ثم ذم الله الكثرة، فقال: و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله اءن يتبعون الا الظن و اءن الا يخرصون.(118)
در كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام هم هست كه: لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله(119)
مسأله ديگر اين است كه قضاوتهاى مردم نبايد براى انسان ملاك باشد.
در احاديث تاكيد شده كه نبايد به قضاوت و تشخيص مردم درباره خود تكيه كنيم، بلكه بايد خود ما تشخيص بدهيم كه چه داريم؟ ملكات و صفات اخلاقى ما چيست؟ اگر ديديم واقعاً چيزى نيستيم، ولو اين كه مردم خيلى به ما اعتقاد دارند، امر بر ما مشتبه نشود و به فكر اصلاح خود نباشيم؛ بر عكس، اگر احساس مىكنيم راهى كه مىرويم راه خوبى است، حتى اگر مردم ما را تخطئه كنند، نبايد به حرفشان ترتيب اثر بدهيم، حتى چه بسا آنها كه بد مىگويند براى اين است كه عقيده انسان را تغيير بدهند.(120)
امام كاظم عليه السلام در همان حديث مىفرمايد:
لو كان فى يدك جوزة و قال الناس فى يدك لؤلؤة ما كان ينفعك و انت تعلم انها جوزة، و لو كان فى يدك لؤلؤة و قال الناس انها جوزه ما ضرك و انت تعلم انها جوزة
(121).
(122)
يكى ديگر از اين آفات، تعصب ورزيدن است كه در بحث علم درباره آن توضيح داديم.
مسأله تحقير عقل و علم:
گفتيم كه منطق اسلام دعوت به تعقل است، ولى از زبان بسيارى از مسلمين، ما نقطه مقابل اين حرف را مىشنويم و مسئله تحقير عقل و علم زياد ديده مىشود.
در تاريخ اسلام، ما شاهد سه جريان هستيم كه در آنها مسئله تحقير عقل مطرح بوده: يكى جريان كلامى است. دوم جريان فقهى و سوم جريان عرفان و تصوف است كه در هر يك، به نوعى مخالفت با عقل مشاهده مىشود.
علاوه بر اين سه جريان، سخنانى به طور متفرقه در ميان مردم، حكم مَثَل را پيدا كرده كه اثر تربيتى فوقالعادهاى در تكوين روحيه مردم دارد.(123)
ابتدا از اين سخنان متفرقه شروع مىكنيم و بعد وارد آن سه جريان مىشويم:
الف - در ادبيات و امثال رايج ميان مردم:
گاهى در متون ادبى از عقل و هوش انتقاد شده كه اينها دشمن آسايش انسانند، چون كه كسى كه عقل و هوش ندارد موجبات ناراحتىها را درك نمىكند و در نتيجه دردى هم برايش پيدا نمىشود؛ مثلاً شعر معروفى است كه:
دشمن جان من است عقل من و هوش من
| |
كاش گشاده نبود چشم من و گوش من
|
يا فرخى يزدى مىگويد:
چيزهايى كه نبايست ببيند بس ديد
| |
به خدا قاتل من ديده بيناى من است
|
در اين موارد بايد گفت: اغلب كسانى كه چنين سخنانى گفتهاند، نمىخواستهاند بگويند كه عقل بد است. بلكه به مسائل اجتماعى نظر داشتهاند كه توجه دهند نقصها و كم و كاستىهاى فراوانى در جامعه وجود دارد كه باعث ايجاد درد در ما مىشود، اما اگر كسى استدلال كند كه عقل داشتن موجب احساس درد مىشود و درد هم كه چيز بدى است، پس عقل داشتن بد است.
پاسخش اين است كه وقتى مىگوييم: درد بد است و نبايد باشد، به اين معنى است كه موجب درد، يعنى آن نقص و بيمارى نبايد باشد و گرنه خود درد براى انسان آگاهى است و اگر درد نبود، انسان، نقص و بيمارى را احساس نمىكرد و در صدد معالجه آن بر نمىآمد، لذا بدترين بيمارى، بيمارى هايى مثل سرطان است كه هيچ درد ندارد و وقتى انسان متوجه آن مىشود كه ديگر كار از كار گذشته است، لذا عقل و هوش و حس انسان، از اين جهت كه باعث آگاه شدن دردها مىشود خيلى هم خوب است و ما در ادبيات خود مطالبى عالى مىبينيم كه حاكى از ستايش درد است؛
مثلاً مولوى مىگويد:
حسرت و زارى كه در بيمارى است
| |
وقت بيمارى همه بيدارى است
|
پس بدان اين اصل را اى اصلجو
| |
هر كه را درد است، او برده است بو
|
هر كه او بيدارتر، پردردتر
| |
هر كه او آگاهتر رخ زردتر
|
اميرالمؤمنين هم تعبير درد را به كار مىبرد و در نامهاش به عثمان بن حنيف مىگويد:
اين درد براى انسان كافى است كه با شكم سير بخوابد و در اطرافش شكمهاى گرسنه باشد.(124)
مسلما اين درد داشتن بهتر از بىدردى است كه آدم بر همسايهاش هم هر چه بگذرد، آخ نگويد، چرا كه اين درد داشتن، حساسيت و كمال است نه نقص؛ يعنى نشانه پيوند او با انسان ديگر است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه مىفرمايد:
مثل المؤمنين فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى.(125)
خلاصه اين كه اگر كسى واقعاً عقل و هوش را به دليل اين كه منشأ احساس درد است، محكوم كند، واقعاً بر ضد انسانيت سخن گفته، ولى چنان كه گفتيم اين سخنان معمولا به زبان كنايه است.
منطق ديگرى هم داريم كه از سخن مذكور هم پستتر است و آن اين كه علم و سواد، به درد جلب ماديات و كسب در آمد نمىخورد و در دكان بقالى به ازاى همه اين معلومات يك قران سبزى هم نمىدهند، پس اينها فايده ندارد!
اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم
| |
كاندر طلب راتب يكروزه بمانى
|
رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز
| |
تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى
|
اگر اين حرف جدى باشد، البته حرف غلطى است و انسان نبايد علم و عقل را با اين مقياسها بسنجد.(126)
حال به سراغ جريان هايى مىرويم كه به صورت مكتب ضد عقل در تاريخ اسلام پديد آمدند:
ب - در علم كلام:
از اواسط قرن دوم هجرى، در دنياى اسلام، راجع به تفكر در اصول عقائد اسلامى دو جريان پيدا شد: گروهى طرفدار اين شدند كه عقل، خودش مىتواند مقياسى براى درك اصول عقائد اسلامى باشد و مسائل مربوط به خدا، معاد، نبوت و... را در درجه اول بايد به عقل عرضه كنيم.
نقطه مقابل اينها طرفدار تعبد و تسليم محض شدند و گفتند: عقل حق فضولى در مسائل اسلام را ندارد.
گروه اول به معتزله و گروه دوم به اشاعره معروفند.
اختلاف اين دو گروه از مسأله معروف حسن و قبح عقلى آغاز شد. معتزله معتقد شدند كارها فى حد ذاته يا حسن ذاتى دارند يا قبح ذاتى و عقل نيز آن حسن يا قبح را درك و از اينجا حكم اسلام را كشف مىكند، چون حكم اسلام نمىتواند جدا از حكم عقل باشد.
اشاعره گفتند: اشياء نه حسن و قبح ذاتى دارند و نه عقل در اين جور مسائل دركى دارد، حسن و قبحها شرعى است؛ يعنى هر چه خدا امر كند، چون او امر كرده خوب است، نه چون خوب است او امر كرده، و هر چه را خدا نهى بكند، چون خدا نهى كرده بد است، نه چون بد بوده خدا نهى كرده. پس امر خدا بر خوبى و بدى تقدم دارد، بر خلاف نظر معتزله. اينجا بود كه عقل در يك جناح قرار گرفت و تعبد محض در يك جناح ديگر.
اين جريان، كه در دنياى اسلام از اواخر بنىاميه شروع شده بود در اوايل بنىالعباس به اوج خود رسيد. مخصوصاً مأمون چون خودش عالم و اهل فكر بود طرفدار معتزله شد و اشاعره را درهم كوبيد، و مثلاً احمدبن حنبل از اهل حديث به خاطر طرفدارى از قشريگرى تازيانه سختى خورد، اما زمان متوكل، چون يك خليفه بسيار قشرى بود دستور تار و مار كردن معتزله را داد و احمدبن حنبل را به اوج رساند و خلفاى بعدى نيز از روش وى حمايت كردند.(127)
لازم به ذكر است معتزله مقدارى در عقل گرايى افراط كردند و آن چه را كه عقل از آن دركى ندارد و قادر به فهم آن نيست منكر شدند؛ مثلاً چون عقل قادر به درك جن نبود، وجود جن را انكار كردند. انكار مسائلى نظير جن باعث شد كه عدهاى به عقل بدبين شدند و گفتند: اگر بخواهيم دينمان محفوظ بماند بايد راه متعبدها و اشاعره را در پيش بگيريم.
آنان پيش خود مىگفتند: معتزله امروز جن را انكار كردند، فردا ملائكه و خدا را هم انكار خواهند كرد، مثل افراط كارىهاى روشنفكرى در زمان ما. خود روشنفكرى خيلى خوب است، ولى اگر روشنفكرى راه افراط را در پيش گرفت، عامل شكست خود خواهد شد.
به هر حال، بزرگترين علماى ضد عقل و تعقل، پيروان احمد حنبل هستند كه در رأس آنها ابن تيميه است. وى كه در قرن هشتم مىزيسته مرد نابغهاى بود، ولى فكر بسيار قشرى و متحجرى داشت. وى احياگر سنت احمد حنبل است و حتى كتابى در تحريم منطق نوشت. نهضت وهابىگرى هم كه تقريبا در يك قرن و نيم پيش پيدا شد دنباله تفكر ابن تيميه است. اين جريانهاى تاسف آور، جريانهاى ضد تعقل در دنياى اسلام را ايجاد كردند.(128)
ج - در علم فقه:
در فقه اهل سنت هم عين اين جريان معتزله و اشاعره پيدا شد. بعضى همچون مالكبن انس كه معاصر و شاگرد امام صادق عليه السلام بود طرفدار تعبد شدند، و برخى مثل ابوحنيفه طرفدار قياس.
ابوحنيفه، چون اغلب احاديث را جعلى مىدانست، به حديث كم اعتنا بود و مىگفت: من فقط به عده معدودى (حدود بيست) حديث يقين دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است.
حال اگر ما باشيم و قرآن و بيست حديث، بديهى است كه فقه به اين وسعت را نمىشود استنباط كرد، لذا وى طرفدار قياس شد.
قياس يعنى مقايسه كردن و شبيهگيرى، كه در فلان موضوع پيغمبر چنان گفته، و اين موضوع هم شباهتى با آن موضوع دارد، پس حكم اين را در آن مورد هم مىآوريم. به هر حال، وى مكتب قياس را تاسيس كرد، ولى حتى ائمه اهل تسنن نيز زير بار نرفتند، وى در اين طريق نيز راه افراط در پيش گرفت.
مكتب ائمه عليهم السلام، در اينجا با آن كه طرفدار تعقل بود، طرفدار قياس نشد، چون قياس، واقعا پيروى از عقل نيست، بلكه پيروى از ظن و خيال است كه قرآن از آن نهى كرده، و لذا ائمه عليهم السلام به شدت با آن مخالفت كردند و گفتند: السنه اذا قيست محق الدين،(129) اما در مقابل سنىها كه ادله فقه را در قرآن، سنت، اجماع و قياس دانستند، علماى شيعه گفتند: ادله فقه عبارتند از: قرآن، سنت، اجماع و عقل؛ يعنى ما عقل را مىپذيريم، اما قياس هم عقل نيست.
البته در ميان بعضى از فقها گاهى همين دورى جستن از قياس به حد افراط كشيده شده كه تا يك حرف زده مىشود مىگويند: اين قياس شد.(130)
دنياى شيعه از اين قشرىگرى محفوظ بود، اما حدود چهار قرن پيش، فردى به نام ميرزامحمد استرآبادى و سپس شاگردش ملا امين استرآبادى پيدا شدند كه روش اهل حديث و قشريگرى را در شيعه در پيش گرفتند.
ملا امين كه شخص موثرترى بود كتابى نوشت به نام فوائدالمدنيه و به علماى شيعه كه تعقل را وارد اسلام كردند، به شدت حمله كرد. وى مىگويد: سه دليل از اين چهار دليلى كه مطرح شده، يعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل اصلا دليل نيست.
اجماع كه اصلا ريشهاى ندارد و از اهل سنت گرفته شده و همين اجماع بود كه خلافت ابوبكر را درست كرد، و اصلا مال سنىهاست. قرآن هم براى ما نيست، بلكه براى ائمه عليهم السلام است و فقط ايشان مىتوانند بفهمند كه قرآن چه مىگويد.
درباره عقل هم استدلالهاى خيلى روشنفكرانه و متجددانهاى مىكند و سخنان وى عليه عقل نظير سخنان دكارت عليه فلسفه است.(131)
حرفهاى فلسفه را مطرح و نقد مىكند و موارد اشتباه آنان را بيان مىكند. بعد اين مطلب كه امروزه مطرح مىشود كه منشأ خطاى ذهن چيست را مطرح مىكند، كه منشأ خطا يا در صورت است يا در ماده، و منطق ارسطو هم فقط منطق صورت است، حال آن كه بيشتر خطاى انسان در ماده فكر است نه در صورت فكر، لذا به اين نتيجه مىرسد كه در امور دينى نبايد به عقل اعتماد كرد و تنها بايد حديث و سنت را مورد اعتماد دانست.
ملا امين اجتهاد را به شدت محكوم كرد و گفت: اجتهاد، يعنى تعقل و تعقل جايز نيست و به تبع تقليد هم جايز نيست و ما فقط بايد مقلد ائمه باشيم. بدين سان وى نهضت اخبارىگرى را در شيعه راه انداخت كه نظير نهضت احمد حنبل و ابن تيميه در اهل سنت بود و مدتى دنياى شيعه را لرزاند، اما بعدا توسط مرحوم وحيد بهبهانى كه دوباره نهضت تعقل و اجتهاد را زنده كرد، اخباريگرى سركوب شد و شيخ انصارى نيز آخرين ضربه را بر اخبارىگيرى وارد كرد كه بعدا ديگر اخباريين كمر راست نكردند، ولى البته فكر اخبارىگرى هنوز، حتى در بسيارى از مجتهدين نفوذ دارد.(132)
د- در عرفان:
جريان ديگرى در موضوع عقل و فتواهاى ضد عقل داريم كه همان جريان عرفان است و به نوع ديگرى متعرض عقل و عقلا و فلاسفه و تكيه كردن روى عقل شده است كه پاى استدلاليان چوبين بود و...(133)
(134)
2 - تزكيه نفس و پرورش اراده
بحث ما درباره عوامل تربيت و كسب اخلاق صحيح از نظر اسلام بود كه گفتيم: يكى از آن عوامل، تعقل و تفكر و تعلم است، كه براى روشن شدن مسير حركت است؛ يعنى حكم چراغ را براى انسان دارد.
عامل دوم كه در اسلام روى آن زياد تكيه شده تقوا و تزكيه نفس است كه موجب پرورش اراده انسان مىشود. روشن شدن مسير به تنهايى كافى نيست، و انسان بايد قدرت حركت هم پيدا كند. تقوا و تزكيه نفس به اراده اخلاقى انسان قدرت و توانايى حركت و اقدام مىدهد، اين مساله در مكتبهاى غير مذهبى هم هست، ولى نه به اين شكل كه در مكاتب مذهبى وجود دارد.(135)