آيا كمال غير از سعادت است ؟
در فلسفه اسلامی مسئله كمال و سعادت مطرح است بوعلی در " اشارات " ، و بعضی ديگر
اين مسئله را طرح كرده اند آنها معتقدند كه سعادت را از كمال و كمال را از سعادت
نمیشود تفكيك كرد ، هر كمالی خود نوعی سعادت است ، كه توضيح آن را بعدا به عرض
شما میرسانم ولی كانت اينها را از يكديگر تفكيك میكند ، بعد هم خودش میگويد اين
، كار بسيار مشكلی است كه ما تكليف را ، به قول او از زيبايی جدا كنيم ، اخلاق را
از سعادت جدا كنيم و حال آنكه همه فلاسفه دنيا اخلاق را ملازم با سعادت میدانند
مثلا فارابی كه درباره سعادت زياد بحث میكند و چند كتاب در اين زمينه نوشته و اسم
يك كتابش " تحصيل السعاده " است اصلا اخلاق و سعادت را با يكديگر توأم میبيند يا
از نظر اخلاقيونی مثل صاحب " جامع السعادات " و صاحب " معراج السعادش " كه
كتابهايشان كتابهای اخلاقی است ، اصلا مفهوم سعادت ركن اخلاق است ولی كانت میگويد
اخلاق سر و كارش با سعادت نيست ، سر و كارش با كمال است بعد خودش به خودش اعتراض
میكند كه اگر بنا بشود اخلاق از سعادت جدا گردد كار اخلاق خيلی دشوار میشود ، يك
آدم اخلاقی با اطمينان به اينكه دارد از سعادت دور میشود بايد فرمان حس اخلاقی
خودش را بپذيرد ، و اين ، كار بسيار دشواری است . میگويد قبول دارم دشوار است ،
ولی تنها راه صعود به ملكوت همين است كه انسان راه كمال را انتخاب كند نه راه سعادت را
اينجا يك ايراد خيلی واضحی هست به جناب كانت كه اين كه سخن از انتهاء به ملكوت
میگويی ، آيا انسان وقتی به ملكوت اعلی برسد سعادتمند است يا شقاوتمند ؟ آيا كمال
كه انسان را به ملكوت میرساند ، به سعادت میرساند يا به شقاوت ؟ ناچار میگويد
به سعادت از اينجا معلوم میشود آن سعادتی كه او میگويد ، سعادت حسی است يعنی
خوشی مادی دنيوی ، والا اساسا نمیشود سعادت را از كمال جدا كرد ، و همچنانكه بوعلی
و امثال او گفته اند ، سعادت و كمال غير قابل انفكاك اند كانت هم در آخر امر
نتوانست ايندو را از هم جدا بكند برای اينكه حرفش را توجيه بكنيم بايد بگوييم
مقصود او از " سعادت " آن چيزی است كه قدمای ما آن را سعادت حسی مینامند آنها هم
قائل به دو سعادتند : سعادت حسی و سعادت غير حسی .
وجدان و اثبات اختيار انسان
كانت - همانطور كه عرض كردم - محور فلسفه اش وجدان اخلاقی است او
درباب عقل نظری يعنی در آنچه كه ما اسمش را میگذاريم " فلسفه و حكمت
الهی " هر چه كاوش كرده آخرش به شك رسيده يعنی به جايی نرسيده ، ولی
وقتی آمده به عالم اخلاق ، به نظرش رسيده كه در اينجا مفتاح همه چيز را
كشف كرده است : مفتاح مذهب را
كشف كرده ، مفتاح آزادی و اختيار را كشف كرده ، مفتاح بقاء و خلود نفس
را كشف كرده ، مفتاح معاد را كشف كرده ، مفتاح اثبات وجود خدا را كشف
كرده است میگويد اگر ما بخواهيم از راه عقل نظری يعنی همان كه امروز ما
به آن میگوييم " فلسفه " اثبات كنيم كه انسان مختار و آزاد است ،
نمیتوانيم عقل نظری آخرش به جايی میرسد كه آدم بگويد انسان اختيار ندارد
و يك موجود مجبور است ، ولی از راه حس اخلاقی كه امری است درونی و
وجدانی و انسان با علم حضوری آن را كشف میكند به اينجا میرسيم كه انسان
آزاد و مختار است ( علم حضوری يعنی انسان درون خودش را مستقيما میبيند
ادراك مستقيم درون خود ) میگويد اگر ما از راه فلسفه وارد بشويم آخرش
میرسيم به اينجا كه انسان يك موجود مجبور است ، ولی وقتی به حس اخلاقی
و وجدان خودمان مراجعه میكنيم ، در وجدان خودمان انسان را آزاد و مختار
میيابيم آزادی و اختيار را با حس درونی و با ضمير اثبات میكند
اين هم حرف تازه ای نيست خيلی افراد ديگر هم اختيار را از راه حس
درونی اثبات میكنند مولوی میگويد :
اين كه گويی اين كنم يا آن كنم (
34 )
***
اين دليل اختيار است ای صنم
پس [ از نظر كانت ] انسان به حكم وجدانش - نه به حكم دليلهای فلسفی
- يك موجود مختار و آزاد است
وجدان و اثبات بقاء و خلود نفس
بعد ، از همين جا مسئله بقاء و خلود نفس را اثبات میكند میدانيد كه
يكی از مسائل مهم بشريت هميشه اين بوده است كه آيا روح يا نفس انسان
بعد از مردن ، باقی و جاويدان و در عالم ديگری سعادتمند و يا شقاوتمند
است ، يا نه ، نفس يا روح انسان با مردان انسان تمام وفانی میشود ؟ اين
يكی از مهمترين مسائل فكری و فلسفی دنياست امروز هم اگر شما به همين
دنيای به اصطلاح ماشينی اروپا برويد باز فلاسفه بزرگ اروپا را میبينيد كه
بعضی از آنها مادی هستند و بعضی روحی كانت معتقد است كه با براهين
فلسفه نمیشود بقاء و خلود نفس را اثبات كرد ولی وجدان انسان میگويد
نفس باقی و خالد است ، هميشه هست و در دنيای ديگری پاداش يا كيفر
میبيند میگويد دليلش اين است :
وجدان انسان هی به او فرمان میدهد صداقت را ، امانت را ، درستی را ،
عدالت را انسان در عمل هميشه میبيند كه صداقت و امانت و درستی و
عدالت و غيره لزوما در اين دنيا پاداش ندارد ، و نيز اينها از نظر
رسيدن به پاداشهای دنيوی برای انسان قيد و بند است اگر آدم اين قيد و
بندها يعنی صداقت و امانت و عدالت و غيره را از ميان بردارد ، [ به
آسانی به پاداشهای دنيوی میرسد ] (
35 ) اين مثل را من ذكر میكنم : علی بن
ابی طالب و معاويه رو در روی همديگر قرار میگيرند علی مردی است پايبند
عدالت ، مخالف با تبعيض ، رشوه دروغ گفتن ، فريب دادن . تمام
سياستش بر اين اساس است و معاويه مردی است كه پايبند هيچيك از اين
حرفها نيست او میخواهد به هدف و مقصود برسد ، اگر با عدالت بهتر میشود
رسيد ، عدالت ، اگر نه ، تبعيض ، رشوه ، مال مردم خوردن ، از اين گرفتن
به آن دادن ، فريب دادن و نيرنگ زدن ، دروغ گفتن قهرا او موفق میشود و
علی ( ع ) شكست میخورد .
همه انسانها اين را احساس میكنند كه اينها برای انسان قيد و محدوديت ايجاد
میكند با اين حال باز آن اندرون و ضمير انسان فرمان میدهد به صداقت ، امانت ،
عدالت و غيره او دست از فرمان خودش بر نمیدارد اين برای چيست ؟ میگويد محال است
كه انسان در درون خودش نا آگاهانه مطمئن نباشد به پايان نيك اين امور كه اينها گم
نمیشود و هدر نمیرود در عمق وجدان و ضمير انسان ، نا آگاهانه اين اعتقاد و ايمان
هست ای بسا به ظاهر انكار میكند ، میگويد ما نمیدانيم واقعا قيامتی هست ، معادی
هست و آيا بعد از مردن خبری هست يا نه ، ولی نا آگاهانه در درون خودش به اين حقايق
ايمان دارد ، و لهذا صد بار اگر راست بگويد و بدی ببيند ، عدالت كند و ظلم ببيند ،
بار صد و يكم باز صداقت و عدالتش را رها نمیكند اين برای آن است كه در عمق ضمير و
وجدان ، و به علم حضوری اين مطلب را احساس میكند كه زندگی منحصر به اينجا نيست ،
دوره دنيا نظير دوره زندگی يك جنين است كه تولدی ديگر در پيش روی او هست ( تعبير
از خود اوست ) پس احساس تكليف متضمن ايمان به پاداش است ، يعنی متضمن ايمان به
خلود و بقاء نفس است ايمان به خلود نفس يعنی احساس اينكه من باقی هستم و پاداشم را
از جهان میگيرم ، گم نمیشود . اين خودش متضمن ايمان به خالق است . ايمان به خلود
" من " مستلزم ايمان به خالق است.
اين است كه آقای كانت از همين وجدان اخلاقی ، نه فقط دستورهای اخلاقی را استنباط
میكند ، بلكه اين ، پايه فلسفه اوست در همه ماوراء الطبيعة ، و از همين جا آزادی و
اختيار را اثبات میكند ، از همين جا بقاء و خلود نفس و عالم آخرت را اثبات میكند
، از همين جا وجود خدا را اثبات میكند و اين است كه میگويد دو چيز است اعجاب آور
و هيچ چيزی به اندازه آنها برای انسان اعجاب آور نيست ، يكی آسمان پرستاره ای كه
بالای سر ما قرار گرفته است ، و ديگر وجدانی كه در ضمير ما قرار دارد اين برای آن
است كه او در ضمير انسان به خيلی چيزها معتقد است و بسياری از اصول را از ضمير و
باطن انسان كشف میكند گاهی علما و عرفای ما يا علمای آنها به جای " عقل " كلمه دل
را به كار میبرند كه در اين موارد مقصود از " دل " همين وجدان است كانت گفته است
كه روسو يعنی ژان ژاك روسوی معروف صاحب كتاب " اميل " و كتاب " اعترافات ) ] و
كتاب " قرار داد اجتماعی " جمله ای دارد در مورد خدا گفته است : " دل " منطقی دارد
كه " سر " آن منطق را درك نمیكند يعنی گاهی انسان چيزهايی را به حسب وجدان خودش
احساس میكند كه فكرش به آنجا نمیرسد و بعد میگويد : راست گفته روسو و نيز
میگويد راست گفته پاسكال (
36 ) كه " دل " برای خود
دليلهايی دارد كه " سر " يعنی عقل اساسا از آن دليلها خبر ندارد كانت
میگويد حرف اينها درست است .
مقصودش اين است
كه برای اثبات وجود خدا انسان نبايد همواره دنبال دليل عقل برود آنها
يك سلسله ادله است ، ولی دل برای خودش دليلهايی دارد غير از دليلهای
عقل راه دل و ضمير ، يك راه است به سوی خدا ، و راه عقل راه ديگری است
به سوی خدا يكی میخواهد از آن راه برود ، و يكی از راه ديگر .
حديثی از امام صادق ( ع )
حديثی اكنون به يادم افتاد كه با اين بحث مناسب است و معمولا هم ذكر
میكنند .
شخصی آمد خدمت امام صادق عليه السلام و عرض كرد : به چه دليل من به
وجود خدا اعتقاد پيدا كنم ؟ امام از راه تحليل وجدانی وارد شد ، فرمود :
هيچ اتفاق افتاده كه سوار كشتی شده باشی ؟ گفت : بله فرمود : و هيچ
اتفاق افتاده كه باد تندی بوزد و دريا فوق العاده متلاطم بشود ( و شايد
اين تعبير هم باشد كه كشتی شكسته باشد ) به طوری كه از همه چيز مأيوس
شده باشی ؟ گفت : اتفاقا پيش آمده فرمود : در همان وقت هيچ احساس
كردی كه قدرتی وجود دارد كه اگر بخواهد ، تو را نجات میدهد ؟ گفت بله
فرمود : او همان خداست آن وقتی كه تو از تمام اسباب و علل و عوامل
بريده شوی ، اين وجدان توست كه خواه ناخواه نمیگذارد تو مأيوس باشی ،
چون واقعا چنين چيزی در وجدان تو هست ، حكم میكند كه هست . . . (
37 )
وقتی مشيتش بر انجام كاری تعلق بگيرد ، سلسله اسباب و مسببات در مقابل
آن چيزی نيست .
اين نظريه كه نظريه وجدان بود همان طور كه عرض كردم يك نظريه خاصی
است و تكيه اش بر عاطفه يا اراده و يا عقل نيست ، تكيه اش تنها بر
وجدان است آيا اين نظريه قابل انتقاد هست يا نه ؟
نقد اين نظريه :
الف : تحقير فلسفه
اين نظريه در عين اينكه نكات عالی و لطيف زيادی در آن هست ، قابل
انتقاد است و يك سلسله انتقادها از آن شده است ، انتقادهايی كه واقعا
هم درست است حالا فی الجمله ای عرض میكنم ، بعد ممكن است بيشتر شرح
بدهم
اولا در اين نظريه ، محصول عقل نظری و به قول ما " فلسفه " بيش از حد تحقير شده است
نظريه كانت كه میگويد ما از راه عقل نظری هيچيك از اين مسائل را نمیتوانيم اثبات
كنيم ، اشتباه است اتفاقا از راه عقل نظری - بدون اينكه ما بخواهيم راه وجدان و عقل
عملی را انكار كرده باشيم - هم آزادی و اختيار انسان را میتوانيم اثبات بكنيم ،
هم بقاء و خلود نفس را ، هم وجود خدا را و هم خود فرمانهای اخلاقی را همين
فرمانهايی كه انسان از وجدان الهام میگيرد ، عقل هم لااقل به عنوان مؤيدی از وجدان
، آنها را تأييد میكند البته چون اين بحث ، بحث دامنه داری است ، وارد آن
نمیشويم
ب : تفكيك ميان كمال و سعادت
مسئله ديگر آن بود كه ميان كمال و سعادت تفكيك كرد . اين خيلی اشتباه است . كمال
از سعادت منفك نيست . هر كمالی خودش نوعی سعادت است ، منتها سعادت يعنی خوشی منحصر
به خوشيهای حسی نيست به آقای كانت بايد گفت : شما میگوييد وقتی انسان با وجدانش
مخالفت میكند يك تلخی شديدی در وجدان خودش احساس میكند اين راست است ، ولی چطور
وقتی انسان از وجدان اطاعت نمیكند احساس تلخی میكند اما وقتی اطاعت میكند نوعی
مسرت و لذت ، منتها مسرت و لذتی در سطحی خيلی بالاتر ، عميقتر ، ريشه دارتر ،
لطيفتر ، باقيتر و جاويدان تر احساس نمیكند ؟ ! بنابر اين به قول آقای كانت انسان
اگر فرمان وجدان را اطاعت كند نيز احساس تلخی میكند ، چون خودش گفت ما آن را از
سعادت جدا میكنيم ، پس كار سخت و دشواری است فرمان وجدان را اگر اطاعت بكنيم
احساس رنج میكنيم ، احساس تكليف به معنی كلفت و مشقت میكنيم ، مخالفت هم بكنيم
باز بدتر احساس رنج میكنيم پس چه اطاعت كنيم و چه نكنيم در هر دو حال احساس رنج
میكنيم اين معنی ندارد و چنين چيزی محال است ، به دليل اينكه انسان آنجا كه فرمان
وجدان را مخالفت میكند رنج میبرد و درد میكشد به همين دليل وقتی انسان ندای
وجدان را اطاعت میكند غرق در نوعی خاص از مسرت و شادی میشود ، يك نوع مسرت و شادی
كه قابل توصيف نيست آنكه ايثار میكند ، بعد از ايثارش درونش به نوعی گلشن میشود
آنكه رنج خود و راحت ياران میطلبد ، بعد از اينكه برای راحت ديگران رنجی متحمل
میشود ، در وجود خودش نوعی مسرت و رضايت احساس میكند كه نظير آن را انسان در هيچ
لذت حسی درك نمیكند بوعلی برای همين مطلب ، در خاتمه " اشارات " بحثی باز كرده
است تحت عنوان اينكه اشتباه است اگر ما لذت را منحصر به لذت حسی بدانيم .
بعد مثالها ذكر میكند برای لذتهای معنوی غير حسی و در روانشناسی امروز هم اين يك
موضوع خيلی مشخصی است كه لذت برای انسان منحصر به لذت حسی نيست ، لذت حسی لذتی است
معمولا عضوی ، مربوط به يك محرك خارجی ، مثلا غذايی تماس پيدا میكند با سطح زبان
انسان ، و اعصاب آن تأثر پيدا میكنند و لذتی پيدا میشود يا لذتهای ديگری كه شامه
يا لامسه و يا سامعه درك میكنند ولی يك سلسله لذتها هست كه مربوط به حواس نيست
مثل لذت قهرمانی يك نفر قهرمان ، بعد كه احساس كرد قهرمان است و بالا دست همه قرار
گرفته ، احساس لذت میكند ولی اين لذت ، موجب حسی خارجی ندارد يعنی از يك عامل
خارجی نيست انسان از اينكه محبوب مردم باشد احساس لذت میكند آن كسی كه احساس
میكند جامعه او را دوست دارد و محبوب مردم است ، از احساس محبوبيت ، احساس لذت
میكند همچنين يك عالم از كشف يك حقيقت علمی احساس لذت میكند درباره خواجه
نصيرالدين طوسی نوشته اند كه وقتی مسائل برايش مشكل میشد ، شروع میكرد به فكر
كردن تا مسئله را حل میكرد گاهی آن آخر شب ، وقتی كه مسئله برايش حل میشد چنان
حالت وجدی به او دست میداد كه میگفت : اين الملوك و ابناء الملوك من هذه اللذه
پادشاهان و شاهزادگان كجايند كه بيايند ببينند لذتی كه الان من احساس میكنم بيشتر
است يا لذتهايی كه آنها از امور حسی برده اند ؟ سيد محمد باقر حجت الاسلام شب
زفافش بود . تا موقعی كه بايد میرفت پيش عروس ، مقداری فاصله بود رفت پرداخت به
مطالعه چنان در مطالعه غرق شد كه يادش رفت شب زفافش است . يك وقت صدای اذان را
شنيد ( عروس بيچاره هم ناراحت شد ، خيال كرد كه آقا او را نمیخواهد ، ديده و
نپسنديده ) . ناراحت شد آمد و قسم خورد كه والله من چنان غرق در مطالعه شدم كه يادم
رفت امشب شب عروسی ماست
اين لذت ، لذت علم است . اينها لذت حسی نيست
بنابر اين نمیشود مسئله لذت را از امور وجدانی جدا كرد . البته بيان
علمی و فلسفی اش كه بوعلی و ديگران كرده اند جور ديگر است به هر حال
وقتی انسان از چيزی لذت میبرد دليل بر اين است كه درونش میخواسته به
چيزی برسد و به آن رسيده هميشه لذت ، از رسيدن پيدا میشود ، والم و درد
، از نرسيدن به كمالی كه انسان بايد برسد بنابر اين تفكيك كمال از لذت
كه كم كم در فلسفه اروپا يك سخن رايجی شده كه آيا انسان بايد طالب كمال
باشد يا طالب سعادت و لذت ، حرف درستی نيست هر كمالی خواه ناخواه
نوعی لذت به دنبال خود میآورد ولو اينكه طالب كمال در وقتی كه دنبال
كمال میرود فكر نمیكند كه دنبال لذت میرود ، و دنبال لذت هم نمیرود او
كمال را برای خود كمال جستجو میكند ، ولی رسيدن به كمال ، خود به خود
برای انسان لذت میآفريند اين است كه اين قسمت نظريه اش هم تا حد
زيادی مخدوش است
ج : همه احكام وجدان مطلق نيست
آن مسئله مطلق بودن هم كه ذكر میكند ، خود فرنگيها نيز به آن ايراد گرفته اند كه
احكام وجدان اين قدرها هم كه تو میگويی مطلق نيست و چه قدر اين بحث و بحثی كه
متكلمين و اصوليين ما درباب احكام عقل و حسن و قبح عقلی دارند ، نزديك به يكديگرند
آنها معتقدند كه بعضی از احكام ، مطلق است و حرف آنها درست است مثلا میگويند عدالت
يك حكم مطلق است در روح انسان كه خوب است ، و ظلم يك حكم مطلق است در روح انسان كه
بد است ، اما راستی يك حكم مطلق نيست بلكه تابع فلسفه خودش است و گاهی راستی فلسفه
خودش را از دست میدهد به آقای كانت اين ايراد را گرفته اند كه تو كه اين قدر تابع
حكم مطلق هستی و مثلا میگويی راستی فرمان مطلق وجدان است و مصلحت سرش نمیشود ،
فرض كنيم يك ديوانه ظالمی كاردی به دست گرفته و سراغ بيچاره ای را میگيرد كه شكمش
را سفره كند و از تو میپرسد آيا اطلاع داری او كجاست ؟ در اينجا تو بايد جوابی
بدهی ، اگر بخواهی سكوت بكنی شكم خودت را سفره میكند چه جواب میدهی ؟ آيا
میگويی اطلاع دارم يا میگويی اطلاع ندارم ؟ اگر بگويی اطلاع ندارم كه دروغ گفته
ای ، در حالی كه وجدان گفته بايد راست بگويی ، و اگر بگويی اطلاع دارم ، از تو
میپرسد كجاست ؟ آيا نشان میدهی كجاست يا نه ؟ اگر نشان بدهی میرود به نا حق شكم
او را سفره میكند آيا واقعا وجدان انسان اينقدر مطلق است و میگويد تو بايد راست
بگويی مطلقا و به نتيجه ، كار نداشته باشی ؟
دروغ مصلحت آميز
مسئله دروغ مصلحت آميز است كه سعدی ما هم آورده و در فقه ما آمده
است آيا دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است يا نه ؟ سعدی
میگويد دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است ، و آن داستانی هم
كه ذكر كرده ، نشان میدهد كه درك سعدی از اين مسئله ، درك خوبی بوده
است میگويد : شخصی را آورده بودند پيش پادشاهی پادشاه فرمان داد كه
بروند گردنش را بزنند او وقتی مأيوس شد از اينكه زنده بماند شروع كرد
به فحش دادن ، ولی پادشاه نمیشنيد ، پرسيد چه میگويد ؟ وزير گفت :
میگويد : « الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس » (
38 ) يك كسی كه آنجا
دنبال اين بود كه نقطه ضعفی در اين وزير پيدا كند و او را معلق نمايد و
خودش به جای او وزير بشود گفت : در حضرت پادشاهان نشايد امثال ما را
دروغ گفتن او دارد به پادشاه فحش میدهد ، تو میگويی دارد آيه قرآن
میخواند ؟ ! شاه گفت : دروغ او از راست تو بهتر است ( البته اينها
داستان است كه او ساخته برای اينكه حقيقتی را گفته باشد ) دروغ مصلحت
آميز به از راست فتنه انگيز است يعنی او با يك دروغ ، جانی را نجات
داد و تو با يك راست ، جانی را بيشتر به خطر میاندازی
اساسا آيا اين درست است كه دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است ؟ در اينجا
ابتدا بايد مطلبی را برايتان عرض بكنم و آن اين است كه فرق است ميان دروغ مصلحت
آميز و دروغ منفعت خيز خيلی افراد ، دروغ منفعت خيز را با دروغ مصلحت آميز اشتباه
میكنند يا میخواهند اشتباه بكنند دروغ مصلحت آميز يعنی دروغی كه فلسفه خودش را
از دست داده و فلسفه راستی را پيدا كرده است ، يعنی دروغی كه با آن ، انسان حقيقتی
را نجات میدهد . ولی دروغ منفعت خيز يعنی انسان دروغ میگويد كه خودش سودی برده
باشد مسئله مصلحت با مسئله منفعت نبايد اشتباه بشود مصلحت ، دائر مدار حقيقت است
مصلحت و حقيقت دو برادر هستند كه از يكديگر جدا نمیشوند مصلحت يعنی رعايت حقيقت را
كردن نه رعايت سود خود را كردن ، كه اين منفعت است افرادی دروغ میگويند ، دروغی به
منفعت خودشان میگوئيد چرا دروغ گفتی ؟ میگويد دروغ مصلحتی گفتم برای اينكه شندر
غاز بيشتر سود ببرد دروغ میگويد ، و میگويد دروغ به مصلحت گفتم اين مصلحت نيست ،
دروغی است مثل همه دروغهای ديگر پس اين مطلب اشتباه نشود : دروغ مصلحت آميز غير از دروغ منفعت خيز است .
مسئله ديگر اين است كه همين طور كه كانت اين سخنش را جوری گفته است كه لازمه اش
اين است كه راست را هميشه بايد گفت بدون توجه به نتيجه اش ، و دروغ را هرگز نبايد
گفت بدون توجه به نتيجه اش ( چون به قول او فرمان وجدان ، مطلق است و آن فرمان عقل
است كه مشروط است ، فرمان وجدان ، اگر و مگر و مصلحت و از اين حرفها سرش نمیشود )
همين طور عده ای ، و بيشتر زردشتيها اين را بر سعدی عيب گرفته اند كه سعدی بد
آموزی كرده است در مقاله ای كه يكی از فضلای خودمان نوشته بود آمده بود در
هندوستان بعد از آنكه انگلستان آنجا را احتلال كرد و مدارس آنجا زير نظر آنها اداره
میشد گفته بودند سعدی را درس ندهيد برای اينكه او بد آموزی كرده ، گفته است دروغ
مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است و اين ، بچه ها را از حالا در راستگويی سست
میكند ببينيد چه مردم خوبی هستند !
اينقدر دلشان به حال مردم هند سوخته است كه نمیخواهند بچه هايشان آنگونه
تربيت بشوند بلكه میخواهند راستگو باشند و حتی دروغ
مصلحت آميز هم نگويند . ولی رندان زود فهميدند كه اينها كه جلوی تدريس
سعدی را در مدرسه ها گرفتند نه برای اين است ، بلكه برای آن است كه
سعدی در ديباچه كتاب گلستان میگويد :
ای كريمی كه از خزانه غيب
***
گبر و ترسا ( 39
) وظيفه خورداری
دوستان را كجا كنی محروم
***
تو كه با دشمنان نظر داری
از اول تو كله بچه ها میكند كه ترساها دشمن خدا هستند اينها نمیگفتند
كه به بچه های فارسی زبان در هندوستان سعدی را درس ندهيد برای اين شعرش
، میگفتند سعدی را درس ندهيد چون بد آموزی كرده ، گفته دروغ مصلحت آميز
به از راست فتنه انگيز است ، و اين ، بچه هايتان را فاسد میكند . اصلا
تعليمات سعدی به درد نمیخورد !
زردشتيها هم برای همين كلمه سعدی ، گفته اند سخنان او به درد نمیخورد .
سعدی صد در صد ايرانی افتخار ايرانی ، در كمال صراحت میگويد گبر و
مجوس دشمن خداست به اين دليل " پور داوود " میگفت سعدی به درد
نمیخورد ، او بد آموزی میكند چون گفته دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه
انگيز است اينجا هم رندان زود فهميدند كه عيب سعدی اين نبوده ، عيب او
اين بوده كه گفته : "
گبر و ترسا وظيفه خورداری
" و گبر را دشمن خدا دانسته است منتها از اين ، سخن نمیگويند ، آنجا
میخواهند دق دلشان را سر سعدی بيرون بياورند .
به علاوه اساسا خيلی عجيب است اين حرف از جناب كانت و از هر كس كه چنين حرفی زده
باشد چطور ممكن است انسان معتقد باشد به اين مطلب كه راست را بايد گفت ولو اينكه
راست فلسفه خودش را به كلی از دست بدهد ، راستی را كه منشأ جنايتها در دنيا میشود
بايد گفت ، دروغی را كه جلو جنايتها را در عالم میگيرد و جانها و حقيقتهايی را
نجات میدهد نبايد گفت ! آيا وجدان چنين حكمی میكند ؟ ! اگر كسی درباره راست و
دروغ تجربه داشته باشد اين حرف را نمیزند گاهی بعضی از حرفها را يك آدمهايی
میزنند كه در آن زمينه تجربه ندارند مثلا آدمی كه در عمرش پايبند راستگويی نبوده و
هميشه دروغ گفته است ، اگر از او بپرسيد آيا چنانچه مصلحت ايجاب كند میتوان دروغ
گفت ؟ میگويد هيچوقت نبايد دروغ گفت ، اصلا نبايد دروغ گفت ، چون به عمرش راست
نگفته كه بعد ببيند در مواردی واقعا از راستی مفسده بر میخيزد چون اين جور نيست ،
حرفش هم با واقعيت تطبيق نمیكند يك آدمی كه تجربه دارد يعنی در عمرش راستگو بوده
است ، يك راستگوی واقعی میفهمد كه در مواردی راستی فلسفه خودش را از دست میدهد
در فقه اسلامی هم غيبت و دروغ هر كدام موارد استثنائی دارند ، و حق
هم اين است .
مثلی میآورند كه شخصی از دكان مرغ فروشی ، خروسی خريد به قيمتهای قديم دو قران ،
خروس خيلی خوبی كه بيشتر از اين هم میارزيد رفت خانه اش تا وارد شد زنش گفت اين
چيست كه آورده ای ؟ گفت : خروس گفت يك آدم با غيرت هم خروس میآورد در خانه ؟ ! ،
آدمی كه زنش در خانه اش است زود صورتش را پوشيد و خودش را مخفی كرد ، گفت من هرگز
حاضر نيستم در خانه ای كه جنس نر وجود داشته باشد زندگی كنم يا اين بايد باشد يا
من ، ديگر از كنج خانه بيرون نمیآيم . مرد گفت : خروس كه عيبی ندارد ، انسان را
گفته اند گفت : نه ، آدم با غيرت خروس هم در خانه نمیآورد خيلی خوشحال شد ، گفت :
الحمدلله چقدر زن ما با عفت و عصمت است خروس را برد نزد مرغ فروش و گفت : اگر ممكن
است اين را بگيريد ، دو قران ما را پس بدهيد گفت چرا ؟ اتفاقا اين خروس بيشتر
میارزد ، دو قرآن و ده شاهی میارزد ، ما ده شاهی هم به شما تخفيف داديم گفت به
هر حال من نمیخواهم گفت اگر خيال میكنی ممكن است به تو دروغ گفته باشم بدان كه
حتما بيشتر میارزد گفت نه ، به آن علت هم نيست ، میدانم بهتر است ولی نمیخواهم
گفت چرا نمیخواهی ؟ گفت حالا چه كار داری كه من چرا نمیخواهم اين هم لج كرد گفت
تا علتش را نگويی من خروس را از تو پس نمیگيرم گفت به جای دو قران سی شاهی به من
بده گفت تا راست نگويی نمیدهم گفت پس يك قران به من بده گفت تا راستش را نگويی ،
ده شاهی هم بگويی من از تو قبول نمیكنم بايد حقيقت را بگويی گفت حقيقت اين است كه
زن من خيلی با عفت و عصمت است و حاضر نيست يك خروس را در خانه راه بدهد مرغ فروش
زود خروس را گرفت و دو قران را به او داد و گفت اين دو قران را بگير ولی يقين داشته
باش كه زنت زن بد عملی است اگر زن با عفت و عصمتی بود اين جور حرف نمیزد اين حرف
، حرف يك زنی است كه اصلا عفت و عصمت ندارد كه اين جور گزاف و گز نكرده به اصطلاح
پاره میكند زنی كه واقعا با عفت و عصمت باشد هيچ وقت از خروس رو نمیگيرد .
اينكه انسان آنجا هم كه راستی واقعا فلسفه خودش را صد در صد از دست میدهد و از
راستی انسان دريای خون جاری میشود ، بگويد در اينجا هم بايد راست گفت ، همان رو
گرفتن از خروس است منتها اسلام در اينجا سخن ديگری نيز گفته است كه نكته خيلی
بزرگی است میگويد برای اينكه روحت عادت نكند به دروغ گفتن ، در آنجا كه اجبار
پيدا میكنی [ چيزی به ذهنت خطور بده و به زبانت چيز ديگری بياور ] و تا اجبار
نباشد نمیتوانی چنين كنی همان طور كه عرض كردم دروغ منفعت خيز را با دروغ مصلحت
آميز اشتباه نكنيد فقه اسلامی میگويد : آنجا كه واقعا مصلحت است و از يك راستی
مفسده ها برای جامعه بپا میشود ( مثلا جاسوسهای دشمن در پی افراد مظلومی دارند
خانه به خانه میگردند از تو میپرسند میگويی من آدم راستگويی هستم بايد به آنها
اطلاع بدهم كجا هستند تو جانی هستی نه راستگو ) آنجا كه مجبور هستی به خاطر يك
مصلحت و نه به خاطر منفعت دروغ بگويی ، برای اينكه ذهنت كج نشود و عادت نكند به
انحراف ، يك چيزی به ذهنت خطور بده و به زبانت چيز ديگری بياور مثلا وقتی میگويد
نديدی ؟ بگو نه ، ولی مقصودت از " نه " در ذهنت خطور بده يك چيز ديگری را مستقيم
ذهنت را با دروغ مواجه نكن كه ذهنت عادت نكند به دروغ گفتن اسم اين " توريه " است
اميرالمؤمنين ( ع ) از پيغمبر ( ص ) نقل میكند كه فرمود :
« لا يستقيم ايمان عبد حتی يستقيم قلبه و لا يستقيم قلبه حتی يستقيم لسانه»
( 40 )
. حالا بعضی هم دائما دروغ میگويند و اسمش را میگذارند توريه و ديده
ام اين جور اشخاص را . من به آنها كار ندارم . حقيقت را دارم میگويم .
اينها يك سلسله انتقادهايی است كه بر نظريه جناب كانت وارد است ،
در عين اينكه در نظريه او عناصر بسيار صحيحی هم وجود دارد
فردا شب ان شاء الله راجع به نظريه زيبايی بحث میكنم ، نظريه كسانی
كه اخلاق را از مقوله جمال و زيبايی میدانند
و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظيم باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم
يا الله
خدايا دلهای ما را به نور ايمان منور بگردان ، ما را با حقايق دين
مقدس اسلام آشنا بفرما ، ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده ، قدردان
پيغمبر و آل قرار بده ، اموات ما مشمول رحمت خودت بفرما .
و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان
جلسه چهارم نظريه زيبايی
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علی عبدالله
و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا
ابی القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذبالله من الشيطان
الرجيم :
« ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذی القربی و ينهی عن الفحشاء و
المنكر و البغی يعظكم لعلكم تذكرون » (
41 )
وعده داديم كه در اطراف نظريه ای كه اخلاق را از مقوله زيبايی میداند بحث كنيم
نكته كوچكی را در مقدمه عرايضم بايد ياد آوری كنم و آن اينكه ممكن است بعضی چنين
خيال كنند كه دانستن اين نظريه ها كه آيا اخلاق از مقوله عاطفه و محبت است ؟ از
مقوله علم و دانش است ؟ از مقوله اراده است ؟ از مقوله وجدان است ؟ از مقوله
زيبايی است ؟ چه فايده ای دارد از نظر عملی و از نظر تربيت اجتماع ؟ آنچه لازم و
مفيد است اين است كه مردم عملا متخلق به اخلاق فاضله باشند ، چه ما بدانيم كه اخلاق
از چه مقوله ای است و چه ندانيم اينها جز يك سلسله بحثهای علمی كه نتيجه عملی
ندارد چيز ديگری نيست پس فايده اين بحثها چيست ؟ نظير حرف آن كسی كه از او سؤال
كردند : قرمه با " غين " است يا با " قاف " ؟ گفت : نه با غين است و نه با قاف ،
با گوشت است و روغن حالا بحث اينكه اخلاق از چه مقوله ای است ، ممكن است بعضی
خيال كنند صرفا يك بحث نظری غير عملی است ولی اين طور نيست شناختن اينكه اخلاق از
چه مقوله ای است ، ممكن است بعضی خيال كنند صرفا يك بحث نظری غير عملی است ولی اين
طور نيست شناختن اينكه اخلاق از چه مقوله ای است و اينكه از يك مقوله است يا از
چند مقوله ، تأثير فراوانی دارد در اينكه ما بدانيم اگر بخواهيم اخلاق را در جامعه
تكميل و تتميم بكنيم از كجا بايد شروع بكنيم ، و اتفاقا چنين سرگشتگيی وجود دارد
افرادی كه طرز تفكرشان همان طرز تفكر هندی و مسيحی است میگويند اخلاق يعنی محبت
داشتن ، دشمن نداشتن ، كدورت نداشتن اگر میخواهيد اخلاق در جامعه بياوريد ، حس
محبت را در جامعه زياد كنيد و كاری كنيد كه كدورتها ، نفرتها و دشمنيها از ميان
برود دشمنی را در جامعه از ميان ببريد و محبت را در دلها بر قرار كنيد ، اين اخلاق
است ولی آن كسی كه اخلاق را از مقوله علم میداند مانند سقراط ، حرفش چيز ديگر است
او میگويد مردم را بياموزانيد ، تعليم كنيد ، دانا كنيد ، وقتی مردم دانا شدند
همان دانش برای آنها اخلاق است طبق اين عقيده ، هر آدم فاسد الاخلاقی به آن دليل
فاسد الاخلاق است كه نادان است منشأ فساد اخلاق ، نادانی است پس علم بر قرار كنيد
كافی است :
علموهم و كفی
تعليم بكنيد كه تعليم ، تربيت هم هست تعليم از تربيت ، و تربيت از تعليم جدا نيست
ديگر نمیگويد كدورتها را از ميان ببريد ، محبتها را زياد كنيد میگويد دانشها را
زياد كنيد پس ما بايد بدانيم كه برای تربيت جامعه ، آيا بايد دانش جامعه را افزايش
بدهيم يا كوشش كنيم دشمنيها را از ميان ببريم ، از دانش كاری ساخته نيست ؟ آنكه
مانند ارسطو میگويد از دانش به تنهايی كاری ساخته نيست ، اراده را بايد تقويت كرد
، او راه ديگری را پيشنهاد میكند آن كسی كه در اخلاق ، تكيه اش روی وجدان فطری
انسانی است میگويد در درون هر انسانی يك منادی مقدس اخلاق هست كه انسان را فرمان
میدهد به كارهای نيك و باز میدارد از كارهای زشت اين ندا كه راست بگو و دروغ نگو
، اين ندا كه امانت بورز و خيانت نكن ، اين ندا كه ايثار كن ، اين ندا كه انصاف
داشته باش درباره خودت نسبت به ديگران ، در درون هر كسی هست ، فقط وقتی كه نداها و
غوغاهای ديگر بلند است انسان ندای وجدان خودش را نمیشنود مثلا در اين فضا كه الان
ما هستيم اگر يك نفر واعظ بخواهد كلمات خدا را برای ما بيان بكند ، چنانچه اين جو
، ساكت و ساكن باشد ، ما حرف او را درست میفهميم و میشنويم ، اما همين قدر كه يك
صدای ديگر مثل صدای بلند گوی ديگر يا صدای اتومبيلها هم بلند باشد و يا آن كه پهلوی
ما نشسته است حرف بزند ديگر نمیتوانيم صدای او را بشنويم برای اينكه يك ندا خوب
شنيده بشود بايد نداهای مخالف را خاموش كرد در ديدن هم اين جور است ما به اين شرط
خوب میبينيم كه گردی ، غباری ، دودی در كار نباشد ، والا هر مقدار هم چشم ما بينا
باشد اگر گرد و غبار زياد شد اشياء را درست نمیبينيم در واقع ما میبينيم ولی گرد
و غبار نمیگذارد برای اينكه ببينيم بايد گرد و غبار را فرو بنشانيم .
به قول سعدی :
حقيقت ، سرايی است آراسته
***
هوی و هوس گرد بر خاسته
نبينی كه هر جا كه بر خاست گرد
***
نبيند نظر گرچه بيناست مرد
تو را تا دهن باشد از حرص ، باز
***
نيايد به گوش دل از غيب ، راز
پس آنكه میگويد اخلاق يعنی ندای وجدان ، چنانچه از او بپرسيم : اگر ما
بخواهيم جامعه را به سوی اخلاق سوق بدهيم چه بايد بكنيم ؟ میگويد كاری
بكنيد كه فرد ، ندای وجدانش را بشنود چه كار كنيم ؟ سرو صداهای ديگر را
كم كنيد آن ندا هميشه هست و خاموش شدنی نيست سر و صداهای مخالف
نمیگذارد به گوش شما برسد میگويد اخلاق يعنی بشنو ندای قلب خودت را .
آن كسی كه میگويد اخلاق از مقوله زيبايی است ، میگويد حس زيبايی را در
بشر پرورش بدهيد ( به بيانی كه بعد توضيح خواهيم داد ) بشر اگر زيبايی
مكارم الاخلاق را ، زيبايی اخلاق كريمه و بزرگوارانه را حس بكند ، مرتكب
اعمال زشت نمیشود علت اينكه افراد دروغ میگويند اين است كه زيبايی
راستی را درك نمیكنند علت اينكه خيانت میكنند اين است كه زيبايی
امانت را درك نمیكنند پس ذوق فرد را پرورش بدهيد ذوق مربوط به زيبايی
است كاری بكنيد كه او تنها زيباييهای محسوس را زيبايی نداند ، به
زيباييهای معقول هم توجهی داشته باشد ، پا در دائره زيباييهای معقول هم
بگذارد .
آنها كه نظريه های ديگری دارند نيز هر كدام برای تكميل اخلاق در جامعه
راهی را پيشنهاد میكنند .
پس اين بحث صرفا يك بحث نظری و فلسفی كه هيچ اثر عملی
نداشته باشد نيست ، بحثی است كه فوق العاده اثر عملی دارد و به علاوه ما
تا همه اينها را دقيقا و موشكافانه و مشروحا طرح نكنيم ، درست نمیتوانيم
مكتب اخلاقی اسلام خودمان را بشناسيم ببينيم اسلام ما اخلاق را روی چه پايه
يا پايه هايی قرار داده است
نظريه زيبائی - آيا زيبايی قابل تعريف است ؟
گفتيم يك نظريه درباب اخلاق اين است كه اخلاق از مقوله زيبايی است . در اينجا
سؤالهايی مطرح است ابتدا بايد اين سؤالات را جواب بدهيم تا بعد به اصل مطلب كه
میگويند اخلاق از مقوله زيبايی است برسيم اولين سؤال اين است كه جمال يا زيبايی
چيست ؟ يعنی جمال و زيبايی را چگونه میتوانيم تعريف بكنيم ، و به اصطلاح منطقيين
، جنس و فصل زيبايی چيست ؟ زيبايی داخل در كدام مقوله است ؟ آيا داخل در مقوله كميت
و جزء كميات است ؟ آيا جزء كيفيات است ؟ آيا داخل در مقوله اضافه ، و يك اضافه
است ؟ آيا يك انفعال است ؟ آيا يك جوهر است ؟ و از اين حرفها ، و يا صرف نظر از
اجزاء تحليلی آن ، از نظر فرمولی و عينی ، زيبايی از چه ساخته میشود ؟ آيا میشود
فرمولی برای زيبايی به دست آورد ؟ آيا همان طور كه در شيمی برای امور مادی فرمول
معين میكنند و مثلا میگويند آب مركبی است دارای فرمول
H2O
زيبايی نيز در طبيعت فرمول دارد ؟ و بالاخره زيبايی چيست ؟ اين سؤالی است كه هنوز
احدی به آن جواب نداده است كه زيبايی چيست ؟ و بلكه به عقيده بعضی ، نه تنها كسی
جواب آن را درك نكرده ، بلكه اين سؤال جواب ندارد ، به اعتبار اينكه در ميان حقايق
عالم عالی ترين حقايق ، حقايقی است كه درباره آنها چيستی
گفتن صحيح نيست .
پس آيا زيبايی را میتوان تعريف كرد كه چيست ؟ نه ، نمیتوان درباب فصاحت كه از
مقوله زيبايی است علما میگويند فصاحت را در حقيقت نمیشود تعريف واقعی كرد ، مما
يدرك ولا يوصف است يعنی درك میشود ، توصيف نمیشود و ما داريم در دنيا خيلی چيزها
كه انسان وجودش را درك میكند ولی نمیتواند آن را تعريف بكند زيبايی از همين قبيل
است افلاطون تعريفی از زيبايی كرده است تعريف او اولا در حدش معلوم نيست تعريف
درستی باشد ، و ثانيا تعريف كاملی نيست گفته است : " زيبايی " هماهنگی ميان اجزاء
است با كل يعنی اگر يك كل داشته باشيم مانند يك ساختمان ، چنانچه همه اجزائش : در
، ديوار ، پايه ، سقف و غيره ، با يك تناسب معينی در آن به كار رفته باشد ، آن كل
زيباست زيبايی يك ساختمان به اين علت است كه ميان اجزائش تناسب است حالا گيرم اين
حرف درست باشد و تناسب يعنی يك نسبت خاص وجود داشته باشد ، ولی آيا میشود در
زيباييها بيان كرد كه نسبت چيست ؟ آيا همان طور كه مثلا در آب میگويند از H چقدر
است و از O چقدر ، در اينجا میشود چنين چيزی گفت ؟ نه آيا لازم است ما بتوانيم
تعريف بكنيم ؟ نه ، لزومی ندارد برای اين كه به وجود حقيقتی اعتراف بكنيم ، هيچ
ضرورتی ندارد كه اول بتوانيم آن را تعريف بكنيم اگر بتوانيم ، تعريف میكنيم ،
نتوانستيم ، میگوئيم از نظر كنه و ماهيت بر ما مجهول است ولی وجود دارد زيبايی
وجود دارد گواينكه بشر نمیتواند آنرا تعريف بكند حتی بشر همين نيروی برق را
نمیتواند تعريف بكند اما شك ندارد كه
وجود دارد .
زيبايی مطلق است يا نسبی ؟
سؤال دوم كه در اينجا مطرح است اين است كه آيا زيبايی مطلق است يا نسبی ؟ يعنی
آيا آن چيزی كه زيبا است فی حد ذاته زيبا است قطع نظر از اينكه انسانی زيبايی آن را
درك بكند يا درك نكند ، مثل خيلی چيزها كه در عالم وجود دارد ؟ مثلا قله دماوند
وجود دارد و مرتفع ترين قله ها در اين منطقه است ، خواه انسانی در عالم باشد كه
آنرا درك بكند يا نباشد آن فی حد ذاته برای خودش وجود دارد آيا زيبايی در زيبا
واقعا حقيقتی است كه وجود دارد يا يك رابطه مرموز است ميان ادراك كننده و ادراك
شده ؟ شما میبينيد انسانی ، شی يا انسان ديگری ( معشوقش ) در نظرش فوق العاده
زيبا است ، و حال آنكه يك انسان ديگر او را زيبا نمیبيند پس معلوم میشود به قول
اين اشخاص زيبايی حقيقت مطلقی نيست ، يعنی ممكن است يك انسان در نظر انسانی در
نهايت زيبايی باشد ، و همان انسان در نظر انسانهای ديگر اصلا زيبايی نداشته باشد
داستان معروف مجنون همين است مجنون كه در وصف ليلای خودش اينهمه شعر و غزل گفت ،
هارون الرشيد خيال كرد ليلا لعبتی است كه نظير او در دنيا پيدا نمیشود وقتی آن
ليلای بدوی وحشی را از بيابان آوردند ديد يك زن عادی سياه سوخته ای است كه اصلا
هيچ قابل توجه نيست
به مجنون گفت روزی عيبجوئی
***
كه پيدا كن به از ليلا نكويی
كه ليلا گر چه در چشم تو حوری است
***
به هر عضوی ز اعضايش قصوری است
چو مجنون اين سخن بشنيد آشفت
***
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
تو مو بينی و مجنون پيچش مو
***
تو ابر و او اشارتهای ابرو
گر در كاسه چشمم نشينی ***
بجز از خوبی ليلی نبينی
همان نسبيت در زيبايی را بيان میكند يعنی برای او زيباست ، برای كس ديگر زيبا
نيست اين هم خودش مسئله ای است كه میگويند بر خلاف آنچه انسانها خيال میكنند كه
زيبايی ، عشق میآفريند ، بر عكس است : عشق ، زيبايی میآفريند ، يعنی اول زيبايی
وجود ندارد كه بعد در اثر زيبايی ، عشق ايجاد بشود ، اول عشق وجود پيدا میكند و
بعد عشق زيبايی را خلق میكند البته اين يك نظر افراطی است نمیشود وجود زيبايی را
در خارج به كلی
انكار كرد
حال آيا زيبايی ، مطلق است يا نسبی ؟ باز هم برای بحث ما ضرورتی
ندارد كه ما اين مطلب را حتما تحقيق بكنيم كه آيا زيبايی يك حقيقت
مطلق است يا يك حقيقت نسبی ؟ قدر مسلم اين است كه در خارج ، چيزی به
نام زيبايی وجود دارد اين جور نيست كه زيبايی صد در صد مخلوق عشق ، و
عشق حقيقتی گزاف باشد كه همين جور يك جا پيدا میشود ، بلكه زيبايی
حقيقتی است گيرم حقيقت نسبی هم باشد باز خودش حقيقتی است
رابطه زيبايی با عشق و حركت
مطلب سوم به عنوان مقدمه برای اين بحث اين است كه جمال و زيبايی از يك طرف ، و
جاذبه از طرف ديگر ، عشق و طلب از طرف ديگر ، حركت از طرف ديگر ، ستايش از طرف ديگر
، اينها حقايقی هستند كه با يكديگر توأمند ، يعنی آنجا كه زيبايی وجود پيدا میكند
يك نيروی جاذبه ای هم هست . زيبا جاذبه دارد آنجا كه زيبايی وجود دارد ، عشق و طلب
در يك موجود ديگر وجود دارد ، حركت و جنبش وجود دارد ، يعنی خود زيبايی موجب حركت و
جنبش است حتی به عقيده فلاسفه الهی تمام حركتهايی كه در اين عالم است حتی حركت
جوهريه و اساسی كه تمام قافله عالم طبيعت را به صورت يك واحد جنبش و حركت در آورده
است مولود عشق است : كتحريك المعشوق للعاشق و تحريك المعلل للمتعلل (
42 ) چنين چيزی
میگويند در اين زمينه سخن بسيار است " وحشی با فقی " شعرهايی دارد راجع به " ميل "
كه ميل و جاذبه در تمام ذرات عالم وجود دارد بعد میگويد فيلسوفان اين را عشق
مینامند به هر حال هر جا كه زيبايی هست جاذبه وجود دارد ، عشق و طلب وجود دارد ،
حركت و جنبش وجود دارد ، ستايش و تقديس وجود دارد زيبايی به دنبال خودش ستايش و تقديس میآورد
زيبايی منحصر به زيبايی مربوط به غريزه جنسی نيست
حال ، آيا
زيبايی منحصر است به زيبايی يك انسان ، آن هم زيباييهايی كه دو جنس مخالف انسان از
يكديگر درك میكنند خصوصا در جنس زن ؟ و وقتی میگويند [ ( زيبا " يعنی مثلا اندام
و چهره يك زن زيبا ؟ و ديگر غير از اين در عالم ، زيبايی وجود ندارد ؟ افرادی كه از
زيبايی چيز درستی درك نمیكنند اين جور خيال میكنند نه ، در طبيعت هزاران نوع
زيبايی وجود دارد ، در جمادات ، نباتات و حيوانات ، در آسمان ، زمين و درياها .
كيست كه زيبايی را در گلها درك نكند ؟ ! خيلی افراد شايد از گل فقط بوی خوش را درك
میكنند ، در صورتی كه آنهايی كه چشمشان زيبايی را درك میكند ، در گل ، زيبايی را
بيش از بوی خوش درك میكنند يعنی برايش بيشتر اهميت قائل هستند زيبايی گلها ،
زيبايی درختها ، زيبايی جنگلها ، زيبايی درياها ، زيبايی كوهها ، زيبايی آسمانی كه
بالای سر انسان است ، زيبايی افق ، زيبايی سپيده دم ، زيبايی طلوع آفتاب ، زيبايی
غروب آفتاب ، زيبايی شفق ، هزاران نوع زيبايی و جمال محسوس در عالم طبيعت وجود
دارد تمام زيباييها كه منحصر به آن زيبائيی كه با شهوت جنسی انسان سرو كار دارد
نيست آن كسی كه زيبايی را منحصرا در شهوت جنسی درك میكند ، در حقيقت اصلا زيبايی
را درك نمیكند زيبايی تنها مربوط به غريزه جنسی انسان نيست كه تا میگويند "
زيبايی " بعضی اشخاص فورا فكر میكنند يعنی مسائل مربوط به غريزه جنسی . اين جور
نيست . در خود طبيعت هزاران نوع زيبايی وجود دارد تازه اينهايی كه ما گفتيم ،
زيباييهای مربوط به قوه باصره و چشم بود سامعه ، لامسه ، شامه و ذائقه نيز هر يك
زيباييهايی را درك میكنند ، و اساسا " خوب " در هر حسی يعنی زيبا . " خوب " در چشم
، زيبای چشم است ، " خوب " در گوش ، زيبای گوش است ، و همين طور " خوب " در لامسه
، ذائقه و شامه . پس اين اشتباه پيدا نشود كه تا میگويند " زيبايی " افرادی كه در
كشان از زيبايی بسيار ضعيف است فورا توجهشان به مسائل جنسی معطوف میشود .