و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا(244) منظور از كور در اين آيه كسى است كه به خدا و معاد ايمان ندارد و حقيقت عالم هستى را نمىشناسد.
چنين كسى اگر تمام اعمال نيك را انجام داده باشد، باز هم كور است و قطعا در آخرت هم كور محشور مىشود. بنابراين، از نظر اسلام معرفت خدا و ملائكه و انبيا و ايمان به اين كه ما از نزد خدا آمدهايم و به سوى او باز مىگرديم، همگى اصالت دارند و در ضمن، زيربناى ايدئولوژى اسلام هم هست.
به هر حال از مجموع اين بحثها معلوم مىشود كه انسان كامل فلاسفه، انسانى ناقص است؛ يعنى فقط قسمتى از كمال را دارد. فلاسفه از اين جهت كه براى كمال عقلى اصالت قايل شدهاند، نظرشان درست است، ولى از اين جهت كه ساير جنبههاى كمالات انسانى را ناديده گرفتهاند، اعتقادشان ناقص است. انسان كامل آنها، واقعا مصداق جهانى است بنشسته در گوشهاى مىباشد؛ يعنى از نظر آنها انسان كامل موجودى است كه فقط خوب مىداند ولى از شوق و حركت و حرارت و زيبايى خالى است.
(245)
ب - مكتب عرفان
قبل از آغاز اين بحث بايد متذكر شويم كه بحث درباره انسان كامل از ديد عرفان و تصوف براى ما اهميت بيشترى دارد، زيرا انسان كامل فلاسفه از محدوده كتب فلاسفه خارج نشده است، ولى مكتب عرفان و تصوف نظر خود را با زبان شعر و تمثيل بسط داده و قهرا در ميان مردم نفوذ زيادى نموده است. به هر حال بايد توجه داشت كه اين مكتب هم، مثل مكتب فلاسفه، اگر چه مسائل قابل قبولى دارد و اتفاقا انسان كاملى كه در عرفان اسلامى مطرح مىشود به انسان كامل اسلام بسيار نزديك است، ولى خالى اصطلاح نقص نيست و انسان كامل عرفا و متصوفه، دقيقا همان انسان كامل اسلام نمىباشد.
عرفا، من و حقيقت انسان را عقل و فكر نمىدانند، بلكه عقل و فكر را وسيلهاى در دست حقيقت انسان كه از آن به دل تعبير مىكنند، مىدانند. معلوم است كه منظور آنها از دل، اين قلب گوشتى نيست، بلكه منظور، مركز احساسات و عشق انسان مىباشد.
عارف براى عشق كه قوىترين احساس انسان است، ارزش و اهميت زيادى قائل است. البته عشق از نظر عارف مفهوم خاصى دارد؛ اولا معشوق حقيقى عارف، فقط خداست و ثانيا اين عشق، منحصر به انسان نيست، بلكه در همه موجودات جريان دارد و اصلا حقيقت خدا و عشق به اوست و آن چه غير از عشق الهى مشاهده مىشود، مجاز است.
وقتى عارف براى همه عالم حقيقتى جز عشق قايل نباشد، مسلما حقيقت انسان از نظر او عقل نيست، بلكه دل است و دل هم، يعنى مركز عشق الهى، پس اولين تفاوت اين دو مكتب در من انسانى است كه فيلسوف مصداق آن را مركز تفكر و عارف، مركز عشق مىداند.
تفاوت ديگر اين دو مكتب در وسيله تكامل است. فيلسوف وسيله را فكر و برهان استدلال مىشمارد، ولى عارف وسيله را (تزكيه نفس مىداند و مىگويد:
اخلاق رذيله و توجه به غير حق و انديشههاى غير خدايى را از خود دور كن و بر توجه به خداى تعالى بيفزا، تا نور خدا در دلت جا بگيرد. اين دو مكتب در پايان راه و هدف نيز اختلاف دارند. فيلسوف پايان راه را صيرورة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى
(246)مىداند و عارف پايان راه را رسيدن به ذات حق مىداند؛ يعنى نمىگويد كه برو تا آيينهاى شوى كه جهان در تو منعكس شود، بلكه مىگويد: برو تا به مركز جهان برسى: يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه(247)
و وقتى به آن جا رسيدى، همه چيز دارى و همه چيز هستى: العبودية جوهرة كنهها الربوبية،(248) پس انسان كامل عرفا انسانى است كه به خدا مىرسد؛ وقتى به خدا رسيد، مظهر كامل همه اسما و صفات الهى مىشود و آيينهاى مىشود كه ذات حق در او ظهور و تجلى مىكند.
بنابراين عرفا معتقدند كه حقيقت يكى است و بس و آن خداست و غير خدا حقيقت نيست، بلكه ظل و سايه حقيقت است و حقيقت بودن هر چيزى فقط به اعتبار انتساب آن به خداست و انسان آن وقت كامل است كه حقيقت را درك كند و به آن برسد و در او فانى شود، و به جايى برسد كه اشيا را در مقابل خدا نبيند، بلكه در همه چيز و با همه چيز او را ببيند: و هو معكم اينما كنتم(249) آنها معتقد به سير و سلوك الى الله و طى منازل قرب هستند و انسان به حقيقت نرسيده را ناقص و محجوب مىدانند. مَركب اين سير هم از نظر آنها عشق و محبت مىباشد و راه، راه قلب است نه راه فكر. از نظر آنها هر چيزى به آن اعتبار كمال است كه يا راه و شرط رسيدن به اين كمال است، مثل زهد و تواضع؛ يا ناشى از آن، مثل هدايت و ارشاد، زيرا وقتى كسى به حقيقت مىرسد، مظهر اسم الهادى مىشود و ديگران را هدايت مىكند، پس كمال از نظر عرفا مساوى است با وصول به حقيقت.(250)
نقد:
اين خلاصهاى از نظر مكتب عرفان در مورد انسان كامل بود كه اكنون به بيان نظر اسلام درباره آن مىپردازيم. اسلام قسمت هايى از اين مكتب را تاييد مىكند و قسمت هايى را خير. امورى كه تاييد مىكند عبارتند از:
1 - بدون شك در اسلام مساله تزكيه نفس مطرح است زيرا خداوند در قرآن كريم بعد از چند قسم متوالى مىفرمايد: قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها
(251)
2 - در مورد اين كه تزكيه نفس راهى به سوى معرفت است نيز شكى نيست؛ يعنى چنين نيست كه راه معرفت منحصر در برهان استدلال باشد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: ما اخلص لله اربعين صباحا الا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه؛(252)
يعنى: اگر كسى چهل روز فقط براى خدا كار كند، چشمههاى معرفت و حكمت از درونش جوشيده بر زبانش جارى مىشود. اين حديث بيان صريحى است در مورد تزكيه نفس و معرفت.
قرآن كريم بندهاى را معرفى مىكند كه علم لدنى دارد علمناه من لدنا علما(253) و موسى عليه السلام به دنبال او مىرود تا از او علم بياموزد، بنابراين اسلام هم علم افاضى و لدنى را قبول دارد و هم علم عقلى را. احاديث در اين باب فراوان است.
باز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
لولا ان الشياطين يحومون حول قلوب بنىادم لنظروا الى ملكوت السموات(254) يا لولا تمريج قلوبكم و تزيدكم فى الحديث لسمعتم ما اسمع(255)
3 - در مورد اين كه انسان كامل، يك انسان سالك در طريق تزكيه نفس است نيز، نظر اسلام مخالفتى با عرفا ندارد.
اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد مومن واقعى مىفرمايد:
قد احيى عقله، و امات نفسه... و سلك به السبيل، و تدافعته الابواب الى باب السلامة(256)
منظور از جمله آخر اين است كه چنين انسانى، سير و سوك كرده و منزل به منزل به آخر راه رسيده است و اين مطلب مطابق حرف عرفاست.
4 - قرب به حق هم كه در تعاليم عرفا مطرح مىشود، در اسلام مورد قبول است. مقام قرب، يعنى آن جا كه بين انسان و خدا ديگر حجابى نيست، و انسان متقرب، خدا را با ديده دل مىبيند، چنان كه على عليه السلام در پاسخ اين سوال كه آيا خدا را ديده است، جواب مثبت مىدهد و تاكيد مىكند كه خداى ناديده را نمىپرستم البته لا تدركه العيون بمشاهدة العيان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان(257)
يعنى: چشمها او را را به عيان نمىبينند اما دلها او را با حقيقت ايمان درك مىكنند.
5 - اين نظر عرفا نيز صحيح و مطابق نظر اسلام است كه خدا صرفا يك موجود به منزله پدر موجودات ديگر كه فقط آفريننده آنها باشد نيست، بلكه خدا چيزى است كه اشياى ديگر در مقابل او چيزى به حساب نمىآيند. قل الله ثم ذرهم،(258)
بنابراين از نظر اسلام خدا بالاتر است از حد تشبيه به يك صانع، بلكه صانعى است كه اگر او حقيقت است، ديگر چيزى در مقابل او حقيقت نيست، پس در اسلام ايمان به حقيقتى كه چيزهاى ديگر را نمىشود در برابرش حقيقت شمرد، مطرح است.(259)
اسلام تا اين مقدار، انسان كامل عرفا را تاييد كرده است، ولى در مكتب عرفان سه مساله مشاهده مىشود كه اسلام آنها را قبول ندارد، كه در اين جه به توضيح سه مساله مىپردازيم:
1 - تحقير عقل و علم:
در مكتب عرفان، علم و عقل بسيار تحقير مىشود. عرفا نه تنها مقام عشق را از عقل بالاتر بردهاند، بلكه در مرحله تحقير عقل، گاهى تا حد افراط جلو رفته و اساسا تفكر و تعقل را سخت بى اعتبار معرفى مىكنند. عرفا اگر حكيمى را ببينند كه به جايى رسيده است، در حيرت فرو مىروند؛ در حالى كه اسلام، در عين پذيرفتن سير و سلوك و راه دل و هرگز حاضر به تحقير عقل و فكر و استدلال نيست و در موارد بسيارى روى تعقل و تفكر و حتى استدلالهاى خالص عقلى تكيه كرده است.(260)
2 - درونگرايى مفرط:
مسئله ديگرى كه در عرفان مطرح است و اسلام آن را تأييد نمىكند، اين است كه انسان كامل در مكتب عرفان، فقط سر در گريبان خود دارد و از عالم طبيعت و اجتماع غافل است. البته بسيارى از پيشروان عرفان چون شديدا تحت تأثير تعليمات اسلامى بودهاند، متوجه اين نكته شدهاند و امثال شبسترى و جامى اين نكته را تذكر دادهاند، اما به هر حال منطق عرفان اين است كه از خود بطلب هر آن چه خواهى كه تويى.
عرفا جهان را عالم صغير و دل را عالم كبير معرفى كردهاند و اساس عرفان بر توجه به باطن و انصراف از بيرون است، به حدى كه امكان رسيدن به حق از طريق جهان بيرون نفى مىشود.
حال اگر ما اين منطق را بر منطق قرآن عرضه كنيم، على رغم وجود نكات مثبت آن، از اين جهت ناقص است كه اسلام اين قدر به طبيعت و اجتماع بى اعتنا نيست. البته صحيح است كه عالىترين معارف براى انسان از درون خود وى به دست مىآيد، ولى نه اين كه ضمير انسان، تنها آيينه شناخت خدا باشد و ارزش طبيعت را نفى كنيم.
قرآن كريم مىفرمايد: ما آيات خود را در طبيعت و در نفوس انسانها نشان خواهيم داد. سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم،(261) پس طبيعت هم مانند انسان مىتواند آيينه خدا باشد. اشتباهى كه عرفا در اين زمينه كردهاند اين است كه رابطه انسان با طبيعت را درست نشاختهاند و اين رابطه را رابطه زندانى و زندان يا مرغ و قفس تلقى كردهاند و گفتهاند: قفس مانع پرواز است و براى نجات خود بايد اين قفس را شكست، اما اسلام اين رابطه را رابطه كشاورز با مزرعه الدنيا مزرعة الاخرة،(262) بازرگان با بازار الدنيا متجر اولياء الله(263) و يا عابد با معبد الدنيا مسجد احباء الله(264) مىداند.
اين اشتباه عرفا از يك تفكر هندى يا يونانى ناشى شده، كه معتقد بودهاند روح انسان قبلا در عالم ديگر به تمام و كمال آفريده شده، بعد همان طور كه مرغى را در قفس كنند، او را به اين عالم مىآورند (نظريه عالم مُثُل افلاطونى)، ولى مطابق آيات قرآن و به تعبير ملاصدرا، روح انسان جسمانية الحدوث و روحانية البقاء(265) است.
قرآن كريم پس از ذكر مراحل خلقت (نطفه، علقه، مضغه، و...) مىفرمايد: ثم انشأناه خلقا آخر(266) يعنى همين ماده و طبيعت را به چيز ديگرى، يعنى روح تبديل كرديم، پس روح اگر چه مجرد است، ولى زاييده از ماده است؛ يعنى روح انسان در دامن مادر طبيعت به وجود مىآيد.
البته اين طفل نبايد هميشه در دامن اين مادر باقى بماند، چرا كه اين طبيعت همان اسفل سافلين(267) است و اگر در همين جا بماند به كمال خود نمىرسد و اين مادر طبيعت در آخرت برايش جهنم خواهد شد فامه هاوية،(268) البته اين مطلب صحيح است كه عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد، بدين معنى كه سنخ ارواح بر اجسام تقدم دارد و روح اگر چه تكوينش در اين عالم است، پرتوى است كه از عالم ديگر تابيده؛ نه اين كه قبل از عالم اجسام به صورت تمام و كمال در جاى ديگرى بوده و بعدا او را به اين جا آوردهاند، پس تا اين جا معلوم شود كه انسان كامل به نظر قرآن در كنار عقل گرايى و درون گرايى، طبيعت گرا و جامعه گرا هم هست.(269)
3 - نفس كشى (ترك خودى):
نكته نادرست ديگرى كه در عرفان وجود دارد مساله مبارزه با خود و نفى خودبينى است. بايد توجه داشت كه ما در اسلام با دو خود مواجهيم كه اسلام در عين اين كه يكى را نفى مىكند، سعى در زنده كردن ديگرى دارد. اين دو خود در آدمى چنان به يكديگر متصلند، كه يك شكارچى فوق العاده ماهرى مىخواهد كه خود دنائت و پستى را درهم شكند و خود ديگر را كه تمام ارزشهاى انسانى بدان وابسته است، از آسيب مصون بدارد، اما گاه در عرفان مشاهده مىشود كه اين خود حقيقى انسان را اشتباها در كنار آن خود مذموم قربانى كردهاند. براى توضيح اين مطلب بايد ابتدا به مقدمهاى اشاره كنيم:
كارهاى انسان بر سه قسمت است:
1 - اخلاق (بالاتر از حد حيوانى)،
2 - ضد اخلاق (پايينتر از حد حيوانى)،
3 - غير اخلاقى (كارهاى عادى در همان حد حيوانى كه نه اخلاق است و نه ضد اخلاق).
گاهى كارهاى انسان فقط در اين مرتبه سوم قرار مىگيرد، و انسان خود محور مىشود؛ يعنى همه فعاليت هايش را براى رفع نيازهاى شخصى انجام مىدهد و كارى به كار ديگران ندارد. اين يك حد عادى و حيوانى است كه به آن نه اخلاق مىتوان گفت، نه ضد اخلاق (خودخواهى مرتبه اول)، اما گاه در مساله خود، انسان دچار نوعى بيمارى روانى مىشود كه مقام انسانيتش در خدمت حيوانيتش قرار مىگيرد و مثلا دچار حرص و بخل مىشود. در اين جا ديگر فعاليتش به خاطر نيازش نيست. بلكه فقط مىخواهند بيشتر ذخيره كند. يا عاشق پول مىشود و هيچ منطقى را نمىپذيرد. اين يك فعل ضد اخلاقى است، (خودخواهى مرتبه دوم).
گاهى وضع روانى انسان از اين هم بدتر مىشود كه آن را عقدههاى روانى مىنامند. در اينجا انسان، حتى فراموش مىكند كه به فكر سعادت خود باشد و فقط در فكر بدبخت كردن ديگران است يا در اين گونه موارد به تعبير قرآن تسويل پيش مىآيد؛ يعنى نفس انسان، انسان را فريب مىدهد و چيزى را چنان زينت مىدهد كه انسان آن را كاملا ضرورى و طبيعى تلقى مىكند (خودخواهى مرتبه سوم).
امروزه همين مطلب ثابت شده است كه گاهى در شعور باطن انسان، شرارت هايى رسوب مىكند كه انسان خودش از آنها آگاه نيست و وقتى به خود مىنگرد مىپندارد در قلبش هيچگونه كدورت يا كينه و حسد يا تكبر و عجبى وجود ندارد، اما در شرايط خاصى كه محركاتى پيدا مىشود و به تعبير قرآن كريم امتحانى پيش مىآيد، ناگهان انسان مىبيند كه تكبرها، حسدها و... از عمق روحش برخاست به طورى كه خود شخص هم اينها را باور نمىكند.(270)
مساله حيلههاى پنهانى نفس كه ذكر كرديم مطلبى است كه در عرفان به خوبى و در حد اعلا بيان شده است. اسلام جهاد با نفس اماره را قبول دارد و بر آن تاكيد هم مىكند.
فاما من طغى و آثر الحيوة الدنيا فان الجحيم هى الماوى و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى(271) و به شدت انسان را از تبعيت نفس بر حذر مىدارد، تا جايى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مبارزه با نفس، به جهاد اكبر تعبير كردهاند،(272) پس اين كه انسان با مراتب ضد اخلاقى نفس مبارزه كند از نظر اسلام صحيح و كاملا مورد تاييد است، اما گاهى مكتب عرفان در مرحله جهاد با نفس و درهم كوبيدن خود به جايى مىرسد كه اسلام آن را تاييد نمىكند.
مجاهده با نفس دو گونه است: يكى به شكل مبارزه با تن و رياضتهاى شاق است، كه بيشتر در هند معمول مىباشد و منطق اسلام اجازه آن را نمىدهد و قسم ديگر آن، مبارزه با خود نفس است؛ يعنى بر خلاف ميل نفس رفتار كردن كه از نظر اسلام مقبول است، ولى در عين حال گاهى در بعضى از عرفا و متصوفه در اين زمينه هم خطاهايى مشاهده مىشود؛ مثلا يكى از روشهاى معمول در برخى از آنها، روش ملامتى (نقطه مقابل رياكارى) است.(273)
رياكار باطنش بد است و تظاهر به خوبى مىكند، ولى ملامتى آدم خوبى است، اما براى اينكه مردم به او عقيده پيدا نكنند، تظاهر به بدى مىكند؛ مثلا شراب نمىخورد، ولى تظاهر به شرابخوارى مىكند! يا در جايى كه مىتواند از حيثيت خود دفاع كند، دفاع نمىكند و حتى گاهى كارى مىكند كه نزد مردم خوار شود و معتقد است با اين كار نفس اماره خود را نابود مىكند.
اسلام اين شيوه را قبول ندارد و مىگويد: آبروى مومن در اختيار خودش نيست و حق ندارد كارى كند كه از شرف و احترام خود در ميان مردم بكاهد.
اسلام همانطور كه از تظاهر به خوبى و ريا باز مىدارد، از تظاهر به بدى هم نهى مىكند و هر دو را دروغ عملى مىداند. در اسلام همان قدر كه بر مبارزه با نفس تكيه شده، بر عزت نفس هم تكيه شده است؛ مثلا قرآن كريم مىفرمايد: و لله العزة و لرسوله و للمومنين(274)
يا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: اطلبوا الحوائج بعزة الانفس؛(275)يعنى اگر حاجتى نزد كسى پيدا كرديد، با ذلت تقاضا نكنيد.
امام حسين عليه السلام مىفرمايد: موت فى عز خير من حياة من ذل
(276) و يا مىفرمايد: هيهات منا الذلة.(277)
از آن چه گفته شد، نبايد گمان كرد كه انسان داراى دو نفس است، انسان فقط يك نفس دارد، اما نفس انسان، هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى. نفس در درجه عالى خودش شريف است ولى با نفس در درجه دانى بايد مبارزه كرد.
در اينجا متناسب با اين بحث، مطلب ديگرى مطرح ميشود كه حقيقت نفس و من واقعى انسان چيست؟
نظر فلاسفه اين است كه من هر كس همان روح و روان اوست، كه هر كس آن را در درون خود تشخيص مىدهد.
روانشناسى امروز به اين نتيجه رسيده است كه آن مقدارى كه هر كس از خود احساس مىكند فقط يك قسمت از من اوست و قسمت بيشتر من، من ناخودآگاه اوست كه وى از وجودش آگاه نيست؛ يعنى در شعور ظاهرى وى وجود ندارد.
در شكافتن و فهم اين مطلب عرفا بسيار پيش رفتهاند و گفتهاند كه من انسان خيلى دقيقتر از آن روحى است كه فلاسفه اعتقاد دارند؛ عرفا مىگويند: هر كس فقط وقتى به من حقيقى خود دست مىيابد و آن را كشف مىكند كه خدا را كشف كند و شهود من از شهود خدا جدا نيست. و لا تكونوا كالذين نسو الله فانسيهم انفسهم(278) عرفا نتيجه مىگيرند: حقيقت عبادت و توجه به خدا، بازيافتن خود واقعى انسان است، ولى به هر حال علىرغم اين كه عرفا تا اين حد مساله شناخت خود را كشف و درك كردهاند، اما به مساله كرامت و عزت مقام عالى نفس توجهى ندارند و اين از نقاط ضعف انسان كامل عرفاست.(279)
ج - مكتب قدرت
يكى ديگر از مكتبها درباره انسان كامل، مكتب قدرت است. در اين مكتب، انسان قوىتر، كاملتر و انسان ضعيفتر ناقصرتر مىباشد و اساسا حق و عدالت، امورى اعتبارىاند. در هر مبارزهاى هر طرف كه پيروز شود او حق است.
اين مكتب سابقه زيادى در تاريخ دارد و به دوران قبل از سقراط حدود (2500 سال قبل) برمىگردد. در آن زمان گروهى به نام سوفسطاييان بودند كه صراحتا مىگفتند: در مسائل اجتماعى تمام تلاش انسان بايد براى كسب زور و قدرت باشد و هيچ قيد و حدى براى كسب قدرت نبايد قايل شد. آن فكر با ظهور فيلسوفانى، مثل سقراط و افلاطون و ارسطو منسوخ شد و با آمدن مسيحيت كه درست نقطه مقابل اين طرز تفكر است، جايى براى آن ايده نماند، اما در قرون اخير، فيلسوفى به نام نيچه آن نظر را دوباره زنده كرد. قبل از بررسى نظرات نيچه بايد مقدماتى در اين جا ذكر شود.
اين فكر در مغرب زمين، اولين بار در فلسفه سياسى ظهور كرد. ماكياول كه آن را مطرح نمود گفت: تنها چيزى كه در سياست معتبر است سيادت و آقايى است، لذا براى رسيدن به اهداف سياسى (سيادت)، هر چيزى جايز است. دروغ، مكر، خيانت و پا روى حق گذاشتن در سياست به هيچ وجه مذموم نيست. از طرف ديگر در حدود قرن شانزدهم تحولى در علم و منطق پيدا شد و دو فيلسوف بزرگ، بيكن و دكارت پيشرو اين علم جديد شدند.
بيكن نظرى در باب علم داد كه از طرفى منشأ ترقى علوم و تسلط زياد انسان بر طبيعت و از طرفى منشا فساد انسان.
دانشمندان قبل از بيكن، علم را در خدمت حقيقت گرفته بودند، از اين رو علم قداست داشت و حقيقت، مافوق منافع مادى بود، لذا همواره علم را برتر از ثروت مىدانستند.
بيكن گفت كه اين حرفها بيهوده است و انسان بايد علم را در خدمت زندگى قرار دهد، آن علمى مطلوب است كه انسان را توانا و بر طبيعت مسلط كند.
بدين ترتيب، مسير علم عوض شد. البته از اين لحاظ كه اين نظريه باعث كشف طبيعت و بهره مندى بيشتر انسان از آن شد، بسيار خوب بود، ولى كم كم اثر بد خود را ظاهر كد و همه چيز را در خدمت قدرت و توانايى قرار داد. به طورى كه امروز ديگر علم به طور كلى در خدمت قدرتها و اسير آنهاست و هر اكتشافى، اول، تا آن جا كه بشود در خدمت زور قرار مىگيرد.(280)