نظر كانت
نظريه ديگر در باب معيار فعل اخلاقی میگويد معيار فعل اخلاقی احساس
تكليف وجدانی است ، و اين ، نظر " كانت " فيلسوف معروف آلمان است
كه در ميان فلاسفه اروپا آن مقام را دارد كه در ميان فقها و اصوليين متأخر
، شيخ انصاری دارد كه بيشتر آنها را شاگر او میدانند كانت يك عقيده ای
در باب انسان دارد او اعتقاد راسخی دارد به وجدان اخلاقی حتی معتقد است
خدا را از راه برهان عقلی نمیشود ثابت كرد ولی از راه وجدان اخلاقی میشود
ثابت كرد خود او به خدا از راه وجدان اخلاقی اعتقاد دارد شايد هيچ
فيلسوفی در دنيا نيامده است كه به اندازه كانت برای وجدان انسانی
اصالت قائل باشد و میگويند بر روی سر لوح قبرش هم جمله ای را كه از خود
اوست نوشته اند و آن جمله معروفش اين است : دو چيز است كه اعجاب
انسان را بر میانگيزد : يكی آسمان پر ستاره ای كه در بالای سر ما قرار
دارد و ديگر ، وجدان و ضميری كه در درون ما قرار گرفته است او معتقد به
الهام وجدانی است .
میگويد : بعضی چيزها را انسان در وجدان خودش به صورت يك تكليف و
يك امر و نهی احساس میكند اينكه ظلم نكن ، در وجدان انسان به صورت يك
امر فطری هست اينكه دروغ نگو و راست بگو ، اين كه نسبت به ديگران
محبت بورز ، اين كه خيانت نكن ، اينها يك سلسله دستورهاست كه به حكم
فطرت در وجدان انسان قرار داده شده وجدان انسان خودش به انسان امر
میكند ، میگويد اينجور بكن ، آن جور نكن
او میگويد : هر كاری را كه انسان به حكم اطاعت بلاشرط (
161 ) وجدان
انجام بدهد ، يعنی فقط به اين دليل انجام بدهد كه قلبم به من دستور میدهد
، دلم به من فرمان میدهد ، وجدانم فرمان میدهد ، و هيچ غرض و غايتی
نداشته باشد ، [ چنين كاری يك كار اخلاقی است ] بر عكس آن نظر اول كه
میگفت غايت ، ديگری باشد ، اين نظر ، به اصطلاح درونگرايی میكند آن
نظريه ، برونگرا بود ، و اين نظريه ، درونگراست ، يعنی میگويد : آن وقت
يك فعل ، فعل اخلاقی است كه شكل اطاعت محضر از وجدان را داشته باشد ،
بدون آن كه هيچ شرطی و هيچ غايتی در نظر گرفته شده باشد ، به طوری كه اگر
از شخص بپرسند : چرا اين كار را میكنی ؟ بگويد : چون وجدانم میگويد غير
از اينكه وجدان گفته ، [ به خاطر ] چيز ديگری نباشد اگر بگويی اين كار را
من برای فلان هدف ديگر انجام میدهم ، میگويد ديگر اخلاقی نيست پس اين
شخص معيار فعل اخلاقی را انجام تكليف فطری وجدانی میداند به شرط اينكه
اين انجام تكليف ، بلاشرط صورت بگيرد . او اخلاق را میبرد
فقط و فقط در وجدان .
قائل به وجدان و الهام فطری است . البته حرفش تا
اندازهای حرف درستی هم هست ما در قرآن كريم میخوانيم : « و نفس و ما
سويها ، فالهمها فجورها و تقويها » (
162 )
وقتی كه اين آيه كريمه نازل شد : « تعاونوا علی البر و التقوی و لا
تعاونوا علی الاثم و العدوان » (
163 )
مردی به نام وابصه آمد خدمت رسول
اكرم ( ص ) قبل از آنكه سؤالش را طرح بكند رسول اكرم فرمود : وابصه !
آيا بگويم آمده ای چه از من بپرسی ؟ آمده ای از من بپرسی كه " بر " و
" اثم " چيست ؟ گفت : بله يا رسول الله ، اتفاقا برای همين آمده ام
نوشته اند پيغمبر اكرم دو انگشتشان را زدند به سينه وابصه و فرمودند :
« يا وابصة استفت قلبك استفت قلبك » اين را از قلبت استفتاء كن، اين
فتوا را از دلت بخواه يعنی خداوند تشخيص بر و تقوا را ، و در نقطه
مقابل تشخيص اثم را در فطرت انسان قرار داده و مسائل فطری را ديگر لازم
نيست انسان برود از ديگری بپرسد ، بلكه بايد از قلب و وجدان خودش
بپرسد جواب را از همين جا میگيرد حال نمیخواهم بحث تفصيلی عرض بكنم كه
در اينجا خيلی مطلب هست . اين هم يك نظر بنابر سه نظريه اول ، اخلاق از
مقوله محبت بود ، ولی بنابر اين نظر ، اخلاق از مقوله تكليف است
نظريه ديگری در باب معيار اخلاقی [ بودن يك فعل ] داريم و
آن ، نظريه معروف حسن و قبح ذاتی افعال است .
میدانيم عده ای بوده اند
كه برای افعال ، حسن و قبح ذاتی قائل بوده اند و اين به يك معنای خاص
درست هم هست ، البته تعبيرش فرق میكند گفته اند : زيبايی يا حسن دو
جور است حسن حسی داريم و حسن عقلی ، همچنان كه حسن خيالی هم داريم ، و
حسن حسی بر چند قسم است " حسن " يعنی زيبائی ، و زيبايی تعريف هم
ندارد ، ما يدرك ولايوصف است حسن حسی ممكن است بصری باشد ، ممكن است
سمعی باشد و حتی ممكن است لمسی باشد ، ذوقی باشد ، میباشد حسن عقلی هم
داريم : بعضی چيزها به ديده عقل زيباست و جاذبه دارد خاصيت زيبايی را
از جاذبه اش میشود فهميد هر چه كه در انسان عشق و شوق توليد كند و انسان
را به سوی خودش بكشاند و تحسين و آفرين و تقديس انسان را هم جلب بكند
" زيبايی " است گفته اند : بعضی كارها ذاتا زيباست ، و بعضی كارها
ذاتا زشت و نازيباست ، همين طور كه صورتها بعضی ذاتا زيباست و بعضی
نازيبا مثلا راستی ذاتا زيباست ، حق ، سخن راست ، زيباست امانت ذاتا
زيباست ، سپاسگزاری ذاتا زيباست ، احسان به غير ذاتا زيباست ، عدالت
كردن ذاتا زيباست در مقابل ، مقابلات اينها مثل دروغ ، ظلم و همه اموری
كه اخلاق ناپسند خوانده میشود ذاتا نازيباست پس [ طبق اين نظر ] معيار
اخلاقی [ بودن ] زيبايی فعلهاست آن هم زيبايی عقلی كه عقل مستقلا و
مستقيما درك میكند اين تعريف خيلی جامعتر از آن تعريفها حتی تعريف
كانت است ولی اگر ملاك را زيبايی بدانيم بحث حسن و قبح عقلی پيش
میآيد و البته كمی خالی از دشواری نخواهد بود .
به حسب اين نظريه كه در
ميان مسلمين زياد مورد
بحث بوده است ، اخلاق از مقوله جمال و زيبائی است . بنابر دو نظريه و
بلكه سه نظريه اول ، اخلاق از مقوله محبت بود ، بنابر نظريه كانت از
مقوله تكليف بود ، و بنابر اين نظريه از مقوله زيبائی است ولی زيبائی
عقلی ، هم از مقوله عقل است و هم از مقوله زيبائی ، ولی زيبائی معقول.
نظر افلاطون
نظريه ديگری در اينجا هست نزديك به اين نظريه كه از افلاطون است آن
هم میگويد اخلاق از مقوله زيبائی است . لازم است توضيحی برايتان عرض
بكنم :
در كتاب " عدل الهی " ذكر كرده ايم كه عدل را سه جور تعريف میكنند
: يكی برابری ، ديگر : اعطاء كل ذی حق حقه (
164 ) ، و سوم : توازن و
هماهنگی . اگر تعريف سوم را در نظر بگيريم كه توازن و هماهنگی است ،
عدل مساوی میشود با زيبائی چون زيبائی نوعی توازن است ( در كتاب "
جامع السعادات " ، مرحوم نراقی بحثی راجع به عدل از آن جهت كه عدل از
مقوله زيبائی است میكند ) افلاطون معتقد بوده است كه قوا و استعدادهايی
كه در انسان هست گوناگون است راست هم میگويد غير افلاطون هم اين حرف
را گفته اند در انسان استعدادهای طبيعی هست ، استعدادهای مافوق طبيعی
هست ، استعدادهای حسی هست ، استعدادهای عقلی هست گفته است همين طور
كه انسان از ناحيه بدن ، اگر اعضايش متناسب باشد زيباست ،
از نظر روح و روان نيز اگر قوا و استعدادهای خود را طوری تربيت بكند كه متوازن باشد
، هر قوه ای از قوه ها را در آن حد معينی كه دارد اشباع كند ، نه بيشتر و نه كمتر
، و جلوی افراط و تفريط را بگيرد زيباست .
امیبينيد در كتب اخلاق ما روی
افراط و تفريط زياد بحث میكنند و بعد میگويند اخلاق خوب اخلاق حد وسط
است افلاطون هم میگويد [ ( حد وسط " ولی نظرش بيشتر به زيبائی است
میگويد : انسان متعادل الاخلاق و متعادل القوا و متناسب القوا انسانی كه
همه چيز را از نظر روحی در حد خودش دارد نه بيشتر و نه كمتر ، از نظر
روحی زيباست اخلاقی شدن يعنی زيبائی روحی و معنوی كسب كردن میگويد :
اندام ظاهری و جسمانی در اختيار ما نيست و در رحم مادر تكميل شده آنچه
كه در اختيار ما هست اندام روحی است انسان از نظر جسم ، بالفعل به اين
دنيا میآيد ، از شكم مادر كه متولد میشود از نظر جسم بالفعل است ، يعنی
اندامش تمام شده به دنيا میآيد منتها رشد میكند ، ولی تمام اندام به اين
دنيا میآيد اما از نظر روح يك مرحله عقبتر است يعنی عالم دنيا برای روح
انسان حكم عالم جنين را دارد برای بدن انسان ملاصدرا هم اين تعبير را
میكند كه عالم دنيا برای روح نظير عالم رحم است برای جنين اندام روح در
اينجا ساخته میشود تفاوت ديگر اين است كه اندام بدن كه در جنين ساخته
میشد به اختيار ما نبود ، ما قدرت نداشتيم كه خودمان را در رحم سفيد
بكنيم يا سياه ، پسر بكنيم يا دختر ، زشت بكنيم يا زيبا تكليفی هم
نداشتيم ولی در اين دنيا اختيار با ماست ، قلم قضا و لوح قدر در اختيار
ماست كه چهره و اندام روانی خودمان را ترسيم كنيم و طرح وجودی خودمان را
در همين دنيا بريزيم و خودمان را بسازيم
( البته اينها مال افلاطون نيست ، دنبال حرفش دارم میگويم او فقط به
همان مسئله زيبائی تكيه كرده است ) . پس اين ما هستيم كه بايد خودمان
را بسازيم چگونه بسازيم ؟ چگونه از نظر روانی و روحی به زيباترين وجه
بسازيم ؟ ما مكلف هستيم كه خودمان ، خودمان را زيبا بسازيم ، و هر طور
كه در اينجا ساختيم ، در جهان ديگر به همان گونه محشور میشويم در اخبار و
احاديث ، در ذيل آيه كريمه : « يوم ينفخ فی الصور فتأتون افواجا » (
165 )
: مردم فوج فوج و گروه گروه محشور میشوند ، خواندهايد كه میفرمايند : فقط
يك گروه به صورت انسان محشور میشوند ، چون در آنجا مردم بر اساس نيات
و باطنشان [ محشور میگردند ] يعنی صورت و ظاهرشان تابع ملكات و باطنشان
است اشخاص صالح به صورت انسان محشور میشوند چون انسان واقعی هستند ، و
انسانهای ديگر يكی به صورت ميمون ، يكی به صورت خرس ، يكی به صورت
سگ ، يكی به صورت مورچه ، يكی به صورت گربه محشور میشود ، و بعضی به
صورتی كه « جعل منهم القرده و الخنازير » (
166 ) به هيچ حيوانی شبيه نيست
برای اينكه خودش را اينگونه ساخته است پس اين مطلبی كه به مناسبت
حرف افلاطون گفتيم جای شك نيست كه انسان در اين جهان خودش بايد خودش
را بسازد و مكلف است كه خودش را بسازد در اين فلسفه جديدی كه در عصر
ما هست به نام " اگزيستانسياليزم " يك اصطلاحی مطرح است كه از نظر
لفظ باصطلاح ما يكی است ، از نظر معنا دوتا ، ولی
معنايی كه گفته اند ، ما در جای ديگر گفته ايم آن اصطلاح ، اصالت وجود و
اصالت ماهيت است میگويند ما طرفدار اصالت وجود هستيم ولی مقصودشان
اين است (
167 ) . .
نظر فلاسفه
[ نظريه ديگر ، نظريه حكما و فلاسفه است ] . آنها ملاك اخلاق را عقل ،
ولی عقل آزاد يا آزادی عقلی میدانند اين مطلب را به اين شكلی كه عرض
میكنم ، شما در كتب آنها معمولا پيدا نمیكنيد و ما از لابلای كلمات [
فلاسفه اسلامی ] مخصوصا صدرالمتألهين به دست آورده ايم اين نظريه مبتنی بر
همان اصل روح مجرد است
اين آقايان معتقدند كه گوهر انسان ، آن قوه عاقله انسان است ،
جوهر انسان عقل انسان است ، و كمال و سعادت نهايی و واقعی انسان سعادت
عقلی است سعادت عقلی يعنی چه ؟ يعنی معارف ، يعنی انسان در آن آخرين
حدی كه برای او ممكن است ، به معارف الهی آشنا بشود و عالم وجود را
آنچنان كه هست دريافت كند میبينيد آنها وقتی كه حكمت را از نظر غايت
تعريف میكنند نه از نظر موضوع ، میگويند : صيرورش الانسان عالما عقليا
مضاهيا للعالم العينی اينكه انسان بشود جهانی عقلی شبيه جهان عينی البته
جزئياتش را انسان عادی درك نمیكند ، و درك نمیكنند مگر اولياء حق ،
ولی انسان عادی میتواند در عقل خودش [ به مرتبه ای ] برسد كه كليات
نظام هستی را از اول تا آخر ، آن طوری كه هست درك بكند ، از ذات واجب
الوجود گرفته تا هيولای اولی ، مراتب كلی عالم را درك بكند و به هر
نسبت كه معارف انسان نسبت به خدا و صفات و افعال خداوند كه جز اين هم
چيزی نيست بيشتر باشد ، انسان كاملتر است و از سعادت واقعی كه سعادت
عقلی است ، بيشتر بهره مند میباشد
بعد میگويند : عقل انسان دو جنبه دارد ، يك جنبه نظری و رو به بالا ،
كه به اين جنبه توجهش به بالاست و میخواهد حقايق را كشف كند ، و يك
جنبه رو به پايين ، يعنی رو به بدن ، كه به اين جنبه میخواهد بدن را
تدبير بكند تا اين مقدار را زياد در كتابها مینويسند
بعد میگويند اين تدبير عقل بدن را ، بر چه اساسی بايد باشد ؟ شنيده ايد
كه اساس اخلاق از نظر علمای اسلامی عدالت است هيچ فكر كرده ايد چرا
عدالت را اساس میدانند ؟ ريشه اش اين است : گفتهاند
اخلاق اين است كه حاكم بر وجود انسان طبيعت نباشد ، يعنی شهوت و غضب و
هيچيك از غرائز طبيعی نباشد ، و هم و قوه واهمه نباشد ، خيال نباشد ،
حاكم بر وجود انسان عقل باشد ، و اگر حاكم عقل باشد ، عقل به عدالت در
انسان حكم میكند يعنی همان عدالتی را كه افلاطون به شكل ديگری میگفت
اينها در اينجا میگويند كه عقل حظ هر قوه و استعدادی را بدون افراط و
تفريط به او میدهد حالا چه مانعی دارد كه يك قوه بيشتر گيرش بيايد و يكی
كمتر ؟ اگر به افلاطون میگفتيم چه مانعی دارد ؟ میگفت : زيبايی به هم
میخورد ، ولی امثال ملاصدرا چرا میگويند نبايد افراط و تفريط در قوا و
استعدادها باشد ؟ آيا آنها هم میگويند برای اينكه زيبايی بهم نخورد ؟ نه
، آنها میگويند : اگر غير از اين باشد آزادی عقل از بين میرود و نكته
اساسی همين است میگويند عقل اگر بخواهد حاكم در ميان همه قوا باشد به
طوری كه هيچ قوه ای تخطی نكند ، راهش فقط اين است كه اين قوه ها را در
مقابل يكديگر قرار بدهد ، شهوت را در مقابل غضب ، غضب را در مقابل
شهوت ، به طوری كه اين قوه ها خودشان يكديگر را خنثی كنند يعنی نگهداری
كنند ، كه عقل در كمال راحتی بتواند فرمان بدهد اينها عدالت و حد وسط را
از اين جهت مزاج عقلی میدانند كه اگر انسان از نظر ملكات در حد وسط
باشد حكم عقل به سادگی اجرا میشود وقتی حكم عقل به سادگی اجرا شد ، بدن
هيچوقت مزاحم روح نيست ، و آنوقت روح بدون هيچ مزاحمتی از ناحيه بدن
كمالات خودش را كسب میكند پس ، از نظر اينها ، اخلاق يعنی تعادل ميان
قوا ، حد وسط ، ولی حد وسط برای چه ؟ آيا برای زيبائی ؟ نه ، آنها به
زيبائی كار ندارند .
حد وسط برای
اينكه استيلا و تسلط عقل و روح كه جوهر روح همان عقل است بر بدن در حد
اعلام باشد ، بر خلاف آن جايی كه يك قوه طغيان بكند ، مثلا آدم شكم پرست
، يكی از غرائزش كه غريزه سيری باشد در او طغيان میكند و اختيار را از
دست عقلش بيرون میبرد جلوی همه اينها را بگيرد تا عقلش آزادانه بتواند
به بدن و قوا فرمان بدهد و مثلا بگويد : اينجا برو ، آنجا نرو ، اين مقدار
استفاده كن ، آن مقدار استفاده نكن [ و خلاصه ] فرمان عقل ، در بدن حاكم
مطلق باشد از نظر اينها نيز ريشه اخلاق بر میگردد به عدالت و توازن ، اما
توازن برای چه ؟ برای آزادی عقل و در واقع اخلاق از نظر اين حكماء از
مقوله آزادی است به يك معنا ، و از مقوله حاكميت عقل است به معنی
ديگر ، كه اگر آزادی بگوئيم میشود آزادی عقلی
نظر راسل
نظريه ديگری هست كه امثال برتراندراسل اين نظريه را تعقيب میكنند
اينها چون مادی مسلك هستند و هم درباره جهان ، مادی فكر میكنند و هم
انسان را يك موجود مادی میدانند ، میگويند : اين حرفها كه غايت فعل ،
غير باشد ، احساسات غير دوستانه ، اينها دروغ است ، تعارف است
هيچوقت آدم احساسات غير دوستانه ندارد ، هر كسی فقط خودش را میخواهد
هيچوقت نمیشود كه انسان غايتش از فعل ، كس ديگر باشد و بخواهد هدف را
خير كس ديگر قرار بدهد كانت گفته است : وجدان اخلاقی ما اصلا وجدان
اخلاقی نداريم . [ يا گفته است : ]
احساس تكليفی وجود ندارد . اصلا وجدان دروغ است آن ديگری گفته : زيبائی فعل ما
زيبايی و نازيبايی در فعل نمیفهميم آن يكی گفته : زيبايی روح ما روح زيبا و
نازيبا سرمان نمیشود آن يكی گفته : عقل مجرد و روح مجرد اصلا به روح مجرد
قائل نيستم میگوئيم پس آيا به اخلاق قائل هستی يا نه ؟ میگويد بله ، من به
اخلاق هم قائل هستم ( چون نمیشود كسی منكر اخلاق بشود ) میگوئيم پس اخلاق را
بر چه اساسی توجيه میكنی ؟ و اتفاقا خودش از علمدارهای اخلاق است و عده ای گول
حرفهايش را خورده اند و او را آدم انساندوستی میدانند ، و من مكرر گفته ام :
اين آدم فلسفه اش بر خلاف شعارهايش است ، شعار انساندوستی میدهد و در فلسفه
خودش بر ضد انساندوستی حرف میزند اصلا انساندوستی در فلسفه راسل دروغ محض است
میگوئيم اخلاق چيست ؟ میگويد : اخلاق تركيبی است از هوشياری و دور انديشی
بانفع طلبی تمام مكتبهای اخلاقی ، نفع طلبی را بر ضد اخلاق میدانند الا [ مكتب
اخلاقی ] راسل كه میگويد : اخلاق را بايد از نفع طلبی درست كرد ، منتها نفع
طلبی هوشيارانه و دور انديشانه اينكه انسان بخواهد منافع خودش را با دور
انديشی تأمين بكند ، میشود اخلاق چطور ؟ میگويد : شك نيست كه عقل در خدمت
طبيعت انسان است ، عقل يك چراغ است برای انسان چراغ در اختيار آن كسی است كه آن
را در دست دارد به هر طرف كه بخواهد برود ، فرمان میدهد ، چراغ از آن طرف
میرود و راهش را روشن میكند انسان عقلش را در خدمت منفعت خودش قرار میدهد
عقل در خدمت منافع انسان است
میگويد : ولی شعاع عقل انسان بايد خيلی وسيع باشد و ضعيف نباشد كه
فقط جلوی پايش را ببيند .
اگر بخواهد جلوی پايش را ببيند منفعت پرست میشود ، فرد پرست میشود ، خود پرست
میشود لزومی ندارد كه ما با خود پرستی و منفعت پرستی مبارزه بكنيم ما میگوئيم
آقا منفعت پرست باش ولی دور انديش هم باش ، هوشيار باش ، شعاع عقلت را طولانی
تر كن ، يعنی توجه به عكس العملهای كار خودت داشته باش اگر شعاع دور انديشی [
طويل ] باشد ، آنوقت منفعت فردی با منفعت اجتماعی و مصلحت اجتماعی تطبيق
میكند و هماهنگ میشود ، میشود اخلاق يك مثال ذكر میكند میگويد : فرض كنيد
من میبينم همسايه ام يك گاو شيرده خوبی دارد شك ندارد كه در ابتدا منفعتجوئی
من حكم میكند كه گاو همسايه را بدزدم اين خيلی طبيعی است برای انسان ولی عقل
دارم ، هوشياری دارم ، میدانم كه اين كار بدون عكس العمل نيست من اگر گاو
همسايه را بدزدم ، همسايه هم فردا میآيد گاو من را میدزدد ، و من كه
میخواستم به يك منفعتی برسم ، میبينم اگر من به منافع ديگران تجاوز بكنم ،
ديگران هم به منافع من تجاوز میكنند ، پس میگويم مصلحت اين است كه نه من و نه تو .
با يزيد و خدا
داستانی است كه عطار هم آن را به شعر در آورده البته اينها افسانه
است : میگويد يكی از متصوفه كه به قول خودشان او را سلطان میگويند يك
وقتی در عالم مكاشفه خودش داشت با خدا حرف میزد يك وقت خدا به او
گفت : با يزيد ! آيا میخواهی آن باطنت را آنطور كه هست به مردم ارائه
بدهم كه ديگر يك نفر هم مريدت نباشد و دنبالت نيايد ؟
با يزيد گفت : خدايا ! آيا میخواهی آن
رحمت فوق العاده ات را به مردم بگويم كه ديگر يك نفر حرفهايت را
اطاعت نكند ؟ خدا گفت : سر به سر ، نه تو بگو نه من میگويم !
داستان مرد اداری و همكارش
يكی از رفقايمان نقل میكرد كه روز اول ماه رمضان بود ، روزه گرفتيم رفتيم اداره و
تازه با يك آقائی به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم او هم روزه میگرفت بعد از
يكی دو ساعت آن رفيقم گفت : فلانی ! من میخواهم يك تذكری به شما بدهم گفتم
بفرمائيد گفت : من خيلی از شما معذرت میخواهم كه اين تذكر را میدهم ولی خوب لازم
میدانم كه اين تذكر را بدهم ، از اخلاق بد خودم است ، چه عرض كنم به شما من يك
چنين اخلاق بدی دارم كه در ماه رمضان كه روزه میگيرم ، عصبانی میشوم ، خيلی هم
عصبانی میشوم ، وقتی هم كه عصبانی میشوم ديگر هر چه به دهانم میآيد میگويم ،
حرف بد میگويم ، فحش میدهم ، توهين میكنم ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالی
جسارتی بكنم خواهش میكنم اگر چنين شد ، ديگر روزه است ، اخلاق من است ، خواهش
میكنم اگر چنين شد ، ديگر روزه است ، اخلاق من است ، خيلی ببخشيد اين آقای رفيق
ما گفت : گفتيم عجب كاری شد ! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد ،
حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم ، چون روز اول ماه رمضان گفته
اخلاق من اين است گفت : من هم گفتم كه عجب تذكر بجائی دادی ، اتفاقا اخلاق من هم
همينطور است و بلكه بدتر ، در حال روزه عصبانی میشوم ، يك وقت میبينی كه مثلا اين
دوات را برداشتم و پراندم به سرت . گفت : عجب ! خيلی اخلاق بدی است ! پس خوب است هر
دومان مواظب باشيم
راسل میگويد مسئله اخلاق در ميان بشر همين است و همين ، [ و حرفهايی از قبيل ]
احساسات نوعدوستانه ، هدف انسانهای ديگر باشند ، روح مجرد ، عقل مجرد و احساس
تكليف [ بی معنی است ] يك آدم مادی [ غير از اين ] فكر نمیكند كه دنيا ، دنيای
ماديت است و انسان هم يك موجود مادی است انسان جز دنبال منفعت خودش نمیرود فقط
بايد هوشياری اش زيادتر باشد ، و در اين صورت میبيند كه اگر بخواهد به حقوق ديگران
تجاوز بكند ، عكس العملش تجاوز ديگران است كلوخ انداز را پاداش ، سنگ است يك كلوخ
كه انداختم ، صد تا سنگ بايد بخورم . بعد میآيم مؤدب مثل بچه آدم سر جای خودم مینشينم
اين است كه او اخلاق را از مقوله هوشياری میداند : هر اندازه انسان جاهل باشد ،
به عكس العمل كارهايش توجه ندارد و دنبال منافع فردی میرود ، و هر اندازه انسان
عالمتر و هوشيارتر باشد ، به عكس العمل ها بيشتر توجه داشته باشد ، آن دورها را
بيشتر ببيند ، تا آخر پيری اش را ببيند ، نسل آينده اش را ببيند و به فكر اين باشد
كه بچه های من هم ناراحت نباشند ، بيشتر كوشش میكند كه منفعت خودش را با منافع
ديگران تطبيق بدهد پس اخلاق ، يعنی خود پرستی عاقلانه و هوشيارانه ، و ريشه اخلاق
را بايد در هوشياری و عقل جستجو كرد و لهذا از نظر اين آدم ، ما برای اينكه اخلاق
خوب به جامعه بياوريم ، پيوسته بايد جامعه را داناتر و دانشمندتر بكنيم و مردم را
به عكس العمل ها و لوازم فعلها و كارهايشان آگاهتر نماييم در اين صورت اخلاق بهتر
در ميان مردم پيدا میشود كما اينكه سقراط هم چنين نظريه ای داشت ، و در كلمات حضرت
امير نيز اين سخن را به شكل ديگری میبينيم : « علموهم و كفی » (
168 ) .
سقراط هم
میگفت : مردم را دانا كنيد ، اخلاق خوب پيدا میشود البته او روی يك
مبنا میگفت ، كما اينكه علموهم و كفی هم روی يك مبناست ، راسل هم كه
میگويد : مردم را دانا كنيد و كافی است ، روی مبنای ديگری است دانشی كه
او میگويد يعنی توجه دادن به عكس العمل ها : عكس العمل های فعلها را به
افراد بشر بياموزيد ، همه خوب میشوند
بنابر نظريه راسل ، تربيت بيشتر در مقوله تعليم وارد میشود و پرورش
وارد مقوله آموزش میگردد
گفتم نظريه راسل بر ضد انساندوستی است و بر خلاف شعارهای خود اوست
اين نظريه ، ريشه اخلاق را زير كانه زده است بنابر نظريه جناب راسل ،
اخلاق فقط در جايی میتواند اخلاق باشد كه انسان نگران عكس العمل سوء
ديگران بر ضد منافع خودش باشد يعنی بنابر اين نظريه ، يك آدم ضعيف اگر
هوشيار باشد ، عمل ضد اخلاقی انجام نمیدهد چون میبيند ديگران میآيند چند
برابر ، منافع او را پايمال میكنند يك آدمی هم كه نيروی ديگران را مساوی
با نيروی خودش میبيند عمل ضد اخلاقی انجام نمیدهد چون میبيند همان اندازه
كه او میتواند از ديگران ببرد ، ديگران میتوانند از او ببرند
بعد به جناب راسل میگوئيم : اخلاق در درجه اول آن است كه بتواند اقويا
را كنترل بكند . بنابر اين نظريه ، ظلم اقويا ضد اخلاقی نيست
( ايراد بزرگ بر راسل همين است ) و آنچه نيكسون در ويتنام يا خاورميانه انجام
میدهد ضد اخلاق نيست ، چون همه حسابهايش را كرده ، میداند كه زورش خيلی زياد است
و هر چه بخواهد ببرد و بدزدد ، نيرويی كه بتواند منافع او را پايمال بكند وجود
ندارد وقتی كه اخلاق عبارت شد از منفعتجوئی هوشيارانه ، اين منفعتجويی هوشيارانه ،
برای ضعيف و برای كسی كه نيرويش با ديگران متساوی است يك جور است ، ولی برای قوی
جور ديگری است قوی اگر مطمئن شد كه ضعيف نمیتواند عكس العملی عليه او انجام بدهد
، هر ظلمی كه بكند ، عملش اخلاقی است و ضد اخلاقی نيست ، چون يك منفعتجويی
هوشيارانه و حساب شده است بنابر اين اينكه اسرائيل هواپيمای ميگ را میاندازد ، اگر
به نيروی خودش و نيروی آمريكا صد در صد اطمينان داشته باشد و بداند كه طرف ضعيف
است و نمیتواند تلافی بكند ، از نظر جناب راسل كار ضد اخلاقی انجام نداده پس جناب
راسل ! اين شعارهای انساندوستی تو كه در خيابانها راه میافتی و عليه جنگ ويتنام و
غيره شعار میدهی برای چيست ؟ او زور دارد و آن كار را به حكم زورش و به حكم هوشش
و به حكم دركش كه میداند عكس العملی ندارد انجام میدهد تو خودت آن را تجويز كردی
(
169 )
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرين
ضميمه 2 : [ مكتب اخلاقی راسل ]
اخلاق ديگر ، اخلاقی است كه برتراندراسل پيشنهاد میكند كه در كتابهای متعددی
نظريه اش را بيان كرده است يكی از آن كتابها كتاب معروف " جهانی كه من میشناسم "
است كه در آن ، فصلی را به اخلاق اختصاص داده ديگر ، كتاب " زناشويی و اخلاق " است
اگر چه آنجا بحثش فقط درباره اخلاق جنسی است ، ولی باز كل نظريه اش روشن میشود به
نظرم در كتاب " جهان بينی علمی " هم هست . يكی دو جای ديگر هم هست كه الان يادم نمیآيد
راسل اخلاقش به اصطلاح اخلاق عقلی به معنی اخلاق تيز هوشی است او در واقع به دليل
همان مادی فكر كردنش ، به هيچ معياری از معيارهای اخلاقی قائل نيست ، نه به خير و
فضيلت افلاطون اعتقادی دارد ، نه به حد وسط ارسطو ، و نه به اخلاق وجدانی يعنی
احساس تكليف كانت میگويد بشر يك موجودی است كه جبرا منفعتخواه آفريده شده ، جز در
پی سود خودش نيست ، بقيه همه اش حرف است ، باور نكنيد كه بشر جز سود خودش چيز
ديگری را بخواهد از طرف ديگر ما در جامعه نياز داريم به يك سلسله روابط حسنه كه
نام آنها را اخلاق گذاشته ايم میگوييم حقوق يكديگر را رعايت كنيم ، نسبت به
يكديگر احترام بگزاريم ، وظايف اجتماعی خودمان را انجام بدهيم . وظايف و تكاليف
خود را انجام دادن ، حقوق ديگران را رعايت كردن ، به شخصيت ديگران احترام گزاردن ،
آنچه كه بشر در زندگی اجتماعی اش به آن احتياج دارد به نام اخلاق
، همينهاست .
بعد میگويد اخلاق اين است كه ما كاری بكنيم كه همين اصول در جامعه حكمفرما
باشد ، افراد همه معتقد به اين اصول بشوند كه حقوق يكديگر را رعايت كنند ،
وظائفشان را انجام بدهند ، به يكديگر احترام بگذارند ، و از اين قبيل شما
میخواهيد اينها را بر يك مبنای غير مادی قرار بدهيد : چرا حقوق يكديگر را رعايت
كنيم ؟ چون فضيلت اين است ، يا چون تكليف و مسؤوليت چنين ايجاب میكند ، میگويد :
نه ، اين حرفها اساس و پايه ای ندارد ، حقيقت اين است كه منافع انسان هم در همين
است ما بايد به بشر بفهمانيم كه تو بايد دنبال منافع و خوشی خودت باشی ، و منافع
تو در همين است اشتباه میكنی كه خيال میكنی اگر حق ديگری را پايمال بكنی به خودت
سود رسانده ای ، يا اگر تكليف خودت را انجام ندادی به خودت سودی رساندی ، و يا اگر
احترامات را رعايت نكردی همين طور ( اين مثالها را من میگويم ، او نمیگويد )
اينها همه اشتباه است بايد عقل و هوش بشر را زياد كرد و به او دوربينی داد آدمی كه
خيال میكند سودش در پايمال كردن حقوق مردم است ، به علت نزديك بينی اش است ، پيش
پا پيش را میبيند و دور را نمیبيند [ و به عبارت ديگر ] عكس العمل ها را توجه
ندارد بايد به بشر مجموع عكس العمل ها را فهماند اين مثال را من میگويم : فرض
كنيد عده ای در يك اتاق با همديگر زندگی میكنند هر فردی ممكن است به دليل تنبلی
يا به هر دليل ديگری به وضع اين اتاق اهميت ندهد ولی انتظار هم داشته باشد كه اين
اتاق هميشه پاكيزه و مرتب باشد ولی زود میشود به اين جمع فهماند كه منفعت فرد فرد
ما اين است كه اين وظائف را در مورد اين اتاق عمل بكنيم بشر زود میتواند اين
مطلب را بفهمد وقتی من فهميدم كه منفعت فرد من در همين است ، شما هم بفهميد كه
منفعت فرد شما در همين است ، ديگری هم بفهمد كه منفعت فرد خودش در همين است ، قهرا
همه اين كار را خواهند كرد ، چون انسان
منفعتخواه
است .
مثال میزند ، میگويد : من ممكن است ابتدا فكر بكنم كه اگر بروم گاو همسايه را
بدزدم سود بيشتری خواهم داشت ، ولی وقتی به من بفهمانند كه اگر تو گاو همسايه
را بدزدی همسايه هم گاو تو را میدزدد و آن همسايه ديگر هم مثلا الاغت را
میدزدد ، و تو به جای اينكه يك سود ببری صد زيان میبری ، بديهی است گاو
همسايه را نمیبرم تا گاو مرا نبرند ، و اين خيلی طبيعی است پس فقط بايد به
بشر تيز هوشی داد و به او حالی كرد كه آنچه اخلاق ناميده میشود همان چيزهايی
است كه سود همگان را در بر دارد اين هم يك نوع مكتب اخلاقی كه در واقع ارزشهای
اخلاقی را انكار كرده ، يعنی باز مقياس ، منافع شده منتها تا حالا هميشه گفته
میشد كه اخلاق چيزی است كه با منافع تزاحم پيدا میكند و آن كه فلان ارزش
اخلاقی را بر منفعت مقدم بدارد كارش اخلاقی است ، ولی اين مكتب میگويد چرا
شما میآييد ميان منفعت و كار اخلاقی تعارض قائل میشويد و بعد میگوييد منفعت
را انسان به حسب طبع خودش دنبالش میرود ، اما كار اخلاقی را روی چه حسابی
انجام دهد ؟ و بعد میخواهيد برايش يك مقياس و ميزان بيان كنيد و هر كدام چيزی
میگوييد خير ، كار اخلاقی آن كاری است كه در دور دست ، منافع را تأمين میكند
، و كار غير اخلاقی يعنی كاری كه در آن ، انسان فقط همان نزديكش را
میبيند
ما يك مثال ديگر عرض میكنيم : بچه ای كه میخواهد برود دبستان ، نزديك بين است ،
برای همين امروزش فكر میكند ، و متأسف است كه امروز من بايد بروم مدرسه ، چهار
ساعت در آنجا باشم ، بازيهای من فوت بشود ، اينهمه خوشی از من فوت بشود خودش را بين
يك خوشی و يك زحمت میبيند : خوشی امروز ، و زحمت امروز تيز هوشی ندارد كه دنبال
قضيه را ببيند كه اگر من امروز درس نخوانم بعدها اين درس نخواندن به كجا منتهی
میشود ، و درس خواندن به كجا منتهی میشود ؟ او نمیفهمد ولی پدر و مادر میفهمند
آنها سود بچه را میخواهند ، بچه هم سود خودش را میخواهد ، ولی بچه سود خودش را در
شعاع كوچك
پدر و مادر سود او را در شعاع بزرگ میبينند و لهذا آن منفعت بينی پدر و مادر
منتهی میشود به تحمل چنين محروميت و رنجی كه رنج درس خواندن باشد ولی بچه چون
نزديك بين است نمیخواهد اين كار را انجام دهد [ طبق اين مكتب ] تمام كارهای
اخلاقی از اين قبيل است : من بايد راست بگويم ، سودمن در راست گفتن است ، اگر
دروغ بگويم افراد ديگر نيز به من دروغ میگويند من بايد امين باشم ، اگر امانت
به خرج ندهم هيچ كس امانت به خرج نمیدهد و اين صد در صد به ضرر من است ، پس
نفع من در امين بودن
است
سخن راسل در واقع انكار اخلاق به عنوان يك ارزش است ، چون اخلاق را در سود پياده
كرده پس اولين ايرادی كه به آقای راسل وارد است اين است كه اخلاقی او پيشنهاد
میكند فاقد ارزش متعالی و قداست است و چيزی ما فوق منفعت نيست بلكه خود منفعت است
، و اين بر خلاف شعارهايی است كه خود راسل میدهد يكی از كسانی كه شعارهايش بر ضد
فلسفه اش میباشد راسل است او خودش را در دنيا معروف كرده بود به انساندوستی و
انسان خواهی و حال آن كه اصلا فلسفه اش بر ضد آن است ، فلسفه اش فلسفه منفعتخواهی
است پس تمام ارزشهای صلح دوستی راسل به شخص خودش بر میگردد : چرا من امروز در
انگلستان با جنگ در ويتنام مخالفت میكنم ؟ برای اينكه سود شخص من در اين است
بنابر اين كار تو ارزش ندارد
ثانيا اين اخلاق پيشنهادی فقط در جايی نافع است كه قدرتها متساوی باشند ، مثل همان
دو تا همسايه : من گاو همسايه را نمیدزدم چون همسايه میآيد گاو مرا میدزدد وقتی
كه دو نيروی برابر در مقابل يكديگر قرار بگيرند يا يك نيروی ضعيف در مقابل نيروی
قوی قرار بگيرد ، اين را خوب ملاحظه میكنند اما در جايی كه يك نيرو فوق العاده
قوی است و يك نيرو ضعيف ، و اين نيروی قوی میداند كه آن نيروی ضعيف تا صد سال ديگر
هم نمیتواند منافع او را بگيرد ، اخلاق برای او چنين اقتضائی ندارد .
بنابر اين اگر مثلا برژنف در مقابل كارتر قرار بگيرد ، اخلاق حكم میكند كه هم
كارتر اخلاقی باشد چون رقيب گردن كلفتی مثل او دارد ، و هم برژنف اخلاقی باشد چون
رقيب گردن كلفتی مثل اين دارد ، ولی هر دوی اينها در مقابل ملل ضعيف ، هيچ وقت
اخلاق اقتضا نمیكند كه [ اخلاقی باشند ] چون میدانند كه ملل ضعيف تا صد سال ديگر
هم قدرت ندارند [ منافع آنها را بگيرند ] بلكه از اول نمیگذارند اينها قدرت پيدا
كنند ، و بنابراين اطمينان خاطر كامل پيدا میكنند ، و در اين صورت اين اخلاقهای
بر اساس منفعت مثل اخلاق راسل به چه كار میآيد ؟ ! اصلا اخلاق برای اين است كه
جلوی قدرتمند را در كمال قدرت بگيرد : « اولی الناس بالعفو اقدر هم علی العقوبة » (
170 ) ، آن كه
بيشتر قدرت دارد ، به او بيشتر تلقين بكند به عفو و گذشت و غيره والا اخلاقی كه بر
اساس منافع باشد ، پايه دومش هم تساوی قدرتهاست ، يعنی فقط بر فرض تساوی قدرتها
كارگر است من وقتی كه در برابر رقيبی كه لااقل به اندازه خودم قدرت و زور دارد قرار
بگيرم هيچ وقت آهنگ كشتن او را نمیكنم چون او هم ممكن است آهنگ كشتن مرا بكند اگر
صدی پنجاه احتمال میدهم كه او را میكشم ، صدی پنجاه هم احتمال میدهم كشته بشوم
، بديهی است نمیكنم يا مثل داستان آن مرد اداری و دوستش كه در آخر گفت : پس بهتر
است هر دومان مواظب همديگر باشيم در جايی كه دو نفر از نظر قدرت متساوی باشند همين
طور است اما اگر متساوی نبودند ديگر اخلاق وجود ندارد بنابراين اين اخلاق هم اخلاق
نيست ، انكار اخلاق است در واقع فلسفه راسل معنايش اين است : اخلاق را رها كنيد چون
اخلاق مساوی است با ارزش داشتن ، قد است ، و چيزی ما فوق منافع و مافوق حيوانيت
اخلاق يعنی انسانيت ، و انسانيت يعنی ارزشی مافوق حيوانيت ، و كاری مافوق منافع
معنی حرف راسل اين است كه اخلاق ، اساسی ندارد ، ولی آن نتيجه ای را كه شما از
اخلاق میتوانيد بگيريد از تعليم هم میتوانيد بگيريد ، به اينكه به مردم حالی
كنيد كه منافع همگانی اين جور اقتضا میكند و ديديد كه به اين سخن، اين ايراد وارد
بود كه بله، به مردمی كه از نظر قدرت متساوی هستند میشود چنين حرفی را گفت ، ولی
در مورد آن كسی كه زورمند است اين اخلاق كارگر نيست بلكه او را تشويق میكند به ضد
اخلاق ، چون میگويد اصلا معيار منافع است ، او مجبور است
اخلاقی باشد .