سيرى در سيره معصومين عليهم السلام
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى»

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۴ -


تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مى‏شود تئورى آنها در باب خلافت است كه مى‏گفتند: بايد با انتخاب آزاد شايسته‏ترين فرد از لحاظ ايمان انتخاب شود، از هر قبيله و نژادى كه باشد و اگر پس از بيعت خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت، بايد عزل شود و اگر ابا كردت بايد با او پيكار كرد تا كشته شود. اينها، هم در مقابل شيعه قرار گرفتند كه مى‏گويد خلافت امرى است الهى و هم در مقابل اهل سنت كه مى‏گويند: خلافت تنها از قريش است. البته در اول اصلا قائل به حاكم بودن خليفه نبودند و مى‏گفتند: ان الحكم الا لله‏(84) ولى بعد، به اين عقيده رجوع كردند و با عبدالله بن وهب بيعت كردند. آنها خلافت ابوبكر و عمر را صالح مى‏دانستند چون مى‏گفتند: آنها از روى انتخاب صحيحى خليفه شده‏اند و از مسير مصالح نيز خارج نشده‏اند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى‏دانستند، ولى عثمان چون از اواخر سال ششم در خلافتش تغيير مسير داده بود، بايد عزل مى‏شد و چون به خلافت ادامه داد، كافر و واجب القتل شد و على هم چون مسأله حكميت را پذيرفت و توبه نكرد، كافر و واجب القتل شمرده شد. خوارج از ساير خلفا نيز بيزارى مى‏جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند(85).

امروز، بحث از خوارج به عنوان يك فرقه و مكتب بى‏مورد است، زيرا كه چنين مذهبى در دنيا وجود ندارد، اما بحث از ماهيت كار خوارج مفيد است چون كه روح آنان هنوز زنده است و بسيارى تابع آنها هستند. بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند، ولى روحشان زنده باشد و بالعكس. و همچنين ممكن است كه عده‏اى از نظر شعار، پيرو يك مذهب باشند، اما روحا از مكتب ديگرى تبعيت كنند؛ مثلا بعد از پيامبر اكرم (ص) مردم به دو گروه شيعه و سنى تقسيم شدند. شيعه على را خليفه بلافصل مى‏داند و بسيارى از اكابر صحابه را مورد انتقاد قرار مى‏دهد، زيرا اصل را بر حقيقت مى‏گذارد نه بر شخص، اما اهل سنت مى‏گويد: همه صحابه عادل بودند و كارهاى آنها ملاك رفتار امروز ماست، ولى آيا در اين عصر همين كه گفتيم: على خليفه بلافصل مسلمين است، كافى است؟ شيعه على، معيار حقيقت را خود حقيقت قرار مى‏دهد نه افراد ظاهرالصلاح. با اين تعبير معلوم مى‏شود كه چقدر زيادند آنها كه در شعار شيعه‏اند، اما روحشان روح تشيع نيست. شيعيان اوليه مردمى بودند منتقد و بت شكن. اصول شناس و دين شناس و ديندار، نه شخصيت شناس و شخصيت پرست. در جريان جنگ جمل كسى مرده شده بود، از طرفى بزرگانى چون عمار و اويس قرنى و على را مى‏ديد و از طرفى ام المؤمنين و پيشتازان اسلام چون طلحه و زبير را. على (عليه السلام) به او فرمود كه سرت كلاه رفته است. ملاك حق، افراد نيستند، بلكه خود حق است. افراد اشتباه مى‏كنند، اما حق اشتباه نمى‏كند.

به هر حال مى‏خواستيم بگوييم كه مى‏شود مكتبى بميرد، اما روح آن زنده باشد؛ يعنى امروز گروهى تحت عنوان خوارج وجود ندارند، اما آيا روح آنها در طبقه مقدس مآب ما حلول نكرده است؟ ما اگر روح مذهب خارجى را درست بشناسيم، شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم و ارزش بحث درباره آنها هم همين است. ما بايد بدانيم كه چرا على آنها را دفع كرد و را تحت تأثير جاذبه او قرار نگرفتند(86).

اميرالمؤمنين (عليه السلام) با خوارج در منتها درجه آزادى برخورد مى‏كرد، چنان كه در اظهار عقيده كاملا آزاد بودند و به حضرت هم اهانتها مى‏كردند، ولى كم كم از توبه على (عليه السلام) مأيوس شدند و تصميم به قيام براى انقلاب گرفتند. بعد از يك سخنرانى در منزل يكى از آنها حركت كردند و دست به طغيان زدند به طورى كه امنيت راه‏ها را سلب كرده، غارتگرى را پيشه ساختند تا وضع دولت را تضعيف كرده، حكومت را از پاى در آورند. اين جا ديگر جاى گذشت و آزاد گذاشتند نبود، زيرا اخلال عليه امنيت اجتماعى مطرح بود، لذا على (عليه السلام) آنان را تعقيب كرد و در نهروان با آنها رو برو شد و خطابه‏اى خواند كه هشت هزار از دوازده هزار نفرشان برگشتند و بقيه در جنگى سخت كاملا مغلوب شدند(87).

روحيه خوارج، روحيه خاصى است؛ تركيبى از زشتى و زيبايى كه در مجموع، آنها را تحت تأثير دافعه على قرار داد، نه جاذبه او. در اين جا مواردى، هم از جنبه مثبت و هم منفى روحيه آنها بازگو مى‏كنيم.

1 - روحيه‏اى مبارز و فداكار و سرسخت در راه عقيده خويش داشتند و فداكاريهاى آنان كم نظير است.

2 - عبادت پيشه و متنسك و بى ميل به دنيا و پايبند به ظواهر احكام اسلامى بودند. معيارهايى داشتند و بر طبق آن خلافى مرتكب نمى‏شدند و از كسى كه دست به گناهى مى‏زد بيزار بودند. در پيشبرد عقايد خود مى‏كوشيدند و در تمام افعال مسلكى و هدفدار بودند، به طورى كه على (عليه السلام) درباره آنها فرمود: لا تقلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه‏(88) نكته مهم و از شگفتيهاى تاريخ زندگى على (عليه السلام) همين اقدام شجاعانه او با اين خشك مقدسهاى متحجر و مغرور است. على بر روى مردمى اين چنين ظاهرالصلاح، ژنده پوش و عبادت پيشه، شمشير كشيد. چه بسا اگر ما بجاى اصحاب او بوديم، به وى اعتراض مى‏كرديم كه آيا شمشير كشيدن به روى اين چنين مردمى جايز است؟ خود حضرت نيز به اهميت اين كار واقف است و مى‏گويد: من چشم اين فتنه در آوردم و غير از من كسى جرأت اين كار را نداشت‏(89)، زيرا كه وضع قدس و تقواى آنها طورى بود كه هر مؤمنى را به ترديد وامى‏داشت. اينها سد راه اسلام بودند و فكر مى‏كردند براى اسلام كار مى‏كنند و اينها يكى از دو دسته‏اى هستند كه پيامبر (ص) فرمود: كمر را شكستند كسر ظهرى اثنان، جاهل متنسك و عالم متهتك‏(90)

3 - خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. حقايق را بد مى‏فهميدند و بد تفسير مى‏كردند و اين كج فهميها برايشان به صورت يك مذهب درآمد و بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن انجام مى‏دادند(91). در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود و على مى‏خواست با جهالت آنها بجنگد، ولى مگر. شد كه جهالتشان را از عبادتشان جدا كرد. عبادتشان عين جهالتشان بود و از نظر على، اين اسلام شناس درجه اول، چنين عبادتى ارزشى نداشت، لذا آنها را به شدت مى‏كوبيد. خطر جهالت چنين افرادى بيشتر از آنجاست كه آلت دست زيركها و منافقين بى‏دين واقع مى‏شوند. به هر حال تفسير غلط از قرآن بويژه آيه ان الحكم الا لله‏(92) و عدم بصيرت و نادانى باعث تشكيل خوارج به عنوان يك مذهب شد. آنها در مورد اين آيه كه حكم، يعنى قانونگذارى را مختص به خداوند مى‏داند حكم را به معناى حكومت و حكميت و اجراى قانون گرفتند و به همين علت از على (عليه السلام) جدا شدند.

4 - خوارج مردمى تنگ نظر و كوته بين بودند و مانند همه كوته نظران مدعى بودند كه همه بد مى‏فهمند و يا اصلا نمى‏فهمند و همگان را جهنمى مى‏دانستند. اولين كار چنين افرادى اين است كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مى‏آورند. رحمت خدا را محدود كرده، وى را همواره بر كرسى غضب مى‏نشانند كه منتظر يك لغزش از بنده است تا او را عذاب ابدى بكشاند؛ مثلا مرتكب گناه كبيره را كافر و مخلد در آتش مى‏دانستند و اين تنگ نظرى را امروز هم در جامعه اسلامى مى‏بينيم و اين نشان مى‏دهد كه روح خوارج نمرده است.

گفتيم: خوارج در عين اين كوتاه نظرى، افرادى شجاع بودند و غالبا به سراغ اهل قدرت مى‏رفتند، ولى متأسفانه در دوره‏هاى بعد جمود و تنگ نظرى آنها باقى ماند و شجاعتشان از بين رفت و خوارج بى شهامت؛ يعنى مقدس مآبان ترسو، از امر به معروف و نهى از منكر نسبت به صاحبان قدرت كناره گرفتند و با شمشير زبان به جان اصحاب فضيلت افتادند، كه اگر نظر آنها را بخواهيم ملاك قرار دهيم، هيچ وقت هيچ دانشمند واقعى مسلمان نبوده است.

مهمتر ضربه خوارج ضربه‏هاى روحى و معنوى بود؛ قرآن زيربناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده و خودش در اجتهاد را باز گذاشته است: فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين‏(93) و خوارج درست در مقابل اين تعليم قرآن كه مى‏خواهد فقه اسلامى متحرك و زنده بماند، قرار گرفته و با داخل كردن اشكال و صور جزئى سعى در ساكن كردن آن به طور غير مستقيم داشتند. در حالى كه اسلام هدفها و اراده براى انتخاب طريقه رسيدن به آنها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و براى همين است كه مى‏تواند مقتضيات زمان حركت كند. البته تطبيق حقيقت بر مصاديق خود، كار ساده‏اى نيست، همانطور كه خوارج ان الحكم الا لله‏(94) را بر مصداق اشتباهى تطبيق كردند. آن‏ها چون ديدند حكميت در يك مورد اشتباه شد، گفتند: پس اصلا حكميت كلا باطل است و در تشخيص اشتباره خود نيز به خطا رفتند. آنها بين حكومت قرآن و حكومت مردم فرق نمى‏گذاشتند، در حالى كه قبول حكومت قرآن اين است كه هر چه قرآن گفت: عمل كنيم، اما قبول حكومت افراد، پيروى از نظريات شخص است. قرآن كه به خودى خود سخن نمى‏گويد. بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم ممكن نيست‏(95). اشكال حكميت در حيله معاويه و بى‏لياقتى ابوموسى اشعرى بود كه امام نيز مخالفترين فرد با اين مسأله بود، اما اين دليل نمى‏شود كه اساس حكميت باطل باشد. به هر حال سياست قرآن بر نيزه كردن، سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمانان رايج است‏(96) مخصوصا هر وقت مقدس مآبان و متظاهران زياد مى‏شوند اين سياست از طرف سوء استفاده‏چى‏ها رايج مى‏گردد و از اين مطلب بايد درسهايى آموخت:

1 - هر وقت جاهلها، مظهر قدس و تقوا شناخته شوند، وسيله خوبى به دست زيركهاى منفعت پرست مى‏افتد و اين جاهلان مقدس مآب آلت دست خوبى براى آنها خواهند بود براى جلوگيرى از افكار مصلحان واقعى. در تاريخ نيز بسيار ديده شده كه عناصر ضد اسلامى و استعمارگران خصوصا با تحريك اين افراد جاهل با ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهره‏گيرى كرده‏اند و با اسم دين و مذهب آنها را سدى قرار داده‏اند در مقابل دلسوختگانى كه در صدد بيرون راندن نفوذ خارجى بوده‏اند.

2 - بايد بكوشيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح باشد. قرآن آنگاه راهنماست كه عالمانه تفسير شود و از راهنمايى راسخين در علم قرآن، استفاده شود. قرآن همواره مسائل را به صورت كلى و اصولى طرح مى‏كند. استنباط صحيح مسائل جزئى از كلى بسته به فهم و درك صحيح ماست. قرآن مى‏خواهد مسلمانان رشد عقلى داشته باشند و نمى‏خواهد با مسلمين هميشه مثل ولى صغير با صغير رفتار كند و علت بقاى قرآن نيز همين كلى بودن آن است. در قرآن مفاهيم ظلم و عدل آمده و بر ماست كه عدل را تشخيص دهيم و با ظلم به ستيز برخيزيم‏(97).

مشكلترين مبارزه‏ها، مبارزه با نفاق است؛ يعنى مبارزه با زيركيهايى كه احمقها را وسيله قرار مى‏دهند. اين مبارزه از مبارزه با كفر بسيار سخت‏تر است، زيرا كفر ظاهر و باطنش يكى است، اما نفاق ظاهرى آراسته و باطنى كفرآميز دارد و براى همين، درك آن براى توده‏ها بسيار دشوار است، لذا مى‏بينيم هرگاه در تاريخ اسلام، مصلحى به پا خاسته، سودجويان بلافاصله لباس تقوا پوشيده‏اند.

از جمله نكته‏هاى بزرگى كه از سيرت على (عليه السلام) مى‏آموزيم اين است كه چنين مبارزه‏اى اختصاص به جمعيتى خاصل ندارد. بلكه در هر جا كه عده‏اى از مسلمانان، ابزار پيشرفت بيگانگان و پيشبرد اهداف استعمارى شدند و استعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان تترس كردند، يعنى آنان را برى خويش سپر گرفتند كه مبارزه با آنان بدون از بين بردن اين سپرها امكان‏پذير نبود، بايد ابتدا با سپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمن حمله برد.

داستان خوارج اين حقيقت را به ما مى‏آموزد كه در هر نهضت اول بايد سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد؛ همچنان كه على (عليه السلام) پس از جريان حكميت قبل از رفتن به سراغ معاويه، اول به خوارج پرداخت و آنها را نابود كرد.

سراسر وجود على (عليه السلام)، تاريخ و سيرتش، خلق و خويش و سخن و گفتگويش درس و سرمشق است؛ همچنان كه جذبهاى على (عليه السلام) براى ما آموزنده است، دفعهاى او نيز چنين است. ما معمولا در زيارتها مدعى مى‏شويم كه ما دوست ائمه معصومين (عليهم السلام) و دشمن دشمن آنها هستيم؛ يعنى ما به سوى آنها جذب و از دشمنانشان دفع مى‏شويم، اما بايد ديد كه چه كسانى دشمنان ايشان بودند و چه كسانى دوستان ايشان؛ چه كسانى را ايشان دفع كردند و چه كسانى را جذب كردند. در اين بحث اختصارا معلوم شد على با دو طبقه سخت جنگيد و آنها را دفع كرد: منافق زيرك و زاهد احمق. همين دو درس براى مدعيان تشيع كافى است كه چشم باز كنند و فريب منافقان را نخورند، تيز بين باشند و ظاهر بينى را رها كنند كه جامعه تشيع در حال حاضر سخت به اين دو درد مبتلاست‏(98).

خلاصه كتاب سيرى در نهج البلاغه

آشنايى غريب

من از كودكى با نهج‏البلاغه آشنا بودم و در طول مدت تحصيل، پس از قرآن نام آن بيش از هر كتاب ديگر به گوشم مى‏خورد. برخى خطبه‏هاى آن را تقريبا حفظ بودم، اما اعتراف مى‏كنم كه مانند بيشتر طلاب با دنياى نهج البلاغه بيگانه بودم و بيگانه وار با آن برخورد مى‏كردم، تا اينكه در سال 1325 بر حسب تصادف با مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى آشنا شدم كه با نهج البلاغه مى‏زيست و با نهج البلاغه تنفس مى‏كرد و روحش با اين كتاب همدم بود و قلبش با آن مى‏تپيد. پس از اين آشنايى بود كه عميقا احساس ناآشنايى با نهج البلاغه كردم و بعدها مكرر آرزو كردم كه اى كاش كسى مرا با دنياى قرآن نيز آشنا كند.

از آن پس نهج البلاغه در نظرم عوض شد و مورد علاقه‏ام قرار گرفت و محبوبم شد. ما طلاب بايد اعتراف كنيم كه دنياى روحى كه براى خود ساخته‏ايم دنياى ديگرى غير از دنياى نهج البلاغه است. عجيب اين است كه على (عليه السلام) در حوزه‏هاى علميه شيعه و در ديار خود هم غريب و تنهاست.

آن عالم ربانى كه هم فقيه و حكيم بود و هم اديب و طبيب، اولين بار دست مرا گرفت و اندكى وارد دنياى نهج البلاغه كرد. با اين همه ادعا نمى‏كنيم كه او در همه دنياهاى نهج البلاغه وارد بود و همه سرزمين‏هاى آن را فتح كرده بود، چرا كه اين همه از يك فرد دور از انتظار است. اخيرا جهان اسلام بتدريج نهج البلاغه را كشف مى‏كند و به تعبير دقيق‏تر، نهج البلاغه جهان اسلام را فتح مى‏كند.

اكنون دو كار در مورد نهج البلاغه در پيش است 1 - غور و تعمق در آن تا مكتب على (عليه السلام) در مسائل مختلف روشن شود 2 - تحقيق در اسناد و مدارك آن كه نيازمند كار گروهى است. آنچه در پى مى‏آيد نه در نهج البلاغه بلكه سيرى، ناتمام و گردشى كوچك در نهج البلاغه است‏(99).

كتابى شگفت

اين مجموعه نفيس و زيبا به نام نهج البلاغه كه اكنون در دست ماست و گذشت روزگار مرتبا ارزش آن را بيشتر نمايان كرده، منتخبى از خطابه‏ها، دعاها، وصايا، نامه‏ها، و جمله‏هاى كوتاه مولاى متقيان على (عليه السلام) است كه به وسيله عالم شريف و بزرگوار سيد رضى رضوان الله تعالى عليه، در حدود هزار سال پيش گردآورى شده است. سيد رضى به خاطر شيفتگى به ادبيات، بيشتر از زاويه فصاحت و بلاغت و ادب به سخنان مولا نگريسته و به همين جهت در انتخاب سخنان حضرت، تنها اين جنبه را در نظر گرفته است و از اين روست كه نام مجموعه خويش را در نهج البلاغه نهاده و به همين جهت نيز اهميتى به ذكر مآخذ و مدارك احاديثى كه در نهج‏البلاغه آمده، نداده است كه خوشبختانه در عصرهاى متأخر، افرادى در پى گردآورى اسناد و مدارك آن برآمده‏اند و از همه مشروحتر و جامعتر، كتابى است به نام نهج السعادة فى مستدرك نهج البلاغه كه توسط آقاى محمد باقر محمودى در حال تكوين است‏(100) و ساير سخنانى را كه از على (عليه السلام) باقى مانده و سيد رضى جمع نكرده نيز آورده است‏(101).

كلمات على (عليه السلام) از قديم الايام با دو امتياز مشخص بوده است: يكى فصاحت و بلاغت زيبايى آن است كه با گذشت صدها سال همان لطف و همان لطف و حلاوت خود را حفظ نموده است. كار فصاحت و بلاغت نهج البلاغه تا آنجا بالا گرفته كه بزرگان و ناموران ادبيات عرب كه هر كدام ضرب المثلى در نويسندگى و گويندگى بوده‏اند به شأن والاى سخن على (عليه السلام) اعتراف كرده‏اند، به طورى كه مثلا ابن ابى الحديد كه شارح نهج البلاغه و يك عالم سنى و معتزلى است مى‏گويد: بحق سخن على را از سخن خالق فروتر و از سخن مخلوق فراتر خوانده‏اند. از سوى ديگر نويسندگان و خطيبان مشهورى مانند عبدالحميد كاتب يا عبدالرحيم بن نباته اعتراف كرده‏اند كه سرمايه آنها در سخنورى، حفظ و استفاده از سخنان على (عليه السلام) بوده است. تمجيد از نهج البلاغه و اعتراف به فصاحت و بلاغت فوق العاده آن در دوران معاصر از سوى ادبا، شعرا و نويسندگان زبردست عرب (كسانى همچون شيخ محمد عبده، على الجندى، طه حسين، شكيب ارسلان و...) نمونه‏هاى فراوان دارد.

امتياز ديگر سخنان آن حضرت چند جانبه بودن آن است كه محدود به زمينه خاصى نمى‏شود. سخن هر انسانى نماينده روح اوست و چون روح على (عليه السلام)، محدود به دنياى خاصى نيست و در همه جا حضور دارد و به اصطلاح عرفا انسان كامل و داراى همه مراتب است سخنش نيز به دنياى خاصى محدود نشده و به اصطلاح، چند بعدى است و همواره به اين خصلت ستايش شده است. او زمامدارى است عادل، و عابدى است شب زنده دار، در محراب عبادت گريان است و در ميدان نبرد خندان؛ سربازى است خشن و سرپرستى است مهربان؛ حكيمى است ژرف انديش، فرمانده‏اى است لايق؛ او هم معلم است و هم خطيب و هم قاضى و هم مقنى و هم كشاورز و هم نويسنده، او بر همه دنياهاى روحى بشر محيط است و لذا مى‏توان مباحث و ابعاد مختلفى از ديدگاه نهج البلاغه را مورد بررسى قرار داد كه ما در اين كتاب فقط به موارد زير مى‏پردازيم: 1 - سلوك و عبادت 2 - حكومت و عدالت، 3 - اهل بيت و خلافت 4 - موعظه و حكمت، 5 - دنيا و دنيا پرستى، 6 - الهيات و ماوراءالطبيعه. البته بديهى است كه همان طور كه عنوان كتاب سيرى در نهج البلاغه نشان مى‏دهد، اين مقالات از حد يك نگاه و سير اجمالى تجاوز نمى‏كند و به هيچ وجه ادعا ندارد كه اين موضوعات را به جامع مورد بررسى قرار داده و به پايان مطلب رسيده است‏(102).

سلوك و عبادت

پرستش خدا و ترك پرستش هر موجود ديگر، از اصول تعليمات پيامبران الهى بوده است و تعليمات هيچ پيامبر از عبادت خالى نيست. در اسلام نيز عبادت، سرلوحه همه تعليمات است. البته در اسلام عبادت به صورت يك سلسله تعلميات جدا از زندگى كه صرفا به دنياى ديگر تعلق داشته باشد نيست؛ يعنى حتى عبادتهاى فردى نيز آن چنان شكل گرفته كه متضمن انجام پاره‏اى وظايف زندگى است؛ مثلا نماز كه مظهر كامل اظهار عبوديت است حتى در حالت فردى خود نيز با پاره‏اى از وظايف اخلاقى و اجتماعى همچون نظافت، احترام به حقوق ديگران، وقت‏شناسى، ضبط احساسات، و... همراه است؛ از سوى ديگر هر يك از امور عادى زندگى نيز اگر با انگيزه خدايى انجام شود، عبادت محسوب مى‏گردد.

هر عبادتى، پيكرى دارد و روحى، پيكر عبادت همان ظاهر عبادت است، ولى روح عبادت كاملا وابسته است به مفهومى كه عابد از عبادت دارد، زيرا تلقى انسانها از عبادت يكسان نيست.

از نظر بعضى افراد، عبادت نوعى معامله و كار كردن و مزد گرفتن است و فايده آن همچون فايده كار براى كارگر، در مزدى كه از كارفرما و معبود مى‏گيرد، خلاصه مى‏شود، و اگر مزدى نباشد، بايد نيرويش را هدر رفته دانست. اين تلقى عاميانه و جاهلانه از عبادت را معراج انسان و تعالى روح و روان و مجالى براى اظهار شيفتگى و عشق انسان به موجود كامل مطلق مى‏داند و تلقى نهج البلاغه نيز، تلقى عارفانه، بلكه الهام بخش اين نوع تلقى از عبادت در جهان اسلام بوده است.

على (عليه السلام) در عبادت، مردم را سه دسته مى‏داند: تجارت پيشگان، كه خدا را به انگيزه و پاداش مى‏پرستند؛ برده صفتان، كه او را از ترس عذاب مى‏پرستند؛ و آزادگان كه براى سپاس گزارى او را مى‏پرستند؛ و خود از دسته سوم است، لذا همواره از زبان آنان سخن مى‏گويد؛ گاه مى‏فرمايد: حتى اگر خدا كيفرى براى نافرمانى معين نكرده بود سپاسگزارى ايجاب مى‏كرد كه از فرمانش تمرد نشود(103) و گاه خطاب به خداوند عرض مى‏كند: من تو را از بيم كيفر يا به طمع بهشت پرستش نكردم، بلكه چون تو را لايق پرستش يافته‏ام، پرستش كردم‏(104) آن حضرت ريشه همه آثار معنوى، اخلاقى و اجتماعى عبادت را، ياد حق و از ياد بردن غير او مى‏داند و ياد حق را روح عبادت شمرده، مى‏فرمايد كه اين ذكر خداست كه دل را جلا و صفا مى‏دهد و آن را آماده تجليات الهى مى‏كند.

على (عليه السلام) ضمن بيانات خود، نشان مى‏دهد كه براى اهل معنا در پرتو چنين عباداتى، چه حالات و مقامات و كرامتهايى رخ مى‏دهد. عبادت، تنها يك سلسله اعمال خشك و بى روح بدنى نيست. عبادت واقعى نوعى خروج از دنياى مادى و قدم نهادن در دنياى ديگر است؛ دنيايى پر از جوشش و جنبش و واردات قلبى و لذتهاى خاص به خود. در نهج البلاغه سعى شده آن دنيا و حالات اهل آن ترسيم شود: اهل آن دنيا شب و روز ندارند، زيرا همه روشنايى است؛ و كسى كه در آنجا پا نهد، ديگر اهميتى به سختيهاى دنيوى نمى‏دهد. در نهج البلاغه خوف و خشيتها، شوق و لذتها، سوز و گدازها، آه و ناله‏ها و تلاوت قرآنهاى اهل عبادت ترسيم مى‏شود و عنايات قبلى كه در پرتو عبادت نصيبشان مى‏شود بيان مى‏گردد. گاهى تأثير عبادت از نظر گناه زدايى و محور آثار تيره گناهان مورد بحث قرار مى‏گيرد و گاهى به اثر عبادت در درمان برخى از بيماريهاى اخلاقى و عقده‏هاى روانى اشاره مى‏شود گاه ذكرى از لذت‏هاى خالص و بى شائبه عباد واقعى به ميان مى‏آيد. در آن جا سخن از زندگى و نشاط معنوى است، خسن از طمأنينه و آرامش است كه نصيب قلب ناآرام بشر مى‏شود. اهل آن جا بر خلاف اهل اين جا، براى مردن دل خويش، اهميت بيشترى قائلند تا مردن تن، و اگر اجل مقدرى نبود، روحشان تاب ماندن در اين جا نمى‏آورد. خود را براى خدا خالص كرده‏اند و خدا نيز آنها را به لطف خود مخصوص كرده، لذا علوم اشراقى چنان بر قلبشان هجوم مى‏آورد كه روح يقين را لمس مى‏كنند و سختيهاى اهل تنعم را آسان مى‏يابند و چنان با خدا انسان گرفته‏اند كه ديگر از تنهايى و هيچ سختى ديگرى نمى‏هراسند.

در خطبه 148 اشاره‏اى به مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه دارد و در آخر از عباد آخرالزمان كه شجاعت، حكمت و عبادت توأما در آنان گرد آمده چنين ياد مى‏كند: سپس گروهى صيقل داده مى‏شوند و مانند پيكان در دست آهنگر، تيز و بران مى‏گردند، به وسيله قرآن پرده از ديده‏هايشان برداشته مى‏شود و توضيح معانى قرآن در گوشهاى آنان القا مى‏گردد، جامهاى زيباى حكمت را هر صبح و شام مى‏نوشند و سرخوش باده معرفت مى‏گردند(105).

حكومت و عدالت

در اسلام برقرارى عدالت به عنوان هدف اصلى بعثت انبياء معرفى شده و اين نشانگر اهتمام شديد اسلام، بر خلاف ساير اديان، به مسائل اجتماعى است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز معتقد به لزوم وجود يك حكومت مقتدر براى جامعه مى‏باشد و در مقابل خوارج كه مى‏گفتند: بشر حق حكومت ندارد و حكومت منحصرا از آن خداست، مى‏فرمود: بله وضع قانون با خداست، اما اجراى قانون به وسيله بشر است و لذا جامعه نياز به حكومت دارد. در سايه حكومت است كه مؤمن براى خدا كار مى‏كند و كافر بهره دنياى خود را مى‏برد و كارها به پايان خود مى‏رسد.

از نظر ايشان، حكومت اگر به عنوان مقام دنيوى و براى اشباع حس جاه‏طلبى هدف و ايده آل باشد، پشيزى نمى‏ارزد، اما اگر براى اجراى عدالت و احقاق حقوق مردم باشد فوق العاده مقدس است. در دوران خلافت على (عليه السلام)، روزى حضرت در حالى كه با دست خود كفش كهنه خويش را پينه مى‏زد، از اين عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است؟ ابن عباس گفت: هيچ، امام فرمود: ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است، مگر آن كه به وسيله آن عدالتى را اجرا كنم يا حقى را به صاحب حقى برسانم و باطلى را از ميان بردارم‏(106).

حضرت على (عليه السلام) مى‏فرمايد: حقوق همواره طرفينى و متقابل است و هر حقى وقتى الزام آور مى‏شود كه ديگرى هم وظيفه خود را در مورد حقوقى كه بر عهده دارد، انجام دهد، از جمله حقوق الهى حقوقى است هك براى مردم بر مردم قرار داده است و آنها را چنين وضع كرده كه هر حقى در برابر حقى ديگر قرار مى‏گيرد و از بزرگترين اين حقوق متقابل، حق حكومت بر مردم و حق مردم بر حكومت است كه رعايت آن موجب انتظام روابط مردم و عزت دين آنها مى‏شود و مردم هرگز روى صلاح و شايستگى نخواهند ديد، مگر حكومتشان صالح باشد و حكومتها هرگز به صلاح نخواهند آمد، مگر توده ملت استوار و با استقامت شوند. هرگاه حكومت و توده ملت حقوق يكديگر را ادا كنند، آنگاه حق در اجتماع محترم و حاكم خواه شد و آن وقت است كه اركان دين به پا مى‏شود و آن وقت است كه نشانه‏ها و علايم عدل بدون هيچ گونه انحرافى ظاهر خواهد شد و سنتها در مجراى خود قرار خواهد گرفت و محيط زمانه محبوب و دوست داشتنى شده، دشمن از طمع بستن به چنين اجتماع محكم و استوارى مأيوس خواهد شد(107)...

هر معلمى معلومات تازه‏اى به شاگردان خود مى‏دهد، اما تنها بعضى از معلمان و مكتبها هستند كه علاوه بر تعاليم جديد، منطق تازه‏اى به شاگردان و پيروان خود عرضه مى‏كنند ونحوه تفكر آنان را تغيير مى‏دهند. اسلام اين چنين بود و طرز تفكرها را عوض كرد؛ يعنى ارزشهايى را بالا برد و ارزشهايى را پايين آورد؛ ارزشهايى كه مثل تقوا در حد صفر بود، در درجه اعلا قرار داد و ارزشهاى خيلى بالا، از قبيل خود و نژاد و غير آن را پايين آورده، تا سر حد صفر رساند. عدالت يكى از آن مسائلى است كه به وسيله اسلام دوباره زنده شد و ارزش فوق العاده‏اى يافت. هر كس در مقايسه دو خصيصه انسانى جود و عدالت، جود و بخشندگى را بالاتر از عدالت مى‏داند، زيرا عدالت رعايت و تجاوز نكردن به حقوق ديگران و جود، نثار و ايثار حقوق مسلم خود به ديگران است و اگر تنها با معيارهاى فردى اخلاق مقايسه كنيم، جود بيش از عدالت نشانه كمال نفس و بلندى روح انسان است، ولى على (عليه السلام) بر عكس نظر فوق به دو دليل عدل را از جود بالاتر و شريف‏تر مى‏داند: يكى اين كه عدل، جريان امور را در مجراى طبيعى خود قرار مى‏دهد، ولى جود آنها را از مجراى طبيعى خود خارج مى‏سازد، زيرا در مفهوم عدالت استحقاقهاى طبيعى و واقعى لحاظ مى‏شود و به هر كس مطابق لياقتش داده مى‏شود. دليل ديگر اين كه عدالت قانونى عام و شامل است كه همه اجتماع را در بر مى‏گيرد و بزرگراهى است كه همه بايد از آن بگذرند، ولى جود و بخشش حالتى استثنايى و موقف است كه قابل تعميم و نيست.

اين گونه تفكر و ريشه اين ارزيابى درباره مسائل انسان، نشان دهنده اهميت و اصالت اجتماع در اسلام است كه اصول و مبادى اجتماعى را بر اصول و مبادى اخلاقى مقدم مى‏داند.

از نظر على (عليه السلام) عدالت است كه مى‏تواند تعادل جامعه را حفظ كند و همه را راضى نگه دارد، و به پيكر اجتماع سلامت و به روح جامعه آرامش دهد، زيرا ظلم راهى است كه حتى فرد ستمگر را هم به مقصد نمى‏رساند و او را راضى و آرام نمى‏كند، چه رسد به ستمديدگان و مظلومان. اگر مرز عدالت شكسته شود، ديگر هيچ حدى براى انسان باقى نمى‏ماند. يعنى عدالت چيزى است كه هر كس به عنوان يك حد و مرز مى‏تواند به آن ايمان داشته باشد و به اين حدود قانع شود، اما اگر اين مرز شكسته شود، بشر به اقتضاى طبيعت و شهوت سيرى‏ناپذير خود، ديگر حدى براى خود نمى‏شناسد و بيشتر احساس نارضايتى مى‏كند. با اين تفكر بود كه على (عليه السلام) در ابتداى خلافت در تقسيم بيت المال سخت‏گيرى مى‏كرد و مى‏فرمود: در زمان خلفاى پيشين هم هر چه به ناحق گرفته شده، به بيت المال باز مى‏گرداند. همچنين مى‏فرمود: آن كس كه اجراى عدالت بر او تنگ مى‏آيد، بداند كه جايگاه ظلم و جور تنگتر است.

على (عليه السلام) عدالت را يك تكليف و بلكه ناموسى الهى مى‏شمرد و هرگز جايز نمى‏دانست كه مسلمانى تماشاگر صحنه‏هاى بى‏عدالتى باشد. ايشان به دليل پذيرش خلافت از سوى خود را مبارزه با بى عدالتى اعلام كرد و براى همين بود كه هيچ انعطافى در سياست خود به خرج نمى‏داد و مى‏فرمود: من آن پيروزى را كه به قيمت تبعيض و ستمگرى به دست آيد نمى‏خواهم و عدالت را فداى مصلحت نمى‏كنم‏(108).

يكى از چيزهايى كه رضايت عموم بدان بستگى دارد اين است كه حكومت با چه ديدى به توده مردم مى‏نگرد. آيا آنها را به عنوان برده و مملوك و خود را مالك و صاحب اختيار مى‏داند يا اين كه آنها را صاحب حق و خود را وكيل و امين آنها مى‏شناسد؟ از شرايط اوليه براى جلب رضايت مردم، اعتراف حكومت به حقوق واقعى آنهاست. و اين يكى از حوايج روانى اجتماع است، ممكن است از نظر تأمين حوائج مادى مردم، حكومت‏هاى مختلف يكسان عمل كنند، ولى در عين حال از لحاظ تحصيل رضايت عمومى نتيجه يكسانى نگيرند. بدان جهت كه يكى حوائج روانى اجتماع را برآورده مى‏كند و ديگرى بر نمى‏آورد.

در قرون جديد نهضتى ضددينى در اورپا بر پا شد كه ريشه آن نارسايى مفاهيم كليسايى، از نظر حقوق سياسى بود، ارباب كليسا و برخى فيلسوفان اروپايى، نوعى پيوند تصنعى ميان اعتقاد به خدا و سلب حقوق سياسى مردم و تثبيت حكومتهاى استبدادى، برقرار كردند. در اين فلسفه‏ها مسؤليت حكمران در مقابل خداوند، موجب سلب مسؤوليت در مقابل مردم و ندادن حقوق آنها فرض شده است و عدالت همان است كه حكمران انجام مى‏دهد و ظلم براى او معنايى ندارد. اين طرز تفكر، هم در غرب و هم در شرق ريشه‏اى بسيار قديمى دارد.

از لحاظ اسلام مسأله درست بر عكس است؛ حقيقت اين است كه ايمان به خدا از يك سو زيربناى انديشه عدالت و حقوق ذاتى مردم است و بدون قبول وجود خدا، نمى‏توان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان؛ حقيقت مستقل از فرضيه‏ها و قراردادها پذيرفت و از سوى ديگر بهترين ضامن اجراى آن است. منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالت اين است كه همان گونه كه حاكم بر مردم حقى دارد، مردم هم همان قدر نسبت به او حق دارند، حضرت تأكيد مى‏كند كه با او آن گونه كه با ستمگران سخن مى‏گويند، صحبت نكنند و القاب پر طنطنه برايش به كار نبرند و اضافه مى‏كنند كه نبايد شنيدن سخن بر حق حكمران گران باشد، زيرا هر كس كه شنيدن حق و عرضه شدن عدالت بر او سنگين آيد، عمل به حق و عدالت بر او سنگين‏تر است‏(109) .

از نظر قرآن كريم، حاكم و سرپرست اجتماع، امين و نگهبان حقوق مردم است، نه مالك و صاحب اختيار آنها، برداشت ائمه خصوصا اميرالمؤمنين (عليه السلام) همان چيزى است كه از قرآن كريم استنباط مى‏شود. على (عليه السلام) در نامه‏اى كه به يكى از كارگزارانش مى‏نويسد، مى‏فرمايد: مبادا بپندارى كه حكومتى كه به تو سپرده شده شكارى است كه به چنگ تو افتاده، بلكه امانتى است كه بر گردنت آمده و مافوق تو از تو رعايت و نگهبانى و حفظ حقوق مردم را مى‏خواهد، تو اجازه ندارى كه به استبداد و دلخواه خود در ميان مردم رفتار كنى‏(110).

اهل بيت و خلافت

پس از بحث كلى درباره حكومت و عدالت، به بحث جزئى آن؛ يعنى اختصاص اين مقام به اهل بيت مى‏پردازيم:

مسأله اول اين است كه على (عليه السلام) تأكيد دارد اهل بيت از معنويت فوق العاده‏اى برخوردارند كه آنها را در سطحى مافوق سطح عادى قرار مى‏دهد و كسى به پاى آنها نمى‏رسد و به وسيله آنهاست كه حق به جاى خود بر مى‏گردد و باطل ريشه كن شود؛ آنها دين را از روى فهم و بصيرت و براى عمل كردن فراگرفته‏اند، نه آنكه طوطى وار شنيده و ضبط كرده باشند. هيچ گاه زمين از چنين حجتهاى الهى خالى نمى‏شود. آن حضرت در مورد خود و اهل بيت مى‏فرمايد: ما درخت نبود و قرارگاه رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معدن‏هاى علم و سرچشمه‏هاى حكمتيم‏(111).

مسأله دو اين كه بر مبناى مذكور، ايشان به اولويت و تقدم و حق اختصاصى اهل بيت مى‏پردازند. در نهج البلاغه درباره اين مطلب به سه اصل استدلال شده است: استدلال اول بر مبناى وصيت و نص رسول خداست كه در اين مورد، هم تصريحاتى در نهج البلاغه آمده است، همچون: و فيهم الوصية و الوراثة(112) و هم در موارد متعددى حضرت على (عليه السلام) چنان از حق مسلم سلب شده خود سخن مى‏گويد كه جز با مسأله تنصيص حق خلافت براى ايشان به وسيله پيامبر (ص) قابل توجيه نيست و اين موارد به قدرى زياد است كه ابن ابى الحديد نيز بدين مطلب كه از نهج البلاغه بر مى‏آيد كه على (عليه السلام) با نص مسلم به خلافت تعيين شده و خلافت، حق مسلم اوست صحه مى‏گذارد و مى‏گويد: اين عبارات، قطعى است، منتهى چون مستلزم تكفير و تفسيق ديگران (ابوبكر و عمر و عثمان) است، بايد اينها را تأويل كرد. استدلال دوم، از راه شايستگى و لياقت خود براى حكومت است و اين كه جامه خلافت تنها بر اندام وى راست مى‏آيد. ايشان با تأكيد بر مقام تسليم و ايمان خود نسبت به پيامبر (ص) و فداكاريهاى خود در مواقع مختلف، خاطرنشان مى‏كند كه اگر ملاك، لياقت و برترى باشد، باز هم او بر ديگران مقدم است. استدلال سوم، توجه به مسأله روابط نزديك نسبى و روحى آن حضرت با پيامبر (ص) است. على (عليه السلام) به عنوان نوعى جدال منطقى، نظر بر اين كه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مى‏دادند، به اين نكته تذكر مى‏دهد كه اگر ملاك همان قرابت و نسبى باشد كه مورد استناد ديگران بود و بدان وسيله، قريش در سقيفه بنى ساعده موفق شد خود را بر انصار مقدم بداند، باز هم خود ايشان از مدعيان خلافت، اولى مى‏باشد(113) .

مسأله سوم، درباره موضوع خلافت، مسأله انتقاد از خلفاست كه درجه واقع بينى حضرت على (عليه السلام) را نشان مى‏دهد. در نهج البلاغه، از خليفه اول و دوم، تنها در خطبه شقشقيه به طور خاص ياد و انتقاد شده و در جاى ديگر اگر انتقادى باشد يا حالتى كلى دارد ياجنبه كنايى. اين انتقادات، احساساتى و متعصبانه نيست، بلكه تحليلى و منطقى و مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى و متكى بر نقطه‏هاى خاص تاريخ زندگى افراد مورد انتقاد مى‏باشد و لذا در مورد همه افراد، يكسان و بخشنامه‏وار نيست. اين انتقادات، گاه كلى و ضمنى است و اين در مواردى است كه ايشان صريحا اظهار مى‏كند كه حق مسلم را غصب كرده‏اند و گاه جزئى و مشخص:

درباره ابوبكر دو انتقاد آمده است: اول اين كه او به خوبى مى‏دانست كه من لايق‏تر از او هستم، پس چرا دست به اين اقدام زد؟! و ثانيا وى كه درباره شايستگى خود ترديد مى‏كرد و گاه از مردم مى‏خواست كه استعفايش را بپذيرند، چرإ؛22ّّ خليفه بعد از خود را تعيين كرد؟!

انتقاد از عمر به شكل ديگرى است. حضرت علاوه بر اين كه از او و ابوبكر با اين عبارت انتقاد مى‏كند كه با هم، به قوت و شدت، پستان را دوشيدند(114)، انتقاداتى نيز به خصوصيات روحى و اخلاقى وى دارد. از جمله اين موارد، انتقاد به خشونت و غلظت عمر است كه باعث مى‏شد همراهانش به سبب درشتخويى و هيبت او از گفتن حقايق نزدش بيم كنند و مورد ديگر كثرت شتابزدگى وى در رأى دادن و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى وى است. ضمنا عباراتى در نهج البلاغه آمده كه سخن از مردى است كه كجى‏ها را راست كرده، فتنه‏ها را مى‏رانده، سنت‏ها را احيا كرده، و... برخى اينها را در وصف عمر دانسته‏اند، اما بررسيها محققين نشان داده كه اين جملات از دختر ابى حثمه بوده و سيد رضى در آوردن اين جملات به نام سخنان على (عليه السلام) اشتباه كرده است.

اما در مورد عثمان، بنى اميه را در دستگاه خود راه داده، ظلم و بيدادهاى زيادى به وجود آمده بود و على (عليه السلام) بر حسب وظيفه نمى‏توانست از زمان عثمان و يا در دوره بعد از او درباره آن فسادها بحث نكند و به سكوت برگزار نمايد.

بايد توجه داشت كه قتل عثمان مولود فتنه‏هايى بود و باب فتنه‏هايى ديگر را بر جهان اسلام گشود كه قرنها دامنگير اسلام شد. از يك طرف خويشاوندان عثمان بخصوص معاويه در قتل او به طور مستقيم و غير مستقيم دست داشتند و از سوى ديگر طرفداران شيعيان على (عليه السلام) را به دست داشتن در قتل او متهم مى‏كردند و نيز از على (عليه السلام) مى‏خواستند كه ياران خود را به جرم قتل عثمان قصاص كند. از مجموع سخنان على (عليه السلام) بر مى‏آيد كه حضرت نمى‏خواست عثمان در جايگاه خلافت كشته شود بلكه ترجيح مى‏داد كه او خود روشش را عوض كند و يا كنار برود و يا انقلابيون او را بر كنار يا حبس كنند تا خليفه صلاحيت دار بعدى به جرائم او رسيدگى كند.

از موارد انتقاد على (عليه السلام) بر عثمان كه صريحا در نهج البلاغه آمده است، يكى درباره تبعيد ابوذر است كه به طور ضمنى، حكومت عثمان را حكومت فساد معرفى مى‏كند و كاملا حق را به ابوذر معترض و منتقد و انقلابى مى‏دهد و او را تأييد مى‏كند(115). ديگر، عباراتى مى‏باشد همچون عثمان، راه استبداد و مقدم داشتن خود و خويشاوندانش بر امت را در پيش گرفت، كه تصريح به خطاهاى عثمان است. سوم، راجع به سستى اراده و ضعف نفس وى و پيروى از اميال مروان است‏(116)، مورد مهم ديگر آن جاست كه عثمان با سوء ظنى كه به على (عليه السلام) داشت از ترس شورش مردم و اين كه على (عليه السلام) مايه اميد آينده انقلابيون بود و گاهى به نام او شعار مى‏دادند، چند بار پياپى به ايشان گفت كه از مدينه خارج شود و با احساس كمبود وساطت خيرخواهانه ايشان ميان عثمان و انقلابيون دوباره پيغام مى‏فرستاد كه به مدينه بازگردد، كه در اين جا حضرت فرمود: آن قدر از عثمان دفاع كردم كه مى‏ترسم گنهكار باشم‏(117)، اما از همه انتقادها شديدتر، عبارت تلخ ايشان در خطبه شقشقيه است كه مى‏فرمايد: شخص سومى از آن جمع در نتيجه شورا به خلافت برخاست. دو پهلويش از پرخوردى باد كرده، در مسير انباشتن و خالى كردن شكم بود. به همراه او فرزندان پدرش برخاستند و چونان شتر كه علفهاى باطراوت بهارى را با احساس خوشى مى‏خورد، مال خدا را با دهان پر مى‏خوردند. سالها بر اين گذشت و پايان زندگى سومى هم فرارسيد و رشته‏هايش پنبه شد و كردار او مردم را برانگيخت و پرخورى او را نابود ساخت‏(118) (119).

مسأله ديگرى كه درباره خلافت در نهج البلاغه آمده مسأله سكوت و مداراى آن حضرت و فلسفه آن است. مقصود از سكوت، ترك قيام و دست نزدن به شمشير است و گرنه على (عليه السلام) از طرح دعوى خود و مطالبه آن و تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نكرد و همواره از اين سكوت مرارت بار به تلخى ياد مى‏كرد: خار در چشم، و استخوان در گلو صبر كردم‏(120). اين سكوت حساب شده و منطقى بود، نه از روى اضطرار و بيچارگى. ايشان در اين باره مى‏فرمايد: من مرگ را بيشتر از علاقه طفل به پستان مادر دوست دارم و سكوتم از ترس نيست‏(121)... و اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبود، رفتار من با آن طور ديگرى بود. على (عليه السلام) در موارد مختلف تصريح كرده كه چون مصلحت اسلام در ميان است، با اين كه شما خود مى‏دانيد من از همه بر خلافت شايسته ترم، به خدا سوگند تا وقتى كه كار مسلمين رو به راه شد و فقط بر من جور و جفا رود مخالفتى نخواهم كرد(122).

على (عليه السلام) در كلمات خود به دو موقف خطير اشاره مى‏كند و رفتار و نحوه تصميم‏گيرى خود را در اين دو مورد، منحصر به فرد مى‏خواند. على (عليه السلام) در يكى از اين دو مورد حساس سكوتى شكوهمند كرده در ديگرى قيامى شكوهمندتر، موقف سكوت را شرح داديم و اين كه با وجود همه شهامت و غيرت و شجاعتش كه هرگز پشت به دشمن نكرده بود و پشت دلاوران، از بيمش مى‏لرزيد، فقط به خاطر اسلام سكوت كرد و هر چند مى‏ديد كه همسر عزيزش مورد اهانت قرار مى‏گيرد، با وجود شدت خشم، به خاطر مصلحت اسلام سكوت مى‏كند.

اما در مورد دوم، قيام شكوهمند و منحصر به فرد على (عليه السلام) در برابر جاهلان مقدس مآب است، كه به آن مى‏بالد و مى‏گويد: احدى غير از من جرأت قيام در برابر خوارج را نداشت‏(123) زيرا آنان ظاهرى بس مقدس داشتند و تقواى ظاهرى و زندگى زاهدانه خوارج طورى بود كه هر مؤمن ناقص الايمانى را به ترديد وامى‏داشت، زبانشان همواره به ذكر خدا مشغول بود، اما روح اسلام و فرهنگ اسلامى را نمى‏شناختند و همه كمبودها را مى‏خواستند با فشار بر روى ركوع و سجود جبران كنند، تنگ نظر، ظاهر پرست، جاهل و جامد بودند و سدى بزرگ در برابر اسلام. على به عنوان يك افتخار بزرگ مى‏فرمايد: اين من بودم كه خطر بزرگى را كه از ناحيه اين خشك مقدسان متوجه اسلام شده بود، درك كردم و چشم اين فتنه را در آوردم، اگر اينها قوى شوند، چنان اسلام را به جمود و قشرى گرى و تحجر و ظاهر گرايى خواهند كشانيد كه ديگر كمر اسلام راست نشود(124) (125).

مواعظ و حكمت

بزرگترين بخش نهج البلاغه يعنى در حدود نيمى از آن، بخش مواعظ است و بيشترين شهرت نهج البلاغه نيز به خاطر همين اندرزها و حكمتهاى عملى است كه اگر از قرآن و مواعظ پيامبر (ص) صرف نظر كنيم، در فارسى و عربى بى‏نظير مى‏باشد.

طرق سه گانه دعوت و تبيلغ عبارتند از: حكمت، حوعظه و مجادله به نحو احسن، تفاوت موعظه و حكمت در اين است كه حكمت، مبارزه با جهل براى آگاهى است و سرو كارش با عقل و فكر مى‏باشد، ولى موعظه مبارزه با غفلت است براى بيدارى و سروكارش با دل و عاطفه مى‏باشد؛ حكمت و ياد مى‏دهد و موعظه يادآورى مى‏كند و لذا شخصيت گوينده در موعظه - بر خلاف حكمت - نقش اساسى دارد، چرا كه در آن پيام روح منتقل مى‏شود و فقط اگر از دل برون آيد، بر دل مى‏نشيند.

موعظه با خطابه نيز تفاوت دارد، هر چند كه هر دو با احساسات سر و كار دارند. خطابه براى تهييج احساسات است، هر جا كه احساسات، خمود و راكد است، خطابه زمان كار از دست حسابگيرهاى عقل خارج كرده، احساس غيرت و حميت و سلحشورى و... را به جوش و جنبش مى‏آورد، امام موعظه آن جاست كه شهوات، خودسرانه، عمل كرده و طوفان بر پا نموده‏اند و اين موعظه براى آرام كردن و تحت تسلط در آوردن جوششها و هيجانهاى بى جاست. خطابه و موعظه هر دو ضرورى است و در نهج البلاغه، هر يك به جاى خود و به موقع استفاده شده است؛ مثلا آن جا كه لشكر معاويه در جنگ صفين، محل برداشتن آب را محاصره كرده بود، خطابه حماسى حضرت، توفانى بر پا كرد بطورى كه ياران آن حضرت دشمن را با يك يورش به عقب راندند، اما در آن جا كه بر اثر فتوحات پى در پى غنايمى به دست مردم مى‏آمد و فساد اخلاق و دنيا پرستى در ميان مسلمين راه مى‏يافت و يا آن گاه كه آتش عصبيتها شعله ور مى‏شد فرياد ملكوتى موعظه على (عليه السلام) بلند مى‏شد(126).

عناصر موعظه‏اى نهج البلاغه، مختلف و متنوع است: تقوا، توكل، صبر، زهد، پرهيز از دنيا پرستى و ظلم و تبعيض و هواى نفس و آرزوهاى دراز، ترغيب به استقامت و وحدت و ترك اختلاف، دعوت به تفكر و تذكر و محاسبه و مراقبه و عبرت از تاريخ، ياد مرگ و احوال قيامت و... از جمله عناصرى است كه در مواعظ نهج البلاغه به آنها توجه شده است. اينها كلمات رايجى است كه در زبان اندرز بسيار به كار مى‏رود ولى براى فهم منظور و منطق على (عليه السلام) بايد ديد مفهوم مورد نظر آن حضرت از اين معانى و فلسفه خاصى تربيتى ايشان چه بوده است، لذا در اين جا دو مفهوم مهم اخلاقى يعنى تقوا و زهد را شرح مى‏دهيم:

1 - تقوا: تقوا از رايجترين كلمات نهج البلاغه است. معمولا تقوا را به معنى اجتناب و پرهيزكارى قلمداد مى‏كنند به اين معنا كه هر چه اجتناب كارى و پرهيزكارى و كناره‏گيرى بيشتر باشد، تقوا كاملتر است. طبق اين تفسير، اولا، تقوا مفهومى است كه از مرحله عمل، انتزاع مى‏شود، ثانيا، روشى است منفى و ثالثا، هر اندازه جنبه منفى شديدتر شود، تقوا كاملتر قلمداد مى‏شود، به همين جهت متظاهران به تقوا، براى اين كه به تقوايشان كوچكترين خدشه‏اى وارد نشود، از هر سياه و سفيد و سرد و گرم و مداخله در هر نوع كارى پرهيز كرد و يا بايد وارد محيط شد و تقوا را كنار گذاشت؛ راه ديگرى وجود ندارد.

البته شكى نيست كه اصل پرهيز و اجتناب يكى از اصول زندگى سالم بشر است. با نفى و سلب است كه مى‏توان به اثبات و ايجاب رسيد؛ يعنى هر تسليمى متضمن عصيانى و هر ايمانى مشتمل بر كفرى است. كلمه توحيد لا اله الا الله نيز با نفى و پرهيز از غير خدا آغاز مى‏شود.

نكته مهم اين كه، مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با پرهيز حتى به اين مفهوم صحيح و منطقى آن (يعنى پرهيز از چيزى براى رسيدن به ضد آن) هم نيست، بلكه تقوا را على (عليه السلام) نيرويى روحانى مى‏داند كه بر اثر تمرينهاى زياد پديد آمده، روح را شاداب و نيرومند مى‏كند و به او مصونيت مى‏دهد، به طورى كه شخص مى‏تواند بدون رها كردن و دورى گزيدن از محيط اجتماع، خود را پاك و منزه نگه دارد و چنين تقوايى به نوبه خود پرهيز از گناه را آسانتر مى‏كند و اثرش ضبط و مالكيت نفس است. على (عليه السلام) تصريح مى‏كند كه تقوا چيزى است كه پرهيز از محرمات الهى و همچنين ترس از خدا، از لوازم و آثار آن است. پس در اين منطق تقوا نه عين پرهيز و نه عين ترس از خدا، بلكه نيرويى است روحى و مقدس كه اين امور را به دنبال خود دارد و احساس ميل به پاكى و تنفر از گناه و پليدى را در فرد به وجود مى‏آورد.

على (عليه السلام) معتقد است كه لازمه تقوا، قدرت اراده و شخصيت معنوى داشتن و مالك حوزه وجود خويش بودن است؛ تقوا حصارى است كه مانع نفوذ دشمن مى‏شود و از اين ديدگاه، تقوا مصونيت است نه محدوديت؛ تقوا، پناهگاه است نه زنجير و زندان، قدر مشترك پناهگاه و زندان، مانعيت است، اما پناهگاه مانع خطرها است و زندان مانع بهره بردارى از موهبتها و استعدادها، على (عليه السلام) در برخى از كلمات تصريح مى‏كند كه تقوا مايه اصلى و منبع و منشأ همه آزاديها است فان تقوى الله مفتاح سداد و ذخيرة معاد و عتق من كل ملكة و نجاة من كل هلكة(127). زيرا تقوا به انسان، آزادى معنوى مى‏دهد و او را از اسارت هوا و هوس مى‏رهاند و رشته طمع و حد و شهوت و خشم را از گردنش باز مى‏كند. بدين سان ريشه بردگيهاى اجتماعى را از ميان مى‏برد، چون كسى كه برده پول و مقام و راحت‏طلبى و... نباشد، هرگز زير بار اسارتهاى اجتماعى نمى‏رود.