فلاسفه با مراجعه و تحليل خود عالم يا با استناد به كمال مطلق خداوند مىگويند: محال است نظامى بهتر از اين وجود داشته باشد.
البته نيمه فيلسوفان يا شاعرانى، مانند خيام و ابوالعلا معرى در زبان شعر و بيان غير جدى نسبت به عالم، زبان به اعتراض گشودهاند، اما يك عارف اساساً نمىتواند عالم را نظام احسن نداند. شيوه استدلال عرفا با منطق فلاسفه تفاوت مىكند، زيرا از نظر يك عارف حقيقى جهان جلوه حق و عكس روى اوست، پس اگر عارفى در جهان نقص ببيند در خدا نقص ديده و اين با كمال مطلق خداوند سازگار است.
از آن جا كه حافظ خود را يك عارف معرفى مىكند و از اصطلاحات و تعبيرات عرفانى استفاده مىكند با مراجعه به اشعار او اين انديشه را مىتوان يافت.
نيست در دايره يك نقطه خلاف از كم و بيش
| |
كه من اين مسأله بى چون و چرا مىبينم
|
يا
روى خوبت آيتى از لطف بر ما كشف كرد
| |
وين سبب جز لطف و خوبى نيست در تفسير ما
|
در جاى ديگر با توجه به اين مسأله كه خداوند از طاعت و عبادت بندگان بى نياز است مىگويد:
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است
| |
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را
|
حديث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جو
| |
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
|
عارف و فيلسوف هر دو در پى فهميدن راز جهان به دنبال حقيقتند، اما فيلسوف نمىتواند به آن برسد و لو بو على باشد چنان كه گفته:
دل گر چه در اين باديه بسيار شتافت
| |
يك موى ندانست ولى موى شكافت
|
اندر دل من هزار خورشيد برفت
| |
آخر به كمال ذرهاى راه نيافت
|
عدهاى شعر حافظ را دليل بر شك و حيرت در شناخت عالم مىدانند، اما حافظ مىخواهد بگويد: كسى از راه حكمت و فلسفه به رمز و راز هستى نرسيده است، براى اين كار بايد راه عرفان و سلوك كه راه عشق است پيموده شود پس:
حديث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جوى
| |
كه كس نگشود نگشايد به حكمت اين معما را
|
و از آن جا كه عرفا هميشه با دو گروه فلاسفه و زاهدان مدعى طرف بودهاند حافظ در جاى ديگر مىگويد:
راز درون پرده ز رندان مست پرس
| |
كاين حال نيست زاهد عالى مقام را
|
9 - مقام والاى انسان:
در عرفان انسان مقامى عالى و بلند دارد، زيرا انسان مظهر تام و تمام اسما و صفات حق و اصطلاحا خليفة الله الاعظم است. عرفا انسان را عالم كبير و عالم هستى را عالم صغير مىدانند و از انسان تعبير به جام جم يا جام جهان نما مىكنند؛ يعنى انسان با مراجعه به درون خود مىتواند به همه حقايق پى ببرد.
10 - موطن قبلى انسان
بر خلاف ديدهاى مادى كه مىگويند: انسان موجودى خاكى است و روح و روان او مولود فعل و انفعالهايى در همين طبيعت است، به نظر عرفا، انسان قبل از اين دنيا موطنى ديگر داشته كه مانند پرتوى از آن جا تابيده و بعد هم به آن جا بازگشت مىكند.
ما بدين در نه پى حشمت و جاه آمدهايم
| |
از بد حادثه اين جا به پناه آمدهايم
|
رهرو منزل عشقيم و ز سر حد عدم
| |
تا به اقليم وجود اين همه راه آمدهايم
|
يا
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم
| |
خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
|
چنين قفس نه سزاى من خوش الحانى است
| |
روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم
|
11- غربت انسان
يك عارف در جهان، احساس بيگانگى و عدم تجانس با ديگر اشيا مىكند. عرفا مىگويند: وجود واقعى انسان از جاى ديگر به او افاضه شده است؛ وطن اصلى او اين جا نيست؛ دنيا جاى موجودات صد در صد مادى و طبيعى است؛ اما انسان از نفخه الهى است، لذا در دنيا احساس غريبى مىكند و آرزو دارد كه به وطن اصلى خود باز گردد.
شاعران عارف مثالهاى طوطى و بازرگان، ناله نى، فيل و هندوستان، آشيانه مرغ و خرابه، آهوى وحشى و... را براى بيان تمثيلى از همين غربت انسان آوردهاند.
كه خواهد شد، بگوييد: اى رفيقان
| |
رفيق بى كسان يار غريبان
|
مگر خضر مبارك پى در آيد
| |
ز يمن همتش كارى گشايد
|
مگر وقت وفا پروردن آمد
| |
كه فالم لا تذر بى فرداً(493) آمد
|
لا تذر بى فرداً در تعبير عرفانى، (يعنى خدايا مرا در طبيعت باقى نگذار)
شيخ بهايى نيز قطعهاى دارد كه در زمينه اين حديث نبوى كه حب الوطن من الايمان(494) بحث مىكند و در پايان مىگويد:
اين وطن مصر و عراق و شام نيست
| |
اين وطن شهرى است كو را نام نيست
|
يعنى اگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از حب وطن سخن گفته، مراد بازگشت به وطن واقعى در آن جهان مىباشد.(495)
پايان