انسان بر آستان دين
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى ج 8 »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام

- ۵ -


ثم ذم الله الكثرة، فقال: و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله اءن يتبعون الا الظن و اءن الا يخرصون.(118)

در كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام هم هست كه: لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله(119)

مسأله ديگر اين است كه قضاوت‏هاى مردم نبايد براى انسان ملاك باشد.

در احاديث تاكيد شده كه نبايد به قضاوت و تشخيص مردم درباره خود تكيه كنيم، بلكه بايد خود ما تشخيص بدهيم كه چه داريم؟ ملكات و صفات اخلاقى ما چيست؟ اگر ديديم واقعاً چيزى نيستيم، ولو اين كه مردم خيلى به ما اعتقاد دارند، امر بر ما مشتبه نشود و به فكر اصلاح خود نباشيم؛ بر عكس، اگر احساس مى‏كنيم راهى كه مى‏رويم راه خوبى است، حتى اگر مردم ما را تخطئه كنند، نبايد به حرفشان ترتيب اثر بدهيم، حتى چه بسا آن‏ها كه بد مى‏گويند براى اين است كه عقيده انسان را تغيير بدهند.(120)

امام كاظم عليه السلام در همان حديث مى‏فرمايد:

لو كان فى يدك جوزة و قال الناس فى يدك لؤلؤة ما كان ينفعك و انت تعلم انها جوزة، و لو كان فى يدك لؤلؤة و قال الناس انها جوزه ما ضرك و انت تعلم انها جوزة (121). (122)

يكى ديگر از اين آفات، تعصب ورزيدن است كه در بحث علم درباره آن توضيح داديم.

مسأله تحقير عقل و علم:

گفتيم كه منطق اسلام دعوت به تعقل است، ولى از زبان بسيارى از مسلمين، ما نقطه مقابل اين حرف را مى‏شنويم و مسئله تحقير عقل و علم زياد ديده مى‏شود.

در تاريخ اسلام، ما شاهد سه جريان هستيم كه در آنها مسئله تحقير عقل مطرح بوده: يكى جريان كلامى است. دوم جريان فقهى و سوم جريان عرفان و تصوف است كه در هر يك، به نوعى مخالفت با عقل مشاهده مى‏شود.

علاوه بر اين سه جريان، سخنانى به طور متفرقه در ميان مردم، حكم مَثَل را پيدا كرده كه اثر تربيتى فوق‏العاده‏اى در تكوين روحيه مردم دارد.(123)

ابتدا از اين سخنان متفرقه شروع مى‏كنيم و بعد وارد آن سه جريان مى‏شويم:

الف - در ادبيات و امثال رايج ميان مردم:

گاهى در متون ادبى از عقل و هوش انتقاد شده كه اين‏ها دشمن آسايش انسانند، چون كه كسى كه عقل و هوش ندارد موجبات ناراحتى‏ها را درك نمى‏كند و در نتيجه دردى هم برايش پيدا نمى‏شود؛ مثلاً شعر معروفى است كه:

دشمن جان من است عقل من و هوش من كاش گشاده نبود چشم من و گوش من

يا فرخى يزدى مى‏گويد:

چيزهايى كه نبايست ببيند بس ديد به خدا قاتل من ديده بيناى من است

در اين موارد بايد گفت: اغلب كسانى كه چنين سخنانى گفته‏اند، نمى‏خواسته‏اند بگويند كه عقل بد است. بلكه به مسائل اجتماعى نظر داشته‏اند كه توجه دهند نقص‏ها و كم و كاستى‏هاى فراوانى در جامعه وجود دارد كه باعث ايجاد درد در ما مى‏شود، اما اگر كسى استدلال كند كه عقل داشتن موجب احساس درد مى‏شود و درد هم كه چيز بدى است، پس عقل داشتن بد است.

پاسخش اين است كه وقتى مى‏گوييم: درد بد است و نبايد باشد، به اين معنى است كه موجب درد، يعنى آن نقص و بيمارى نبايد باشد و گرنه خود درد براى انسان آگاهى است و اگر درد نبود، انسان، نقص و بيمارى را احساس نمى‏كرد و در صدد معالجه آن بر نمى‏آمد، لذا بدترين بيمارى، بيمارى هايى مثل سرطان است كه هيچ درد ندارد و وقتى انسان متوجه آن مى‏شود كه ديگر كار از كار گذشته است، لذا عقل و هوش و حس انسان، از اين جهت كه باعث آگاه شدن دردها مى‏شود خيلى هم خوب است و ما در ادبيات خود مطالبى عالى مى‏بينيم كه حاكى از ستايش درد است؛

مثلاً مولوى مى‏گويد:

حسرت و زارى كه در بيمارى است وقت بيمارى همه بيدارى است
پس بدان اين اصل را اى اصلجو هر كه را درد است، او برده است بو
هر كه او بيدارتر، پردردتر هر كه او آگاهتر رخ زردتر

اميرالمؤمنين هم تعبير درد را به كار مى‏برد و در نامه‏اش به عثمان بن حنيف مى‏گويد:

اين درد براى انسان كافى است كه با شكم سير بخوابد و در اطرافش شكمهاى گرسنه باشد.(124)

مسلما اين درد داشتن بهتر از بى‏دردى است كه آدم بر همسايه‏اش هم هر چه بگذرد، آخ نگويد، چرا كه اين درد داشتن، حساسيت و كمال است نه نقص؛ يعنى نشانه پيوند او با انسان ديگر است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه مى‏فرمايد:

مثل المؤمنين فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى.(125)

خلاصه اين كه اگر كسى واقعاً عقل و هوش را به دليل اين كه منشأ احساس درد است، محكوم كند، واقعاً بر ضد انسانيت سخن گفته، ولى چنان كه گفتيم اين سخنان معمولا به زبان كنايه است.

منطق ديگرى هم داريم كه از سخن مذكور هم پست‏تر است و آن اين كه علم و سواد، به درد جلب ماديات و كسب در آمد نمى‏خورد و در دكان بقالى به ازاى همه اين معلومات يك قران سبزى هم نمى‏دهند، پس اين‏ها فايده ندارد!

اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم كاندر طلب راتب يكروزه بمانى
رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى

اگر اين حرف جدى باشد، البته حرف غلطى است و انسان نبايد علم و عقل را با اين مقياس‏ها بسنجد.(126)

حال به سراغ جريان هايى مى‏رويم كه به صورت مكتب ضد عقل در تاريخ اسلام پديد آمدند:

ب - در علم كلام:

از اواسط قرن دوم هجرى، در دنياى اسلام، راجع به تفكر در اصول عقائد اسلامى دو جريان پيدا شد: گروهى طرفدار اين شدند كه عقل، خودش مى‏تواند مقياسى براى درك اصول عقائد اسلامى باشد و مسائل مربوط به خدا، معاد، نبوت و... را در درجه اول بايد به عقل عرضه كنيم.

نقطه مقابل اين‏ها طرفدار تعبد و تسليم محض شدند و گفتند: عقل حق فضولى در مسائل اسلام را ندارد.

گروه اول به معتزله و گروه دوم به اشاعره معروفند.

اختلاف اين دو گروه از مسأله معروف حسن و قبح عقلى آغاز شد. معتزله معتقد شدند كارها فى حد ذاته يا حسن ذاتى دارند يا قبح ذاتى و عقل نيز آن حسن يا قبح را درك و از اينجا حكم اسلام را كشف مى‏كند، چون حكم اسلام نمى‏تواند جدا از حكم عقل باشد.

اشاعره گفتند: اشياء نه حسن و قبح ذاتى دارند و نه عقل در اين جور مسائل دركى دارد، حسن و قبح‏ها شرعى است؛ يعنى هر چه خدا امر كند، چون او امر كرده خوب است، نه چون خوب است او امر كرده، و هر چه را خدا نهى بكند، چون خدا نهى كرده بد است، نه چون بد بوده خدا نهى كرده. پس امر خدا بر خوبى و بدى تقدم دارد، بر خلاف نظر معتزله. اينجا بود كه عقل در يك جناح قرار گرفت و تعبد محض در يك جناح ديگر.

اين جريان، كه در دنياى اسلام از اواخر بنى‏اميه شروع شده بود در اوايل بنى‏العباس به اوج خود رسيد. مخصوصاً مأمون چون خودش عالم و اهل فكر بود طرفدار معتزله شد و اشاعره را درهم كوبيد، و مثلاً احمدبن حنبل از اهل حديث به خاطر طرفدارى از قشريگرى تازيانه سختى خورد، اما زمان متوكل، چون يك خليفه بسيار قشرى بود دستور تار و مار كردن معتزله را داد و احمدبن حنبل را به اوج رساند و خلفاى بعدى نيز از روش وى حمايت كردند.(127)

لازم به ذكر است معتزله مقدارى در عقل گرايى افراط كردند و آن چه را كه عقل از آن دركى ندارد و قادر به فهم آن نيست منكر شدند؛ مثلاً چون عقل قادر به درك جن نبود، وجود جن را انكار كردند. انكار مسائلى نظير جن باعث شد كه عده‏اى به عقل بدبين شدند و گفتند: اگر بخواهيم دينمان محفوظ بماند بايد راه متعبدها و اشاعره را در پيش بگيريم.

آنان پيش خود مى‏گفتند: معتزله امروز جن را انكار كردند، فردا ملائكه و خدا را هم انكار خواهند كرد، مثل افراط كارى‏هاى روشنفكرى در زمان ما. خود روشنفكرى خيلى خوب است، ولى اگر روشنفكرى راه افراط را در پيش گرفت، عامل شكست خود خواهد شد.

به هر حال، بزرگترين علماى ضد عقل و تعقل، پيروان احمد حنبل هستند كه در رأس آنها ابن تيميه است. وى كه در قرن هشتم مى‏زيسته مرد نابغه‏اى بود، ولى فكر بسيار قشرى و متحجرى داشت. وى احياگر سنت احمد حنبل است و حتى كتابى در تحريم منطق نوشت. نهضت وهابى‏گرى هم كه تقريبا در يك قرن و نيم پيش پيدا شد دنباله تفكر ابن تيميه است. اين جريان‏هاى تاسف آور، جريان‏هاى ضد تعقل در دنياى اسلام را ايجاد كردند.(128)

ج - در علم فقه:

در فقه اهل سنت هم عين اين جريان معتزله و اشاعره پيدا شد. بعضى همچون مالك‏بن انس كه معاصر و شاگرد امام صادق عليه السلام بود طرفدار تعبد شدند، و برخى مثل ابوحنيفه طرفدار قياس.

ابوحنيفه، چون اغلب احاديث را جعلى مى‏دانست، به حديث كم اعتنا بود و مى‏گفت: من فقط به عده معدودى (حدود بيست) حديث يقين دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است.

حال اگر ما باشيم و قرآن و بيست حديث، بديهى است كه فقه به اين وسعت را نمى‏شود استنباط كرد، لذا وى طرفدار قياس شد.

قياس يعنى مقايسه كردن و شبيه‏گيرى، كه در فلان موضوع پيغمبر چنان گفته، و اين موضوع هم شباهتى با آن موضوع دارد، پس حكم اين را در آن مورد هم مى‏آوريم. به هر حال، وى مكتب قياس را تاسيس كرد، ولى حتى ائمه اهل تسنن نيز زير بار نرفتند، وى در اين طريق نيز راه افراط در پيش گرفت.

مكتب ائمه عليهم السلام، در اينجا با آن كه طرفدار تعقل بود، طرفدار قياس نشد، چون قياس، واقعا پيروى از عقل نيست، بلكه پيروى از ظن و خيال است كه قرآن از آن نهى كرده، و لذا ائمه عليهم السلام به شدت با آن مخالفت كردند و گفتند: السنه اذا قيست محق الدين،(129) اما در مقابل سنى‏ها كه ادله فقه را در قرآن، سنت، اجماع و قياس دانستند، علماى شيعه گفتند: ادله فقه عبارتند از: قرآن، سنت، اجماع و عقل؛ يعنى ما عقل را مى‏پذيريم، اما قياس هم عقل نيست.

البته در ميان بعضى از فقها گاهى همين دورى جستن از قياس به حد افراط كشيده شده كه تا يك حرف زده مى‏شود مى‏گويند: اين قياس شد.(130)

دنياى شيعه از اين قشرى‏گرى محفوظ بود، اما حدود چهار قرن پيش، فردى به نام ميرزامحمد استرآبادى و سپس شاگردش ملا امين استرآبادى پيدا شدند كه روش اهل حديث و قشريگرى را در شيعه در پيش گرفتند.

ملا امين كه شخص موثرترى بود كتابى نوشت به نام فوائدالمدنيه و به علماى شيعه كه تعقل را وارد اسلام كردند، به شدت حمله كرد. وى مى‏گويد: سه دليل از اين چهار دليلى كه مطرح شده، يعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل اصلا دليل نيست.

اجماع كه اصلا ريشه‏اى ندارد و از اهل سنت گرفته شده و همين اجماع بود كه خلافت ابوبكر را درست كرد، و اصلا مال سنى‏هاست. قرآن هم براى ما نيست، بلكه براى ائمه عليهم السلام است و فقط ايشان مى‏توانند بفهمند كه قرآن چه مى‏گويد.

درباره عقل هم استدلالهاى خيلى روشنفكرانه و متجددانه‏اى مى‏كند و سخنان وى عليه عقل نظير سخنان دكارت عليه فلسفه است.(131)

حرف‏هاى فلسفه را مطرح و نقد مى‏كند و موارد اشتباه آنان را بيان مى‏كند. بعد اين مطلب كه امروزه مطرح مى‏شود كه منشأ خطاى ذهن چيست را مطرح مى‏كند، كه منشأ خطا يا در صورت است يا در ماده، و منطق ارسطو هم فقط منطق صورت است، حال آن كه بيشتر خطاى انسان در ماده فكر است نه در صورت فكر، لذا به اين نتيجه مى‏رسد كه در امور دينى نبايد به عقل اعتماد كرد و تنها بايد حديث و سنت را مورد اعتماد دانست.

ملا امين اجتهاد را به شدت محكوم كرد و گفت: اجتهاد، يعنى تعقل و تعقل جايز نيست و به تبع تقليد هم جايز نيست و ما فقط بايد مقلد ائمه باشيم. بدين سان وى نهضت اخبارى‏گرى را در شيعه راه انداخت كه نظير نهضت احمد حنبل و ابن تيميه در اهل سنت بود و مدتى دنياى شيعه را لرزاند، اما بعدا توسط مرحوم وحيد بهبهانى كه دوباره نهضت تعقل و اجتهاد را زنده كرد، اخباريگرى سركوب شد و شيخ انصارى نيز آخرين ضربه را بر اخبارى‏گيرى وارد كرد كه بعدا ديگر اخباريين كمر راست نكردند، ولى البته فكر اخبارى‏گرى هنوز، حتى در بسيارى از مجتهدين نفوذ دارد.(132)

د- در عرفان:

جريان ديگرى در موضوع عقل و فتواهاى ضد عقل داريم كه همان جريان عرفان است و به نوع ديگرى متعرض عقل و عقلا و فلاسفه و تكيه كردن روى عقل شده است كه پاى استدلاليان چوبين بود و...(133) (134)

2 - تزكيه نفس و پرورش اراده‏

بحث ما درباره عوامل تربيت و كسب اخلاق صحيح از نظر اسلام بود كه گفتيم: يكى از آن عوامل، تعقل و تفكر و تعلم است، كه براى روشن شدن مسير حركت است؛ يعنى حكم چراغ را براى انسان دارد.

عامل دوم كه در اسلام روى آن زياد تكيه شده تقوا و تزكيه نفس است كه موجب پرورش اراده انسان مى‏شود. روشن شدن مسير به تنهايى كافى نيست، و انسان بايد قدرت حركت هم پيدا كند. تقوا و تزكيه نفس به اراده اخلاقى انسان قدرت و توانايى حركت و اقدام مى‏دهد، اين مساله در مكتب‏هاى غير مذهبى هم هست، ولى نه به اين شكل كه در مكاتب مذهبى وجود دارد.(135)