بعد از تعريف تكامل مىپردازيم به ساير مسايلى كه در اين باره مطرح است كه مىتوان اين مسايل را در چند پرسش مطرح كرد:
1 - آيا اراده بشر در تاريخ و سرنوشت او موثر است؟
3 - آيا جامعه بشرى در آينده رو به تكامل مىرود؟ مشخصات جامعه متكامل كدام است؟
2 - آيا بشر در طول تاريخ گذشته، در زندگى اجتماعى تكامل يافته است يا خير؟
حال در سه بخش به توضيح و پاسخ هر يك از سوالات فوق مىپردازيم:
نقش اراده انسان در تاريخ
ما تاريخ را تا اين جا كه آمده مىتوانيم بشناسيم، اما آيندهرا چطور؟ آيا بايد با چشمان بسته بگوييم: تاريخ جبرا حركات مىكند و رو به تكامل است و بشر كوچكترين نقشى در تكامل آن ندارد، و در گذشته هم انسانها به عنوان يك عده موجودات آزاد و صاحب مسووليت نقشى نداشتهاند؟ خير. نه در گذشته چنين بوده و نه در حال و نه در آينده.
دليل ما بر اين مدعا آن است كه انسانها با اراده و اختيار خود راه تكامل جامعه را انتخاب كردهاند، و لذا گروههائى از انسانهاى گذشته قابل ستايش و تكريمند؛ زيرا خود آزادانه در راه تكامل تاريخ فداكارى كردند؛ در حالى كه مىتوانستند آسايش فردى را برگزينند. در مقابل گروهى ديگر هم مورد ملامت هستند. همين امر نشانگر آزادى و اختيار انسان و تاثير او در تاريخ است، زيرا در غير اين صورت و در صورت مجبور بودن انسانها در طول تاريخ، تكريم يا ملامت شخصيتهاى تاريخى معنى نداشت. اگر ما هم تاريخ را نشناسيم و براى آينده طرحى ندهيم، به مسووليت خود در قبال آن نمىتوانيم عمل كنيم و مورد ملامت آيندگان خواهيم بود، پس تاريخ ساخته انسان است نه انسان ساخته تاريخ.
در اسلام و مخصوصا در شيعه مسئلهاى مطرح شده است تحت عنوان بداء.
بداء، يعنى خداوند در حوادث تاريخى بشر، هيچ صورت قطعى معين نكرده است و انسان خود مجرى قضا و قدر الهى است و هيچ چيزى نه از طبيعت، نه از ابزارهاى زندگى و نه حتى از مشيت الهى بر تاريخ حكومت نمىكند، بنابراين تنها نيرويى كه تاريخ را جلو ميبرد اراده انسانهاست، و لذا براى شناخت تاريخ بايد انسان و انسانيت را شناخت و تا وقتى انسان و مقصد انسانيت را نشناسيم نميتوانيم دم از تكامل و پيشرفت انسان بزنيم، زيرا اين سوال مطرح مىشود كه اين تكامل و پيشرفت به چه سمتى و از چه راهى است؟
بررسى تاريخ، كه قرآن هم، بدان پرداخته، از اين جهت اهميت دارد كه راهگشاى آينده باشد و مساله تكليف و مسووليت هم وقتى براى ما مشخص ميشود كه بعد از شناخت گذشته، درباره آينده هم شناختى پيدا كنيم.(332)
تكامل اجتماعى در گذشته
بدون شك بشر از نظر ابزارسازى پيشرفت عظيمى كرده است و توانسته طبيعت را هر چه بيشتر در خدمت و تسخير خود بگيرد و اين پيشرفت معلول تكامل تجارب و علم بشر است. از جهت ديگر نيز خود جامعه انسانى و روابط آن پيشرفت كرده و به تدريج از يك حالت ساده بسوى پيچيدهتر بودن پيش آمده؛ يعنى ساخت اجتماع از آن بساطت اوليه به صورت يك پيچيدگى در آمده است، چه اسم اين را تكامل بگذاريم، چه نگذاريم.
ساختار جامعهاى بدوى خيلى ساده است: يك نفر رئيس قبيله است و عدهاى هستند كه وى در آنها نوعى تقسيم كار به وجود آمده، ولى امروزه با پيشرفت علم و فن، تقسيم كارها بسيار زياد شده، شغلها و طبقات شغلى مختلف يا تقسيمات و علمى، اصلا قابل مقايسه با جامعه صد سال پيش هم نيست؛ مثلا از نظر علمى مىبينيم كه علوم آن قدر گسترده شده كه ديگر امروز ه كسى نمىتواند مثل بوعلى در زمان خود، عالم به همه علوم شود.
اين نوع تكمل و پيشرفت و تنوع علوم و كارها، انسانها را از حالت همرنگى خارج ساخته ميانشان تمايز برقرار مىكند، زيرا همان گونه كه انسان كار را مىسازد، كار هم انسان را مىسازد. به اين معنى كه حالت تقسيم كار آن قدر پيشرفت كرده كه وحدت نوعى انسانها را به خطر انداخته؛ يعنى انسانها در ظاهر شبيه يكديگرند، ولى ساختار فكرى، روحى و احساسى و تربيتىشان كاملا متفاوت است.
از اين رو عدهاى مىگويند: پيشرفت صنعت، انسان را از خود- و به تعبير بهتر با خود- بيگانه كرده است. چرا كه انسان را به گونهاى كه آن كار و آن شغل مىخواسته، ساختهاست؛ يعنى انسانها متناسب با كارها ساخته مىشوند و اين وحدت انسانها را از بين برده است.
دراين جا اين سوال مطرح مىشود كه آيا همان طور كه بشر در علم و ابزارسازى و در تشكيلات اجتماعى پيشرفت كرده، در حسن روابط انسانها نيز پيشرفت داشته است يا نه؟
يعنى مثلا آيا انسان امروز نسبت به گذشته نسبت بيشتر احساس تعاون و مسووليت مىكند؟ عواطف انسانى بهتر شده؟ تجاوز به حقوق ديگران از بين رفته است؟ و به طور كلى آيا ارزشهاى انسانى هم اندازه پيشرفت در ابزار و تشكيلات اجتماعى رشد كرده است؟ اگر اين پيشرفت پيدا شده باشد، اسمش واقعا تكامل است، زيرا نوعى تعالى است.
عدهاى به طور كلى منكر و بدبين هستند و مىگويند: از هيچ جهت پيشرفتى حاصل نشده است، زيرا اگر ملاك پيشرفت را آسايش و راحتى هم حساب كنيم، باز اين هم پيشرفت نيست، حتى در ابزارسازى، زيرا اگر چه انسان، پيشرفت عظيمى كرده، ولى اين پيشرفت همان طورى كه مىتواند در مقاصد نيك استفاده شود، در مقاصد پليد هم استفاده مىشود؛ مثلا مىگويند: افزايش سرعت اگر چه مسافرتها را آسان كرده، اما سبب شده كه وسايل آدمكشى هم ظرف چند ساعت از اين طرف دنيا به آن طرف منتقل شود و هزاران نفر را بكشد يا همچنين در مورد وسايل ارتباط جمعى كه آرامش انسانها را از بين برده و اضطراب و نگرانى را جايگزين آن نموده است، پس از نظر آسايش هم بايد ترديد كرد كه اينها ملاك پيشرفت و تكامل باشد.
البته ما معتقديم كه پيشرفت انسان در ابزارسازى و در تشكيلات جديد اجتماعى در نهايت امر، تكامل است و با تكاملهاى انسانى مىتوان بر آنها مسلط شد، ولى به هر حال بايد پذيرفت كه در مساله روابط انسانى پيشرفتى صورت نگرفته يا لا اقل نسبت به پيشرفت ابزارها و تشكيلات اجتماعى، حسن رابطه انسانها بهبود پيدا نكرده است.
مسئله ديگر رابطه انسان با خودش است كه مسلما درصد عمده سعادت بشر در اين رابطه، يعنى رابطه انسانيت انسان با حيوانيت انسان معنى پيدا مىكند.
انسان در عين اينكه واجد يك سلسله ارزشهاى انسانى است، حيوان هم هست و مهم اين است كه انسانيتش تحت الشعاع حيوانيتش قرار نگيرد. مسئله اصلاح و تزكيه نفس هم براى همين است.
ممكن نيست انسان از ناحيه اخلاقى خود تكامل نيابد و در عين حال با ديگران حسن رابطه داشته باشد و اسير آنها نشود يا آنها را اسير خود نكند، پس تا اين جا مساله تكامل را در چهار قسمت بحث كرديم:
1 - رابطه انسان با طبيعت؛ كه به آن معنا كه گفتم پيشرفت كرده است.
2 - روابط تشكيلاتى اجتماع؛ كه از اين حيث هم پيشرفت كرده است.
3 - حسن رابطه انسانها با يكديگر؛ كه در اين جا بى شك به موازات موارد قبل پيشرفت نكرده، و حتى بحث در اين است كه آيا اصلا پيشرفت كرده است يا نه.
4 - رابطه انسان با خودش؛ كه آيا واقعا انسانهاى امروز بيشتر از انسانهاى ديروز از حيوانيتشان فاصله گرفتهاند.
در اين دو مورد است كه نقش انبياء و دين در تكامل تاريخ روشن مىشود.
ز اين جا مىتوانيم دريابيم كه دين در اين تكامل، در گذشته چه نقشى داشته، و بر همين اساس نقش دين در آينده را هم به دست مىآوريم و بفهميم كه آيا بشر در آينده براى تكامل خود نياز به دين دارد يا نه؟ چون هر چيزى در بقا و عدم بقائش تابع نياز است؛(333)يعنى بقاى دين در آينده در گرو نقشى است كه دين در تكامل ماهيت و معنويت انسان دارد كه هيچ چيزى قادر نبوده و نخواهد بود جاى آن را بگيرد. پس مسئله اين است كه آيا بشر به دست خود تباه و نابود خواهد شد، يا به سرنوشت مطلوب خود كه تكامل همه جانبه است خواهد رسيد؟
در كتاب امدادهاى غيبى در زندگى بشر توضيح دادهايم كه چگونه اسلام نظر دوم را مىپذيرد و چگونه مكتبهاى ديگر از نظر توجيه تكامل بشريت در آينده به بن بست رسيدهاند.(334)
آينده بشر از ديدگاههاى مختلف
جمع بندى بحث قبل اين شد كه بشر در ابعاد علمى، ابزارسازى و تشكيلاتى زندگى پيشرفت قابل توجهى داشته، ولى در ابعاد انسانى زندگى خير؛ و اگر زندگى اجتماعى انسانها را به يك اندام داراى روح تشبيه كنيم، نتيجه اين مىشود كه به طور كلى انسانيت در اندام (ابعاد فنى و تشكيلاتى) رشد زيادى داشته ولى از نظر روح و معنا (ابعاد انسانى) چيزى پيش نرفته است. اينجاست كه برداشتها و نظرها راجع به آينده انسان مختلف شده است.
بعضى راجع به آينده با ترديد مىنگرند و مىگويند: فنا و نيستى جامعه بشريت را تهديد مىكند. اين عقيده در روشنفكران غربى زياد به چشم مىخورد، بلكه حتى عدهاى كاملا نسبت به آينده بشر مايوسند و معتقدند كه سرشت انسان همان سرشت حيوانيت، شهوتپرستى، خودخواهى، فريب، ظلم و ستم و... است و از اول زندگى اجتماعى انسان برقرار شده تا به حال، ماهيت و طبيعت انسان فرقى نكرده و فرق انسان بدوى و متمدن در هدفها نيست، بلكه فقط در نحوه كار و شكل و صورت است؛ انسان بدوى به حكم مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن، جنايتهاى خود را صريحتر انجام مىداد، ولى بشر متمدن آن را در زير لفافههاى طلائى مىپوشاند.
اين عده مىگويند: انسانى كه به بلوغ فرهنگى رسيده باشد، بايد خودكشى كند، زيرا بعد از اين كه فهميد طبيعت انسانى لاعلاج است حق دارد خودش را بكشد و ديگران را هم به خودكشى تشويق كند، منطق افراد بدبينى، مانند صادق هدايت همين است.(335)
نظير اين فكر در دنياى اروپا به شكلهاى مختلف رايج است؛ همين پديده هيپى گرى هم يك نوع عكس العمل و اظهار تنفر از تمدنى است كه نتوانسته براى انسان كارى كند.
قبل از اين فرضيه، يك فرضيه ديگرى بود كه اساس دردهاى بشر را جهل مىدانست و چاره همه آنها را علم. اين فرضيه در مورد رابطه انسان با طبيعت صحيح است، ولى تاريخ ثابت كرده كه دردهاى ناشى از رابطه انسان با انسانهاى ديگر را علم نمىتواند چاره كند. البته مقصود ما نفى ارزش علم نيست بلكه سخن در اين است كه علم براى انسان هدف نمىسازد، و جهت نمىدهد، بلكه انسان در جهتى كه در زندگى انتخاب كرده، از نيروى علم استفاده مىكند.
سخن بر سر اين است كه علم و شناخت به تنهايى براى درمان همه درهاى بشر كافى نيست، نه اين كه اصلا فايده و ضرورتى ندارد، لذا اين فرضيه منسوخ شد و مىبينيم كه امروز بيشتر دردهاى بشريت از ناحيه انسانهاى عالم است، نه انسانهاى جاهل؛ يعنى در رابطه استعمارگر و استعمارزده در دنياى امروز، اين عالمها بودند كه جاهلها را استثمار كردند، نه بر عكس.(336)
(337)
اينجا نظريه سومى به ميان آمده كه مىگويد: نبايد به انسان بدبين، و از آينده او مأيوس بود. ريشه دردهاى بشر، ايدئولوژى حاكم و فرمانروا بر انسان است. براى اين كه انسان بتواند با همه نقاط ضعف خود مبارزه كند، فقط بايد ايدئولوژيش را تغيير بدهد. مىگويند: از روزى كه مالكيت فردى به وجود آمده و ايدئولوژىها بر اساس مالكيت فردى و زندگى طبقاتى تشكيل شدهاند، ايدئولوژى حاكم بر انسان، بهرهكشى انسان از انسان را مشروع دانسته و تا وقتى اين عقيده بر زندگى بشر حاكم است، اين نقصها و اين جدالها و قساوتها باقى است، ولى اگر ايدئولوژى عوض شد همه انسانها يك وحدت جمعى پيدا مىكنند، آن وقت جامعه به موازات رشد مادى، در ابعاد انسانى هم تكامل پيدا مىكنند، اين همان نظريه ماركسيستى است.
بر اين نظريه هم ايرادهاى زيادى وارد است؛ يكى اين كه اگر ايدئولوژى صرفا يك فكر و فلسفه باشد، آيا فكر مىتواند طبيعت انسان را تغيير بدهد؟ چرا علم نتوانست؟ زيرا علم صرفا يك آگاهى و شناخت بود و يك ايدئولوژى هم تا تمام عناصرش را فقط شناخت تشكيل داده، و عنصرى از ايمان (به معنى گرايش) نداشته باشد نمىتواند روى طبيعت انسان تاثير بگذارد.
از طرف ديگر اينها كه به قول خودشان قائل به تقدم عين بر ذهن، و نفى ايدهآليسم هستند نمىتوانند بگويند: طبقات حاكم، به اين دليل ظلم مىكنند كه اين ايدئولوژى را دارند، بلكه بايد بگويند: به اين دليل، اين ايدئولوژى ظالمانه را دارند كه طبيعتشان ظالم است؛ يعنى حس منفعت جويى و منفعت طلبى، اين ايدئولوژى را خلق كرده است.
حالا كه اين طور است اگر ايدئولوژى، در حالى كه انسانها عوض نشدهاند، عوض شود، باز هم عدهاى اين بار به نام همين ايدئولوژى انسانى و ضد طبقاتى به استثمار و بردهكشى خواهند پرداخت كه نمونهاش را در كشورهاى كمونيستى مىبينيم. در آن جا طبقات هست، ولى نه به شكل طبقات اقتصادى، بلكه در دويست ميليون جمعيت، ده ميليون همهچيز را در اختيار گرفتهاند و به ديگران هم اجازه نمىدهند كمونيست شوند، زيرا در آن صورت امتيازات آنها از بين خواهد رفت، پس يك فكر مادامى كه فقط يك فكر و مربوط به شناخت و دستگاه ذهنى بشر مىباشد، نمىتواند در طبيعت بشر تأثير بگذارد. شناخت فقط راه انسان را روشنتر مىكند كه منافع و مصالح خود را بهتر تشخيص داده، دورانديشتر باشد، ولى هرگز به او هدفهائى بالاتر نمىدهد.(338)
فلسفه ديگرى به نام اگزيستانسياليسم وجود دارد كه جهان بينى آن هم [عمدتا ]ماترياليستى است، ولى طرحى دارد تا نقص ماركسيسم را در مسأله گرايش به ارزشهاى عالى برطرف كند. در ماركسيسم، به ارزشهاى انسانى و اخلاقى اعتنايى نمىشود، ولى اگزيستانسياليستها براى اين كه بتوانند علاوه بر مبدا شناخت و فكر، يك مبدا گرايش به وجود آورند، به ارزشهاى انسانى چسبيدند؛ يعنى چيزى كه بتواند انسان را به سوى خود بكشد و براى انسان هدفهاى متعالى غير از هدفهاى مادى مشخص كند، ولى بايد سؤال كرد شما كه مىگوئيد: تمام هستى جز ماده و فعل و انفعالات مادى نيست، پس اين ارزشهاى چيست؟
انسان بر طبق اين فلسفه، جز همين اندام مادى واقعيتى ندارد. آن چه كه با اين تركيب مادى مىتواند رابطه داشته باشد فقط سود و منافع است. اگر من فقط حقيقتى مادى هستم، پس در رابطه من با خارج هم چيزى جز ماديات نمىتواند دخالت كند، پس ارزشهاى انسانى مثل فداكارى و ايثار چيست؟ آنها در جواب مىگويند: اينها وجود ندارند، ولى چون انسان موجودى با اراده است، مىتواند ارزشها را بيافريند؛ يعنى ارزشها واقعيتى عينى ندارند و ما هستيم كه به آنها واقعيت و ارزش مىدهيم. اين حرف بسيار مضحك است، زيرا اعطاى ارزش به معناى واقعيت عينى دادن بىمعناست. البته مىتوان واقعيت اعتبارى داد؛ يعنى چيزى را اعتبار كرد، ولى يك امر اعتبارى، فقط وسيلهاى است براى امر عينى و نمىتواند هدف باشد.
مثلا مىتوانيم به كسى كه از كشورى ديگر آمده، طبق قرارداد، وصف ايرانى اعطا كنيم و شناسنامه ايرانى به او بدهيم، اما اين وسيله است. برا او خود اين شناسنامه نمىتواند هدف باشد، بلكه بهرهمند شدن از تمام حقوقى كه مردم ايران دارند هدف است.
چنان كه ذكر شد، يك امر اعتبارى نمىتواند هدف قرار بگيرد، مثل اين كه كسى بخواهد همسر زشتش زيبا باشد، بگويد: من اعتبار كردم كه تو زيبايى و بعد هم يك نفر زيبا او را دوست داشته باشد، پس هدف انسان بايد در ماوراى فرض و اعتبار انسان واقعيت داشته باشد.
اگزيستانسياليستها مىخواهند ارزشى را خودشان خلق كنند، بعد هم آن را پرستش كنند و اين نشدنى است. اين مثل كار بتپرستها است كه بت را خلق مىكردند و بعد مىپرستيدند، و قرآن به آنها گفت: أتعبدون ما تنحتون(339)
(340)
اينجا است كه مكتب نهائى، يعنى اسلان، خودنمايى مىكند. اسلام اولا به طبيعت انسان چنان بدبين نيست و اين شهادت بر بدى سرشت انسان از سوى برخى را مثل همان شهادت ناآگاهانه فرشتگان پيش از خلقت انسان مىداند كه خدا آن را مردود دانست،
(341) زيرا در اين بدبينى فقط به گرايشهاى حيوانى توجه مىشود و آن طرف سكه، يعنى گرايشهاى الهى انسان مورد توجه قرار نمىگيرد.
اسلام مىگويد: كه در انسان فطرتى هست كه فارغ از ايدئولوژى، خود به خود گرايش به تعالى دارد و ايدئولوژى اسلام نيز يك ركنش بر اساس اين گرايش فطرى مىباشد.
اسلام مىگويد: انسان مركب از ظلمت و نور است و به خاطر همين تركيب از همه موجودات بالاتر مىباشد. اين اهانت به انسانيت است كه تمام كوششهاى بشرى را در جهت منافع فردى يا گروهى يا ملى بدانيم.
به تعبير قرآن، شكوهمندترين مبارزات انسان، مبارزه ميان اهل حق و انسان آزاد شده از طبيعت حيوانى با اهل باطل و انسان منحط و منفعت طلب است. قرآن اولين اختلاف و تضاد جهان (داستان هابيل و قابيل) به صورت مبارزه بين يك انسان حق جو و حق طلب كه معتقد است خدا عمل را بر اساس تقوا مىپذيرد، (پس هيچگاه بى علت دست به خون ديگرى دراز نمىكند)(342) با كسى كه اسير نفس اماره است بيان مىكند.
قرآن هميشه كوشيده تا جنگهاى پيش برنده تاريخ را جنگ انسان اهل حق با انسان اهل باطل تفسير كند. اسلام معتقد به سرشت خيرخواهى و حقطلبى در انسان است؛ يعنى اولا به ارزشهاى انسانى معتقد است و مثل ماركسيسم آنها را نفى نمىكند و ثانيا آنها را به صورت يك گرايش حقيقى و فطرى نه اعتبارى لحاظ مىكند، لذا اسلام درباره آينده بشر نه مايوس است و نه آن را ناشى از تضاد طبقاتى مىداند، زيرا اگر بالفرض به جامعه بى تضاد برسيم، ديگر به جامعه بى حركت و بى آرمان و جامعه مرده رسيدهايم. اسلام نفى تضادهاى طبقاتى را پايان كار نمىداند، بلكه شروع راه و ابتداى يك سير صعودى مىداند كه هر چه بالاتر مىرود، باز هم امكان صعود هست، زيرا بعد از نفى تضادهاى طبقاتى تازه نوبت اصل فاستبقوا الخيرات(343) مىرسد.
از ديد اسلام، اين جريان مبارزه حق و باطل ادامه مىيابد تا آنجا كه بر طبق پيشبينى دين، به دولت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف منجر شود.
در اين جا اين سوال مطرح مىشود كه اگر جامعه بشرى در مسير خود به تكامل مىرسد پس نياز به مهدى عليه السلام براى چيست؟
در پاسخ بايد بگوييم كه اين اشتباه است كه فكر كنيم وقتى بشريت به آخرين حد ظلمت مىرسد و از اهل حق و حقيقت خبرى نخواهد بود، حضرت حجت عليه السلام ظهور مىكند. خير، بلكه ايشان آخرين حلقه مبارزات انسانها هستند و به عنوان كمك به انسانهاى مومن، ظهور خواهند كرد؛ نه اين كه انسانها كنار مىروند و او به عنوان مافوق انسان وارد عمل مىشود.
پس مساله تكامل انسان در ابعاد انسانى از نظر دينى به بن بست نرسيده چون دين نوعى ايدئولوژى است كه آگاه كردن انسان به فطريات و پرورش آنها و برقرارى تعادل ميان دو جنبه علوى و سفلى انسان را بر عهده دارد و اگر ما بخواهيم واقعا در طريق تكامل انسان قدم برداريم، همان طور كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با تعبير جهاد اكبر فرمودند، بايد بيش از جنگهاى ظاهرى، در راه مبارزه و جهاد با نفس و پرهيز از انواع گناهان فردى و اجتماعى بكوشيم.(344)
بخش دوم : هدف زندگى
هدف خلقت و بعثت انبياء
اين مسئله هميشه براى بشر مطرح بوده است كه هدف از زندگى چيست و اگر بخواهيم از جنبه اسلامى بحث كنيم، بايد بگوئيم كه هدف از بعثت انبياء چيست؟
زيرا كه هدف انبياء ملسما جدا از هدف زندگى افرادى كه انبياء براى آنها مبعوث شدهاند نيست. اگر مقدارى جلوتر برويم مىرسيم به اين بحث كه هدف از خلقت چيست؟ اين تعبير يك بار به اين معناست كه هدف خالق از خلقت چيست و انگيزه و محرك او بر اين كار چه بوده؟ خالق به اين معنى هدفى ندارد، زيرا چنين هدف كه برانگيزاننده فاعل باشد، مستلزم نقص فاعل است؛ يعنى فاعل در كار خود مىخواهد به چيزى برسد كه نداشته است؛ و اين امر در مورد خداوند منتفى است، پس در اين جا منظور از هدف خلقت، هدف فاعل نيست، بلكه هدف و غايت فعل (مخلوق) است؛ يعنى هر فعلى در آغاز خلقش به سوى هدف و كمالى در حركت است و اين فعل براى آن كمال آفريده شده است.
بنابراين، اين كه غايت در خلقت انسان چيست، بر مىگردد به اينكه ماهيت انسان چيست و در او چه استعدادهائى نهفته است و برايش چه كمالاتى امكان دارد، پس در مورد غايت خلقت انسان لزومى به بحث مستقل نيست، بلكه چون بحث را از جنبه اسلامى مطرح مىكنيم نه عقلى- فلسفى، همين كه ببينيم اسلام چه بينشى درباره انسان دارد و استعداد چه كمالاتى را در انسان مىبيند، به هدف از خلقت انسان آگاه خواهيم شد و طبعا بعثت انبيا هم براى تكميل انسان با همين استعدادهاست. اين مطلب مورد اتفاق همه است كه انبيا براى دستگيرى و كمك به انسان آمدهاند و در واقع نوعى خلا در زندگى انسان هست كه تنها با كمك وحى پر مىشود و تنها بدان وسيله انسان مىتواند به سوى يك سلسله كمالات حركت كند، پس در اين كه هدف از بعثت، رساندن انسان به غايت خلقت است نيز ترديدى وجود ندارد.
ما غالبا به بيان كلى مىگوئيم: انسان براى رسيدن به سعادت خلق شده و خدا هم از خلقت انسان نمىخواهد سودى ببرد، منتها انسان در مرتبهاى از وجود است كه راه را بايد آزادانه انتخاب كند و اصطلاحا هدايت انسان تشريعى است نه تكوينى.
اما درباره اين كه سعادت انسان در چيست، نظرات مختلفى وجود دارد كه در اين جا به بعضى از آنها اشاره مىكنيم:(345)
عدهاى طرفدار نيرومندى در علم و اراده هستند؛ يعنى هر چه انسان بيشتر بداند و بيشتر بتواند، به غايت و هدف انسانى خود نزديكتر شده و سعادتمندتر است.
عدهاى ديگر مىگويند: سعادت عبارت است از بهرهمندى بيشتر از مواهب طبيعت؛ يعنى هدف از خلقت ما اين است كه هر چه بيشتر از وجود خود و مواهب طبيعت بهره ببريم؛ يعنى حداكثر لذت و حداقل رنج.
انبيا آمدهاند زندگى انسان را مقرون به اين سعادت كنند و اگر مسئله آخرت را مطرح كردهاند، به تبع مسئله دنيا بوده است؛ يعنى چون خودشان قوه مجريه نبودهاند و نمىتوانستند در دنيا به اشخاص پاداش يا كيفرى بدهند، پس عالم آخرت وضع شده است.
در قرآن هيچيك از اين نظريات مذكور وجود ندارد. قرآن در يك جا هدف خلقت را عبادت مىداند و مىگويد: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون
(346) و در جايى ديگر بر عكس نظر قبلى كه آخرت را طفيلى اين دنيا مىداند، مىفرمايد: كه اگر قيامت نباشد خلقت عبث است و اگر بازگشت به خدا نباشد، خلقت حكيمانه نيست افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون(347)
در حقيقت اين بازگشت به خداست كه توجيه كننده خلقت اين عالم است. ما هرگز در قرآن به منطق نظريه اول هم برنمىخوريم كه انسان وقتى بيشتر داشت و توانست، خلقت به هدف خود رسيده باشد، بلكه انسان آفريده شده تا خدا را پرستش كند و خود اين پرستش هدف است. اگر انسان بيشتر بداند ولى شناخت مقدمه پرستش نباشد، به سوى هدف خلقت گام بر نداشته است.
هدفى كه اسلام مىخواهد بدهد فقط خداست و بس و هر چيز ديگر مقدمه است، نه هدفى اصلى. توحيد قرآن تنها يك توحيد فكرى نيست، بلكه توحيد در عمل و هدف هم هست و انسان كامل از ديد قرآن كسى است كه هدف زندگى خود را درك كرده و به سوى آن هدف گام بر مىدارد: انّ صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين(348)عبد مخلص و مخلَصى كه حاكمى جز انديشه خدا در وجود او نيست، مورد نظر اسلام است، پس معلوم شود كه مردم دعوت شدهاند تا با خدا آشنا شوند و پيامبران حلقه اتصال مخلوق و خالقند.
در آيهاى ديگر در كمال صراحت هدف تنبياء عدالت اجتماعى معرفى شده است: انا ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط(349)
اينجا فلسفه ديگرى براى بعثت مطرح شده است و گفته شده: پيامبران آمدهاند تا مردم به عدالت قيام كنند و عدالت در ميان مردم رايج شود.