حال آيا هدف اصلى بعثت انبياء و خلقت، شناخت خداست يا عدالت اجتماعى يا يك نحوه جمع بين اين دو؟
در اين جا چند فرض مىتوان كرد:
يكى اينكه هدف اصلى، برقرارى عدالت در ميان مردم است، ولى عدالت واقعى برقرار نمىشود، مگر قانون عادلانهاى باشد، ولى به دو جهت چنين قانونى از سوى بشر قابل عرضه نيست و خدا بايد اين قانون را به بشر معرفى كند:
يكى بدين جهت كه بشر قادر به تشخيص حقيقت نيست؛ چون نمىتواند خود را از اغراض خالى كند و ديگر اينكه قانون ساخته بشر ضمانت اجرا ندارد، چون بشر مىخواهد خود را مقدم بدارد و با قانون تا آنجا كه به نفعش است، مىسازد و جايى كه به ضررش است، طرد مىكند. پس قانون بايد از سوى خدا باشد و براى ضمانت اجراى آن بايد پاداش و كيفرى وضع شود و براى ايمان به پاداش و كيفر، مردم بايد خدا را بشناسند، پس شناخت خدا با چند واسطه، مقدمهاى شد براى برقرارى عدالت، حتى عبادت براى اين مقرر شده كه مردم، قانونگذار را فراموش نكنند و بدانند كه او مراقب آنهاست، پس معرفت و ايمان به خدا و معاد تماما مقدمه عدالت است، و لذا هدف از بعثت انبيا فقط برقرارى عدالت در ميان مردم و در واقع زندگى سعادتمندانه مردم در همين دنياست؛ كه البته اين نظريه طرفدارى ندارد.
منطق دوم درست بر عكس است و مىگويد: شناخت خدا و عبادتش هدف اصلى است و عدالت هدف ثانوى است. براى اينكه بشر بتواند به معنويت برسد، بايد در دنيا زندگى كند و زندگى بشر الزاما اجتماعى است و زندگى اجتماعى جز در پرتو قانون استقرار نمىيابد، پس قانون و عدالت مقدمهاى است براى عبادت خدا.
نظر سوم اين كه پيامبران دو هدف مستقل داشتهاند:
يكى ايجاد حلقه ارتباطىبين بشر و خدا تا بشر خدا را عبادت كند؛ و دوم برقرارى عدالت بين مردم.
هر دوى اينها هدف اصلى و مجزا از هم هستند و هيچ يك مقدمه ديگرى نيست. اين مطلب نظاير ديگرى هم دارد؛ مثلا قرآن روى مسئله تزكيه نفس تكيه كرده است. حال اين سوال پيش مىآيد كه آيا تزكيه مقدمهاى براى معرفة الله است، يا مقدمهاى براى عدالت اجتماعى؟ يعنى چون صفات رذيله مانع از برقرارى عدالت در اجتماع مىشود بايد به تزكيه پرداخت يا خير، قطع نظر از همه اينها خود تزكيه نفس، هدف مستقلى است و حداكثر اين كه مقدمه اتصال به خداست؟
به نظر ما قرآن شرك را به هيچ معنا نمىپذيرد. قرآن كتاب توحيد است، چه توحيد ذاتى: ليس كمثله شىء
(350) و چه توحيد در همه كمالات: له الاسماء الحسنى(351) و در مقابل خدا، هيچ فاعلى را هم نمىپذيرد، و هيچ فاعلى را در طول خدا نمىپذيرد كه معنى لا حول و لا قوه الا بالله همين است،(352) و لذا هيچ هدفى را براى كائنات، هدف مستقل نمىداند جز خدا.
قرآن اصل عدالت را مىپذيرد و فوق العاده برايش اهميت قايل است، ولى نه به عنوان هدف نهايى، بلكه به عنوان يك مقدمه. انسان از نظر قرآن موجودى است كه سعادت و رضايت كامل وى را جز خدا چيز ديگرى تامين نمىكند: الذين آم نوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب(353) تنها به ياد خدا بودن و غير خدا را فراموش كردن، آرامش دلهاست و قلب مضطرب و كاوشگر بشر را فقط ياد خدا آرام مىكند و اين است سعادت و هدف زندگى و هدف خلقت، و هر چيز ديگرى يا هدف ثانوى است و يا مقدمهاى است براى همين هدف اصلى.(354)
ريشه اخلاق فردى و اجتماعى
هر مكتب اجتماعى نيازمند يك سلسله هدفهاى مشترك براى افراد است و اگر هدف مشتركى نباشد زندگى اجتماعى امكان پذير نيست، زيرا زندگى اجتماعى يعنى همكارى و همكارى بدون هدفهاى مشترك، بى معنى است.
ممكن است هدف مشترك در زندگى اجتماعى مادى باشد يا معنوى، هدف مشترك مادى مثل شركتهاى تجارى، ولى به اعتقاد ما جامعه انسانى را صرفا با هدف مادى و به شكل يك شركت تجارى نمىتوان اداره كرد و از نظر ما بايد هدف معنوى هم در بين افراد جامعه وجود داشته باشد.
در اين جا به نقد و بررسى چند نظريه درباره ريشه اخلاق اجتماعى مىپردازيم:
1 - منافع فردى
برتراند راسل جز منافع فردى قائل به هيچ ريشه ديگرى براى اخلاق اجتماعى نيست. او مىگويد: اخلاق اجتماعى در واقع نوعى قرارداد بين افراد است، زيرا همه درك مىكنند كه حفظ بهتر منافعشان در اين است كه حقوق همديگر را رعايت كنند؛ مثال مىزند كه مثلا من مايلم گاو همسايه هم مال من باشد، ولى اگر من آن را براى خود بردارم همسايههاى ديگر هم گاو و ديگر اموال من را تصرف مىكنند، و لذا ضررم بيش از سودم خواهد بود، لذا به خاطر منافع خود، حقوق ديگران را رعايت مىكنم.
اين نظريه راسل مردود است، و حتى شعار او با فلسفهاش فرق مىكند. شعار وى شعار انسان دوستى است، ولى فلسفهاش ريشه انسان دوستى را ميزند، زيرا اين اخلاق فقط حاكم بر كسانى است كه از نظر زور و قدرت برابرند، اما وقتى كسى از نظر قدرت به جايى رسيد كه كاملا مطمئن شد ديگران در مقابلش نمىتوانند كارى بكنند، دليلى ندارد كه اين اصل اخلاقى را رعايت كند و اتفاقا اين اصل به زورمند اجازه مىدهد كه زور بگويد، زيرا منافع فرديش بهتر به دست مىآيد!
2 - الغاى مالكيت فردى
ماركسيسم مىگويد: بايد علت تجاوز افراد را پيدا كرد و آن را از بين برد و لازم نيست كه آن علت حتما از علل وجدانى و روانى و تربيتى باشد.
مىگويد: ما اصلا كارى مىكنيم كه قوى و ضعيفى وجود نداشته باشد تا قوى به ضعيف زور بگويد. ريشه وجود قوى و ضعيف اصل مالكيت است، لذا وقتى مالكيت از بين رفت همه در يك سطح قرار مىگيرند و طبعا نخواهند توانست به هم تجاوز كنند. اگر هر كس به اندازه استعداد خود كار كذد و به مقدار نياز خود از اجتماع گرفت، طبعا در اجتماع صلح و عدالت و اخلاق خوب برقرار شده، ريشه كينهها و عداوتها از بين مىرود.
در رد اين نظريه مىگوييم كه اولا در اين مكتب هيچ معنويتى مطرح نيست؛ در حالى كه نمىتوان جامعه را بدون دخالت ارزشهاى معنوى اداره كرد، در عمل هم ديديم كه در جامعههايى كه الغاى مالكيت كردند هم، ظلم و و تعدى از بين نرفت، علاوه بر اين همه امتيازات قابل خريد و فروش و اشتراكى كردن نيست. بشر يك سلسله امتيازات ديگرى دارد كه براى آنها ارزش قايل است؛ مثلا در ميان زنها زنى كه زيباتر باشد داراى امتيازى در زندگى است؛ در حالى كه اين مربوط به مساله مالكيت نمىباشد.
از همه مهمتر پستها و مقامها است كه ارزش آن اغلب براى بشر بيشتر از ارزش پول است. اين كه ديگران از روى ترس يا علاقه در مقابل انسان خضوع كنند، براى بشر ارزش فوق العادهاى دارد بب پس ريشه تجاوز به حقوق ديگران فقط مال و صروت نيست و از طرفى آن چيزهاى ديگر هم قابل اشتراك نمىباشد.
ثانيا وقتى عدهاى از طريق اين پست و مقامها امتيازاتى را به دست آوردند، باز در همان جوامع اشتراكى، بهره صاحبان اين امتيازها از مال و ثروت بيش از سايرين است؛ مثلا آيا بهره رئيس جمهور يك كشور كمونيست از ثروت با بهره يك دهقان برابر است؟ مسلما نه، زيرا مثلا آن دهقان يك بار هم سوار هواپيما نمىشود؛ در حالى كه رئيس جمهور دايما با هواپيما در سفر است.
علاوه برا ينها مطلب مهم ديگر اين است كه در همان جوامع اشتراكى نياز به گذشتها و فداكارىها و صرف نظر كردن از مواهب مادى در بعضى از كارها وجود دارد؛ مثلا كسى كه سرباز است و بايد به جنگ رفته، كشته شود، ديگر نمىشود بر اساس منافع مشترك مادى كشته شود، حتما بايد ايده و احساسات بر وجود او حاكم باشد تا او را بدين كار وادارد.
بدون شك مكتبى كه همه چيزش بر اساس اشتراك در منافع مادى باشد نمىتواند يك مكتب جامع و حتى عملى باشد و لهذا خود آنها هم پاى يك سلسله معنويات را به ميان مىكشند؛ مثلا رهبران كمونيستى هميشه نسبت به مسلك خود طورى رفتار مىكنند كه مسلك، مافوق همه چيز جلوه كند. حال آن كه طبق نظر اين مكتب، مسلك چيزى نيست و فقط وسيلهاى است براى رسيدن به منافع زندگى، مثل يك نقشه ساختمان كه نقشه براى ساختمان است و ساختمان براى من. معنى ندارد كه به عنوان امرى مقدس من فداى نقشه شوم.(355)
پس هيچ اجتماعى از يك سلسله هدفها يا ارزشهاى معنوى بىنياز نيست و بايد ديد ارزشهاى معنوى كه كه به قدرى مهمند كه منافع مادى در مقابل آنها به شمار نمىآيد، از نظر يك مكتب چه نوع ارزهايى هستند. اين جاست كه سوال مىشود اساسا ارزش يعنى چه؟
هر كار اختيارى انسان به خاطر هدفى است كه انسان براى آن هدف اهميت قائل است، حال آن هدف مادى باشد يا معنوى. و محال است كه انسان به دنبال چيزى برود كه اصلا جاذبهاى برايش ندارد.
بدون شك در امور مادى چيزى كه براى حيات من مفيد است برايم ارزش دارد هر چند اصطلاح ارزش را غالبا در ماديات نمىآورند، ولى ارزش به معناى اعم در ماديات هم هست، مثل غذا و آب و دارو. ولى ارزش در امور معنوى، مثل احسان به ديگران كه هيچ منفعت مادى ندارد چگونه است؟ در اين جا اين سوال اساسى مطرح مىشود كه آيا ايمان به امور معنوى، منحصرا وابسته به ايمان به خداست؟ يا مىشود ايمان به خدا در كار نباشد، ولى يك سلسله ارزشهاى معنوى بر زندگى بشر حكم فرما گردد؟
در اين جا ماركسيستها چون ماترياليست هستند، چندان به دنبال مسائل معنوى نمىروند و دم از انسانيت هم نمىزنند، به عقيده آنها انسان همينقدر كه به واسطه مالكيت فاسد نشود، كافى است، ولى مكتب ديگرى هست كه بانيان آن (مثل سارتر) از طرفى مادىمسلكند و از طرفى مكتب خود را مكتب انسانيت ناميده، مىخواهند آن را بر ارزشهاى معنوى استوار كنند. آنها مسئله مسئوليت را مطرح مىكنند و مىگويند كه هر فردى در جهان مسوول خود و ديگران است.
بدين شكل كه خود انسان، خود را مىسازد و هيچ چيزى بر او نيست. و چون هر كارى مىكند به عنوان كار خوب مىكند، پس به ديگران مىفهماند كه اين كار خوبى است، يعنى هر كارى غير مستقيم خود را سرمشق ديگران قرار مىدهد، پس انسان، هم مسوول خود است، هم مسوول ديگران.
اكنون مىپرسيم: اين مسؤوليت چيست؟ زيرا مسؤوليت يك امر مادى نيست. حداقل اين است كه بگوييد: انسان داراى وجدانى است كه او را مورد سؤال قرار مىدهد؛ يعنى انسان دو جنبه دارد: يكى حيوانى و ديگرى انسانى، كه اين دومى، اولى را مورد عتاب قرار مىدهد. البته آنها وجدان را هم قبول ندارند.
مىپرسيم: اينكه من در مقابل افراد بشر مسؤول هستم، به چه معناست؟ آيا اين امر بدون اعتقاد به خدا ممكن است؟
اتفاقا ساتر درست بر عكس اعتقاد دارد. او مىگويد: اگر پاى خدا در كار باشد، همه اين معنويتها از ميان مىرود. چون ريشه همه اينها آزادى انسان است و اگر خدا باشد، آزادى بىمعناست و در فقدان آزادى، انتخاب و در نتيجه مسؤوليت بىمعنا خواهد بود، لذا به اين دليل كه خدا نيست و انسان آزاد است، مسئوليتى براى انسان وجود دارد.
ممكن است كسى بگويد: چه اشكالى دارد كه ما قائل به خدا نباشيم، ولى قائل به نوعى معنويت كه ريشهاش وجدان است، باشيم؟
يعنى انسان هر چه هست، داراى وجدانى است كه از كارهاى خوب لذت مىبرد، و از بديها بيزار است، و خوبيها را نه به خاطر منفعت، بلكه به خاطر لذت انجام مىدهد، زيرا لذات انسان محدود به لذات مادى نيست، بلكه انسان لذات معنوى هم دارد: مثلا از زيبايى، از علم، از اخلاقيات، و... لذت مىبرد، بدون اينكه هيچ منفعت مادى داشته باشد. اين حرف تا اندازهاى درست است، ولى بايد به دو نكته توجه كرد:
يكى اينكه، اين وجدانها و لذتهاى معنوى، تا آن حد قوى نيست كه بتوان مكتبى را بر پايه آنها بنا نهاد، به طورى كه بتواند فرد را چنان تربيت كند كه حتى حاضر به كشته شدن به خاطر آن لذتهاى معنوى باشد. انسان براى لذت، ولو لذات معنوى حاضر نيست كشته شود.
همانطور كه مثلا كسى حاضر نيست به خاطر گلهاى زيباى خانهاش خود را به كشتن دهد، زيرا گل را براى لذت خود مىخواهد و اگر خودش نباشد ديگر باقى ماندن گل برايش سودى ندارد، اما نياز مكتب به ايمان و معنويات در حد بسيار بالاترى مطرح است؛ در حدى كه افراد مومن به آن مكتب، آماده جانبازى در راه ارزشهاى معنوى آن مكتب باشند.
نكته دوم اين است كه هر لذتى از لذات مادى به خاطر يك نياز طبيعى است؛ مثلا هدف طبيعت اين است كه نسل باقى بماند. آدم عاقل حاضر نيست به خاطر طبيعت، خود را به زحمت تامين خرج زن و بچه بيندازد، ولى طبيعت براى اين كار لذتى در آن قرار داده تا بشر با رغبت و اختيار ازدواج كند.
همينطور ساير لذات مادى، مثل خوردن و نوشيدن كه هر كدام به خاطر يك نياز طبيعى است، ولى لذتهاى معنوى چطور؟. اينكه من مثلا از نان خوردن فلان بچه يتيم لذت مىبرم چه ربطى به من دارد؟ اين لذت در اين صورت چيزى است لغو و پوچ و بى دليل، ولى اگر به يك نوع همبستگى در نظام عالم قائل شويم و بگوييم: خلقت از روى حكمت كار مىكند، آنگاه خواهيم گفت: من كه به دنبال اين لذت مىروم، به دنبال يك امر پوچ و بىهدف از سوى خود نمىروم، بلكه دنبال يك اصل متقن در خلقت مىروم، و لذا حتى حاضرم به خاطر آن كشته شوم، پس ما در عين اين كه قايل به وجدان اخلاقى مىشويم، مىگوييم: اگر پاى خدا و هدف دار بودن خلقت در ميان نباشد، كار انسان پوچ خواهد بود.
بنابراين هر مكتب مكتب و نظام فكرى اجتماعى محتاج به يك سلسله ايدههاى معنوى است، و لذا مىگوييم:
ايدئولوژى نيازمند ارزشهاى مافوق مادى و مقدس است و نشانه تقدس، آن است كه انسان زندگى فردى خود را فداى آن كند، پس مكتب مىگويد: الم تروا انّ الله سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض(356) و براى هر ذرهاى وظيفه و مسووليتى قايل است، فقط چنين مكتبى مىتواند دم از مسووليت بزند و انسان را موجودى مسوول در دريايى از مسووليتها بداند، ولى مكتبى كه همه چيز را عارى از غايت مىداند و براى هيچ موجودى معتقد به وظيفه نيست، نمىتواند تنها براى بشر وظيفه و مسووليت خلق كند، به طورى كه بشر حاضر باشد به خاطر آنها جان خود را فدا كند.
خلاصه بحث اين كه مكتب به ارزشهاى معنوى نيازمند است، و صرفا بر اساس شركت انسانها در منافع مشترك نمىتوان يك مكتب انسانى جامع به وجود آورد و همچنين بدون اعتقاد به حكيمانه بودن خلقت و بدوناعتقاد به خداوند حكيم، نمىتوان چنان ايدههاى باارزشى براى بشر به وجود آورد؛ ايدههاى باارزش و آرمان هايى كه باعث بشود زندگى فردى و شخصى براى هر فرد منتهاى آرزو نباشد. بدون چنين آرمانهاى با ارزشى هيچ مكتبى مكتب نيست.(357)
مكتب و جهانبينى
از بحثهاى قبل معلوم شد كه يك مكتب اجتماعى كامل با ايدئولوژى درست، هم نيازمند به يك نظام فكرى و فلسفى است و هم نيازمند به ايمان به معنى قدرت ايجاد وابستگى و عشق و محبت نسبت به هدفها.
نقصى كه در اغلب مكاتب امروزى هست اين است كه مىخواهند ايدئولوژى منهاى ايمان به وجود آورند؛ يعنى مىخواهند بر اساس فلسفه محض و منهاى ايمان مكتب ايجاد كنند و اين نشدنى است و گاهى براى جبران اين خلأ، شبه دورى ايجاد مىكنند؛ يعنى خود ايدئولوژى را موضوع ايمان قرار مىدهند؛ در حالى كه ايدئولوژى طرحى است كه بايد مشتمل بر ايمان باشد.
مكتب عبارت است از يك نظام واحد فكرى عملى؛ يعنى نه يك نظام فكرى صرفا نظرى كه فقط مربوط به علوم نظرى باشد، بلكه فكرى عملى، يعنى نظام فكرى درباره آنچه كه بايد باشد و به قول قدما حكمت عملى.
مكتب بايد يك نظام منسجم باشد، نه مجموع انديشههاى ناهماهنگ؛ يعنى يك ركن مهم مكتب آن است كه به صورت يك دستگاه در آمده باشد كه هر جزء وظيفهاى را انجام دهد و مجموع آن هدف واحدى را تعقيب كند. خلاصه اين كه مكتب، مجموعه انديشههاى هماهنگ با زندگى عملى است كه بر پايه انديشههاى نظرى قرار دارد.
پايه و مايه هر مكتب همان روحى است كه همه را به صورت يك دستگاه و پيكر در آورده و ديگر چيزها به منزله اعضاء و جوارح آن است.
تنها انديشهاى مىتواند روح يك مكتب را تشكيل دهد كه از طرفى پايه جهان بينى آن مكتب باشد و از طرف ديگر آرمانساز باشد و اين همان است كه گفتيم:
ايدئولوژى هم پايه فلسفى مىخواهد و هم پايه ايمانى؛ يعنى از يك سو بايد منطقى داشته باشد تا آنچه هست را با استدلال توجيه كند و از سوى ديگر بتواند چيزى را عرضه كند كه موضوع آرمان قرار گيرد.
پس نيروى محركه يك جهانبينى، آرمانسازى است. صرف يك جهان بينى مادام كه آرمان نداشته باشد محرك نمىشود؛ مثلا بزرگترين مكتبهاى ستارهشناسى، اگر چه اطلاعات زيادى در مورد جهان به ما مىدهد، هرگز انسان را در راه هدفى بر نمىانگيزد. بر خلاف يك مكتب واقعى كه چيزى عرضه مىكند كه در آن آرمان بزرگى براى انسان نهفته است.
ما معتقديم در ميان تمام تمام مكتبها تنها توحيد چنين خاصيتى دارد كه از طرفى پايه فلسفه جهان بينى است و نوعى بينش درباره هستى و وجود ارايه مىكند و از طرف ديگر نوعى آرمان است، همان گونه كه به توحيد در ذات و صفات و افعال معتقديم (جنبه جهانبينى استدلالى) به توحيد در عبادت هم بايد معتقد باشيم (جنبه آرمانى).
همانطور كه خدا ذات يگانهاى است كه مثل و مانند ندارد يگانه مبدأ عالم است، تنها معبود و يگانه موجود لايق پرستش بشر نيز مىباشد، اما مثلا ماركسيسم چنين نيست، و ويژگىهاى يك مكتب جامع را ندارد؛ جهان بينى ماركسيستى، يك جهان بينى مادى است و به هر حال يك نوع فلسفه درباره هستى است، ولى خودش يك آرمان نيست؛ ماترياليسم هرگز نمىتواند به بشر، آرمان عرضه كند. آرمانى كه ماركسيسم مطرح مىكند از جنبه اقتصادى است، نه از جنبه ماترياليستى و تازه آن هم آرمان انسانى نيست؛ يعنى منافع بشر و طبقه محروم را به عنوان آرمان عرضه مىدارد و اين آرمان تا وقتى مطرح است كه انسان به هدف نرسيده، اما بعد كه رسيد، ديگر پايان ايدئولوژى و هدف است.
علاوه بر اين، اين آرمان نمىتواند مقدس باشد، زيرا صد در صد مادى است و فداكارى در اين مكتب بى معنى و ضد خود آرمان خواهد بود، زيرا شخص مىكوشد كه به منفعت و حق خود برسد، آن وقت اگر خود را فدا كند چه سودى مىبرد؟
جهانبينىها از يك نظر ديگر هم با هم تفاوت دارند و آن اينكه يكى تعهد آور است و ديگرى خير.
جهان بينى توحيدى تعهد آور است، ولى مثلا اگزيستانسياليسم نمىتواند تعهد آور باشد، زيرا تعهد و مسؤوليت در آن مكتب پايه و اساسى ندارد.
آنها در توجيه مساله تعهد مىگويند:
من مسؤول خود هستم، اما فقط به اين دليل كه آزادم. با صرف نظر از معناى نادرست آزادى مورد نظر آنها، مىگوييم: حداكثر معناى اين حرف آن است كه عاملى مقصر بدبختى من نيست و فقط خودم مقصرم، ولى آيا معناى اين، مسووليت در برابر ديگران هم است؟ به هيچ وجه.
آزادى مطلق با مسؤوليت در برابر ديگران سازگار نيست؛ يعنى از اين كه من آزادى مطلق با مسووليت در برابر بدبختى خودم هستم، نمىتوان نتيجه گرفت كه بايد چيزى را انتخاب كنم كه به نفع ديگران هم باشد. در آن آزادى مطلق، حتى سرمشق شدن هم معنا ندارد.
طبق نظر آنها، شخص مىگويد: من چون آزادم، پس هر راهى كه مىروم، به اختيار خودم است و به نظرم خوب است و گويا به ديگران مىگويم كه آنها هم اين راه را بروند. حال آنكه به نظر آنها ديگران مطلقا آزادند و هيچ عاملى، از جمله انتخاب و عمل من، مرجع اراده كسى واقع نميشود.
اما حال فرض مىكنيم كه من با يك كار خود در انتخاب ديگران موثر باشم، اما معنى اين كه من موثر هستم، غير از اين است كه من در وجدان خود احساس مسووليت كنم؛ حداكثر اين است كه مىفهميم كه من با يك كار ناپسند خود، عامل بدبختى ديگران مىشوم. اما اگر خدا و وجدان را قبول نكنيم، چه كسى در من تعهد ايجاد مىكند كه ديگر آن كار را انجام ندهم؟
به عقيده ما تنها جهان بينى توحيدى است كه هم آرمانساز و تعهد آور است، و هم راه وصول به هدفها را روشن مىكند و به علاوه نشاط آفرين و فداكار ساز است و از همه بالاتر، اصل توحيدى تنها اصلى است كه همه مسايل و تعليمات با آن تحليل مىشود.
در مورد آرمان، ساتر مىگويد:
انسان نبايد در هيچ حدى توقف كند، وقتى به آنها رسيد بايد هدف ديگرى پيش بگيرد و حركت نمايد.
يعنى حركت نامتناهى كه از ابتدا هدفش كاملا مشخص نيست و در هر مرحله فقط اندكى از مسير روشن است، ولى در توحيد در عين اين كه هدف از ابتدا روشن است، اما يك هدف غيرمتناهى در پيش رو است و اين ارزش فوق العادهاى دارد.(358)
(359)
خلاصه كتاب « نبرد حق و باطل»
بحث از حق و باطل
از مباحث مهم جهانبينى، بحث حق و باطل است كه در دو قلمرو جهان هستى و جامعه و تاريخ مورد توجه و بررسى قرار مىگيرد كه در اين مقاله بيشتر به جنبه دوم توجه داريم هر چند درباره جنبه اول هم خلاصهاى بيان مىكنيم.
حق و باطل در جهان هستى:
درباره اين كه آيا جهان هستى نظام حق است يا باطل، نظامى است كه همه چيزش به جاى خود قرار دارد يا خير، هدفدار است يا بى هدف نظرات متعددى گفته شده است. بعضى فيلسوفان مخصوصاً ماديون نسبت به جهان و انسان بدبين بوده، آن را در مجموع، يك امر نامطلوب و بى هدف دانستهاند.