فصل دوم: اصول و مبانى تربيت
1 - نسبيت اخلاق(12)
از جمله مسائل مهم مرتبط با بحث اصول و مبانى تربيت، موضوع نسبيت اخلاق است، به اين معنى كه آيا ممكن است چيزى براى بعضى افراد اخلاق باشد و براى بعضى ديگر ضد اخلاق؟ يا چيزى در زمانى اخلاق باشد و در زمان ديگر ضد اخلاق؟
ارتباط موضوع نسبيت اخلاق با بحث تربيت در اين است كه اگر اخلاق نسبى باشد، نمىتوانيم اصول ثابتى براى تربيت ارايه كنيم.
اهميت اين امر مخصوصا براى ما مسلمانان بيشتر است، زيرا با توجه به اعتقاد ما مبنى بر خاتميت و جاودانگى اسلام، اگر اخلاق نسبى باشد، جاودانگى تعاليم اخلاقى اسلام(13)زير سوال مىرود.
برخى معتقدند خارج از انسان و پسند و انتخاب او هيچ معيارى براى اخلاق وجود ندارد. اخلاق خوب، يعنى اخلاق مورد پسند و چون پسند انسان در طول زمان تغيير مىكند، اخلاق خوب نيز امر ثابت و مطلقى نيست، بلكه نسبى است؛ يعنى يك خلق در زمانى خوب و مورد پسند است و در زمان ديگر خير.
به اعتقاد ما اخلاق مطلق است، اما فعل اخلاقى مطلق نيست و بايد ميان اينها فرق گذاشت. اخلاق عبارت است از يك سلسله خصلتها و ملكات اكتسابى كه بشر آنها را به عنوان اصول اخلاقى مىپذيرد؛ يا به عبارت ديگر قالبى روحى براى انسان كه روحش در آن قالب و طبق آن طرح و نقشه ساخته مىشود و امرى ثابت و مطلق و هميشگى و همگانى است، ولى رفتار و فعل اخلاقى عبارت است از پياده كردن همان روحيات در خارج كه در شرايط مختلف، تغيير مىكند؛ مثلا ظلم و آزار به يتيم از نظر اخلاقى بد و مذموم است، اما يك فعل اخلاقى، مانند سيلى زدن به يتيم در شرايط مختلف احكام مختلفى دارد و مثلا اگر به اقتضاى تأديب باشد خوب است و اگر براى آزار، بد.
(14)
4 - معيار فعل اخلاقى
بعد از بحث نسبيت اخلاق و اتخاذ اين موضع كه اخلاق مطلق است نه نسبى، از جمله مسائلى كه بايد بررسى شود، يكى اين كه در اخلاق و تربيت به چه مبانى و اصولى بايد توجه كرد. همه مكاتب اخلاقى دنيا، اخلاق پيشنهادى خود را - كه تفاوتشان گاه در حد تضاد است - خوب مىدانند، اما صحيح نيست كه تنها به گفتن اين كه تربيت مورد نظر ما خوب است بسنده كنيم،(15) بلكه بايد ببينيم كه مثلا اسلام يا هر مكتب ديگر چه معيارى براى خوبى و بدى دارد.
قبلا گفتيم كه فعل اخلاقى با فعل عادى و طبيعى فرق دارد؛ انسان پارهاى افعال را انجام مىدهد يا مىتواند انجام دهد كه از حد فعل طبيعى يا حيوانى كه هر حيوانى به حسب طبع و غريزه انجام مىدهد بالاتر است. اين افعال را افعال انسانى يا اخلاقى مىنامند و امروزه هم خيلى شايع است كه مىگويند:
اين كار انسانى است يا آن كار غير انسانى است؛ يعنى يك سلسله كارهاست كه فقط در سطح انسان صورت ميگيرد. حال ببينيم معيار اين فعل اخلاقى كه فقط در سطح انسان است و با افعال حيوانات و يا اعمال طبيعى انسان فرق دارد چيست.(16)
فعل اخلاقى، يك معيار مورد قبول ندارد؛ يعنى هر مكتبى بر حسب جهان بينى و اصول خود فعل اخلاقى و معيار آن را چيزى مىداند كه ممكن است با آن چه ديگران مىگويند مخالف باشد، و لذا با توجه به نظر هر مكتبى، اگر بخواهيم افراد و اجتماع را تربيت اخلاقى كنيم، راه تربيت تفاوت مىكند؛ مثلا مكتبى معيار فعل اخلاقى را احساسات نوع دوستانه در ميان مردم مىداند و در نتيجه از نظر آن مكتب براى تربيت، بايد بكوشيم احساسات نوعدوستانه تقويت شود.
مكتب ديگر كه اخلاق را از مقوله زيبايى مىداند، مىگويد: بايد حس زيبايى را در بشر تقويت كرد و همين طور در مورد ساير مكاتب.
اكنون به اجمال به بررسى هر يك از اين نظريات مىپردازيم:(17)
الف. ديگر دوستى:
طبق اين نظريه كارى اخلاقى است كه از دايره فردى خارج و براى نفع رسانى به غير باشد؛ يعنى نوعى ايثار در آن نهفته باشد. ضامن اجراى اين نظريه، احساسات نوع دوستانهاى است كه در انسان هست.
ب. وجدان اخلاقى:
اين نظريه از آن كانت است كه معتقد بود كارى اخلاقى است كه انسان در آن هيچ غرضى نداشته باشد، بلكه فقط به خاطر انجام تكليفى كه وجدانش به او الهام مىكند آن كار را انجام دهد.(18)
ج. زيبايى عقلى:
پيروان اين نظريه مىگويند: همان طور كه زيبايى حسى، ناشى از تناسب است، تناسب در امور معنوى هم عامل نوعى زيبايى است و عامل افعال اخلاقى نيز همين حس زيبايىدوستى است. البته عدهاى زيبايى را صفت افعال انسان مىدانند و عدهاى صفت روح انسان.
د. حاكميت روح و عقل:
طبق اين نظريه انسان از دو جوهر روح و بدن تشكيل شده و كمال روح در اين است كه تحت تأثير بدن نباشد يا كمتر تحت تأثير آن باشد و براى اين كار بايد ميان همه قوا تعادل برقرار شود.(19)
ه. عقل دورانديش:
اين نظريه كه نظريه بسيارى از ماديون است به يك فردگرايى كامل معتقد است و مىگويد: چون انسان منفعت جو است در مىيابد كه منافعش در اجتماع بهتر تامين مىشود و براى زندگى جمعى بهترين راه اين است كه كارهايش به نفع ديگران باشد يا لااقل به ضرر آنها نباشد. وقتى اين دورانديشى تقويت شود، به فعل اخلاقى مىانجامد.
عدهاى اخلاق دينى را همين طور توجيه مىكنند و مىگويند: اخلاق دينى مبتنى بر ترس و طمع نسبت به جهان ديگر و ناشى از همين حس منفعت جويى انسان است.
(20)
و. اخلاق دينى:
برخى معتقدند فعل اخلاقى مساوى است با فعل دينى با اين تقرير كه فعل اخلاقى از احساسات خداپرستانهاى كه در هر انسانى به طور فطرى هست، ناشى مىشود و انگيزه و هدفش فقط رضايت خداوند است.(21)
جمعبندى:
حقيقت اين است كه غالب اين نظريات را مىتوانيم از يك نظر، درست و از يك نظر نادرست بدانيم. همه اينها آن وقت درست مىباشند كه يك حقيقت و اعتقاد مذهبى پشت سر آنها باشد. اعتقاد مذهبى پشتوانه مبانى اخلاقى است. خدا، هم سرسلسله معنويات است و هم پاداشدهنده كارهاى خوب. احساسات نوع پرستانه، كه خود امرى معنوى است، وقتى در انسان ظهور مىكند كه انسان در جهان به معنويتى قايل باشد.
كسى هم كه اخلاق را از مقوله زيبايى معقول و معنوى مىداند، اساسا تا به يك حقيقت و زيبايى مطلق معقول و معنوى به نام خدا قايل نباشد نمىتواند به يك زيبايى معنوى ديگر - چه زيبايى معنوى روح، چه زيبايى معنوى فعل - معتقد باشد.
وجدان اخلاقى كانت هم تا اعتقاد به خدا نباشد براى انسان معنى پيدا نمىكند. همه اينها به آدم مىگويد: حق و حقيقت اين است. اگر غير از ماده چيز ديگرى نباشد، اصلا حق و حقيقت معنى ندارد. اگر اعتقاد به معاد و عدل نهايى باشد نظريه هوشيارى هم خوب كار مىكند و گرنه تحت شرايطى معتقد مىشود كه نفع من در اين است كه نفع ديگران را ضميمه خود كنم، بنابراين اگر بر مبناى اعتقاد به خدا باشد، همه اينها را مىتوان قبول كرد و هيچ ضرورتى هم ندارد كه فعل اخلاقى را محدود به يكى از اينها بدانيم، مىگوييم: اجمالا فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، منافع مادى فردى نباشد، خواه از روى احساسات نوع دوستى باشد يا ساير احساسات متعالى، بنابراين در اصول تربيتى، آن ريشه اصلى كه بايد آبيارى كرد همان اعتقاد به خداست و در پرتو اين اعتقاد، هم احساسات نوعدوستانه را بايد تقويت كرد، هم حس زيبايى، هم اعتقاد به روح مجرد را و حتى از حس منفعت جويى انسان، نيز استفاده كرد، همان طور كه اديان اين كار را كردهاند.
(22)
در اين جا اين سوال مطرح مىشود كه آيا اخلاق منهاى دين مىتواند وجود داشته باشد يا نه؟ در پاسخ مىگوييم: اگر هم بتواند وجود داشته باشد، دين، مويد و پشتوانهاى براى اخلاق است.
داستايوفسكى، نويسنده روسى مىگويد: اگر خدا نباشد همه چيز مباح است؛ يعنى اگر خدا نباشد، هيچ چيز ديگرى كه بتواند واقعا مانع انسان از انجام اعمال ضد اخلاقى شود وجود ندارد. تجربه هم نشان داده كه آن جا كه دين از اخلاق جدا شده، اخلاق خيلى عقب مانده است. هيچ يك از مكاتب اخلاقى غير دينى در كار خود موفقيت نيافتهاند. اين است كه فرياد خيلىها بلند است كه بشر هر چند كه از لحاظ صنعت و تمدن، پيش رفته، از نظر اخلاق عقب مانده است.
بنابراين ايمان، لا اقل به عنوان پشتوانهاى براى اخلاق - اگر نگوييم كه تنها ضامن اجراى آن - بايد ارزش فوق العاده قايل باشيم.(23)
3 - اصل در اخلاق، پرورش خود است يا مبارزه با خود؟
گفتيم كه در اكثر مكتبهاى اخلاقى دنيا، معيار اخلاق را مبارزه با خود، يعنى پرهيز از خودخواهى و خودپرستى مىدانند؛ يعنى فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، خود انسان نباشد، اما مكتبهاى ديگرى هست كه خلاف اين مىگويند؛ مثلا نيچه مىگويد: انسان سعادتمند كسى است كه دنبال قدرت برود، نفس را بايد پرورش داد، ترحم به ضعفا معنى ندارد و بايد ضعفا را از بين برد و اين خدمتى به بشريت است، زيرا پس از مدتى بر اثر انتخاب اصلح، بشريت جلو مىرود. اين حرف در دنيا غوغائى به راه انداخت، زيرا تعليمات مسيح را كه بيش از همه توصيه به دوستى يكديگر و كمك به ضعفا كرده است، مضرترين تعليمات به حال جامعه مىدانست.
مستقل از موضعگيرى هايى كه در مكاتب مختلف شاهد آنيم، مساله مبارزه با خودخواهى يا توجه به خود و پرورش نفس، در تعاليم اسلام نيز به صورت دو دسته تعاليم در ظاهر مختلف و معارض قابل مشاهده است.
به اين معنا كه در برخى از تعاليم اسلام بر مساله عزت نفس و ارزش ذاتى انسانى تكيه و توصيه شده و در برخى ديگر، به نفى خود و مبارزه با نفس.
به عنوان مثال قرآن كريم در جايى مىفرمايد:
و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنين(24)
و در جايى ديگر مىفرمايد: تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين؛(25)
يعنى از يك طرف به مومنين نويد برترى مىدهد و از طرف ديگر تمايل به برترى را مذمت مىكند. همچنين در مورد عزت نفس از يك طرف در قرآن كريم مىخوانيم و لله العزة و لرسوله و للمومنين(26)
يا از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه:
اطلبوا الحوائج بعزة النفس(27)
و نيز از امام حسين عليه السلام نقل شده است كه:
موت فى عز خير من حياة فى ذل(28)
و احاديث بسيار زيادى كه بر شرافت و كرامت و عزت نفس تاكيد مىكنند و از طرف ديگر شاهد آيات و رواياتى هستيم كه مخالفت با نفس يا جهاد با نفس به عنوان يك دشمن را توصيه ميكنند، مانند و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى(29)یا ان النفس لاماره بالسوء(30) يا اين حديث نبوى كه اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك(31)
و همچنين بسيارى از دستورات اخلاقى، مانند پرهيز از عجب و تكبر و... كه همه در جهت مذمت خودبينى و بزرگ شمردن خود است. در اين جا به نظر مىرسد تناقضى وجود داشته باشد و اين سوال باقى مىماند كه بالاخره بايد با نفس مبارزه كرد يا آن را پرورش داد؟(32)
پاسخ اين است كه انسان داراى دو خود است، كه يكى را بايد عزيز و محترم داشت و با ديگرى بايد مبارزه كرد.اما اين خود يعنى چه؟
مسلما هر كسى فقط يك من دارد، واگر كسى دچار تعدد شخصيت باشد در روانشناسى، بيمار محسوب ميشود، لذا بايد گفت: معناى دو خود داشتن انسان اين است كه انسان يك خود واقعى و حقيقى دارد و يك خود مجازى، كه اين دو واقعا ناخود است و بايد با آن مبارزه كرد و در واقع مبارزه با نفس، مبارزه خود با ناخود است.
هر يك از ما يك خود به عنوان خود شخصى و فردى داريم كه با آن، خودمان را در برابر منهاى ديگر قرار مىدهيم. وقتى چيزى را براى اين من مىخواهيم، يعنى براى اين شخص در مقابل يا حتى بر ضد اشخاص ديگر چيزى خواستهايم. هر اندازه كه خود انسان جنبه شخصى و فردى و جدا از خودهاى ديگر پيدا كند، ناخود او كه مربوط به جنبههاى بدنى و تن است، بيشتر تقويت مىشود، ولى انسان در باطن ذات خود، حقيقتى دارد از سنخ ملكوت و نه از سنخ ماده و طبيعت، كه قرآن از او به نفخت فيه من روحى(33) ياد مىكند، لذا به خود توجه كردن، يعنى حقيقت انسانيت خويش را دريافتن. حقيقت محضى كه از سنخ قداست و تجرد است، و با آلودگىهاى خاكى كه انسان را اسير طبيت مىكند، ناسازگار است، پس آن من كه بايد تحت كنترل در آورد و او را دشمن دانست، منى است كه در مقابل افراد ديگر قرار مىگيرد، ولى آن من كه عزت، قوت و كرامت دارد، منى است كه من و ما در او راه ندارد، بلكه همان جوهر قدس الهى است كه در هر كسى هست و لزومى ندارد كه كسى آن را به انسان درس بدهد.(34)
نظر قدما در باب ارزشها و امور معنوى:
در تكميل بحث خود و ناخود بايد بگويم: مسالهاى از قديم براى بشر مطرح بوده كه امور زندگى را به مادى و معنوى تقسيم مىكردند. يكى از تفاوتهاى انسان و حيوان در همين است كه در متن زندگى انسان مسائلى مورد توجه است كه محسوس و ملموس نيست ؛ به عبارت ديگر آنچه برايش ارزش و قيمت قايل بوده منحصر به امور مادى و جسمانى نمىشود، بلكه امورى همچون اخلاق و آزادى نيز برايش ارزش داشته است، كه علماى قديم اينها را به امور معنوى تعبير مىكردهاند.
انسان همانطور كه از نيل به اهداف مادى لذت مىبرد، از نيل به اهداف معنى خود نيز لذت ميبرد، و لذا لذات و رنجها را هم به دو دسته مادى و معنوى تقسيم مىكردند. در روانشناسى هم اين چنين تفسير مىكنند كه اولا: لذتها و رنجهاى مادى عضوى است ؛ يعنى انسان آن را در عضو معينى حس مىكند؛ ثانيا: بايد شيئى خارجى با انسان تلاقى كند و فعل و انفعالى ايجاد شود تا لذت رخ دهد، اما لذتهاى معنوى اولا: به عضو بستگى ندارد؛ يعنى محل مشخصى از بدن نيست كه لذت ببرد، ثانيا: موكول به تلاقى يا عامل خارجى نيست؛ مثلا شخص از يك فكر - مثل فكر برنده شدن در يك مسابقه علمى - لذت مىبرد. بههر حال امور مادى و امور معنوى براى انسان مطرح بوده است.
(35)
اينجا مسئله ديگرى طرح مىشود كه اگر بشر اين امور را مىخواهد، پس ناچار براى آنها ارزشى قائل است، اما ارزش از كجا پيدا مىشود و چرا يك چيز ارزش دارد؟ اگر چيزى به نوعى مفيد باشد و منظورى را تأمين كند و كمالى براى يك درجه از درجات وجود انسان و قوهاى از قواى انسان باشد، و از طرف ديگر رايگان نباشد، يعنى به سادگى قابل دسترسى نباشد و قابل انحصار هم باشد،(36) اينجا ارزش پيدا مىشود؛ چه مادى و چه معنوى؛ يعنى انسان به همان دليل كه بالفطره به سوى امور مادى كشش دارد، به سوى امور معنوى هم كشش دارد و به همين دليل است كه ما امور معنوى را داراى ارزش مىدانيم، ولى ارزش معنوى. مسئله انسانيت هم به اين دليل مطرح مىشود كه ارزشهاى معنوى از مختصات انسان است و انسان هر چه بيشتر پايبند ارزشهاى معنوى باشد، انسانيتش را كاملتر مىدانيم.(37)
قدماى ما كه مساله را بر اساس اين مبانى طرح مىكردند، مشكلى نداشتند، اما غربىها مساله را به شكل ديگرى مطرح كرده و دچار بنبست شدهاند.
ناتوانى دانشمندان غربى در تحليل امور معنوى:
دانشمندان غربى ميان امور مادى و معنوى و نيز ميان منفعت و ارزش به اين شكل تفكيك كردهاند كه يك چيزهايى براى ما نافع است كه همان امور مادى است، ولى يك چيزهايى با اين وجود كه مثل دسته اول، نافع نيستند، انسان برايش ارزش قائل است، اما چرا؟ چطور چيزى كه با واقعيت وجود انسان ارتباط ندارد و كمال افزا نيست و انسان ذاتا جوياى آن نيست، براى انسان ارزش دارد؟ وقتى چيزى برايم نافع نيست، چرا من ارزش برايش قايل باشم؟
دانشمندان غربى نخواستند در مقابل ماده به وجود معنويتى قائل شوند، لذا آنچه را براى نيمه مادى مفيد است به حساب آوردند و آن را ارزش دانستند، ولى دوست داشتن چيزى را كه براى نيمه ماديش مفيد نيست، ضد منطق دانستند. بعضى گفتند: ما خود به كار خود ارزش مىدهيم و خود ما ارزش را مىآفرينيم.
اما مگر ارزش، قراردادى و آفريدنى است كه آن را بيافرينيم! ما فقط قراردادها و اعتبارها را مىتوانيم بيافرينيم. اين اين امر قراردادى نيست كه ما بتوانيم براى چيزى ارزش بيافرينيم. ارزش و منفعت، هر دو از يك مقولهاند؛ يعنى هر دو با واقعيت انسان سر و كار دارند؛ يعنى انسان بالفطره دنبال خير و كمال خود مىرود، منتها هم خير مادى و هم خير معنوى، و حرف منطقى هم همين است.
اينكه دنياى امروز را دنياى تزلزل ارزشها ناميدهاند براى اين است كه هم ريشه ارزشها را مىزنند و هم مىخواهند به بشر ارزش بدهند، و اين تناقض است.
(38)
مهندس بازرگان در همين زمينه در كتاب نيك تازى از داريش آشورى نقل كرده كه دنياى غرب كارى كرد كه همه ارزشهاى بشرى را متزلزل كرد و حالا كه به نتايج كار خود رسيده مىخواهد به صورت ديگرى آن ارزشها را احياء كند، ولى خيلى دير شده است. آنگاه اصالت بشريت سارتر و امثال او را نقد مىكند و مىگويد كه اينجا امر موهومى را ساختهاند و فرض كردهاند كه بشر غير از وجود فردى خود وجودى در جمع دارد كه انسانيت ناميده مىشود كه آن انسانيت دائما در جريان است و هميشه وجود دارد.
آنچه خداشناسان گفتهاند كه كار را بايد براى خدا كرد، اينها براى انسانيت يا خداى موهوم خود مىگويند، و براى اين خداى موهوم وجود واقعى قائلند و براى خود، وجود اعتبارى، و فرد را چيزى در مقابل او نمىدانند. اين سخنان در اثر بنبستهايى است كه در مورد مسائل معنوى و ارزشهاى انسانى پديد آوردهاند، زيرا آنها مذهب را از اول انكار كردند، اخلاق و تربيت مبتنى بر مذهب را نفى كردند، آن هم براساس فرض سادهاى كه مذهب براساس ترس از جهنم و طمع به بهشت است.
به نظر آنان بايد آنچه را كه اعتقادى به آن نداريم رها كنيم، و براى مذهب، هيچ ارزش ديگرى قائل نشويم، حال آنكه ارزش مذهب اينست كه ملاكها و معيارهاى ارزش را در انسان احياء مىكند. مذهب نه تنها از راه بهشت و جهنم جبرا اخلاق را تحميل مىكند، بلكه در اعتقاد انسان چيزهايى از انسانيت را احياء مىكند و انسانيت انسان را به شكل خاصى احياء مىنمايد كه در پرتوى احياى آن، تمام ارزشهاى انسانى كه امروز واقعا و عملا بىمعنى شده است، معناى منطقى و دقيق پيدا مىكند.(39)
حال كه اين مطلب دانسته شد، به فلسفه تاكيد بر توجه به خود پى مىبريم؛ اسلام وقتى مىخواهند انسان را به اخلاق حسنه - يا به قول امروزىها به ارزشهاى عالى انسانى - سوق دهد، او را به نوعى درون نگرى متوجه مىكند كه حقيقت وجودى خودت را از طريق توجه به درون كشف كن. آنگاه احساس مىكنى شرافت خودت را يافتهاى؛ يعنى احساس مىكنى كه پستى و دنائت، دروغ، نفاق و فحشا، با اين جوهر عالى سازگار نيست.
اين است كه انسان با نوعى معرفة النفس، الهامات اخلاقى را دريافت مىكند، و اين الهامات، ديگر درس خواندن نمىخواهد، بلكه همان درك درونى اين كه چه كارى را بايد كرد و چه نبايد كرد، كافى است و اين است معنى و نفس و ما سويها، فالهمها فجورها و تقويها، قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها.(40)
مساله عذاب و رضايت وجدان نيز در همين جا فهميده مىشود. واقعا انسان با انجام برخى كارها در عمق وجدان خود راضى مىشود و با برخى كارها در عمق وجدانش چنان ناراضى مىشود كه از هر زندانى بدتر است. چه بسيار از جنايتكارها كه خود به پاى ميز محاكمه آمدهاند. اين كار فقط ناشى از وجدان و الهام آن است و قبول اين مساله تنها و تنها با فلسفه ماوراء طبيعى جور در مىآيد كه معتقد باشيم انسان تنها اين كالبد و بدن نيست، بلكه روحى دارد و روح او داراى گرايشهايى به افعال خوب و بد است.(41)
4 - مراحل خروج از خودخواهى
تا آن جا گفتيم كه انسان داراى دو نوع من است؛ يا به عبارت ديگر انسان موجودى ذومراتب است؛ مرتبهاى از وجودش فرشتهگونه، و بلكه برتر از آن است و مرتبهاى حيوان گونه و نبات گونه و حتى جماد گونه است، اما نه اين كه هم فرشته باشد هم حيوان و...، بلكه موجودى داراى مراتب است.
انسان در درجات عالى خود، ميان خود با افراد ديگر من و مايى نمىبيند، ولى در درجات دانى، به حكم تزاحمى كه در طبيعت هست هر منى براى حفظ و بقاى خود مىكوشد و طبعا ديگران را نفى مىكند، و لذا مساله تنازع بقا پيش مىآيد، گويى حفظ من هر كس مستلزم نفى منهاى ديگر است؛ يعنى انحصار طلبى و خودبينى، لازمه من طبيعى انسان است. اين ديوار ميان من طبيعى با منهاى ديگر بايد از بين برود، اين كار، يعنى مبارزه با خود طبيعى و مادى و به تعبير ديگر خروج از خودپرستى مراتب و مراحلى دارد كه اولين مرحلهاش غير دوستى است.(42)