مطلب ديگر آن است كه اگر چه اسلام هم تبديل من به ما را قبول دارد، اما به نظر اسلام من قبل از تبديل به ما بايد تبديل به او بشود؛ يعنى در ميان انسانها ايمان به خدا پيدا شود.
قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا تعبدوا الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله.(308)
بر خلاف وطن يا دين يا زبانهاى مختلف كه هر يك اختصاص به ملتى دارد، خداوند تنها حقيقتى است كه ميان همه انسانها مشترك است و هيچ كس نمىتواند بگويد: خدا خداى من است و خداى تو نيست.
اسلام به همه انسانها مىگويد: بياييد به سوى حقيقتى كه بين همه متساوى است بشتابيم، حقيقتى كه عالم را خلق كرده است و بازگشت عالم هم به سوى اوست. تنها در صورت ايمان به خداوند است كه روح جمعى در ما پيدا مىشود، در نماز خداوندى را حمد و ستايش مىكنيم كه پروردگار همه جهانيان است الحمد لله رب العالمين
(309) و هر چند به تنهايى نماز بخوانيم، مىگوييم: خدايا ما فقط تو را پرستش مىكنيم و ما فقط از تو يارى مىجوييم اياك نعبد و اياك نستعين(310) و نمىگوييم كه من فقط تو را پرستش مىكنم و از تو يارى مىجويم، و در پايان نماز به همه نيكوكاران درود مىفرستيم السلام علينا و على عباد الله الصالحين.
اين كه سعدى مىگويد: بنىآدم اعضاى يكديگرند ترجمه ناقصى است از يك حديث نبوى. سعدى توجه نكرده كه اگر اعضاى يك جسد مرده را قطعه قطعه هم بكنيم ساير اعضا چيزى احساس نمىكنند، اما وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: مثل مومنين مثل يك پيكر است.
(311) توجه دارد كه پيكر روح مىخواهد. يك روح بايد وجود داشته باشد تا همه اعضا احساس همدردى كنند. همين طور افراد بنى آدم، تنها وقتى يك روح بر آنها حاكم شد با يك ديگر همدردى خواهند داشت. اين روح در جامعه، روح ايمان است.
بنابراين در مكتب سوسياليسم يك اشتباه درباره انسان كامل اين است كه همه ارزشها فراموش شده و اين مكتب فقط براى اين تلاش مىكند كه من تبديل به ما شود. اين ما شدن حرف درستى است، اما نهايت كار نيست.
اشتباه ديگرشان اين است كه خيال كردهاند تنها مالكيت اختصاصى باعث ايجاد من مىشود و اگر مالكيت فردى را از بين برديم و مالكيت اشتراكى حاكم شد، به انسان كامل خواهيم رسيد.(312)
و - مكتب اگزيستانسياليسم
مكتب ديگرى در مورد انسان كامل كه از اين جهت كه بيشتر به جنبه فردى انسان توجه دارد تا به جنبه اجتماعى، درست در نقطه مقابل سوسياليسم قرار دارد و شايد جديدترين مكتب باشد اگزيستانسياليسم است.
اين مكتب، معيار كمال انسانى را در آزادى و آگاهى آگاهى اجتماعى ميداند و از ديدگاه آن، انسان كامل يعنى انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد و انسان مسوول، كه لازمه اين آزادى حالت پرخاشگرى و عصيان گرى مىباشد.
آنها مىگويند:
انسان، محكوم هيچ جبر و ضرورتى نيست. بر عكس همه موجودات كه داراى سرشت و طبيعت خاص مىباشند، انسان طبيعت خاصى ندارد، بلكه موجودى كاملا مختار و آزاد است و دايره آزادى او تا آن جاست كه حتى خودش به خودش سرشت و ماهيت مىدهد.
آنها اسم اين مطلب را اصالت وجود يا تقدم وجود بر ماهيت گذاشتهاند.(313)آنها پس از اين كه آزادى را به اين معناى آزادى فلسفى مطرح كردند مىگويند كه لازمه اصالت وجود در انسان (آزادى و طبيعت خاص نداشتن) اين است كه هر چه بر ضد آزادى او باشد، وى را از انسانيت خارج مىكند، پس انسان نبايد به چيزى تعلق داشته باشد و نبايد بنده و تسليم چيزى جز خود شود، زيرا لازمه تعلق و وابستگى اولا غفلت از خود و توجه به غير است، زيرا تمام توجه فرد را به آن چيز جلب مىكند.
خصلت دوم اين تعلقات، غفلت از ارزشهاى خود مىباشد، به طورى كه تمام توجه انسان متوجه ارزشهاى آن شىء مىشود؛ مثلا براى يك آدم پولپرست، پول برايش ارزش است، اما شرافت و كرامت خودش براى او ارزش ندارد؛ و خصلت سوم و مهمتر اين است كه وابستگى به يك شىء، موجب اسارت آدمى مىشود و انسان را از حركت و تكامل بازمىدارد، مانند حيوانى كه به درختى بسته شود، هر تعلق و وابستگى نيز مانع رشد و تكامل انسان مىشود.
پس اساس ارزشها در اين مكتب آزادى و اختيار است(314) و اگر كسى بخواهد انسانيتش را حفظ كند، بايد آزاد باشد. به همين دليل گروهى از اگزيستانسياليستها[ى الحادى] اعتقاد به خدا را از دو نظر مخالفت مكتب خود مىبينند؛ يكى از اين جهت كه اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر و در نتيجه اعتقاد به جبر و طبيعت ثابت بشرى است، زيرا بايد بشر در علم خدا، يك طبيعت معين داشته باشد، پس با وجود خدا و قضا و قدر، آزادى در انسان سلب مىشود.
ديگر اين كه اعتقاد به خدا منافى آزادى بشر است، زيرا ايمان به خدا، يعنى تعلق و وابستگى به او و گفتيم كه هر تعلقى ضد آزادى، و لذا ضد كمال انسان است.
نقد:
در نقد اين مكتب بايد ابتدا بگوييم: درباره بحث قضا و قدر، اشكال اگزيستانسياليستها اين است كه معنى صحيح قضا و قدر را نفهميدهاند و الا اعتقاد صحيح به آن هيچ منافاتى با اختيار و آزادى انسان ندارد.(315)
(316)
اما در مورد اشكال دوم كه مىگويند: هر تعلقى منافى آزادى انسان است، بايد مقدمهاى بيان كنيم؛ موجودى كه يك مسير تكاملى را طى مىكند، آيا از خود به سوى ناخود حركت مىكند، آيا از خود به سوى ناخود حركت مىكند يا به سوى خود؟ اگر بگوييم از خود به ناخود سير مىكند، مستلزم اين است كه وقتى حركت كند از خود بيگانه شود، چنان كه برخى فلاسفه قديم هم گفتهاند: حركت ايجاد غيريت است كه حرف نادرستى است.
پاسخ صحيح اين است كه هر موجودى كه سير تكاملى دارد، از خود ناقصتر شروع مىكند و به سوى خود كاملتر حركت مىكند؛ مثلا يك گل از اولين لحظه حركتش تا آخرين لحظه كمالش داراى يك واقعيت و خود ممتدى است، كه نه صرف آن لحظه اول است و نه صرف لحظه آخر، بلكه هر چه به آخر مىرسد خودش كاملتر مىگردد و خودتر مىشود. حال همين گل اگر شعور داشته باشد، مسلما به كمال نهايى خود عشق دارد، پس تعلق يك موجود به غايت و كمال نهايى خودش، نه تنها مستلزم از خود بيگانه شدن نيست، بلكه بيشتر خود شدن است. در واقع آزادى به اين معنا كه موجودى از كمال خود آزاد باشد و به آن توجهى نداشته باشد، در واقع از خود بيگانه شده است و هرگز به خود واقعى و كمال حقيقى نمىرسد؛ يعنى ما هم قبول داريم كه وابستگى به يك ذات بيگانه با خود، موجب مسخ ماهيت انسان است و اين كه در اديان، وابستگى به ماديات نفى شده به خاطر همين است كه موجب سقوط انسان و تضعيف ارزشهاى انسانى مىشود.
مكتب اگزيستانسياليسم ميان وابستگى به خود و وابستگى به غير تفكيك نكرده، و گمان كرده هر نوع تعلقى موجب اسارت و سكون مىشود، حتى تعلق به كمال خود. بنابراين در پاسخ اشتباه آنها بايد گفت: اولا تعلق انسان به خدا، تعلق به يك شىء مغاير با ذات نيست كه انسان به خاطر اين تعلق، خود را فراموش كند. در فلسفه اسلامى با برهانى بسيار روشن ثابت شده است كه علت ايجاد كننده هر شىء از خودش به آن نزديكتر است. آيات قرآنى هم مويد اين برهان مىباشد.
قرآن مىفرمايد: نه فقط آگاهى خداوند به شما از خودتان بيشتر است، بلكه ذات او هم از خودتان به شما نزديكتر است: نحن اقرب اليه منكم(317)و على عليهالسلام هم مىفرمايد: داخل فى الاشياء لا بالممازجة، خارج عن الاشياء لا بالمباينة ليس فى الاشياء بوالج و ما منها بخارج،(318) بنابراين تعلق انسان به خدا، تعلق به غير نيست تا موجب فراموشى خود شود.
ثانيا قرآن كه لزوم تعلق انسان را به خدا ذكر كرده، براى اين است كه خدا، كمال و نهايت سير انسان مىباشد، پس توجه انسان به خدا، توجه او به كمال خويش است. و رفتن انسان به سوى خدا، رفتن از خود ناقصتر به خود كاملتر است و مسلما چنين تعلقى، از خودبيگانگى است، زيرا اين تعلق، تعلق به خود و كمال خود مىباشد.
از ديدگاه اسلام، انسان آن وقت مىتواند خود آگاه شود كه خدا آگاه شود و هر كس كه خدا را فراموش كرد، خود را فراموش كرده است. نسوا الله فانسيهم الله
(319)
فلسفه عبادت هم اين است كه انسان خدا را بيابد تا خودش را بيابد. آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بيشتر به خود و ارزشهاى خود است. همچنين در مقام ارزشهاى انسانى هم آنان كه در مقام عبوديت بالا مىروند، همه ارزشهاى انسانى، مثل عقل و عشق و قدرت و عزت و كرامت در آنها قوىتر مىشود، چون همه اين ارزشها مظاهر ذات حق هستند و در پاسخ اين نكته كه گفتهاند: تعلق به خدا موجب توقف و ركود انسان است، بايد گفت: تعلق و وابستگى به موجود محدود است كه انسان را از حركت باز مىدارد، اما خدا، يعنى حقيقتى نا متناهى و اگر كسى به سوى لا يتناهى حركت كند، باز به سوى كمال مىرود. اگر چه كاملترين انسان باشد. به همين علت است كه ما بر خاتم الانبيا صلوات مىفرستيم، زيرا به اين وسيله براى او كمال بيشترى مىخواهيم.(320)
اشتباه ديگر اگزيستانسياليستها در مساله هدف و وسيله است. آزادى و اختيار براى انسان كمال است، اما نه يك كمال هدفى بلكه در حقيقت وسيله رسيدن به يك كمال است.
عصيان هم همين طور است. اينها چون ديدهاند انسان آزاد است و مىتواند عصيانگر باشد، آن را هم كمالى براى انسان فرض كردهاند و گفتهاند انسان آزاد بايد عصيانگر و پرخاشگر باشد؛ در حالى كه خود عصيان كمال نيست، بلكه امكان عصيان و آزادى از اين جهت كمال است كه در صورت عدم امكان عصيان و عدم آزادى، انسان نمىتواند به كمال برسد.
مكتبى كه براى عصيان ارزش ذاتى قايل شود، هرج و مرج به همراه مىآورد، لذا اسلام، خود عصيان را كمال نمىداند، بلكه عصيان نكردن با وجود امكان آن، يا توبه كردن بعد از آن را كمال مىداند. صفت غفوريت خدا هم اين جا تحقق مىيابد، نه هنگام عصيان، پس آزادى، يعنى نبودن مانع و اين كه من بتوانم راه كمال خودم را طى كنم، نه اين كه چون آزادم به كمال خود رسيدهام. آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال.
خلاصه اين كه اينها در باره خدا سه اشتباه مرتكب شدهاند:
اول اين كه وجود خدا را منافى اختيار و آزادى انسان گرفتهاند.
دوم اين كه پنداشتهاند ايمان و تعلق به خدا، مثل تعلق به ساير اشياء موجب ركود و انجماد و سقوط ارزشهاست؛ در حالى كه تعلقى ضد آزادى و ضد ارزشهاى انسانى است، كه تعلق به غير باشد، اما تعلق به خدا در واقع تعلق به كمال انسان مىباشد
و سوم اين كه آزادى را كمال نهائى انسان دانستهاند، در حالى كه آزادى، كمال وسيلهاى است، بنابراين مىبينيم كه دو اشتباه ساير مكاتب، يعنى تك بعدى بودن و نفهميدن درست همان يك بعد، در اگزيستانسياليسم هم وجود دارد.
اسلام آزادى را به عنوان يكى از ارزشهاى بشرى مىپذيرد، اما نه به عنوان ارزشى منحصر به فرد، و نه آزادى با آن تعبير ساختگى، بلكه آزادى واقعى.
على عليهالسلام در اين باره به امام حسن عليهالسلام وصيت مىكند كه: و اكرم نفسك عن كل دنيه و ان ساقتك الى الرغائب فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا... و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حراً(321)
نمىفرمايد كه جانت را گرفتار نكن، بلكه مىفرمايد اصلا آن را از پستىها دور نگه دار، زيرا هر چه داشته باشى و بفروشى معادلش را مىيابى، الا روحت كه معادلى برايش نيست.
امام صادق عليهالسلام نيز در همين زمينه مىفرمايد:
تنها چيزى كه ارزش برابرى با جان انسان را دارد، خداست و در همه مخلوقات بهايى براى نفس پيدا نمىشود.(322)
على عليهالسلام وقتى عبادتها را ارزشيابى مىكند، سه نوع عبادت را مىشمارد:
عبادت عبيد و عبادت تجار و عبادت احرار، سپس مىفرمايد: عبادت باارزش، اين قسم آخر است كه حتى به بهشت و جهنم هم بستگى ندارد.(323) آرى عبادت آزادگان فقط به خاطر خود خداست و اين است معناى آزادى در اسلام.(324)
ز - نظريه برخوردارى
الف) برخوردارى از طبيعت:
يعنى انسان كامل انسانى است كه حداكثر برخوردارى را از طبيعت و محيط خارج خود دارد. مسلما اين تعريف غلط است، زيرا اولا ما هيچ چيز ديگرى را چنين تعريف نمىكنيم و مثلا حيوان كامل را حيوان برخوردار از طبيعت نمىدانيم، بلكه هر چيزى را در ارتباط با صفات و وضع خود، كامل يا ناقص مىدانيم. ثانيا كدام وجدان اين تعريف را مىپذيرد؟ لازمه اين حرف اين است كه هر انسانى به هر نسبت كه از طبيعت كمتر برخوردار است ناقصتر باشد.
طبق اين نظريه كسى مثل معاويه كه همتش استفاده از حداكثر نعمتهاى دنياست، انسانى است كامل و كسى چون اميرالمؤمنين عليهالسلام كه زاهدانه زيست، انسان ناقصى است. اگر چنين بگوييم واقعا انسان را از حيوان هم پستتر كردهايم، چون كمال هيچ حيوانى را هم با مقياس برخوردارى ارزيابى نمىكنيم و اگردرست توجه كنيم، متاسفانه بسيارى از افراد جز درباره برخوردارى انسان نمىانديشند و هر چيزى را اگر مقدمه برخوردارى انسان باشد خوب، و اگر نه بد ميدانندو غالبا وقتى مىگويند: جامعه پيشرفته، جامعهاى كه به صنعت و رفاه رسيده باشد را مد نظر مىآورند، نه جامعهاى كه به حكمت يا حقيقت يا محبت بيشتر رسيده باشد.
ب) برخوردارى در آخرت:
در اين جا مطلب دقيقترى پيش مىآيد. هيچ كس به صراحت به برخوردارى از طبيعت معتقد نيست، ولى بعضى صريحا مىگويند كه كمال انسان در برخوردارى از آخرت است، زيرا عبادت كردن براى بهشت جز براى برخوردارى بيشتر نيست؛ يعنى عبادت مقدمه برخوردارى است، پس كمال انسان به برخوردارى بيشتر در آخرت مىباشد.
نقد:
در نقد اين نظريه اختصارا مىگوييم: از نظر اسلام اين چنين عبادتى عبادت بسيار ناقص است؛ يعنى كسى خدا را وسيله قرار داده و فقط آن قدر به او توجه دارد كه آخرت و بهشت را مىخواهد، در نهج البلاغه هست كه اين عبادت تاجران است: انّ قوما عبدوا الله رغبة فتلك عبادة التجار، و انّ قوما عبدوا الله رهبة فتلك عبادة العبيد، و انّ قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار،(325) بنابراين طبق اين نظريه بايد كاملترين عبادت براى برخوردارى باشد؛ در حالى كه طبق تعاليم اسلام عبادت براى برخوردارى ناقصترين عبادت است.
ح) نظريه زيبايى
نظريه ديگر، كمال انسان را در زيبايى مىداند، البته نه صرف زيبايى جسمانى، بلكه بيشتر زيبايى روحى. آنها كمال را در هنر و فعاليتهاى ظريف كه ناشى از روح ظريف است مىدانند، و حتى مىگويند: علم و اخلاق چون زيباست، خوب است، پس اين نظريه يك تعبير جداگانه است و گرنه حرف جديدى ندارد. مكتب فضيلت سقراط در باب اخلاق هم در واقع همين است كه فلان چيز فضيلت است، يعنى داراى زيبايى عقلى است.
(326)
جمع بندى
طبعا يك مكتب وقتى مىخواهد پيروان خود را بسازد از راه ارايه طريق و برانگيختن آنها اين كار را مىكند و غير از اين راهى ندارد، پس ناچار هدف خود را به پيروان خويش معرفى مىكند، لذا معرفى اسلام از انسان كامل طبعا برابر است با هدف واقعىاى كه يك مسلمان بايد از كارهاى خود داشته باشد، و لذا بحث از انسان كامل از نظر اسلام، بحث از هدف و آرمان اصلى در ايدئولوژى اسلامى است. براى اين كه مطلب كاملا روشن شود، نظريات مختلف را درباره كمال انسان بيان كرديم. اكنون مىخواهيم ببينيم نظر اسلام در اين مورد چيست؟
در ابتدا قصد داشتم جلسهاى را به جمع آورى آن چه تا به حال گفتيم، اختصاص دهم و انسان نمونه اسلام را يكجا نشان دهم، ولى ضمن بيانات گذشته و نقد مكاتب مختلف، نظر اسلام هم درباره انسان كامل مشخص شد.
معلوم شد كه اسلام تك ارزشى نيست و آن چه را هم كه از ارزشها ديده بسيار بهتر و كاملتر از آن است كه مكاتب مدعى آن ارزشها گفتهاند. اين منطق بسيار روشن و مشخص به ما نشان مىدهد كه اسلام، مكتبى جامع و كامل است.
علاوه بر ارزشها و كمالات مطرح در مكاتب ديگر در اسلام چيز ديگرى هم هست و آن مساله عبادت و پرستش است كه به عنوان يك غايت ذكر شده است: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون،(327) اما عبادت براى چيست؟
يك فهم عوامانه اين است كه عبادت براى برخوردارى است، اما نه برخوردارى ناقصى در اين جهان، بلكه در آخرت تا به يك برخوردارى كامل برسيم. با توجه به آن تقسيم بندى اميرالمؤمنين عليهالسلام كه عابدان را به تجار، بندگان و احرار تقسيم مىكند، معلوم مىشود كه عبادت مراتبى دارد و در عين حال عبادت براى مشتهيات حيوانى آخرت نسبت به عبادت نكردن و چسبيدن به ماديات دنيا مسلما كمال است؛ چون حداقل انسان خدا را واسطه كرده است، آن هم براى يك امر باقى و اين نسبت به خودپرستى، كمال محسوب مىشود، ولى تفاوت اين عبادت با عبادت احرار بسيار زياد است، پس اگر گفتهاند: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون و از طرفى گفتهاند: عبادت مراتبى دارد، معلوم است كه هدف اصلى خلقت مرتبه بالاى آن عبادت است. البته اگر كسى بدان مرحله بالا نرسيد، اين مرحله پايين هم برايش خوب است.
در تفسير ابن عباس آمده است كه در آيه مذكور منظور از ليعبدون (مرا عبادت كنند)، ليعرفون (به من معرفت پيدا كنند) است كه منظور معرفت كامل و شهودى حق است، پس عبادت بر مىگردد به نظريه ايمان و ايمان هم بر مىگردد به نظريه حقيقت.
تا اين جا معلوم شد كه اسلام به ايمان و عبادت - كه ايمان پيوند ادراكى و عبادت پيوند عملى با حقيقت است - دعوت كرده، به حكمت و عدالت و محبت و زيبايى نيز اهميت داده است. ما معتقديم كه هدف همان حقيقت است، يعنى خود خدا و اصولا توحيد اسلامى جز اين اقتضا نمىكند و الا خود حكمت از آن جهت كه حكمت است و قطع نظر از اين كه انسان را به خدا برساند، واسطه است، نه هدف و نه مطلوب بالذات. عدالت اخلاقى هم از اين جهت خوب است كه جلوى نفس اماره را گرفته، موانع راه وصول به حقيقت را بر مىدارد. محبت نيز شايد اثر باشد نه مقدمه؛ يعنى لازمه وصول به حقيقت است.
پس خلاصه حرف ما اين است كه خداوند و ايمان به او هدف اصلى است و اگر چه ايمان به خدا فوايد زيادى از باب مقدمه و يا نتيجه دارد، اما ايمان به خاطر آن فوايد واجب نشده، بلكه از آن جهت واجب شده كه خود، پيوند انسان با حق و حقيقت است و نفس همين پيوند از نظر اسلام كمال است و ساير چيزها، مثل حكمت و عدالت و محبت و زيبايى، يا مقدمه راه هستند و يا نتيجه و اثر آن.
با اين نوع مقايسههاست كه ارزش حقيقى مكتب اسلام معلوم مىشود، زيرا ساير مكاتبى كه گفتيم، همه را نوابغ درجه اول دنيا ارايه دادهاند و مىبينيم كه همه در مقابل اسلام رنگ مىبازند و اين نشان مىدهد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هر چه هم نابغه باشد، محال است بتواند خودش اين گونه حرف بزند، و يقينا سخنش از ناحيه خداوند الهام گرفته است.
در اين جا فقط دو نكته ديگر را اشاره مىكنم و آن اين كه بى شك يكى از مظاهر كمال انسان، طرز مواجهه او با مرگ است. چون ترس از مرگ يك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسيارى از بدبختىهاى بشر، مانند تن دادن به پستىها و دنائتها، ناشى از ترس از مرگ است. اگر كسى از مرگ نترسد سراسر زندگيش عوض مىشود و انسانهاى خيلى بزرگ كسانىاند كه هنگام روبرو شدن با مرگ در نهايت شهامت و حتى با لبخند به سراغ مرگ رفتهاند(328) و مواجهه با مرگ به اين شكل كه مثلا امام حسين عليهالسلام مىفرمايد: انى لا ارى الموت الا سعادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما(329) را كسى جز اولياى حق نمىتواند ادعا كند.
نكته دوم اين كه باز از علائم شناخت انسان كامل اين است كه حوادث بر او اثر نگذارد.(330)نمونه بارز آن در على عليهالسلام مشاهده مىشود كه مراتب اجتماعى را از پايينترين شغل از جنبه اقتصادى مثل عملگى تا عالىترين مناصب آن زمامدارى طى كرد، ولى در كوخ همان طور زندگى مىكرد كه در كاخ.(331)
خلاصه كتاب « تكامل اجتماعى انسان»
بخش اول : تكامل اجتماعى انسان
مفهوم تكامل
دانشمندان براى انسان قائل به دو تكاملند: يكى تكامل طبيعى و زيستى به اين معنى كه انسان را كاملترين حيوان مىدانند و مىگويند: اين نوع تكامل را جريان طبيعت بدون دخالت خود انسان به وجود آورده و از اين جهت ميان انسان و ساير حيوانات تفاوتى نيست.
تكامل ديگر تكامل تاريخى يا اجتماعى است؛ يعنى سير ديگرى از تكامل كه جريان طبيعت چندان در آن نقش ندارد و اين تكامل اكتسابى است و بشر دوره به دوره آن را با تعليم و تعلم منتقل كرده است؛ بر خلاف تكامل طبيعى كه انتقالش از طريق توارث است. البته ماركسيسم قايل است كه اين تكامل هم، به نحو طبيعى و جبرى است.
عدهاى در اين كه بشر همواره از ابتداى تاريخ در حال پيشرفت و تكامل بوده است ترديد كردهاند. اگر چه ما ترديد آنها را صحيح نميدانيم وليكن ترديدهاى آنها نيز كاملا بى علت نيست.
براى درك بهتر اين مطلب مفهوم تكامل و چند واژه ديگر را كه معانى نزديك به آن دارند، توضيح مىدهيم:
يكى از اين واژهها، كلمه پيشرفت است كه اختلاف ظريفى با تكامل دارد و آن اين است كه كلمه تكامل نوعى مفهوم تعالى نهفته است و تكامل، يعنى حركت رو به بالا و عمودى؛ مثلا هيچ وقت نمىگوييم: فلان لشكر در فلان منطقه در حال تكامل است، بلكه مىگوييم در حال پيشرفت است، پس پيشرفت در سطح افقى مطرح است، لذا وقتى مىگوئيم: تكامل اجتماعى، يك نوع تعاليم را هم در نظر داريم نه صرف پيشرفت و چه بسا چيزهايى براى بشر پيشرفت باشد، ولى تكامل نباشد، پس مىبينيم آنها كه در تكامل بشر ترديد كردهاند نظرشان خالى از دقت نيست.
واژه ديگر كلمه تمام است كه اگر چه مانند كمال در مقابل نقص به كار مىرود، ولى فرق آن با تكامل در اين است كه اگر شيئى، مثل يك ساختمان يك سلسله اجزا داشته باشد، مادامى كه همه اجزاء در آن وجود پيدا نكرده باشند، آن شىء ناقص است، و وقتى همه اجزاء جمع شد، آن شىء تمام مىشود، ولى تكامل، در درجات و مراحل است؛ مثلا يك كودك اگر از نظر اعضا و جوارح، تمام به دنيا بيايد باز ناقص است و بايد مراحل تكامل را در تعليم و تربيت طى كند تا كامل شود.