خوابيد. پس جاى تعجب است از كسانى كه امام صادق (عليه السلام) را به خاطر جواب رد دادن به ابوسلمه، زيرا سؤال مىبرند، زيرا كه اين جا نه شرايط معنوى (خلوص نيت فرد) در بين بوده و نه شرايط ظاهرى و امكانات لازم.
جريان ديگرى كه لازم است به آن اشاره شود مربوط به محمد فرزند عبدالله محض است كه از فرزندان امام حسن مجتبى (عليه السلام) مىباشد. در اوايل كار كه اين نهضت ضد امورى در حال شكلگيرى بود، بزرگان بنى هاشم در محلى گرد آمدند و با محمد بن عبدالله به مهدى امت بيعت كردند. امام صادق (عليه السلام) در آن جلسه با اين امر مخالفت نمودند و گفتند كه اگر به نام مهدويت قيام كنى من بيعت كنم ولى اگر به عنوان امر به معروف و نهى از منكر باشد از تو حمايت مىكنم. امام در همان جلسه اعلام كردند كه محمد بن عبدالله خليفه نشود و همين بنى عباس كه حالا با او بيعت كردهاند او را خواهند كشت(50).
اما امام صادق (عليه السلام) چرا شخصا از فرصت استفاده نكرد و قيام نفرمود؟ در توضيح بايد گفت كه زمان امام صادق از نظر اسلامى يك زمان منحصر به فرد است، كه انقلابها و نهضتهاى فكرى بيش از نهضتهاى سياسى مشاهده مىشود؛ در حالى كه زمان امام حسين (عليه السلام) اختناق كاملى حكمفرما بود؛ به شكلى كه اگر امام حسين (عليه السلام) قيام نمىكرد بايد انزوا اختيار مىكردند؛ ولى در زنده ماندن امام صادق (عليه السلام)، رهبرى فكرى و عقيدتى دنياى اسلام و جهت دادن به سرنوشت اسلام مطرح بود. در زمان امام حسين (عليه السلام) فقط يك مسأله براى دنياى اسلام مطرح بود و آن خلافت بود، خلافت به معنى همه چيز بود و بر جميع شؤون، نظارت كامل داشت و براى همين مىبينيم كه از زندگى امام حسين (عليه السلام) تا قيام حضرتش نمىتوان هيچ سراغى و خبرى از امام حسين (عليه السلام) گرفت و اگر حضرت همان طور تا پنجاه سال هم زندگى مىكرد وضع همينگونه بود. اما در اواخر دوره بنى اميه و در زمان بنى عباس اوضاع، شكل ديگرى به خود گرفته بود؛ اولا آزادى فكرى در مردم پيدا شد و ثانيا: شور و نشاط علمى به كم سابقهاى پديد آمد، كه اين نشاط علمى عوامل مختلفى داشت از جمله: محيط صد در صد اسلامى و تشويقهاى اسلام به طلب علم، ورود نژادهاى غير عرب كه در اثر فتوحات گسترده، تازه مسلمان شده بودند و مىخواستند ماهيت اسلام را بيشتر و بهتر بشناسند و بيشتر هم تعمق مىكردند، اعتقاد به جهان - وطنى اسلامى؛ يعنى همه مناطق مسلمان نشين را وطن خود مىدانستند و فرقى نمىكرد كه استاد كجايى باشد و شاگردش كجايى و نيز وجود تسامح دينى و همزيستى با اهل كتاب كه اغلب اهل علم بودند و مسلمانان از آنها به خوبى استفاده مىكردند.
در اين زمان، يك مرتبه مىبينيم كه بازار جنگ عقايد، داغ مىشود و گروههاى مختلفى در مسائل مختلف اسلامى مثل: علم قرائت ، علم تفسير، علم حديث و علم فقه پديد مىآيد كه از همه اينها مهمتر، بحثهاى كلامى بود و از همه خطرناكتر زنادقه، بودند كه به راحتى و علنا خدا را انكار مىكردند. جريانات خشك مقدسى و خوارج نيز حضور داشت و امام صادق (عليه السلام) با همه اينها مواجه بودند و در تمام زمينههاى فوق مىبينيم كه شاگردانى برجسته تربيت مىكردند. امام صادق (عليه السلام) در علم قرائت و تفسير در برابر تحريفات و تفسيرهاى غلط ايستادگى مىكردند و نيز در علم حديث به بيان احاديث صحيح مىپرداختند، همچنين در عرصه فقه قوىترين مكتب فقهى آن زمان را تأسيس نمودند به طورى كه امامان اهل تسنن همه مستقيم يا باواسطه نزد امام شاگردى كردهاند و بزرگان آنها به علم و فضيلت امام اعتراف دارند(51). در علوم عقلى نيز در ادامه اهتمام ديگر معصومين، امام صادق (عليه السلام) باعث ترويج مسائل عقلى در دين شدند و اولين مدارس عقلى را در دنياى اسلام تأسيس نمودندكه از شاگردان ايشان مىتوان به هشام بن الحكم كه در علم كلام برترين زمان خود بوده و نيز جابر بن حيان كه به پدر علم شيمى در دنيإ؛ّّ معروف است اشاره كرد.
در مجموع، مشاهده مىشود كه زمينهاى براى امام صادق (عليه السلام) فراهم شد كه نه قبل از آن براى هيچ امامى فراهم بود، نه بعد از آن. زيرا كه امامان بعدى اغلب عمر در زندان بودند و يا در همان جوانى مسموم مىشدند ولى امام صادق (عليه السلام) هم عرم طولانىترى داشتند و هم محيط نسبتا مناسبى. ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و روشن كردند، درك نمىكنيم. اسلام كه فقط و فقط مبارزه با ظالم را مطرح نمىكند. اگر آن را هم مطرح مىكند، به خاطر نشر اسلام است كه امام صادق (عليه السلام) اين وظيفه را به خوبى انجام دادند ولى از روش به ظاهر متفاوت. اگر امام صادق (عليه السلام) نبود، ما امروزه ارزش نهضت حسينى را نفهميديم؛ اما در عين حال كه امام صادق (عليه السلام) متعرض امر حكومت نشد، ولى با خلفا هم كنار نيامد و مبارزه مخفى مىكرد و چنان بود كه منصور عباسى درباره ايشان مىگفت كه همچون استخوانى است، در گلوى عباسيان، نه مىتوانند بيرونش آورند و نه آنكه فرو برندش(52).
موجبات شهادت امام موسى كاظم (عليه السلام)
همه ائمه (عليهم السلام) به استثناى حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه كه در قيد حيات هستند، شهيد از دنيا رفتهاند و اين، يكى از مفاخر بزرگ آنهاست و خودشان نيز هميشه آرزوى شهادت در راه خدا را داشتند. هر يك از ائمه ما به لقى مشهورند ولى اين دليل نمىشود كه بقيه صاحب اين صفت نبودهاند. اگر ما لقب شهيد را براى امام حسين (عليه السلام) به كار مىبريم، معنايش اين نيست كه ائمه ديگر ما شهيد نشدهاند. اما سؤال اينجاست كه بقيه ائمه را شهيد شدند؟ آنكه كه در مقابل دستگاه ظلم قيام نكردند. بعضى فكر مىكنند كه فقط امام حسين (عليه السلام) عليه دستگاه ظلم و قيام كرد و بقيه، تقيه مىكردهاند و با دستگاه ظلم كارى نداشتهاند. خير، چنين نيست. يك مسلمان واقعى - چه رسد به امام مسلمين - امكان ندارد با دستگاه ظلم زمان خود سازش كند، بلكه هميشه با آنها مبارزه مىكند، اما تفاوت، در شكل مبارزه است. يك وقت مبارزه علنى است، اعلان جنگ است و يكبار هم غير علنى؛ كه در اين نوع دوم هم كوبيدن و لجن مال كردن طرف و علنى كردن بطلان او نيز هست، اما نه به صورت شمشير كشيدند. همه ائمه سازش ناپذير بودند. منتها روش سازد نكردن آنها، بنابر مقتضيات زمان، تفاوتهايى دارد. منظور از تقيه، سكون و بىحركتى نيست. تقيه؛ يعنى در يك شكل مخفيانه و در حالتى استتارى از خود دفاع كردن؛ يعنى بيشتر زدن و كمتر خوردن، نه دست از مبارزه برداشتند. اگر مقاومتهاى ائمه (عليهم السلام) و بر ملا كردنهاى حقايق دشمنان توسط آنها نبود، ما امروز هارون و مخصوصا مأموران را در رديف قديسين و بزرگان شمرديم.
اين بحث در موجبات شهادت امام كاظم (عليه السلام) است كه هارون به موقعيت اجتماعى آن حضرت حسادت مىورزيد. وقتى هارون تصميم گرفت كه ولايتعهدى پسرش را تثبيت كند و خواست در مكه از همه بيعت بگيرد، امام را مزاحم كار خود ديد، براى همين او را دستگير كرد و به زندان فرستاد. معنويت امام، چنان كه در هر زندان پس از اندك مدتى زندانبان را مريد خود مىكرد و هارون، ايشان را به زندان ديگرى مىفرستاد. امام اگر چه شمشير دستگاه تبليغات نداشتند ولى دلها را در اختيار داشتند و نفوذ شديدى بر ديگران مىگذاشتند؛ به شكلى كه حتى در خود هارون و مأمون نيز تأثير مىگذاشتند. چنان كه مأمون نقل مىكند كه من تشيع را از پدرم آموختم. امثال هارون الرشيد از جاذبه حقيقى بود مىترسيدند، چرا كه امام موسى بن جعفر در ادامه راه ائمه (عليهم السلام) به دوست سنت پايبند بودند كه دلها را به سوى ايشان جذب مىكرد، يكى خداباورى حقيقى، عبادت و خوف خدا و ديگرى همدردى و همدلى با ضعفا و بيچارگان بود.
مهمترين موجبات شهادت امام كاظم عبارتند از: اول: وجود ايشان؛ چرا كه دستگاه خلافت، ايشان رقيبى براى خود مىدانست. دوم: تبيلغ مىكردند و قضايا را مىگفتند. منتهى تقيه مىكردند؛ يعنى طورى عمل مىكردند كه تا حد امكان، مدرك به دست حكومت ندهند. سوم: اين كه روح مقاوم و عجيبى داشتند. مىگويند كه يك هفته قبل از شهادت حضرت، هارون يحيى بن فضل برمكى را فرستاد كه اگر فقط تو در حضور يحيى و نه كس ديگر، اعتراف كنى كه تقصير كار بودهاى، من تو را مىبخشم و آزاد مىكنم و حضرت، همين را هم قبول نمىكند(53).
مسأله ولايتعهدى امام رضا (عليه السلام)
نظير شبههاى كه در مسأله صلح امام حسن (عليه السلام) وجود دارد، در مورد امام رضا نيز مطرح مىشود، كه اين را نيز نوعى سازش با خليفه ناحق مىشمارند. كسانى كه ايراد مىگيرند، حرفشان اين است كه امام حسن نبايد تسليم امر مىكرد و بايد مىجنگيد تا كشته شود و امام رضا (عليه السلام) هم نمىبايست ولايتعهدى را مىپذيرفت و مىبايست تا حد كشته شدن، مقاومت مىكرد. براى پاسخ دادن به اين اشكال در مورد سيره امام رضا (عليه السلام) بايد كمى به تاريخ بنگريم. مأمون، وارث خلافت عباسى است. عباسىها از همان روز اول كه روى كار آمدند، برنامه شان مبارزه با علويان و كشته و شكنجه آنها بود. حال، اين مطلب عجيبى است كه چگونه مأمونى كه براى خلافت، برادر خود را مىكشد، حضرت رضا (عليه السلام) را از مدينه احضار مىكند و ابتدا از ايشان مىخواهد، خلافت را بپذيرد و بعد با تهديدهاى سخت، ولايتعهدى را به امام مىقبولاند. درباره علت اين امر فرضيههاى مختلفى ارائه شده كه ما با بررسى اين فرضيهها، وظيفه امام (عليه السلام) را نيز بررسى مىكنيم.
مأمون وزيرى دارد به نام فضل بن سهل كه همه كاره دستگاه حكومت است و عدهاى مىگويند كه وى، مأمون را وادار به اين امر كرد كه اين جا دو حالت ممكن است: يكى اين كه فضل، واقعا شيعه بوده كه برخورد امام (عليه السلام) با وى خلافت اين را نشان مىدهد و مىبينيم امام، حتى خطر وى را به مأمون گوشزد كردهاند و احتمال ديگر اين كه فضل، مىخواست عجالتا خلافت را از دست عباسيان در آورد و روى عقايد مجوسى خود بود و قصد باز گرداندن ايران به دين زرتشت را داشته است، كه در اين حالت، وظيفه امام، همكارى با مأمون است؛ زيرا خطر او بيشتر از خطر خلافت مأمون است. پس كار امام (سازش به مأمون) صحيح بوده است.
نظر مشهورتر اين است كه اين كار، ابتكار خد مأمون بوده است؛ كه درباره علت و چگونگى آن چند نظر وجود دارد: نظر شيخ مفيد و شيخ صدوق اين است كه مأمون در جنگهايش با امين شكست مىخورد و نذر مىكند كه اگر خلافت را به دست بگيرد، آن را به صاحبان اصلىاش برگرداند و در ابتدا هم با خلوص نيت به امام پيشنهاد ولايتعهدى داد، ولى بعد، از كار خود پشيمان شد و اما چون مىدانست كه او پشيمان مىشود و تا آخر، بر حرف خود باقى نخواهد ماند، مخالفت مىكرد. عدهاى از مستشرقين گفتهاند كه وى براستى شعيه بود و تا آخر، حسن نيت داشت كه در اين صورت، بايد حرف كسانى را قبول كنيم كه مىگويند: حضرت، به مرگ طبيعى از دنيا رفتند كه اين از نظر تاريخى مردود است و علاوه بر اين، اگر واقعا چنين بود، حضرت بايد ولايتعهدى را قبول مىكرد؛ در حالى كه قبول مىكرد؛ در حالى كه قبول نكرد و با تهديد، مجبور به پذيرش آن شد.
احتمال ديگرى كه با توجه به سخنان امام و عكس العمل ايشان مطرح مىشود اين است كه ابتكار اين كار را از خود مأمون بود و از اول هم صميميت نداشت و به خاطر سياست ملكدارى، اين كار را انجام داد؛ بدين شكل كه اولا نظر ايرانيان را جلب مىكرد، زيرا آنها اكثرا مشتاق علويان بودند و تحت شعار الرضا من آل محمد مىجنگيدند و مأمون به حضرت، لقب رضاد داد و اعلام كرد: اين، همان است كه شما به خاطرش قيام كرديد. ثانيا اين كار وى باعث فرونشاندن قيامهاى علوى مىشد. علويان، هر چند وقت يكبار دست به قيام مىزدند. مأمون براى اين كه آنها را راضى كرده، آرام نگاه دارد و يا لا اقل، در مقابل مردم خلع سلاح كند، مسأله ولايتعهدى را مطرح كرد تا مانعى باشد براى قيام علويان عليه حكومت؛ ثانيا مسأله خلع سلاح خود حضرت مطرح است كه چون به خود حضرت در دستگاه خلافت مقامى داده شد، وى ديگر نمىتواند از نارضايتى مردم عليه دستگاه خلافت استفاده كند و از طرفى اين كار موجب خدشه دار شدن چهره امام، نزد مردم مىشد. در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت، به مأمون فرمودند: من مىدانم كه تو مىخواهى بدين وسيله مرا خراب كنى(54).
بهتر است كه مسأله را از وجهه امام رضا (عليه السلام) نيز بررسى كنيم؛ چند چيز در تاريخ مسلم است: اولا احضار امام از مدينه به مرو، حالتى آمرانه و بدون مشورت داشت و مأمون امام را تا وقتى كه به مرو رسيد از موضوع با خبر نكرد. ثانيا مسأله ولايتعهدى از سوى امام مطرح نشد، بلكه از جانب مأمون بود و امام هم به شدت، امتناع مىورزيدند؛ زيرا مىفرمودند: اگر حق توست به چه اجازهاى بهما مىدهى و اگر نيست، چرا آن را غصب كردى؟! ثالثا اين كه به صورت پيشنهاد نبوده، بلكه احضار و اجبار بوده و مأمون، تهديد را با استدلال در هم آميخت؛ يعنى؛ وقتى كه گفت: كا تو مثل كار على (عليه السلام) در شوارى شش نفره است، از طرفى استدلال مىكرد كه چون حضرت سازش كرد، پس اشكالى ندارد و از طرفى چون عمر در صورت عدم تصميم آنها را تهديد به مرگ كرده بود، مىخواست بگويد: تو نيز چنين وضعى دارى. رابعا حضرت رضا (عليه السلام) شرط كرد كه من به اين شكل، اين امر را قبول مىكنم كه در هيچ كارى مداخله نكنم كه در واقع، مىخواست مسئوليت كارهاى مأمون را نپذيرد و ژست مخالف را حفظ كند. خامسا طرز رفتار حضرت، بعد از مسأله ولايتعهدى، قابل توجه است. غالبا رسم است كه وليعهد از حاكم تشكر كند، و مأمون انتظار داشت كه حضرت تأييدى از او و خلافتش كند؛ ولى در مراسم بيعت، اصلا چنين نشد و حضرت فرمود: ما حقى داريم و آن خلافت است، شما مردم هم حقى داريد و آن اين كه خليفه بايد شما را اداره كند و شما بايد حقمان را به ما بدهيد، گر داديد، وظيفه مان را انجام مىدهيم(55)؛ نه تشكرى از مأمون صورت مىگيرد و نه حرف ديگرى مطرح مىشود؛ بلكه جو حاكم، بر خلاف روح جلسه ولايتعهدى است.
بار ديگر به بررسى فرضهاى نصب امام به ولايتعهدى مىپردازيم. در يك فرض بايد بگوييم: وظيفه حضرت همكارى شديد بوده و آن فرضاين است كه فضل شيعه بوده و ابتكار عمل به دست او مىباشد. در اين جا اعتراضى بر حضرت نيست و اگر باشد، اين است كه چرا جدى قبول نكرد و از همين جدى قبول نكردن و نيز برخورد امام با سهل، خلاف اين فرض معلوم مىشود. فرض ديگر، اين بود كه ابتكار از فضل باشد و او قصدش قيام عليه اسلام باشد كه در اين جا نيز كار حضرت، صد در صد صحيح بوده است؛ زيرا كه دفع افسد به فاسده كرده.
يك فرض اين است كه بگوييم ابتكار عمل با خود مأمون بوده و وى در ابتدا - مطابق نظر شيخ صدوق و شيخ مفيد - واقعا حسن نيت داشته، ولى در انتها تغيير عقيده داده است. در اينجا علت امتناع حضرت رضا (عليه السلام) اين است كه مىدانسته مأمون تحت تأثير احساسات آنى قرار گرفته و بعدا پشيمان مىشود. البته اكثر علما با اين نظر موافق نيستند و معتقدند مأمون از ابتدا حسن نيت نداشت و نيرنگ سياسى اى در كار بود. همان طور كه قبلا اشاره شد در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت رضا (عليه السلام) در يكى از سخنانشان به مأمون فرمودند: من مىدانم كه تو مىخواهى به اين وسيله مرا خراب كنى.
اما اشكال بيشتر در آن حالت است كه ابتكار عمل از مأمون بوده و او سؤء نيت داشته باشد كه شايد بعضى بگويند: حضرت بايد مقاومت مىكرد تا كشته مىشد. از نظر شرعى مىدانيم كه خود را به كشتن دادن، گاه جايز مىشود. (به شرايطى كه اثر كشته شدن بيشتر از زنده ماندن باشد، يا امر داير باشد كه شخص يا كشته شود و يا فلان مفسده بزرگ رإ؛ّّ متحمل شود؛ مثل قضيه امام حسين (عليه السلام). ولى آيا شرايط امام رضا (عليه السلام) نيز آن چنان بود؟ حضرت رضا (عليه السلام) مخير مىشود بين يكى از دو كار: يا ولايتعهدى؛ به اين شرط كه مسؤليت كارهاى دستگاه، به عهده حضرت نباشد و يا كشته شدن، كه بعد هم تاريخ بيايد، او را محكوم كند. قطعا اولى را بايد انتخاب كند؛ زيرا صرف همكارى كه گناه نيست؛ نوع همكارى مهم است. گاهى وارد شدن به دستگاه ظلم و جور، جايز است و آن وقتى است كه بتوانيم به اسلام، استفادهاى برسانيم. اگر بتوانيم از طريق آن، امر به معروف و نهى از منكر بكنيم كه وارد شدن به آن واجب است و در سيره ائمه (عليهم السلام) نيز مىبينيم كه افرادى را در دستگاه دشمن نگاه مىداشتند و استدلال خود حضرت رضا (عليه السلام) در مقايسه با حضرت يوسف؛ كه او پيامبر بود و من وصى پيامبر، او از مشرك، تقاضيايى كرد و من مجبور به قبول آن از سوى مسلمانى شدم؛ او خود تقاضا كرد و من مجبور شدم(56)، نشان مىدهد كه صرف همكارى با حكومت ظلم، گناه نيست، مهم چگونگى آن است. و مىبينيم كه در مدت ولايتعهدى امام، كارى به نفع عباسيان صورت نگرفت، ولى حضرت با تثبيت شخصيت علمى خود از طريق دستگاه خلافت و جواب به شبهات علمى به نفع اسلام هم كار كرد(57).
سخنى در مورد امام حسن عسكرى (عليه السلام)
حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) از ائمهاى هستند كه تحت فشار بسيار بودند؛ زيرا كه ائمه هر چه به دوره امام عصر عجل الله تعالى فرجه نزديك مىشدند، كار بر آنها سختتر مىشد. بنا به نص تاريخ، تمام مدت شش سال امامت ايشان، حضرت در محله العسكر - كه يك پادگان نظامى بود - يا در حبس بودند؛ يا آزاد ولى ممنوع الملاقات. علت عمده اين كه اين قدر امام (عليه السلام) تحت نظر بودند، اين بود كه دستگاه حكومت مىدانست مهدى امت از صلب ايشان ظهور مىكند و به خيال خود مىخواستند جلوى امر الهى را بگيرند.
در هر يك از ائمه، گويى يك خصلت خاص، بيشتر ظهور داشته است. ايشان به هيبت و جلالت و حسن منظر ممتاز بودند؛ به طورى كه همه تحت تأثير سيماى حضرت قرار مىگرفتند و حتى دشمنان، وادار به خضوع مىشدند.
حضرت عسكرى مادرى دارند به نام حديث، كه چون جده حضرت حجت هستند به ايشان جده مىگفتند و همان طور كه حضرت زينب، وصى ظاهرى امام حسين (عليه السلام) شدند و مردم براى حل مشكلات، خدمت اين بانوى با جلالت مىرسيدند(58).
عدل كلى
پيامبران الهى براى دو هدف اساسى مبعوث شدهاند؛ يكى توحيد و برقرارى ارتباط صحيح بين خدا و انسان و ديگرى ايجاد عدالت اجتماعى و برقرارى رابطه صحيح بين انسانها. اين بحث درباره عدالت است، كه آيا اصلا عدالت واقعى كه تمام ظلمها و تبعيضها از ميان برود ممكن است يا خير؟ بر اساس قرآن و تعاليم اسلامى با توجه به وعدههاى الهى عاقبت دنيا به سوى عدالت مىرود و عاقبت زمين براى اهل ايمان و صالحان است و عدالت، يك آرزوى محض نيست. در اين جا سه مبحث را شرح مىدهيم: اولا، عدالت چيست؟ ثانيا، آيا فطرى است يا بايد آن را بر انسانها تحميل كرد؟ و ثالثا، آيا اصلا عدالت، عملى است؟ و اگر عملى است، با چه شيوه و به چه وسيلهاى؟ تعريف عدالت تقريبا واضح است. عدالت، نقطه مقابل ظلم و تبعيض است؛ يعنى اين كه به هر ذى حقى، حقش را بدهيم.
اما درباره فطرى بودن عدالت، عدهاى معتقدند كه عدالت، فطرى نيست و اينها نيز چند دستهاند؛ بعضى مثل نيچه و ماكياول مىگويند: عدالت، بيشتر از يك آرزو نيست و در واقع، شعار ضعفا براى رهايى از زورمندان است و واقعيت خارجى ندارد.
اما عدهاى ديگر مىگويند عدالت، عملى است، منتها در شيوه آن اختلاف دارند. برتراند راسل مىگويد كه بشر، منفعت پرست است و بايد علم و فرهنگ بشر به آنجا برسد كه بفهمد كه منافع فرد در عدالت جمع است. اگر تو به ديگرى زور بگويى، او هم به تو زور خواهد گفت. پس لا اقل به خاطر حفظ منفعت خودت، عدالت جمع را رعايت كن. در حقيقت، اين تئورى غير عملى است؛ زيرا فقط درباره آنهايى صادق است كه زور زياد ندارند. من و همسايهام يك اندازه زور داريم، اگر من از ترس زور او عادل شوم، همين كه قدرتى به دست آورم كه از او بيمى نداشته باشم، بىرحمانه او را لگدكوب مىكنم. حال اگر عقل دورانديش بگويد: به خاطر منفعت خودت عادل باش؛ وقتى كه زورى در مقابل خود نمىبينم چگونه عادل باشم؟!
دسته ديگر (ماركسيستها) مىگويند كه عدالت، عملى و ممكن است؛ ولى نه از راه انسان، بلكه از راه ابزارهاى اقتصادى. اصلا شما بيخود به دنبال عدالت مىروى، و اگر فكر كنى كه بشر ذاتا عدالتخواه است، اشتباه مىكنى، ولى ماشين، خود به خود بشر را به سوى عدالت سوق مىدهد.
نظر اسلام اين است كه همه اينها بدبينى به طبيعت فطرت بشر است. اگر امروز، بشريت از عدالت گريزان است، به اين دليل است كه هنوز به مرحله كمال نرسيده است. در نهاد بشر، عدالت هست و اگر صحيح تربيت شود به جايى مىرسد كه واقعا عدالتخواه شود و واقعا عدالت جمع را بر منفعت فرد ترجيح دهد. مواردى را هم نشان مىدهد كه فرد، بر خلاف منافع خود، قيام كرده، خود را فداى عدالت كرده است. پس ايجاد عدالت ممكن است.
اما درباره حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه بايد گفت كه اعتقاد به مهدويت برخلاف تصور عدهاى، فقط به شيعه اختصاص ندارد. اولا در قرآن كريم مژده به عدالت نهايى داده شده است: و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكران الأرض يرثها عبادى الصالحون(59) در احاديث نبوى نيز، از طريق شيعه و سنى، روايات بسيارى در مورد ظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه هست و ظهور مدعيان مهدويت قبل از قرن سوم هجرى نيز دليلى است كه نشان مىداد از اول اسلامت اين مسأله مطرح شده است و ادعاى فرقه كيسانيه، طرفداران نفس زكيه، فرقه اسماعيليه و...، مؤيدى بر اين مطلب است، حتى در ميان اهل سنت نيز مدعيان مهدويت پيدا شدهاند، مثل مهدى سودانى(60).
درباره مسأله مهديت دو نكته مهم بايد مورد توجه و بحث قرار بگيرد. نكته اول مسأله عمر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه است، كه عدهاى وقتى با آن مواجه مىشوند، اظهار تعجب مىكنند و اين مسأله را مخالف قانون طبيعت مىدانند. در جواب بايد گفت كه اولا: بسيارى از تحولات بزرگ در تاريخ حيات موجودات زنده، تحولاتى غير عادى است و با قوانين عادى طبيعت كه علم امروز بشر مىشناسد، نمىتوان آنها را توجيه كرد؛ مثلا علم نمىتواند پاسخ بدهد اولين جاندار روى زمين و اولين سلول حياتى چگونه به وجود آمده است، همچنين از توضيح اين كه چرا در موجودات زنده شاخههاى مختلف پيدا شده است نيز عاجز است. مسأله ديگر وحى است كه اصولا با قوانينى كه ما از عالم طبيعت كشف كردهايم قابل تفسير و توضيح نيست.
ثانيا: كسى نمىتواند بگويد قانون طبيعت اين است كه بشر فقط فلان مقدار مشخص عمر كند و بيشتر از آن غير طبيعى است، بلكه سعى در افزايش عمر بشر يك امر طبيعى است و شايد قانون طبيعى نيز داشته باشد كه با كشف دارويى عمر بشر افزايش يابد.
ثالثا: همواره وقتى وضع دنيا به يك مراحلى مىرسد، مثل اين كه دستى از غيب خارج مىشود و ناگهان تحولى ايجاد مىكند و وضعى پيش مىآورد كه با قوانين طبيعت اصلا قابل پيشبينى نيست و اصولا دين آمده است تا چشم آدمى را باز كند و فكر او را از محدوديت جريانهاى عادل خارج سازد.
نكته دوم كه بايد مورد بحث قرار گيرد مشخصات دوره حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه است. با توجه به روايات معصومين (عليهم السلام) ظهور آن حضرت هنگامى صورت مىگيرد كه خطر نابودى، بشريت را تهديد مىكند و آشوبهاى مهيبت و جنگهاى بزرگهاى در دنيا در مىگيرد و جهان از ظلم و جور پر. سود. وقتى كه حضرت قيام مىكند و بر زمين حاكم مىشود عدالت واقعى را به نمايش در مىآورد و عدالت و امنيت در جاى جاى زمين برقرار مىشود. ايشان ثروت را عادلانه و بالسوية تقسيم مىكند و مجهولات طبيعت كشف مىگردد و زمين مواهب خود به بشر ارزانى مىدارد، از اين رو فقر از جهان ريشه كن مىگردد و همچنين قوانين كتاب و سنت را كه متروك شده بود، زنده مىكند و به اين ترتيب بشر كامل مىگردد(61).
همان طور كه گفته شد از مهمترين مشخصات ظهور حضرت اين است كه ايشان زمانى ظهور مىكند كه پيمانه جهان از ظلمه و جور پر شده باشد. اين مطلب، باعث شده كه عدهاى افزايش بىعدالتى را بپسندند و با هر اصلاحى مخالف كننده و اگر در جاعه توجهى در مردم به سوى دينايت پيدا شود، ناراحت شوند و بگويند: چنين نبايد بشود، زيرا در ظهور حضرت تأخير مىافتد. ولى حقيقت اين است كه اسلام با انقلابهاى انفجارى مخالف است. بعضىها معتقدند كه هر چيزى جلوى انفجار را بگيرد، بد است؛ آنها با اصلاحات اجتماعى هم مخالفت مىكنند، تا كارها پريشانتر شود و يك مرتبه، انقلاب صورت بگيرد. اما اسلام با اين عقيده مخالف است؛ يعنى، با انتظار ظهور حضرت، هيچ تكليفى از ما ساقط نمىشود و ما همچنان بايد وظايف شرعى خود را انجام دهيم. اسلام، برقرارى عدالت كلى را شبه رسيدن ميوه مىداند، كه بايد سير تكاملى خود را طى كند؛ يعنى اگر حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه تا كنون ظهور نكردهاند نه براى اين است كه گناه، كم شده است، بلكه هنوز دنيا به آن مرحله از قابليت نرسيده است. بايد آنهايى كه مىخواهند حكومت را تشكيل بدهند و در زير لواى حضرت، زمامدار جهان بشوند، پديد آيند و هنور چنين مردان لايقى پديد نيامدهاند.
مطلب ديگر اين است كه بايد كوشش كنيم فكر خود را در حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه با آنچه كه در متن اسلام آمده است، تطبيق بدهيم. اغلب ما اين را به صورت آرزوى كودكانه يك انسان كه دچار عقده انتقام است، در آوردهايم. گويى حضرت، فقط منتظرند تا خداوند به ايشان اجازه دهد تا مثلا بيايند و ما مردم ايران با شيعه را غرق در سعادت كنند. آن هم شيعهاى كه ما هستيم! خير، اين يك فلسفه بزرگ جهانى است؛ زيرا كه اسلام يك دين جهانى است و تشيع به معنى واقعى آن يك امر جهانى است. امروز اين فكر در اروپا پيدا شده كه بشر در تمدن خود به مرحلهاى رسيده كه گور خود را كنده و يك قدم بيشتر با آن فاصله ندارد. طبق اصول ظاهرى نيز همين طور است، ولى اصول دين و مذهب به ما مىگويد: زندگى سعادتمندانه بشر در آينده است و اين دوره كنونى، موقف مىباشد. آن دوره، دوره عقل و عدالت است. هر فرد در زندگى سه دوره كلى دارد: كودكى؛ كه دوره بازى و افكار كودكانه است، جوانى؛ كه دوره خشم و شهوت است، عاقله مردى و پيرى؛ كه دوره پختگى و حكومت عقل است. اجتماع بشرى نيز چنين است. يك دوره، دوره اساطير و افسانهها به تعبير قرآن، دوره جاهليت است. دوره دوم، دوره علم است ولى آميخته با جوانى؛ يعنى خشم و شهوت كه عصر امروز ماست. و دوره سوم، دوره معرفت و عدالت و صلح و انسانيت، كه در راه است و اساسا مگر ممكن است كه خداوند، اين بشر را به عنوان اشرف مخلوقات، آفريده باشد و قبل از اين كه به دوره بلوغ برسد، او را نابود كند؟
ما مسلمانان خوشوقتيم كه بر خلاف همه بدبينىهاى دنياى غرب به آينده بشريت خوشبين هستيم. امروزه بيشتر دانشمندان اميد خود را از بشريت قطع كرده و معتقدند بشر به بزودى به دست علم نابود خواهد شد. انيشتين مىگويد بشر با گورى كه به دست خود كنده، يك گام بيشتر فاصله ندارد. پس از انفجار بمب اتمى هيروشيما قدرت تخريبى صنعتى روز به روز بيشتر مىشود. اگر جنگ جهانى سوم پيش بيايد غالب و مغلوب خاصى نخواهد داشت، زيرا با فشار دادن چند دگمه كره زمين و تمام بشريت نبود خواهد شد. اگر ما ظواهر دنياى امروز را ببينيم، بايد به كسانى كه به آينده بشريت بدبين و نا اميد هستند حق بدهيم. اما قرآن كريم نسبت به آينده بشريت اطمينان مىدهد؛ لذا ما با تكيه به ايمان الهى مىگوييم: براى بشريت اطمينان مىدهد؛ لذا با تكيه به ايمان الهى مىگوييم: براى بشريت از اين پرتگاهها زياد پيدا شده است، اما دست الهى بالاى همه دستهاست و كنتم على شفا حفرة من النار فانقدكم منها(62). با توجه به اين مطالب فوق روشن مىشود كه چرا در احاديث ما آمده أفضل الأعمال انتظار الفرج(63) زرا انتظار فرج همراه با خوبينى به آينده بشريت، ايمانى است در سطح بسيار عالى(64).
خلاصه كتاب جاذبه و دافعه على (عليه السلام)
پيشگفتار
شخصيت عظيم اميرالمؤمنين (عليه السلام) وسعيتر و متنوعتر از آن است كه يك فرد بتواند در همه نواحى آن وارد شود و توسن انديشه را به جولان در آورد، بلكه حداكثر مىتواند در يك ناحيه معين و محدود بررسى محدودى داشته باشد. يكى از جوانب وجود حضرت على (عليه السلام)، ناحيه تأثير او بر روى انسانها به شكل مثبت و منفى است كه از آن به جاذبه و دافعه تعبير مىكنند. به نسبت كه شخصيت مردى حقيرتر باشد، كمتر خاطرهها را به خود مشغول مىسازد و هر چه عظيمتر شد، خاطرهانگيزتر و عكس العمل سازتر است؛ خواه عكس العمل موافق يا مخالف و بدين علت شخصيتهاى خاطرهانگيز و عكس العملهاى زياد بر سر زبانها مىافتند و سوژه اشعار و داستانها و هنرهاى ديگران مىگردند؛ و اينها چيزهايى است كه در مورد على (عليه السلام) به حد اعلا وجود دارد و او از اين نظر بىرقيب يا كم رقيب است.
امتياز اساسى على (عليه السلام) و ساير مردانى كه از پرتو حق روشن بودهاند اين است كه علاوه بر مشغول داشتن خاطرها و سرگرم كردم انديشهها، به دلها و روحها نور و حرارت و عشق و نشاط و ايمان و استحكام مىبخشند. فيلسوفان شاگرد مىسازند، نه پيرو؛ رهبران انقلابى پيروان متعصب مىسازند، نه انسانهاى مهذب؛ مشايخ عرفان، ارباب تسليم مىسازند، نه مؤمن مجاهد فعال؛ در هيچيك از اينها، گرمى و حرارت توأم با نرمى و لطافت و صفا و رقتى كه تاريخ در پيروان على (عليه السلام) نشان مىدهد، نمىبينيم. در على (عليه السلام) هم خاصيت فليسوف است و هم خاصيت رهبر انقلابى و هم خاصيت پير طريقت و هم خاصيتى از نوع خاصيتى از نوع خاصيت پيامبران. مكتب او هم مكتب عقل و انديشه است، هم مكتب انقلاب، هم مكتب انضباط و تسليم و هم مكتب حسن و زيبايى و جذبه و حركت. على (عليه السلام) پيش از آنكه درباره ديگران به عدل رفتار كند، شخصا موجودى متعادل بود و كمالات انسانيت را در خود جمع كرده بود: هم انديشهاى عميق داشت و هم عواطفى رقيق، شير روز بود و عابد شب، هم مفتى بود و هم حكيم، هم عارف و هم رهبر اجتماعى، هم قاضى و هم كارگر. بالاخره به تمام معنى يك انسان كامل بود با همه زيبايى هايش.
در اين كتاب اثبات شده است كه على (عليه السلام) يك شخصيت دو نيرويى بوده است؛ با جاذبه! قوى و دافعه شديد، و هر كس كه بخواهد در مكتب او پرورش يابد بايد دو نيرويى باشد. البته دو نيرويى بودن به تنهايى كافى نيست، بايد ديد على (عليه السلام) چه كسى را جذب و چه كسى را دفع مىكرد و چرا؟ اى بسا دفع شدگان توسط او را جذب مىكنيم. در اين كتاب در قسمت دافعه على، بيشتر به خوارج پرداخته شده است، حال آنكه طبقات ديگر نيز هستند، ولى به خاطر اهميت بحث و مشكلات ديگر، فقط به آنها اكتفا شده است(65).
مقدمه
انسان هيچ گاه بدون جهت با كسى دوست يا دشمن نمىشود و مىتوان گفت كه ريشه دوستىها و رفاقتها در سنخيتها و مشابهتها و ريشه دشمنىها در ضديتها و منافرتها ست، به عقيده عدهاى، ريشهاى اصلى جذب و دفعها، رفع نياز است؛ يعنى انسان محتاج آفريده شده، پس مىكوشد تا نيازهاى خود را برآورد و اين ممكن نيست مگر با پيوستن به گروهى و جدانشدن از گروهى و در امان ماندن از زيانهايشان، پس در يك كلام، كسى كه در قدرت پركردن خلأها و برآوردن نيازها را دارد ديگران را به خود جذب مىكند و آن كه بر خلأها مىافزايد و زيان مىرساند، ديگران را طرد مىكند. بى تفاوتهاهم همچون سنگى در كنارى بىاثرند.
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت به ديگران، يكسان نيستند و به طبقات مختلفى تقسيم شوند:
1 - آنها كه نه جاذبه دارند و نه دافعه: نه عشق و علاقه كسى را بر مىانگيزد و نه عداوت و كينه كسى را و در آنها هيچ نقطه مثبت و برجستهاى از نظر فضيلت يا رذيلت مشاهده نمىشود، مانند گوسفندى هستند كه اگر هم كسى آن را نوازش كند، براى اين است كه بعدا از گوشتش استفاده نمايد. اين گروه، انسانهايى بىارزش، پوچ و تهى هستند، زيرا انسان نياز به دوست و دشمن دارد.
2 - گروهى جاذبه دارند، اما دافعه ندارند: در زندگى با همه مردم گرم مىگيرند و همه آنها را دوست دارند و متأسفانه غالب مردم مىپندارند كه حسن خلق و اجتماعى بودن همين است، اما اين كار براى انسان متعهد و هدفدار كه ايده هايى را در اجتماع تعقيب مىكند، ميسر نيست، مگر اين كه منافق و دو رو باشد، زيرا كه همه مردم يك جور احساس ندارند و در بينشان هم عادل هست و هم ظالم، هم خوب هست و هم بد. كسى كه هدفى را طور جدى تعقيب مىكند، خواه ناخواه با منافع بعضى تصادم پيدا مىكند، پس يك آدم هدفدار نمىتواند محبوب همه باشد. در فلسفهاى هندى و مسيحى مىگويند: انسان كامل بايد فقط محبت داشته باشد. خير! تنها اهل محبت بودن كافى نيست بايد؛ اهل هدف و مسلك هم بودن و هر مسلك، دشمنى دارد. اسلام نيز كه پيامبر رارحمة للعالمين(66) معرفى مىكند و مىگويد: به همه رحمت داشته باش و محبت كن، نه اينكه با هر كسى طبق ميلش رفتار كن، زيرا اين نفاق است. محبت بايد با حقيقت توأم باشد و حقيقت محبت، خير رساندن است و احيانا اين خير رسانى به شكلى است كه علاقه طرف را جلب نمىكند. ثانيا، محبت منطقى است كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد،، نه خير يك فرد يا يك گروه. بدين علت مىبينيم كه بسيارى از مصلحين دلسوز، جز كينه و آزار از مردم جوابى نمىشنيدند. ثالثا، محبت تنها داورى علاج بشريت نيست. گاهى خشونت و طرد هم لازم است، لذا غضب نيز در اسلام به خاطر رحمت است، مثل پدرى كه بر كار خطاى فرزندش غضبناك مىشود و او را تنبيه مىكند.
3 - گروهى كه دافعه دارند، اما جاذبه ندارند، يعنى فقط دشمن سازند: اينها نيز افراد ناقصى هستند، زيرا كه فاقد خصايص انسانى مىباشند و گرنه لاأقل عده كمى آنها را دوست مىداشتند. البته اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند،، اين دشمنيها دليل بر حقانيت چنين فردى است، اما هيچ وقت همه مردم، بد نيستند؛ همان طور كه همه مردم هيچگاه خوب نيستند.
4 - گروهى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه: كسانى كه در راه هدف و عقيدهاى حركت مىكنند اين گونهاند، هم دوست سازند و هم دشمن ساز. در ميان اينها افراد با شخصيت، آنهايى هستند كه هر دو جنبهشان قوى باشد، چنان جذب كنند كه دوستان مجذوب، جان فدا كنند و چنان دفع كنند كه دشمنان سرسخت بر سر نابوديشان جان بدهند. اين شخصيتها گاه چنان قوى هستند كه حتى قرنها بعد از مرگشان، جذب و دفعشان در روحها مؤثر است و سطح بسيارى را اشغال مىكند. اين جذب و دفعهاى سه بعدى (مكانى، زمانى، عمقى) از مختصات أولياء الله است.
گفتيم: جاذبه و دافعه قوى، ملاك شخصيت داشتن افراد است، اما صرف آن، ملاك ستايش افراد نيست؛ يعنى بايد توجه كرد چه كسانى را جذب يا دفع مىكنند. چه بسيار شخصيتهاى مهم در تاريخ، مثل چنگيز و معاويه كه على رغم جاذبه و دافعه قوى، مورد تقبيح واقع مىشوند. هر شخصيتى، هم سنخ خود را جذب مىكند: عادل، عدالت جويان را و جانى، جنايتكاران را. على از مردانى است كه هم جاذبهاى قوى دارد و هم دافعهاى نيرومند. ساير شخصيتهاى جهان با مرگشان هم چيز مىميرد، اما مردان حقيقت از دنيا مىروند، ولى مكتب و عشقهايى كه بر مىانگيزند با گذشت زمان تابندهتر مىشود. مىبينيم كه بيست سال بعد از على (عليه السلام)، ميثم تمار بر چوبه دار از فضايل او سخن مىگويد و دويست سال بعد، به خاطر بيان برترى غلام على بر متوكل و فرزندانش، زبان ابن سكيت از پشت سر بيرون آورده مىشود(67).
نيروى جاذبه على (عليه السلام)
دعوتهايى كه در ميان بشر پديد آمده همه يكسان بودهاند، بعضى يك بعدى بودهاند كه قشر وسيعى را در بر گرفتهاند، اما زود فراموش شدهاند. بعضى دو بعدى بودهاند كه هم قشر وسيعى را فراگرفته، هم مدتهاى مديدى بر جا بودهاند و بعضى سه بعدى بودهاند؛ يعنى غير از مكان و زمان، تا اعماق روحهاى بشر نيز نفوذ كردهاند كه اين دعوتها از مختصات پيامبران و اولياى خداست. جاذبهها نيز اين چنيناند؛ گاهى يك بعدى و گاهى دو بعدى و گاهى سه بعدىاند و جاذبه على (عليه السلام) از قسم اخير است كه هم سطح وسيعى از مردم را مجذوب خود كرد، هم مختص به يكى دو قرن نيست و آنچنان در ژرفاى دلهاى پيش رفته كه قرنها بعد از وى، دشمنان نيز تحت نفوذ عظمت او واقع گشته و اشكشان جارى شده است. اين نيروى على به خاطر پيوند او با خداست و گرنه در تاريخ قهرمانهاى بسيارى سراغ داريم كه كم كم از ياد رفتهاند، ولى مىبينيم على (عليه السلام) بعد از مرگش زنده و زندهتر شد: غدا ترون ايامى و يكشف لكم عن سرائرى و تعرفننى بعد خلو مكانى و قيام غيرى مقامى(68)
از بزرگترين امتيازات شيعه بر ساير مذاهب اين است كه پايه و زير بناى اصلى آن محبت است. از زمان پيامبر اكرم (ص) گروهى را كنار على (عليه السلام) مىبينيم كه عاشق و مجذوب او يند تا آنجا كه حضرت رسول (ص) فرمود و الذى نفسى بيده ان هذا و شيعته هم الفالزون يوم القيامة(69). وى تجسم حقيقت است، پس مقياس و ميزانى براى سنجش فطرتها و سرشتها مىباشد. خود آن حضرت مىفرمايد: اگر ببينى كه با شمشيرم مؤمنى را مىزنم كه با من دشمن شود، هرگز دشمنى نخواهد كرد و اگر همه دنيا را بر سر منافق بريزم كه دوستم بدارد، هرگز مرا دوست نخواهد داشت، زيرا اين قاعده بر زبان پيامبر (ص) جارى شده است كه فرمود: يا على! لا يبغضك مؤمن و لا يحبك منافق(70)
(71).
شعرا عشق را اكسير و كيميا ناميدهاند، زيرا كه نيروى تبديل دارد؛ ترسو و جبان را شجاع مىكند و از فرد تنبل و سنگين فردى چالاك و زرنگ مىسازد. از بخيل، بخشنده و از كم طاقت، شكيبا مىسازد. توليد رقت و رفت غلظت از روح مىكند و توحد و تأحد و تمركز پديد مىآورد. قواى خفته را بيدار و نيروىهاى مهار شده را آزاد مىكند. از يك دختر لوس و بخور و بخواب و زودرنج، مادرى صبور و متحمل مىسازد. عشق، نفس را تكميل و احساسات حيرتانگيز باطنى را ظاهر مىسازد. از نظر قواى ادراكى الهام بخش است، و از نظر قواى احساسى، اراده و همت را تقويت مىكند و اگر در جهت عولى متصاعد شود، كرامت و خرق عادت پديد مىآورد. عشق تصفيه گر است و صفات رذيله ناشى از خودخواهى و يا بىحرارتى را از بين مىبرد. اثر آن در روح، در جهت عمران و در جسم در جهت ويران كردن است. باعث لاغرى اندام و زردى چهره مىشود. گذشته از آثار اجتماعى، از نظر فردى و روحى نيز غالبا اثر آن تكميلى است، زيرا كه انسان را از حصار خودپرستى بيرون مىآورد. البته نه اين كه انسان بايد علاقه وجودى نسبت به خود را از بين ببرد، بلكه آن جنبه عدمى كه باعث محدوديت فرد مىشود را از جلوى پا بر مىدارد، پس مبارزه با خودپرستى، يعنى مبارزه با محدوديت خود. به همين جهت، عشق يك عمال بزرگ اخلاقى و تربيتى است. به شرط اين كه خوب هدايت شود و در مورد صحيح استفاده گردد.
پس از اين توضيح، مىتوان گفت كه علاقه به شخص يا شىء، وقتى كه به اوج شدت برسد و حاكم مطلق بر وجود فرد گردد، عشق ناميده مىشود. التبه آنچه عشق ناميده مىشود دو گونه است: يكى همان كه توضيح داديم و اشارهاى نيز به آن خواهيم داشت و يكى هم طغيان شهوت جنسى است كه چنين عشقى نه تنها قابل اعتماد و توصيه نيست، بلكه خطرناك و فضيلت كش است و تنها با كمك عفاف و تسليم نشدن در برابرش، آدمى سود مىبرد، زيرا كه چنين انسانى از خود بيرون نرفته است، و محبوب را براى خودش مىخواهد و براى همين با وصال به محبوب، عشق فروكش مىكند و خاموش مىشود. بديهى است كه چنين حالتى نمىتواند مكمل و تهذيب كننده روح باشد، اما انسان گاهى تحت تأثير عواطف انسانى قرار مىگيرد، محبوب و معشوق در نظرش محترم و با عظمت است و حاضر است خود را فداى خواستههاى او كند. اين گونه عواطف بر خلاف نوع قبل، صفا و صميميت و از خودگذشتگى پديد مىآورد. اين نوع احساسات است كه اگر به اوج كمال برسد همه آثار نيكى كه ذكر كرديم بر آن مترتب است و چنين عشقى با وصال، تيزتر و تندتر مىشود. قرآن كريم نام اين عاطفه را مودت و رحمت مىگذارد. قرآن رابطه زن و شوهر را با اين دو لفظ بيان مىكند و نشان مىدهد كه عامل آن تنها شهوت جنسى نيست، بلكه مهر و مودت و صميمت است كه روحها را به يكديگر پيوند مىدهد، و گرنه حيوانات هم شهوت دارند. نكتهاى كه بايد تذكر داد و آن اين كه عشقهاى جنسى هنگامى سودمندند كه با تقوا و عفاف توأم باشند. البته چنين عشقهايى قابل توصيه نيست، زيرا از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر كسى با نيروى صبر و رضا با آن مقابله كند، باعث تهذيب روح مىشود، اما اين كه انسان براى خود مصيبتى به وجود آورد درست نبوده و قابل توصيه نيست حتى اگر نتايج مفيدى نيز براى انسان داشته باشد. به هر حال آثار مفيد داشتن يك مطلب است و قابل توصيه بودن مطلب ديگر.
بنابر اين غير از عشق جسمى، نوع ديگر از عشق است كه از محدوده ماديات بيرون است و در حقيقت فصل مميز انسان و حيوان مىباشد و آن عشق معقول است، عشق به فضايل و خبيها و شيفتگى در برابر جمال در برابر جمال حقيقت. اين عشق در آيات قرآن با واژه محبت يا مودت در اقسام مختلفى بيان شده است، مانند عشق مؤمنين به خدا والذين آمنوا أشد حبالله(72) ، عشق خدا به مؤمنين ان الله يحب المتقين(73) دوستيهاى دو جانبه بين خدا و مؤمنين فسوف يأتى الله لقوم يحبهم و يحبونه(74)، يا بين خود مؤمنين ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا(75). حتى در روايات هست كه روح و جوهر دين چيزى جز محبت نيست و اساسا علاقه و محبت است كه اطلاعت را به دنبال مىآورد.
نيروى محبت از نظر اجتماعى نيز نيروى عظيم و مؤثرى است. بهترين اجتماعها آن است كه با نيروى محبت اداره شود، يعنى محبت زمامدار بهمردم و ارادت مردم به زمامدار. تا عامل محبت نباشد، رهبر نمىتواند يا بسيار سخت مىتواند كه اجتماعى را رهبرى و تربيت كند حتى اگر عدالت را در آن برقرار كند، زيرا مردم آن گاه پيرو قانون خواهند بود كه از زمامدارشان محبت و علاقه ببينند. قرآن كريم هم اين محبت را عمل جذب مردم به پيامبر مىداند و مىفرمايد: و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك(76).
نكته ديگرى كه مطرح مىشود اين است كه آيا عشق به اوليا و دوستى نيكان، خود هدف است يا وسيلهاى براى تهذيب نفس و اصلاح اخلاق؟ در عشقهاى حيوانى گفتيم كه تمام توجه عاشق به صورت ظاهر معشوق است و پس از اشباع غرايز، دگير آتش عشق خاموش مىشود، اما عشق انسان حيات است و اطاعت مىآورد. و عاشق مىكوشد تا جلوهاى از معشوق باشد، لذا انتخاب محبوب و دوست در اسلام اهميت بسيارى دارد، زيرا دوستى همرنگ ساز و زيباساز و غفلت آور است. البته اين غلفت با آن حالتى كه گفتيم حساسيت هوش و ادراك، تناقص ندارد. حساسيت ادراك از اين نظر است كه انسان را از كودنى در مىآورد، ولى كودنى غير از غفلت است، عشق، فهم را تيز مىكند، اما چون در يك جهت تمركز مىيابد، عيبى پديد مىآورد و آن غفلت از عيب معشوق است كه عاشق حتى آن را زيبا مىبيند، زيرا عشق مثل علم صد در صد تابع معلوم نيست، و جنبه داخلى آن بيش از جنبه عينى آن است، پس عاشق همه چيز معشوق را زيبا مىبيند و عيب او را هم هنر مىپندارد. اين است كه گفتهاند: حب الشىء يعمى و يصم به هر حال دوستى نيكان باعث مىشود كه شخص خود را همرنگ و همشكل نيكان كند. براى همين از دو راهى كه فيلسوفان و عارفان براى تهذيب به كار گرفتهاند مىبينيم عارفان بسيار موفقتر از فيلسوفان بودهاند. فيلسوف فوايد تزكيه و مضرات آشفتگى اخلاقى را اثبات مىكند و سپس به سراغ تك تك رذايل مىرود تا آنها را اصلاح كند، اما اين كار بسيار مشكل است؛ اگر ممتنع نباشد، ولى عارف مىگويد كه كامل پيدا كن و رشته محبت او را به گردن بينداز. اين راه، از راه عقل، هم بىخطرتر است و هم سريعتر. راه عقل مثل اين است كه بخواهى ذرات آهن را با دست از خاك جداكنى و راه عشق جدا كردن ذرات آهن از خاك به وسيله آهنربا است، لذا عشق و دوستى نيكان، خود وسيلهاى است براى تهذيب نفس و اصلاح اخلاق. فرق مكتب انبياء با مكتب فلاسفه نيز در اين است كه فلاسفه معلمند و متعلم ساز، ولى انبيا محبوبند و محب آفرين. با نگاهى به تاريخ اسلام درمىيابيم كه عشق اصحاب به پيامبر (ص) بود كه توانست آن جامعه را آن چنان متحول كند. صفحات تاريخ اسلام پر است از اين شيفتگىها و دل دادگىها. در تاريخ بشر نمىتوان كسى را يافت كه به اندازه رسول اكرم (ص) محبوب و مراد ياران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده باشد و تا اين حد از عمق وجدان او را دوست داشته باشند(77).
تا اين جا فهميديم كه عشق پاكان هدف نيست، بكله وسيله است براى تهذيب نفس. اكنون مىبينيم كه آيا اسلام براى ما محبوبى انتخاب كرده است يا خير. قرآن در مورد پيامبران پيشين مىفرمايد كه آنها اجرى از مردم نمىخواستند، ولى خطاب به رسول اكرم (ص) مىگويد: قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى(78) راز اين مطلب اجر در اين است كه بنابر نص قرآن فايده اين كار هم به خود ما مىرسد، نه به رسول اكرم، و محبت اهل بيت رسول جز اطاعت از حق و سعادت خود ما نتيجهاى ندارد. مراد از قربى هر كه باشد مسلما برجستهترين مصاديقش على (عليه السلام) است، چنان كه از پيامبر (ص) راجع به محبت على در دلها چيست؟ رمز محبت را هنوز كسى كشف نكرده است، يعنى نمىشود گفت: اگر اين كار را بكنيد، محبت ايجاد مىشود، اما به هر حال محبت رمزى دارد و چيزى در محبوب هست كه محب را جذب مىكند. على محبوب و معشوق انسانهاست، ولى چرا همه دلها خود را با على آشنا مىبينند؟ مسلما ملاك دوستى او جسم او نيست، زيرا؟ جسمش امروز بين ما نيست. محبت او از نوع قهرمان دوستى و نيز از راه محبت به فضيلتهاى اخلاقى و انسانى هم نيست، زيرا بسيارى افراد اين چنين هستند، اما محبت هيچ كس چون على (عليه السلام) پايدار نمانده است و رمز محبتش پيوند الهى اوست. دلهاى ما به طور ناخود آگاه در اعماق خويش با حق پيوستگى دارند و چون على (عليه السلام) را آيت بزرگ حق و مظهر صفات او مىيابند، به او عشق مىورزند. نقطههاى روشن در وجودش بسيار است؛ اما آنچه براى هميشه او را درخشنده و تابان قرار داده است، ايمان و اخلاص اوست و اين حقيقت آن است كه به وى جذبه الهى داده است(79)
.
نيروى دافعه على (عليه السلام)
على (عليه السلام) هميشه هم جاذبه داشته و هم دافعه، ولى دوران خلافت حضرت و همچنين بعد از وفاتش، يعنى دوران ظهور تاريخى على؛ دوره جاذبه و دافعه اوست، پس ابتدا بحث خود را اختصاص مىدهيم به دوران خلافت ايشان.
على (عليه السلام) مردى دشمن ساز بود و اين كه ديگر از افتخارات بزرگ وى مىباشد، چرا كه هر آدم مسلك دارى كه مصداق يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم(80) باشد، چنين است. اگر شخصيت حقيقى على (عليه السلام) امروز هم بدون تحريف ارايه شود، بسيارى از مدعيان دوستيش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت. على در راه خدا ملاحظه كسى را نمىكرد، و اگر به كسى عنايت مىورزيد تنها به خاطر خدا بود و قهرا اين حالت روحهاى پر طمع را رنجيده و دشمن مىكند. حضرت در دوره خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد: ناكثين (اصحاب جمل)، قاسطين (اصحاب صفين) و مارقين (اصحاب نهروان) و ناكثين پول پرستان و طماعان بودند كه سخنان حضرت در مورد عدل بيشتر متوجه آنهاست. روح قاسطين روح سياست همراه با تقلب و نفاق بود و مىكوشيدند تا زمان حكومت را به دست گيرند. عدهاى پيشنهاد مصالحه با آنان را به على دادند، ولى او نپذيرفت، زيرا او آمده بود تا با ظلم مبارزه كند، نه اين كه ظلم را امضا نمايد، پس جنگ با حضرت با آنها جنگ با نفاق و دو رويى بود. روح مارقين روح عصبيهايى ناروا و خشك مقدسيها و جهالتهاى خطرناك بود. و على (عليه السلام) با هر سه دسته مبارزه مىكرد. ما بحث خود را معطوف به اين گروه آخر مىكنيم، زيرا اگر چه اين گروه به صورت يك مذهب، امروزه وجود ندارند، ولى افكارشان در بسيارى از مسلمين نفوذ كرده است و اين افكر، مزاحمى سخت براى پيشرفت مسلمين مىباشد(81).
خوارج يعنى شورشيان كه از واژه خروج به معنى سركشى و طغيان گرى گرفته شده است. در طول تاريخ، خيلىها بر حاكمان وقت خروج كردند، اما نام خارجى فقط بر اين دسته اطلاق شد، زيرا اينها نحلهاى شدند و مذهبى ساختند و اصول و فروعى براى خود دست و پا كردند. پيدايش آنان در جريان حكميت است. در جنگ صفين وقتى معاويه شكست خود را حتمى ديد، با مشورت عمرو عاص قرآنها را بر سر نيزه كرد و اين جاهلين مقدس مآب گفتند: جنگ ما به خاطر احياى قرآن است، اينها هم كه تسليم قرآنند، پس چرا با آنها بجنگيم. هر چه حضرت سعى در ارشاد آنان كرد سودى نبخشيد. خوارج به اين هم اكتفا نكردند. گفتند: ما نمىجنگيم، تو هم نبايد بجنگى و مالك اشتر را كه در آستانه پيروزى بود به زور برگرداندند(82). به هر حال قرار شد قرآن را حاكم قرار دهند. معاويه و اطرافيانش بدون هيچ اختلافى عمرو عاص را انتخاب كردند، ولى اينها در اين جا هم نگذاشتند كه على (عليه السلام) ابن عباس سياستمدار يا مالك اشتر روشن بين را انتخاب كن و خودشان ابوموسى را - كه مردى بىتدبير بود و بغض على را داشت - بر على (عليه السلام) تحميل كردند و طبق آن داستان كذايى عمرو عاص، ابوموسى را فريب داد. هر دو على (عليه السلام) را خلع كردند و عمرو عاص معاويه را تثبيت كرد. خوارج كه رسوايى حكميت را ديدند، به اشتباه خود پىبردند، اما خطاى ديگرشان در پيدا كردن ريشه اين اشتباه بود. نگفتند: توقف جنگ يا انتخاب داور بدين شكل اشتباه بود، بلكه گفتند: اين كه دو نفر انسان در دين خدا حكم كنند، خلاف شرع و كفر بود. حاكم منحصرا خداست نه انسانها. نزد على (عليه السلام) آمدند كه تو و ما همگى كافر شديم، ما توبه كرديم تو هم توبه كن. حضرت فرمود: توبه در هر حال خوب است، أستغفر الله من كل ذنب. گفتند: بايد از خود حكميت هم توبه كنى. امام فرمود: اولا كه من اين مسأله را پديد نياوردم. ثانيا، چگونه حلال خدا را حرام كنم و به گناه نكرده، اعتراف كنم. خوارج از اين جا به عنوان يك فرقه سياسى از على جدا شدند و كم كم اصول عقايدى تنظيم كردند و رنگ مذهبى گرفتند و بعد به فكر افتادند كه ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. به اين نتيجه رسيدند عثمان و على و معاويه همه بر خطا و گناهكارند. آنها اساس مذهب خو را بر امر به معروف و نهى از منكر تعبدى قرار دادند و گفتند: بايد با مفاسد پديد آمده مبارزه كرد. نكته مهمى كه در مورد امر به معروف و نهى از منكر لازم به تذكر است. اين است كه اين وظيفه، قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد: بصيرت در دين كه همان شناخت معروف و منكر است كه اگر نباشد زيانش بيشتر از سودش است، و ديگر بصيرت در عمل، يعنى احتمال تأثير و عدم ترتب مفسده، زيرا اين اصل براى رواج معروف و محو منكر، بنابر اين در جايى كه اين دو شرط نباشد، ديگر اين اصل فايدهاى نخواهد داشت، ولى خوارج نه بصيرت در دين داشتند و نه بصيرت در عمل. آنها عدهاى نادان در دين بودند و بصيرت در عمل را هم كاملا منكر مىشدند و امر به معروف و نهى از منكر را امرى تعبدى مىدانستند و با علم به اين كه خونشان هدر مىرود هم قيام مىكردند و در اثر همين تهورهاى جنونآميز مورد تعقيب حكام قرار مىگرفتند و همين امر باعث شد كه خيلى زود منقرض شوند(83).
اصول عقايد خوارج را چند چيز تشكيل مىداد: اول: تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و قائلين به حكمت، جز آنها كه توبه كنند. دوم: كسانى كه قائل به كفر گروه اول نباشند. سوم: اين اصل كه ايمان تنها عقيده قلبى نيست، بلكه مركب است از اعتقاد و عمل. چهارم: وجوب بلاشرط شورش بر والى ستمگر. اينها به واسطه اين عقايد شب را صبح كردند در حالى كه همه مردم را كافر و مخلد در آتش مىديدند.