انسان بر آستان دين
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى ج 8 »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام

- ۱۳ -


بعد از تعريف تكامل مى‏پردازيم به ساير مسايلى كه در اين باره مطرح است كه مى‏توان اين مسايل را در چند پرسش مطرح كرد:

1 - آيا اراده بشر در تاريخ و سرنوشت او موثر است؟

3 - آيا جامعه بشرى در آينده رو به تكامل مى‏رود؟ مشخصات جامعه متكامل كدام است؟

2 - آيا بشر در طول تاريخ گذشته، در زندگى اجتماعى تكامل يافته است يا خير؟

حال در سه بخش به توضيح و پاسخ هر يك از سوالات فوق مى‏پردازيم:

نقش اراده انسان در تاريخ

ما تاريخ را تا اين جا كه آمده مى‏توانيم بشناسيم، اما آيندهرا چطور؟ آيا بايد با چشمان بسته بگوييم: تاريخ جبرا حركات مى‏كند و رو به تكامل است و بشر كوچك‏ترين نقشى در تكامل آن ندارد، و در گذشته هم انسان‏ها به عنوان يك عده موجودات آزاد و صاحب مسووليت نقشى نداشته‏اند؟ خير. نه در گذشته چنين بوده و نه در حال و نه در آينده.

دليل ما بر اين مدعا آن است كه انسانها با اراده و اختيار خود راه تكامل جامعه را انتخاب كرده‏اند، و لذا گروههائى از انسانهاى گذشته قابل ستايش و تكريمند؛ زيرا خود آزادانه در راه تكامل تاريخ فداكارى كردند؛ در حالى كه مى‏توانستند آسايش فردى را برگزينند. در مقابل گروهى ديگر هم مورد ملامت هستند. همين امر نشانگر آزادى و اختيار انسان و تاثير او در تاريخ است، زيرا در غير اين صورت و در صورت مجبور بودن انسان‏ها در طول تاريخ، تكريم يا ملامت شخصيت‏هاى تاريخى معنى نداشت. اگر ما هم تاريخ را نشناسيم و براى آينده طرحى ندهيم، به مسووليت خود در قبال آن نمى‏توانيم عمل كنيم و مورد ملامت آيندگان خواهيم بود، پس تاريخ ساخته انسان است نه انسان ساخته تاريخ.

در اسلام و مخصوصا در شيعه مسئله‏اى مطرح شده است تحت عنوان بداء.

بداء، يعنى خداوند در حوادث تاريخى بشر، هيچ صورت قطعى معين نكرده است و انسان خود مجرى قضا و قدر الهى است و هيچ چيزى نه از طبيعت، نه از ابزارهاى زندگى و نه حتى از مشيت الهى بر تاريخ حكومت نمى‏كند، بنابراين تنها نيرويى كه تاريخ را جلو ميبرد اراده انسان‏هاست، و لذا براى شناخت تاريخ بايد انسان و انسانيت را شناخت و تا وقتى انسان و مقصد انسانيت را نشناسيم نميتوانيم دم از تكامل و پيشرفت انسان بزنيم، زيرا اين سوال مطرح مى‏شود كه اين تكامل و پيشرفت به چه سمتى و از چه راهى است؟

بررسى تاريخ، كه قرآن هم، بدان پرداخته، از اين جهت اهميت دارد كه راهگشاى آينده باشد و مساله تكليف و مسووليت هم وقتى براى ما مشخص ميشود كه بعد از شناخت گذشته، درباره آينده هم شناختى پيدا كنيم.(332)

تكامل اجتماعى در گذشته‏

بدون شك بشر از نظر ابزارسازى پيشرفت عظيمى كرده است و توانسته طبيعت را هر چه بيشتر در خدمت و تسخير خود بگيرد و اين پيشرفت معلول تكامل تجارب و علم بشر است. از جهت ديگر نيز خود جامعه انسانى و روابط آن پيشرفت كرده و به تدريج از يك حالت ساده بسوى پيچيده‏تر بودن پيش آمده؛ يعنى ساخت اجتماع از آن بساطت اوليه به صورت يك پيچيدگى در آمده است، چه اسم اين را تكامل بگذاريم، چه نگذاريم.

ساختار جامعه‏اى بدوى خيلى ساده است: يك نفر رئيس قبيله است و عده‏اى هستند كه وى در آن‏ها نوعى تقسيم كار به وجود آمده، ولى امروزه با پيشرفت علم و فن، تقسيم كارها بسيار زياد شده، شغل‏ها و طبقات شغلى مختلف يا تقسيمات و علمى، اصلا قابل مقايسه با جامعه صد سال پيش هم نيست؛ مثلا از نظر علمى مى‏بينيم كه علوم آن قدر گسترده شده كه ديگر امروز ه كسى نمى‏تواند مثل بوعلى در زمان خود، عالم به همه علوم شود.

اين نوع تكمل و پيشرفت و تنوع علوم و كارها، انسان‏ها را از حالت همرنگى خارج ساخته ميانشان تمايز برقرار مى‏كند، زيرا همان گونه كه انسان كار را مى‏سازد، كار هم انسان را مى‏سازد. به اين معنى كه حالت تقسيم كار آن قدر پيشرفت كرده كه وحدت نوعى انسان‏ها را به خطر انداخته؛ يعنى انسان‏ها در ظاهر شبيه يكديگرند، ولى ساختار فكرى، روحى و احساسى و تربيتى‏شان كاملا متفاوت است.

از اين رو عده‏اى مى‏گويند: پيشرفت صنعت، انسان را از خود- و به تعبير بهتر با خود- بيگانه كرده است. چرا كه انسان را به گونه‏اى كه آن كار و آن شغل مى‏خواسته، ساختهاست؛ يعنى انسان‏ها متناسب با كارها ساخته مى‏شوند و اين وحدت انسان‏ها را از بين برده است.

دراين جا اين سوال مطرح مى‏شود كه آيا همان طور كه بشر در علم و ابزارسازى و در تشكيلات اجتماعى پيشرفت كرده، در حسن روابط انسان‏ها نيز پيشرفت داشته است يا نه؟

يعنى مثلا آيا انسان امروز نسبت به گذشته نسبت بيشتر احساس تعاون و مسووليت مى‏كند؟ عواطف انسانى بهتر شده؟ تجاوز به حقوق ديگران از بين رفته است؟ و به طور كلى آيا ارزش‏هاى انسانى هم اندازه پيشرفت در ابزار و تشكيلات اجتماعى رشد كرده است؟ اگر اين پيشرفت پيدا شده باشد، اسمش واقعا تكامل است، زيرا نوعى تعالى است.

عده‏اى به طور كلى منكر و بدبين هستند و مى‏گويند: از هيچ جهت پيشرفتى حاصل نشده است، زيرا اگر ملاك پيشرفت را آسايش و راحتى هم حساب كنيم، باز اين هم پيشرفت نيست، حتى در ابزارسازى، زيرا اگر چه انسان، پيشرفت عظيمى كرده، ولى اين پيشرفت همان طورى كه مى‏تواند در مقاصد نيك استفاده شود، در مقاصد پليد هم استفاده مى‏شود؛ مثلا مى‏گويند: افزايش سرعت اگر چه مسافرت‏ها را آسان كرده، اما سبب شده كه وسايل آدم‏كشى هم ظرف چند ساعت از اين طرف دنيا به آن طرف منتقل شود و هزاران نفر را بكشد يا همچنين در مورد وسايل ارتباط جمعى كه آرامش انسان‏ها را از بين برده و اضطراب و نگرانى را جايگزين آن نموده است، پس از نظر آسايش هم بايد ترديد كرد كه اين‏ها ملاك پيشرفت و تكامل باشد.

البته ما معتقديم كه پيشرفت انسان در ابزارسازى و در تشكيلات جديد اجتماعى در نهايت امر، تكامل است و با تكامل‏هاى انسانى مى‏توان بر آن‏ها مسلط شد، ولى به هر حال بايد پذيرفت كه در مساله روابط انسانى پيشرفتى صورت نگرفته يا لا اقل نسبت به پيشرفت ابزارها و تشكيلات اجتماعى، حسن رابطه انسان‏ها بهبود پيدا نكرده است.

مسئله ديگر رابطه انسان با خودش است كه مسلما درصد عمده سعادت بشر در اين رابطه، يعنى رابطه انسانيت انسان با حيوانيت انسان معنى پيدا مى‏كند.

انسان در عين اينكه واجد يك سلسله ارزشهاى انسانى است، حيوان هم هست و مهم اين است كه انسانيتش تحت الشعاع حيوانيتش قرار نگيرد. مسئله اصلاح و تزكيه نفس هم براى همين است.

ممكن نيست انسان از ناحيه اخلاقى خود تكامل نيابد و در عين حال با ديگران حسن رابطه داشته باشد و اسير آن‏ها نشود يا آن‏ها را اسير خود نكند، پس تا اين جا مساله تكامل را در چهار قسمت بحث كرديم:

1 - رابطه انسان با طبيعت؛ كه به آن معنا كه گفتم پيشرفت كرده است.

2 - روابط تشكيلاتى اجتماع؛ كه از اين حيث هم پيشرفت كرده است.

3 - حسن رابطه انسانها با يكديگر؛ كه در اين جا بى شك به موازات موارد قبل پيشرفت نكرده، و حتى بحث در اين است كه آيا اصلا پيشرفت كرده است يا نه.

4 - رابطه انسان با خودش؛ كه آيا واقعا انسان‏هاى امروز بيشتر از انسان‏هاى ديروز از حيوانيتشان فاصله گرفته‏اند.

در اين دو مورد است كه نقش انبياء و دين در تكامل تاريخ روشن مى‏شود.

ز اين جا مى‏توانيم دريابيم كه دين در اين تكامل، در گذشته چه نقشى داشته، و بر همين اساس نقش دين در آينده را هم به دست مى‏آوريم و بفهميم كه آيا بشر در آينده براى تكامل خود نياز به دين دارد يا نه؟ چون هر چيزى در بقا و عدم بقائش تابع نياز است؛(333)يعنى بقاى دين در آينده در گرو نقشى است كه دين در تكامل ماهيت و معنويت انسان دارد كه هيچ چيزى قادر نبوده و نخواهد بود جاى آن را بگيرد. پس مسئله اين است كه آيا بشر به دست خود تباه و نابود خواهد شد، يا به سرنوشت مطلوب خود كه تكامل همه جانبه است خواهد رسيد؟

در كتاب امدادهاى غيبى در زندگى بشر توضيح داده‏ايم كه چگونه اسلام نظر دوم را مى‏پذيرد و چگونه مكتبهاى ديگر از نظر توجيه تكامل بشريت در آينده به بن بست رسيده‏اند.(334)

آينده بشر از ديدگاههاى مختلف‏

جمع بندى بحث قبل اين شد كه بشر در ابعاد علمى، ابزارسازى و تشكيلاتى زندگى پيشرفت قابل توجهى داشته، ولى در ابعاد انسانى زندگى خير؛ و اگر زندگى اجتماعى انسان‏ها را به يك اندام داراى روح تشبيه كنيم، نتيجه اين مى‏شود كه به طور كلى انسانيت در اندام (ابعاد فنى و تشكيلاتى) رشد زيادى داشته ولى از نظر روح و معنا (ابعاد انسانى) چيزى پيش نرفته است. اينجاست كه برداشت‏ها و نظرها راجع به آينده انسان مختلف شده است.

بعضى راجع به آينده با ترديد مى‏نگرند و مى‏گويند: فنا و نيستى جامعه بشريت را تهديد مى‏كند. اين عقيده در روشنفكران غربى زياد به چشم مى‏خورد، بلكه حتى عده‏اى كاملا نسبت به آينده بشر مايوسند و معتقدند كه سرشت انسان همان سرشت حيوانيت، شهوت‏پرستى، خودخواهى، فريب، ظلم و ستم و... است و از اول زندگى اجتماعى انسان برقرار شده تا به حال، ماهيت و طبيعت انسان فرقى نكرده و فرق انسان بدوى و متمدن در هدفها نيست، بلكه فقط در نحوه كار و شكل و صورت است؛ انسان بدوى به حكم مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن، جنايتهاى خود را صريحتر انجام مى‏داد، ولى بشر متمدن آن را در زير لفافه‏هاى طلائى مى‏پوشاند.

اين عده مى‏گويند: انسانى كه به بلوغ فرهنگى رسيده باشد، بايد خودكشى كند، زيرا بعد از اين كه فهميد طبيعت انسانى لاعلاج است حق دارد خودش را بكشد و ديگران را هم به خودكشى تشويق كند، منطق افراد بدبينى، مانند صادق هدايت همين است.(335)

نظير اين فكر در دنياى اروپا به شكلهاى مختلف رايج است؛ همين پديده هيپى گرى هم يك نوع عكس العمل و اظهار تنفر از تمدنى است كه نتوانسته براى انسان كارى كند.

قبل از اين فرضيه، يك فرضيه ديگرى بود كه اساس دردهاى بشر را جهل مى‏دانست و چاره همه آن‏ها را علم. اين فرضيه در مورد رابطه انسان با طبيعت صحيح است، ولى تاريخ ثابت كرده كه دردهاى ناشى از رابطه انسان با انسان‏هاى ديگر را علم نمى‏تواند چاره كند. البته مقصود ما نفى ارزش علم نيست بلكه سخن در اين است كه علم براى انسان هدف نمى‏سازد، و جهت نمى‏دهد، بلكه انسان در جهتى كه در زندگى انتخاب كرده، از نيروى علم استفاده مى‏كند.

سخن بر سر اين است كه علم و شناخت به تنهايى براى درمان همه درهاى بشر كافى نيست، نه اين كه اصلا فايده و ضرورتى ندارد، لذا اين فرضيه منسوخ شد و مى‏بينيم كه امروز بيشتر دردهاى بشريت از ناحيه انسان‏هاى عالم است، نه انسان‏هاى جاهل؛ يعنى در رابطه استعمارگر و استعمارزده در دنياى امروز، اين عالم‏ها بودند كه جاهل‏ها را استثمار كردند، نه بر عكس.(336) (337)

اينجا نظريه سومى به ميان آمده كه مى‏گويد: نبايد به انسان بدبين، و از آينده او مأيوس بود. ريشه دردهاى بشر، ايدئولوژى حاكم و فرمانروا بر انسان است. براى اين كه انسان بتواند با همه نقاط ضعف خود مبارزه كند، فقط بايد ايدئولوژيش را تغيير بدهد. مى‏گويند: از روزى كه مالكيت فردى به وجود آمده و ايدئولوژى‏ها بر اساس مالكيت فردى و زندگى طبقاتى تشكيل شده‏اند، ايدئولوژى حاكم بر انسان، بهره‏كشى انسان از انسان را مشروع دانسته و تا وقتى اين عقيده بر زندگى بشر حاكم است، اين نقصها و اين جدالها و قساوتها باقى است، ولى اگر ايدئولوژى عوض شد همه انسانها يك وحدت جمعى پيدا مى‏كنند، آن وقت جامعه به موازات رشد مادى، در ابعاد انسانى هم تكامل پيدا مى‏كنند، اين همان نظريه ماركسيستى است.

بر اين نظريه هم ايرادهاى زيادى وارد است؛ يكى اين كه اگر ايدئولوژى صرفا يك فكر و فلسفه باشد، آيا فكر مى‏تواند طبيعت انسان را تغيير بدهد؟ چرا علم نتوانست؟ زيرا علم صرفا يك آگاهى و شناخت بود و يك ايدئولوژى هم تا تمام عناصرش را فقط شناخت تشكيل داده، و عنصرى از ايمان (به معنى گرايش) نداشته باشد نمى‏تواند روى طبيعت انسان تاثير بگذارد.

از طرف ديگر اين‏ها كه به قول خودشان قائل به تقدم عين بر ذهن، و نفى ايده‏آليسم هستند نمى‏توانند بگويند: طبقات حاكم، به اين دليل ظلم مى‏كنند كه اين ايدئولوژى را دارند، بلكه بايد بگويند: به اين دليل، اين ايدئولوژى ظالمانه را دارند كه طبيعتشان ظالم است؛ يعنى حس منفعت جويى و منفعت طلبى، اين ايدئولوژى را خلق كرده است.

حالا كه اين طور است اگر ايدئولوژى، در حالى كه انسان‏ها عوض نشده‏اند، عوض شود، باز هم عده‏اى اين بار به نام همين ايدئولوژى انسانى و ضد طبقاتى به استثمار و برده‏كشى خواهند پرداخت كه نمونه‏اش را در كشورهاى كمونيستى مى‏بينيم. در آن جا طبقات هست، ولى نه به شكل طبقات اقتصادى، بلكه در دويست ميليون جمعيت، ده ميليون همه‏چيز را در اختيار گرفته‏اند و به ديگران هم اجازه نمى‏دهند كمونيست شوند، زيرا در آن صورت امتيازات آن‏ها از بين خواهد رفت، پس يك فكر مادامى كه فقط يك فكر و مربوط به شناخت و دستگاه ذهنى بشر مى‏باشد، نمى‏تواند در طبيعت بشر تأثير بگذارد. شناخت فقط راه انسان را روشن‏تر مى‏كند كه منافع و مصالح خود را بهتر تشخيص داده، دورانديشتر باشد، ولى هرگز به او هدفهائى بالاتر نمى‏دهد.(338)

فلسفه ديگرى به نام اگزيستانسياليسم وجود دارد كه جهان بينى آن هم [عمدتا ]ماترياليستى است، ولى طرحى دارد تا نقص ماركسيسم را در مسأله گرايش به ارزشهاى عالى برطرف كند. در ماركسيسم، به ارزشهاى انسانى و اخلاقى اعتنايى نمى‏شود، ولى اگزيستانسياليستها براى اين كه بتوانند علاوه بر مبدا شناخت و فكر، يك مبدا گرايش به وجود آورند، به ارزش‏هاى انسانى چسبيدند؛ يعنى چيزى كه بتواند انسان را به سوى خود بكشد و براى انسان هدفهاى متعالى غير از هدفهاى مادى مشخص كند، ولى بايد سؤال كرد شما كه مى‏گوئيد: تمام هستى جز ماده و فعل و انفعالات مادى نيست، پس اين ارزشهاى چيست؟

انسان بر طبق اين فلسفه، جز همين اندام مادى واقعيتى ندارد. آن چه كه با اين تركيب مادى مى‏تواند رابطه داشته باشد فقط سود و منافع است. اگر من فقط حقيقتى مادى هستم، پس در رابطه من با خارج هم چيزى جز ماديات نمى‏تواند دخالت كند، پس ارزشهاى انسانى مثل فداكارى و ايثار چيست؟ آن‏ها در جواب مى‏گويند: اينها وجود ندارند، ولى چون انسان موجودى با اراده است، مى‏تواند ارزشها را بيافريند؛ يعنى ارزش‏ها واقعيتى عينى ندارند و ما هستيم كه به آن‏ها واقعيت و ارزش مى‏دهيم. اين حرف بسيار مضحك است، زيرا اعطاى ارزش به معناى واقعيت عينى دادن بى‏معناست. البته مى‏توان واقعيت اعتبارى داد؛ يعنى چيزى را اعتبار كرد، ولى يك امر اعتبارى، فقط وسيله‏اى است براى امر عينى و نمى‏تواند هدف باشد.

مثلا مى‏توانيم به كسى كه از كشورى ديگر آمده، طبق قرارداد، وصف ايرانى اعطا كنيم و شناسنامه ايرانى به او بدهيم، اما اين وسيله است. برا او خود اين شناسنامه نمى‏تواند هدف باشد، بلكه بهره‏مند شدن از تمام حقوقى كه مردم ايران دارند هدف است.

چنان كه ذكر شد، يك امر اعتبارى نمى‏تواند هدف قرار بگيرد، مثل اين كه كسى بخواهد همسر زشتش زيبا باشد، بگويد: من اعتبار كردم كه تو زيبايى و بعد هم يك نفر زيبا او را دوست داشته باشد، پس هدف انسان بايد در ماوراى فرض و اعتبار انسان واقعيت داشته باشد.

اگزيستانسياليست‏ها مى‏خواهند ارزشى را خودشان خلق كنند، بعد هم آن را پرستش كنند و اين نشدنى است. اين مثل كار بت‏پرستها است كه بت را خلق مى‏كردند و بعد مى‏پرستيدند، و قرآن به آن‏ها گفت: أتعبدون ما تنحتون(339) (340)

اينجا است كه مكتب نهائى، يعنى اسلان، خودنمايى مى‏كند. اسلام اولا به طبيعت انسان چنان بدبين نيست و اين شهادت بر بدى سرشت انسان از سوى برخى را مثل همان شهادت ناآگاهانه فرشتگان پيش از خلقت انسان مى‏داند كه خدا آن را مردود دانست، (341) زيرا در اين بدبينى فقط به گرايش‏هاى حيوانى توجه مى‏شود و آن طرف سكه، يعنى گرايش‏هاى الهى انسان مورد توجه قرار نمى‏گيرد.

اسلام مى‏گويد: كه در انسان فطرتى هست كه فارغ از ايدئولوژى، خود به خود گرايش به تعالى دارد و ايدئولوژى اسلام نيز يك ركنش بر اساس اين گرايش فطرى مى‏باشد.

اسلام مى‏گويد: انسان مركب از ظلمت و نور است و به خاطر همين تركيب از همه موجودات بالاتر مى‏باشد. اين اهانت به انسانيت است كه تمام كوشش‏هاى بشرى را در جهت منافع فردى يا گروهى يا ملى بدانيم.

به تعبير قرآن، شكوهمندترين مبارزات انسان، مبارزه ميان اهل حق و انسان آزاد شده از طبيعت حيوانى با اهل باطل و انسان منحط و منفعت طلب است. قرآن اولين اختلاف و تضاد جهان (داستان هابيل و قابيل) به صورت مبارزه بين يك انسان حق جو و حق طلب كه معتقد است خدا عمل را بر اساس تقوا مى‏پذيرد، (پس هيچگاه بى علت دست به خون ديگرى دراز نمى‏كند)(342) با كسى كه اسير نفس اماره است بيان مى‏كند.

قرآن هميشه كوشيده تا جنگ‏هاى پيش برنده تاريخ را جنگ انسان اهل حق با انسان اهل باطل تفسير كند. اسلام معتقد به سرشت خيرخواهى و حق‏طلبى در انسان است؛ يعنى اولا به ارزشهاى انسانى معتقد است و مثل ماركسيسم آن‏ها را نفى نمى‏كند و ثانيا آنها را به صورت يك گرايش حقيقى و فطرى نه اعتبارى لحاظ مى‏كند، لذا اسلام درباره آينده بشر نه مايوس است و نه آن را ناشى از تضاد طبقاتى مى‏داند، زيرا اگر بالفرض به جامعه بى تضاد برسيم، ديگر به جامعه بى حركت و بى آرمان و جامعه مرده رسيده‏ايم. اسلام نفى تضادهاى طبقاتى را پايان كار نمى‏داند، بلكه شروع راه و ابتداى يك سير صعودى مى‏داند كه هر چه بالاتر مى‏رود، باز هم امكان صعود هست، زيرا بعد از نفى تضادهاى طبقاتى تازه نوبت اصل فاستبقوا الخيرات(343) مى‏رسد.

از ديد اسلام، اين جريان مبارزه حق و باطل ادامه مى‏يابد تا آنجا كه بر طبق پيش‏بينى دين، به دولت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف منجر شود.

در اين جا اين سوال مطرح مى‏شود كه اگر جامعه بشرى در مسير خود به تكامل مى‏رسد پس نياز به مهدى عليه السلام براى چيست؟

در پاسخ بايد بگوييم كه اين اشتباه است كه فكر كنيم وقتى بشريت به آخرين حد ظلمت مى‏رسد و از اهل حق و حقيقت خبرى نخواهد بود، حضرت حجت عليه السلام ظهور مى‏كند. خير، بلكه ايشان آخرين حلقه مبارزات انسان‏ها هستند و به عنوان كمك به انسان‏هاى مومن، ظهور خواهند كرد؛ نه اين كه انسان‏ها كنار مى‏روند و او به عنوان مافوق انسان وارد عمل مى‏شود.

پس مساله تكامل انسان در ابعاد انسانى از نظر دينى به بن بست نرسيده چون دين نوعى ايدئولوژى است كه آگاه كردن انسان به فطريات و پرورش آن‏ها و برقرارى تعادل ميان دو جنبه علوى و سفلى انسان را بر عهده دارد و اگر ما بخواهيم واقعا در طريق تكامل انسان قدم برداريم، همان طور كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با تعبير جهاد اكبر فرمودند، بايد بيش از جنگ‏هاى ظاهرى، در راه مبارزه و جهاد با نفس و پرهيز از انواع گناهان فردى و اجتماعى بكوشيم.(344)

بخش دوم : هدف زندگى‏

هدف خلقت و بعثت انبياء

اين مسئله هميشه براى بشر مطرح بوده است كه هدف از زندگى چيست و اگر بخواهيم از جنبه اسلامى بحث كنيم، بايد بگوئيم كه هدف از بعثت انبياء چيست؟

زيرا كه هدف انبياء ملسما جدا از هدف زندگى افرادى كه انبياء براى آنها مبعوث شده‏اند نيست. اگر مقدارى جلوتر برويم مى‏رسيم به اين بحث كه هدف از خلقت چيست؟ اين تعبير يك بار به اين معناست كه هدف خالق از خلقت چيست و انگيزه و محرك او بر اين كار چه بوده؟ خالق به اين معنى هدفى ندارد، زيرا چنين هدف كه برانگيزاننده فاعل باشد، مستلزم نقص فاعل است؛ يعنى فاعل در كار خود مى‏خواهد به چيزى برسد كه نداشته است؛ و اين امر در مورد خداوند منتفى است، پس در اين جا منظور از هدف خلقت، هدف فاعل نيست، بلكه هدف و غايت فعل (مخلوق) است؛ يعنى هر فعلى در آغاز خلقش به سوى هدف و كمالى در حركت است و اين فعل براى آن كمال آفريده شده است.

بنابراين، اين كه غايت در خلقت انسان چيست، بر مى‏گردد به اينكه ماهيت انسان چيست و در او چه استعدادهائى نهفته است و برايش چه كمالاتى امكان دارد، پس در مورد غايت خلقت انسان لزومى به بحث مستقل نيست، بلكه چون بحث را از جنبه اسلامى مطرح مى‏كنيم نه عقلى- فلسفى، همين كه ببينيم اسلام چه بينشى درباره انسان دارد و استعداد چه كمالاتى را در انسان مى‏بيند، به هدف از خلقت انسان آگاه خواهيم شد و طبعا بعثت انبيا هم براى تكميل انسان با همين استعدادهاست. اين مطلب مورد اتفاق همه است كه انبيا براى دستگيرى و كمك به انسان آمده‏اند و در واقع نوعى خلا در زندگى انسان هست كه تنها با كمك وحى پر مى‏شود و تنها بدان وسيله انسان مى‏تواند به سوى يك سلسله كمالات حركت كند، پس در اين كه هدف از بعثت، رساندن انسان به غايت خلقت است نيز ترديدى وجود ندارد.

ما غالبا به بيان كلى مى‏گوئيم: انسان براى رسيدن به سعادت خلق شده و خدا هم از خلقت انسان نمى‏خواهد سودى ببرد، منتها انسان در مرتبه‏اى از وجود است كه راه را بايد آزادانه انتخاب كند و اصطلاحا هدايت انسان تشريعى است نه تكوينى.

اما درباره اين كه سعادت انسان در چيست، نظرات مختلفى وجود دارد كه در اين جا به بعضى از آن‏ها اشاره مى‏كنيم:(345)

عده‏اى طرفدار نيرومندى در علم و اراده هستند؛ يعنى هر چه انسان بيشتر بداند و بيشتر بتواند، به غايت و هدف انسانى خود نزديك‏تر شده و سعادتمندتر است.

عده‏اى ديگر مى‏گويند: سعادت عبارت است از بهره‏مندى بيشتر از مواهب طبيعت؛ يعنى هدف از خلقت ما اين است كه هر چه بيشتر از وجود خود و مواهب طبيعت بهره ببريم؛ يعنى حداكثر لذت و حداقل رنج.

انبيا آمده‏اند زندگى انسان را مقرون به اين سعادت كنند و اگر مسئله آخرت را مطرح كرده‏اند، به تبع مسئله دنيا بوده است؛ يعنى چون خودشان قوه مجريه نبوده‏اند و نمى‏توانستند در دنيا به اشخاص پاداش يا كيفرى بدهند، پس عالم آخرت وضع شده است.

در قرآن هيچيك از اين نظريات مذكور وجود ندارد. قرآن در يك جا هدف خلقت را عبادت مى‏داند و مى‏گويد: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون (346) و در جايى ديگر بر عكس نظر قبلى كه آخرت را طفيلى اين دنيا مى‏داند، مى‏فرمايد: كه اگر قيامت نباشد خلقت عبث است و اگر بازگشت به خدا نباشد، خلقت حكيمانه نيست افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون(347)

در حقيقت اين بازگشت به خداست كه توجيه كننده خلقت اين عالم است. ما هرگز در قرآن به منطق نظريه اول هم برنمى‏خوريم كه انسان وقتى بيشتر داشت و توانست، خلقت به هدف خود رسيده باشد، بلكه انسان آفريده شده تا خدا را پرستش كند و خود اين پرستش هدف است. اگر انسان بيشتر بداند ولى شناخت مقدمه پرستش نباشد، به سوى هدف خلقت گام بر نداشته است.

هدفى كه اسلام مى‏خواهد بدهد فقط خداست و بس و هر چيز ديگر مقدمه است، نه هدفى اصلى. توحيد قرآن تنها يك توحيد فكرى نيست، بلكه توحيد در عمل و هدف هم هست و انسان كامل از ديد قرآن كسى است كه هدف زندگى خود را درك كرده و به سوى آن هدف گام بر مى‏دارد: انّ صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين(348)عبد مخلص و مخلَصى كه حاكمى جز انديشه خدا در وجود او نيست، مورد نظر اسلام است، پس معلوم شود كه مردم دعوت شده‏اند تا با خدا آشنا شوند و پيامبران حلقه اتصال مخلوق و خالقند.

در آيه‏اى ديگر در كمال صراحت هدف تنبياء عدالت اجتماعى معرفى شده است: انا ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط(349)

اينجا فلسفه ديگرى براى بعثت مطرح شده است و گفته شده: پيامبران آمده‏اند تا مردم به عدالت قيام كنند و عدالت در ميان مردم رايج شود.