1- وحدت وجود:
بعضى گمان كردهاند كه قبل از محى الدين انديشه وحدت وجود اصلا مطرح نبوده است، با مراجعه به آثار پيشينيان و با معاصرانى كه فكر محى الدين به آنها نرسيده بود، مانند عطار مىبينيم انديشه وحدت وجود، بدون اين كه نام آن آمده باشد به شدت در آثار آنها وجود دارد.
از سوى ديگر به علت اين كه كمتر كسى به عمق مسأله وحدت وجود پى برده است بعضى از متأخرين هر مسأله را با كمترين شباهت و يا بدون شباهت و بدون اين كه ربطى داشته باشد مىگويند: اين مسأله نوعى وحدت وجود است؛ مثلاً بسيارى وحدت وجود را همان حلول و اتحاد مىدانند؛ در حالى كه تصريح شده است:
حلول اتحاد اين جا محال است
| |
كه در وحدت دويى عين ضلال است
|
در مقابل وحدت وجود، كثرت وجود قرار دارد كه فهم آن آسان است؛ يعنى در ميان موجودات مختلف انسان، حيوان، جن، ملك و... يكى هم وجود خداست؛ يعنى هر موجودى با وجود موجود ديگر، بالذات متباين است و تصور اكثر فيلسوفان و غير فيلسوفان هم در مورد وجود جهان و وجود خدا همين است.
در مقابل برخى از عرفا مىگويند: وحدت وجود بر جهان حاكم است و نه كثرت وجود و مراد آنها اين است كه وجود منحصر است به خداوند؛ يعنى هر موجود هر قدر هم عظيم باشد در برابر وجود خداوند محدود و متناهى و ناچيز است. محدود با محدود مىتواند نسبت داشته باشد، نه با نامحدود. انسان با مقايسه دو چيز محدود، يكى را كوچك و يكى را بزرگ مىخواند، اما عارف وقتى كه حق و عظمت لا يتناهى او را شهود مىكند، ديگر هيچ چيز محدودى را به حساب نخواهد آورد. ليس فى الدار غيره ديار
(485)
از امام صادق عليه السلام در اين مورد كه آيا الله اكبر به معناى الله اكبر من كل شىء است سوال شد فرمودند: خير، بلكه الله اكبر من أن يوصف
(486) اين مطلب يك سطح از وحدت وجود است كه بگوييم: وجود منحصر به خدا است.
سعدى هم وحدت وجود را به اين معنى و در اين سطح مطرح مىكند:
ره عقل جز پيچ در پيچ نيست
| |
بر عرفان جز خدا هيچ نيست
|
همه هر چه هستند از آن كمترند
| |
كه با هستى اش نام هستى برند
|
عده ديگر از عرفا بيان ديگرى از وحدت وجود دارند و مىگويند: چنين نيست كه وجود منحصر به ذات خداوند باشد، بلكه حقيقت وجود يك حقيقت واحد است كه اين حقيقت واحد، مانند نور داراى مراتب شديد و ضعيف مىباشد كه هم شديدترين و هم ضعيفترين مرتبه وجود، موجود هستند، اما مرتبه غنا و كمال حقيقت وجود مربوط به ذات خداوند مىباشد.
ملاصدرا هم ابتدا وحدت وجود را با همين بيان مطرح مىكرد، اما نظريه سومى هم هست و آن نظريه خاص عرفاست كه مىگويند: وجود از همه جهات واحد است و اين حقيقت واحد منحصراً از آن خداوند مىباشد كه بسيار مطلق است و غير از ذات حق هر چه هست نمود است نه وجود، ظهور و رقيقه است نه حقيقت؛ مثل منظره و عكسى در آينه.
از آن جا كه عارف وجود را از غير خدا سلب مىكند، در اين مسأله اختلاف عجيبى بين عرفا و فلاسفه در گرفته كه صدر المتألهين با بيان عقلانى تا حدودى مطلب عرفانى را ثابت كرده است و توانسته نظر فلاسفه و نظر عرفا را جمع كند. او براى وجود مراتب قايل مىشود و در عين حال طبق بيان او ميتوان عالم را ظهور حق دانست.
الا كل شىء ما خلا الله باطل
| |
و كل نعيم لا محالة زائل
(487)
|
در اين زمينه عرفا اشعار و تعابير مختلفى دارند، مولوى مىگويد:
ما همه شيران ولى شير علم
| |
حملهمان از باد باشد دم به دم
|
ما عدمهاييم هستىها نما
| |
تو وجود مطلق و هستى ما
|
هاتف مىگويد:
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
| |
وحده لا اله الا هو
|
از جمله اشعارى كه حافظ در اين زمينه دارد اين ابيات معروف اوست:
روشن از پرتو رويت نظرى نيست كه نيست
| |
منت خاك درت بر بصرى نيست كه نيست
|
ناظر روى تو صاحبنظرانند آرى
| |
سر گيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست
|
مصراع اول آن مشابه تعبير منسوب به حضرت امير عليه السلام است كه فرمود:
ما رايت شيئا الا و رايت الله قبله و بعد و معه.(488)
حاجى سبزوارى اين غزل حافظ را استقبال كرده و در آن مىگويد:
موسيى نيست كه دعوى انا الحق شنود
| |
ورنه اين زمزمه اندر شجرى نيست كه نيست
|
(489)
2- وحدت تجلى:
يكى ديگر از مسايل در جهان بينى عرفانى مسأله وحدت تجلى است؛ يعنى جهان با يك تجلى به وجود آمده است، در مقابل نظر فلاسفه و متكلمين كه از نظر متكلمين خداوند فاعل و خالق اشياست و به عدد اشيا هم فاعليت خداوند كثرت دارد؛ يعنى خداوند يك بار خالق آسمان، يك بار خالق زمين، يك بار خالق انسان و... است، ولى فلاسفه قايل به دو نوع خلقت هستند: يك خلقت بلاواسطه كه خداوند عقل اول را آفريد و عقل دوم و سوم تا عقل فعال و ديگر موجودات غير متناهى با واسطه آفريده شدند.
به اين ترتيب فلاسفه نيز ميان خداوند و موجودات جهان رابطه علت و معلول برقرار مىكنند، اما عرفا اين حرف را باطل ميدانند و مىگويند: تمام عالم از ازل تا ابد تنها با يك جلوه حق پيدا شده و آيه و ما امرنا الا واحدة(490) را نيز همين طور تفسير مىكنند. البته در فلسفه ملا صدرا اين مسأله حل شده و او تحقق در علت و معلول را رسانده به اين جا كه نتيجهاش با تجلى يكى مىشود.
انديشه وحدت تجلى را در اشعار حافظ مىتوان به خوبى يافت؛ مثلاً مىگويد: هر دو عالم يك فروغ روى اوست و نيز مىگويد:
حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد
| |
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
|
اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود
| |
يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد
|
3- عشق:
عرفا راز تجلى يا راز خلقت را عشق مىدانند با اشاره به اين حديث قدسى است كه: كنت كنزا مخفيا فاحببت أن اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف(491) آنان در مقابل فلاسفه قرار دارند كه عامل خلقت را علم و نه محبت خداوند مىدانند.
حافظ مىگويد:
طفيل هستى عشقند آدمى و پرى
| |
ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
|
4- حيات و تسبيح عمومى موجودات:
عرفا قايل به حيات و تسبيح عمومى موجودات مىباشند و به تعبير خود سريان عشق جمعى موجودات را مشاهده مىكنند كه ذرهاى در جهان خالى از عشق به حق نيست.
5- عالم مظهر جمال و جلال:
عالم مظهر جمال و جلال خداوند است و زيبايى و توازن كامل در جهان حاكم است و هيچ عيب و نقصى وجود ندارد.
6- معاد:
عرفا بيان خاصى از معاد مىكنند و قايل به بازگشت همه اشيا به حق مىباشند.
مولوى مىگويد:
جزءها را روىها سوى كل است
| |
بلبلان را عشق با روى گل است
|
آن چه از دريا به دريا مىرود
| |
از همان جا كامد آن جا مىرود
|
از سر كه سيلهاى تندرو
| |
وز تن ما جان عشقآميز رو
|
7- عدم اعتبار استدلال:
به نظر عرفا پاى استدلاليان چوبين بود؛ يعنى در راه رسيدن به معرفت، عقل و علم كافى نيست. براى رسيدن به حقيقت مجاهده و رياضت و تهذيب نفس لازم است.(492)
8- نظام احسن
در پاسخ به اين سؤال كه آن چه هست آيا نيكوترين نظام ممكن است؟