كيفيت استخدام وسيله
يكى از مسائل كه از سيره رسول اكرم (ص) بايد آموخت، كيفيت استخدام وسيله است. انسان بايد اولا، در اهدافش مسلمان باشد؛ يعنى اهدافش مقدس و عالى باشد و ثانيا در استخدام وسيله براى همان هدفها هم، واقعا مسلمان باشد. بعضى از مردم از نظر هدف مسلمان نيستند؛ يعنى در زندگى هدفى جز لذت گرايى و تن آسايى ندارند و اهدافشان از حد يك حيوان تجاوز نمىكند. اينها نه تنها مسلمان نيستند، كه انسان نيز نيستند؛ زيرا انسان از آن جهت كه انسان است، بايد ايدهاى بالاتر از حدود شهوات حيوانى داشته باشد و اگر واقعا مسلمان باشد، تمام هدفهاى در يك كلمه خلاصه مىشود و آن رضاى خداست.
در مرحله بعد اين مسأله مطرح مىشود كه آيا براى هدف مقدس، مىتوان از هر وسيلهاى، ولو نامقدس و پليد استفاده كرد؟ مثلا شخصى براى اين كه مردم در ايمانشان قويتر شوند، حديثى جعل كند يا براى اين كه مردم براى امام حسين (عليه السلام) بگريند، دروغ بگويد؟ بعضى از متجددين قاعدهاى را بيان مىكنند كه هدف، وسيله را مباح مىكند؛ يعنى تو سعى كن هدفت عالى و مقدس باشد؛ هر وسيلهاى را به كار بردى، مانعى ندارد. عدهاى به ظاهر متدينين هم از حديث اذا رأيتم أهل الريب و البدع... و باهتوهم(14) استفاده كرده، مىگويند: پس براى محكوم كردن بدعتگذار، از هر وسيلهاى مىشود استفاده كرد و دروغ و تهمت هم جايز است(15) و اين را به صورت قانون در مىآورند كه شما براى تبليغ دين هم ت از هر وسيله و دروغى مىتوانيد استفاده كنيد و بعد هم با هر كسى كه كينه شخصى پيدا مىكنند، فورا به او تهمتى مىزنند و بعد مىگويند كه او اهل بدعت است. عدهاى هم در مورد قصص قرآن مىگويند: اين قصهها در تاريخ ثبت نشده است؛ پس واقعيتى ندارد و قرآن هم چون هدفش تعليم بشر بوده، از دروغ ولو به صورت تمثيل استفاده كرده است.
اولا: در جواب اين كه گفتهاند: داستانهاى قرآن در تاريخ نيست، پس واقعيت ندارد؛ مىگوييم: مگر چند سال است كه تاريخ ثبت شده و آيا همه وقايع تاريخى ثبت شده است؟ كتبى كه ما الان داريم، از حدود سه هزار سال پيش است و بقيه از نظر تاريخ مسكوت مانده. اصلا قبل از آن سه هزار را مىگويند ما قبل تاريخ. پس آنها استدلالى براى كلامشان ندارند و محال است كه قرآن، معصومين (عليهم السلام) و حتى تربيت يافتگان آنها براى هدف مقدس، از يك امر بىحقيقت ولو يك تمثيل استفاده كنند. ما بعد از نقل قرآن احتياجى نداريم كه از تاريخ، تأييد بگيريم و اصلا اين قرآن است كه تاريخ را تأييد مىكند.
ثانيا: در سيره معصومين (عليهم السلام) مواردى كاملا خلاف اين سوء استفاده مشاهده مىشود؛ مثلا چرا سياست على (عليه السلام) انعطاف نمىپذيرفت؟ به حضرت، پيشنهاد شد كه فعلا مدتى كارى به كار معاويه نداشته باشد و تثبيتش كن. همين كه وضع شما تثبيت شد، يك مرتبه از كار بر كنارش كن؛ ولى آن حضرت مخالفت مىكند؛ زيرا به نظر على وسيله هم بايد مقدس باشد و حتى در مسائل سياسى نمىتوان از مكر و حيله استفاده نمود.
در سيره پيامبر (ص) مىبينيم كه حتى از غفلت مردم براى تثبيت ايمان آنها به خدا و رسولش استفاده نمىشود؛ مثلا؛ در واقعه فوت فرزند پيامبر اكرم كه كسوف شد و مردم فكر كردند كه اين هماهنگى عالم بالا، به خاطر حزن پيامبر بوده است، اگر پيامبر (ص) سكوت مىكرد، چه بسا ايمان مردم قويتر مىشد. ولى مىبينيم كه آن حضرت، از نقطه ضعف مردم براى تبليغ دين استفاده نمىكند؛ زيرا كه اولا اسلام نيازى به اين وسايل دروغين ندارد؛ آنها كه دينشان داراى برهان و منطق نيست، بايد از اين وسايل استفاده كنند. ثانيا همگان را نمىتوان هميشه در جهالت نگاه داشت و خلاصه در آينده مردم متوجه خواهند شد و از همه مهمتر اين كه خداوند، چنين كارى از اجازه نمىدهد حتى اگر من بدانم كه با خواندن يك حديث ضعيف، همه گناهكاران توبه مىكنند، باز هم اسلام به من اجازه چنين كارى نمىدهد. يكى از مهمترين راههايى كه از آن راه، بر دين ضربه وارد شده است، رعايت نكردن اين اصل است؛ يعنى بىدينى كردن، به نفع دين! كسى كه به خيال خود به نفع دين دروغ مىگويد، در حقيقت به نفع دين، بى دينى مىكند! و اين در سيره معصومين (عليهم السلام) كاملا مطرود است؛ زيرا با در آميختن باطل، حق از ميان مىرود.
پاسخ به دو پرسش
ممكن است در موضوع استخدام وسيله سؤال شود كه با اين تفضيل، پس داستان حضرت داوود (عليه السلام) كه در قرآن كريم آمده است، چه مىشود؟ در قرآن، همين مقدار بيان شده كه داوود در محراب بود و دو نفر نزد او آمدند و يكى، از ديگرى شكايت كرد كه اين شخص، 99 گوسفند دارد و مىخواهد تنها گوسفند مرا، با خشونت بگيرد. ديگر قرآن نقل نمىكندكه ديگرى خود دفاع كرد يا خير، داوود در جواب گفت: او با اين كارش به تو ستم كرده است؛ بعد قرآن مىفرمايد: داوود فهميد كه اين امتحانى از طرف خداوند بوده و توبه كرد و خدا توبهاش را پذيرفت(16).
در مورد اين داستان، رواياتى ذكر شده كه اصل داستان را چنين عنوان مىكند: داوود زنان متعددى داشت و در جريانى عاشق يك زن شد، بدين ترتيب وقتى وى در محرابش در حال عبادت بود، شيطان به صورت يك مرغ زيبا در جلوى او ظاهر شد؛ آن قدر زيبا بود كه وى نمازش را شكست و رفت آن را بگيرد؛ مرغ پريد و داوود به دنبال آن، تا پشت دارالعماره رفت. اتفاقا زن يكى از سربازها در نهايت جمال بود، داشت آبتنى مىكرد و داوود عاشق وى شد. پرسيد اين كيست؟ گفتند: زن فلان سرباز است. به فرمانده لشكر دستور داد كه آن سرباز را هر جور هست، به جايى بفرست كه كشته شود؛ وقتى او كشته شد، ازدواج با اين زن بلامانع شد و عدهاش كه تمام شد، داوود با وى ازدواج كرد. ملائكه اين صحنه ساختگى را به او نشان دادند كه مثل آن آدمى است كه 99 گوسفند دارد و به تنها گوسفند رفيقش، چشم دوخته است. آن وقت داوود متوجه شدن كه گناه كرده و توبه كرد.
اين داستان بلاشك از اسرائيليات است(17) به فرموده امام رضا (عليه السلام) اين چه پيامبرى است كه چند گناه را به اين راحتى مرتكب مىشود؛ نمازش را به خاطر يك مرغ زيبا مىشكند، بعد نگاه به خانه مردم مىكند و عاشق يك زن شوهردار مىشود و با دوز و كلك، شوهر وى را به كشتن مىدهد؟! اين كه تماما فسق و فجور است، قتل نفس هست، شكستن نماز هست، عشق به زن شوهردار هست، آخر اين چه پيغمبرى است؟!
حقيقت داستان آن طور كه امام رضا (عليه السلام) شرح داده، اين است كه در دل مقدس اين پيامبر كه حكومت و قضاوت را بر عهده داشت كمى عجب پيدا شد، كه آيا هيچ قاضى بهتر از من در عالم هست؟ بدين ترتيب تصور من در قلب او پيدا شد. خدا اين امتحان را پيش آورد كه وى در قضاوتش عجله كند و نظر متهم را نپرسد، لذا يك مرتبه متوجه شد كه اين شرط قضاوت نبوده و اشتباه كرده است. اما آن داستان را يهوديها جعل كردند. همانها كه قرآن، بسيارى از آنها را به خاطر تحريفشان مذمت كرده است. درباره اين كه شاكى و متهم هم فرشته بودند، مسلم نيست كه آنها فرشته بودهاند؛ بالفرض هم كه فرشته باشند، تمثل فرشتگان بوده است. اگر ملائكه براى يك پيغمبر متمثل مىشوند؛ يعنى در تمثلشان، حقيقتى به آن صورت متمثل مىشود؛ مثل رؤياى صادقه، كه در آن حقيقتى كه در آينده اتفاق خواهد افتاد به صورتى متمثل مىشود. راست و دروغ تمثل فرشتگان هم اين است كه با حقيقتى منطبق باشد، نه اين كه عينا در عالم مادى هم واقع شده باشد. (اين مطلب را علامه طباطبايى در اميزان مفصل توضيح دادهاند(18).)
سؤال ديگرى كه مطرح شده اين است كه اگر در اسلام جايز نيست كه از وسايل نامشروع براى هدف مشروع استفاده شود، چرا پيامبر (ص) اجازه داد كه مسلمين به كاروان تجارى مكه حمله كنند و كالاهاى آنها را تصاحب كنند؟ اين سؤال را توسعه مىدهم و مىگويم: خود جهاد هم همين طور است است. جهاد، يعنى كشتن انسانها كه فى نفسه كار خوبى نيست، پس چرا اسلام اجازه مىدهد؟ يا در فقه داريم كه دروغ مصلحتآميز، به از راست فتنهانگيز. همه اينها نشان مىدهد كه اسلام به خاطر هدفى مقدس از وسيلهاى نامقدس استفاده كرده است.
در جواب مىگوييم كه اين اشتباه است كه خيال كنيم همين قدر كه انسان، به اصطلاح، انسان بيولوژيكى شد، ديگر جان و مالش محترم است؛ حال در هر شرايطى باشد. خير، از نظر زيستشناسى فرقى بين معاويه و ابوذر نيست. ولى در باب حقيقت انسان، سخن از جنبه زيستشناسى او نيست؛ سخن از انسانى است كه با معيارهاى انسانيت. براى همين، گاه يك نفر به ظاهر انسان، ضد انسان مىشود. كسى كه بر ضد توحيد، بر ضد عدالت و بر ضد خوبيها قيام كرده اصلا احترام ندارد. نه اين كه خون و مالش احترام دارد و از بين بردن آنها كار زشتى است و ما براى هدف مقدس؛ اين كار زشت را انجام مىدهيم. خير، اصلا آن خون و آن مال ارزشى ندارد. پس اين طور نيست كه در عين اين كه اين مالها محترم است، پيغمبر اجازه تصاحب آنها را، چون كه هدفش مقدس بوده، داده است؛ بلكه اگر هدف مقدسى هم نبود، اين مال احترام نداشت. مسأله ديگر، مسأله اهم و مهم است، اگر مسأله ايمان و حقيقت مطرح نبود و مسأله حقوق اجتماعى و حقوق افراد مطرح بود، مانعى ندارد كه مثلا براى نجات جان يك فرد انسان دروغ بگويد، زيرا بعدا كه كشف بشود وى دروغ را به خاطر حفظ جان وى گفته، عيبى براى او به شمار نمىآورند. اما اگر من بخواهم مردم را به خدا دعوت كنم و دليلى دروغ ذكر كنم؛ بعد معلوم شود كه دليلم دروغ و بىحقيقت بوده و با دروغ، مردم را با ايمان كردهام، اين كار ضربهاى به ايمان مىزند كه التيامپذير نيست. هرگز اسلام براى ايمان و در راه دعوت به حق و حقيقت، دروغ را اجازه نمىدهد. ساير كارها هم همين طور است.
ارزش مسأله تبليغ و شرايط مبلغ(19)
يكى از آموزشهاى لازم از سيره مقدس رسول اكرم (ص)، آموزش نحوه دعوت به حق و نحوه تبليغ و رساندن حق به مردم است. مسألة تبليغ و ارشاد و هدايت مردم در حقيقت، مسأله حركت دادن است؛ حركت دادن به سوى خدا. خيلى از مكتبها مىتوانند بشر را حركت دهند، اما به سوى آخور! به سوى منافع شخصى. كمى مقدستر بگوييم؛ به سوى احقاق حقوقشان؛ البته اين كار هم يكى از برنامههاى كوچك انبياست؛ ولى برنامه بزرگ آنها، حركت دادن انسان از منزل نفس، به سوى حق مىباشد. بشر را از خودى رهاندن و به حق رساندن؛ يعنى مىتوانند بشر را از درون خودش، عليه خودش برانگيزانند، كه اسم اين كار توبه است. اگر كسى مىتوانست در اين كار با انبيا رقابت كند، آن وقت مىتوانيم برايش ارزشى قايل شويم(20).
قرآن، امر تبيغ را در سطحى بسيار بالا برده است و در حالى كه مىتوانست به طور خصوصى فقط به شخص پيامبر (ص) بگويد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا(21) يا الم نشرح لك صدرك(22) اين كالام را در اختيار همه امت مىگذارد تا بفهماند كه كار تبيلغ، كار انسانى نيست. مسأله شرح صدر آن قدر اهميت دارد كه مىبينيم پس از برگزيده شدن موسى (عليه السلام)، اولين تقاضاى وى رب اشرح لى صدرى(23) است و اولين منت بر پيامبر، در سوره انشراح، همين اعطاى شرح صدر به آن حضرت است. پس، از قرآن مىآموزيم كه اولين شرط در امر تبليغ، داشتن شرح صدر و سينهاى گشاده است(24).
ممكن است اين سؤال شود چرا پيام رسانى اين قدر مشكل است؟ پاسخ اين است كه همه پيام رسانيها اين قدر مشكل نيست؛ گاه حكمى توسط مأمور دادگسترى به متهم ابلاغ مىشود كه ابلاغ حسى است و مشكلى هم ندارد. اما بالاتر از ابلاغ حسى، ابلاغ به عقل و فكر است؛ يعنى مطلب را آن چنان بيان كند كه تا عقل، نفوذ كند، پيغمبران مىخواهند سخنشان را در درجه اول به عقلها ابلاغ كنند. اگر مىبينيد كه مسيحيت، بر ضد اين سخن قيام كرده و مىگويد: حساب ايمان از عقل جداست و عقل، حق مداخله ندارد، در اثر تحريف مسيحيت است. مسيح اصلى، هرگز چنين سخن نمىگويد. قرآن نيز راهش را معين كرده است؛ راه آن دعوت به خداست، دعوت به چيزى كه بايد عقهاآن را بپذيرند، آن هم با دليل و برهان و سخن منطقى.
اما آيا كافى است كه پيامها به عقل برسد؟ اگر چنين است، فلاسفه نيز بايد مثل پيامبران موفق مىبودند. پيام الهى، گذشته از اين كه بايد در عقلها نفوذ كند، بايد در عمق روح بشر هم وارد شود؛ يعنى تمام وجودش را در اختيار بگيرد و به اين دليل، پيامبرانند كه مىتوانند بشر را در راه حقيقت به حركت در آورند، نه فيلسوفان، فيلسوف بلاغ دارد، اما بلاغش مبين نيست. بايد سخن خود را در لفافه صدها اصطلاح بيان نمايد، اما پيامبران، حرف خود را با دو سه كلمه، با بلاغ مبين چنان بيان مىكنند كه همه اقشار اجتماع آن را مىفهمند ، منتها هر كس به فراخور ظرفيت خويش.
نكته مهم ديگرى كه كه يك مبلغ بايد رعايت كند اجتناب از قول بدون علم است؛ يعنى آن جا نمىداند، با كمال صراحت بگويد: نمىدانم. پيامبر (ص) با آن دانشش مىگويد: و ما أن من المتكلفين(25) ما را به اين كار شايسته تريم(26).
روش تبليغ
خداوند در قرآن كريم مىفرمايد: يا أيها الذين النى انا أرسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا(27) در اين جا لازم است توضيح مختصرى در مورد تبشير و انذار بدهيم: تبشير؛ يعنى مژده دادن و تشويق؛ مثلا شما مىخواهيد فرزندتان را به كارى وادار كنيد، آثار و فوايد آن را برايش مىگوييد، تا ميل و رغبت او براى اين كار تحريك شود و روحش متمايل به آن كار گردد. راه ديگر انذار است؛ انذار با ترساندن فرق دارد. انذار؛ يعنى اعلام خطر نمودن؛ مثلا براى اينكه بچه را وادار به كارى كنيد، عواقب خطرناك ترك آن كار را براى او شرح مىدهيد و وى براى اين كه از عواقب خطرناك ترك آن كار را براى او شرح مىدهيد و وى براى اين كه از عواقب، فرار كند، به آن كار روى مىآورد. پس در حقيقت تبشير و تشويق، كشاندن فرد است از جلو و انذار، راندن اوست از پشت سر. اين دو امر، هر يك براى بشر لازم است از جلو و انذار، راندن اوست از پشت سر. اين دو امر، هر يك براى بشر لازم است، اما هيچ يك به تنهايى كافى نيست. اشتباه اكثر مبلغين ما اين است كه تنها تكيه شان بر روى انذارهاست، در حالى كه بايد جانب تبشير قويتر باشد و شايد به همين دليل است كه قرآن كريم تبشير را مقدم مىدارد: بشيرا و نذيرا...
غير از دو مورد مورد، عمل ديگرى داريم كه اسمش تنفير است؛ يعنى فرار دادن، ما غالبا انذار را با تنفير اشتباه مىگيريم، بجاى اينكه از پشت سر به آرامى شخص را حركت دهيم، چنان هاى و هوى مىكنيم كه فرار كند. پيامبر (ص) هم به مبلغ خويش، معاد فرمودند: كه يسر و لا تعسر، بشر و لا تنفر(28). زيرا روح انسان فوق العاده لطيف است و زود، عكس العمل نشان مىدهد. اگر انسان در كارى، به روح خود فشار آورد - چه رسد به روح ديگران - عكس العمل روح - گريز و فرار است. براى همين است كه توصيه شده به قدرى عبادت كنيد كه روحتان نشاط عبادت دارد؛ اگر عبادت را بر روحتان تحميل كرديد، كمكم از آن گريزان مىشود، كسى كه به روح خود و ديگران فشار زياد مىآورد، مثل كسى است كه با مركبى مىخواهد از شهرى به شهر ديگر برود و آن قدر بر آن مركب شلاق مىزند - به خيال اين كه تندتر حركت كند - كه حيوان بيچاره را زخمى كرده، در وسط راه در مىماند.
خيلى چيزهاست كه مردم را مىتواند از اسلام متنفر كند؛ مثلا بدون شك نظافت در اسلام سنت است و مستحب مؤكد و پيامبر بسيار نظيف بودند. حال اگر يك مبلغ با وضع كثيف و چركين ومتعفن بيايد و به يك جوان نظيف و پاكيزه بگويد: مىخواهم تو را به اسلام دعوت كنم، او از اسلام بيشتر فرارى مىشود، متكلمين، حرف خوبى مىزنند؛ مىگويند: از شرايط نبوت اين است كه صفتى را كه موجب تنفر مردم باشد؛ حتى نقص جسمانى، زيرا باعث فرار مردم مىشود. البته نقص جسمانى به كمال روحى انسان صدمه نمىزند، اما در پيامبر (ص) نبايد باشد، چون او يك مبلغ است و نبايد در مردم ايجاد تنفر كند.
خشونتها و ملامتهاى زياد نيز از اين قبيل است؛ ملامت، گاهى خيلى مفيد است؛ زيرا غيرت انسان را تحريك مىكند، ولى در بسيارى از موارد، خصوصا در تربيت بچه، ملامت زياد، ايجاد نفرت مىكند. پيامبر (ص) به معاذ مىفرمايد: يسرو لا تغسر ساده بگير، نگو ديندارى مشكل است و كار هر كسى نيست. اگر مرتب از مشكل بودن آن بگويى، مىترسد و مىگويد: وقتى اين قدر مشكل است، بهتر است رهايش كنيم. اسلام دين با گذشت و آسانى است؛ به شما مىگويد: وضو بگير، اما اگر ضرر داشت تيمم كن. مىگويد: روزه واجب است، اما اگر مسافرى، مريضى، روزه براى سخت است، روزه نگير و بعدا قضايش را بگير. يكى از چيزهايى كه به موجب آن، اسلام همه را جذب مىكند همين سماحت و سهولت اين دين است.
يكى ديگر از مسائل در دعوت، اين است كه مبلغن واقعى دو شرط دارند: از خداوند مىترسند يخشونه و از غير او نمىترسند و لا يخشون احدا الا الله(29) خشيت با خوف فرق دارد؛ خوف يعنى نگران آينده بودن و فكر و تدبير براى عاقبت كار كردن، ولى خشيت، آن حالتى است كه در اثر ترس، بر انسان مسلط مىشود و انسان، جرأت از دست مىدهد. مبلغان حقيقى خشيت الهى دارند و ذرهاى جرأت تجرى بر خدا در وجودشان نيست، ولى در مقابل غير خدا، جرأت محض هستند. از خصوصيات مهم در سيره پيامبر (ص) همين مسأله جرأت؛ يعنى خود را نباختن و استقامت داشتن است. بنا به قول مورخان پيامبر اكرم (ص) در شرايطى كه هر كس ديگرى مىبود خود را مىباخت، يك ذره تغيير حالت پيدا نمىكرد.
نكته ديگر در تبليغ، مطلبى است كه قرآن تحت عنوان ذكر آن را بيان مىكند. در قرآن دو مطلب نزديك به يكديگر مطرح شده است؛ تفكر و تذكر. تفكر؛ يعنى كشف چيزى كه نمىدانيم و انديشيدن براى به دست آوردن مجهول. اما تذكر؛ يعنى يادآورى. بشر دو حالت مختلف دارد: جهل و خواب؛ گاهى ما از اطراف خود بىخبريم، براى اين كه نمىدانيم. بيداريم، ولى چون نمىدانيم بىخبريم. گاهى بىخبريم، اما نه به خاطر اين كه نمىدانيم، بلكه در خوابيم، در خواب غفلت. مردم بيش از اندازه كه جاهل باشند، غافلند. اگر خوابها را بيدار كرديم، خودشان دنبال كار مىروند؛ مانند كسى كه خواب است و از قافله جا مانده، اگر بيدارش كرديم ديگر لازم نيست بگوييم برو؛ خودش مىرود.
پس قسمتى از ايمان، بيدارى احساسهاى خفته است و براى همين در اسلام، جبر و اكراه در ايمان وجود ندارد؛ يعنى نمىتوان مردم را مجبور كرد كه مؤمن بشوند. اعتماد، گرايش، علاقه و اعتقاد را نمىتوان با زور ايجاد كرد، اگر مىخواهيم ايمان در دل مردم ايجاد كنيم، راهش جبر و زور نيست، راه آن حكمت و موعظه حسنه است؛ يعنى اگر آن احساسهاى خفته را با حكمت و موعظه بيدار كنيم، خودشان حركت خواهند كرد. در سيره معصومين (عليهم السلام) هم مىبينيم حتى در مواردى هم كه به آنها اهانت مىشد، به نرمى جواب مىدادند و مانع مىشدند كه اصحابشان با شخص اهانت كننده برخوردى بدى داشته باشند، يا امام حسين (عليه السلام) چنان برخورد مىكند كه زهير كه خود را كنار كشيده بود، عاشقانه به امام مىپيوندد(30).
سيره نبوى (ص) و گسترش سريع اسلام
مسأله گسترش سريع اسلام يكى از مهمترين مسائل تاريخى است. البته مسيحيت و تا اندازهاى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان، گسترش يافتهاند، هر چند كه مسيحى بودن مسيحيان، اخيرا بيشتر جنبه اسمى دارد نه واقعى، ولى در اسلام از نظر گسترش، خصوصيتى هست كه در ساير اديان نيست و آن مسأله سرعت گسترش اسلام است. اين جا قصد داريم از يكى از علل پيشرفت سريع اسلام سخن بگوييم. البته مهمترين علت آن خود قرآن است؛ زيبايى، عمق، شورانگيزى، جاذبه و محتواى قرآن بدون شك عامل اول نفوذ و توسعه اسلام است، ولى از قرآن كه صرف نظر كنيم، شخصيت، خلق و خو، سيره و نوع رهبرى رسول اكرم (ص) عمل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات حضرت هم، تاريخ زندگى ايشان عامل بزرگى براى پيشرفت اسلام بوده است.
خداوند به پيامبرش خطاب مىكند: فيما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نقضوا حولك(31)؛ يعنى تو در پرتو خدا بسيار ملايم و نرم هستى، روحيه تو مملو از حسن خلق و حلم و تحمل و عفو است، اگر اين خلق و خوى تو نبود و اخلاق درشت خويى داشتى، مسلمانان از دور تو پراكنده مىشدند. پس، از مهمترين شرايط يك رهبر و مبلغ اسلام اين است كه در اخلاق شخصى و فردى، نرم و ملايم باشد البته مقصود از اين ملامت، در مسائل فردى است، نه در اعتقاد به مسائل اصولى و كلى. در اصول، پيامبر (ص) صد در صد صلابت داشت و انعطافناپذير بود؛ زيرا كه مسائل اصولى، مربوط به شخص پيامبر نيست؛ مربوط به قانون اسلام است؛ براى مثال در مقابل آزارهاى شخصى كه از سوى ديگران مىديد، بسيار صبور بود و به اصحاب اجازه خشونت نمىداد، ولى آن جا كه زنى از اشراف قريش دزدى كرد و افراد واسطه شدند، به هيچ وجه قبول نكرد كه قانون اسلام را تعطيل كند. على (عليه السلام) نيز در مسائل فردى آن قدر خوشرو بود كه عيبى كه براى خلافت وى مطرح مىكردند اين بود كه او خنده روست و خليفه بايد عبوس باشد؛ تا مردم حساب ببرند! اما همين على (عليه السلام) آنجا كه برادرش تقاضاى كمك بيشتر از بيت المال مىكند، مىگويد: من قدرت تحمل آتش جهنم را ندارم و به او جواب رد مىدهد(32).
يكى از شؤون اخلاق نرم پيامبر (ص) مشورت بود؛ او على رغم اين كه نيازى به مشورت نداشت، مشورت مىكرد تا اين اصل را پايه گذارى نكند كه هر حاكمى خود را ما فوق ديگران بداند و همچنين ديگران كه فقط ابزار بىروح و بىجان تلقى مىشدند احساس شخصيت كرده، در نتيجه پيروى كنند؛ اما و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله(33) قبل از تصميم، مشورت كن؛ اما وقتى تصميم گرفتى قاطع باش، به خدا توكل كن و كار خود را ادامه بده.
دعوت، نبايد توأم با خشونت و اكراه و اجبار باشد. از مواردى كه عليه اسلام اعتراض مىشود، اين است كه مىگويند: اسلام، دين شمشير است؛ يعنى، منحصرا از شمشير استفاده مىكند(34). شكى نيست كه اسلام، دين شمشير است، اما اسلام شمشير را براى دفاع از جان و مال و سرزمين مسلمين يا دفاع از توحيد، مىخواهد، نه براى مسلمان كردن ديگران. توحيد، عزيزترين حقيقت انسانى است و هر جا كه به خطر افتد، اسلام براى نجاتش مىكوشد، اگر كسى از جان و ناموس و سرزمين خود دفاع كرد، همه دفاع او را صحيح مىشمرند و اگر كسى ديد، مظلمومى مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت و براى نجات آن مظلوم به پا خاست، عمل وى خيلى مقدستر است؛ اگر كسى براى آزادى، براى علم و براى عدالت بجنگد كار او خيلى مقدس است. توحيد نيز حقيقتى است كه مال من و شما نيست، سرمايه بشريت است.
اگر در جايى توحيد به خطر افتد، از آن جايى كه توحيد جزء فطرت انسان است و هيچ وقت، فكر بشر او را به ضد توحيد رهبرى نمىكند، اسلام براى نجات آن دستور مىدهد تا اقدامى شود، ولى نه به اين معنا كه مىخواهد توحيد را به زور وارد قلب مردم كند، بلكه مىخواهد عواملى را كه سبب شده توحيد از بين برود نابود كند، آن عوامل كه از بين رفت، فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مىكند؛ بت خانههاى تقليدها و تلقينات، باعث مىشود كه انسان، اصلا در توحيد فكر نكند و براى همين اسلام با آنها مبارزه مىكند. تعبير قرآن در مورد حضرت ابراهيم (عليه السلام) چنين است كه بعد از شكستن بتها وقتى مردم نزد او آمدند، گفت: اين كار، كار بت بزرگ است تا مردم فكر كنند و بفهمند كه چيزهايى را مىپرستند كه حتى حرف هم نمىزنند. در اين جا قرآن مىگويد: فرجعوا الى انفسهم(35) زنجيرها پاره شد و كمى انديشيدند.
كسانى كه وارد بت خانهها مىشوند و به بهانه آزادى عقيده، يكى كلمه حرف نمىزنند، در واقع احترام به اسارت مىگذارند. عقيده بت پرستى، ناشى از فكر نيست، زنجيرى از اوهام است كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته است و او را به حال خود گذاشتن؛ يعنى احترام به اسارت، نه احترام به آزادى. اسلام هرگز اجازه نمىدهد زنجير به دست و پاى كسى باشد؛ هر چند آن زنجير را خودش با دست خودش بسته باشد. مسلمين كه با روم و ايران جنگيدند، نرفتند كه با مردم بگويند: بايد مسلمان شويد، بلكه رفتند و با حكومتهاى جبارى كه زنجير بر دست و پاى مردم بسته بودند، جنگيدند و زنجيرها را پاره كردند و به همين دليل، ملتها با شوق و شعف، مسلمين را پذيرفتند؛ زيرا آنها را فرشته نجات مىدانستند.
پس اصل رفق، نرمى و پرهيز از خشونت و اجبار، راجع به خود ايمان (نه را جع به موانع فكرى و اجتماعى ايمان كه حساب ديگرى دارد) جزء اصول دعوت اسلام است. لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى(36) در امر دين اجبارى نيست؛ راه حقيقت و راه ضلالت روشن است؛ هر كس هر كدام را مىخواهد انتخاب كند، فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيط الامن تولى و كفر فيعذبه العذاب الأكبر(37)، اى پيامبر! وظيفه تو فقط تذكر دادن و از خواب غفلت بيدار كردن است، ديگر سيطره و زورى نبايد در كار باشد. تو تذكر خود را بده؛ اگر باز كسى اعراض كرد، كار او را به خدا واگذار كند كه خود خدا او را سخت عذاب مىكند.
خلاصه كتاب سيرى در سيره ائمه اطهار (عليهم السلام)
مقايسه روش امام حسين (عليه السلام) با ساير ائمه
در نظر بسيارى از مردم، روش امام حسين (عليه السلام) با ساير ائمه اطهار (عليهم السلام) متفاوت است؛ مثلا برخى گمان مىكنند كه از علامات شيعه، تقيه است؛ در حالى كه امام حسين (عليه السلام) تقيه نكرد. اگر تقيه حق است، چرا امام حسين (عليه السلام) تقيه نكرد و اگر حق نيست، چرا ساير ائمه (عليهم السلام) تقيه كرده، به آن دستور دادهاند؟ در بسيارى از امور ديگر هم بين سيره معصومين (عليهم السلام) تعارض و تناقض ظاهرى ديده مىشود. از طرفى چون همه ائمه به عقيده ما معصومند و فعلشان مانند قولشان حجت است، پس ما در عمل چه كنيم و تابع كدام سيره باشيم؟ گفته مىشود: چون شيعه يك پيشوا ندارد بلكه چهارده پيشوا دارد و از آنها راه و رسمهاى مختلفى نقل شده، در نتيجه، نوعى حيرت براى شيعه پيدا مىشود و نيز وسيله خوبى است براى آن كسى كه دين را وسيله مقاصد خود قرار مىدهد؛ زيرا هر كارى بخواهد بكند، از يك حديث با عمل يكى از معصومين (عليهم السلام) در يك مورد بخصوص شاهد مىآورد.
و الحق بايد گفت كه اگر روى اين روشهاى بظاهر مخالف، حساب و تحقيق و اجتهاد نشود، همين آثار سوء به دنبال دارد. ولى در حقيقت اين طور نيست و اتفاقا نقطه قوت شيعه در همين است. يك پيشوا اگر فقط 23 سال در ميان ما باشد، چندان تحولات و تغييرات و موقعيتهاى مختلف برايش پيش نمىآيد كه ما وى را در همه حالات الگوى خود قرار دهيم؛ ولى اگر به مدت 273 سال، يك پيشواى معصوم داشته باشيم كه با انواع قضايا مواجه شود و طريق حل آن قضايا را با ما بنماياند، ما بهتر باروح تعاليم اسلام آشنا مىشويم و از جمود و خشكى نجات پيدا مىكنيم.
در سيره پيشوايان دين شكى نيست كه آنها هر كدام در زمانى بودهاند و محيط آنها اقتضائاتى خاص داشته است و هر كس ناچار است كه از مقتضيات زمان خود پيروى كند؛ يعنى دين، مردم را نسبت به مقتضيات زمان آزاد گذاشته است. حال وقتى كه پيشوايان معصوم متعدد شدند و در مجموع زمان برخوردارى از وجود پيشواى معصوم بيشتر شد، انسان بهتر مىتواند روح تعليمات دينى را از آنچه كه مربوط به مقتضيات زمان است جدا كند.
البته يك سلسله مسائله داريم كه روح تعليمات دينى است و دستورهاى كلى الهى مىباشد و به هيچ وجه قابل تغيير نيست؛ زيرا ناظر بر مصالح كلى و عالى بشريت است. ممكن است پيغمبر يك عملى انجام دهد، به حكم اين كه روح دين اقتضا مىكند و ممكن است عملى انجام دهد، به حكم مقتضيات زمان؛ مثلا پيامبر اكرم (ص) زندگى فقيرانهاى داشتند، اما امام صادق (عليه السلام) اين گونه نبودند، امام در جواب كسى كه به نحوه زندگى ايشان اشكال مىگرفت، مىفرمايند: كه هر دو عمل ما مقتضى زمانه ماست. آنچه دستور اسلام است همدردى و مساوات است، اگر در زمان پيامبر (ص) اين وسعت عيش مىبود، پيامبر (ص) آن طور رفتار نمىكرد. اگر امام صادق (عليه السلام) اين را بيان نمىكرد و توضيح نمىداد، چه بسا كه ما آن جنبه از عمل پيامبر را كه مربوط به مقتضيات آن عصر بود جزء دستورهاى كلى اسلام مىشمرديم و تا قيامت، مردم را به كهنه پوشى و زندگى فقيرانه امر مىكرديم. پس يكى از طرق حل تعارضات در سيرهها و حتى در اقوال معصومين (عليهم السلام) حل عرفى است كه از راه مقتضيات زمان مىباشد(38).
مشكلات على (عليه السلام)
مىدانيم كه على (عليه السلام) پيوسته در دوران خلافت خلفا، از بيان اين كه خلافت، حق مطلق اوست، خوددارى نمىكرد و در عين حال مىبينيم بعد از كشته شدن عثمان، از پذيرش خلافت كراهت داشت. البته خودشان توضيح مىدهند: كه نه اين كه امام خود را لايق نمىداند بلكه مىفرمايد: اوضاع فوق العاده آشفته است و آينده آشفتهترى در پيش روست. براى همين است كه مىفرمايند: من اگر زمام خلافت را به دست گيرم، آن چنان رفتار مىكنم كه خودم مىدانم؛ پس اگر مرا به حال خود بگذاريد و وزير باشم بهتر است؛ اينها نشان مىدهد كه حضرت (عليه السلام)، مشكلات فراوانى را در دوره خلافت، پيش بينى مىكردهاند. بحث ما درباره مشكل بزرگ آن حضرت است، ولى قبل از آن بعضى مشكلات مهم ايشان را اجمالا بيان مىكنيم:
اولين مشكلى كه وجود داشت، كشته شدن عثمان بود؛ كه به دو جنگ خونين جمل و صفين منجر شد مدر كشته شدن وى بعضى از طرفداران عثمان، مثل معاويه نيز شركت داشتند كه مىخواستند از كشته شدن وى بهره بردارى كنند. تفاوت مخالفان على (عليه السلام) با مخالفان پيامبر (ص) اين بود كه مخالفان پيامبر كافر بودند و علنا شعار ضد اسلام مىدادند؛ اما على (عليه السلام) با يك عده داناى بىدين مواجه بودند كه شعارهايشان شعار اسلامى بود و هدفهايشان ضد اسلامى. پسر ابوسفيان، روح ابوسفيان را دارد، اما شعار خود را از قرآن انتخاب مىكند كه: من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا(39)؛ شعار خيلى خوبى است، اما كسى نيست كه به معاويه بگويد: خون عثمان چه ربطى به تو دارد؟! او كه خويشاوندان نزديكتر از تو داردم اما دغلبازى مثل معاويه با اين حرفها كار ندارد، او مىخواهد از اين وسيله سوء استفاده كند. به همين دليل است كه دو جنگ جمل و صفين به پا شد.
مشكل ديگر على (عليه السلام) انعطاف ناپذيرى وى را در اجراى عدالت بود. از طرفى بعد از پيامبر (ص)، سالها بود كه جامعه به دادن امتيازهاى ناحق، عادت كرده بود و از طرفى على (عليه السلام) كسى نبود كه يك ذره از مسير عدالت منحرف شود و اين عدالت، دشمنانى سرسخت برايش پديد آورد.
مشكل سوم خلافت وى، صراحت و صداقت او در سياست بود. وى در جواب آنها كه مىگفتند: معاويه زرنگتر از توست و دغلبازى و خدعه، لازمه سياست است، مىفرمود: اگر نبود كه خداى تعالى دغلبازى را دشمن مىدارد، مىديديد كه زرنگترين مردم دنيا على است(40).
امام مشكل اساسى، كه اين بحثها به آن مربوط مىشود، وجود جاهلين متنسك است. پيامبر (ص) مسلمانان را قدم به قدم، جلو آورد و تعاليم و تربيت اسلامى اندك اندك در روح آنها دميد و سيزده سال به آنها حتى اجازه دفاع هم نداد و فقط دستور صبر مىداد، تا هسته اصلى اسلام پديد آمد؛ و سر و موفقيت اسلام هم در اينگونه مسلمان كردن بود. اما در دوره خلفا مخصوصا خليفه سوم، آن چنان كه بايد و شايد تعليم و تربيت پيامبر (ص) ادامه نيافت، اما فتوحات زيادى صورت گرفت؛ در نتيجه طبقهاى در اجتماع اسلامى پيدا شد كه به اسلام علاقهمند بود، مؤمن معتقد بد اما فقط ظاهر اسلام را مىشناخت و با روح اسلام آشنايى نداشت. يك طبقه مقدس مآب و زاهد مسلك، اما جاهل، كه نه حقيقت قرآن را مىفهميد و نه سنت پيامبر (ص) را.
على (عليه السلام) در چنين زمانى خلافت را به دست مىگيرد و اينان در جريان صفين و خدعه معاويه، براى اولين بار صراحتا جلوى على (عليه السلام) مىايستند.
قويت هم كه فهميدند فريب خوردهاند، گفتند: اشتباه كرديم، در حالى كه اين اقرار به اشتباهشان، خود اشتباه ديگرى بود. نگفتند: روى گرداندن از جنگ با معاويه يا انتخاب ابو موسى اشتباه است، بلكه گفتند: اساسا اين كه قبول كرديم در دين خدا دو نفر انسان بيايند داورى كنند، كفر است. ان الحكم الا لله(41)؛ حكم منحصرا مال خداست و عمل ما كفر بوده و همه ما كافر شديم و بايد توبه كنيم. آمدند سراغ على (عليه السلام) كه تو هم كافر شدى، توبه كن. حضرت فرمودند كه اين گناه نيست و من هرگز به خدا و پيامبر (ص) دروغ نمىبندم و چيزى رإ؛ّّ كه خلاف شرع نيست، نمىگويم كه خلاف شرع است. آنها راهشان را از على (عليه السلام) جدا كردند و فرقهاى شدند به نام خوارج؛ يعنى شورشيان بر على (عليه السلام).
خوارج تا وقتى كه قيام مسلحانه نكرده بودند، حضرت با آنها مدارا كرد، ولى كم كم حزب و فرقهاى تشكيل دادند و مذهبى در دنياى اسلام بدعت نهادند و براى مذهب خود اصولى ساختند و گفتند: كسى از ماست كه اولا عثمان، على (عليه السلام)، معاويه و هر كسى كه حكميت را بپذيرد، كافر بداند و بقيه، چون كافرند، ازدواج با آنها ممنوع و قتل و غارت آنها آزاد است. ثانيا عمل را جزء ايمان شمردند و گفتند: هر كس مرتكب گناه كبيره شود كافر است. ثالثا امر به معروف و نهى از منكر را بدون شرط دانستند و گفتند: در مقابل هر ظلمى بايد قيام كرد و بدين ترتيب خود عليه حكومت، ياغى شدند. اين عده را ديگر نمىشود آزاد گذاشت. حضرت براى اتمام حجت، يك بار ابن عباس را فرستاد و بار ديگر، خود رفت و دو سوم آنها را برگرداند و با بقيه جنگيد و آنها را كشت و فقط ده نفر زنده ماندند. حضرت آنها را به سگ هار تشبيه كرده؛ كه هر كس را گاز بيگرند هار مىشود و نيز فرمودند كه فقط خود وى حريف آنها بود زيرا كه غير او جرأت نمىكرد بر آنها شمشير بكشد. خوراج خصوصياتى داشتند: يكى شجاعت و فداكارى زياد. ديگرى متنسك و متعبد بودن شديد؛ كه ديگران را زياد به شك و شبهه مىانداخت. و خصوصيت سوم آنها جهالت آنهاست؛ و به همين علت حضرت به آنها شرار الناس مىگويد(42). ما اگر باشيم مىگوييم: چنين شخصى بالاخره هر چه باشد فكر عبادتش است و آدم خوبى است؛ اما حضرت، آنها را بديترين مردم مىداند؛ زيرا تيرهايى بودند در دست شياطين و منافقان زيرك.
اين مشكل بزرگ على (عليه السلام)، هميشه در دنيا هست. هميشه ابن ملجمها و خشك مقدسها چون تيرهايى، ابزار دست شياطين هستند و هميشه براى گول خوردنها و تهمت زدنها كه مثل على (عليه السلام) را بگويند كافر شده است، آمادهاند. هر دانشمند بزرگى را ببينند، مىگويند، كافر و مرتد است. ما كه هر سال براى على (عليه السلام) جشن مىگيريم، به خاطر نكات آموزنده زندگى اوست. يكى از نكات همين مبارزه با خوارج است؛ يعنى مبارزه با خشك مقدسى و جهالت. نتيجه اين كه على (عليه السلام) شيعه جاهل نمىخواهد(43).
صلح امام حسن (عليه السلام)
مسألهاى كه از قديم الايام مطرح بوده است كه چه شد كه امام حسن (عليه السلام) با معاويه صلح كرد؟ برخى گفتهاند: اساسا امام حسن (عليه السلام) و امام حسين (عليه السلام) دو روحيه مختلف داشتند؛ يكى طبعا جنگ طلب بوده است و اصلا دو روش متناقض داشتهاند؛ در حالى كه حقيقت، چنين نيست و اختلاف عمل آنها به خاطر شرايط مختلف است. قبل از بحث درباره اين شرايط به بحثى راجع به دستور اسلام در مورد جهاد مىپردازيم.
اين كه اسلام اساسا دين جنگ است يا دين صلح، سؤال اشتباهى است. حتى اگر در زندگى پيامبر (ص) هم نگاه كنيم مىبينيم كه آن حضرت در مكه روش مسالمتآميز اختيار مىكنند و در مدينه اجازه جنگ مىدهند، ولى باز هم پيمان صلح حديبيه را امضا مىكنند. حضرت على (عليه السلام) نيز بعد از 25 سال سكوت، دست به چند جنگ خونين مىزند و از طرفى در صفين على رغم ميل باطنى، صلح مىكند. مىتوان پرسيد: چرا امام، جنگ را ادامه نداد؟ حداكثر اين بود كه مثل پسرش امام حسين (عليه السلام) كشته شود اين سؤال مانند آن است كه بگوييم چرا پيامبر (ص) در ابتداى دعوت خودش نجنگيد، حداكثر اين بود كه مثل امام حسين (عليه السلام) كشته شود. پس بايد بحث را كلىتر مطرح نماييم. در اسلام، جهاد در چند مورد پيش مىآيد: يكى جهاد ابتدايى است؛ يعنى ابتدا كردن به جنگ با ديگران، مخصوصا مشركان براى از بين بردن شرك كه فقط بر افراد بالغ، عاقل، آزاد و مرد واجب است و اذن امام در آن شرط است. مورد دوم جهاد دفاعى است؛ يعنى آن جا كه حوزه اسلام مورد حمله دشمن قرار گرفته، برعموم مسلمين حتى آنها كه خود، در منطقه مورد تجاوز نيستند، دفاع واجب است. نوع سوم هم نظير جهاد است، ولى احكامش با جهادهاى عمومى فرق مىكند و آن اين است كه فردى در قلمرو كفار زندگى كند و محيطش مورد هجوم دستهاى از كفار قرار گيرد. اين فرد براى حفظ جان و ناموس خود بايد بجنگد و اگر كشته شود، اجرش مثل شهيد است. مورد ديگر، قتال اهل بغى است؛ يعنى اگر در بين مسلمين، جنگ داخلى در بگيرد بايد بين آنها صلح برقرار كرد و گرنه بايد با ظالم جنگيد و از مظلوم دفاع كرد. مورد آخر هم مسأله قيام خونين براى امر به معروف و نهى از منكر است؛ يعنى پيمان نجنگيدن و همزيستى مسالمتآميز؛ اما به شرط اين كه مدتش معين باشد و متضمن مصلحت مسلمين باشد. شرايطى كه مصلحت صلح را ايجاب مىكند، عبارتند از: كمتر بودن قدرت مسلمين كه بايد فعلا صبر نموده كسب قدرت نمايند، اينكه صلح نقشهاى است براى جلب يك پشتيبانى، يا در مدت صلح اميد آن است كه طرف مقابل، اسلام آورد. هر وقت اين جهات، منتقى شد ادامه دادن صلح، جايز نيست. توجيه صلح صدر اسلام، كه بودن قدرت مسلمين است و توجيه صلح حديبيه، اميد به اسلام آوردن مشركين. اما شرايط زمان امام حسن و امام حسين (عليه السلام) چنان است كه اگر هر يك جاى ديگرى باشد همان كارى را مىكند كه ديگرى انجام داده بود.
اسلام بنا به نص قرآن، هم دين صلح است و هم دين جنگ؛ يعنى هر دوى اينها را جايز شمرده؛ اما نه به عنوان يك اصل ثابت و هميشگى. چه بسا جنگهايى كه مقدمه صلحى هستند و چه بسا صلحى كه مقدمه جنگى پيروزمند است. صلح، تابع شرايط است؛ تابع اثرى است كه از آن گرفته مىشود. بايد ديد كه در شرايط خاص، كدام يك ما را به هدف اسلام نزديكتر مىكند.
اين نكته نيز قابل توجه است كه اگر اسلام، جهاد را جايز مىشمارد بدين معنا نيست كه آن را در تمام شرايط لازم مىداند و بالعكس. جواز صلح نيز به معناى رد جنگ و طرفدارى هميشگى صلح نيست(44)
(45)
اما بحث اصلى ما درباره تفاوتهاى شرايط زمان امام حسن و امام حسين (عليه السلام) است. تفاوتهايى كه بسيارى موجود است كه در اين جا به بعضى از آنها اشاره مىشود:
اولين تفاوت، اين است كه امام حسن (عليه السلام) در مسند خلافت بود و معاويه به عنوان يك طاغى قيام كرده بود و عمل خود را هم توجيه اسلامى مىكرد و خود را به عنوان يك معترض به حكومتى كه بر حق نيست معرفى مىكرد و تا آن زمان هم ادعاى خلافت نمىكرد. كشته شدن امام حسن (عليه السلام) در اين شرايط، به معناى كشته شدن خليفه مسلمين و شكست مركز خلافت بود. ولى وضع امام حسين (عليه السلام) وضع يك معترض بود، در برابر حكومت موجود. پس وضع آنها درست بالعكس هم است. امام حسن (عليه السلام) اگر كشته مىشد خليفه مسلمين در مسند خلافت كشته شده بود و اين همان بودكه امام حسين (عليه السلام) هم از آن احتراز داشت و براى حفظ حرمت مكه، آن را ترك كرد، تا جانشين پيامبر در اين مكان مقدس كشته نشود و حضرت على (عليه السلام) هم به همين خاطر از عثمان دفاع مىكرد، تا بىاحترامى به مسند خلافت نشود.
تفاوت ديگر اين كه درست كه در زمان امام حسن (عليه السلام) نيروهاى كوفه ضعيف شده بود اما بدان معنى كه بكلى از بين رفته باشد. روحيهها خراب بود؛ اما اگر امام حسين (عليه السلام) ايستادگى مىكرد، مىتوانست لشكر انبوهى فراهم آورد كه تا حدى با لشكر جرار معاويه برابرى كند، اما نتيجه چه بود؟ در صفين كه نيروى عراق، بهتر و بيشتر بود معاويه را تا سر حد شكست بردند و آن نيرنگ، جنگى چند ساله بين دو گروه عظيم مسلمين رخ مىداد و چندين ده هزار نفر از دو طرف، كشته مىشدند و نتجه نهايى آن يا خستگى دو طرف بود كه بروند سر جاى خود، يا مغلوبيت امام حسن (عليه السلام) و كشته شدنش در مسند خلافت. اما امام حسين (عليه السلام) يك جمعيت دارد كه تنها هفتاد و دو نفر است، تازه آنها را مرخص مىكند و مىگويد خلافت. اما امام حسين (عليه السلام) يك جمعيت دارد كه تنها هفتاد و دو نفر است. تازه آنها را هم مرخص مىكند و مىگويد: اگر كه مىخواهيد برويد برويد، من خودم تنها هستم. آنها ايستادگى مىكنند تا كشته مىشوند، يك كشته شدن صد در صد افتخارآميز.
در ساير شرايط نيز اين دو امام خيلى با يكديگر فرق داشتهاند. سه عامل اساسى كه در قيام امام حسين (عليه السلام) دخالت داشته، هر كدام در زمان امام حسن (عليه السلام) به شكل ديگرى مىباشد: اول اين كه از امام حسين (عليه السلام) تقاضاى بيعت شد؛ آن هم بيعتى كه يزيد به والى مدينه دستور داده بود كه بدون هيچ رخصتى از امام حسين (عليه السلام) بيعت بگيرد، ولى از امام حسن (عليه السلام) تقاضاى بيعت نشد و طبخ تاريخ، كسى از نزديكان امام هم با معاويه بيعت نكرد. مسأله بيعت، امام حسين (عليه السلام) را وادار به مقاومت شديد كرد؛ كه اين مسأله در جريان كار امام حسن (عليه السلام) وجود ندارد.
عامل دوم قيام امام حسين (عليه السلام)، دعوت كويه بود، به عنوان يكى شهر آماده. اگر امام حسين (عليه السلام) جواب آن هجده هزار نامه را نمىداد، مسلما در مقابل تاريخ، محكوم بود و مىگفتند كه زمينه مساعدى را از دست داد؛ در حالى كه از نظر تاريخى براى ايشان اتمام حجت و اعلام آمادگى شده بود؛ اما در كوفه امام حسن (عليه السلام) اوضاع كاملا برعكس بود؛ كوفهاى خسته و متفرق؛ يعنى اتمام حجت بر خلاف شده بود و مردم كوفه نشان داده بودند كه ما آمادگى نداريم و حتى قصد جان حضرت را مىكردند.
عامل سوم در قيام امام حسين (عليه السلام) مسأله امر به معروف و نهى از منكر است كه اگر دعوت مردم هم نبود، حضرت، قيام مىكرد؛ زيرا كه در اين 20 سال حكومت معاويه، ماهيت وى معلوم شده بود و وضع فرزندشن نيز معلوم بود، ولى معاويه، زمان امام حسن (عليه السلام) يك معترض است كه به خون خواهى عثمان قيام كرده و از ديد مردم كوفه، اگر چه آدم بدى است، ولى حاكم خوبى مىتواند باشد. علاوه بر اين، كاغذ سفيد با امضا خدمت امام حسن (عليه السلام) فرستاده كه هر چه تو بگويى عمل مىكنم؛ مگر تو نمىخواهى احكام دين اجرا شود، من هم همان كار را مىكنم. با چنين وضعى اگر امام حسن (عليه السلام) صلح نمىكرد و جنگ را ادامه مىداد كه دو سه سال هم طول مىكشيد و دهها هزار نفر آدم كشته مىشد. قطعا تاريخ، حضرت را ملامت مىكرد كه معاويه تنها مىخواهد خودش حكومت كند، نه از تو مىخواهد او را اميرالمؤمنين بخوانى، نه مىخواهد بيعت كنى، به شيعيانت هم كه امان داده است و وعده بخشيدن ماليات بخشى از كشور را هم به تو براى شيعيانت داده است، تو چرا صلح نكردى. ولى وقتى امام حسن (عليه السلام) صلح كرد، دست معاويه رو شد و تاريخ، او را محكوم كرد و نشان داد كه آدم دغلبازى است و خودش هم گفت كه من براى حكومت جنگيدم نه براى دين.
مسأله ديگر، اين است كه امام حسين (عليه السلام) يك منطق بسيار رسا داشت؛ مىفرمود: كسى كه سلطان ظالمى را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و در مقابل چنين ستمگرى سكوت كند، گناهكار است. اما براى امام حسن (عليه السلام) اين مسأله مطرح نيست؛ زيرا هنوز ماهيت معاويه آشكار نشده است و مىبينيم كه بعدها هم عدهاى پشيمان شدند و دوباره به امام پيشنهاد جنگ دادند. حضرت فرمود: تا مرگ معاويه بايد صبر كرد؛ يعنى اگر حضرت زنده مىماند، او نيز مانند امام حسين (عليه السلام) قيام مىكرد.
موارد قرار داد نيز چنان گنجانده شد كه افتضاح دستگاه اموى را بسيار بهتر معرفى مىكرد:
1 - حكومت به معاويه واگذار مىشود؛ به شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و سيره خلفاى صالح. اين همان حرف اميرالمؤمنين (عليه السلام) است كه فرمود: مادامى كه ظلم، فقط بر شخص من است و ساير كارها در مجراى خودش هست، من تسليمم. حضرت هم مىفرمايد: مادامى كه فقط من از حقم محروم هستم و غاصب، متعهد مىشود كه امور مسلمين را از مجراى صحيح اداره كند، من حاضرم كنار بروم.
2 - پس از معاويه، حكومت، متعلق به امام حسين (عليه السلام)، و اگر نبود، متعلق به امام حسين (عليه السلام) است؛ يعنى كه صلح موقتى است و معاويه حق تعيين جانشين ندارد.
3 - معاويه بايد لعن على (عليه السلام) را متوقف كند و از او جز به نيكى ياد نكند. اين جا نيز معاويه زير سؤال مىشود كه اگر كار تو درست بود، چرا دست كشيدى و اگر خلاف بود چرا مىكردى! كه البته معاويه اين بند قرار داد را هم زيرا پا گذاشت.
4 - بيت المال كوفه از تسليم امر، مستثنى است و معاويه بايد سالانه دو ميليون درهم براى امام حسن (عليه السلام) بفرستد. حضرت مىخواستند بدين وسيله نياز شيعيان را از دستگاه حكومت معاويه رفع كنند.
5 - تبعيض نبايد وجود داشته باشد. همچنين نبايد كسى را به خطاهاى گذشته مؤاخذه كرد و اصحاب على (عليه السلام) بايد در امان باشند و مورد آزار حكومت واقع نشوند. با اين مورد و مورد سوم، حضرت خواستند نشان بدهند كه مااز همين حالا به ورش تو بدبين هستيم و ديديم كه معاويه، همه موارد را نقض كرد.
شايد سؤال شود كه چگونه است كه حضرت على (عليه السلام) مىفرمود: من حاضر نيستم حتى كى روز حكومت معاويه را تحمل كنم، ولى امام حسن (عليه السلام) راضى به حكومت معاويه شد؟ جواب اين است كه: دو مورد فوق با هم فرق دارند، حضرت امير (عليه السلام) حاضر نيست يك روز، معاويه به عنوان نايب و منسوب از طرف او حكومت كند، در حالى كه امام حسن (عليه السلام) نمىخواهد معاويه را نايب خود كند، مىخواهد كنار برود؛ به عبارت ديگر صلح امام حسن (عليه السلام) كنار رفتند است، نه متعهد بودن. در اين قرار داد، سخنى از جانشينى پيامبر و خلافت برده نشده است؛ سخن اين است كه من كنار مىروم تا كار به عهده او باشد به شرط اين كه كار را درست انجام دهد. ولى حضرت امير (عليه السلام) مىفرمود كه من حاضر نيستم معاويه از طرف من جايى حاكم باشد و شرايط صلح نيز شامل اين مسأله نيست(46).