اصل ديگرى در جهان علمى پديد آمد كه پايه ديگرى براى حرف نيچه شد و آن اصل تنازع بقا بود.
خود داروين كه اين نظريه را داد، به خدا اعتقاد داشت، ولى اصول وى مورد سوءاستفادههاى فراوانى در انكار خدا واقع شد. يكى از اين سوءاستفادهها، داخل كردن اصل تنازع بقا در اخلاق بود.
اين اصل مىگويد: اساس حيات در اين عالم چنين است كه جانداران دايما در حال مبارزهاند و در اين كشمكش، طبيعت، موجود اصلح را براى بقا انتخاب مىكند و ضعيف هميشه نابود مىشود.(281)
اينها مىگويند: حتى تعاونها و همكارىها را هم تنازع تحميل كرده است؛ يعنى وقتى انسانها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مىگيرند، آن دشمن بزرگتر دوستى را بر اينها تحميل مىكند، اما همين كه اين دشمن را بردارى، همان دوستها با هم دشمن مىشوند.
نيچه از اين اصل نتيجه گرفت كه طبيعت به سوى انسان برتر سير مىكند. انسان برتر انسانى است قوىتر و اخلاق و روحيات ضعيف پرور مانند محبت، احسان، خدمت به خلق و... در او وجود ندارد. نيچه تمام مصلحين، مثل سقراط، ميسح و... را خائن به انسانيت دانست، زيرا آنها به اخلاق ضعيف پرورى سفارش مىكردند.
براى درك بهتر نظرات نيچه، خلاصه قسمت هايى از نظر وى را كه فروغى در كتاب سير حكمت در اروپا ذكر كرده بيان مىكنيم:
نيچه بر خلاف همه دانشمندان، خودپرستى را حق و شفقت را ضعف نفس پنداشته است. بنياد فكر وى اين است كه شخص بايد هر چه بيشتر نفسش را توانا كرده، از تمايلات نفس برخوردارتر باشد.
او مىگويد: من خوب يا بد، به دنيا آمدهام، حال بايد هر چه بيشتر از دنيا تمتع بگيرم، پس آن چه براى اين مقصود مساعد است، اگر چه قساوت و فريب و جدال باشد، خوب و آنچه مزاحم اين غرض است، اگر چه راستى و مهربانى و... باشد، بد است.
تساوى حقوق غلط است، زيرا منافى با پيشرفت قوىهاست. مردم بايد دو دسته شوند؛ زبردستان كه غايت وجودند و بايد پرورش يابند و زيردستان كه وسيله اجراى اغراض آنهايند. در آغاز امر، دنيا بر وفق خواهش مردمان نيرومند مىگذشت و ناتوانان بنده آنها بودند. ليكن ناتوانان با حيله و فريب، اصول شفقت و رافت و مهربانى و عدالت را در اذهان به صورتى كه زيبا جلوه دادند تا توانايى نيرومندان را تعديل كنند و اين مقصود را بيشتر، به وسيله اديان پيش بردند.(282)فكر خدا و زندگى اخروى را بايد دور ريخت ، رأفت و فروتنى از عجز است. و حلم و عفو از بى همتى است. نفس كشتن چرا؟ بايد نفس را پرورش داد. مرد برتر كسى است كه نيرومند باشد، تمايلات خود را بر آورد و خوش باشد. برابرى زن با مرد هم باطل است. اصل مرد است، مرد بايد جنگى بوده، زن وسيله تفنن و تفريح او باشد و فرزند بياورد.
(283)
عدهاى به فلسفه نيچه ايراد مىگيرند و افكارش را افراطى مىدانند؛ در حالى كه طبق اين طرز فكر جاى ايراد نيست و نتيجه نظريه قدرت همين حرفهايى است كه نيچه صريحتر گفته است.
اغلب فرهنگىها فكرشان بر همين اساس است، منتها با اين فرق كه اغلب در زير حجاب انسان دوستى و حقوق بشر ديگران را استعمار كنند، ولى نيچه با صراحت كامل حرف خود را گفته است.(284)
نقد:
در مكتب قدرت دو اشتباه وجود دارد:
اول اينكه تمام ارزشهاى انسانى - جز يك ارزش - در اين مكتب ناديده گرفته شده است. در اين كه قدرت، خود يك ارزش انسانى و يك كمال است، شكى نيست. و آن مكاتبى كه ضعف را تبليغ مىكنند، مسلما در خطايند، ولى مساله اين است كه قدرتِ تنها، كمال نيست، و اين يك بعدى بودن، انسان را از كمال حقيقى باز مىدارد.
اشتباه دوم اين است كه نه تنها ساير كمالها در اين مكتب ناديده گرفته شده، بلكه خود قدرت هم خوب شناخته نشده است. اين مكتب، قدرت را فقط در يك درجه، آن هم درجه حيوانى آن معتبر مىداند. همه قدرتهاى حيوانى منحصر در قدرت عضلانى و همه خواستههاى او، خواستههاى نفسانى در نظر گرفته شده است؛ در حالى كه اهميت بشر وقتى است كه قدرتى فوق اين قدرت داشته باشد؛ پس فرضا اگر هم مكتب ما، مكتب قدرت باشد، آن نتيجه هايى كه نيچه گرفته كه قدرت به دست آوريد و بر سر افراد ضعيف بزنيد و نفس را بپرورانيد به دست نمىآيد.(285)
در اين جا با بيان نظر اسلام درباره قدرت اين اشكال را بهتر بيان مىكنيم:
در اسلام بدون شك، به قدرت و توانايى دعوت شده است، اما قدرتى كه همه صفات عالى انسانيت از آن بر مىخيزد. درباره كسب قدرت آيات و احاديث زيادى داريم؛ مثلا و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما اصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين.(286) يا انّ الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص.(287)
شجاعت در اسلام يك امر ممدوح است و اسلام اين حد از عزت را لازم مىداند كه كسى نتواند انسان را خوار و ذليل كند. و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم(288)
اسلام بر عزت مومن بسيار تكيه مىكند؛ مثلا على عليهالسلام مىفرمايد: المومن نفسه اصلب من الصلد(289) يا امام صادق عليهالسلام مىفرمايد: انّ الله عز و جل فوض الى المومن اموره كلها و لم يفوض اليه أن يكون ذليلا، اما تسمع قول الله تعالى يقول: و لله العزة و لرسوله و للمومنين؟ فالمومن يكون عزيزا و لا يكون ذليلا، انّ المومن اعز من الجبل انّ الجبل يستقل منه بالمعول و المومن لا يستقل من دينه شىء
(290)
اسلام بر خلاف فرنگىها كه حق را فقط گرفتنى مىدانند، حق را هم گرفتنى مىداند و هم دادنى، و اين دادن حق را جزء قدرت انسان مىداند. اسلام به هيچ وجه ضعف را شايسته جامعه اسلامى نمىداند.
در اين مورد، اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايد: فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلو،
(291) اما آن قدرتى كه بسيار با ارزش است و اسلام بيشتر بر آن تكيه دارد قدرت روحى است، نه صرف قدرت جسمى و حيوانى.
پيامبر اسلام مىفرمايد: اشجع الناس من غلب هواه:(292) شجاعت آن است كه كسى كه بتواند آن جا كه خشمش برانگيخته مىشود يا شهوتش به هيجان مىآيد، ايستادگى كند، لذا تمام آن محاسن اخلاقى كه نيچه به عنوان ضعف نفس رد مىكند، اگر نيك بنگريم همگى قدرت است.(293)
به تعبير اميرالمؤمنين عليهالسلام قدرت آن است كه انسان به كمك ديگران بشتابد: كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا(294) و اتفاقا كينه توزيها، حسادتها، بدخواهيها و... همگى ناشى از ضعف نفس است.
انسان هرچه قدرتش بيشتر باشد از اين رذايل دورتر است. القدرة تنسى الحفيظة؛(295) يعنى كسى كه در خود احساس قدرت كند نسبت به ديگران كينه ندارد يا از على عليهالسلام نقل شده: الغيبة جهد العاجز،
(296) انسان قوى و مقتدر، عارش مىآيد كه غيبت كند. غيبت مال كسى است كه رو در رو، كارى نمىتواند بكند، و حتى ايشان علت زنا را هم به نوعى، ضعف مىداند. ما زنى غيور قط
(297)
خلاصه اين كه در اسلام بى شك قدرت يك ارزش و كمال انسانى است و اسلام، انسان ضعيف را نمىپسندد: ان الله ليبغض المؤمن الضعيف الذى لا زبر له،
(298) ولى تنها ارزش انسان را قدرت نمىداند و ثانيا تعبيرى كه از قدرت دارد با تعبير امثال نيچه و ماكياول و سوفسطائيان متفاوت است. اسلام قدرتى را كمال مىداند كه به فضايل اخلاقى بيانجامد و نه به رذايل اخلاقى.
البته لازم به ذكر است كه متاسفانه ما در ادبيات خودمان اخلاقهاى ضعيف پرور و دنىپرور داريم؛ مثلا سعدى مىگويد:
من آن مورم كه در پايم بمالند
| |
نه زنبورم كه از نيشم بنالند
|
كجا خود شكر اين نعمت گذارم
| |
كه زور مردم آزارى ندارم
|
يا در جايى مىگويد:
بديدم عابدى در كوهسارى
| |
قناعت كرده از دنيا به غارى
|
چرا گفتم: به شهر اندر نيايى
| |
كه بارى، بند از دل بر گشايى
|
بگفت: آن جا پرىرويان نغزند
| |
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
|
(299)
و امثال اينها كه كمال انسان را در ضعف معرفى مىكنند. حال آن كه كمال اين است كه انسان زور داشته باشد و آزارش به كسى نرسد؛ در شهر باشد و همچون يوسف خود را حفظ كند.(300)
د - مكتب محبت (يا ضعف)
مكتب ديگرى درباره انسان كامل وجود دارد به نام مكتب محبت كه بيشتر در هند و نيز در ميان مسيحيان رايج است. البته مسيحيان مكتب خود را مكتب محبت مىنامند، ولى در حقيقت بايد مكتب آنها را مكتب ضعف دانست، اما مكتب هندىها را علاوه بر مكتب محبت، مكتب معرفت النفس نيز مىتوان ناميد. در اين مكتب آن طور كه گاندى در كتاب اين است مذهب من مىگويد:
سه اصل اساسى وجود دارد: اول اين كه تنها يك حقيقت و ارزش در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است.
گاندى به همين دليل به كشورهاى غربى مىتازد و مىگويد: آنها دنيا را شناخته و خود را نشناختهاند، لذا هر دو را خراب كردهاند.
اصل دوم اين است كه هر كس خودش را شناخت، خدا و ديگران را هم مىشناسد.
اصل سوم مىگويد: فقط يك نيرو وجود دارد و آن نيروى تسلط بر خويشتن است و تنها در دنيا يك نيكى وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران، مثل دوست داشتن خود است.
پس انسان كامل در اين مكتب، يعنى انسانى كه خود را بشناسد تا بر خود مسلط شود و در اين صورت است كه به كمال مىرسد؛ يعنى به ديگران محبت پيدا مىكند. به هر حال اين مكتب كمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت به مردم مىداند؛ يعنى درست در نقطه مقابل مكتب نيچه قرار دارد و معتقد است كه تنها نقص انسان آزار رساندن به مردم، و تنها نيكى و كمال او احسان به مردم مىباشد. امروزه در مكاتب غربى هم وقتى انسانيت و انسان گرايى مطرح مىشود مقصود همين خدمت و محبت به مردم است.
(301)
نقد:
اكنون به بررسى نظر اسلام در اين باره مىپردازيم:
در مورد محبت هم در اسلام تاكيدات فراوانى شده كه مثلا: احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره لغيرك ما تكره نفسك(302) و يا اوثق العرى حب لله و بغض لله
(303) همچنين از نظر اسلام خدمت به خلق و احسان به مردم يكى از ارزشهاى والاى انسانى است. در اسلام هم، ايثار يك اصل است. ايثار يكى از باشكوهترين مظاهر انسانيت است و قرآن آن را بسيار ستوده است كه يك نمونه آن، داستان ايثار و اطعام مسكين و يتيم و اسير از سوى اهل بيت عليهم السلام در سوره انسان مىباشد.
به طور كلى رحم و مهربانى امرى است كه هميشه در اسلام مطرح بوده و در اين زمينه آيات و روايات فراوانى هم داريم؛ مثلا در قرآن آمده است: ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى(304) يا در وصف برخى از اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده: و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(305)
البته بايد توجه كنيم كه ما گاهى گارهايى براى خودخواهى مىكنيم و نامش را هم عاطفه و انسانيت مىگذاريم. عاطفه اين است كه انسان از حق مشروع خود به نفع ديگرى استفاده كند و مسلما قبل از اين مرحله، انسان بايد مرحله محترم شمردن و تجاوز نكردن به حقوق مردم را گذرانده باشد، اما فردى را در نظر بگيريد كه اصلا به حقوق خود قانع نيست و از هر راه حلال و حرامى پول در مى آورد، همين شخص به خاطر يك دوست و يا براى يك ميهمانى پول زيادى خرج مىكند و بعد اين را به حساب سخاوت و عاطفه اجتماعى هم مىگذارد و از طرفى هيچ ملاحظه زن خانه دار را نمىكند و زحمت فراوانى را بر او تحميل مىكند و نام خود را هم ميهماننواز مىگذارد.
اينها مسلما عاطفه اجتماعى نيست، شرعا عاطفه اين است كه اولا شخص عادل باشد و به حقوق ديگرى تجاوز نكند و آن گاه از حقوق مشروع خود صرف نظر كرده، آن را به ديگران بدهد و عاطفه و ايثار آن وقت حقيقى است كه براى خودنمايى و خودخواهى نباشد، بنابراين بايد محبت و خدمت به ديگران را در كنار ديگر ارزشها در نظر بگيريم، و لذا اولين اشكال مكتب محبت اين است كه اين مكتب هم تك ارزشى است و ارزشهاى ديگر را فراموش كرده است.
اشتباه دوم مكتب محبت در مفهوم خدمت به خلق است. آنها خدمت به انسان را با خدمت به حيوان اشتباه گرفتهاند يعنى اگر بپرسيم: خدمت به خلق يعنى چه؟ مىگويند: شكمهاى مردم را بايد سير كنيم، اگر عريانند آنها را بپوشانيم و اگر آزادى ندارند، براى رسيدن به آزادى كمكشان كنيم. همه اينها درست است و خدمت به خلق است، اما نتيجه نهائى چيست؟ يعنى آيا صرف بر آوردن حوايج مادى آنها، احسان به آنهاست؟ اگر خود آنها در شرايطى هستند كه دشمن خودشان مىباشند، يعنى از روى نادانى در مسير شقاوت خود و بشريت حركت مىكنند آيا باز هم بايد به آنها خدمت كرد؟
مسلما چنين نيست و بايد ديد آن شكمى كه پر مىشود در چه مسير و هدفى قرار مىگيرد. خدمت به خلق اگر در مسير ساير ارزشهاى انسانى قرار نگيرد، ذرهاى ارزش ندارد.
اشتباهى كه عده ديگرى در همين راستا كردهاند اين است كه مىپندارند اصل ايمان و عبادت و همه دستورات به خاطر اين است كه مردم خيرخواه خلق شوند و به هم خدمت كنند؛ يعنى نهايت انسانيت را محبت و خدمت به خلق مىدانند، اما نمىانديشند كه بعد از خدمت به خلق و بعد از سير شدن آنها چه كار بايد كرد؟
در جواب اين عده بايد بگوييم: در حقيقت، ايمان و عبادت مقدمه خدمت به خلق نيست، بلكه كاملا بر عكس؛ يعنى خدمت به خلق مقدمه ساير ارزشهاست. ما بايد به انسانها خدمت كنيم تا آنها را در مسير ايمان و خداپرستى و ساير ارزشها بيندازيم. به خدا نزديك شدن مقدمه خدمت به خلق نيست، بلكه خدمت به خلق مقدمه مقام قرب خداست.(306)
ه - مكتب سوسياليسم
گفتيم كه عرفا براى ساختن انسان كامل مىخواهند من را از بين ببرند تا او آشكار شود؛ يعنى معتقدند كه انسان وقتى كامل مىشود كه با تزكيه نفس به خدا برسد و صفات انسانى او در خدا فانى شود. مكتب سوسياليسم هم براى رسيدن به انسان كامل پيشنهاد مىكند كه من را بايد از بين برد، اما به نظر اين مكتب من بايد تبديل به ما شود؛ يعنى كمال انسان در اين است كه هر چه بيشتر جنبه فردى خود را رها كند و جمعى شود.
به عنوان مقدمه نظر اين مكتب بايد گفت: تعلقات انسان دو نوع است:
بعضى از تعلقات جنبه اشتراكى دارد و همه افراد در آن شريك هستند، مانند زبان، وطن، فرهنگ و دين جامعه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد خاص، اين نوع تعلقات موجب وحدت و يكى شدن افراد است، اما برخى از تعلقات جنبه اختصاصى دارد و موجب مىشود جامعه به عنوان ما تبديل به منهاى گوناگون شود، مانند خانه، پول، لباس و... كه اگر به كسى تعلق داشته باشد به ديگرى تعلق نخواهد داشت.
مكتب سوسياليسم مدعى است كه جامعه بشريت در آغاز يك جامعه اشتراكى بود و زمين، ثروت و ديگر منابع طبيعى اختصاص به كسى نداشته و بشر در يك بهشت و در آسايش كامل زندگى مىكرده است، اما انسان بعد از مدتى مرتكب عصيان گرديد و به واسطه آن عصيان از بهشت اشتراكيت رانده شد و آن عصيان، پيدايش مالكيت فردى بود. مالكيت فردى موجب استثمار و پيدا شدن ظالم و مظلوم مىشود و تا وقتى اين اختلاف و ناهموارى وجود داشته باشد، انسان ناقص خواهد بود و جامعه بشريت هرگز روى سعادت را نمىبيند.
اين مكتب كمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم آن، مانند استثمار و ظلم مىداند. استثمار در هر دو طرف موجب هزاران عيب و نقص مىشود. در يكى حقد و كينه ايجاد مىكند و در ديگرى حرص و آز، اما وقتى ريشه استثمار كه مالكيت فردى است زده شود، كمال انسان بروز خواهد كرد، بنابراين در اين مكتب انسان كامل، انسان بى طبقه است؛ يعنى انسانى كه هميشه با انسانهاى ديگر در وضعى مساوى زندگى كند.
نقد:
در مقام نقد اين مكتب بايد بگوييم: يك اشتباه مكتب سوسياليسم درباره انسان يا جامعه كامل اين است كه همه ارزشها را فراموش كرده و تنها به ارزش تبديل شدن من به ما توجه كرده است. مساله تبديل شدن من به ما حرف صحيحى است و از مختصات اين مكتب نمىباشد؛ يعنى ما هم مىپذيريم كه اگرانسانى، من را در خود تبديل به ما نكرده باشد، انسان كاملى نيست، اما اين كه خيال كنيم تنها با اين كار، انسان به كمال مىرسد اشتباه و خطاست، بنابراين مكتب سوسياليسم هم يك مكتب تك ارزشى است كه به ارزشهاى ديگر انسان كامل توجه نكرده است.
مكتب سوسياليسم علاوه بر اين كه توجه خود را به يك ارزش معطوف داشته و از ارزشهاى ديگر غفلت نموده، در نحوه رسيدن به آن يك ارزش هم شيوه درستى اتخاذ نكرده است و اين اشتباه دوم است، زيرا مىگويد:
براى تبديل من به ما كافى است كه مالكيت خصوصى برداشته شود تا به جامعه اشتراكى برسيم، اما بايد در جواب اين مكتب گفت كه: اولا آن چه من ساز است، تعلق انسان به اشياست، نه تعلق اشيا به انسان؛ ثانيا نيازهاى بشر منحصر به امور اقتصادى نيست تا با نفى مالكيت، من در همه انسانها تبديل به ما شود.
گاهى انسان حاضر است پول و ثروت و هر چه را دارد در راه يك زن خرج كند. مسلما در مورد زن و همسر نمىتوان مساله اشتراك را مطرح كرد و از سويى اختلاف زنان در ايجاد من همان نقش مالكيت را خواهد داشت. همين طور است مساله پست و مقامها.
مسلما نخست وزير يك كشور سوسياليستى از نظر استفاده از مواهب اقتصادى با يك كارگر ساده برابر نيست بر فرض هم اگر از نظر اقتصادى برابر باشد، كسى كه هر روز از او چندين عكس مىگيرند و در روزنامهها منتشر مىكنند و نام و تصوير او را در تلويزيون و راديو پخش مىكنند با يك كارگر ساده فراموش شده برابر نيست، بنابراين براى اين كه من تبديل به ما شود كافى نيست كه مالكيتهاى اختصاصى را از بين ببريم.(307)
اكنون در تفصيل نظر اسلام بايد بگوييم كه اسلام هم قبول دارد كه ناهموارىهاى اقتصادى اثر فراوانى در خودخواهى دارد و مانع بزرگى در راه تبديل من به ما مىباشد، و به همين خاطر است كه عنايت فوق العادهاى به تعديل ثروت در جامعه نموده است.
مكتب سوسيالسيم مىگويد: مالكيت را از بين ببر تا من تبديل به ما بشود، اما اسلام مىگويد: براى اين منظور انسان را خوب تربيت كن و به او ايدههاى عالى بده كه اگر مالك اشيا هم باشد، اشيا به او تعلق داشته باشد، نه او به اشيا.
اسلام نمىگويد: نبايد اشيا به انسان تعلق داشته باشد، بلكه مىگويد: نبايد انسان به اشيا تعلق داشته باشد و اسير آنها شود. در اين صورت اگر انسان مالك اشيا هم شود هيچ اشكالى پيش نمى آيد. زهد به معناى واقعى در معارف اسلامى به همين معناست؛ يعنى آزاد زيستن و بنده دنيا نبودن، نه مالك نبودن و ما مىبينيم هميشه انسان هايى براى دنيا بوده و هستند كه مالك اشيا هستند، اما تربيتشان به نوعى است كه اسير اشيا نيستند، كه نمونه بارز آنها على عليهالسلام است.
اسلام مىگويد: اگر مىخواهيد انسان را از من بودن خارج كنيد بايد درونش را اصلاح كنيد و الا با سلب مالكيت فردى درد او دوا نمىشود. البته اسلام علاوه بر درون انسان، به بيرون نيز توجه دارد و سعى كرده بدون الغاى كلى مالكيت، از راههايى وارد شود تا در جامعه عدالت به وجود آيد؛ يعنى چنين نيست كه به بيرون توجه نداشته باشد، ولى در عين حال براى ما شدن من، اين را كافى نمىداند.