انسان بر آستان دين
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى ج 8 »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام

- ۱۵ -


الهيون و خصوصا اسلام صريحا خلقت عالم را بر حق و عين حسن و خير مى‏دانند و معتقدند هيچ كاستى و زيادتى، هيچ باطلى و لغوى در نظام هستى وجود ندارد.

نظريه سوم هم مى‏گويد كه جهان تلفيقى از خير و شر است، زيرا ما در جهان، دوگانگى (خير و شر، حق و باطل، عدل و ظلم، كمال و نقص و...) مى‏بينيم و اين نشانه آن است كه در مبدا و منشأ هستى دوگانگى وجود دارد، زيرا با وجود دوگانگى در عالم، نمى‏شود مبدا آن واحد باشد. فكر ثنويت و دوگانه‏پرستى هم كه در ايران باستان وجود داشته، از اين جا ناشى شده است؛ هر چند كه آن‏ها عاقبت جهان را غلبه سپاه خير و نابودى سپاه شر مى‏دانند.

ما بحث خير و شر را قبلاً در كتاب عدل الهى مفصلاً شرح داده‏ايم؛ در اين جا فقط اجمالاً اشاره‏اى مى‏كنيم كه در حكمت الهى، اصالت يا حق و خير است و نقص‏ها و شرور و زشتى‏ها در تحليل نهايى به نيستى‏ها منتهى مى‏شود نه به هستى‏ها. شر از آن جهت كه هست شر نيست، بلكه چون منشأ يك نيستى در چيز ديگر مى‏شود، شر است. شرور ضرورت هايى هستند كه لازمه لاينفك خيرها مى‏باشند و به منزله نمود هايى در مقابل بودها (خيرها) مى‏باشند كه اگر آن بودها بخواهند باشند، اين نمودها هم قهرا ظاهر مى‏شوند؛ بدين بيان كه مسأله اصلى، مسأله پيدايش ماهيت به تبع وجود است. هستى مطلق (خداى تبارك و تعالى) خير محض است كه در او هيچ شر و نقصى راه ندارد، نه ماهيتى در كار است و نه نيستى، اما مخلوقات كه همه فعل خداوند محسوب مى‏شوند، ضعف وجودى دارند، زيرا كه لازمه فعل بودن يك فعل، تأخير از فاعل و ماهيت داشتن است، پس نيستى در عين اين كه اصالت ندارد به خاطر ماهيت داشتن مخلوقات لزوماً در هستى راه پيدا مى‏كند و چون عالم طبيعت (ناسوت) ضعيف‏ترين عالم وجود است، نشانه‏هاى ماهيت و نيستى در آن بيشتر پديدار مى‏شود.

بدين ترتيب اگر نظام هستى را از بالا و از جهت هستى‏اش بنگريم، باطل و نيستى‏اى در آن راه ندارد و نور است، اما اگر از پايين نگاه كنيم، سايه مى‏بينيم و سايه چيزى نيست جز نبودن نور در يك محدوده و بودن نور در اطراف آن.

براى همين مى‏گويند: ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحيم؛(360) (عالم هستى با بسم الله الرحمن الرحيم ظاهر شد). يعنى از يك ديد خيلى عالى، عالم جز الله و رحمانيت او و رحيميت او چيز ديگرى نيست؛ يعنى عالم دو چهره دارد:

چهره رحمانيت (از اويى) و چهره رحيميت (به سوى اويى) و ساير اسما و صفات الهى در واقع از اين‏ها ناشى مى‏شوند، حتى اسم‏هاى قهار و جبار و منتقم هم ناشى از لطف خدا هستند.(361)

حق و باطل در جامعه و تاريخ:

قسمت دوم بحث حق و باطل مربوط مى‏شود به خود بشر؛ يعنى صرف نظر از كل عالم طبيعت، خود بشر آيا بنفسه موجودى حق جوست يا شرير و مفسد. اين جا هم چند نظريه وجود دارد:

الف - اصالت شر:

فيلسوفان ماترياليسم معتقدند كه انسان بذاته موجودى شرور و ظالم است و اگر در تاريخ بشر، اخلاق و ارزش‏هاى انسانى ديده مى‏شود، ناشى از جبر طبيعت و لازمه زندگى اجتماعى است. انسان‏ها ديدند اگر با هم قرارداد صلح اجبارى نبندند، نمى‏توانند در مقابل مشكلات طبيعى از خود دفاع كنند. جبر بيرونى انسان را وادار كرد خوب باشد. اين همان نظريه داروينيسم اجتماعى است كه مى‏گويد: اتحاد به خاطر وجود دشمن مشترك است و اگر آن دشمن از بين رفت، خود متحدين به جنگ هم مى‏روند. قايلين به اين نظر، به علت همين طبيعى و ذاتى بودن شرارت، بشر را قابل اصلاح نمى‏شمارند و ارايه نظريات اصلاحى را اشتباه مى‏دانند و به همين دليل عموماً خودكشى را تجويز مى‏كنند و مى‏گويند: كار خير، پايان دادن به شر است و وجود انسان شر است. پس بايد خودكشى و ديگركشى كرد! قرآن در مورد ابتداى آفرينش بيان مى‏كند كه ملائكه با همين نظر بدبينى به سرشت انسان گفتند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء(362) و خدا هم آن‏ها را تخطئه نكرد، بلكه فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون؛(363) يعنى شما درست مى‏گوييد، اما روى ديگر سكه را نديده‏ايد.

ب - اصالت خير:

عده‏اى ديگر مى‏گويند: طبيعت انسان بر خير و عدالت و درستى است، اما علل خارجى او را فاسد مى‏كند. ژان ژاك روسو اعتقاد دارد كه انحراف و نادرستى‏ها از جامعه به بشر تحميل مى‏شود، لذا وى به جامعه بدبين است و مى‏گويد: براى نجات بشر بايد حتى الامكان به طبيعت برگشت.

بدين جهت وى به تمدن جديد خوش بين نيست. نظر وى تا حدى شبيه نظريه اسلام در مورد فطرت است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كل مولود يولد على الفطرة حتى يكون ابوده يهودانه و ينصرانه(364) كه در اين جا انحراف يهودى يا نصرانى شدن مثالى براى انواع انحراف‏هاى اجتماعى و پدر و مادر نيز به عنوان نمونه‏اى از عوامل اجتماعى ذكر شده‏اند، پس اين نظريه به سرشت بشر خوش بين است و اصالت را بر حق مى‏داند و انحراف را معلول علل خارجى.

ج - اصالت خير و شر:

عده‏اى مى‏گويند: در جامعه بعضى پيرو حقند و بعضى مايل به باطل، در نتيجه جامعه ممزوجى است از خير و شر، زيرا انسان ممزوجى از اين دو مى‏باشد، لذا نزاع بين حق و باطل در صحنه وجود فرد و اجتماع هميشه جريان دارد. حال غلبه با كدام است بحث ديگرى است كه ما معتقديم غلبه نهايى با حق است.

هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون(365) البته ما قايل به اصالت داشتن هم خير و هم شر نيستيم.

د - ماترياليسم تاريخى يا نفى اصالت خير و شر:

هگل فلسفه‏اى را بنا كرد كه اعتقاد به رشد و تكامل، اساس آن بود و ماركس هم با استفاده از منطق ديالكتيك او بينش مادى خود را - كه مدعى خوش‏بينى به آينده است - بنا نهاد.

فلسفه تاريخ ماركس بر چند اصل مبتنى است:

1 - نفى فطرت و غريزه:

يعنى همه چيز انسان را جامعه به او داده است و حتى جامعه به فرد غريزه اخلاقى را تحميل مى‏كند، وگرنه انسان در ذات خود نه خوب است و نه بد، بلكه به منزله ماده خامى است كه تحويل كارخانه جامعه داده مى‏شود.

2 - اصالت اقتصاد:

از نظر جامعه‏شناسى ماركسيسم همه سازمان‏هاى اجتماعى در يك سطح نيستند و جامعه، مثل ساختمانى كه زيربنا دارد و زيربناى جامعه اقتصاد است و خود اقتصاد هم ساخته روابط توليد و ابزار توليد است، پس شكل ابزار توليد است كه باعث تغيير اوضاع و احوال اقتصادى مى‏شود و اين باعث تغيير نهادهاى اجتماعى و در نتيجه تغيير رفتار انسان‏ها مى‏شود، پس شناخت انسان‏ها مبتنى بر شناخت وضع اقتصادى و ابزار توليد آن‏هاست. خوبى‏ها و بدى‏ها هم همه تابع نظام توليدند.

بر اين اساس همه جوامع بايد اين سير واحد را طى كنند: اشتراك اوليه، برده‏دارى، فئوداليسم (ارباب - رعيتى)، بورژووازى (سرمايه دراى)، سوسياليسم و كمونيسم. بدين بيان كه بشر ابتدايى، هنوز صنعتى نداشت و ابزار توليدش فقط سنگ‏هاى تيز براى شكار حيوانات بود. هر روز صبح گرسنه از غار خارج مى‏شد و شب سير بر مى‏گشت و در اين دوره، ثروتى نبود تا انسان‏ها برايش نزاع كنند و از طرفى دشمن مشترك (طبيعت و حيوانات درنده) باعث اتحاد و عدالت بين آن‏ها شده بود، اما پس از مدتى بشر كشاورزى و دامپرورى و ساختن ابزارهاى كامل‏تر را آموخت و توانست اضافه بر نيازش توليد كند و از اين جا استثمار پيدا شد، زيرا قبلا هر كس اجباراً بايد براى خود كار مى‏كرد، ولى حالا مى‏شد كسى با استفاده از كار ديگران زندگى كند و بدين ترتيب مالكيت خصوصى برده دارى، زمين دارى و... و به تبع، ظلم و استثمار شروع شد، زيرا بناى اقتصادى كه خراب شد، بشر هم فاسد شد؛ يا استثمارگر شد يا استثمار شده، زيرا با آمدن مالكيت خصوصى، ما به من تبديل گشت. در دوره‏هاى بعد هم چون مالكيت خصوصى وجود داشت، هر چه ظهور كرد تنها بدى و ظلم بود، در نتيجه تنها در دوره اشتراك، حق و عدل بر جامعه حاكم بوده است و براى رسيدن به چنان جامعه‏اى بايد ابزار توليد آن قدر رشد كند تا دوباره مالكيت خصوصى از بين برود و مالكيت، عمومى شود.

بر اين اساس، ماركسيسم، انسان را قابل اصلاح نمى‏داند و هر نظريه اصلاحى را با وجود مالكيت بى فايده مى‏شمارد، زيرا براى بشر اختيارى قابل نيست و او را تابع جامعه و محكوم به جبر تاريخ و نظام اقتصادى مى‏داند و مى‏گويد: تحول جامعه، مثل تولد نوزاد است كه تا موقعش نرسد، زايمان محال است. با اين بيان، همه معتقدين به اصالت اجتماع، جبرى فكر مى‏كنند و نظريه اصلاحى را قبول ندارند و مى‏گويند: انسان در هر موقعيت اجتماعى قرار بگيرد همان طور مى‏شود. لازمه اين حرف، نفى هر گونه اختيار و آزادى است، زيرا هر تز اصلاحى دو پايه دارد: اولاً بايد براى بشر آزادى و اختيار قايل شويم كه بتواند بر اوضاع اجتماعى مسلط شده، قدرت تغيير آن را داشته باشد و ثانياً قايل به حق گرايى در طبيعت بشر باشيم و وى را بى‏فطرت يا شرير ندانيم.

ماركسيست‏ها چون با بيان فوق نظريه اصلاحى ندارند و نمى‏توانند داشته باشند، مدعى شده‏اند كه ماركسيسم يك علم است و مى‏گويند: علم، هيچ بايد و نبايدى ندارد و فقط به كشف روابط مى‏پردازد همانطور كه يك دانه براى درخت شدن، سيرى طبيعى و لا يتخلف دارد، جامعه نيز چنين است و مدعى‏اند كه ما اين سير را كشف كرده‏ايم، اما نمى‏توان در اين جريان طبيعى دخالت كرد و اگر شما بخواهيد جامعه‏اى را، مثلاً از فئوداليسم مستقيما به سوسياليسم ببريد، مثل اين است كه نطفه‏اى را بخواهيد مستقيما به تولد برسانيد.

سفارش ماركسيسم اين است كه اگر در جامعه‏اى غير سوسياليستى هستيد، كارى كند تضادهاى آن جامعه سريع‏تر شود و انقلاب صورت گيرد تا خودش به مرحله بعدى برود. اين به اصطلاح فرضيه علمى نه تنها قابل تطبيق با تاريخ جوامع نيست و مورخين آن را تاييد نكرده‏اند، خود ماركس و انگلس هم تحولات اروپا را طورى تحليل كردند كه نظريه خود را نقض نمودند.

ماركسيست‏ها كوشش دارند تاريخ بشريت را سياه و ظلمانى نشان دهند و مى‏گويند: اگر كسى دم از عدالت و حق زده، حتماً كاسه‏اى زير نيم كاسه بوده، زيرا در دوره مالكيت خصوصى محال است كسى طرفدار حق و عدالت باشد. البته قبول دارند كه در طول تاريخ، نهضت هايى از سوى محرومان شده، ولى اولاً مى‏گويند كه آن‏ها به خاطر حقوق خود قيام كرده اند، نه به خاطر عدالت و ثانياً چون زمانه، مالكيت اختصاصى و مثلاً برده‏دارى را ايجاب مى‏كرد، اين افراد نمى‏توانستند به نتيجه برسند. مذاهب هم هر چند تأثير محدودى داشتند، اما هيچ كار عمده‏اى نكرده‏اند. پنج سال حكومت على عليه السلام در مقايسه با تاريخ بشريت يك ثانيه هم نيست. اين بيان، يكى از نقشه‏هاى آن‏ها براى بى اعتبار كردن مذاهب است، زيرا تنها منادى حق و عدالت در طول تاريخ، مذاهب بوده‏اند. آن‏ها كوشش دارند صفحات تاريخ را فقط ظلمانى جلوه دهند، زيرا اگر زيبايى‏ها را جلوه دهند ماترياليسم تاريخى باطل مى‏شود.(366) (367)

ه - نظريه اسلام:

بر خلاف ماركسيسم، اسلام اولاً هستى را بر اساس حق مى‏داند و حق را اصيل مى‏شمارد و اگر چه باطل را نفى نمى‏كند، ولى آن را اصيل نميداند.

ثانياً انسان را صرف يك ابزار نمى‏داند و براى او اختيار و اراده قايل است.

ثالثاً براى انسان يك فطرت حقگرا قايل است، اما مى‏گويد: چون انسان داراى اختيار است، گاه از مسير اصلى خود منحرف شده، آن حس ملكوتى خود را در مسيرى شيطانى ارضا مى‏كند.

اسلام مى‏گويد: حق اصيل است و باطل غير اصيل و هميشه بين اين دو، جنگ و نزاع وجود دارد، اما نه اين كه هميشه باطل غالب باشد؛ خير، آن چه هميشگى بوده حق است و گاه باطل نمودى پيدا مى‏كند. محال است جامعه بر پايه شر و باطل بچرخد. البته فرق است بين جامعه بيمار و جامعه‏اى كه در آن شر غالب است. اسلام مى‏گويد: اگر جامعه‏اى باقى باشد، معلوم است در ميان دو حد باطل (افراط و تفريط) نوسان دارد. اگر در آن حد متعادل قرار گرفت، يك جامعه مترقى است و هدف اسلام نيز آوردن جامعه به اين حد تعادل است. هر وقت جامعه در مجموع به باطل گراييد، محكوم به فنا شده است؛ پس مريض بودن جامعه غير از اين است كه بر جامعه، باطل غلبه داشته است.

حال به شرح چند شاهد قرآنى در اين زمينه مى‏پردازيم:

1 - در آغاز بحث مطلبى راجع به بسم الله الرحمن الرحيم گفتيم و معلوم شد در آن ديد عالى، در جهان چيزى جز رحمانيت و رحيميت خدا وجود ندارد. شر و نقص و عدم، امورى اعتبارى و تبعى هستند. در عالم هستى، حق غالب و پايدار است و باطل، مغلوب و نابودشدنى. كل شى‏ء هالك الا وجهه(368)

در تاريخ بشر هم، اين بينش حكم مى‏كند كه حق بر باطل پيروز مى‏شود و باطل نابود خواهد شد: هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون(369)

2 - آيات 1 تا 20 سوره بقره سه گروه را مطرح مى‏كند: اول، مومنين و متقيان كه در مسير هدايت خدا، رستگار مى‏شوند، دوم، كافرين كه آن چه به آن‏ها عرضه شد را نپذيرفتند و ديگر دعوت پيامبر هم فايده‏اى به حالشان ندارد، اما گروه سوم منافقين هستند كه از مذهب، عليه مذهب استفاده مى‏كنند؛ يعنى تظاهر به مذهب مى‏كنند، در حالى كه در باطن ضد مذهبند:

يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون (370) قرآن مى‏فرمايد كه خدعه آن‏ها به خودشان بر مى‏گردد و اگر آن‏ها مؤمنين را به تمسخر گرفته‏اند، اين به ضرر خودشانست. چرا كه: الله يستهزء بهم و يمدهم فى طغيانهم يعمهون؛(371) يعنى اين جريان و سنت عالم است كه آن‏ها را مضحكه قرار خواهد داد و آن‏ها در حيرت فرو خواهند رفت.

قرآن كريم با چند مثال چگونگى حيرت آن‏ها را بيان مى‏كند و مى‏فرمايد: كه اگر آن‏ها را خاموش مى‏كند و چشم و گوش و زبانشان را هم مى‏گيرد كه كاملا سرگردان شوند. به هر حال قرآن به هيچ وجه قايل نيست كه مكر و خدعه بتواند جامعه را اداره كند و تاريخ را به جلو حركت دهد.

اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم(372) اشاره به همين مطلب است. البته توجه شود كه در اين بحث‏ها نبايد فقط قله‏هاى شامخ را در نظر گرفت؛ مثلاً ما نادر شاه را مى‏بينيم كه همه كارهايش ظالمانه است، اما جامعه كه نادر شاه نيست؛ همان زمان نادر شاه اگر به ميان توده مردم برويد، مى‏بينيد در مجموع، صداقت بر كذب و امانت بر خيانت غلبه دارد، لذا در بحث حق و باطل مجموع جامعه را بايد در نظر گرفت.

3 - آيات 171 تا 173 سوره صافات بيان مى‏كند حاكميت و منصوريت فقط از آن پيامبران و پيام آن‏هاست: و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و انّ جندنا لهم الغالبون(373) البته مسلما اين جا تفوق و پيروزى نظامى مراد نيست، زيرا خود قرآن از كشته شدن ناحق پيامبران سخن گفته است. پس منظور، پيروزى اعتقادى پيامبران است.

على عليه السلام هم تصريح مى‏كند كه جنگ‏هاى صدر اسلام، ماهيت اعتقادى داشت: حملوا بصائرهم على اسيافهم؛(374) يعنى مى‏خواستند با شمشيرهاى خود به مردم آگاهى بدهند، نه اين كه چيزى از آن‏ها بگيرند.

ما اگر مبارزه امام حسين عليه السلام ظاهرا از جنبه نظامى شكست خورد، ولى وقتى توجه كنيم كه ماهيت قضيه، يك جنگ فكرى و اعتقادى است و حضرت در مقابل يزيد كه قصد نابودى اسلام را داشت قيام كرد، مى‏بينيم كه واقعاً امام عليه السلام در اين قيام پيروز شد و اسلام را احيا كرد.

معنى كلمه كل يوم عاشورا هم اين است كه هر روز به نام امام حسين عليه السلام با ظلم و باطلى مبارزه مى‏شود و حق و عدالتى احيا مى‏گردد.

4 - در آيات 16 - 18 سوره انبيا خداوند خلقت زمين و آسمان را مطرح مى‏كند و ميفرمايد كه در مقياس جهانى، نظام هستى به حق برپاست نه بر باطل:

و ما خلقنا السماء و الارض و با بينهما لاعبين لو اردنا أن نتخذ لهوا لا تخذناه من لدنا انْ كنا فاعلين بل نقذف بالحق على الباطل فيدمعه فاذا هو زاهق و لكم الويل مما تصفون(375)

از اين آيات چند نكته را مى‏توان فهميد:

اولاً شايد باطل غلبه‏اى موقت و ظاهرى بيابد، اما حق ناگهان ظاهر مى‏شود و باطل را نابود مى‏كند و معلوم خواهد شد كه باطل اول از بين رفتنى بوده است.

ثانياً وقتى حق به جنگ مى‏آيد، كوبنده و بنيان‏كن مى‏آيد و خدا به وسيله خود بشر اين كار را مى‏كند، نه به وسيله يك نيروى غيبى.

ثالثاً اين حركت انقلابى، بر پايه نيروى حق و حق پرستى است و از نيروى حق بر پا مى‏شود، نه اين كه براى شكم و شهوت باشد. اسلام مى‏گويد: ما ميخواهيم مستضعفين را نجات دهيم، نه اين كه فقط برويم شكمشان را سير كنيم، و لذا در اين نهضت، هم مستضعفين شركت مى‏كنند هم غير مستضعفين، و بعلاوه، مستضعفى هم كه فقط براى شكم مبارزه كند، اسلام، او را نمى‏پذيرد:

من كانت هجرته الى دنيا يصيبها او امرأة ينكحها فجهرته الى ما هاجر اليه(376) رابعا بينش قرآن درباره پايان جنگ حق و باطل بسيار خوش‏بينانه است و مى‏فرمايد كه اين نمود باطل و فراگيرى آن شما را نترساند، زيرا سرانجام، حق پيروز است:

و عد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض، (377) لذا توصيه مى‏كند كه ايمان داشته باشيد و ديگر از هيچ چيز نترسيد: و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون انْ كنتم مومنين(378) (379)

5 - آيه 17 سوره رعد، حق و باطل را به صورت مثلى پر معنى بيان مى‏كند و مى‏فرمايد: خداوند، آب صاف و پربركتى از آسمان فرو فرستاد كه بر اثر آن سيلى در رودخانه‏ها به راه افتاد، پس اين سيل، كفى را روى خود حمل كرد، همانگونه كه فلزى را روى آتش مى‏گذارند و مواد اصلى ته نشين مى‏شود و مواد زايد مثل كفى روى آن را مى‏گيرد؛

فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال،

اما كف مى‏رود و نابود مى‏شود و آن چه به مردم سود مى‏رساند، يعنى آن چه خير و بركت است باقى مى‏ماند. از اين مثل دو نكته استنباط مى‏شود: نكته اول نمود داشتن باطل و اصالت حق است، زيرا هر كس كه از ماهيت قضيه خبر نداشته باشد و از بالا بنگرد، تنها كف را مى‏بيند و مى‏پندارد خروش سيل از آن كف است.

باطل هم اين چنين بر نيروى حق سوار مى‏شود و روى آن را مى‏پوشاند؛ يعنى اكثريت جامعه را انسان هايى تشكيل مى‏دهند كه صلاحشان بر فسادشان غلبه دارد و اگر احيانا در آن‏ها فسادى هست، ناشى از جهل و قصور است و نمى‏توان آن‏ها را مفسد و خرابكار دانست، اما اگر به ظاهر جامعه نگاه كنيم، ظلم و تجاوز و خدعه و ناپاكى مى‏بينيم.

نكته دوم طفيلى بودن باطل و استقلال داشتن حق است. كف روى آب خود حركت نمى‏كند، بلكه نيروى آب است كه آن را حركت مى‏دهد؛ يعنى اگر معاويه‏اى پيدا مى‏شود و آن همه كارهاى باطل مى‏كند، باز هم از نيروى حق و از ايمان مردم استفاده كرده، اهداف خود را تحقق بخشيده است.

بنابراين باطل، حق را با شمشير خود حق مى‏زند؛ يعنى نيروى حق را به خدمت خود مى‏گيرد؛ مثلاً اگر در دنيا راستگويى وجود نداشته باشد، دروغ نمى‏تواند كار خود را انجام دهد. دروغگويى الان فايده دارد چون راستگو بسيار است و اگر كسى دروغ بگويد، مخاطب مى‏پندارد كه او هم راست گفته و فريب مى‏خورد. همچنين اگر عدالتى در دنيا وجود نداشته باشد، امكان وجود ظلم محال است.

براى همين تمام كشورهاى استعمارگر هم، دم از آزادى و عدالت مى‏زنند و به اسم حقوق بشر اموال ديگران را غارت مى‏كنند. اميرالمؤمنين عليه‏السلام در خطبه 50 نهج البلاغه بعد از بيان همين نكته مى‏فرمايند: اگر حق و باطل كاملاً از هم تفكيك شوند، كسى ديگر دنبال باطل نمى‏رود و زبان معاندين هم از بد گفتن نسبت به مذهب حق، بسته مى‏شود، ولى قسمتى از حق با قسمتى از باطل مخلوط مى‏شود و در اين جاست كه شيطان بر دوستان خود مسلط مى‏شود؛ يعنى ابزار شيطان، حق مخلوط شده با باطل است. پس از يك ديد سطحى، باطل، حركت و جولان دارد، اما در نهايت و با ديد تحليلى، باطل مغلوب است. اساساً اگر حقى نبود، باطلى هم نبود چرا كه باطل با نام حق و در سايه و پرتو حق زندگى مى‏كند.

قرآن مى‏گويد: در شناخت جامعه اين قدر به ظاهر حكم نكنيد؛ مثلاً اگر تاريخ صد سال پيش را خواستيم بررسى كنيم، نبايد برويم سراغ ناصرالدين شاه با آن عياشى‏ها و ظلم‏ها و بگوييم: وضعيت مردم در يك قرن قبل چنين بوده است. اگر مردم چنين بودند، فتواى ميرزاى شيرازى در تحريم تنباكو و اثرات عظيم آن چگونه توجيه مى‏شود

درست است كه مردم نا آگاه بودند، ولى نا آگاهى غير از شرارت است. قرآن مى‏گويد: اگر همه مردم در جامعه‏اى اين قدر شرير و ظالم باشند، آن جامعه را هلاك مى‏كنيم، پس اگر جامعه‏اى دوام دارد بدانيد، تنها اقليتى كه مثل كف روى آبند، فاسد مى‏باشند. (380)

احياى تفكر اسلام‏

اقبال و احياى فكر دينى

مصلح بزرگ اسلامى، اقبال لاهورى، سلسله بحث‏هايى تحت عنوان احياى تفكر دينى مطرح كرده، كه نمى‏خواهم ادعا كنم تمام حرفهايش صحيح است و همه حرفها را زده، ولى از باب اين كه وى اين موضوع را عنوان كرده و راجع به آن بحث هايى داشته، بسيار شايسته تقدير و تمجيد است.

اقبال مردى است اروپا رفته كه از تحصيلات جديد بهره بسيار عالى دارد و به ارزش علم جديد فوق العاده واقف است، و لذا اگر انتقادى بر اروپا مطرح مى‏كند، چنين نيست كه از دور شبحى از اروپا را در نظرش مجسم كرده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى كند، بلكه آن جا را از نزديك ديده و شناخته و تجزيه و تحليل كرده است. در اين جا به ذكر برخى از نظريات او كه در نگاه اول در گفتار و اشعار وى جلب توجه مى‏كند مى‏پردازيم:

تمدن اروپايى و راه و رسم و اخلاق و فرهنگى كه اروپاى امروز دارد، نه تنها خوب نيست، بلكه بسيار خطرناك است، هم براى بشريت هم براى خود مردم اروپا. ولى متأسفانه على رغم اين مسائل، مسلمانان با سرعت زيادى در حال حركت به سوى اروپايى شدن هستند. البته اگر تنها جنبه فكرى و عقلانى اروپا را در نظر بگريم خطرى ندارد، زيرا فرهنگ اروپا به معنى علمى آن، دنباله فرهنگ اسلامى است، اما ترس ما از اين است كه ظاهر خيره كننده اين فرهنگ ما را از پى بردن به ماهيت واقعى آن باز دارد.

عيب فرهنگ اروپايى اين است كه با عقل تنها، بدون اين كه پيوندى با روح و وجدان و ايمان داشته باشد، مى‏خواهد بشر را نجات دهد. مثالى گرى اروپا (ايده آليسم اروپا) كمال مطلوب فرهنگ اروپايى را به صورت مسلك‏ها و ايسم‏هايى در مى آورد و مى‏پندارد بشر با ملحق شدن به آن‏ها سعادتمند مى‏شود؛ در حالى كه اين ايسم‏ها از مرحله زبان جلوتر نيامده و واقعاً نتوانسته ماهيت فرهنگ اروپايى را انسانى كند. اروپا شعار انسان دوستى و رعايت حقوق بشر و عدالت و... را مى‏دهد، ولى در عمق وجدان خود به اين‏ها پايبند نيست و نتيجه آن، من سرگردانى است كه در ميان دموكراسى‏هاى ناسازگار با يكديگر، به جستجوى خود مى‏پردازد. دموكراسى هايى كه كارشان منحصراً بهره كشى از ضعيفان به سود توانگران است. لذا سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروز بزرگترين مانع در راه پيشرفت اخلاق بشريت است.

و اقبال تاكيد دارد كه مسلمانان مخصوصاً جوانان كه فقط ظاهر فرهنگ غربى را مى‏بينند، به اين مطلب آگاه شوند.

نكته دومى كه اقبال بر آن تاكيد دارد اين است كه آن نقصى كه در تمدن اروپايى است، در فرهنگ و تمدن اصيل اسلامى وجود ندارد. وى سعى در معرفى پايه‏هاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزاياى آن دارد و معتقد است كه چون پشتوانه دستورات اسلام وحى و ايمان مذهبى است، مى‏تواند تا اعمال روح بشر نفوذ كند و بدين ترتيب در روح بشر يك ضمانت اجراى قوى ايجاد نمايد؛ در حالى كه روش‏هاى مكاتب اروپايى چنين ضمانت اجرايى ندارد. او مى‏گويد:بشريت امروز به سه چيز محتاج است: اول، تعبيرى روحانى از جان، زيرا علت سرگردانى بشر تفسير مادى از جهان، يعنى جهان بى شعور و بى هدف است. انسان محتاج تعبيرى روحانى از جهان مى‏باشد تا بداند چيزى بيهوده خلق نشده است. دوم، آزادى روحانى فرد، يعنى شخصيت قايل شدن براى انسان، چرا كه اگر انسان از جهان تعبيرى روحانى كند، ولى براى فرد شخصيتى قايل نباشد استعدادهايش بروز نمى‏كند. سوم اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماعى بشرى را بر مبناى روحانى توجيه كند (مقررات اسلامى).

اقبال با ديدن نواقص تمدن اروپا و مشاهده حقيقت اسلام مساله‏اى را مطرح مى‏كند با عنوان احياى فكر دينى در اسلام. او متوجه شده بود كه اسلام واقعى در ميان مسلمين وجود ندارد. شعائر اسلام مثل اذان، نماز، و ديگر مراسم و آداب ظاهرى اسلامى وجود دارد، اما روح اسلام در جامعه مرده است.