سيرى در سيره معصومين عليهم السلام
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى»

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۲ -


كيفيت استخدام وسيله

يكى از مسائل كه از سيره رسول اكرم (ص) بايد آموخت، كيفيت استخدام وسيله است. انسان بايد اولا، در اهدافش مسلمان باشد؛ يعنى اهدافش مقدس و عالى باشد و ثانيا در استخدام وسيله براى همان هدفها هم، واقعا مسلمان باشد. بعضى از مردم از نظر هدف مسلمان نيستند؛ يعنى در زندگى هدفى جز لذت گرايى و تن آسايى ندارند و اهدافشان از حد يك حيوان تجاوز نمى‏كند. اينها نه تنها مسلمان نيستند، كه انسان نيز نيستند؛ زيرا انسان از آن جهت كه انسان است، بايد ايده‏اى بالاتر از حدود شهوات حيوانى داشته باشد و اگر واقعا مسلمان باشد، تمام هدفهاى در يك كلمه خلاصه مى‏شود و آن رضاى خداست.

در مرحله بعد اين مسأله مطرح مى‏شود كه آيا براى هدف مقدس، مى‏توان از هر وسيله‏اى، ولو نامقدس و پليد استفاده كرد؟ مثلا شخصى براى اين كه مردم در ايمانشان قويتر شوند، حديثى جعل كند يا براى اين كه مردم براى امام حسين (عليه السلام) بگريند، دروغ بگويد؟ بعضى از متجددين قاعده‏اى را بيان مى‏كنند كه هدف، وسيله را مباح مى‏كند؛ يعنى تو سعى كن هدفت عالى و مقدس باشد؛ هر وسيله‏اى را به كار بردى، مانعى ندارد. عده‏اى به ظاهر متدينين هم از حديث اذا رأيتم أهل الريب و البدع... و باهتوهم‏(14) استفاده كرده، مى‏گويند: پس براى محكوم كردن بدعتگذار، از هر وسيله‏اى مى‏شود استفاده كرد و دروغ و تهمت هم جايز است‏(15) و اين را به صورت قانون در مى‏آورند كه شما براى تبليغ دين هم ت از هر وسيله و دروغى مى‏توانيد استفاده كنيد و بعد هم با هر كسى كه كينه شخصى پيدا مى‏كنند، فورا به او تهمتى مى‏زنند و بعد مى‏گويند كه او اهل بدعت است. عده‏اى هم در مورد قصص قرآن مى‏گويند: اين قصه‏ها در تاريخ ثبت نشده است؛ پس واقعيتى ندارد و قرآن هم چون هدفش تعليم بشر بوده، از دروغ ولو به صورت تمثيل استفاده كرده است.

اولا: در جواب اين كه گفته‏اند: داستانهاى قرآن در تاريخ نيست، پس واقعيت ندارد؛ مى‏گوييم: مگر چند سال است كه تاريخ ثبت شده و آيا همه وقايع تاريخى ثبت شده است؟ كتبى كه ما الان داريم، از حدود سه هزار سال پيش است و بقيه از نظر تاريخ مسكوت مانده. اصلا قبل از آن سه هزار را مى‏گويند ما قبل تاريخ. پس آنها استدلالى براى كلامشان ندارند و محال است كه قرآن، معصومين (عليهم السلام) و حتى تربيت يافتگان آنها براى هدف مقدس، از يك امر بى‏حقيقت ولو يك تمثيل استفاده كنند. ما بعد از نقل قرآن احتياجى نداريم كه از تاريخ، تأييد بگيريم و اصلا اين قرآن است كه تاريخ را تأييد مى‏كند.

ثانيا: در سيره معصومين (عليهم السلام) مواردى كاملا خلاف اين سوء استفاده مشاهده مى‏شود؛ مثلا چرا سياست على (عليه السلام) انعطاف نمى‏پذيرفت؟ به حضرت، پيشنهاد شد كه فعلا مدتى كارى به كار معاويه نداشته باشد و تثبيتش كن. همين كه وضع شما تثبيت شد، يك مرتبه از كار بر كنارش كن؛ ولى آن حضرت مخالفت مى‏كند؛ زيرا به نظر على وسيله هم بايد مقدس باشد و حتى در مسائل سياسى نمى‏توان از مكر و حيله استفاده نمود.

در سيره پيامبر (ص) مى‏بينيم كه حتى از غفلت مردم براى تثبيت ايمان آنها به خدا و رسولش استفاده نمى‏شود؛ مثلا؛ در واقعه فوت فرزند پيامبر اكرم كه كسوف شد و مردم فكر كردند كه اين هماهنگى عالم بالا، به خاطر حزن پيامبر بوده است، اگر پيامبر (ص) سكوت مى‏كرد، چه بسا ايمان مردم قويتر مى‏شد. ولى مى‏بينيم كه آن حضرت، از نقطه ضعف مردم براى تبليغ دين استفاده نمى‏كند؛ زيرا كه اولا اسلام نيازى به اين وسايل دروغين ندارد؛ آنها كه دينشان داراى برهان و منطق نيست، بايد از اين وسايل استفاده كنند. ثانيا همگان را نمى‏توان هميشه در جهالت نگاه داشت و خلاصه در آينده مردم متوجه خواهند شد و از همه مهمتر اين كه خداوند، چنين كارى از اجازه نمى‏دهد حتى اگر من بدانم كه با خواندن يك حديث ضعيف، همه گناهكاران توبه مى‏كنند، باز هم اسلام به من اجازه چنين كارى نمى‏دهد. يكى از مهمترين راههايى كه از آن راه، بر دين ضربه وارد شده است، رعايت نكردن اين اصل است؛ يعنى بى‏دينى كردن، به نفع دين! كسى كه به خيال خود به نفع دين دروغ مى‏گويد، در حقيقت به نفع دين، بى دينى مى‏كند! و اين در سيره معصومين (عليهم السلام) كاملا مطرود است؛ زيرا با در آميختن باطل، حق از ميان مى‏رود.

پاسخ به دو پرسش

ممكن است در موضوع استخدام وسيله سؤال شود كه با اين تفضيل، پس داستان حضرت داوود (عليه السلام) كه در قرآن كريم آمده است، چه مى‏شود؟ در قرآن، همين مقدار بيان شده كه داوود در محراب بود و دو نفر نزد او آمدند و يكى، از ديگرى شكايت كرد كه اين شخص، 99 گوسفند دارد و مى‏خواهد تنها گوسفند مرا، با خشونت بگيرد. ديگر قرآن نقل نمى‏كندكه ديگرى خود دفاع كرد يا خير، داوود در جواب گفت: او با اين كارش به تو ستم كرده است؛ بعد قرآن مى‏فرمايد: داوود فهميد كه اين امتحانى از طرف خداوند بوده و توبه كرد و خدا توبه‏اش را پذيرفت‏(16).

در مورد اين داستان، رواياتى ذكر شده كه اصل داستان را چنين عنوان مى‏كند: داوود زنان متعددى داشت و در جريانى عاشق يك زن شد، بدين ترتيب وقتى وى در محرابش در حال عبادت بود، شيطان به صورت يك مرغ زيبا در جلوى او ظاهر شد؛ آن قدر زيبا بود كه وى نمازش را شكست و رفت آن را بگيرد؛ مرغ پريد و داوود به دنبال آن، تا پشت دارالعماره رفت. اتفاقا زن يكى از سربازها در نهايت جمال بود، داشت آب‏تنى مى‏كرد و داوود عاشق وى شد. پرسيد اين كيست؟ گفتند: زن فلان سرباز است. به فرمانده لشكر دستور داد كه آن سرباز را هر جور هست، به جايى بفرست كه كشته شود؛ وقتى او كشته شد، ازدواج با اين زن بلامانع شد و عده‏اش كه تمام شد، داوود با وى ازدواج كرد. ملائكه اين صحنه ساختگى را به او نشان دادند كه مثل آن آدمى است كه 99 گوسفند دارد و به تنها گوسفند رفيقش، چشم دوخته است. آن وقت داوود متوجه شدن كه گناه كرده و توبه كرد.

اين داستان بلاشك از اسرائيليات است‏(17) به فرموده امام رضا (عليه السلام) اين چه پيامبرى است كه چند گناه را به اين راحتى مرتكب مى‏شود؛ نمازش را به خاطر يك مرغ زيبا مى‏شكند، بعد نگاه به خانه مردم مى‏كند و عاشق يك زن شوهردار مى‏شود و با دوز و كلك، شوهر وى را به كشتن مى‏دهد؟! اين كه تماما فسق و فجور است، قتل نفس هست، شكستن نماز هست، عشق به زن شوهردار هست، آخر اين چه پيغمبرى است؟!

حقيقت داستان آن طور كه امام رضا (عليه السلام) شرح داده، اين است كه در دل مقدس اين پيامبر كه حكومت و قضاوت را بر عهده داشت كمى عجب پيدا شد، كه آيا هيچ قاضى بهتر از من در عالم هست؟ بدين ترتيب تصور من در قلب او پيدا شد. خدا اين امتحان را پيش آورد كه وى در قضاوتش عجله كند و نظر متهم را نپرسد، لذا يك مرتبه متوجه شد كه اين شرط قضاوت نبوده و اشتباه كرده است. اما آن داستان را يهوديها جعل كردند. همانها كه قرآن، بسيارى از آنها را به خاطر تحريفشان مذمت كرده است. درباره اين كه شاكى و متهم هم فرشته بودند، مسلم نيست كه آنها فرشته بوده‏اند؛ بالفرض هم كه فرشته باشند، تمثل فرشتگان بوده است. اگر ملائكه براى يك پيغمبر متمثل مى‏شوند؛ يعنى در تمثلشان، حقيقتى به آن صورت متمثل مى‏شود؛ مثل رؤياى صادقه، كه در آن حقيقتى كه در آينده اتفاق خواهد افتاد به صورتى متمثل مى‏شود. راست و دروغ تمثل فرشتگان هم اين است كه با حقيقتى منطبق باشد، نه اين كه عينا در عالم مادى هم واقع شده باشد. (اين مطلب را علامه طباطبايى در اميزان مفصل توضيح داده‏اند(18).)

سؤال ديگرى كه مطرح شده اين است كه اگر در اسلام جايز نيست كه از وسايل نامشروع براى هدف مشروع استفاده شود، چرا پيامبر (ص) اجازه داد كه مسلمين به كاروان تجارى مكه حمله كنند و كالاهاى آنها را تصاحب كنند؟ اين سؤال را توسعه مى‏دهم و مى‏گويم: خود جهاد هم همين طور است است. جهاد، يعنى كشتن انسانها كه فى نفسه كار خوبى نيست، پس چرا اسلام اجازه مى‏دهد؟ يا در فقه داريم كه دروغ مصلحت‏آميز، به از راست فتنه‏انگيز. همه اينها نشان مى‏دهد كه اسلام به خاطر هدفى مقدس از وسيله‏اى نامقدس استفاده كرده است.

در جواب مى‏گوييم كه اين اشتباه است كه خيال كنيم همين قدر كه انسان، به اصطلاح، انسان بيولوژيكى شد، ديگر جان و مالش محترم است؛ حال در هر شرايطى باشد. خير، از نظر زيست‏شناسى فرقى بين معاويه و ابوذر نيست. ولى در باب حقيقت انسان، سخن از جنبه زيست‏شناسى او نيست؛ سخن از انسانى است كه با معيارهاى انسانيت. براى همين، گاه يك نفر به ظاهر انسان، ضد انسان مى‏شود. كسى كه بر ضد توحيد، بر ضد عدالت و بر ضد خوبيها قيام كرده اصلا احترام ندارد. نه اين كه خون و مالش احترام دارد و از بين بردن آنها كار زشتى است و ما براى هدف مقدس؛ اين كار زشت را انجام مى‏دهيم. خير، اصلا آن خون و آن مال ارزشى ندارد. پس اين طور نيست كه در عين اين كه اين مالها محترم است، پيغمبر اجازه تصاحب آنها را، چون كه هدفش مقدس بوده، داده است؛ بلكه اگر هدف مقدسى هم نبود، اين مال احترام نداشت. مسأله ديگر، مسأله اهم و مهم است، اگر مسأله ايمان و حقيقت مطرح نبود و مسأله حقوق اجتماعى و حقوق افراد مطرح بود، مانعى ندارد كه مثلا براى نجات جان يك فرد انسان دروغ بگويد، زيرا بعدا كه كشف بشود وى دروغ را به خاطر حفظ جان وى گفته، عيبى براى او به شمار نمى‏آورند. اما اگر من بخواهم مردم را به خدا دعوت كنم و دليلى دروغ ذكر كنم؛ بعد معلوم شود كه دليلم دروغ و بى‏حقيقت بوده و با دروغ، مردم را با ايمان كرده‏ام، اين كار ضربه‏اى به ايمان مى‏زند كه التيام‏پذير نيست. هرگز اسلام براى ايمان و در راه دعوت به حق و حقيقت، دروغ را اجازه نمى‏دهد. ساير كارها هم همين طور است.

ارزش مسأله تبليغ و شرايط مبلغ‏(19)

يكى از آموزش‏هاى لازم از سيره مقدس رسول اكرم (ص)، آموزش نحوه دعوت به حق و نحوه تبليغ و رساندن حق به مردم است. مسألة تبليغ و ارشاد و هدايت مردم در حقيقت، مسأله حركت دادن است؛ حركت دادن به سوى خدا. خيلى از مكتبها مى‏توانند بشر را حركت دهند، اما به سوى آخور! به سوى منافع شخصى. كمى مقدستر بگوييم؛ به سوى احقاق حقوقشان؛ البته اين كار هم يكى از برنامه‏هاى كوچك انبياست؛ ولى برنامه بزرگ آنها، حركت دادن انسان از منزل نفس، به سوى حق مى‏باشد. بشر را از خودى رهاندن و به حق رساندن؛ يعنى مى‏توانند بشر را از درون خودش، عليه خودش برانگيزانند، كه اسم اين كار توبه است. اگر كسى مى‏توانست در اين كار با انبيا رقابت كند، آن وقت مى‏توانيم برايش ارزشى قايل شويم‏(20).

قرآن، امر تبيغ را در سطحى بسيار بالا برده است و در حالى كه مى‏توانست به طور خصوصى فقط به شخص پيامبر (ص) بگويد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا(21) يا الم نشرح لك صدرك‏(22) اين كالام را در اختيار همه امت مى‏گذارد تا بفهماند كه كار تبيلغ، كار انسانى نيست. مسأله شرح صدر آن قدر اهميت دارد كه مى‏بينيم پس از برگزيده شدن موسى (عليه السلام)، اولين تقاضاى وى رب اشرح لى صدرى‏(23) است و اولين منت بر پيامبر، در سوره انشراح، همين اعطاى شرح صدر به آن حضرت است. پس، از قرآن مى‏آموزيم كه اولين شرط در امر تبليغ، داشتن شرح صدر و سينه‏اى گشاده است‏(24).

ممكن است اين سؤال شود چرا پيام رسانى اين قدر مشكل است؟ پاسخ اين است كه همه پيام رسانيها اين قدر مشكل نيست؛ گاه حكمى توسط مأمور دادگسترى به متهم ابلاغ مى‏شود كه ابلاغ حسى است و مشكلى هم ندارد. اما بالاتر از ابلاغ حسى، ابلاغ به عقل و فكر است؛ يعنى مطلب را آن چنان بيان كند كه تا عقل، نفوذ كند، پيغمبران مى‏خواهند سخنشان را در درجه اول به عقلها ابلاغ كنند. اگر مى‏بينيد كه مسيحيت، بر ضد اين سخن قيام كرده و مى‏گويد: حساب ايمان از عقل جداست و عقل، حق مداخله ندارد، در اثر تحريف مسيحيت است. مسيح اصلى، هرگز چنين سخن نمى‏گويد. قرآن نيز راهش را معين كرده است؛ راه آن دعوت به خداست، دعوت به چيزى كه بايد عقهاآن را بپذيرند، آن هم با دليل و برهان و سخن منطقى.

اما آيا كافى است كه پيامها به عقل برسد؟ اگر چنين است، فلاسفه نيز بايد مثل پيامبران موفق مى‏بودند. پيام الهى، گذشته از اين كه بايد در عقلها نفوذ كند، بايد در عمق روح بشر هم وارد شود؛ يعنى تمام وجودش را در اختيار بگيرد و به اين دليل، پيامبرانند كه مى‏توانند بشر را در راه حقيقت به حركت در آورند، نه فيلسوفان، فيلسوف بلاغ دارد، اما بلاغش مبين نيست. بايد سخن خود را در لفافه صدها اصطلاح بيان نمايد، اما پيامبران، حرف خود را با دو سه كلمه، با بلاغ مبين چنان بيان مى‏كنند كه همه اقشار اجتماع آن را مى‏فهمند ، منتها هر كس به فراخور ظرفيت خويش.

نكته مهم ديگرى كه كه يك مبلغ بايد رعايت كند اجتناب از قول بدون علم است؛ يعنى آن جا نمى‏داند، با كمال صراحت بگويد: نمى‏دانم. پيامبر (ص) با آن دانشش مى‏گويد: و ما أن من المتكلفين‏(25) ما را به اين كار شايسته تريم‏(26).

روش تبليغ

خداوند در قرآن كريم مى‏فرمايد: يا أيها الذين النى انا أرسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا(27) در اين جا لازم است توضيح مختصرى در مورد تبشير و انذار بدهيم: تبشير؛ يعنى مژده دادن و تشويق؛ مثلا شما مى‏خواهيد فرزندتان را به كارى وادار كنيد، آثار و فوايد آن را برايش مى‏گوييد، تا ميل و رغبت او براى اين كار تحريك شود و روحش متمايل به آن كار گردد. راه ديگر انذار است؛ انذار با ترساندن فرق دارد. انذار؛ يعنى اعلام خطر نمودن؛ مثلا براى اينكه بچه را وادار به كارى كنيد، عواقب خطرناك ترك آن كار را براى او شرح مى‏دهيد و وى براى اين كه از عواقب خطرناك ترك آن كار را براى او شرح مى‏دهيد و وى براى اين كه از عواقب، فرار كند، به آن كار روى مى‏آورد. پس در حقيقت تبشير و تشويق، كشاندن فرد است از جلو و انذار، راندن اوست از پشت سر. اين دو امر، هر يك براى بشر لازم است از جلو و انذار، راندن اوست از پشت سر. اين دو امر، هر يك براى بشر لازم است، اما هيچ يك به تنهايى كافى نيست. اشتباه اكثر مبلغين ما اين است كه تنها تكيه شان بر روى انذارهاست، در حالى كه بايد جانب تبشير قويتر باشد و شايد به همين دليل است كه قرآن كريم تبشير را مقدم مى‏دارد: بشيرا و نذيرا...

غير از دو مورد مورد، عمل ديگرى داريم كه اسمش تنفير است؛ يعنى فرار دادن، ما غالبا انذار را با تنفير اشتباه مى‏گيريم، بجاى اينكه از پشت سر به آرامى شخص را حركت دهيم، چنان هاى و هوى مى‏كنيم كه فرار كند. پيامبر (ص) هم به مبلغ خويش، معاد فرمودند: كه يسر و لا تعسر، بشر و لا تنفر(28). زيرا روح انسان فوق العاده لطيف است و زود، عكس العمل نشان مى‏دهد. اگر انسان در كارى، به روح خود فشار آورد - چه رسد به روح ديگران - عكس العمل روح - گريز و فرار است. براى همين است كه توصيه شده به قدرى عبادت كنيد كه روحتان نشاط عبادت دارد؛ اگر عبادت را بر روحتان تحميل كرديد، كم‏كم از آن گريزان مى‏شود، كسى كه به روح خود و ديگران فشار زياد مى‏آورد، مثل كسى است كه با مركبى مى‏خواهد از شهرى به شهر ديگر برود و آن قدر بر آن مركب شلاق مى‏زند - به خيال اين كه تندتر حركت كند - كه حيوان بيچاره را زخمى كرده، در وسط راه در مى‏ماند.

خيلى چيزهاست كه مردم را مى‏تواند از اسلام متنفر كند؛ مثلا بدون شك نظافت در اسلام سنت است و مستحب مؤكد و پيامبر بسيار نظيف بودند. حال اگر يك مبلغ با وضع كثيف و چركين ومتعفن بيايد و به يك جوان نظيف و پاكيزه بگويد: مى‏خواهم تو را به اسلام دعوت كنم، او از اسلام بيشتر فرارى مى‏شود، متكلمين، حرف خوبى مى‏زنند؛ مى‏گويند: از شرايط نبوت اين است كه صفتى را كه موجب تنفر مردم باشد؛ حتى نقص جسمانى، زيرا باعث فرار مردم مى‏شود. البته نقص جسمانى به كمال روحى انسان صدمه نمى‏زند، اما در پيامبر (ص) نبايد باشد، چون او يك مبلغ است و نبايد در مردم ايجاد تنفر كند.

خشونتها و ملامتهاى زياد نيز از اين قبيل است؛ ملامت، گاهى خيلى مفيد است؛ زيرا غيرت انسان را تحريك مى‏كند، ولى در بسيارى از موارد، خصوصا در تربيت بچه، ملامت زياد، ايجاد نفرت مى‏كند. پيامبر (ص) به معاذ مى‏فرمايد: يسرو لا تغسر ساده بگير، نگو ديندارى مشكل است و كار هر كسى نيست. اگر مرتب از مشكل بودن آن بگويى، مى‏ترسد و مى‏گويد: وقتى اين قدر مشكل است، بهتر است رهايش كنيم. اسلام دين با گذشت و آسانى است؛ به شما مى‏گويد: وضو بگير، اما اگر ضرر داشت تيمم كن. مى‏گويد: روزه واجب است، اما اگر مسافرى، مريضى، روزه براى سخت است، روزه نگير و بعدا قضايش را بگير. يكى از چيزهايى كه به موجب آن، اسلام همه را جذب مى‏كند همين سماحت و سهولت اين دين است.

يكى ديگر از مسائل در دعوت، اين است كه مبلغن واقعى دو شرط دارند: از خداوند مى‏ترسند يخشونه و از غير او نمى‏ترسند و لا يخشون احدا الا الله‏(29) خشيت با خوف فرق دارد؛ خوف يعنى نگران آينده بودن و فكر و تدبير براى عاقبت كار كردن، ولى خشيت، آن حالتى است كه در اثر ترس، بر انسان مسلط مى‏شود و انسان، جرأت از دست مى‏دهد. مبلغان حقيقى خشيت الهى دارند و ذره‏اى جرأت تجرى بر خدا در وجودشان نيست، ولى در مقابل غير خدا، جرأت محض هستند. از خصوصيات مهم در سيره پيامبر (ص) همين مسأله جرأت؛ يعنى خود را نباختن و استقامت داشتن است. بنا به قول مورخان پيامبر اكرم (ص) در شرايطى كه هر كس ديگرى مى‏بود خود را مى‏باخت، يك ذره تغيير حالت پيدا نمى‏كرد.

نكته ديگر در تبليغ، مطلبى است كه قرآن تحت عنوان ذكر آن را بيان مى‏كند. در قرآن دو مطلب نزديك به يكديگر مطرح شده است؛ تفكر و تذكر. تفكر؛ يعنى كشف چيزى كه نمى‏دانيم و انديشيدن براى به دست آوردن مجهول. اما تذكر؛ يعنى يادآورى. بشر دو حالت مختلف دارد: جهل و خواب؛ گاهى ما از اطراف خود بى‏خبريم، براى اين كه نمى‏دانيم. بيداريم، ولى چون نمى‏دانيم بى‏خبريم. گاهى بى‏خبريم، اما نه به خاطر اين كه نمى‏دانيم، بلكه در خوابيم، در خواب غفلت. مردم بيش از اندازه كه جاهل باشند، غافلند. اگر خوابها را بيدار كرديم، خودشان دنبال كار مى‏روند؛ مانند كسى كه خواب است و از قافله جا مانده، اگر بيدارش كرديم ديگر لازم نيست بگوييم برو؛ خودش مى‏رود.

پس قسمتى از ايمان، بيدارى احساسهاى خفته است و براى همين در اسلام، جبر و اكراه در ايمان وجود ندارد؛ يعنى نمى‏توان مردم را مجبور كرد كه مؤمن بشوند. اعتماد، گرايش، علاقه و اعتقاد را نمى‏توان با زور ايجاد كرد، اگر مى‏خواهيم ايمان در دل مردم ايجاد كنيم، راهش جبر و زور نيست، راه آن حكمت و موعظه حسنه است؛ يعنى اگر آن احساسهاى خفته را با حكمت و موعظه بيدار كنيم، خودشان حركت خواهند كرد. در سيره معصومين (عليهم السلام) هم مى‏بينيم حتى در مواردى هم كه به آنها اهانت مى‏شد، به نرمى جواب مى‏دادند و مانع مى‏شدند كه اصحابشان با شخص اهانت كننده برخوردى بدى داشته باشند، يا امام حسين (عليه السلام) چنان برخورد مى‏كند كه زهير كه خود را كنار كشيده بود، عاشقانه به امام مى‏پيوندد(30).

سيره نبوى (ص) و گسترش سريع اسلام

مسأله گسترش سريع اسلام يكى از مهم‏ترين مسائل تاريخى است. البته مسيحيت و تا اندازه‏اى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان، گسترش يافته‏اند، هر چند كه مسيحى بودن مسيحيان، اخيرا بيشتر جنبه اسمى دارد نه واقعى، ولى در اسلام از نظر گسترش، خصوصيتى هست كه در ساير اديان نيست و آن مسأله سرعت گسترش اسلام است. اين جا قصد داريم از يكى از علل پيشرفت سريع اسلام سخن بگوييم. البته مهم‏ترين علت آن خود قرآن است؛ زيبايى، عمق، شورانگيزى، جاذبه و محتواى قرآن بدون شك عامل اول نفوذ و توسعه اسلام است، ولى از قرآن كه صرف نظر كنيم، شخصيت، خلق و خو، سيره و نوع رهبرى رسول اكرم (ص) عمل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات حضرت هم، تاريخ زندگى ايشان عامل بزرگى براى پيشرفت اسلام بوده است.

خداوند به پيامبرش خطاب مى‏كند: فيما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نقضوا حولك‏(31)؛ يعنى تو در پرتو خدا بسيار ملايم و نرم هستى، روحيه تو مملو از حسن خلق و حلم و تحمل و عفو است، اگر اين خلق و خوى تو نبود و اخلاق درشت خويى داشتى، مسلمانان از دور تو پراكنده مى‏شدند. پس، از مهمترين شرايط يك رهبر و مبلغ اسلام اين است كه در اخلاق شخصى و فردى، نرم و ملايم باشد البته مقصود از اين ملامت، در مسائل فردى است، نه در اعتقاد به مسائل اصولى و كلى. در اصول، پيامبر (ص) صد در صد صلابت داشت و انعطاف‏ناپذير بود؛ زيرا كه مسائل اصولى، مربوط به شخص پيامبر نيست؛ مربوط به قانون اسلام است؛ براى مثال در مقابل آزارهاى شخصى كه از سوى ديگران مى‏ديد، بسيار صبور بود و به اصحاب اجازه خشونت نمى‏داد، ولى آن جا كه زنى از اشراف قريش دزدى كرد و افراد واسطه شدند، به هيچ وجه قبول نكرد كه قانون اسلام را تعطيل كند. على (عليه السلام) نيز در مسائل فردى آن قدر خوشرو بود كه عيبى كه براى خلافت وى مطرح مى‏كردند اين بود كه او خنده روست و خليفه بايد عبوس باشد؛ تا مردم حساب ببرند! اما همين على (عليه السلام) آنجا كه برادرش تقاضاى كمك بيشتر از بيت المال مى‏كند، مى‏گويد: من قدرت تحمل آتش جهنم را ندارم و به او جواب رد مى‏دهد(32).

يكى از شؤون اخلاق نرم پيامبر (ص) مشورت بود؛ او على رغم اين كه نيازى به مشورت نداشت، مشورت مى‏كرد تا اين اصل را پايه گذارى نكند كه هر حاكمى خود را ما فوق ديگران بداند و همچنين ديگران كه فقط ابزار بى‏روح و بى‏جان تلقى مى‏شدند احساس شخصيت كرده، در نتيجه پيروى كنند؛ اما و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله‏(33) قبل از تصميم، مشورت كن؛ اما وقتى تصميم گرفتى قاطع باش، به خدا توكل كن و كار خود را ادامه بده.

دعوت، نبايد توأم با خشونت و اكراه و اجبار باشد. از مواردى كه عليه اسلام اعتراض مى‏شود، اين است كه مى‏گويند: اسلام، دين شمشير است؛ يعنى، منحصرا از شمشير استفاده مى‏كند(34). شكى نيست كه اسلام، دين شمشير است، اما اسلام شمشير را براى دفاع از جان و مال و سرزمين مسلمين يا دفاع از توحيد، مى‏خواهد، نه براى مسلمان كردن ديگران. توحيد، عزيزترين حقيقت انسانى است و هر جا كه به خطر افتد، اسلام براى نجاتش مى‏كوشد، اگر كسى از جان و ناموس و سرزمين خود دفاع كرد، همه دفاع او را صحيح مى‏شمرند و اگر كسى ديد، مظلمومى مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت و براى نجات آن مظلوم به پا خاست، عمل وى خيلى مقدستر است؛ اگر كسى براى آزادى، براى علم و براى عدالت بجنگد كار او خيلى مقدس است. توحيد نيز حقيقتى است كه مال من و شما نيست، سرمايه بشريت است.

اگر در جايى توحيد به خطر افتد، از آن جايى كه توحيد جزء فطرت انسان است و هيچ وقت، فكر بشر او را به ضد توحيد رهبرى نمى‏كند، اسلام براى نجات آن دستور مى‏دهد تا اقدامى شود، ولى نه به اين معنا كه مى‏خواهد توحيد را به زور وارد قلب مردم كند، بلكه مى‏خواهد عواملى را كه سبب شده توحيد از بين برود نابود كند، آن عوامل كه از بين رفت، فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مى‏كند؛ بت خانه‏هاى تقليدها و تلقينات، باعث مى‏شود كه انسان، اصلا در توحيد فكر نكند و براى همين اسلام با آنها مبارزه مى‏كند. تعبير قرآن در مورد حضرت ابراهيم (عليه السلام) چنين است كه بعد از شكستن بتها وقتى مردم نزد او آمدند، گفت: اين كار، كار بت بزرگ است تا مردم فكر كنند و بفهمند كه چيزهايى را مى‏پرستند كه حتى حرف هم نمى‏زنند. در اين جا قرآن مى‏گويد: فرجعوا الى انفسهم‏(35) زنجيرها پاره شد و كمى انديشيدند.

كسانى كه وارد بت خانه‏ها مى‏شوند و به بهانه آزادى عقيده، يكى كلمه حرف نمى‏زنند، در واقع احترام به اسارت مى‏گذارند. عقيده بت پرستى، ناشى از فكر نيست، زنجيرى از اوهام است كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته است و او را به حال خود گذاشتن؛ يعنى احترام به اسارت، نه احترام به آزادى. اسلام هرگز اجازه نمى‏دهد زنجير به دست و پاى كسى باشد؛ هر چند آن زنجير را خودش با دست خودش بسته باشد. مسلمين كه با روم و ايران جنگيدند، نرفتند كه با مردم بگويند: بايد مسلمان شويد، بلكه رفتند و با حكومتهاى جبارى كه زنجير بر دست و پاى مردم بسته بودند، جنگيدند و زنجيرها را پاره كردند و به همين دليل، ملتها با شوق و شعف، مسلمين را پذيرفتند؛ زيرا آنها را فرشته نجات مى‏دانستند.

پس اصل رفق، نرمى و پرهيز از خشونت و اجبار، راجع به خود ايمان (نه را جع به موانع فكرى و اجتماعى ايمان كه حساب ديگرى دارد) جزء اصول دعوت اسلام است. لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى‏(36) در امر دين اجبارى نيست؛ راه حقيقت و راه ضلالت روشن است؛ هر كس هر كدام را مى‏خواهد انتخاب كند، فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيط الامن تولى و كفر فيعذبه العذاب الأكبر(37)، اى پيامبر! وظيفه تو فقط تذكر دادن و از خواب غفلت بيدار كردن است، ديگر سيطره و زورى نبايد در كار باشد. تو تذكر خود را بده؛ اگر باز كسى اعراض كرد، كار او را به خدا واگذار كند كه خود خدا او را سخت عذاب مى‏كند.

خلاصه كتاب سيرى در سيره ائمه اطهار (عليهم السلام)

مقايسه روش امام حسين (عليه السلام) با ساير ائمه

در نظر بسيارى از مردم، روش امام حسين (عليه السلام) با ساير ائمه اطهار (عليهم السلام) متفاوت است؛ مثلا برخى گمان مى‏كنند كه از علامات شيعه، تقيه است؛ در حالى كه امام حسين (عليه السلام) تقيه نكرد. اگر تقيه حق است، چرا امام حسين (عليه السلام) تقيه نكرد و اگر حق نيست، چرا ساير ائمه (عليهم السلام) تقيه كرده، به آن دستور داده‏اند؟ در بسيارى از امور ديگر هم بين سيره معصومين (عليهم السلام) تعارض و تناقض ظاهرى ديده مى‏شود. از طرفى چون همه ائمه به عقيده ما معصومند و فعلشان مانند قولشان حجت است، پس ما در عمل چه كنيم و تابع كدام سيره باشيم؟ گفته مى‏شود: چون شيعه يك پيشوا ندارد بلكه چهارده پيشوا دارد و از آنها راه و رسمهاى مختلفى نقل شده، در نتيجه، نوعى حيرت براى شيعه پيدا مى‏شود و نيز وسيله خوبى است براى آن كسى كه دين را وسيله مقاصد خود قرار مى‏دهد؛ زيرا هر كارى بخواهد بكند، از يك حديث با عمل يكى از معصومين (عليهم السلام) در يك مورد بخصوص شاهد مى‏آورد.

و الحق بايد گفت كه اگر روى اين روشهاى بظاهر مخالف، حساب و تحقيق و اجتهاد نشود، همين آثار سوء به دنبال دارد. ولى در حقيقت اين طور نيست و اتفاقا نقطه قوت شيعه در همين است. يك پيشوا اگر فقط 23 سال در ميان ما باشد، چندان تحولات و تغييرات و موقعيتهاى مختلف برايش پيش نمى‏آيد كه ما وى را در همه حالات الگوى خود قرار دهيم؛ ولى اگر به مدت 273 سال، يك پيشواى معصوم داشته باشيم كه با انواع قضايا مواجه شود و طريق حل آن قضايا را با ما بنماياند، ما بهتر باروح تعاليم اسلام آشنا مى‏شويم و از جمود و خشكى نجات پيدا مى‏كنيم.

در سيره پيشوايان دين شكى نيست كه آنها هر كدام در زمانى بوده‏اند و محيط آنها اقتضائاتى خاص داشته است و هر كس ناچار است كه از مقتضيات زمان خود پيروى كند؛ يعنى دين، مردم را نسبت به مقتضيات زمان آزاد گذاشته است. حال وقتى كه پيشوايان معصوم متعدد شدند و در مجموع زمان برخوردارى از وجود پيشواى معصوم بيشتر شد، انسان بهتر مى‏تواند روح تعليمات دينى را از آنچه كه مربوط به مقتضيات زمان است جدا كند.

البته يك سلسله مسائله داريم كه روح تعليمات دينى است و دستورهاى كلى الهى مى‏باشد و به هيچ وجه قابل تغيير نيست؛ زيرا ناظر بر مصالح كلى و عالى بشريت است. ممكن است پيغمبر يك عملى انجام دهد، به حكم اين كه روح دين اقتضا مى‏كند و ممكن است عملى انجام دهد، به حكم مقتضيات زمان؛ مثلا پيامبر اكرم (ص) زندگى فقيرانه‏اى داشتند، اما امام صادق (عليه السلام) اين گونه نبودند، امام در جواب كسى كه به نحوه زندگى ايشان اشكال مى‏گرفت، مى‏فرمايند: كه هر دو عمل ما مقتضى زمانه ماست. آنچه دستور اسلام است همدردى و مساوات است، اگر در زمان پيامبر (ص) اين وسعت عيش مى‏بود، پيامبر (ص) آن طور رفتار نمى‏كرد. اگر امام صادق (عليه السلام) اين را بيان نمى‏كرد و توضيح نمى‏داد، چه بسا كه ما آن جنبه از عمل پيامبر را كه مربوط به مقتضيات آن عصر بود جزء دستورهاى كلى اسلام مى‏شمرديم و تا قيامت، مردم را به كهنه پوشى و زندگى فقيرانه امر مى‏كرديم. پس يكى از طرق حل تعارضات در سيره‏ها و حتى در اقوال معصومين (عليهم السلام) حل عرفى است كه از راه مقتضيات زمان مى‏باشد(38).

مشكلات على (عليه السلام)

مى‏دانيم كه على (عليه السلام) پيوسته در دوران خلافت خلفا، از بيان اين كه خلافت، حق مطلق اوست، خوددارى نمى‏كرد و در عين حال مى‏بينيم بعد از كشته شدن عثمان، از پذيرش خلافت كراهت داشت. البته خودشان توضيح مى‏دهند: كه نه اين كه امام خود را لايق نمى‏داند بلكه مى‏فرمايد: اوضاع فوق العاده آشفته است و آينده آشفته‏ترى در پيش روست. براى همين است كه مى‏فرمايند: من اگر زمام خلافت را به دست گيرم، آن چنان رفتار مى‏كنم كه خودم مى‏دانم؛ پس اگر مرا به حال خود بگذاريد و وزير باشم بهتر است؛ اينها نشان مى‏دهد كه حضرت (عليه السلام)، مشكلات فراوانى را در دوره خلافت، پيش بينى مى‏كرده‏اند. بحث ما درباره مشكل بزرگ آن حضرت است، ولى قبل از آن بعضى مشكلات مهم ايشان را اجمالا بيان مى‏كنيم:

اولين مشكلى كه وجود داشت، كشته شدن عثمان بود؛ كه به دو جنگ خونين جمل و صفين منجر شد مدر كشته شدن وى بعضى از طرفداران عثمان، مثل معاويه نيز شركت داشتند كه مى‏خواستند از كشته شدن وى بهره بردارى كنند. تفاوت مخالفان على (عليه السلام) با مخالفان پيامبر (ص) اين بود كه مخالفان پيامبر كافر بودند و علنا شعار ضد اسلام مى‏دادند؛ اما على (عليه السلام) با يك عده داناى بى‏دين مواجه بودند كه شعارهايشان شعار اسلامى بود و هدفهايشان ضد اسلامى. پسر ابوسفيان، روح ابوسفيان را دارد، اما شعار خود را از قرآن انتخاب مى‏كند كه: من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا(39)؛ شعار خيلى خوبى است، اما كسى نيست كه به معاويه بگويد: خون عثمان چه ربطى به تو دارد؟! او كه خويشاوندان نزديكتر از تو داردم اما دغلبازى مثل معاويه با اين حرفها كار ندارد، او مى‏خواهد از اين وسيله سوء استفاده كند. به همين دليل است كه دو جنگ جمل و صفين به پا شد.

مشكل ديگر على (عليه السلام) انعطاف ناپذيرى وى را در اجراى عدالت بود. از طرفى بعد از پيامبر (ص)، سالها بود كه جامعه به دادن امتيازهاى ناحق، عادت كرده بود و از طرفى على (عليه السلام) كسى نبود كه يك ذره از مسير عدالت منحرف شود و اين عدالت، دشمنانى سرسخت برايش پديد آورد.

مشكل سوم خلافت وى، صراحت و صداقت او در سياست بود. وى در جواب آنها كه مى‏گفتند: معاويه زرنگتر از توست و دغلبازى و خدعه، لازمه سياست است، مى‏فرمود: اگر نبود كه خداى تعالى دغلبازى را دشمن مى‏دارد، مى‏ديديد كه زرنگترين مردم دنيا على است‏(40).

امام مشكل اساسى، كه اين بحثها به آن مربوط مى‏شود، وجود جاهلين متنسك است. پيامبر (ص) مسلمانان را قدم به قدم، جلو آورد و تعاليم و تربيت اسلامى اندك اندك در روح آنها دميد و سيزده سال به آنها حتى اجازه دفاع هم نداد و فقط دستور صبر مى‏داد، تا هسته اصلى اسلام پديد آمد؛ و سر و موفقيت اسلام هم در اينگونه مسلمان كردن بود. اما در دوره خلفا مخصوصا خليفه سوم، آن چنان كه بايد و شايد تعليم و تربيت پيامبر (ص) ادامه نيافت، اما فتوحات زيادى صورت گرفت؛ در نتيجه طبقه‏اى در اجتماع اسلامى پيدا شد كه به اسلام علاقه‏مند بود، مؤمن معتقد بد اما فقط ظاهر اسلام را مى‏شناخت و با روح اسلام آشنايى نداشت. يك طبقه مقدس مآب و زاهد مسلك، اما جاهل، كه نه حقيقت قرآن را مى‏فهميد و نه سنت پيامبر (ص) را.

على (عليه السلام) در چنين زمانى خلافت را به دست مى‏گيرد و اينان در جريان صفين و خدعه معاويه، براى اولين بار صراحتا جلوى على (عليه السلام) مى‏ايستند.

قويت هم كه فهميدند فريب خورده‏اند، گفتند: اشتباه كرديم، در حالى كه اين اقرار به اشتباهشان، خود اشتباه ديگرى بود. نگفتند: روى گرداندن از جنگ با معاويه يا انتخاب ابو موسى اشتباه است، بلكه گفتند: اساسا اين كه قبول كرديم در دين خدا دو نفر انسان بيايند داورى كنند، كفر است. ان الحكم الا لله‏(41)؛ حكم منحصرا مال خداست و عمل ما كفر بوده و همه ما كافر شديم و بايد توبه كنيم. آمدند سراغ على (عليه السلام) كه تو هم كافر شدى، توبه كن. حضرت فرمودند كه اين گناه نيست و من هرگز به خدا و پيامبر (ص) دروغ نمى‏بندم و چيزى رإ؛ّّ كه خلاف شرع نيست، نمى‏گويم كه خلاف شرع است. آنها راهشان را از على (عليه السلام) جدا كردند و فرقه‏اى شدند به نام خوارج؛ يعنى شورشيان بر على (عليه السلام).

خوارج تا وقتى كه قيام مسلحانه نكرده بودند، حضرت با آنها مدارا كرد، ولى كم كم حزب و فرقه‏اى تشكيل دادند و مذهبى در دنياى اسلام بدعت نهادند و براى مذهب خود اصولى ساختند و گفتند: كسى از ماست كه اولا عثمان، على (عليه السلام)، معاويه و هر كسى كه حكميت را بپذيرد، كافر بداند و بقيه، چون كافرند، ازدواج با آنها ممنوع و قتل و غارت آنها آزاد است. ثانيا عمل را جزء ايمان شمردند و گفتند: هر كس مرتكب گناه كبيره شود كافر است. ثالثا امر به معروف و نهى از منكر را بدون شرط دانستند و گفتند: در مقابل هر ظلمى بايد قيام كرد و بدين ترتيب خود عليه حكومت، ياغى شدند. اين عده را ديگر نمى‏شود آزاد گذاشت. حضرت براى اتمام حجت، يك بار ابن عباس را فرستاد و بار ديگر، خود رفت و دو سوم آنها را برگرداند و با بقيه جنگيد و آنها را كشت و فقط ده نفر زنده ماندند. حضرت آنها را به سگ هار تشبيه كرده؛ كه هر كس را گاز بيگرند هار مى‏شود و نيز فرمودند كه فقط خود وى حريف آنها بود زيرا كه غير او جرأت نمى‏كرد بر آنها شمشير بكشد. خوراج خصوصياتى داشتند: يكى شجاعت و فداكارى زياد. ديگرى متنسك و متعبد بودن شديد؛ كه ديگران را زياد به شك و شبهه مى‏انداخت. و خصوصيت سوم آنها جهالت آنهاست؛ و به همين علت حضرت به آنها شرار الناس مى‏گويد(42). ما اگر باشيم مى‏گوييم: چنين شخصى بالاخره هر چه باشد فكر عبادتش است و آدم خوبى است؛ اما حضرت، آنها را بديترين مردم مى‏داند؛ زيرا تيرهايى بودند در دست شياطين و منافقان زيرك.

اين مشكل بزرگ على (عليه السلام)، هميشه در دنيا هست. هميشه ابن ملجم‏ها و خشك مقدس‏ها چون تيرهايى، ابزار دست شياطين هستند و هميشه براى گول خوردنها و تهمت زدنها كه مثل على (عليه السلام) را بگويند كافر شده است، آماده‏اند. هر دانشمند بزرگى را ببينند، مى‏گويند، كافر و مرتد است. ما كه هر سال براى على (عليه السلام) جشن مى‏گيريم، به خاطر نكات آموزنده زندگى اوست. يكى از نكات همين مبارزه با خوارج است؛ يعنى مبارزه با خشك مقدسى و جهالت. نتيجه اين كه على (عليه السلام) شيعه جاهل نمى‏خواهد(43).

صلح امام حسن (عليه السلام)

مسأله‏اى كه از قديم الايام مطرح بوده است كه چه شد كه امام حسن (عليه السلام) با معاويه صلح كرد؟ برخى گفته‏اند: اساسا امام حسن (عليه السلام) و امام حسين (عليه السلام) دو روحيه مختلف داشتند؛ يكى طبعا جنگ طلب بوده است و اصلا دو روش متناقض داشته‏اند؛ در حالى كه حقيقت، چنين نيست و اختلاف عمل آنها به خاطر شرايط مختلف است. قبل از بحث درباره اين شرايط به بحثى راجع به دستور اسلام در مورد جهاد مى‏پردازيم.

اين كه اسلام اساسا دين جنگ است يا دين صلح، سؤال اشتباهى است. حتى اگر در زندگى پيامبر (ص) هم نگاه كنيم مى‏بينيم كه آن حضرت در مكه روش مسالمت‏آميز اختيار مى‏كنند و در مدينه اجازه جنگ مى‏دهند، ولى باز هم پيمان صلح حديبيه را امضا مى‏كنند. حضرت على (عليه السلام) نيز بعد از 25 سال سكوت، دست به چند جنگ خونين مى‏زند و از طرفى در صفين على رغم ميل باطنى، صلح مى‏كند. مى‏توان پرسيد: چرا امام، جنگ را ادامه نداد؟ حداكثر اين بود كه مثل پسرش امام حسين (عليه السلام) كشته شود اين سؤال مانند آن است كه بگوييم چرا پيامبر (ص) در ابتداى دعوت خودش نجنگيد، حداكثر اين بود كه مثل امام حسين (عليه السلام) كشته شود. پس بايد بحث را كلى‏تر مطرح نماييم. در اسلام، جهاد در چند مورد پيش مى‏آيد: يكى جهاد ابتدايى است؛ يعنى ابتدا كردن به جنگ با ديگران، مخصوصا مشركان براى از بين بردن شرك كه فقط بر افراد بالغ، عاقل، آزاد و مرد واجب است و اذن امام در آن شرط است. مورد دوم جهاد دفاعى است؛ يعنى آن جا كه حوزه اسلام مورد حمله دشمن قرار گرفته، برعموم مسلمين حتى آنها كه خود، در منطقه مورد تجاوز نيستند، دفاع واجب است. نوع سوم هم نظير جهاد است، ولى احكامش با جهادهاى عمومى فرق مى‏كند و آن اين است كه فردى در قلمرو كفار زندگى كند و محيطش مورد هجوم دسته‏اى از كفار قرار گيرد. اين فرد براى حفظ جان و ناموس خود بايد بجنگد و اگر كشته شود، اجرش مثل شهيد است. مورد ديگر، قتال اهل بغى است؛ يعنى اگر در بين مسلمين، جنگ داخلى در بگيرد بايد بين آنها صلح برقرار كرد و گرنه بايد با ظالم جنگيد و از مظلوم دفاع كرد. مورد آخر هم مسأله قيام خونين براى امر به معروف و نهى از منكر است؛ يعنى پيمان نجنگيدن و همزيستى مسالمت‏آميز؛ اما به شرط اين كه مدتش معين باشد و متضمن مصلحت مسلمين باشد. شرايطى كه مصلحت صلح را ايجاب مى‏كند، عبارتند از: كمتر بودن قدرت مسلمين كه بايد فعلا صبر نموده كسب قدرت نمايند، اينكه صلح نقشه‏اى است براى جلب يك پشتيبانى، يا در مدت صلح اميد آن است كه طرف مقابل، اسلام آورد. هر وقت اين جهات، منتقى شد ادامه دادن صلح، جايز نيست. توجيه صلح صدر اسلام، كه بودن قدرت مسلمين است و توجيه صلح حديبيه، اميد به اسلام آوردن مشركين. اما شرايط زمان امام حسن و امام حسين (عليه السلام) چنان است كه اگر هر يك جاى ديگرى باشد همان كارى را مى‏كند كه ديگرى انجام داده بود.

اسلام بنا به نص قرآن، هم دين صلح است و هم دين جنگ؛ يعنى هر دوى اينها را جايز شمرده؛ اما نه به عنوان يك اصل ثابت و هميشگى. چه بسا جنگهايى كه مقدمه صلحى هستند و چه بسا صلحى كه مقدمه جنگى پيروزمند است. صلح، تابع شرايط است؛ تابع اثرى است كه از آن گرفته مى‏شود. بايد ديد كه در شرايط خاص، كدام يك ما را به هدف اسلام نزديكتر مى‏كند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه اگر اسلام، جهاد را جايز مى‏شمارد بدين معنا نيست كه آن را در تمام شرايط لازم مى‏داند و بالعكس. جواز صلح نيز به معناى رد جنگ و طرفدارى هميشگى صلح نيست‏(44) (45)

اما بحث اصلى ما درباره تفاوتهاى شرايط زمان امام حسن و امام حسين (عليه السلام) است. تفاوتهايى كه بسيارى موجود است كه در اين جا به بعضى از آنها اشاره مى‏شود:

اولين تفاوت، اين است كه امام حسن (عليه السلام) در مسند خلافت بود و معاويه به عنوان يك طاغى قيام كرده بود و عمل خود را هم توجيه اسلامى مى‏كرد و خود را به عنوان يك معترض به حكومتى كه بر حق نيست معرفى مى‏كرد و تا آن زمان هم ادعاى خلافت نمى‏كرد. كشته شدن امام حسن (عليه السلام) در اين شرايط، به معناى كشته شدن خليفه مسلمين و شكست مركز خلافت بود. ولى وضع امام حسين (عليه السلام) وضع يك معترض بود، در برابر حكومت موجود. پس وضع آنها درست بالعكس هم است. امام حسن (عليه السلام) اگر كشته مى‏شد خليفه مسلمين در مسند خلافت كشته شده بود و اين همان بودكه امام حسين (عليه السلام) هم از آن احتراز داشت و براى حفظ حرمت مكه، آن را ترك كرد، تا جانشين پيامبر در اين مكان مقدس كشته نشود و حضرت على (عليه السلام) هم به همين خاطر از عثمان دفاع مى‏كرد، تا بى‏احترامى به مسند خلافت نشود.

تفاوت ديگر اين كه درست كه در زمان امام حسن (عليه السلام) نيروهاى كوفه ضعيف شده بود اما بدان معنى كه بكلى از بين رفته باشد. روحيه‏ها خراب بود؛ اما اگر امام حسين (عليه السلام) ايستادگى مى‏كرد، مى‏توانست لشكر انبوهى فراهم آورد كه تا حدى با لشكر جرار معاويه برابرى كند، اما نتيجه چه بود؟ در صفين كه نيروى عراق، بهتر و بيشتر بود معاويه را تا سر حد شكست بردند و آن نيرنگ، جنگى چند ساله بين دو گروه عظيم مسلمين رخ مى‏داد و چندين ده هزار نفر از دو طرف، كشته مى‏شدند و نتجه نهايى آن يا خستگى دو طرف بود كه بروند سر جاى خود، يا مغلوبيت امام حسن (عليه السلام) و كشته شدنش در مسند خلافت. اما امام حسين (عليه السلام) يك جمعيت دارد كه تنها هفتاد و دو نفر است، تازه آنها را مرخص مى‏كند و مى‏گويد خلافت. اما امام حسين (عليه السلام) يك جمعيت دارد كه تنها هفتاد و دو نفر است. تازه آنها را هم مرخص مى‏كند و مى‏گويد: اگر كه مى‏خواهيد برويد برويد، من خودم تنها هستم. آنها ايستادگى مى‏كنند تا كشته مى‏شوند، يك كشته شدن صد در صد افتخارآميز.

در ساير شرايط نيز اين دو امام خيلى با يكديگر فرق داشته‏اند. سه عامل اساسى كه در قيام امام حسين (عليه السلام) دخالت داشته، هر كدام در زمان امام حسن (عليه السلام) به شكل ديگرى مى‏باشد: اول اين كه از امام حسين (عليه السلام) تقاضاى بيعت شد؛ آن هم بيعتى كه يزيد به والى مدينه دستور داده بود كه بدون هيچ رخصتى از امام حسين (عليه السلام) بيعت بگيرد، ولى از امام حسن (عليه السلام) تقاضاى بيعت نشد و طبخ تاريخ، كسى از نزديكان امام هم با معاويه بيعت نكرد. مسأله بيعت، امام حسين (عليه السلام) را وادار به مقاومت شديد كرد؛ كه اين مسأله در جريان كار امام حسن (عليه السلام) وجود ندارد.

عامل دوم قيام امام حسين (عليه السلام)، دعوت كويه بود، به عنوان يكى شهر آماده. اگر امام حسين (عليه السلام) جواب آن هجده هزار نامه را نمى‏داد، مسلما در مقابل تاريخ، محكوم بود و مى‏گفتند كه زمينه مساعدى را از دست داد؛ در حالى كه از نظر تاريخى براى ايشان اتمام حجت و اعلام آمادگى شده بود؛ اما در كوفه امام حسن (عليه السلام) اوضاع كاملا برعكس بود؛ كوفه‏اى خسته و متفرق؛ يعنى اتمام حجت بر خلاف شده بود و مردم كوفه نشان داده بودند كه ما آمادگى نداريم و حتى قصد جان حضرت را مى‏كردند.

عامل سوم در قيام امام حسين (عليه السلام) مسأله امر به معروف و نهى از منكر است كه اگر دعوت مردم هم نبود، حضرت، قيام مى‏كرد؛ زيرا كه در اين 20 سال حكومت معاويه، ماهيت وى معلوم شده بود و وضع فرزندشن نيز معلوم بود، ولى معاويه، زمان امام حسن (عليه السلام) يك معترض است كه به خون خواهى عثمان قيام كرده و از ديد مردم كوفه، اگر چه آدم بدى است، ولى حاكم خوبى مى‏تواند باشد. علاوه بر اين، كاغذ سفيد با امضا خدمت امام حسن (عليه السلام) فرستاده كه هر چه تو بگويى عمل مى‏كنم؛ مگر تو نمى‏خواهى احكام دين اجرا شود، من هم همان كار را مى‏كنم. با چنين وضعى اگر امام حسن (عليه السلام) صلح نمى‏كرد و جنگ را ادامه مى‏داد كه دو سه سال هم طول مى‏كشيد و ده‏ها هزار نفر آدم كشته مى‏شد. قطعا تاريخ، حضرت را ملامت مى‏كرد كه معاويه تنها مى‏خواهد خودش حكومت كند، نه از تو مى‏خواهد او را اميرالمؤمنين بخوانى، نه مى‏خواهد بيعت كنى، به شيعيانت هم كه امان داده است و وعده بخشيدن ماليات بخشى از كشور را هم به تو براى شيعيانت داده است، تو چرا صلح نكردى. ولى وقتى امام حسن (عليه السلام) صلح كرد، دست معاويه رو شد و تاريخ، او را محكوم كرد و نشان داد كه آدم دغلبازى است و خودش هم گفت كه من براى حكومت جنگيدم نه براى دين.

مسأله ديگر، اين است كه امام حسين (عليه السلام) يك منطق بسيار رسا داشت؛ مى‏فرمود: كسى كه سلطان ظالمى را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و در مقابل چنين ستمگرى سكوت كند، گناهكار است. اما براى امام حسن (عليه السلام) اين مسأله مطرح نيست؛ زيرا هنوز ماهيت معاويه آشكار نشده است و مى‏بينيم كه بعدها هم عده‏اى پشيمان شدند و دوباره به امام پيشنهاد جنگ دادند. حضرت فرمود: تا مرگ معاويه بايد صبر كرد؛ يعنى اگر حضرت زنده مى‏ماند، او نيز مانند امام حسين (عليه السلام) قيام مى‏كرد.

موارد قرار داد نيز چنان گنجانده شد كه افتضاح دستگاه اموى را بسيار بهتر معرفى مى‏كرد:

1 - حكومت به معاويه واگذار مى‏شود؛ به شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و سيره خلفاى صالح. اين همان حرف اميرالمؤمنين (عليه السلام) است كه فرمود: مادامى كه ظلم، فقط بر شخص من است و ساير كارها در مجراى خودش هست، من تسليمم. حضرت هم مى‏فرمايد: مادامى كه فقط من از حقم محروم هستم و غاصب، متعهد مى‏شود كه امور مسلمين را از مجراى صحيح اداره كند، من حاضرم كنار بروم.

2 - پس از معاويه، حكومت، متعلق به امام حسين (عليه السلام)، و اگر نبود، متعلق به امام حسين (عليه السلام) است؛ يعنى كه صلح موقتى است و معاويه حق تعيين جانشين ندارد.

3 - معاويه بايد لعن على (عليه السلام) را متوقف كند و از او جز به نيكى ياد نكند. اين جا نيز معاويه زير سؤال مى‏شود كه اگر كار تو درست بود، چرا دست كشيدى و اگر خلاف بود چرا مى‏كردى! كه البته معاويه اين بند قرار داد را هم زيرا پا گذاشت.

4 - بيت المال كوفه از تسليم امر، مستثنى است و معاويه بايد سالانه دو ميليون درهم براى امام حسن (عليه السلام) بفرستد. حضرت مى‏خواستند بدين وسيله نياز شيعيان را از دستگاه حكومت معاويه رفع كنند.

5 - تبعيض نبايد وجود داشته باشد. همچنين نبايد كسى را به خطاهاى گذشته مؤاخذه كرد و اصحاب على (عليه السلام) بايد در امان باشند و مورد آزار حكومت واقع نشوند. با اين مورد و مورد سوم، حضرت خواستند نشان بدهند كه مااز همين حالا به ورش تو بدبين هستيم و ديديم كه معاويه، همه موارد را نقض كرد.

شايد سؤال شود كه چگونه است كه حضرت على (عليه السلام) مى‏فرمود: من حاضر نيستم حتى كى روز حكومت معاويه را تحمل كنم، ولى امام حسن (عليه السلام) راضى به حكومت معاويه شد؟ جواب اين است كه: دو مورد فوق با هم فرق دارند، حضرت امير (عليه السلام) حاضر نيست يك روز، معاويه به عنوان نايب و منسوب از طرف او حكومت كند، در حالى كه امام حسن (عليه السلام) نمى‏خواهد معاويه را نايب خود كند، مى‏خواهد كنار برود؛ به عبارت ديگر صلح امام حسن (عليه السلام) كنار رفتند است، نه متعهد بودن. در اين قرار داد، سخنى از جانشينى پيامبر و خلافت برده نشده است؛ سخن اين است كه من كنار مى‏روم تا كار به عهده او باشد به شرط اين كه كار را درست انجام دهد. ولى حضرت امير (عليه السلام) مى‏فرمود كه من حاضر نيستم معاويه از طرف من جايى حاكم باشد و شرايط صلح نيز شامل اين مسأله نيست‏(46).