الهيون و خصوصا اسلام صريحا خلقت عالم را بر حق و عين حسن و خير مىدانند و معتقدند هيچ كاستى و زيادتى، هيچ باطلى و لغوى در نظام هستى وجود ندارد.
نظريه سوم هم مىگويد كه جهان تلفيقى از خير و شر است، زيرا ما در جهان، دوگانگى (خير و شر، حق و باطل، عدل و ظلم، كمال و نقص و...) مىبينيم و اين نشانه آن است كه در مبدا و منشأ هستى دوگانگى وجود دارد، زيرا با وجود دوگانگى در عالم، نمىشود مبدا آن واحد باشد. فكر ثنويت و دوگانهپرستى هم كه در ايران باستان وجود داشته، از اين جا ناشى شده است؛ هر چند كه آنها عاقبت جهان را غلبه سپاه خير و نابودى سپاه شر مىدانند.
ما بحث خير و شر را قبلاً در كتاب عدل الهى مفصلاً شرح دادهايم؛ در اين جا فقط اجمالاً اشارهاى مىكنيم كه در حكمت الهى، اصالت يا حق و خير است و نقصها و شرور و زشتىها در تحليل نهايى به نيستىها منتهى مىشود نه به هستىها. شر از آن جهت كه هست شر نيست، بلكه چون منشأ يك نيستى در چيز ديگر مىشود، شر است. شرور ضرورت هايى هستند كه لازمه لاينفك خيرها مىباشند و به منزله نمود هايى در مقابل بودها (خيرها) مىباشند كه اگر آن بودها بخواهند باشند، اين نمودها هم قهرا ظاهر مىشوند؛ بدين بيان كه مسأله اصلى، مسأله پيدايش ماهيت به تبع وجود است. هستى مطلق (خداى تبارك و تعالى) خير محض است كه در او هيچ شر و نقصى راه ندارد، نه ماهيتى در كار است و نه نيستى، اما مخلوقات كه همه فعل خداوند محسوب مىشوند، ضعف وجودى دارند، زيرا كه لازمه فعل بودن يك فعل، تأخير از فاعل و ماهيت داشتن است، پس نيستى در عين اين كه اصالت ندارد به خاطر ماهيت داشتن مخلوقات لزوماً در هستى راه پيدا مىكند و چون عالم طبيعت (ناسوت) ضعيفترين عالم وجود است، نشانههاى ماهيت و نيستى در آن بيشتر پديدار مىشود.
بدين ترتيب اگر نظام هستى را از بالا و از جهت هستىاش بنگريم، باطل و نيستىاى در آن راه ندارد و نور است، اما اگر از پايين نگاه كنيم، سايه مىبينيم و سايه چيزى نيست جز نبودن نور در يك محدوده و بودن نور در اطراف آن.
براى همين مىگويند: ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحيم؛(360) (عالم هستى با بسم الله الرحمن الرحيم ظاهر شد). يعنى از يك ديد خيلى عالى، عالم جز الله و رحمانيت او و رحيميت او چيز ديگرى نيست؛ يعنى عالم دو چهره دارد:
چهره رحمانيت (از اويى) و چهره رحيميت (به سوى اويى) و ساير اسما و صفات الهى در واقع از اينها ناشى مىشوند، حتى اسمهاى قهار و جبار و منتقم هم ناشى از لطف خدا هستند.(361)
حق و باطل در جامعه و تاريخ:
قسمت دوم بحث حق و باطل مربوط مىشود به خود بشر؛ يعنى صرف نظر از كل عالم طبيعت، خود بشر آيا بنفسه موجودى حق جوست يا شرير و مفسد. اين جا هم چند نظريه وجود دارد:
الف - اصالت شر:
فيلسوفان ماترياليسم معتقدند كه انسان بذاته موجودى شرور و ظالم است و اگر در تاريخ بشر، اخلاق و ارزشهاى انسانى ديده مىشود، ناشى از جبر طبيعت و لازمه زندگى اجتماعى است. انسانها ديدند اگر با هم قرارداد صلح اجبارى نبندند، نمىتوانند در مقابل مشكلات طبيعى از خود دفاع كنند. جبر بيرونى انسان را وادار كرد خوب باشد. اين همان نظريه داروينيسم اجتماعى است كه مىگويد: اتحاد به خاطر وجود دشمن مشترك است و اگر آن دشمن از بين رفت، خود متحدين به جنگ هم مىروند. قايلين به اين نظر، به علت همين طبيعى و ذاتى بودن شرارت، بشر را قابل اصلاح نمىشمارند و ارايه نظريات اصلاحى را اشتباه مىدانند و به همين دليل عموماً خودكشى را تجويز مىكنند و مىگويند: كار خير، پايان دادن به شر است و وجود انسان شر است. پس بايد خودكشى و ديگركشى كرد! قرآن در مورد ابتداى آفرينش بيان مىكند كه ملائكه با همين نظر بدبينى به سرشت انسان گفتند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء(362) و خدا هم آنها را تخطئه نكرد، بلكه فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون؛(363) يعنى شما درست مىگوييد، اما روى ديگر سكه را نديدهايد.
ب - اصالت خير:
عدهاى ديگر مىگويند: طبيعت انسان بر خير و عدالت و درستى است، اما علل خارجى او را فاسد مىكند. ژان ژاك روسو اعتقاد دارد كه انحراف و نادرستىها از جامعه به بشر تحميل مىشود، لذا وى به جامعه بدبين است و مىگويد: براى نجات بشر بايد حتى الامكان به طبيعت برگشت.
بدين جهت وى به تمدن جديد خوش بين نيست. نظر وى تا حدى شبيه نظريه اسلام در مورد فطرت است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كل مولود يولد على الفطرة حتى يكون ابوده يهودانه و ينصرانه(364) كه در اين جا انحراف يهودى يا نصرانى شدن مثالى براى انواع انحرافهاى اجتماعى و پدر و مادر نيز به عنوان نمونهاى از عوامل اجتماعى ذكر شدهاند، پس اين نظريه به سرشت بشر خوش بين است و اصالت را بر حق مىداند و انحراف را معلول علل خارجى.
ج - اصالت خير و شر:
عدهاى مىگويند: در جامعه بعضى پيرو حقند و بعضى مايل به باطل، در نتيجه جامعه ممزوجى است از خير و شر، زيرا انسان ممزوجى از اين دو مىباشد، لذا نزاع بين حق و باطل در صحنه وجود فرد و اجتماع هميشه جريان دارد. حال غلبه با كدام است بحث ديگرى است كه ما معتقديم غلبه نهايى با حق است.
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون(365) البته ما قايل به اصالت داشتن هم خير و هم شر نيستيم.
د - ماترياليسم تاريخى يا نفى اصالت خير و شر:
هگل فلسفهاى را بنا كرد كه اعتقاد به رشد و تكامل، اساس آن بود و ماركس هم با استفاده از منطق ديالكتيك او بينش مادى خود را - كه مدعى خوشبينى به آينده است - بنا نهاد.
فلسفه تاريخ ماركس بر چند اصل مبتنى است:
1 - نفى فطرت و غريزه:
يعنى همه چيز انسان را جامعه به او داده است و حتى جامعه به فرد غريزه اخلاقى را تحميل مىكند، وگرنه انسان در ذات خود نه خوب است و نه بد، بلكه به منزله ماده خامى است كه تحويل كارخانه جامعه داده مىشود.
2 - اصالت اقتصاد:
از نظر جامعهشناسى ماركسيسم همه سازمانهاى اجتماعى در يك سطح نيستند و جامعه، مثل ساختمانى كه زيربنا دارد و زيربناى جامعه اقتصاد است و خود اقتصاد هم ساخته روابط توليد و ابزار توليد است، پس شكل ابزار توليد است كه باعث تغيير اوضاع و احوال اقتصادى مىشود و اين باعث تغيير نهادهاى اجتماعى و در نتيجه تغيير رفتار انسانها مىشود، پس شناخت انسانها مبتنى بر شناخت وضع اقتصادى و ابزار توليد آنهاست. خوبىها و بدىها هم همه تابع نظام توليدند.
بر اين اساس همه جوامع بايد اين سير واحد را طى كنند: اشتراك اوليه، بردهدارى، فئوداليسم (ارباب - رعيتى)، بورژووازى (سرمايه دراى)، سوسياليسم و كمونيسم. بدين بيان كه بشر ابتدايى، هنوز صنعتى نداشت و ابزار توليدش فقط سنگهاى تيز براى شكار حيوانات بود. هر روز صبح گرسنه از غار خارج مىشد و شب سير بر مىگشت و در اين دوره، ثروتى نبود تا انسانها برايش نزاع كنند و از طرفى دشمن مشترك (طبيعت و حيوانات درنده) باعث اتحاد و عدالت بين آنها شده بود، اما پس از مدتى بشر كشاورزى و دامپرورى و ساختن ابزارهاى كاملتر را آموخت و توانست اضافه بر نيازش توليد كند و از اين جا استثمار پيدا شد، زيرا قبلا هر كس اجباراً بايد براى خود كار مىكرد، ولى حالا مىشد كسى با استفاده از كار ديگران زندگى كند و بدين ترتيب مالكيت خصوصى برده دارى، زمين دارى و... و به تبع، ظلم و استثمار شروع شد، زيرا بناى اقتصادى كه خراب شد، بشر هم فاسد شد؛ يا استثمارگر شد يا استثمار شده، زيرا با آمدن مالكيت خصوصى، ما به من تبديل گشت. در دورههاى بعد هم چون مالكيت خصوصى وجود داشت، هر چه ظهور كرد تنها بدى و ظلم بود، در نتيجه تنها در دوره اشتراك، حق و عدل بر جامعه حاكم بوده است و براى رسيدن به چنان جامعهاى بايد ابزار توليد آن قدر رشد كند تا دوباره مالكيت خصوصى از بين برود و مالكيت، عمومى شود.
بر اين اساس، ماركسيسم، انسان را قابل اصلاح نمىداند و هر نظريه اصلاحى را با وجود مالكيت بى فايده مىشمارد، زيرا براى بشر اختيارى قابل نيست و او را تابع جامعه و محكوم به جبر تاريخ و نظام اقتصادى مىداند و مىگويد: تحول جامعه، مثل تولد نوزاد است كه تا موقعش نرسد، زايمان محال است. با اين بيان، همه معتقدين به اصالت اجتماع، جبرى فكر مىكنند و نظريه اصلاحى را قبول ندارند و مىگويند: انسان در هر موقعيت اجتماعى قرار بگيرد همان طور مىشود. لازمه اين حرف، نفى هر گونه اختيار و آزادى است، زيرا هر تز اصلاحى دو پايه دارد: اولاً بايد براى بشر آزادى و اختيار قايل شويم كه بتواند بر اوضاع اجتماعى مسلط شده، قدرت تغيير آن را داشته باشد و ثانياً قايل به حق گرايى در طبيعت بشر باشيم و وى را بىفطرت يا شرير ندانيم.
ماركسيستها چون با بيان فوق نظريه اصلاحى ندارند و نمىتوانند داشته باشند، مدعى شدهاند كه ماركسيسم يك علم است و مىگويند: علم، هيچ بايد و نبايدى ندارد و فقط به كشف روابط مىپردازد همانطور كه يك دانه براى درخت شدن، سيرى طبيعى و لا يتخلف دارد، جامعه نيز چنين است و مدعىاند كه ما اين سير را كشف كردهايم، اما نمىتوان در اين جريان طبيعى دخالت كرد و اگر شما بخواهيد جامعهاى را، مثلاً از فئوداليسم مستقيما به سوسياليسم ببريد، مثل اين است كه نطفهاى را بخواهيد مستقيما به تولد برسانيد.
سفارش ماركسيسم اين است كه اگر در جامعهاى غير سوسياليستى هستيد، كارى كند تضادهاى آن جامعه سريعتر شود و انقلاب صورت گيرد تا خودش به مرحله بعدى برود. اين به اصطلاح فرضيه علمى نه تنها قابل تطبيق با تاريخ جوامع نيست و مورخين آن را تاييد نكردهاند، خود ماركس و انگلس هم تحولات اروپا را طورى تحليل كردند كه نظريه خود را نقض نمودند.
ماركسيستها كوشش دارند تاريخ بشريت را سياه و ظلمانى نشان دهند و مىگويند: اگر كسى دم از عدالت و حق زده، حتماً كاسهاى زير نيم كاسه بوده، زيرا در دوره مالكيت خصوصى محال است كسى طرفدار حق و عدالت باشد. البته قبول دارند كه در طول تاريخ، نهضت هايى از سوى محرومان شده، ولى اولاً مىگويند كه آنها به خاطر حقوق خود قيام كرده اند، نه به خاطر عدالت و ثانياً چون زمانه، مالكيت اختصاصى و مثلاً بردهدارى را ايجاب مىكرد، اين افراد نمىتوانستند به نتيجه برسند. مذاهب هم هر چند تأثير محدودى داشتند، اما هيچ كار عمدهاى نكردهاند. پنج سال حكومت على عليه السلام در مقايسه با تاريخ بشريت يك ثانيه هم نيست. اين بيان، يكى از نقشههاى آنها براى بى اعتبار كردن مذاهب است، زيرا تنها منادى حق و عدالت در طول تاريخ، مذاهب بودهاند. آنها كوشش دارند صفحات تاريخ را فقط ظلمانى جلوه دهند، زيرا اگر زيبايىها را جلوه دهند ماترياليسم تاريخى باطل مىشود.(366)
(367)
ه - نظريه اسلام:
بر خلاف ماركسيسم، اسلام اولاً هستى را بر اساس حق مىداند و حق را اصيل مىشمارد و اگر چه باطل را نفى نمىكند، ولى آن را اصيل نميداند.
ثانياً انسان را صرف يك ابزار نمىداند و براى او اختيار و اراده قايل است.
ثالثاً براى انسان يك فطرت حقگرا قايل است، اما مىگويد: چون انسان داراى اختيار است، گاه از مسير اصلى خود منحرف شده، آن حس ملكوتى خود را در مسيرى شيطانى ارضا مىكند.
اسلام مىگويد: حق اصيل است و باطل غير اصيل و هميشه بين اين دو، جنگ و نزاع وجود دارد، اما نه اين كه هميشه باطل غالب باشد؛ خير، آن چه هميشگى بوده حق است و گاه باطل نمودى پيدا مىكند. محال است جامعه بر پايه شر و باطل بچرخد. البته فرق است بين جامعه بيمار و جامعهاى كه در آن شر غالب است. اسلام مىگويد: اگر جامعهاى باقى باشد، معلوم است در ميان دو حد باطل (افراط و تفريط) نوسان دارد. اگر در آن حد متعادل قرار گرفت، يك جامعه مترقى است و هدف اسلام نيز آوردن جامعه به اين حد تعادل است. هر وقت جامعه در مجموع به باطل گراييد، محكوم به فنا شده است؛ پس مريض بودن جامعه غير از اين است كه بر جامعه، باطل غلبه داشته است.
حال به شرح چند شاهد قرآنى در اين زمينه مىپردازيم:
1 - در آغاز بحث مطلبى راجع به بسم الله الرحمن الرحيم گفتيم و معلوم شد در آن ديد عالى، در جهان چيزى جز رحمانيت و رحيميت خدا وجود ندارد. شر و نقص و عدم، امورى اعتبارى و تبعى هستند. در عالم هستى، حق غالب و پايدار است و باطل، مغلوب و نابودشدنى. كل شىء هالك الا وجهه(368)
در تاريخ بشر هم، اين بينش حكم مىكند كه حق بر باطل پيروز مىشود و باطل نابود خواهد شد: هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون(369)
2 - آيات 1 تا 20 سوره بقره سه گروه را مطرح مىكند: اول، مومنين و متقيان كه در مسير هدايت خدا، رستگار مىشوند، دوم، كافرين كه آن چه به آنها عرضه شد را نپذيرفتند و ديگر دعوت پيامبر هم فايدهاى به حالشان ندارد، اما گروه سوم منافقين هستند كه از مذهب، عليه مذهب استفاده مىكنند؛ يعنى تظاهر به مذهب مىكنند، در حالى كه در باطن ضد مذهبند:
يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون
(370) قرآن مىفرمايد كه خدعه آنها به خودشان بر مىگردد و اگر آنها مؤمنين را به تمسخر گرفتهاند، اين به ضرر خودشانست. چرا كه: الله يستهزء بهم و يمدهم فى طغيانهم يعمهون؛(371) يعنى اين جريان و سنت عالم است كه آنها را مضحكه قرار خواهد داد و آنها در حيرت فرو خواهند رفت.
قرآن كريم با چند مثال چگونگى حيرت آنها را بيان مىكند و مىفرمايد: كه اگر آنها را خاموش مىكند و چشم و گوش و زبانشان را هم مىگيرد كه كاملا سرگردان شوند. به هر حال قرآن به هيچ وجه قايل نيست كه مكر و خدعه بتواند جامعه را اداره كند و تاريخ را به جلو حركت دهد.
اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم(372) اشاره به همين مطلب است. البته توجه شود كه در اين بحثها نبايد فقط قلههاى شامخ را در نظر گرفت؛ مثلاً ما نادر شاه را مىبينيم كه همه كارهايش ظالمانه است، اما جامعه كه نادر شاه نيست؛ همان زمان نادر شاه اگر به ميان توده مردم برويد، مىبينيد در مجموع، صداقت بر كذب و امانت بر خيانت غلبه دارد، لذا در بحث حق و باطل مجموع جامعه را بايد در نظر گرفت.
3 - آيات 171 تا 173 سوره صافات بيان مىكند حاكميت و منصوريت فقط از آن پيامبران و پيام آنهاست: و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و انّ جندنا لهم الغالبون(373) البته مسلما اين جا تفوق و پيروزى نظامى مراد نيست، زيرا خود قرآن از كشته شدن ناحق پيامبران سخن گفته است. پس منظور، پيروزى اعتقادى پيامبران است.
على عليه السلام هم تصريح مىكند كه جنگهاى صدر اسلام، ماهيت اعتقادى داشت: حملوا بصائرهم على اسيافهم؛(374) يعنى مىخواستند با شمشيرهاى خود به مردم آگاهى بدهند، نه اين كه چيزى از آنها بگيرند.
ما اگر مبارزه امام حسين عليه السلام ظاهرا از جنبه نظامى شكست خورد، ولى وقتى توجه كنيم كه ماهيت قضيه، يك جنگ فكرى و اعتقادى است و حضرت در مقابل يزيد كه قصد نابودى اسلام را داشت قيام كرد، مىبينيم كه واقعاً امام عليه السلام در اين قيام پيروز شد و اسلام را احيا كرد.
معنى كلمه كل يوم عاشورا هم اين است كه هر روز به نام امام حسين عليه السلام با ظلم و باطلى مبارزه مىشود و حق و عدالتى احيا مىگردد.
4 - در آيات 16 - 18 سوره انبيا خداوند خلقت زمين و آسمان را مطرح مىكند و ميفرمايد كه در مقياس جهانى، نظام هستى به حق برپاست نه بر باطل:
و ما خلقنا السماء و الارض و با بينهما لاعبين لو اردنا أن نتخذ لهوا لا تخذناه من لدنا انْ كنا فاعلين بل نقذف بالحق على الباطل فيدمعه فاذا هو زاهق و لكم الويل مما تصفون(375)
از اين آيات چند نكته را مىتوان فهميد:
اولاً شايد باطل غلبهاى موقت و ظاهرى بيابد، اما حق ناگهان ظاهر مىشود و باطل را نابود مىكند و معلوم خواهد شد كه باطل اول از بين رفتنى بوده است.
ثانياً وقتى حق به جنگ مىآيد، كوبنده و بنيانكن مىآيد و خدا به وسيله خود بشر اين كار را مىكند، نه به وسيله يك نيروى غيبى.
ثالثاً اين حركت انقلابى، بر پايه نيروى حق و حق پرستى است و از نيروى حق بر پا مىشود، نه اين كه براى شكم و شهوت باشد. اسلام مىگويد: ما ميخواهيم مستضعفين را نجات دهيم، نه اين كه فقط برويم شكمشان را سير كنيم، و لذا در اين نهضت، هم مستضعفين شركت مىكنند هم غير مستضعفين، و بعلاوه، مستضعفى هم كه فقط براى شكم مبارزه كند، اسلام، او را نمىپذيرد:
من كانت هجرته الى دنيا يصيبها او امرأة ينكحها فجهرته الى ما هاجر اليه(376) رابعا بينش قرآن درباره پايان جنگ حق و باطل بسيار خوشبينانه است و مىفرمايد كه اين نمود باطل و فراگيرى آن شما را نترساند، زيرا سرانجام، حق پيروز است:
و عد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض،
(377) لذا توصيه مىكند كه ايمان داشته باشيد و ديگر از هيچ چيز نترسيد: و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون انْ كنتم مومنين(378)
(379)
5 - آيه 17 سوره رعد، حق و باطل را به صورت مثلى پر معنى بيان مىكند و مىفرمايد: خداوند، آب صاف و پربركتى از آسمان فرو فرستاد كه بر اثر آن سيلى در رودخانهها به راه افتاد، پس اين سيل، كفى را روى خود حمل كرد، همانگونه كه فلزى را روى آتش مىگذارند و مواد اصلى ته نشين مىشود و مواد زايد مثل كفى روى آن را مىگيرد؛
فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال،
اما كف مىرود و نابود مىشود و آن چه به مردم سود مىرساند، يعنى آن چه خير و بركت است باقى مىماند. از اين مثل دو نكته استنباط مىشود: نكته اول نمود داشتن باطل و اصالت حق است، زيرا هر كس كه از ماهيت قضيه خبر نداشته باشد و از بالا بنگرد، تنها كف را مىبيند و مىپندارد خروش سيل از آن كف است.
باطل هم اين چنين بر نيروى حق سوار مىشود و روى آن را مىپوشاند؛ يعنى اكثريت جامعه را انسان هايى تشكيل مىدهند كه صلاحشان بر فسادشان غلبه دارد و اگر احيانا در آنها فسادى هست، ناشى از جهل و قصور است و نمىتوان آنها را مفسد و خرابكار دانست، اما اگر به ظاهر جامعه نگاه كنيم، ظلم و تجاوز و خدعه و ناپاكى مىبينيم.
نكته دوم طفيلى بودن باطل و استقلال داشتن حق است. كف روى آب خود حركت نمىكند، بلكه نيروى آب است كه آن را حركت مىدهد؛ يعنى اگر معاويهاى پيدا مىشود و آن همه كارهاى باطل مىكند، باز هم از نيروى حق و از ايمان مردم استفاده كرده، اهداف خود را تحقق بخشيده است.
بنابراين باطل، حق را با شمشير خود حق مىزند؛ يعنى نيروى حق را به خدمت خود مىگيرد؛ مثلاً اگر در دنيا راستگويى وجود نداشته باشد، دروغ نمىتواند كار خود را انجام دهد. دروغگويى الان فايده دارد چون راستگو بسيار است و اگر كسى دروغ بگويد، مخاطب مىپندارد كه او هم راست گفته و فريب مىخورد. همچنين اگر عدالتى در دنيا وجود نداشته باشد، امكان وجود ظلم محال است.
براى همين تمام كشورهاى استعمارگر هم، دم از آزادى و عدالت مىزنند و به اسم حقوق بشر اموال ديگران را غارت مىكنند. اميرالمؤمنين عليهالسلام در خطبه 50 نهج البلاغه بعد از بيان همين نكته مىفرمايند: اگر حق و باطل كاملاً از هم تفكيك شوند، كسى ديگر دنبال باطل نمىرود و زبان معاندين هم از بد گفتن نسبت به مذهب حق، بسته مىشود، ولى قسمتى از حق با قسمتى از باطل مخلوط مىشود و در اين جاست كه شيطان بر دوستان خود مسلط مىشود؛ يعنى ابزار شيطان، حق مخلوط شده با باطل است. پس از يك ديد سطحى، باطل، حركت و جولان دارد، اما در نهايت و با ديد تحليلى، باطل مغلوب است. اساساً اگر حقى نبود، باطلى هم نبود چرا كه باطل با نام حق و در سايه و پرتو حق زندگى مىكند.
قرآن مىگويد: در شناخت جامعه اين قدر به ظاهر حكم نكنيد؛ مثلاً اگر تاريخ صد سال پيش را خواستيم بررسى كنيم، نبايد برويم سراغ ناصرالدين شاه با آن عياشىها و ظلمها و بگوييم: وضعيت مردم در يك قرن قبل چنين بوده است. اگر مردم چنين بودند، فتواى ميرزاى شيرازى در تحريم تنباكو و اثرات عظيم آن چگونه توجيه مىشود
درست است كه مردم نا آگاه بودند، ولى نا آگاهى غير از شرارت است. قرآن مىگويد: اگر همه مردم در جامعهاى اين قدر شرير و ظالم باشند، آن جامعه را هلاك مىكنيم، پس اگر جامعهاى دوام دارد بدانيد، تنها اقليتى كه مثل كف روى آبند، فاسد مىباشند.
(380)
احياى تفكر اسلام
اقبال و احياى فكر دينى
مصلح بزرگ اسلامى، اقبال لاهورى، سلسله بحثهايى تحت عنوان احياى تفكر دينى مطرح كرده، كه نمىخواهم ادعا كنم تمام حرفهايش صحيح است و همه حرفها را زده، ولى از باب اين كه وى اين موضوع را عنوان كرده و راجع به آن بحث هايى داشته، بسيار شايسته تقدير و تمجيد است.
اقبال مردى است اروپا رفته كه از تحصيلات جديد بهره بسيار عالى دارد و به ارزش علم جديد فوق العاده واقف است، و لذا اگر انتقادى بر اروپا مطرح مىكند، چنين نيست كه از دور شبحى از اروپا را در نظرش مجسم كرده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى كند، بلكه آن جا را از نزديك ديده و شناخته و تجزيه و تحليل كرده است. در اين جا به ذكر برخى از نظريات او كه در نگاه اول در گفتار و اشعار وى جلب توجه مىكند مىپردازيم:
تمدن اروپايى و راه و رسم و اخلاق و فرهنگى كه اروپاى امروز دارد، نه تنها خوب نيست، بلكه بسيار خطرناك است، هم براى بشريت هم براى خود مردم اروپا. ولى متأسفانه على رغم اين مسائل، مسلمانان با سرعت زيادى در حال حركت به سوى اروپايى شدن هستند. البته اگر تنها جنبه فكرى و عقلانى اروپا را در نظر بگريم خطرى ندارد، زيرا فرهنگ اروپا به معنى علمى آن، دنباله فرهنگ اسلامى است، اما ترس ما از اين است كه ظاهر خيره كننده اين فرهنگ ما را از پى بردن به ماهيت واقعى آن باز دارد.
عيب فرهنگ اروپايى اين است كه با عقل تنها، بدون اين كه پيوندى با روح و وجدان و ايمان داشته باشد، مىخواهد بشر را نجات دهد. مثالى گرى اروپا (ايده آليسم اروپا) كمال مطلوب فرهنگ اروپايى را به صورت مسلكها و ايسمهايى در مى آورد و مىپندارد بشر با ملحق شدن به آنها سعادتمند مىشود؛ در حالى كه اين ايسمها از مرحله زبان جلوتر نيامده و واقعاً نتوانسته ماهيت فرهنگ اروپايى را انسانى كند. اروپا شعار انسان دوستى و رعايت حقوق بشر و عدالت و... را مىدهد، ولى در عمق وجدان خود به اينها پايبند نيست و نتيجه آن، من سرگردانى است كه در ميان دموكراسىهاى ناسازگار با يكديگر، به جستجوى خود مىپردازد. دموكراسى هايى كه كارشان منحصراً بهره كشى از ضعيفان به سود توانگران است. لذا سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروز بزرگترين مانع در راه پيشرفت اخلاق بشريت است.
و اقبال تاكيد دارد كه مسلمانان مخصوصاً جوانان كه فقط ظاهر فرهنگ غربى را مىبينند، به اين مطلب آگاه شوند.
نكته دومى كه اقبال بر آن تاكيد دارد اين است كه آن نقصى كه در تمدن اروپايى است، در فرهنگ و تمدن اصيل اسلامى وجود ندارد. وى سعى در معرفى پايههاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزاياى آن دارد و معتقد است كه چون پشتوانه دستورات اسلام وحى و ايمان مذهبى است، مىتواند تا اعمال روح بشر نفوذ كند و بدين ترتيب در روح بشر يك ضمانت اجراى قوى ايجاد نمايد؛ در حالى كه روشهاى مكاتب اروپايى چنين ضمانت اجرايى ندارد. او مىگويد:بشريت امروز به سه چيز محتاج است: اول، تعبيرى روحانى از جان، زيرا علت سرگردانى بشر تفسير مادى از جهان، يعنى جهان بى شعور و بى هدف است. انسان محتاج تعبيرى روحانى از جهان مىباشد تا بداند چيزى بيهوده خلق نشده است. دوم، آزادى روحانى فرد، يعنى شخصيت قايل شدن براى انسان، چرا كه اگر انسان از جهان تعبيرى روحانى كند، ولى براى فرد شخصيتى قايل نباشد استعدادهايش بروز نمىكند. سوم اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماعى بشرى را بر مبناى روحانى توجيه كند (مقررات اسلامى).
اقبال با ديدن نواقص تمدن اروپا و مشاهده حقيقت اسلام مسالهاى را مطرح مىكند با عنوان احياى فكر دينى در اسلام. او متوجه شده بود كه اسلام واقعى در ميان مسلمين وجود ندارد. شعائر اسلام مثل اذان، نماز، و ديگر مراسم و آداب ظاهرى اسلامى وجود دارد، اما روح اسلام در جامعه مرده است.