تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مىشود تئورى آنها در باب خلافت است كه مىگفتند: بايد با انتخاب آزاد شايستهترين فرد از لحاظ ايمان انتخاب شود، از هر قبيله و نژادى كه باشد و اگر پس از بيعت خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت، بايد عزل شود و اگر ابا كردت بايد با او پيكار كرد تا كشته شود. اينها، هم در مقابل شيعه قرار گرفتند كه مىگويد خلافت امرى است الهى و هم در مقابل اهل سنت كه مىگويند: خلافت تنها از قريش است. البته در اول اصلا قائل به حاكم بودن خليفه نبودند و مىگفتند: ان الحكم الا لله(84) ولى بعد، به اين عقيده رجوع كردند و با عبدالله بن وهب بيعت كردند. آنها خلافت ابوبكر و عمر را صالح مىدانستند چون مىگفتند: آنها از روى انتخاب صحيحى خليفه شدهاند و از مسير مصالح نيز خارج نشدهاند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مىدانستند، ولى عثمان چون از اواخر سال ششم در خلافتش تغيير مسير داده بود، بايد عزل مىشد و چون به خلافت ادامه داد، كافر و واجب القتل شد و على هم چون مسأله حكميت را پذيرفت و توبه نكرد، كافر و واجب القتل شمرده شد. خوارج از ساير خلفا نيز بيزارى مىجستند و هميشه با آنان در پيكار بودند(85).
امروز، بحث از خوارج به عنوان يك فرقه و مكتب بىمورد است، زيرا كه چنين مذهبى در دنيا وجود ندارد، اما بحث از ماهيت كار خوارج مفيد است چون كه روح آنان هنوز زنده است و بسيارى تابع آنها هستند. بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند، ولى روحشان زنده باشد و بالعكس. و همچنين ممكن است كه عدهاى از نظر شعار، پيرو يك مذهب باشند، اما روحا از مكتب ديگرى تبعيت كنند؛ مثلا بعد از پيامبر اكرم (ص) مردم به دو گروه شيعه و سنى تقسيم شدند. شيعه على را خليفه بلافصل مىداند و بسيارى از اكابر صحابه را مورد انتقاد قرار مىدهد، زيرا اصل را بر حقيقت مىگذارد نه بر شخص، اما اهل سنت مىگويد: همه صحابه عادل بودند و كارهاى آنها ملاك رفتار امروز ماست، ولى آيا در اين عصر همين كه گفتيم: على خليفه بلافصل مسلمين است، كافى است؟ شيعه على، معيار حقيقت را خود حقيقت قرار مىدهد نه افراد ظاهرالصلاح. با اين تعبير معلوم مىشود كه چقدر زيادند آنها كه در شعار شيعهاند، اما روحشان روح تشيع نيست. شيعيان اوليه مردمى بودند منتقد و بت شكن. اصول شناس و دين شناس و ديندار، نه شخصيت شناس و شخصيت پرست. در جريان جنگ جمل كسى مرده شده بود، از طرفى بزرگانى چون عمار و اويس قرنى و على را مىديد و از طرفى ام المؤمنين و پيشتازان اسلام چون طلحه و زبير را. على (عليه السلام) به او فرمود كه سرت كلاه رفته است. ملاك حق، افراد نيستند، بلكه خود حق است. افراد اشتباه مىكنند، اما حق اشتباه نمىكند.
به هر حال مىخواستيم بگوييم كه مىشود مكتبى بميرد، اما روح آن زنده باشد؛ يعنى امروز گروهى تحت عنوان خوارج وجود ندارند، اما آيا روح آنها در طبقه مقدس مآب ما حلول نكرده است؟ ما اگر روح مذهب خارجى را درست بشناسيم، شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم و ارزش بحث درباره آنها هم همين است. ما بايد بدانيم كه چرا على آنها را دفع كرد و را تحت تأثير جاذبه او قرار نگرفتند(86).
اميرالمؤمنين (عليه السلام) با خوارج در منتها درجه آزادى برخورد مىكرد، چنان كه در اظهار عقيده كاملا آزاد بودند و به حضرت هم اهانتها مىكردند، ولى كم كم از توبه على (عليه السلام) مأيوس شدند و تصميم به قيام براى انقلاب گرفتند. بعد از يك سخنرانى در منزل يكى از آنها حركت كردند و دست به طغيان زدند به طورى كه امنيت راهها را سلب كرده، غارتگرى را پيشه ساختند تا وضع دولت را تضعيف كرده، حكومت را از پاى در آورند. اين جا ديگر جاى گذشت و آزاد گذاشتند نبود، زيرا اخلال عليه امنيت اجتماعى مطرح بود، لذا على (عليه السلام) آنان را تعقيب كرد و در نهروان با آنها رو برو شد و خطابهاى خواند كه هشت هزار از دوازده هزار نفرشان برگشتند و بقيه در جنگى سخت كاملا مغلوب شدند(87).
روحيه خوارج، روحيه خاصى است؛ تركيبى از زشتى و زيبايى كه در مجموع، آنها را تحت تأثير دافعه على قرار داد، نه جاذبه او. در اين جا مواردى، هم از جنبه مثبت و هم منفى روحيه آنها بازگو مىكنيم.
1 - روحيهاى مبارز و فداكار و سرسخت در راه عقيده خويش داشتند و فداكاريهاى آنان كم نظير است.
2 - عبادت پيشه و متنسك و بى ميل به دنيا و پايبند به ظواهر احكام اسلامى بودند. معيارهايى داشتند و بر طبق آن خلافى مرتكب نمىشدند و از كسى كه دست به گناهى مىزد بيزار بودند. در پيشبرد عقايد خود مىكوشيدند و در تمام افعال مسلكى و هدفدار بودند، به طورى كه على (عليه السلام) درباره آنها فرمود: لا تقلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه(88) نكته مهم و از شگفتيهاى تاريخ زندگى على (عليه السلام) همين اقدام شجاعانه او با اين خشك مقدسهاى متحجر و مغرور است. على بر روى مردمى اين چنين ظاهرالصلاح، ژنده پوش و عبادت پيشه، شمشير كشيد. چه بسا اگر ما بجاى اصحاب او بوديم، به وى اعتراض مىكرديم كه آيا شمشير كشيدن به روى اين چنين مردمى جايز است؟ خود حضرت نيز به اهميت اين كار واقف است و مىگويد: من چشم اين فتنه در آوردم و غير از من كسى جرأت اين كار را نداشت(89)، زيرا كه وضع قدس و تقواى آنها طورى بود كه هر مؤمنى را به ترديد وامىداشت. اينها سد راه اسلام بودند و فكر مىكردند براى اسلام كار مىكنند و اينها يكى از دو دستهاى هستند كه پيامبر (ص) فرمود: كمر را شكستند كسر ظهرى اثنان، جاهل متنسك و عالم متهتك(90)
3 - خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. حقايق را بد مىفهميدند و بد تفسير مىكردند و اين كج فهميها برايشان به صورت يك مذهب درآمد و بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن انجام مىدادند(91). در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود و على مىخواست با جهالت آنها بجنگد، ولى مگر. شد كه جهالتشان را از عبادتشان جدا كرد. عبادتشان عين جهالتشان بود و از نظر على، اين اسلام شناس درجه اول، چنين عبادتى ارزشى نداشت، لذا آنها را به شدت مىكوبيد. خطر جهالت چنين افرادى بيشتر از آنجاست كه آلت دست زيركها و منافقين بىدين واقع مىشوند. به هر حال تفسير غلط از قرآن بويژه آيه ان الحكم الا لله(92) و عدم بصيرت و نادانى باعث تشكيل خوارج به عنوان يك مذهب شد. آنها در مورد اين آيه كه حكم، يعنى قانونگذارى را مختص به خداوند مىداند حكم را به معناى حكومت و حكميت و اجراى قانون گرفتند و به همين علت از على (عليه السلام) جدا شدند.
4 - خوارج مردمى تنگ نظر و كوته بين بودند و مانند همه كوته نظران مدعى بودند كه همه بد مىفهمند و يا اصلا نمىفهمند و همگان را جهنمى مىدانستند. اولين كار چنين افرادى اين است كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مىآورند. رحمت خدا را محدود كرده، وى را همواره بر كرسى غضب مىنشانند كه منتظر يك لغزش از بنده است تا او را عذاب ابدى بكشاند؛ مثلا مرتكب گناه كبيره را كافر و مخلد در آتش مىدانستند و اين تنگ نظرى را امروز هم در جامعه اسلامى مىبينيم و اين نشان مىدهد كه روح خوارج نمرده است.
گفتيم: خوارج در عين اين كوتاه نظرى، افرادى شجاع بودند و غالبا به سراغ اهل قدرت مىرفتند، ولى متأسفانه در دورههاى بعد جمود و تنگ نظرى آنها باقى ماند و شجاعتشان از بين رفت و خوارج بى شهامت؛ يعنى مقدس مآبان ترسو، از امر به معروف و نهى از منكر نسبت به صاحبان قدرت كناره گرفتند و با شمشير زبان به جان اصحاب فضيلت افتادند، كه اگر نظر آنها را بخواهيم ملاك قرار دهيم، هيچ وقت هيچ دانشمند واقعى مسلمان نبوده است.
مهمتر ضربه خوارج ضربههاى روحى و معنوى بود؛ قرآن زيربناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده و خودش در اجتهاد را باز گذاشته است: فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين(93) و خوارج درست در مقابل اين تعليم قرآن كه مىخواهد فقه اسلامى متحرك و زنده بماند، قرار گرفته و با داخل كردن اشكال و صور جزئى سعى در ساكن كردن آن به طور غير مستقيم داشتند. در حالى كه اسلام هدفها و اراده براى انتخاب طريقه رسيدن به آنها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و براى همين است كه مىتواند مقتضيات زمان حركت كند. البته تطبيق حقيقت بر مصاديق خود، كار سادهاى نيست، همانطور كه خوارج ان الحكم الا لله(94) را بر مصداق اشتباهى تطبيق كردند. آنها چون ديدند حكميت در يك مورد اشتباه شد، گفتند: پس اصلا حكميت كلا باطل است و در تشخيص اشتباره خود نيز به خطا رفتند. آنها بين حكومت قرآن و حكومت مردم فرق نمىگذاشتند، در حالى كه قبول حكومت قرآن اين است كه هر چه قرآن گفت: عمل كنيم، اما قبول حكومت افراد، پيروى از نظريات شخص است. قرآن كه به خودى خود سخن نمىگويد. بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم ممكن نيست(95). اشكال حكميت در حيله معاويه و بىلياقتى ابوموسى اشعرى بود كه امام نيز مخالفترين فرد با اين مسأله بود، اما اين دليل نمىشود كه اساس حكميت باطل باشد. به هر حال سياست قرآن بر نيزه كردن، سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمانان رايج است(96) مخصوصا هر وقت مقدس مآبان و متظاهران زياد مىشوند اين سياست از طرف سوء استفادهچىها رايج مىگردد و از اين مطلب بايد درسهايى آموخت:
1 - هر وقت جاهلها، مظهر قدس و تقوا شناخته شوند، وسيله خوبى به دست زيركهاى منفعت پرست مىافتد و اين جاهلان مقدس مآب آلت دست خوبى براى آنها خواهند بود براى جلوگيرى از افكار مصلحان واقعى. در تاريخ نيز بسيار ديده شده كه عناصر ضد اسلامى و استعمارگران خصوصا با تحريك اين افراد جاهل با ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهرهگيرى كردهاند و با اسم دين و مذهب آنها را سدى قرار دادهاند در مقابل دلسوختگانى كه در صدد بيرون راندن نفوذ خارجى بودهاند.
2 - بايد بكوشيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح باشد. قرآن آنگاه راهنماست كه عالمانه تفسير شود و از راهنمايى راسخين در علم قرآن، استفاده شود. قرآن همواره مسائل را به صورت كلى و اصولى طرح مىكند. استنباط صحيح مسائل جزئى از كلى بسته به فهم و درك صحيح ماست. قرآن مىخواهد مسلمانان رشد عقلى داشته باشند و نمىخواهد با مسلمين هميشه مثل ولى صغير با صغير رفتار كند و علت بقاى قرآن نيز همين كلى بودن آن است. در قرآن مفاهيم ظلم و عدل آمده و بر ماست كه عدل را تشخيص دهيم و با ظلم به ستيز برخيزيم(97).
مشكلترين مبارزهها، مبارزه با نفاق است؛ يعنى مبارزه با زيركيهايى كه احمقها را وسيله قرار مىدهند. اين مبارزه از مبارزه با كفر بسيار سختتر است، زيرا كفر ظاهر و باطنش يكى است، اما نفاق ظاهرى آراسته و باطنى كفرآميز دارد و براى همين، درك آن براى تودهها بسيار دشوار است، لذا مىبينيم هرگاه در تاريخ اسلام، مصلحى به پا خاسته، سودجويان بلافاصله لباس تقوا پوشيدهاند.
از جمله نكتههاى بزرگى كه از سيرت على (عليه السلام) مىآموزيم اين است كه چنين مبارزهاى اختصاص به جمعيتى خاصل ندارد. بلكه در هر جا كه عدهاى از مسلمانان، ابزار پيشرفت بيگانگان و پيشبرد اهداف استعمارى شدند و استعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان تترس كردند، يعنى آنان را برى خويش سپر گرفتند كه مبارزه با آنان بدون از بين بردن اين سپرها امكانپذير نبود، بايد ابتدا با سپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمن حمله برد.
داستان خوارج اين حقيقت را به ما مىآموزد كه در هر نهضت اول بايد سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد؛ همچنان كه على (عليه السلام) پس از جريان حكميت قبل از رفتن به سراغ معاويه، اول به خوارج پرداخت و آنها را نابود كرد.
سراسر وجود على (عليه السلام)، تاريخ و سيرتش، خلق و خويش و سخن و گفتگويش درس و سرمشق است؛ همچنان كه جذبهاى على (عليه السلام) براى ما آموزنده است، دفعهاى او نيز چنين است. ما معمولا در زيارتها مدعى مىشويم كه ما دوست ائمه معصومين (عليهم السلام) و دشمن دشمن آنها هستيم؛ يعنى ما به سوى آنها جذب و از دشمنانشان دفع مىشويم، اما بايد ديد كه چه كسانى دشمنان ايشان بودند و چه كسانى دوستان ايشان؛ چه كسانى را ايشان دفع كردند و چه كسانى را جذب كردند. در اين بحث اختصارا معلوم شد على با دو طبقه سخت جنگيد و آنها را دفع كرد: منافق زيرك و زاهد احمق. همين دو درس براى مدعيان تشيع كافى است كه چشم باز كنند و فريب منافقان را نخورند، تيز بين باشند و ظاهر بينى را رها كنند كه جامعه تشيع در حال حاضر سخت به اين دو درد مبتلاست(98).
خلاصه كتاب سيرى در نهج البلاغه
آشنايى غريب
من از كودكى با نهجالبلاغه آشنا بودم و در طول مدت تحصيل، پس از قرآن نام آن بيش از هر كتاب ديگر به گوشم مىخورد. برخى خطبههاى آن را تقريبا حفظ بودم، اما اعتراف مىكنم كه مانند بيشتر طلاب با دنياى نهج البلاغه بيگانه بودم و بيگانه وار با آن برخورد مىكردم، تا اينكه در سال 1325 بر حسب تصادف با مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى آشنا شدم كه با نهج البلاغه مىزيست و با نهج البلاغه تنفس مىكرد و روحش با اين كتاب همدم بود و قلبش با آن مىتپيد. پس از اين آشنايى بود كه عميقا احساس ناآشنايى با نهج البلاغه كردم و بعدها مكرر آرزو كردم كه اى كاش كسى مرا با دنياى قرآن نيز آشنا كند.
از آن پس نهج البلاغه در نظرم عوض شد و مورد علاقهام قرار گرفت و محبوبم شد. ما طلاب بايد اعتراف كنيم كه دنياى روحى كه براى خود ساختهايم دنياى ديگرى غير از دنياى نهج البلاغه است. عجيب اين است كه على (عليه السلام) در حوزههاى علميه شيعه و در ديار خود هم غريب و تنهاست.
آن عالم ربانى كه هم فقيه و حكيم بود و هم اديب و طبيب، اولين بار دست مرا گرفت و اندكى وارد دنياى نهج البلاغه كرد. با اين همه ادعا نمىكنيم كه او در همه دنياهاى نهج البلاغه وارد بود و همه سرزمينهاى آن را فتح كرده بود، چرا كه اين همه از يك فرد دور از انتظار است. اخيرا جهان اسلام بتدريج نهج البلاغه را كشف مىكند و به تعبير دقيقتر، نهج البلاغه جهان اسلام را فتح مىكند.
اكنون دو كار در مورد نهج البلاغه در پيش است 1 - غور و تعمق در آن تا مكتب على (عليه السلام) در مسائل مختلف روشن شود 2 - تحقيق در اسناد و مدارك آن كه نيازمند كار گروهى است. آنچه در پى مىآيد نه در نهج البلاغه بلكه سيرى، ناتمام و گردشى كوچك در نهج البلاغه است(99).
كتابى شگفت
اين مجموعه نفيس و زيبا به نام نهج البلاغه كه اكنون در دست ماست و گذشت روزگار مرتبا ارزش آن را بيشتر نمايان كرده، منتخبى از خطابهها، دعاها، وصايا، نامهها، و جملههاى كوتاه مولاى متقيان على (عليه السلام) است كه به وسيله عالم شريف و بزرگوار سيد رضى رضوان الله تعالى عليه، در حدود هزار سال پيش گردآورى شده است. سيد رضى به خاطر شيفتگى به ادبيات، بيشتر از زاويه فصاحت و بلاغت و ادب به سخنان مولا نگريسته و به همين جهت در انتخاب سخنان حضرت، تنها اين جنبه را در نظر گرفته است و از اين روست كه نام مجموعه خويش را در نهج البلاغه نهاده و به همين جهت نيز اهميتى به ذكر مآخذ و مدارك احاديثى كه در نهجالبلاغه آمده، نداده است كه خوشبختانه در عصرهاى متأخر، افرادى در پى گردآورى اسناد و مدارك آن برآمدهاند و از همه مشروحتر و جامعتر، كتابى است به نام نهج السعادة فى مستدرك نهج البلاغه كه توسط آقاى محمد باقر محمودى در حال تكوين است(100) و ساير سخنانى را كه از على (عليه السلام) باقى مانده و سيد رضى جمع نكرده نيز آورده است(101).
كلمات على (عليه السلام) از قديم الايام با دو امتياز مشخص بوده است: يكى فصاحت و بلاغت زيبايى آن است كه با گذشت صدها سال همان لطف و همان لطف و حلاوت خود را حفظ نموده است. كار فصاحت و بلاغت نهج البلاغه تا آنجا بالا گرفته كه بزرگان و ناموران ادبيات عرب كه هر كدام ضرب المثلى در نويسندگى و گويندگى بودهاند به شأن والاى سخن على (عليه السلام) اعتراف كردهاند، به طورى كه مثلا ابن ابى الحديد كه شارح نهج البلاغه و يك عالم سنى و معتزلى است مىگويد: بحق سخن على را از سخن خالق فروتر و از سخن مخلوق فراتر خواندهاند. از سوى ديگر نويسندگان و خطيبان مشهورى مانند عبدالحميد كاتب يا عبدالرحيم بن نباته اعتراف كردهاند كه سرمايه آنها در سخنورى، حفظ و استفاده از سخنان على (عليه السلام) بوده است. تمجيد از نهج البلاغه و اعتراف به فصاحت و بلاغت فوق العاده آن در دوران معاصر از سوى ادبا، شعرا و نويسندگان زبردست عرب (كسانى همچون شيخ محمد عبده، على الجندى، طه حسين، شكيب ارسلان و...) نمونههاى فراوان دارد.
امتياز ديگر سخنان آن حضرت چند جانبه بودن آن است كه محدود به زمينه خاصى نمىشود. سخن هر انسانى نماينده روح اوست و چون روح على (عليه السلام)، محدود به دنياى خاصى نيست و در همه جا حضور دارد و به اصطلاح عرفا انسان كامل و داراى همه مراتب است سخنش نيز به دنياى خاصى محدود نشده و به اصطلاح، چند بعدى است و همواره به اين خصلت ستايش شده است. او زمامدارى است عادل، و عابدى است شب زنده دار، در محراب عبادت گريان است و در ميدان نبرد خندان؛ سربازى است خشن و سرپرستى است مهربان؛ حكيمى است ژرف انديش، فرماندهاى است لايق؛ او هم معلم است و هم خطيب و هم قاضى و هم مقنى و هم كشاورز و هم نويسنده، او بر همه دنياهاى روحى بشر محيط است و لذا مىتوان مباحث و ابعاد مختلفى از ديدگاه نهج البلاغه را مورد بررسى قرار داد كه ما در اين كتاب فقط به موارد زير مىپردازيم: 1 - سلوك و عبادت 2 - حكومت و عدالت، 3 - اهل بيت و خلافت 4 - موعظه و حكمت، 5 - دنيا و دنيا پرستى، 6 - الهيات و ماوراءالطبيعه. البته بديهى است كه همان طور كه عنوان كتاب سيرى در نهج البلاغه نشان مىدهد، اين مقالات از حد يك نگاه و سير اجمالى تجاوز نمىكند و به هيچ وجه ادعا ندارد كه اين موضوعات را به جامع مورد بررسى قرار داده و به پايان مطلب رسيده است(102).
سلوك و عبادت
پرستش خدا و ترك پرستش هر موجود ديگر، از اصول تعليمات پيامبران الهى بوده است و تعليمات هيچ پيامبر از عبادت خالى نيست. در اسلام نيز عبادت، سرلوحه همه تعليمات است. البته در اسلام عبادت به صورت يك سلسله تعلميات جدا از زندگى كه صرفا به دنياى ديگر تعلق داشته باشد نيست؛ يعنى حتى عبادتهاى فردى نيز آن چنان شكل گرفته كه متضمن انجام پارهاى وظايف زندگى است؛ مثلا نماز كه مظهر كامل اظهار عبوديت است حتى در حالت فردى خود نيز با پارهاى از وظايف اخلاقى و اجتماعى همچون نظافت، احترام به حقوق ديگران، وقتشناسى، ضبط احساسات، و... همراه است؛ از سوى ديگر هر يك از امور عادى زندگى نيز اگر با انگيزه خدايى انجام شود، عبادت محسوب مىگردد.
هر عبادتى، پيكرى دارد و روحى، پيكر عبادت همان ظاهر عبادت است، ولى روح عبادت كاملا وابسته است به مفهومى كه عابد از عبادت دارد، زيرا تلقى انسانها از عبادت يكسان نيست.
از نظر بعضى افراد، عبادت نوعى معامله و كار كردن و مزد گرفتن است و فايده آن همچون فايده كار براى كارگر، در مزدى كه از كارفرما و معبود مىگيرد، خلاصه مىشود، و اگر مزدى نباشد، بايد نيرويش را هدر رفته دانست. اين تلقى عاميانه و جاهلانه از عبادت را معراج انسان و تعالى روح و روان و مجالى براى اظهار شيفتگى و عشق انسان به موجود كامل مطلق مىداند و تلقى نهج البلاغه نيز، تلقى عارفانه، بلكه الهام بخش اين نوع تلقى از عبادت در جهان اسلام بوده است.
على (عليه السلام) در عبادت، مردم را سه دسته مىداند: تجارت پيشگان، كه خدا را به انگيزه و پاداش مىپرستند؛ برده صفتان، كه او را از ترس عذاب مىپرستند؛ و آزادگان كه براى سپاس گزارى او را مىپرستند؛ و خود از دسته سوم است، لذا همواره از زبان آنان سخن مىگويد؛ گاه مىفرمايد: حتى اگر خدا كيفرى براى نافرمانى معين نكرده بود سپاسگزارى ايجاب مىكرد كه از فرمانش تمرد نشود(103) و گاه خطاب به خداوند عرض مىكند: من تو را از بيم كيفر يا به طمع بهشت پرستش نكردم، بلكه چون تو را لايق پرستش يافتهام، پرستش كردم(104) آن حضرت ريشه همه آثار معنوى، اخلاقى و اجتماعى عبادت را، ياد حق و از ياد بردن غير او مىداند و ياد حق را روح عبادت شمرده، مىفرمايد كه اين ذكر خداست كه دل را جلا و صفا مىدهد و آن را آماده تجليات الهى مىكند.
على (عليه السلام) ضمن بيانات خود، نشان مىدهد كه براى اهل معنا در پرتو چنين عباداتى، چه حالات و مقامات و كرامتهايى رخ مىدهد. عبادت، تنها يك سلسله اعمال خشك و بى روح بدنى نيست. عبادت واقعى نوعى خروج از دنياى مادى و قدم نهادن در دنياى ديگر است؛ دنيايى پر از جوشش و جنبش و واردات قلبى و لذتهاى خاص به خود. در نهج البلاغه سعى شده آن دنيا و حالات اهل آن ترسيم شود: اهل آن دنيا شب و روز ندارند، زيرا همه روشنايى است؛ و كسى كه در آنجا پا نهد، ديگر اهميتى به سختيهاى دنيوى نمىدهد. در نهج البلاغه خوف و خشيتها، شوق و لذتها، سوز و گدازها، آه و نالهها و تلاوت قرآنهاى اهل عبادت ترسيم مىشود و عنايات قبلى كه در پرتو عبادت نصيبشان مىشود بيان مىگردد. گاهى تأثير عبادت از نظر گناه زدايى و محور آثار تيره گناهان مورد بحث قرار مىگيرد و گاهى به اثر عبادت در درمان برخى از بيماريهاى اخلاقى و عقدههاى روانى اشاره مىشود گاه ذكرى از لذتهاى خالص و بى شائبه عباد واقعى به ميان مىآيد. در آن جا سخن از زندگى و نشاط معنوى است، خسن از طمأنينه و آرامش است كه نصيب قلب ناآرام بشر مىشود. اهل آن جا بر خلاف اهل اين جا، براى مردن دل خويش، اهميت بيشترى قائلند تا مردن تن، و اگر اجل مقدرى نبود، روحشان تاب ماندن در اين جا نمىآورد. خود را براى خدا خالص كردهاند و خدا نيز آنها را به لطف خود مخصوص كرده، لذا علوم اشراقى چنان بر قلبشان هجوم مىآورد كه روح يقين را لمس مىكنند و سختيهاى اهل تنعم را آسان مىيابند و چنان با خدا انسان گرفتهاند كه ديگر از تنهايى و هيچ سختى ديگرى نمىهراسند.
در خطبه 148 اشارهاى به مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه دارد و در آخر از عباد آخرالزمان كه شجاعت، حكمت و عبادت توأما در آنان گرد آمده چنين ياد مىكند: سپس گروهى صيقل داده مىشوند و مانند پيكان در دست آهنگر، تيز و بران مىگردند، به وسيله قرآن پرده از ديدههايشان برداشته مىشود و توضيح معانى قرآن در گوشهاى آنان القا مىگردد، جامهاى زيباى حكمت را هر صبح و شام مىنوشند و سرخوش باده معرفت مىگردند(105).
حكومت و عدالت
در اسلام برقرارى عدالت به عنوان هدف اصلى بعثت انبياء معرفى شده و اين نشانگر اهتمام شديد اسلام، بر خلاف ساير اديان، به مسائل اجتماعى است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز معتقد به لزوم وجود يك حكومت مقتدر براى جامعه مىباشد و در مقابل خوارج كه مىگفتند: بشر حق حكومت ندارد و حكومت منحصرا از آن خداست، مىفرمود: بله وضع قانون با خداست، اما اجراى قانون به وسيله بشر است و لذا جامعه نياز به حكومت دارد. در سايه حكومت است كه مؤمن براى خدا كار مىكند و كافر بهره دنياى خود را مىبرد و كارها به پايان خود مىرسد.
از نظر ايشان، حكومت اگر به عنوان مقام دنيوى و براى اشباع حس جاهطلبى هدف و ايده آل باشد، پشيزى نمىارزد، اما اگر براى اجراى عدالت و احقاق حقوق مردم باشد فوق العاده مقدس است. در دوران خلافت على (عليه السلام)، روزى حضرت در حالى كه با دست خود كفش كهنه خويش را پينه مىزد، از اين عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است؟ ابن عباس گفت: هيچ، امام فرمود: ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است، مگر آن كه به وسيله آن عدالتى را اجرا كنم يا حقى را به صاحب حقى برسانم و باطلى را از ميان بردارم(106).
حضرت على (عليه السلام) مىفرمايد: حقوق همواره طرفينى و متقابل است و هر حقى وقتى الزام آور مىشود كه ديگرى هم وظيفه خود را در مورد حقوقى كه بر عهده دارد، انجام دهد، از جمله حقوق الهى حقوقى است هك براى مردم بر مردم قرار داده است و آنها را چنين وضع كرده كه هر حقى در برابر حقى ديگر قرار مىگيرد و از بزرگترين اين حقوق متقابل، حق حكومت بر مردم و حق مردم بر حكومت است كه رعايت آن موجب انتظام روابط مردم و عزت دين آنها مىشود و مردم هرگز روى صلاح و شايستگى نخواهند ديد، مگر حكومتشان صالح باشد و حكومتها هرگز به صلاح نخواهند آمد، مگر توده ملت استوار و با استقامت شوند. هرگاه حكومت و توده ملت حقوق يكديگر را ادا كنند، آنگاه حق در اجتماع محترم و حاكم خواه شد و آن وقت است كه اركان دين به پا مىشود و آن وقت است كه نشانهها و علايم عدل بدون هيچ گونه انحرافى ظاهر خواهد شد و سنتها در مجراى خود قرار خواهد گرفت و محيط زمانه محبوب و دوست داشتنى شده، دشمن از طمع بستن به چنين اجتماع محكم و استوارى مأيوس خواهد شد(107)...
هر معلمى معلومات تازهاى به شاگردان خود مىدهد، اما تنها بعضى از معلمان و مكتبها هستند كه علاوه بر تعاليم جديد، منطق تازهاى به شاگردان و پيروان خود عرضه مىكنند ونحوه تفكر آنان را تغيير مىدهند. اسلام اين چنين بود و طرز تفكرها را عوض كرد؛ يعنى ارزشهايى را بالا برد و ارزشهايى را پايين آورد؛ ارزشهايى كه مثل تقوا در حد صفر بود، در درجه اعلا قرار داد و ارزشهاى خيلى بالا، از قبيل خود و نژاد و غير آن را پايين آورده، تا سر حد صفر رساند. عدالت يكى از آن مسائلى است كه به وسيله اسلام دوباره زنده شد و ارزش فوق العادهاى يافت. هر كس در مقايسه دو خصيصه انسانى جود و عدالت، جود و بخشندگى را بالاتر از عدالت مىداند، زيرا عدالت رعايت و تجاوز نكردن به حقوق ديگران و جود، نثار و ايثار حقوق مسلم خود به ديگران است و اگر تنها با معيارهاى فردى اخلاق مقايسه كنيم، جود بيش از عدالت نشانه كمال نفس و بلندى روح انسان است، ولى على (عليه السلام) بر عكس نظر فوق به دو دليل عدل را از جود بالاتر و شريفتر مىداند: يكى اين كه عدل، جريان امور را در مجراى طبيعى خود قرار مىدهد، ولى جود آنها را از مجراى طبيعى خود خارج مىسازد، زيرا در مفهوم عدالت استحقاقهاى طبيعى و واقعى لحاظ مىشود و به هر كس مطابق لياقتش داده مىشود. دليل ديگر اين كه عدالت قانونى عام و شامل است كه همه اجتماع را در بر مىگيرد و بزرگراهى است كه همه بايد از آن بگذرند، ولى جود و بخشش حالتى استثنايى و موقف است كه قابل تعميم و نيست.
اين گونه تفكر و ريشه اين ارزيابى درباره مسائل انسان، نشان دهنده اهميت و اصالت اجتماع در اسلام است كه اصول و مبادى اجتماعى را بر اصول و مبادى اخلاقى مقدم مىداند.
از نظر على (عليه السلام) عدالت است كه مىتواند تعادل جامعه را حفظ كند و همه را راضى نگه دارد، و به پيكر اجتماع سلامت و به روح جامعه آرامش دهد، زيرا ظلم راهى است كه حتى فرد ستمگر را هم به مقصد نمىرساند و او را راضى و آرام نمىكند، چه رسد به ستمديدگان و مظلومان. اگر مرز عدالت شكسته شود، ديگر هيچ حدى براى انسان باقى نمىماند. يعنى عدالت چيزى است كه هر كس به عنوان يك حد و مرز مىتواند به آن ايمان داشته باشد و به اين حدود قانع شود، اما اگر اين مرز شكسته شود، بشر به اقتضاى طبيعت و شهوت سيرىناپذير خود، ديگر حدى براى خود نمىشناسد و بيشتر احساس نارضايتى مىكند. با اين تفكر بود كه على (عليه السلام) در ابتداى خلافت در تقسيم بيت المال سختگيرى مىكرد و مىفرمود: در زمان خلفاى پيشين هم هر چه به ناحق گرفته شده، به بيت المال باز مىگرداند. همچنين مىفرمود: آن كس كه اجراى عدالت بر او تنگ مىآيد، بداند كه جايگاه ظلم و جور تنگتر است.
على (عليه السلام) عدالت را يك تكليف و بلكه ناموسى الهى مىشمرد و هرگز جايز نمىدانست كه مسلمانى تماشاگر صحنههاى بىعدالتى باشد. ايشان به دليل پذيرش خلافت از سوى خود را مبارزه با بى عدالتى اعلام كرد و براى همين بود كه هيچ انعطافى در سياست خود به خرج نمىداد و مىفرمود: من آن پيروزى را كه به قيمت تبعيض و ستمگرى به دست آيد نمىخواهم و عدالت را فداى مصلحت نمىكنم(108).
يكى از چيزهايى كه رضايت عموم بدان بستگى دارد اين است كه حكومت با چه ديدى به توده مردم مىنگرد. آيا آنها را به عنوان برده و مملوك و خود را مالك و صاحب اختيار مىداند يا اين كه آنها را صاحب حق و خود را وكيل و امين آنها مىشناسد؟ از شرايط اوليه براى جلب رضايت مردم، اعتراف حكومت به حقوق واقعى آنهاست. و اين يكى از حوايج روانى اجتماع است، ممكن است از نظر تأمين حوائج مادى مردم، حكومتهاى مختلف يكسان عمل كنند، ولى در عين حال از لحاظ تحصيل رضايت عمومى نتيجه يكسانى نگيرند. بدان جهت كه يكى حوائج روانى اجتماع را برآورده مىكند و ديگرى بر نمىآورد.
در قرون جديد نهضتى ضددينى در اورپا بر پا شد كه ريشه آن نارسايى مفاهيم كليسايى، از نظر حقوق سياسى بود، ارباب كليسا و برخى فيلسوفان اروپايى، نوعى پيوند تصنعى ميان اعتقاد به خدا و سلب حقوق سياسى مردم و تثبيت حكومتهاى استبدادى، برقرار كردند. در اين فلسفهها مسؤليت حكمران در مقابل خداوند، موجب سلب مسؤوليت در مقابل مردم و ندادن حقوق آنها فرض شده است و عدالت همان است كه حكمران انجام مىدهد و ظلم براى او معنايى ندارد. اين طرز تفكر، هم در غرب و هم در شرق ريشهاى بسيار قديمى دارد.
از لحاظ اسلام مسأله درست بر عكس است؛ حقيقت اين است كه ايمان به خدا از يك سو زيربناى انديشه عدالت و حقوق ذاتى مردم است و بدون قبول وجود خدا، نمىتوان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان؛ حقيقت مستقل از فرضيهها و قراردادها پذيرفت و از سوى ديگر بهترين ضامن اجراى آن است. منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالت اين است كه همان گونه كه حاكم بر مردم حقى دارد، مردم هم همان قدر نسبت به او حق دارند، حضرت تأكيد مىكند كه با او آن گونه كه با ستمگران سخن مىگويند، صحبت نكنند و القاب پر طنطنه برايش به كار نبرند و اضافه مىكنند كه نبايد شنيدن سخن بر حق حكمران گران باشد، زيرا هر كس كه شنيدن حق و عرضه شدن عدالت بر او سنگين آيد، عمل به حق و عدالت بر او سنگينتر است(109)
.
از نظر قرآن كريم، حاكم و سرپرست اجتماع، امين و نگهبان حقوق مردم است، نه مالك و صاحب اختيار آنها، برداشت ائمه خصوصا اميرالمؤمنين (عليه السلام) همان چيزى است كه از قرآن كريم استنباط مىشود. على (عليه السلام) در نامهاى كه به يكى از كارگزارانش مىنويسد، مىفرمايد: مبادا بپندارى كه حكومتى كه به تو سپرده شده شكارى است كه به چنگ تو افتاده، بلكه امانتى است كه بر گردنت آمده و مافوق تو از تو رعايت و نگهبانى و حفظ حقوق مردم را مىخواهد، تو اجازه ندارى كه به استبداد و دلخواه خود در ميان مردم رفتار كنى(110).
اهل بيت و خلافت
پس از بحث كلى درباره حكومت و عدالت، به بحث جزئى آن؛ يعنى اختصاص اين مقام به اهل بيت مىپردازيم:
مسأله اول اين است كه على (عليه السلام) تأكيد دارد اهل بيت از معنويت فوق العادهاى برخوردارند كه آنها را در سطحى مافوق سطح عادى قرار مىدهد و كسى به پاى آنها نمىرسد و به وسيله آنهاست كه حق به جاى خود بر مىگردد و باطل ريشه كن شود؛ آنها دين را از روى فهم و بصيرت و براى عمل كردن فراگرفتهاند، نه آنكه طوطى وار شنيده و ضبط كرده باشند. هيچ گاه زمين از چنين حجتهاى الهى خالى نمىشود. آن حضرت در مورد خود و اهل بيت مىفرمايد: ما درخت نبود و قرارگاه رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معدنهاى علم و سرچشمههاى حكمتيم(111).
مسأله دو اين كه بر مبناى مذكور، ايشان به اولويت و تقدم و حق اختصاصى اهل بيت مىپردازند. در نهج البلاغه درباره اين مطلب به سه اصل استدلال شده است: استدلال اول بر مبناى وصيت و نص رسول خداست كه در اين مورد، هم تصريحاتى در نهج البلاغه آمده است، همچون: و فيهم الوصية و الوراثة(112) و هم در موارد متعددى حضرت على (عليه السلام) چنان از حق مسلم سلب شده خود سخن مىگويد كه جز با مسأله تنصيص حق خلافت براى ايشان به وسيله پيامبر (ص) قابل توجيه نيست و اين موارد به قدرى زياد است كه ابن ابى الحديد نيز بدين مطلب كه از نهج البلاغه بر مىآيد كه على (عليه السلام) با نص مسلم به خلافت تعيين شده و خلافت، حق مسلم اوست صحه مىگذارد و مىگويد: اين عبارات، قطعى است، منتهى چون مستلزم تكفير و تفسيق ديگران (ابوبكر و عمر و عثمان) است، بايد اينها را تأويل كرد. استدلال دوم، از راه شايستگى و لياقت خود براى حكومت است و اين كه جامه خلافت تنها بر اندام وى راست مىآيد. ايشان با تأكيد بر مقام تسليم و ايمان خود نسبت به پيامبر (ص) و فداكاريهاى خود در مواقع مختلف، خاطرنشان مىكند كه اگر ملاك، لياقت و برترى باشد، باز هم او بر ديگران مقدم است. استدلال سوم، توجه به مسأله روابط نزديك نسبى و روحى آن حضرت با پيامبر (ص) است. على (عليه السلام) به عنوان نوعى جدال منطقى، نظر بر اين كه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مىدادند، به اين نكته تذكر مىدهد كه اگر ملاك همان قرابت و نسبى باشد كه مورد استناد ديگران بود و بدان وسيله، قريش در سقيفه بنى ساعده موفق شد خود را بر انصار مقدم بداند، باز هم خود ايشان از مدعيان خلافت، اولى مىباشد(113)
.
مسأله سوم، درباره موضوع خلافت، مسأله انتقاد از خلفاست كه درجه واقع بينى حضرت على (عليه السلام) را نشان مىدهد. در نهج البلاغه، از خليفه اول و دوم، تنها در خطبه شقشقيه به طور خاص ياد و انتقاد شده و در جاى ديگر اگر انتقادى باشد يا حالتى كلى دارد ياجنبه كنايى. اين انتقادات، احساساتى و متعصبانه نيست، بلكه تحليلى و منطقى و مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى و متكى بر نقطههاى خاص تاريخ زندگى افراد مورد انتقاد مىباشد و لذا در مورد همه افراد، يكسان و بخشنامهوار نيست. اين انتقادات، گاه كلى و ضمنى است و اين در مواردى است كه ايشان صريحا اظهار مىكند كه حق مسلم را غصب كردهاند و گاه جزئى و مشخص:
درباره ابوبكر دو انتقاد آمده است: اول اين كه او به خوبى مىدانست كه من لايقتر از او هستم، پس چرا دست به اين اقدام زد؟! و ثانيا وى كه درباره شايستگى خود ترديد مىكرد و گاه از مردم مىخواست كه استعفايش را بپذيرند، چرإ؛22ّّ خليفه بعد از خود را تعيين كرد؟!
انتقاد از عمر به شكل ديگرى است. حضرت علاوه بر اين كه از او و ابوبكر با اين عبارت انتقاد مىكند كه با هم، به قوت و شدت، پستان را دوشيدند(114)، انتقاداتى نيز به خصوصيات روحى و اخلاقى وى دارد. از جمله اين موارد، انتقاد به خشونت و غلظت عمر است كه باعث مىشد همراهانش به سبب درشتخويى و هيبت او از گفتن حقايق نزدش بيم كنند و مورد ديگر كثرت شتابزدگى وى در رأى دادن و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى وى است. ضمنا عباراتى در نهج البلاغه آمده كه سخن از مردى است كه كجىها را راست كرده، فتنهها را مىرانده، سنتها را احيا كرده، و... برخى اينها را در وصف عمر دانستهاند، اما بررسيها محققين نشان داده كه اين جملات از دختر ابى حثمه بوده و سيد رضى در آوردن اين جملات به نام سخنان على (عليه السلام) اشتباه كرده است.
اما در مورد عثمان، بنى اميه را در دستگاه خود راه داده، ظلم و بيدادهاى زيادى به وجود آمده بود و على (عليه السلام) بر حسب وظيفه نمىتوانست از زمان عثمان و يا در دوره بعد از او درباره آن فسادها بحث نكند و به سكوت برگزار نمايد.
بايد توجه داشت كه قتل عثمان مولود فتنههايى بود و باب فتنههايى ديگر را بر جهان اسلام گشود كه قرنها دامنگير اسلام شد. از يك طرف خويشاوندان عثمان بخصوص معاويه در قتل او به طور مستقيم و غير مستقيم دست داشتند و از سوى ديگر طرفداران شيعيان على (عليه السلام) را به دست داشتن در قتل او متهم مىكردند و نيز از على (عليه السلام) مىخواستند كه ياران خود را به جرم قتل عثمان قصاص كند. از مجموع سخنان على (عليه السلام) بر مىآيد كه حضرت نمىخواست عثمان در جايگاه خلافت كشته شود بلكه ترجيح مىداد كه او خود روشش را عوض كند و يا كنار برود و يا انقلابيون او را بر كنار يا حبس كنند تا خليفه صلاحيت دار بعدى به جرائم او رسيدگى كند.
از موارد انتقاد على (عليه السلام) بر عثمان كه صريحا در نهج البلاغه آمده است، يكى درباره تبعيد ابوذر است كه به طور ضمنى، حكومت عثمان را حكومت فساد معرفى مىكند و كاملا حق را به ابوذر معترض و منتقد و انقلابى مىدهد و او را تأييد مىكند(115). ديگر، عباراتى مىباشد همچون عثمان، راه استبداد و مقدم داشتن خود و خويشاوندانش بر امت را در پيش گرفت، كه تصريح به خطاهاى عثمان است. سوم، راجع به سستى اراده و ضعف نفس وى و پيروى از اميال مروان است(116)، مورد مهم ديگر آن جاست كه عثمان با سوء ظنى كه به على (عليه السلام) داشت از ترس شورش مردم و اين كه على (عليه السلام) مايه اميد آينده انقلابيون بود و گاهى به نام او شعار مىدادند، چند بار پياپى به ايشان گفت كه از مدينه خارج شود و با احساس كمبود وساطت خيرخواهانه ايشان ميان عثمان و انقلابيون دوباره پيغام مىفرستاد كه به مدينه بازگردد، كه در اين جا حضرت فرمود: آن قدر از عثمان دفاع كردم كه مىترسم گنهكار باشم(117)، اما از همه انتقادها شديدتر، عبارت تلخ ايشان در خطبه شقشقيه است كه مىفرمايد: شخص سومى از آن جمع در نتيجه شورا به خلافت برخاست. دو پهلويش از پرخوردى باد كرده، در مسير انباشتن و خالى كردن شكم بود. به همراه او فرزندان پدرش برخاستند و چونان شتر كه علفهاى باطراوت بهارى را با احساس خوشى مىخورد، مال خدا را با دهان پر مىخوردند. سالها بر اين گذشت و پايان زندگى سومى هم فرارسيد و رشتههايش پنبه شد و كردار او مردم را برانگيخت و پرخورى او را نابود ساخت(118)
(119).
مسأله ديگرى كه درباره خلافت در نهج البلاغه آمده مسأله سكوت و مداراى آن حضرت و فلسفه آن است. مقصود از سكوت، ترك قيام و دست نزدن به شمشير است و گرنه على (عليه السلام) از طرح دعوى خود و مطالبه آن و تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نكرد و همواره از اين سكوت مرارت بار به تلخى ياد مىكرد: خار در چشم، و استخوان در گلو صبر كردم(120). اين سكوت حساب شده و منطقى بود، نه از روى اضطرار و بيچارگى. ايشان در اين باره مىفرمايد: من مرگ را بيشتر از علاقه طفل به پستان مادر دوست دارم و سكوتم از ترس نيست(121)... و اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبود، رفتار من با آن طور ديگرى بود. على (عليه السلام) در موارد مختلف تصريح كرده كه چون مصلحت اسلام در ميان است، با اين كه شما خود مىدانيد من از همه بر خلافت شايسته ترم، به خدا سوگند تا وقتى كه كار مسلمين رو به راه شد و فقط بر من جور و جفا رود مخالفتى نخواهم كرد(122).
على (عليه السلام) در كلمات خود به دو موقف خطير اشاره مىكند و رفتار و نحوه تصميمگيرى خود را در اين دو مورد، منحصر به فرد مىخواند. على (عليه السلام) در يكى از اين دو مورد حساس سكوتى شكوهمند كرده در ديگرى قيامى شكوهمندتر، موقف سكوت را شرح داديم و اين كه با وجود همه شهامت و غيرت و شجاعتش كه هرگز پشت به دشمن نكرده بود و پشت دلاوران، از بيمش مىلرزيد، فقط به خاطر اسلام سكوت كرد و هر چند مىديد كه همسر عزيزش مورد اهانت قرار مىگيرد، با وجود شدت خشم، به خاطر مصلحت اسلام سكوت مىكند.
اما در مورد دوم، قيام شكوهمند و منحصر به فرد على (عليه السلام) در برابر جاهلان مقدس مآب است، كه به آن مىبالد و مىگويد: احدى غير از من جرأت قيام در برابر خوارج را نداشت(123) زيرا آنان ظاهرى بس مقدس داشتند و تقواى ظاهرى و زندگى زاهدانه خوارج طورى بود كه هر مؤمن ناقص الايمانى را به ترديد وامىداشت، زبانشان همواره به ذكر خدا مشغول بود، اما روح اسلام و فرهنگ اسلامى را نمىشناختند و همه كمبودها را مىخواستند با فشار بر روى ركوع و سجود جبران كنند، تنگ نظر، ظاهر پرست، جاهل و جامد بودند و سدى بزرگ در برابر اسلام. على به عنوان يك افتخار بزرگ مىفرمايد: اين من بودم كه خطر بزرگى را كه از ناحيه اين خشك مقدسان متوجه اسلام شده بود، درك كردم و چشم اين فتنه را در آوردم، اگر اينها قوى شوند، چنان اسلام را به جمود و قشرى گرى و تحجر و ظاهر گرايى خواهند كشانيد كه ديگر كمر اسلام راست نشود(124)
(125).
مواعظ و حكمت
بزرگترين بخش نهج البلاغه يعنى در حدود نيمى از آن، بخش مواعظ است و بيشترين شهرت نهج البلاغه نيز به خاطر همين اندرزها و حكمتهاى عملى است كه اگر از قرآن و مواعظ پيامبر (ص) صرف نظر كنيم، در فارسى و عربى بىنظير مىباشد.
طرق سه گانه دعوت و تبيلغ عبارتند از: حكمت، حوعظه و مجادله به نحو احسن، تفاوت موعظه و حكمت در اين است كه حكمت، مبارزه با جهل براى آگاهى است و سرو كارش با عقل و فكر مىباشد، ولى موعظه مبارزه با غفلت است براى بيدارى و سروكارش با دل و عاطفه مىباشد؛ حكمت و ياد مىدهد و موعظه يادآورى مىكند و لذا شخصيت گوينده در موعظه - بر خلاف حكمت - نقش اساسى دارد، چرا كه در آن پيام روح منتقل مىشود و فقط اگر از دل برون آيد، بر دل مىنشيند.
موعظه با خطابه نيز تفاوت دارد، هر چند كه هر دو با احساسات سر و كار دارند. خطابه براى تهييج احساسات است، هر جا كه احساسات، خمود و راكد است، خطابه زمان كار از دست حسابگيرهاى عقل خارج كرده، احساس غيرت و حميت و سلحشورى و... را به جوش و جنبش مىآورد، امام موعظه آن جاست كه شهوات، خودسرانه، عمل كرده و طوفان بر پا نمودهاند و اين موعظه براى آرام كردن و تحت تسلط در آوردن جوششها و هيجانهاى بى جاست. خطابه و موعظه هر دو ضرورى است و در نهج البلاغه، هر يك به جاى خود و به موقع استفاده شده است؛ مثلا آن جا كه لشكر معاويه در جنگ صفين، محل برداشتن آب را محاصره كرده بود، خطابه حماسى حضرت، توفانى بر پا كرد بطورى كه ياران آن حضرت دشمن را با يك يورش به عقب راندند، اما در آن جا كه بر اثر فتوحات پى در پى غنايمى به دست مردم مىآمد و فساد اخلاق و دنيا پرستى در ميان مسلمين راه مىيافت و يا آن گاه كه آتش عصبيتها شعله ور مىشد فرياد ملكوتى موعظه على (عليه السلام) بلند مىشد(126).
عناصر موعظهاى نهج البلاغه، مختلف و متنوع است: تقوا، توكل، صبر، زهد، پرهيز از دنيا پرستى و ظلم و تبعيض و هواى نفس و آرزوهاى دراز، ترغيب به استقامت و وحدت و ترك اختلاف، دعوت به تفكر و تذكر و محاسبه و مراقبه و عبرت از تاريخ، ياد مرگ و احوال قيامت و... از جمله عناصرى است كه در مواعظ نهج البلاغه به آنها توجه شده است. اينها كلمات رايجى است كه در زبان اندرز بسيار به كار مىرود ولى براى فهم منظور و منطق على (عليه السلام) بايد ديد مفهوم مورد نظر آن حضرت از اين معانى و فلسفه خاصى تربيتى ايشان چه بوده است، لذا در اين جا دو مفهوم مهم اخلاقى يعنى تقوا و زهد را شرح مىدهيم:
1 - تقوا: تقوا از رايجترين كلمات نهج البلاغه است. معمولا تقوا را به معنى اجتناب و پرهيزكارى قلمداد مىكنند به اين معنا كه هر چه اجتناب كارى و پرهيزكارى و كنارهگيرى بيشتر باشد، تقوا كاملتر است. طبق اين تفسير، اولا، تقوا مفهومى است كه از مرحله عمل، انتزاع مىشود، ثانيا، روشى است منفى و ثالثا، هر اندازه جنبه منفى شديدتر شود، تقوا كاملتر قلمداد مىشود، به همين جهت متظاهران به تقوا، براى اين كه به تقوايشان كوچكترين خدشهاى وارد نشود، از هر سياه و سفيد و سرد و گرم و مداخله در هر نوع كارى پرهيز كرد و يا بايد وارد محيط شد و تقوا را كنار گذاشت؛ راه ديگرى وجود ندارد.
البته شكى نيست كه اصل پرهيز و اجتناب يكى از اصول زندگى سالم بشر است. با نفى و سلب است كه مىتوان به اثبات و ايجاب رسيد؛ يعنى هر تسليمى متضمن عصيانى و هر ايمانى مشتمل بر كفرى است. كلمه توحيد لا اله الا الله نيز با نفى و پرهيز از غير خدا آغاز مىشود.
نكته مهم اين كه، مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با پرهيز حتى به اين مفهوم صحيح و منطقى آن (يعنى پرهيز از چيزى براى رسيدن به ضد آن) هم نيست، بلكه تقوا را على (عليه السلام) نيرويى روحانى مىداند كه بر اثر تمرينهاى زياد پديد آمده، روح را شاداب و نيرومند مىكند و به او مصونيت مىدهد، به طورى كه شخص مىتواند بدون رها كردن و دورى گزيدن از محيط اجتماع، خود را پاك و منزه نگه دارد و چنين تقوايى به نوبه خود پرهيز از گناه را آسانتر مىكند و اثرش ضبط و مالكيت نفس است. على (عليه السلام) تصريح مىكند كه تقوا چيزى است كه پرهيز از محرمات الهى و همچنين ترس از خدا، از لوازم و آثار آن است. پس در اين منطق تقوا نه عين پرهيز و نه عين ترس از خدا، بلكه نيرويى است روحى و مقدس كه اين امور را به دنبال خود دارد و احساس ميل به پاكى و تنفر از گناه و پليدى را در فرد به وجود مىآورد.
على (عليه السلام) معتقد است كه لازمه تقوا، قدرت اراده و شخصيت معنوى داشتن و مالك حوزه وجود خويش بودن است؛ تقوا حصارى است كه مانع نفوذ دشمن مىشود و از اين ديدگاه، تقوا مصونيت است نه محدوديت؛ تقوا، پناهگاه است نه زنجير و زندان، قدر مشترك پناهگاه و زندان، مانعيت است، اما پناهگاه مانع خطرها است و زندان مانع بهره بردارى از موهبتها و استعدادها، على (عليه السلام) در برخى از كلمات تصريح مىكند كه تقوا مايه اصلى و منبع و منشأ همه آزاديها است فان تقوى الله مفتاح سداد و ذخيرة معاد و عتق من كل ملكة و نجاة من كل هلكة(127). زيرا تقوا به انسان، آزادى معنوى مىدهد و او را از اسارت هوا و هوس مىرهاند و رشته طمع و حد و شهوت و خشم را از گردنش باز مىكند. بدين سان ريشه بردگيهاى اجتماعى را از ميان مىبرد، چون كسى كه برده پول و مقام و راحتطلبى و... نباشد، هرگز زير بار اسارتهاى اجتماعى نمىرود.