يكى از مصاديق غير دوستى و يكى از راههاى خروج از خود فردى ازدواج است. كودك فقط در همان من خودش است و حتى به پدر و مادر هم به چشم ابزارى براى خود مىنگرد.
در دوران جوانى، وقتى عشقى پيدا مىكند و همسرى انتخاب مىنمايد، براى اولين بار اين احساس در او پيدا مىشود كه به شخص ديگرى مانند خود علاقه دارد؛ يعنى از خود به در مىآيد و خودش و او يكى مىشوند و همه چيز را براى اين خود بزرگتر مىخواهد. به طورى كه شخص سختى مىكشد تا خانوادهاش در آسايش باشند.
البته اين در شرايطى است كه شخص واقعا عشق و علاقهاى به همسر خود داشته باشد، وگرنه تا وقتى رابطه زوجين، رابطه شهوانى و جنسى است، اينها همديگر را به چشم يك ابزار نگاه مىكنند، ولى مساله زوجين و كانون خانوادگى، مافوق غريزه جنسى است، زيرا تا سنين پيرى كه ديگر مساله غريزه جنسى به كلى ضعيف يا نابود مىشود محبت ميان زوجين هست، و بلكه شديدتر هم مىگردد.(43)
به همين دليل ازدواج با اينكه يك امر شهوانى است، در اسلام جنبه اخلاقى هم دارد
(44) و اين تنها امرى است كه هم پايه طبيعى و شهوانى و هم جنبه اخلاقى دارد.
هر غريزهاى كه اشباع شود، اشباعش تأثيرى در معنويت انسان ندارد جز غريزه جنسى. تجربه نشان داده است افرادى كه در تمام عمر به خاطر هدفهاى معنوى، مجرد زندگى كردهاند، در همه آنها يك نوع نقص ولو به صورت يك خامى وجود داشته است. گويى يك كمال روحى هست كه جز در مدرسه خانواده حاصل نمىشود.
تشكيل خانواده نوعى علاقهمند شدن به سرنوشت ديگران است. تا انسان ازدواج نكند و صاحب بچه نشود و آن چه شديدا عواطف او را تحريك نكند، به اين پختگى نمىرسد، پس ازدواج اولين مرحله خروج از خود طبيعى فردى است.(45)
اين مقدار توسعه شخصيت اگر چه نسبت به خود فردى و طبيعى، درجهاى از كمال است، اما كافى نيست. ممكن است خود يك نفر از اين بيشتر توسعه پيدا كند، و به فاميل و قبيله نيز كشيده شود، همان كه در قبايل بدوى و عرب جاهلى زياد مىبينيم. كه شخص واقعا بين افراد قبيله و خودش فرقى نمىگذارد، و در داخل قبيله، همه اصول انسانى مثل گذشت، احسان و ايثار را رعايت مىكند، ولى از اين مرز كه پا بيرون مىگذارد اين روح اخلاقى از بين مىرود، پس اين مقدار هم كافى نيست.
بالاتر مىرويم و به من قومى مىرسيم، مثل اين كه در ميان ما ايرانيها كسى چنان وطنپرست باشد كه تمامى مردم ايران را مثل جان خود دوست داشته باشد. اين همان خودى است كه در اروپائيها هست، و من فردى آنها به صورت من قومى يا خود ملى در آمده است. آنها تا حد زيادى نسبت به هموطنان خود خائن نيستند، دروغ نمىگويند، استبداد نمىورزند، و... ولى پا را كه از دايره هموطن فراتر مىگذارند، ظالم و ستمگر مىشوند. دروغ و خيانت و چپاول ملتها را به نفع ملت خود جايز مىدانند، و بلكه به آن افتخار مىكنند. اين افراد البته نسبت به افراد خودپرست متكاملتر هستند، ولى اين روحيه را نمىتوان اخلاق ناميد و نمىتوان پذيرفت كه كسى بگويد: من چه كار به ملتهاى ديگر دارم.(46)
اگر از اين هم يك قدم بالاتر برويم به انسان دوستى و انسان پرستى مىرسيم؛ يعنى كسى واقعا بشردوست باشد و به همه انسانها خدمت كند و حق هيچ انسانى را پايمال نكند. به نظر مىرسد كه اين حد نهايى خروج از خودخواهى است، اما اين جا هم مىتوان پرسيد كه چرا انسان دوست باشيم و حيوان دوست نباشيم؟ يعنى اين مرز براى چيست؟ اما مىتوان از اين هم جلوتر رفت، كه نام آن مىشود حقپرستى و خداپرستى.
در اين مرحله چون خدا موجودى در كنار موجودات ديگر نيست، همه چيز دنيا در مسير خداپرستى قرار مىگيرد و محبت به خدا شامل محبت به همه چيز مىگردد.
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
| |
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
|
در مورد انسان دوستى سوال ديگرى هم مطرح مىشود كه مقصود از انسان چيست؟ چون هر حيوان و جمادى همان چيزى است كه هست، ولى انسان تنها موجودى است كه بالقوه است و بايد بالفعل شود ؛ يعنى انسان را نمىتوان همين حيوان يك سر و دو گوش حساب كرد.
انسان انسانيتى هم دارد. انسانيت انسان به يك سلسله معانى و حقايق بستگى دارد كه اگر فردى فاقد يا بر ضد آنها باشد، نمىتوان او را انسان شمرد، حال سوال اين است كه اگر انسانى ضد انسانيت يا ضد انسانهاى ديگر شد، مثلا دايما به ديگران ستم و تجاوز كرد، آيا بايد او را مثل ديگران دوست داشت يا بايد او را از بين برد؟ و در صورت دوم آيا اين كار با انسان دوستى سازگار است؟
جواب اينست كه اگر مقصود از انسان دوستى، دوست داشتن اين حيوان دو پاست، كه هيچ فرقى نمىكند و همه را بايد دوست داشت، اما اگر گفتيم: ما از انسانيت يك معنايى مىفهميم كه انسانهاى مختلف مىتوانند واجد يا فاقد آن معنا باشند، آن گاه انساندوستى معنى ديگرى پيدا مىيابد كه طبق آن معنى انسانها را بايد در مسير انسانيت دوست داشت، و با انسانهاى مخالف اين مسير بايد مبارزه كرد كه اين نيز عين انسان دوستى، يعنى مبارزه با انسان ضد انسان به خاطر انسانيت است.
(47)
محدوده دوستى و دشمنى:
از جمله مسائلى كه در تعليم و تربيت اسلامى بايد بحث شود، مسئله حب و بغض و اثر آنها، يعنى احسان و خشونت است. برخى از بيگانگان خصوصا كشيشهاى مسيحى به اسلام ايراد مىگيرند كه در اسلام آن چنان كه بايد، بر محبت و احسان است تاكيد نشده و اگر هم شده به دشمن داشتن انسانها و خشونت هم توصيه شده است؛ در حالى كه عيسى عليه السلام نه تنها به محبت دعوت مىكرد، بلكه در محبت، حتى ميان خداپرست و غيرخداپرست استثنا نمىكرد.
به علاوه دستورى عام در همه اديان، از جمله اسلام هست كه براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مىدارى، و همان را دشمن بدار كه براى خود دشمن مىدارى.
حال آيا اسلام در اين قاعده عمومى، استثنا كرده يا اختلافش با مسيحيت در تفسير محبت است، نه در اين اصل كلى؟
از همين جمله كه همه اديان بر سر آن توافق دارند، شروع مىكنيم. شايد كسى بگويد: دوست داشتن چيزى براى خود هميشه منطقى نيست، چه رسد براى ديگران، چرا كه انسان گاه چيزى كه برايش مصلحت نيست، دوست دارد: مثلا كسى مبتلا به مرض قند باشد، اما دوست داشته باشد عسل بخورد.
پاسخ اين است كه مقصود در اين عبارت، محبت عاقلانه و منطقى است كه همواره مساوى مصلحت است، و مقصود اين است كه هميشه همانطور كه خير و سعادت خودت را مىخواهى، خير و سعادت ديگران را هم بخواه و اين با محبت ظاهرى فرق دارد؛ مثلا اگر پدر و مادرى به فرزندشان محبت دارند، اما اين محبت دو گونه مىتواند تجلى كند، يكى اين كه هر چه بچه مىخواهد همان را انجام دهند و ديگر اين كه آن چه موافق مصلحت وى است انجام دهند، ولو مطابق خوشايند بچه نباشد؛ مثلا اگر مريض شده على رغم ناراحتى وى طبق دستور پزشك به او آمپول بزنند. معلوم استكه آن محبتى كه در همه اديان توصيه شده، محبت نوع دوم است. به علاوه گاهى پاى جامعه در ميان است كه در اين جا هم به اقتضاى محبت صحيح، تقدم دادن به مصلحت جمع درمقابل مصلحت فرد است و فلسفه قصاص در اسلام نيز همين است.
برخى اشكال مىكنند كه اگر كشتن، كار بدى است و كسى يك نفر را كشته، چرا ما هم آن كار بد را تكرار كنيم و او را بكشيم؟
قرآن پاسخ مىدهد كه: اين كشتن را يك ميراندن ساده تلقى نكنيد، بلكه اين كشتن موجب حيات جامعه است.(48)
چرا كه اگر او را نكشيد، هم او بر كارش جرىتر مىشود و هم ديگران فردا دهها نفر را خواهند كشت، پس آن انسان دوستى كه مطلوب است دوست داشتن انسان است، از آن جهت كه واجد ارزشهاى انسانى است و اگر انسانى ضد انسانيت و مانع تكامل ديگران شد، بايد با وى مبارزه كرد؛ مثلا در قرآن توصيه به احسان و محبت به همه مردم، حتى كفار شده، اما تا جايى كه اين نيكى كردن اثر نيك ببخشد و گرنه آن جا كه اثر نيك نبخشد نه تنها نيكى نيست، بلكه در واقع بدى كردن است.
لذا قرآن كافران را دو دسته مىكند و مىفرمايد:
لا ينهيكم الله عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين. انما ينهيكم الله عن الذين قاتلوكم فى الدين و اخرجوكم من دياركم.(49)
به علاوه، حتى نسبت به كافرانى كه با مسلمانان مىجنگند هم قرآن مىگويد: نبايد به آنها ظلم كنيد و از حدود عدالت خارج شويد:
و لا يجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى.
(50)
و حتى آن جا كه قرآن دستور جنگ مىدهد باز ياد آورى مىكند كه مبادا ستم كنيد:
قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين.(51)
اما در عين حال اسلام به شدت بر محبت هايى كه اثر نيك دارد، حتى نسبت به كافران توصيه كرده است؛ مثلا: و لا تستوى الحسنه و لا السيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوش كأنه ولى حميم(52)
كه البته اين دستور مخصوص مواردى است كه نيكى كردن ما بتواند در آنها تغييرى ايجاد كند.
مسأله مؤلفة قلوبهم(53) كه يكى از مصارف زكات است نيز به همين منظور است؛ يعنى كافران ظاهراً مسلمان و ضعيفالايمانى كه بايد با محبت كردن و حتى با احسان مالى آنها را نگاه داشت.
خلاصه اين كه محبت بايد آزروى خيرخواهى و مصلحت خواهى باشد نه اين كه كاملا مطابق ميل افراد رفتار كنيم كه اين كار در بسيارى از موارد واقعا دشمنى است، نه محبت.(54)
در اين جا شايد اشكال شود كه شما خودها را درجه درجه شمرديد و از خود فردى و خانوادگى و قومى و نژادى و انسانى سخن گفتيد، خوب خود مذهبى هم يك حد و مرز است، مگر ما نمىگوييم كه مسلمانان بايد يكديگر را دوست داشته و اشداء على الكفار رحماء بينهم(55) باشند؟
اگر مرز قايل شدن بد است، اين جا هم بد است. جواب اين است كه واقعا هم اگر اين مساله به صورت يك تعصب ظاهر شود، كه نسبت به هر كس در زير لواى اسلام است خيرخواه و نسبت به بقيه بدخواه باشد، مسلما چيز خوبى نيست و اسلام هم اين را نخواسته است. اسلام خواسته ما خيرخواه همه، حتى كفار باشيم، دشمنى با كافر اگر از بدخواهى سرچشمه بگيرد ضد اخلاق است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمود: من دلم به حال اينها مىسوزد كه چرا به آنچه كه خير خودشان است توجه نمىكنند، ولى وقتى اينها هدايت نمىشوند و خار راه ديگرانند بايد به آنها به چشم يك مانع نگاه كرد، ولى باز هم نبايد بدخواه آنها بود.
يزيد هم وقتى كه از زينالعابدين عليه السلام مىپرسد: اگر من توبه كنم آيا توبهام قبول است يا نه؟
مىفرمايد: بله؛ يعنى او هم بدخواه يزيد نيست كه آرزو كند كه چون يزيد قاتل پدرش است توفيق توبه نيابد تا به جهنم برود، بلكه براى او هم خير مىخواهد، پس دشمنى با كافر ناشى از خيرخواهى براى ديگران است.
احسان به كافر هم تا حدى كه اسائه به انسانيت و مصالح ديگران نباشد مطلقا آزاد است؛ يعنى اگر احسان به دشمنان موجب تضعيف جامعه اسلامى باشد، حرام است، اما غير آن اشكالى ندارد، بلكه خوب هم هست.(56)
اينجاست كه به اين مطلب مىرسيم كه اساسا دايره خروج انسان از مرز خودخواهى به هيچ چيز، حتى انسان محدود نمىشود و تمام موجودات عالم هستى را در بر مىگيرد، البته آن موجوداتى كه در مسير كمال خود باشند؛ يعنى در مسير حق پرستى و حق خواهى و آن چه كه خدا براى عالم مىخواهد، بنابراين اگر انسان چيزى را بخواهد كه خدا مىخواهد به نهايت خروج از خودخواهى رسيده است، لذا در اسلام به عنوان انسان دوستى چيزى نداريم كه بخواهد ما را به انسانها محدود كند، بلكه كلمه حق و خدا مطرح است كه البته گاهى محدود مىشود، و با كسى كه سد راه حقطلبى است بايد مثل يك دشمن رفتار كرد.
در اين زمينه قرآن مىفرمايد:
يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين لله شهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون؛
(57)
يعنى نسبت به دشمنان هم نبايد بى عدالتى كرد، چون عدالت نه تنها اصلى انسانى، بلكه اصلى جهانى است و انسان حق پرست نمىتواند ظالم باشد و لو در مورد دشمنى كه كافر است.
نظير اين را اميرالمؤمنين عليه السلام در نامهاش به مالك اشتر مىفرمايد:
و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك فى الدين و اما نظير لك فى الخلق.(58)
همچنين نقل شده كه ايشان پيرمردى از اهل كتاب را ديدند كه گدائى مىكرد و عصبانى شدند و به ياران خود گفتند: تا وقتى كه مىتوانست از او كار كشيديد، حالا بايد گدايى كند؟ و دستور دادند از بيت المال چيزى برايش مقرر شود(59) و از اين موارد كه ائمه عليهمالسلام به غير مسلمانها رسيدگى و احسان مىكردهاند فراوان داريم.(60)
5 - توجه به همه استعدادهاى انسانى
قبلا گفتيم كه در تربيت، دو گونه مكتب وجود دارد. گاه يك مكتب، هدفى را در نظر مىگيرد و مىخواهد انسان را طورى بسازد كه آن هدف تامين شود، ولو اين كه در انسان كاستى هايى پديد آورد؛ مثلا برخى احساسات طبيعى را از وى بگيرد و نقصى روحى يا جسمى در او ايجاد كند؛ درست شبيه تربيتى كه انسان در مورد اغلب حيوانات به كار مىگيرد، اما مكتبى هم هست كه در خدمت انسان است؛ يعنى منظورى جز خود انسان ندارد و هدفش به سعادت و كمال رساندن خود انسان است.
اين مكتب بايد براساس پرورش استعدادها و تنظيم آنها باشد، و كارى كه بايد انجام دهد دو چيز است: اول كوشش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش - نه تضعيف - آنها و دوم برقرارى نظامى ميان اين استعدادها كه هر استعدادى حظ و بهره خود را ببرد و به بقيه تجاوز نكند.
درباره اين كه چه چيز بايد پرورش بيابد؟ بايد گفت: استعدادهاى انسان دو نوع است: يك نوع، استعدادهايى است كه در آنها با جانداران ديگر شركت دارد؛ كه همان استعدادهاى جسمانى است، و ديگر استعدادهاى اختصاصى وى است كه مربوط به روح است و مباحث اصلى تربيت همين جا مطرح مىشود:(61)
الف - پرورش جسم:
مسئله اول اين است كه آيا در اسلام به تقويت و پرورش جسم عنايتى شده است يا نه؟ ممكن است كسى بگويد: نه، و بلكه به خلافش توصيه شده، زيرا تن پرورى در اسلام مذموم است.
پاسخ اين است كه تن پرورى مذموم غير از پرورش تن به معنى بهداشت و تقويت بدن است.
آن تنپرورى كه در واقع نفس پروى است و معنايش اين است كه انسان تابع تمايلات و شهوات نفسانى خود باشد، و اتفاقا تن پرورى به اين معنا موجب زيان جسم هم مىشود. آدمهاى تنبل و تن پرور دايما دنبال لذت شكم و انواع لذتهاى ديگرند و توجه نمىكنند كه مثلا همين پرخورى چه ضررهايى براى بدن آنها دارد، پس اين كه اسلام مخالف تنپرورى است، درست است، اما در عين حال اسلام طرفدار پرورش جسم است و تعاليم اسلامى در اين باره زياد است؛ مثلا آيا اسلام طرفدار تقويت چشم است يا تضعيف آن؟
بى شك طرفدار تقويت آن است، و لذا احاديث زيادى هست كه مثلا فلان كار را نكنيد چون چشم شما را تضعيف مىكند. يا در تعقيبات نماز آمده است:
اللهم متعنا باسماعنا و ابصارنا و قوّنا ما احييتنا واجعل النور فى بصرى و البصيرة؛ دينى(62)
اصلا همين كه از پرخورى نهى شده براى همين سلامت جسم است، حتى فلسفه بسيارى از امور ديگر، همانند مسواك زدن، خوردن بعضى ميوهها، انجام غسلها و دستورات بهداشتى فراوان در اسلام، همين تقويت جسم است. اين مساله به قدرى مهم است كه يكى از مسلمات فقه ما اين است كه چيزى كه ثابت شود براى جسم انسان زيان دارد، قطعا حرام است و بر همين مبناست كه فقهاء در باب ترياك و هرويين(63) فتوا به حرمت دادهاند، با اين كه نه در قرآن چيزى درباره اينها داريم نه در سنت.
پس پرورش جسم در حدود بهداشت و سلامت و تقويت جسم مسلما از نظر اسلام ممدوح است و مىدانيم كه همه كسانى كه از نظر بدن نيرومند بودهاند، اين نيرومندى برايشان كمال شمرده شده است.
البته تضعيف جسم در برخى مكتبهاى غير اسلامى مثل مرتاضان هندى مطلوب است، ولى در اسلام چنين چيزى نداريم. البته اگر كسى فقط به تقويت جسمش بپردازد و جنبههاى ديگر را مهمل بگذارد هم مذموم است.(64)
ب - پرورش روح:
بحث اصلى تربيت انسان، راجع به استعدادهاى مختص انسان است كه از آنها به استعدادهاى روحانى تعبير مىكنيم. از نظر علمى اول بايد ببينيم كه انسان بما هو انسان چه استعدادهايى دارد و بعد ببينيم اسلام چه عنايتى به اين استعدادها دارد.
مكتبهاى مختلف از جنبههاى مختلفى به اين موضوع نگريستهاند، ولى شايد روانشناسان مطلب را به شكل جامعترى بيان كردهاند، از جمله در مقالهاى
(65)با تاكيد بر حرفهاى يونگ، آمده بود كه روح بشر داراى چهار بعد و به تعبير ما چهار استعداد است:
1 - بعد عقلى، كه همان استعداد علمى و حقيقت جويى است؛
2 - بعد اخلاقى، كه انسان در سرشت و فطرتش، اخلاقى خلق شده؛ يعنى طورى خلق شده كه به ديگران احسان كند و از انجام كار بد، پريشان نشود؛
3 - بعد دينى، كه همان حس پرستش يك حقيقت مافوق و منزه است و انسان مىخواهد كه در مقابل او خضوع و او را تقديس كند؛
4 - بعد هنرى يا زيبايى؛ كه انسان، زيبايى را از آن جهت كه زيبايى است دوست دارد.
البته استعداد پنجمى، به نام استعداد خلاقيت هم وجود دارد كه انسان، مبتكر و مبدع آفريده شده و از ابتكار و نو آورى لذت مىبرد.
در مورد پرورش اكثر اين ابعاد جاى شك نيست كه اسلام توجه زيادى به آنها كرده است، فقط آن چه كه بيشتر از همه نياز به مطالعه دارد اين است كه آيا در اسلام عنايتى به زيبايى و جمال شده است؟