3 - آزادى و آزادگى:
قرآن لذايذ حلال را بر بشر حرام نكرده است، اما مطلب ديگرى هست و آن اين كه بعضى از انسانها مىخواهند آزاد زندگى كنند و سعى دارند حتى الامكان زنجير تقيدات را از دست و پاى خود بردارند.
البته يك سلسله احتياجات هست كه نمىتوانيم آنها را نداشته باشيم، مثل غذا و لباس، ولى يك سلسله قيود هست كه بشر براى خود پديد مىآورد و متناسب با آن قيدها، آزادى از او سلب مىشود. بعضى از افراد بشر اعتيادات خاصى دارند، مانند عادت به چاى و سيگار و رختخواب نرم و... به هر اندازه كه انسان بيشتر به اشيا عادت داشته باشد، بيشتر اسير آنها مىشود و بدون آنها نمىتواند زندگى كند، پس آزادى كمترى دارد. اما افرادى هستند كه بدون اين كه لذتهاى دنيا را بر خود حرام نمايند، مىخواهند ساده زندگى كنند تا مقيد و اسير آنها نباشند و سبكبار و سبكبال حركت كنند.
به قول شاعر:
در شط حادثات برون آى از لباس
| |
كاول برهنگى است كه شرط شناور است
|
كسى كه مىخواهد در درياى اجتماع و حل مشكلات آن وارد شود اول بايد برهنه شود.با تعلقات زياد، شناورى در اين دريا امكان ندارد. از اين رو مىبينيم شيوه زندگى پيامبران عظام و رهبران بزرگ اجتماع نيز همواره سادهزيستى بوده، زيرا زندگى پر تجمل با رهبرى سبكبالانه نمىسازد.
اولين چيزى كه در سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىخوانيم اين است كه آن حضرت خفيف الموونة و داراى مخارج اندك بودند. ساير پيامبران نيز چنين بودند.
درباره حضرت عيسى عليهالسلام هست كه دابته رجلاه و سراجه بالليل القمر(413)
مىبينيم گاندى هم كه مىخواهد جامعهاش را از چنگال استعمار نجات دهد، كاملاً زاهدانه زندگى مىكند و به ملتش هم مىگويد: اگر مىخواهيد از يوغ استعمار آزاد شويد، بايد ابتدا از قيود خودتان آزاد شويد و سادهزيستى پيشه كنيد.
4 - درك لذايذ معنوى:
فلسفه ديگر زهد اين است كه اگر انسان در لذات مادى (حتى لذات مادى حلال) غرق بشود، در همين دنيا از لذات معنوى محروم مىشود. براى كسى كه جزء صابرين و صادقين و مستغفرين بالاسحار باشد، نماز شب لذت و بهجتى دارد كه هيچ وقت براى يك لحظه، آدم عياش، آن چنان لذتى را حس نمىكند. ما اگر مثلاً سر شب دور هم بنشينيم و پاسى از شب را به گفتن و خنديدن و خوردن (ولو اين كه همه حلال باشد) سپرى كنيم و سپس از فرط پرخورى مثل يك مرده در رختخواب بيفتيم، آيا توفيق پيدا مىكنيم كه دو ساعت مانده به طلوع آفتاب بيدار شده، از عمق روح به نيايش بپردازيم؟
پس اگر انسان بخواهد لذتهاى معنوى و الهى را درك كند، چارهاى جز كم كردن لذتهاى مادى ندارد، لذا كسانى كه چنان توفيقاتى داشتهاند به اين لذتهاى مادى كه ما دل بستهايم، اعتنايى نمىكنند. به تعبير بوعلى سينا، رياضت و زهد يك عارف عبادت است از ورزش دادن و آماده كردن قواى وهم و خيال و حس، براى اين كه وقتى مىخواهد آينه روح خود را در مقابل ملكوت بگيرد، آنها ثقيل و مانع نباشند، تا بتواند رو به خدا بايستد.
حال بايد پرسيد: زهد با اين اهداف و فلسفهها آيا يك زهد مرده است يا زنده؟ آن كه زهد مىورزد تا ايثار كند، تا با بينوايان همدردى كند، تا در اجتماع سبكبار و آزاد باشد، تا روح انسانيش آزاد بوده و بتواند با خداى خود مناجات كند، يك مرده است يا زنده؟ مسلماً اين زهد موجب حيات و زندگى است و زهد على بن ابى طالب عليه السلام و ديگر معصومين عليهم السلام هم بر همين اساس بوده است.
على عليهالسلام در عين زاهد بودن، رهبر اجتماع خود هم بود، پس اين زاهدهايى كه مىبينيم مظهر زهدشان فقط اين است كه با كسى حرف نزنند و به كسى كارى نداشته باشند، زهدشان يك زهد مرده است و زهد اسلامى نيست و اسلام از چنين زهدها و زاهدهايى بيزار است.(414)
خلاصه كتاب « امدادهاى غيبى در زندگى بشر»
خورشيد دين هرگز غروب نمىكند.
دنياى ما دنياى تغيير و تحول است، و همه چيز عوض مىشود، مىخواهيم ببينيم آيا دين نيز همين طور است؟ و در تاريخ بشر دوره بخصوصى دارد كه پس از آن بايد از بين برود و يا اين كه هميشه در ميان مردم باقى است و هر قدر عليه آن قيام شود باز به شكلى وجود خواهد داشت و خلاصه از بين رفتنى نيست.
ويل دورانت كه خود بىدين است در كتاب درسهاى تاريخ مىگويد: دين صد جان دارد. هر چيزى با يك بار ميراندن براى هميشه مىميرد، اما دين را صد بار هم بميرانيم باز زنده مىشود. اين مطلب را كه دين مردنى نيست مىخواهم بر پايه علمى بررسى كنيم و ببينيم كه طبق قانون طبيعت چه چيز رفتنى است و چه چيز هميشه باقى خواهد ماند. البته بحث راجع به پديدههاى اجتماعى است نه امور خارج از اجتماع بشر.
پديدههاى اجتماعى در مدتى كه باقى هستند حتماً بايد با خواستههاى بشر تطبيق كنند؛ يعنى يا خود آنها خواسته بشر باشند و يا وسيلهاى براى تأمين خواستههاى انسان. خواستههاى بشر نيز دو قسمند: خواستههاى طبيعى و خواستههاى غير طبيعى (اعتيادى).
خواستههاى طبيعى ناشى از نيازهاى طبيعى بشر است، و هنوز كسى مدعى نشده كه علت و رمز درخواست آنها از سوى بشر را كشف كرده. از اين خواستههاى طبيعى مىتوان حقيقت جويى، ميل به زيبايى، ميل به توليد نسل و ميل به همدردى با همنوع را نام برد.
غير از اينها يك سلسله خواستهها هستند كه اعتيادات ناميده مىشوند و قابل ترك دادن و عوض كردن هستند؛ مثلاً اكثر مردم عادت به چاى دارند و خيلىها معتاد به سيگارند، اينها كم كم بصورت خواسته درآمده و انسان آنها را مثل امور طبيعى خواهان مىشود، ولى چون اين درخواست مصنوعى است، قابل ترك است و مىشود نسل يا فردى را طورى تربيت كرد كه حتى فكر اينها را هم نكنند، اما امور طبيعى را نمىتوان ترك داد؛
مثلاً كمونيسم در اوائل كار با شعار اشتراكى كردن، هر اختصاصى، حتى تشكيل خانواده و اختصاص زن و شوهر و فرزندان به همديگر را نفى مىكرد، ولى چون اين امر بر خلاف طبيعت بشر بود موفق نشد.
با مقدمه فوق معلوم مىشود كه اگر دين بخواهد باقى بماند، لا اقل بايد داراى يكى از اين دو خاصيت فوق باشد: يا در ژرفاى فطرت جا داشته باشد، كه در آن صورت تا بشر هست دين هم خواهد بود يا لااقل وسيله و تأمين كننده برخى از خواسته و احتياجات بشر باشد، البته به شرطى كه چيز ديگرى نتواند جاى آن را بگيرد وگرنه اگر چيزى مىتوانست، مثل دين يا بهتر از دين آن حاجتى را كه دين تأمين ميكرد برآورده كند، باز هم دين از ميان مىرفت؛ يعنى بايد تأمين كننده منحصر به فرد برخى احتياجات باشد و اتفاقاً دين هر دو خاصيت را دارد:(415)
در مورد اول، يعنى اين بحث كه دين در نهاد بشرى قرار داده شده است ابتدا بايد بحثى درباره نظرات موجود درباره علل پيدايش دين داشته باشيم:
نظريه فطرى بودن دين را اول بار خود قرآن مطرح كرده است كه: فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها(416) و قبل از اسلام چنين ديدگاهى در جهان وجود نداشت و تا قرن هفدهم و هيجدهم و نوزدهم ميلادى دانشمندان در اين زمينه نظريات ديگرى داشتند؛ در حالى كه اكنون مىبينيم كاوشهاى روانى همين نظريه قرآن را تاييد ميكند.
درباره علل پيدايش دين فرضيههاى زيادى پيدا شده كه در اين جا به اجمال عرض مىكنم.
عدهاى گفتند: دين مولود ترس است، بشر از طبيعت مىترسيده و مىخواسته به جايى پناه ببرد، لذا خدا را براى خود ساخته است.
بعضى گفتند: علت اين است كه بشر علاقهاى به عدالت دارد و وقتى دنيا را غرق در بىعدالتى مىبيند براى تسكين آلام خود دين را مىسازد.
بعضى گفتند: علت آن جهل بشر است؛ يعنى بشر مىخواسته حوادث جهان را تعليل كند، چون علتها را نمىشناخته علت ماوراء طبيعى براى حوادث فرض كرده است.
صاحبان نظر اخير گفتند: اگر علم را توسعه بدهيد، دين از ميان مىرود. عالم شدن مساوى است با بىدين شدن، اما ديدند علم آمد و دين باقى مانده و دانشمندان طراز اولى همچون پاستور و... در آستانه دين زانو زدند.
ماركسيستها آمدند و گفتند: اصلاً بحث علم مطرح نيست. دين وسيلهاى براى كسب امتياز در جوامع طبقاتى است؛ بعد از اين كه بشر از جامعه اشتراكى به جامعه فئوداليستى و كاپيتاليستى كشيده شد، طبقه حاكمه براى حفظ منافع خود دين را اختراع كرد تا طبقه محكوم قيام نكند، بنابراين اگر شما جامعه اشتراكى به وجود آوريد و طبقات را از ميان برداريد دين هم از ميان خواهد رفت. اين فرضيه نتوانست جاى پايى براى خود باز كند، زيرا از طرفى اثبات شد كه دين از مالكيت قديمىتر بوده، از طرف ديگر توجيه آنها با واقعيت تاريخ تطبيق نمىكند، زيرا دين اغلب از ميان طبقات ضعيف و محكوم ظهور كرده و بيشتر ياران پيامبران طبقه زيردست و محروم بودهاند.(417)
فرضيهاى را هم فرويد آورد و گفت: بشر در اجتماع از نظر جنسى محروميتهائى پيدا مىكند كه باعث مىشود غريزه عقب رانده شده، به شعور ناخودآگاه برود. قيود اجتماعى جلوى بروز اين غريزه به عقب رانده شده را مىگيرد، لذا اين محروميتها از راهها و به شكلهاى ديگرى بروز مىكند كه يكى از آنها دين است. نتيجه حرف فرويد اين بود كه اگر آزادى جنسى مطلق بدهيم، ديگر دين هم وجود نخواهد داشت. اما طولى نكشيد كه خود فرويد هم از حرف خود پشيمان شد و شاگردانش هم نظر او را نپذيرفتند و از همين جا نظريه فطرى بودن دين پيدا شد.
در مورد فطرى بودن دين دانشمندان زيادى نظر دادهاند، از جمله يونگ شاگرد فرويد كه مىگويد: اين جمله فرويد كه دين از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مىكند صحيح است، اما عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمايلات جنسى كه به شعور باطن گريختهاند نمىباشد، بلكه روان ناخودآگاه جزء سرشت بشر است، و عناصر رانده شده مىروند و به آن ملحق مىشوند؛ دين هم جزء امورى است كه در روان ناخودآگاه بشر به طور فطرى و طبيعى وجد دارد.
ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف آمريكايى در كتاب دين و روان مىگويد: درست است كه سرچشمه بسيارى از اميال درونى ما امور مادى و طبيعى است، ولى بسيارى از آنها هم از ماوراى اين دنيا سرچشمه مىگيرد... به همان دليل كه يك سلسله غرايز مادى ما را با اين دنيا پيوند مىدهد، غرايز معنوى هم ما را با دنياى ديگر پيوند مىدهد.
آلكسيس كارل، جراح و فيزيولوژيست معروف، در كتاب نيايش مىگويد:
دعا عالى ترين حالت مذهبى در انسان است و حقيقت آن پرواز روح بشر است بسوى خدا. در وجدان انسان شعله فروزانى است كه گاه و بيگاه انسان را متوجه خطاهاى خويش مىكند و همين شعله فروزان است كه انسان را متوجه خطاهاى خويش مىكند و همين شعله فروزان است كه انسان را از راه كجى كه مىرود باز مىدارد.
انيشتين علت گرايش به مذهب را در همه طبقات يكسان نمىداند و مىپذيرد كه ديندارى بسيارى از مردم ناشى از ترس، جهل و اميد به يك مبدا براى اتكا است و مىگويد: خداى اين افراد، خداى واقعى نيست.
وى در ادامه مىگويد: ولى در اين بين يك عده قليلى هم هستند كه يك معنى واقعى از وجود خدا را كه واقعاً داراى خصايص و مشخصات بسيار عالى و غير قابل قياس با عقيده سايرين است دريافتهاند. در اين حالت فرد به كوچكى آمال و هدفهاى بشر و عظمت امور ماوراى طبيعت پى مىبرد.
مطابق اين بيان در انسان يا حداقل در بعضى از انسانهاى رشديافته چنين احساسى است كه مىخواهد از وجود محدود خود خارج شود و به خدا و منبع هستى متصل گردد. اين همان است كه قرآن كريم مىفرمايد: الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب
(418)
از مجموع نظرات اين دانشمندان معلوم مىشود كه اولا در ميان خود منكرين دين، راجع به منشأ دين وحدت نظرى وجود ندارد، و ثانياً بسيارى از دانشمندان معروف جهان به فطرى و طبيعى بودن دين نظر دادهاند.(419)
در مورد مطلب دوم بايد بيان كنيم كه چگونه دين تأمين كننده خواستههاى فردى و اجتماعى بشر است و جانشين هم ندارد.
در توضيح اين كه بشر از لحاظ شخصى و فردى محتاج به دين است، بايد گفت كه همين كه ابديت به فكر بشرى مىآيد، با جهان ديگر پيوند برقرار مىكند و اين قدرت فكرى در او تمايلات ابديت خواهى به وجود مىآورد. و اين گونه خواستههاى عظيم در ساختمان بدنى و جسمانى محدود و فانى شونده جور در نمىآيد. اينجا است كه يك عدم تعادل عجيب و ناراحت كنندهاى ميان آرزوها و استعداد جسمانى خود مىبيند.
حال اين اشكال پيش مىآيد كه اگر بناست انسان محو و نابود شود، اين تفكرات و تمايلات وسيع و گسترده چقدر بيهوده و خردكننده است. بسيارى از كارهايى كه بشر براى باقى ماندن نام خود انجام مىدهد نشانگر همين آرزوى جاودانى است، ولى كيست كه نداند كه اگر شخص وجود نداشته باشد، باقى ماندن شهرت و نام وى هيچ فايدهاى نخواهد داشت، تنها چيزى كه احساس و احتياج را به طور كامل و مطمئن پاسخ مىدهد دين است. به قول ويكتور هوگو آنچه كه زندگى را براى انسان گوارا و لذتبخش مىكند و افق ديد او را وسيع مىسازد، همان چيزى است كه دين به او ميدهد؛ يعنى اعتقاد به جهان ابديت، به خلود و بقاى بشر.
براى توضيح اجتماعى بشر به دين بايد گفت كه ركن اساسى در اجتماعات، اخلاق و قانون است. اجتماع به اين دو نيازمند است و پشتوانه اين دو هم فقط دين است. تمام مقدساتى كه اجتماع بشر دارد، مثل عدالت، آزادى، مساوات، انسانيت، همدردى و... تا پاى دين در ميان نباشد، حقيقت پيدا نمىكند و مثل چاپ اسكناس بدون پشتوانه است. درست شبيه اعلاميه حقوق بشر كه فرنگيان منتشر كرده و خودشان هم قبل از ديگران آن را نقض كردهاند؛ چون متكى به ايمانى كه از عمق و وجدان بشر برخاسته باشد، نيست.
ممكن است پرسيده شود كه اگر دين فطرى است چرا گروههايى از مردم از دين خارج مىشوند يا چرا بعضى دانشمندان بىدينند.
دلايل مختلفى براى اعراض مردم از دين وجود دارد: مثلاً دانشمند امريكائى، والتر اسكارلند برگ، دو دليل درباره علت بى ايمانى برخى از دانشمندان به خدا ذكر مىكند: يكى نامساعد بودن بعضى از محيطهاى اجتماعى كه انكار وجود خدا را ايجاب و توجيه مىكند. مورد ديگر سوء تفاهمى است كه در مسأله خدا براى بعضى از دانشمندان پيدا مىشود؛ آنها در كودكى خدا را از طريق كسانى مىشناسند كه تلقى نادرستى از خدا دارند؛ آنها ذات خدا و صفات و طرز دستاندركار بودن خدا در عالم را طورى تعليم مىبينند كه با عقل جور در نمىآيد و وقتى آن دانشمند با عقل و منطق آشنا شد، آن ايمان نامعقول را نفى مىكند و چون مىپندارد عقيده به خدا جز به همان شكل غير منطقى نبايد باشد، منكر خدا مىشود؛ پس در واقع آن چه كه آنها انكار مىكنند مفهوم واقعى خدا و دين نيست، چيز ديگرى است، اما علت اعراض از دين منحصر در اينها نيست.
يكى ديگر از چيزهائى كه موجب اعراض و تنفر مردم از خدا و كلا همه معنويات مىشود، آلوده شدن محيط و غرق شدن افراد در شهوت پرستى و هوا پرستى است و بديهى است كه غرق شدن در شهوات پست حيوانى با هر گونه احساس تعالى منافات دارد.
براى همين اقوامى كه مىخواهند روح اخلاق و شهامت و شجاعت را در قوم ديگرى بكشند، وسائل عياشى و شهوترانى آنها را فراهم مىكنند. همانطور كه در اندلس اين واقعه رخ داد و امروز نيز استعمار غرب آن را در كشورهاى اسلامى به كار گرفته است.
در زبان دينى اين مطلب اينطور بيان شده است كه وقتى دلها را كدورت و قساوت مىگيرد، نور ايمان در دلها راه نمىيابد؛ ان الله لا يهدى القوم الفاسقين
(420)
دليل چهارم براى اعراض از ناسازگارى و ستيزى است كه برخى از مبلغان دينى بى خرد ميان دين و ساير غرائز فطرى بشرى ايجاد مىكنند و بجاى اين كه دين را تعديلكننده غرايز ديگر معرفى كنند آنرا ضد و دشمن ساير فطريات بشر معرفى مىكنند.
توضيح مطلب اين كه در سرشت بشر تمايل به بسيارى از چيزها نهاده شده كه همه در مسير تكامل بشر لازم است، و همانطور كه هيچ عضوى بيهوده نيست، هيچ تمايل بيهودهاى كه محتاج به ميراندن باشد هم وجود ندارد.
هيچ يك از اين تمايلات با يكديگر سر جنگ ندارد و اگر سهم هر يك به عدالت داده شود، هماهنگى كامل بين آنها برقرار مىشود و ناهنماهنگى آنجاست كه يكى بيش از حد سير و ديگرى گرسنه باشد.
معنى فطرى بودن قوانين اسلامى هم همين هماهنگى آن و عدم ضديت آن با ساير احتياجات واقعى انسان است، ولى بعضى مقدس مآبان مىگويند:
اگر مىخواهى دين داشته باشى به همه چيز پشت پا بزن؛ مال و مقام و فرزند را رها كن، از علم بگريز كه حجاب اكبر است؛ شاد مباش و شادمان مكن و...
بديهى است وقتى زهد، ترك وسائل معاش، ترك موقعيت اجتماعى و انزواى از مردم شناخته شود و علم علم دشمن دين دانسته شود و علما را به نام دين در آتش افكنند مردم به دين بدبين خواهند شد، لذا مربيان دين بايد بكوشند اولاً خود، دين شناس شوند و به نام دين مفاهيم نامعقولى در اذهان مردم وارد نكنند.
ثانياً در اصطلاح محيط بكوشند و از آلودگيهاى اخلاقى محيط تا حد امكان بكاهند، و ثالثاً و همه مهمتر اين كه، اسم دين با فطريات مردم مبارزه نكنند. آن وقت است كه خواهند ديد مردم يدخلون فى دين الله افواجا
(421)
(422) [استاد مطهرى عوامل اعراض مردم از دين را به نحو مفصلتر، در كتاب علل گرايش به ماديگرى آوردهاند. كه در دفتر هفتم از خلاصه آثار به آن خواهيم پرداخت.
(423)]
امدادهاى غيبى در زندگى بشر
شايد عدهاى با ديدن عنوان امدادهاى غيبى فكر كنند قرار است يك سلسله خرافات مطرح شود يا بگويند در عصر علم و دانش كه بشر همه چيز را تحت مشاهدات عينى و حسى خود در آورده است مددهاى غيبى يعنى چه؟ و اين بحثها در اين زمان، ديگر بىمعنى است، اما بايد گفت كه مطلب، درست بر عكس است يعنى چنين برخوردى ضدعلم است و با روح علمى ناسازگار نيست و از جهالت هم بدتر است، زيرا جاهل به دنبال علم مىرود، اما كسى با چنين فكرى با جمود فكرى، حتى حاضر به تحقيق هم نيست. اگر كسى را ديديد كه در همه رشتهها گواهى نامه تحصيلى دارد، در عين حال سخنى را بدون دليل قبول يا انكار مىكند، بدانيد عالم واقعى نيست.
من در اين جا نمىخواهم بگويم كه تمام سخنان مرا بپذيرد، بلكه مىخواهم از همان خاصيتى استفاده كنم كه هميشه دين در برابر علم داشته است. دين هميشه محرك علم بوده است به سوى تحقيق و من با طرح اين مسأله مىخواهم محرك روح تحقيق و توجه شما باشم.
غيب يعنى آن چه از حواس ظاهرى ما نهان است و پشت پرده محسوسات قرار دارند. در قرآن هم اين كلمه زياد بكار برده شده است؛ مثلاً قرآن كريم در وصف متقين مىفرمايد: الذين يؤمنون بالغيب(424) يا و عنده مفاتيح الغيب لا يعلمها الا هو(425) نقطه مقابل غيب شهادت است؛ يعنى آن چه ما در آن با حواس خود سر و كار داريم و براى ما محسوس و ملموس است، اما همين حواس براى ايمان و اعتقاد به غيب كافى نيست، و بايد قوه عقل - كه خود مرتبه غيب وجود ماست - دست به كار شود و يا قوهاى نهانتر از عقل بايد غيب را شهود كند.
پيامبران نه تنها آمدهاند كه مردم را به غيب و ماوراى ظاهر، مؤمن كنند بلكه مىخواهند ميان مردم و غيب رابطه برقرار نمايند و مردم را به عنايتهاى خاص غيبى مؤمن كنند. اينجاست كه مسأله غيب با زندگى بشر عملاً تماس پيدا مىكند.(426)
اين كه گفتيم: غيب يعنى آن چه در پس پردهاى نهان است و در قرآن هم درباره اهل قيامت آمده: و كشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد(427) يا از اميرالمؤمنين عليهالسلام، نقل شده كه: لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا(428) مسلماً منظور از آن پرده، پرده جسمانى نمىباشد، بلكه اين پرده همان حجاب و محدوديت حواس ماست.
به بيان ديگر، عقل موجودات را به دو قسمت محدود و نامحدود تقسيم مىكند. جسم محدود از نظر زمان و مكان حد معينى دارد؛ يعنى در زمان و مكانى هست و در زمان و مكان ديگر نيست، حالا اگر موجودى از نظر زمانى و مكانى نامحدود باشد، آنگاه در همه زمانها و مكانها هست، پس محيط بر مكان و زمان است. و در اين وقت حواس ما كه خود محدود به زمان و مكان است، از درك آن عاجز مىباشد؛ مثل ماهى كه تا وقتى در آب است، نمىداند آب چيست و كجاست،(429) پس غيب بودن غيب و راز غيب بودنش مربوط به مقدار توانايى دستگاههاى ادراكى و حسى ماست نه به وجود حايل و مانعى بين اين دستگاهها و غيب.
همان طور كه مولوى در داستان ديدن فيل در تاريكى به خوبى ترسيم مىكند كه حس لامسه خيلى كمتر و ناقصتر از حس باصره عمل مىكند؛ تمام حواس ما نسبت به عقل در دريافت غيب نيز چنيناند.(430)
اين كه عقل از چه راه وجود جهانى ديگر را كشف مىكند، بحث مفصلى لازم دارد، كه مختصرا اشارهاى مىكنيم: فلسفه در تحليل نهايى به اين جا رسيده كه همه چيز در جوهر و ذات خود متغير است. جهان يك واحد در حال حركت است و دائما در حال حدوث و فناست.
طبق اين نظر غير قائم بالذات بودن جهان، واضحتر از آن است كه نيازى به توضيح داشته باشد، زيرا در اين بحث نيست كه جهان تدريجا و دائماً از عدم بوجود مىآيد و استمرارا دستى او را بوجود مىآورد و فانى مىسازد و اين جهان، هستى و نظم و حيات خود را از جهان ديگر دارد.
اما گذشته از اينكه اشياء در اصل هستى خود از غيب مدد مىگيرند، در زندگى بشر يك سلسله مددهاى غيبى خاصى هم وجود دارد. در قرآن خدا را با دو صفت رحمان و رحيم ياد مىكند. اينها هر دو مشتق از رحمتند با اين تفاوت كه رحمت رحمانى شامل شامل همه موجودات است. زيرا وجود و جود آنها و وسايلى كه براى بقاى آنها آفريده شده، رحمت است ولى رحمت رحيميه عبارت از الطاف و دستگيرىهاى خاصى كه انسان در اثر حسن انجام وظيفه مستحق آن مىگردد و پيامبران آمدهاند كه ما را به اينگونه مددهاى غيبى مؤمن نمايند. با چنين ايمانى ما وارد معامله با خدا مىشويم. حس مىكنيم كه با انجام اعمال نيك خدا ما را پاداش داده، حفظ مىكند و با انجام گناه كيفر مىدهد.
(431)
به هر حال بشر زندگى فردى و اجتماعى بشر مشمول لطفها و رحمتهاى خاصى مىشود كه او را مدد مىرساند. كمكهاى غيبى به صورت فراهم شدن شرائط موفقيت است و گاه به صورت الهامات و هدايتها. ولى بايد دانست كه اين چنين نيست كه انسان دست روى دست بگذارد تا دستى از غيب برون آيد و كارى بكند. خير! مددهاى غايبى دو شرط دارد: اول عمل و كوشش و مجاهدت، دوم نيت خالص داشتن.