انسان بر آستان دين
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى ج 8 »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام

- ۱۱ -


اصل ديگرى در جهان علمى پديد آمد كه پايه ديگرى براى حرف نيچه شد و آن اصل تنازع بقا بود.

خود داروين كه اين نظريه را داد، به خدا اعتقاد داشت، ولى اصول وى مورد سوءاستفاده‏هاى فراوانى در انكار خدا واقع شد. يكى از اين سوءاستفاده‏ها، داخل كردن اصل تنازع بقا در اخلاق بود.

اين اصل مى‏گويد: اساس حيات در اين عالم چنين است كه جانداران دايما در حال مبارزه‏اند و در اين كشمكش، طبيعت، موجود اصلح را براى بقا انتخاب مى‏كند و ضعيف هميشه نابود مى‏شود.(281)

اين‏ها مى‏گويند: حتى تعاون‏ها و همكارى‏ها را هم تنازع تحميل كرده است؛ يعنى وقتى انسان‏ها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مى‏گيرند، آن دشمن بزرگتر دوستى را بر اين‏ها تحميل مى‏كند، اما همين كه اين دشمن را بردارى، همان دوست‏ها با هم دشمن مى‏شوند.

نيچه از اين اصل نتيجه گرفت كه طبيعت به سوى انسان برتر سير مى‏كند. انسان برتر انسانى است قوى‏تر و اخلاق و روحيات ضعيف پرور مانند محبت، احسان، خدمت به خلق و... در او وجود ندارد. نيچه تمام مصلحين، مثل سقراط، ميسح و... را خائن به انسانيت دانست، زيرا آن‏ها به اخلاق ضعيف پرورى سفارش مى‏كردند.

براى درك بهتر نظرات نيچه، خلاصه قسمت هايى از نظر وى را كه فروغى در كتاب سير حكمت در اروپا ذكر كرده بيان مى‏كنيم:

نيچه بر خلاف همه دانشمندان، خودپرستى را حق و شفقت را ضعف نفس پنداشته است. بنياد فكر وى اين است كه شخص بايد هر چه بيشتر نفسش را توانا كرده، از تمايلات نفس برخوردارتر باشد.

او مى‏گويد: من خوب يا بد، به دنيا آمده‏ام، حال بايد هر چه بيشتر از دنيا تمتع بگيرم، پس آن چه براى اين مقصود مساعد است، اگر چه قساوت و فريب و جدال باشد، خوب و آنچه مزاحم اين غرض است، اگر چه راستى و مهربانى و... باشد، بد است.

تساوى حقوق غلط است، زيرا منافى با پيشرفت قوى‏هاست. مردم بايد دو دسته شوند؛ زبردستان كه غايت وجودند و بايد پرورش يابند و زيردستان كه وسيله اجراى اغراض آن‏هايند. در آغاز امر، دنيا بر وفق خواهش مردمان نيرومند مى‏گذشت و ناتوانان بنده آن‏ها بودند. ليكن ناتوانان با حيله و فريب، اصول شفقت و رافت و مهربانى و عدالت را در اذهان به صورتى كه زيبا جلوه دادند تا توانايى نيرومندان را تعديل كنند و اين مقصود را بيشتر، به وسيله اديان پيش بردند.(282)فكر خدا و زندگى اخروى را بايد دور ريخت ، رأفت و فروتنى از عجز است. و حلم و عفو از بى همتى است. نفس كشتن چرا؟ بايد نفس را پرورش داد. مرد برتر كسى است كه نيرومند باشد، تمايلات خود را بر آورد و خوش باشد. برابرى زن با مرد هم باطل است. اصل مرد است، مرد بايد جنگى بوده، زن وسيله تفنن و تفريح او باشد و فرزند بياورد.(283)

عده‏اى به فلسفه نيچه ايراد مى‏گيرند و افكارش را افراطى مى‏دانند؛ در حالى كه طبق اين طرز فكر جاى ايراد نيست و نتيجه نظريه قدرت همين حرفهايى است كه نيچه صريح‏تر گفته است.

اغلب فرهنگى‏ها فكرشان بر همين اساس است، منتها با اين فرق كه اغلب در زير حجاب انسان دوستى و حقوق بشر ديگران را استعمار كنند، ولى نيچه با صراحت كامل حرف خود را گفته است.(284)

نقد:

در مكتب قدرت دو اشتباه وجود دارد:

اول اينكه تمام ارزشهاى انسانى - جز يك ارزش - در اين مكتب ناديده گرفته شده است. در اين كه قدرت، خود يك ارزش انسانى و يك كمال است، شكى نيست. و آن مكاتبى كه ضعف را تبليغ مى‏كنند، مسلما در خطايند، ولى مساله اين است كه قدرتِ تنها، كمال نيست، و اين يك بعدى بودن، انسان را از كمال حقيقى باز مى‏دارد.

اشتباه دوم اين است كه نه تنها ساير كمالها در اين مكتب ناديده گرفته شده، بلكه خود قدرت هم خوب شناخته نشده است. اين مكتب، قدرت را فقط در يك درجه، آن هم درجه حيوانى آن معتبر مى‏داند. همه قدرتهاى حيوانى منحصر در قدرت عضلانى و همه خواسته‏هاى او، خواسته‏هاى نفسانى در نظر گرفته شده است؛ در حالى كه اهميت بشر وقتى است كه قدرتى فوق اين قدرت داشته باشد؛ پس فرضا اگر هم مكتب ما، مكتب قدرت باشد، آن نتيجه هايى كه نيچه گرفته كه قدرت به دست آوريد و بر سر افراد ضعيف بزنيد و نفس را بپرورانيد به دست نمى‏آيد.(285)

در اين جا با بيان نظر اسلام درباره قدرت اين اشكال را بهتر بيان مى‏كنيم:

در اسلام بدون شك، به قدرت و توانايى دعوت شده است، اما قدرتى كه همه صفات عالى انسانيت از آن بر مى‏خيزد. درباره كسب قدرت آيات و احاديث زيادى داريم؛ مثلا و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما اصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين.(286) يا انّ الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص.(287)

شجاعت در اسلام يك امر ممدوح است و اسلام اين حد از عزت را لازم مى‏داند كه كسى نتواند انسان را خوار و ذليل كند. و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم(288)

اسلام بر عزت مومن بسيار تكيه مى‏كند؛ مثلا على عليه‏السلام مى‏فرمايد: المومن نفسه اصلب من الصلد(289) يا امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: انّ الله عز و جل فوض الى المومن اموره كلها و لم يفوض اليه أن يكون ذليلا، اما تسمع قول الله تعالى يقول: و لله العزة و لرسوله و للمومنين؟ فالمومن يكون عزيزا و لا يكون ذليلا، انّ المومن اعز من الجبل انّ الجبل يستقل منه بالمعول و المومن لا يستقل من دينه شى‏ء (290)

اسلام بر خلاف فرنگى‏ها كه حق را فقط گرفتنى مى‏دانند، حق را هم گرفتنى مى‏داند و هم دادنى، و اين دادن حق را جزء قدرت انسان مى‏داند. اسلام به هيچ وجه ضعف را شايسته جامعه اسلامى نمى‏داند.

در اين مورد، اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏فرمايد: فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلو، (291) اما آن قدرتى كه بسيار با ارزش است و اسلام بيشتر بر آن تكيه دارد قدرت روحى است، نه صرف قدرت جسمى و حيوانى.

پيامبر اسلام مى‏فرمايد: اشجع الناس من غلب هواه:(292) شجاعت آن است كه كسى كه بتواند آن جا كه خشمش برانگيخته مى‏شود يا شهوتش به هيجان مى‏آيد، ايستادگى كند، لذا تمام آن محاسن اخلاقى كه نيچه به عنوان ضعف نفس رد مى‏كند، اگر نيك بنگريم همگى قدرت است.(293)

به تعبير اميرالمؤمنين عليه‏السلام قدرت آن است كه انسان به كمك ديگران بشتابد: كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا(294) و اتفاقا كينه توزيها، حسادتها، بدخواهيها و... همگى ناشى از ضعف نفس است.

انسان هرچه قدرتش بيشتر باشد از اين رذايل دورتر است. القدرة تنسى الحفيظة؛(295) يعنى كسى كه در خود احساس قدرت كند نسبت به ديگران كينه ندارد يا از على عليه‏السلام نقل شده: الغيبة جهد العاجز، (296) انسان قوى و مقتدر، عارش مى‏آيد كه غيبت كند. غيبت مال كسى است كه رو در رو، كارى نمى‏تواند بكند، و حتى ايشان علت زنا را هم به نوعى، ضعف مى‏داند. ما زنى غيور قط (297)

خلاصه اين كه در اسلام بى شك قدرت يك ارزش و كمال انسانى است و اسلام، انسان ضعيف را نمى‏پسندد: ان الله ليبغض المؤمن الضعيف الذى لا زبر له، (298) ولى تنها ارزش انسان را قدرت نمى‏داند و ثانيا تعبيرى كه از قدرت دارد با تعبير امثال نيچه و ماكياول و سوفسطائيان متفاوت است. اسلام قدرتى را كمال مى‏داند كه به فضايل اخلاقى بيانجامد و نه به رذايل اخلاقى.

البته لازم به ذكر است كه متاسفانه ما در ادبيات خودمان اخلاق‏هاى ضعيف پرور و دنى‏پرور داريم؛ مثلا سعدى مى‏گويد:

من آن مورم كه در پايم بمالند نه زنبورم كه از نيشم بنالند
كجا خود شكر اين نعمت گذارم كه زور مردم آزارى ندارم

يا در جايى مى‏گويد:

(299)

بديدم عابدى در كوهسارى قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم: به شهر اندر نيايى كه بارى، بند از دل بر گشايى
بگفت: آن جا پرى‏رويان نغزند چو گل بسيار شد پيلان بلغزند

و امثال اين‏ها كه كمال انسان را در ضعف معرفى مى‏كنند. حال آن كه كمال اين است كه انسان زور داشته باشد و آزارش به كسى نرسد؛ در شهر باشد و همچون يوسف خود را حفظ كند.(300)

د - مكتب محبت (يا ضعف)

مكتب ديگرى درباره انسان كامل وجود دارد به نام مكتب محبت كه بيشتر در هند و نيز در ميان مسيحيان رايج است. البته مسيحيان مكتب خود را مكتب محبت مى‏نامند، ولى در حقيقت بايد مكتب آن‏ها را مكتب ضعف دانست، اما مكتب هندى‏ها را علاوه بر مكتب محبت، مكتب معرفت النفس نيز مى‏توان ناميد. در اين مكتب آن طور كه گاندى در كتاب اين است مذهب من مى‏گويد:

سه اصل اساسى وجود دارد: اول اين كه تنها يك حقيقت و ارزش در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است.

گاندى به همين دليل به كشورهاى غربى مى‏تازد و مى‏گويد: آن‏ها دنيا را شناخته و خود را نشناخته‏اند، لذا هر دو را خراب كرده‏اند.

اصل دوم اين است كه هر كس خودش را شناخت، خدا و ديگران را هم مى‏شناسد.

اصل سوم مى‏گويد: فقط يك نيرو وجود دارد و آن نيروى تسلط بر خويشتن است و تنها در دنيا يك نيكى وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران، مثل دوست داشتن خود است.

پس انسان كامل در اين مكتب، يعنى انسانى كه خود را بشناسد تا بر خود مسلط شود و در اين صورت است كه به كمال مى‏رسد؛ يعنى به ديگران محبت پيدا مى‏كند. به هر حال اين مكتب كمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت به مردم مى‏داند؛ يعنى درست در نقطه مقابل مكتب نيچه قرار دارد و معتقد است كه تنها نقص انسان آزار رساندن به مردم، و تنها نيكى و كمال او احسان به مردم مى‏باشد. امروزه در مكاتب غربى هم وقتى انسانيت و انسان گرايى مطرح مى‏شود مقصود همين خدمت و محبت به مردم است. (301)

نقد:

اكنون به بررسى نظر اسلام در اين باره مى‏پردازيم:

در مورد محبت هم در اسلام تاكيدات فراوانى شده كه مثلا: احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره لغيرك ما تكره نفسك(302) و يا اوثق العرى حب لله و بغض لله (303) همچنين از نظر اسلام خدمت به خلق و احسان به مردم يكى از ارزش‏هاى والاى انسانى است. در اسلام هم، ايثار يك اصل است. ايثار يكى از باشكوه‏ترين مظاهر انسانيت است و قرآن آن را بسيار ستوده است كه يك نمونه آن، داستان ايثار و اطعام مسكين و يتيم و اسير از سوى اهل بيت عليهم السلام در سوره انسان مى‏باشد.

به طور كلى رحم و مهربانى امرى است كه هميشه در اسلام مطرح بوده و در اين زمينه آيات و روايات فراوانى هم داريم؛ مثلا در قرآن آمده است: ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى(304) يا در وصف برخى از اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده: و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(305)

البته بايد توجه كنيم كه ما گاهى گارهايى براى خودخواهى مى‏كنيم و نامش را هم عاطفه و انسانيت مى‏گذاريم. عاطفه اين است كه انسان از حق مشروع خود به نفع ديگرى استفاده كند و مسلما قبل از اين مرحله، انسان بايد مرحله محترم شمردن و تجاوز نكردن به حقوق مردم را گذرانده باشد، اما فردى را در نظر بگيريد كه اصلا به حقوق خود قانع نيست و از هر راه حلال و حرامى پول در مى آورد، همين شخص به خاطر يك دوست و يا براى يك ميهمانى پول زيادى خرج مى‏كند و بعد اين را به حساب سخاوت و عاطفه اجتماعى هم مى‏گذارد و از طرفى هيچ ملاحظه زن خانه دار را نمى‏كند و زحمت فراوانى را بر او تحميل مى‏كند و نام خود را هم ميهمان‏نواز مى‏گذارد.

اين‏ها مسلما عاطفه اجتماعى نيست، شرعا عاطفه اين است كه اولا شخص عادل باشد و به حقوق ديگرى تجاوز نكند و آن گاه از حقوق مشروع خود صرف نظر كرده، آن را به ديگران بدهد و عاطفه و ايثار آن وقت حقيقى است كه براى خودنمايى و خودخواهى نباشد، بنابراين بايد محبت و خدمت به ديگران را در كنار ديگر ارزش‏ها در نظر بگيريم، و لذا اولين اشكال مكتب محبت اين است كه اين مكتب هم تك ارزشى است و ارزش‏هاى ديگر را فراموش كرده است.

اشتباه دوم مكتب محبت در مفهوم خدمت به خلق است. آنها خدمت به انسان را با خدمت به حيوان اشتباه گرفته‏اند يعنى اگر بپرسيم: خدمت به خلق يعنى چه؟ مى‏گويند: شكم‏هاى مردم را بايد سير كنيم، اگر عريانند آنها را بپوشانيم و اگر آزادى ندارند، براى رسيدن به آزادى كمكشان كنيم. همه اينها درست است و خدمت به خلق است، اما نتيجه نهائى چيست؟ يعنى آيا صرف بر آوردن حوايج مادى آن‏ها، احسان به آن‏هاست؟ اگر خود آنها در شرايطى هستند كه دشمن خودشان مى‏باشند، يعنى از روى نادانى در مسير شقاوت خود و بشريت حركت مى‏كنند آيا باز هم بايد به آن‏ها خدمت كرد؟

مسلما چنين نيست و بايد ديد آن شكمى كه پر مى‏شود در چه مسير و هدفى قرار مى‏گيرد. خدمت به خلق اگر در مسير ساير ارزش‏هاى انسانى قرار نگيرد، ذره‏اى ارزش ندارد.

اشتباهى كه عده ديگرى در همين راستا كرده‏اند اين است كه مى‏پندارند اصل ايمان و عبادت و همه دستورات به خاطر اين است كه مردم خيرخواه خلق شوند و به هم خدمت كنند؛ يعنى نهايت انسانيت را محبت و خدمت به خلق مى‏دانند، اما نمى‏انديشند كه بعد از خدمت به خلق و بعد از سير شدن آن‏ها چه كار بايد كرد؟

در جواب اين عده بايد بگوييم: در حقيقت، ايمان و عبادت مقدمه خدمت به خلق نيست، بلكه كاملا بر عكس؛ يعنى خدمت به خلق مقدمه ساير ارزشهاست. ما بايد به انسان‏ها خدمت كنيم تا آنها را در مسير ايمان و خداپرستى و ساير ارزشها بيندازيم. به خدا نزديك شدن مقدمه خدمت به خلق نيست، بلكه خدمت به خلق مقدمه مقام قرب خداست.(306)

ه - مكتب سوسياليسم

گفتيم كه عرفا براى ساختن انسان كامل مى‏خواهند من را از بين ببرند تا او آشكار شود؛ يعنى معتقدند كه انسان وقتى كامل مى‏شود كه با تزكيه نفس به خدا برسد و صفات انسانى او در خدا فانى شود. مكتب سوسياليسم هم براى رسيدن به انسان كامل پيشنهاد مى‏كند كه من را بايد از بين برد، اما به نظر اين مكتب من بايد تبديل به ما شود؛ يعنى كمال انسان در اين است كه هر چه بيشتر جنبه فردى خود را رها كند و جمعى شود.

به عنوان مقدمه نظر اين مكتب بايد گفت: تعلقات انسان دو نوع است:

بعضى از تعلقات جنبه اشتراكى دارد و همه افراد در آن شريك هستند، مانند زبان، وطن، فرهنگ و دين جامعه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد خاص، اين نوع تعلقات موجب وحدت و يكى شدن افراد است، اما برخى از تعلقات جنبه اختصاصى دارد و موجب مى‏شود جامعه به عنوان ما تبديل به منهاى گوناگون شود، مانند خانه، پول، لباس و... كه اگر به كسى تعلق داشته باشد به ديگرى تعلق نخواهد داشت.

مكتب سوسياليسم مدعى است كه جامعه بشريت در آغاز يك جامعه اشتراكى بود و زمين، ثروت و ديگر منابع طبيعى اختصاص به كسى نداشته و بشر در يك بهشت و در آسايش كامل زندگى مى‏كرده است، اما انسان بعد از مدتى مرتكب عصيان گرديد و به واسطه آن عصيان از بهشت اشتراكيت رانده شد و آن عصيان، پيدايش مالكيت فردى بود. مالكيت فردى موجب استثمار و پيدا شدن ظالم و مظلوم مى‏شود و تا وقتى اين اختلاف و ناهموارى وجود داشته باشد، انسان ناقص خواهد بود و جامعه بشريت هرگز روى سعادت را نمى‏بيند.

اين مكتب كمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم آن، مانند استثمار و ظلم مى‏داند. استثمار در هر دو طرف موجب هزاران عيب و نقص مى‏شود. در يكى حقد و كينه ايجاد مى‏كند و در ديگرى حرص و آز، اما وقتى ريشه استثمار كه مالكيت فردى است زده شود، كمال انسان بروز خواهد كرد، بنابراين در اين مكتب انسان كامل، انسان بى طبقه است؛ يعنى انسانى كه هميشه با انسان‏هاى ديگر در وضعى مساوى زندگى كند.

نقد:

در مقام نقد اين مكتب بايد بگوييم: يك اشتباه مكتب سوسياليسم درباره انسان يا جامعه كامل اين است كه همه ارزش‏ها را فراموش كرده و تنها به ارزش تبديل شدن من به ما توجه كرده است. مساله تبديل شدن من به ما حرف صحيحى است و از مختصات اين مكتب نمى‏باشد؛ يعنى ما هم مى‏پذيريم كه اگرانسانى، من را در خود تبديل به ما نكرده باشد، انسان كاملى نيست، اما اين كه خيال كنيم تنها با اين كار، انسان به كمال مى‏رسد اشتباه و خطاست، بنابراين مكتب سوسياليسم هم يك مكتب تك ارزشى است كه به ارزشهاى ديگر انسان كامل توجه نكرده است.

مكتب سوسياليسم علاوه بر اين كه توجه خود را به يك ارزش معطوف داشته و از ارزش‏هاى ديگر غفلت نموده، در نحوه رسيدن به آن يك ارزش هم شيوه درستى اتخاذ نكرده است و اين اشتباه دوم است، زيرا مى‏گويد:

براى تبديل من به ما كافى است كه مالكيت خصوصى برداشته شود تا به جامعه اشتراكى برسيم، اما بايد در جواب اين مكتب گفت كه: اولا آن چه من ساز است، تعلق انسان به اشياست، نه تعلق اشيا به انسان؛ ثانيا نيازهاى بشر منحصر به امور اقتصادى نيست تا با نفى مالكيت، من در همه انسان‏ها تبديل به ما شود.

گاهى انسان حاضر است پول و ثروت و هر چه را دارد در راه يك زن خرج كند. مسلما در مورد زن و همسر نمى‏توان مساله اشتراك را مطرح كرد و از سويى اختلاف زنان در ايجاد من همان نقش مالكيت را خواهد داشت. همين طور است مساله پست و مقام‏ها.

مسلما نخست وزير يك كشور سوسياليستى از نظر استفاده از مواهب اقتصادى با يك كارگر ساده برابر نيست بر فرض هم اگر از نظر اقتصادى برابر باشد، كسى كه هر روز از او چندين عكس مى‏گيرند و در روزنامه‏ها منتشر مى‏كنند و نام و تصوير او را در تلويزيون و راديو پخش مى‏كنند با يك كارگر ساده فراموش شده برابر نيست، بنابراين براى اين كه من تبديل به ما شود كافى نيست كه مالكيت‏هاى اختصاصى را از بين ببريم.(307)

اكنون در تفصيل نظر اسلام بايد بگوييم كه اسلام هم قبول دارد كه ناهموارى‏هاى اقتصادى اثر فراوانى در خودخواهى دارد و مانع بزرگى در راه تبديل من به ما مى‏باشد، و به همين خاطر است كه عنايت فوق العاده‏اى به تعديل ثروت در جامعه نموده است.

مكتب سوسيالسيم مى‏گويد: مالكيت را از بين ببر تا من تبديل به ما بشود، اما اسلام مى‏گويد: براى اين منظور انسان را خوب تربيت كن و به او ايده‏هاى عالى بده كه اگر مالك اشيا هم باشد، اشيا به او تعلق داشته باشد، نه او به اشيا.

اسلام نمى‏گويد: نبايد اشيا به انسان تعلق داشته باشد، بلكه مى‏گويد: نبايد انسان به اشيا تعلق داشته باشد و اسير آن‏ها شود. در اين صورت اگر انسان مالك اشيا هم شود هيچ اشكالى پيش نمى آيد. زهد به معناى واقعى در معارف اسلامى به همين معناست؛ يعنى آزاد زيستن و بنده دنيا نبودن، نه مالك نبودن و ما مى‏بينيم هميشه انسان هايى براى دنيا بوده و هستند كه مالك اشيا هستند، اما تربيتشان به نوعى است كه اسير اشيا نيستند، كه نمونه بارز آن‏ها على عليه‏السلام است.

اسلام مى‏گويد: اگر مى‏خواهيد انسان را از من بودن خارج كنيد بايد درونش را اصلاح كنيد و الا با سلب مالكيت فردى درد او دوا نمى‏شود. البته اسلام علاوه بر درون انسان، به بيرون نيز توجه دارد و سعى كرده بدون الغاى كلى مالكيت، از راه‏هايى وارد شود تا در جامعه عدالت به وجود آيد؛ يعنى چنين نيست كه به بيرون توجه نداشته باشد، ولى در عين حال براى ما شدن من، اين را كافى نمى‏داند.