بـاب دهـم : در تاريخ امام ضامن زبده اصفيا و پناه غربا مولانا ابوالحسن على بن
موسى الرضـا عـليـه آلاف التـحـيـة و الثـنـاء
و در آن چـنـد فصل دارد:
فـصـل اول : در ولادت و اسم و لقب و كنيت حضرت رضا عليه السلام است
بـدان كـه در تـاريـخ ولادت آن جـناب اختلاف است و اشهر آن است كه در يازدهم ذى
القعده سـنـه صـد و چـهـل و هـشت در مدينه منوره متولد شده و بعضى يازدهم ذى الحجة
سنه صد و پـنـجـاه و سـه گـفـتـه انـد كـه بـعد از وفات حضرت صادق عليه السلام بوده
كه پنج سـال ، و مـوافـق روايـت اول كـه اشـهر است ولادت آن حضرت بعد از وفات حضرت
صادق عـليـه السـلام بوده به ايام قليلى و حضرت صادق عليه السلام آروز داشت كه آن
جناب را درك كـنـد چـه آنـكـنـه از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت شده كه مى
فرمود شـنـيـدم از پـدرم جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام كـه مـكـرر بـه مـن
مـى فـرمود كه عالم آل محمّد عليهم السلام در صلب تو است و كاشكى من او را درك مى
كردم پس به درستى او همنام اميرالمؤ منين على عليه السلام است .(1)
شـيـخ صـدوق روايت كرده از يزيد بن سليط كه گفت : ملاقات كردم حضرت صادق عليه
السـلام را در راه مـكـه و مـا جماعتى بوديم ، گفتم به او پدر و مادرم فداى تو باد!
شما امامان پاكيد و مرگ چيزى است كه هيچ كس را از آن گريزى نيست پس با من چيزى بگو
تا برسانم به واپس ماندگان خود، حضرت فرمود: آرى اينها فرزندان من اند و اين بزرگ
ايشان است ـ و اشاره كرد به پسرش موسى عليه السلام ـ و در او است علم و حلم و فهم و
جود و معرفت به آنچه محتاجند مردم به آن در آنچه اختلاف مى كنند در امر دين خود، و
در او اسـت خـلق و حـسـن جـوار، و او درى اسـت از درهـاى خـداونـد مـتـعـال و در او
صـفتى است بهتر از اينها، پس گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد! آن صفت چـيـست ؟
فرمود: بيرون مى آورد خداى عز و جل از او دادرس و فريادرس اين امت را و نور و
فـهـم و حـكـم ايـن امت را، بهتر زاييده شده و بهتر نور رسيده ، محفوظ مى دارد به
او خداى تـعالى خونها را و اصلاح مى كند به او ميان مردم نزاعها و انضمام مى دهد به
او پراكنده را و التـيـام مى دهد به او شكسته را و مى پوشاند به او برهنه را و سير
مى كند به او گـرسـنـه را و ايمن مى سازد به او ترسان را و فرود مى آورد به او
باران را و مطيع و فـرمـانـبـردار او شـونـد بـنـدگـان ، بـهـتـريـن مـردم بـاشـد
در هـر حـال ، چـه در حـال كـهـولت و مـيـان سـالگـى و چـه در حال كودكى و جوانى ،
سيادت پيدا مى كند به سبب او عشيره او پيش از رسيدنش به بلوغ ، سخن او حكمت است و
خاموشى او علم است ، بيان مى كند براى مردم آنچه را كه اختلاف است در آن . الخ .(2)
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه در
( جـلاءالعـيـون
) در احـوال حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام فـرمـوده : اسـم
شريف آن حضرت على و كنيت آن حـضـرت ابـوالحـسـن و مـشـهـورتـريـن القـاب آن حـضـرت
، رضـا اسـت ، و صـابـر و فاضل و رضى و وفى و قرة اعين المؤ منين و غيظ الملحدين
نيز مى گفتند.(3)
ابـن بـابـويـه به سند حسن از بزنطى روايت كرده است كه به خدمت امام محمّد تقى عليه
السـلام عـرض كردم كه گروهى از مخالفان شما گمان مى كنند كه والد بزرگوار شما را
مـاءمـون مـلقـب بـه رضا گردانيد در وقتى كه آن حضرت را براى ولايت عهد خود اختيار
كـرد؟ حـضـرت فـرمـود: بـه خـدا سوگند كه دروغ مى گويند بلكه حق تعالى او را به
رضـا مـسـمـى گـردانـيـد بـراى آنـكـه پـسـنـديـده خـدا بـود در آسـمـان و رسـول
خـدا و ائمـه هـدى عـليـهـم السـلام در زمـيـن از او خـشـنـود بـودند و او را براى
امامت پـسـنـديـدنـد، گـفـتـم : آيـا هـمـه پـدران گـذشـتـه تـو پـسـنـديـده خـدا و
رسـول و ائمـه عـلهـيـم السـلام نبودند؟ گفت : بلى ، گفتم : پس به چه سبب او را در
ميان ايشان به اين لقب گرامى مخصوص گردانيدند؟ گفت : براى آنكه مخالفان و دشمنان
او را پسنديدند و از او راضى بودند چنانچه موافقان و دوستان از او خشنود بودند، و
اتفاق دوسـت و دشـمـن بـر خـشنودى از او مخصوص آن حضرت بود پس به اين سبب او را به
اين اسم مخصوص گردانيدند.(4)
و ايـضـا بـه سـنـد معتبر از سليمان بن حفص روايت كرده است كه حضرت امام موسى عليه
السلام پيوسته فرزند پسنديده خود را رضا مى ناميد و مى فرمود كه بخوانيد فرزند مرا
رضا و گفتم به فرزند خود رضا، و چون با آن حضرت خطاب مى كرد آن حضرت را ابوالحسن مى
ناميد، پدر آن حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بود و مادر آن حضرت ام ولدى بـود كـه
او را تـكـتـم و نـجـمـه و اروى و سـكـن و سـمـانه و ام البنين مى ناميدند، و بعضى
خيزران و صقر و شقراء نيز گفته اند.(5)
و ابـن بـابـويـه بـه سـنـد معتبر از على بن ميثم روايت كرده است كه حميده مادر
امام موسى عـليـه السـلام كـه از جـمـله اشـراف و بـزرگان عجم بود، كنيزى خريد و او
را به تكتم مـسـمـى گـردانـيـد، و آن جـاريـه سـعـادتـمـنـد بـهـتـريـن زنـان بـود
در عـقـل و ديـن و حـيـا و خاتون خود حميده را بسيار تعظيم مى نمود، و از روزى كه
او را خريد هـرگز نزد او نمى نشست براى تعظيم و اجلال او، پس حميده روزى با حضرت
امام موسى عليه السلام گفت : اى فرزند گرامى ! تكتم جاريه اى است كه من از او بهتر
نديده ام در زيـركى و محاسن اخلاق ، و مى دانم هر نسلى كه از او به وجود آيد پاكيزه
و مهطره خواهد بود، و او را به تو مى بخشم و از تو التماس مى كنم كه رعايت حرمت او
بنمايى . چون حضرت امام رضا عليه السلام از او به وجود آمد او را به طاهره مسمى
گردانيد. و حضرت امـام رضا عليه السلام شير بسيار مى آشاميد، روزى طاهره گفت كه
مرضعه ديگر به هم رسانند كه مرا يارى كند، گفتند، مگر شير تو كمى مى كند، گفت :
دروغ نمى توانم گفت ، بـه خـدا سـوگـنـد كـه شـيـر مـن كـم نـيـسـت و لكـن نوافل و
اورادى كه پيشتر مى دانستم به آنها عادت كرده بودم به سبب شير دادن كم شده است و به
اين سبب معاون مى خواهم كه اوراد خود را ترك ننمايم .(6)
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه چون حميده ، نجمه مادر امام رضا عليه السلام
را خريد شبى حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خواب ديد و آن حضرت به او
گفت كه اى حميده ! نجمه را به فرزند خود موسى تمليك نما كه از او فرزندى به هم
خـواهـد رسـيـد كـه بـهـتـريـن اهـل زمين باشد و به اين سبب حميده ، نجمه را به آن
حضرت بـخـشيد و او باكره بود.(7)
و ايضا به سند معتبر از هشام روايت كرده است كه گـفـت : روزى حـضـرت امام موسى عليه
السلام از من پرسيد كه آيا خبر دارى كه كسى از بـرده فـروشـان مـغرب آمده باشد؟
گفتم : نه ، حضرت فرمود كه بلكه آمده است بيا تا بـرويـم بـه نـزد او، پـس حـضـرت
سوار شد و من در خدمت آن حضرت سوار شدم چون به مـحـل معهود رسيديم ديديم كه مردى از
تجار مغرب آمده است و كنيزان و غلامان بسيار آورده است ، حضرت فرمود كه كنيزان خود
را بر ما عرضه كن ، او نه كنيز بيرون آورد و هر يك را حـضرت فرمود كه دارى و بايد
كه بياورى ! گفت : به خدا سوگند كه ندارم مگر يك جـاريـه بـيـمـار، حضرت فرمود كه
او را بياور چون او مضايقه كرد حضرت مراجعه كرده روز ديگر مرا به نزد او فرستاد و
فرمود كه به هر قيمت كه بگويد آن جاريه بيمار را بـراى من خريدارى كن و به نزد من
آور، چون رفتم و آن كنيزك را طلب كردم قيمت بسيارى براى او گفت ، گفتم من به اين
قيمت خريدم ، گفت من نيز فروختم و ليكن خبر ده كه آن مرد كـى بـود كـه ديـروز بـا
تـو هـمـراه بـود؟ گـفتم : مردى است از بنى هاشم گفت : از كدام سـلسـله بـنـى
هـاشـم ؟ گـفـتم : بيش از اين نمى دانم ، گفت : بدان كه من اين كنيزك را از اقـصـاى
بـلاد مغرب خريدم ، روزى زنى از اهل كتاب كه اين كنيز را با من ديد پرسيد كه ايـن
را از كـجـا آورده اى ؟ گـفتم : اين را براى خود خريده ام ، گفتم : سزاوار نيست كه
اين كـنـيـز نـزد مـانـنـد تـو كـسـى بـاشـد و مـى بـايـد كـه ايـن كـنـيـز نـزد
بـهـتـريـن اهـل زمـين باشد و چون به تصرف او درآيد بعد از اندك زمانى پسرى از او
به وجود آيد كـه اهـل مـشـرق و مـغـرب او را اطـاعـت كـنـند، پس بعد از اندك وقتى
حضرت امام رضا عليه السلام از او به وجود آمد.(8)
و در (
درّالنـظـيـم عـ(
و (
اثبات الوصيه )
است كه حضرت امام موسى عليه السـلام فـرمـود بـه جـمـاعـتـى از اصـحـابـش وقـتى كه
تكتم را خريد به خدا قسم كه من نـخـريـدم ايـن جـاريـه را مـگـر بـه امـر خـدا و
وحـى خـدا، سـؤ ال كـردنـد از آن حـضـرت از آن ، فـرمـود: در بـينى كه من خواب بودم
آمد به نزد من جدم و پدرم عليهما السلام و با ايشان بود شقّه اى از حرير پس آن
پارچه حرير را باز كردند پـس آن پـيـراهـنى بود و در آن ، صورت اين جاريه بود، پس
جد و پدرم به من فرمودند كـه اى مـوسـى ! هـر آيـنـه خـواهـد شـد از بـراى تـو از
ايـن جـاريـه بـهـتـريـن اهـل زمـيـن بعد از تو و امر كردند مرا كه هر وقت آن مولود
مسعود به دنيا آمد او را
( على
)
نـام گـذارم و گـفـتـنـد زود اسـت كـه خـداونـد عـالم ظـاهـر كـنـد بـه او عدل و
راءفت و رحمت را پس خوشا به حال كسى كه او را تصديق كند و واى بر كسى كه او را
دشمن دارد و انكار او نمايد.(9)
شـيـخ صـدوق بـه سـند معتبر از نجمه مادر آن سرور روايت كرده است كه گفت : چون
حامله شـدم بـه فـررنـد بـزرگـوار خـود بـه هـيـچ وجـه ثـقـل و حـمـل در خـود
احـسـاس نـمـى كـردم و چـون بـه خـواب مـى رفـتـم صـداى تـسبيح و تـهـليـل و
تـمجيد حق تعالى از شكم خود مى شنيدم و خائف و ترسان مى شدم و چون بيدار مـى شـدم
صدايى نمى شنيدم . و چون آن فرزند سعادتمند از من متولد شد دستهاى خود را بر زمين
گذاشت و سر مطهر خود را به سوى آسمان بلند كرد و لبهاى مباركش حركت مى كرد و سخنى
مى گفت كه من نمى فهميدم ، در آن ساعت حضرت امام موسى عليه السلام به نـزد مـن آمـد
و فـرمـود كه گوارا باد ترا اى نجمه كرامت پروردگار تو! پس آن فرزند سعادتمند را در
جامه سفيدى پيچيده و به آن حضرت دادم ، حضرت در گوش راستش اذان و در گـوش چپش اقامه
گفت و آب فرات طلبيد و كامش را به آن آب برداشت پس به دست من داد و فـرمـود كـه
بـگـيـر ايـن را كـه ايـن بـقـيـه خـدا است در زمين و حجت خدا است بعد از من .(10)
و ابـن بـابـويـه بـه سـنـد معتبر از محمّد بن زياد روايت كرده است كه گفت از حضرت
امام مـوسـى عـليـه السـلام شـنـيـدم در روزى كـه حضرت امام رضا عليه السلام متولد
شد مى فـرمود كه اين فرزند من ختنه كرده و پاك و پاكيزه متولد شد و جميع ائمه چنين
متولد مى شـونـد و ليـكـن مـا تـيـغـى بـر مـوضـع خـتـنـه ايـشـان مـى گردانيم از
براى متابعت سنت .(11)
نـقـش خـاتـم آن حـضـرت
( مـاشاءَ اللّهُ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ
) ؛ و به روايتى ديگر حسبى اللّه بوده .
فـقـيـر گـويـد: كـه اين دو روايت منافات با هم ندارند، زيرا كه آن حضرت را دو
انگشتر بـوده يـكـى از خـودش و ديـگـرى از پدرش به وى رسيده بود چنانچه شيخ كلينى
روايت كـرده از مـوسـى بـن عـبدالرحمن كه گفت : سؤ ال كردم از حضرت ابوالحسن الرضا
عليه السـلام از نـقش انگشترش و انگشتر پدرش ، فرمود: نقش انگشتر من
( ماشاءَ اللّهُ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ
) است و نقش انگشتر پدرم حسبى اللّه است ، و اين انگشتر همان است
كه من در انگشتم مى كنم .(12)
فـصـل دوم : در مـخـتـصـرى از مـنـاقـب و مفاخر و مكارم
اخلاق ثامن الائمة على بن موسى الرضاعليه السلام
مكشوف باد كه فضائل و مناقب حضرت ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام نه
چـنـدان اسـت كـه در حـيـز بـيـان آيـد و يـا كـس احـصـاء آن تـوانـد و فـى
الحـقـيـقـه فضائل آن جناب را احصاء نمودن ستارگان آسمان شمردن است .
(
وَ لَقـَدْ اَجـادَ اَبـُونـَواسٍ فـى قَوْلِهِ وَ هُوَ عِنْدَ هارون الرَّشيد كَما
فى الْمَناقِبِ اَوْ عِنْدَ الْمَاءْمُونِ كَما فى سائر الْكُتُبِ
) :
قيلَ لى اَنْتَ اَوْحَدُ النّاسِ طُرّا |
فى عُلُوم الْوَرى وَ شِعرِ البَدِيْةِ |
لَكَ مِنْ جَوْهَرِ الْكَلامِ نِظامٌ |
يُثْمِرُ الدُّرَّ فى يَدَيْ مُجْتَنيهِ |
فَعَلى ما تَرَكْتَ مَدْحَ ابْنِ مُوسى |
وَ الْخِصالَ الَّتى تَجَمَّعْنَ فيهِ |
قُلْتُ لااَسْتَطيعُ مَدْحَ اِمامٍ |
كانَ جِبْريلُ خادِما لاَبيهِ(13) |
و مـا بـه جـهـت تـبـرك و تـيـمـن بـه ذكـر چـنـد خـبـرى از فضائل آن بزرگوار كه در
جنب فضائل او به منزله قطره اى است از بحار اكتفا مى كنيم :
اول ـ در كـثـرت عـلم آن حـضـرت است : شيخ طبرسى روايت كرده از ابوالصّلت هروى كه
گـفـت نـديـدم عـالمـتـرى از على بن الموسى الرضا عليه السلام و نديد او را عالمى
مگر آنكه شهادت داد به مثل آنچه من شهادت دادم ، و به تحقيق كه جمع كرد ماءمون در
مجلسهاى مـتـعـدده جـماعتى از علماء اديان و فقها و متكلمين را تا با آن حضرت
مناظره و تكلم كنند و آن حضرت بر تمام ايشان غلبه كرد و همگى اقرار كردند بر فضيلت
او و قصور خودشان و شـنـيـدم از آن حضرت كه مى فرمود من مى نشستم در روضه منوره و
علما در مدينه بسيار بـودنـد و هـرگـاه از مـسـاءله اى عـاجـز مـى شـدنـد جـمـيـعـا
بـه مـن رجـوع مـى دادنـد و مسائل مشكله خود را براى من مى فرستادند و من جواب مى
گفتم .(14)
ابـوالصـّلت گـفـت و حـديـث كـرد مرا محمّد بن اسحاق بن موسى بن جعفر عليه السلام
از پـدرش كـه مـى گفت پدرم موسى بن جعفر عليه السلام با پسران خود مى فرمود كه اى
اولاد مـن ! بـرادر شـمـا عـلى بـن مـوسـى عـليـه السـلام عـالم آل محمّد است از او
سؤ ال كنيد معالم دين خود را و حفظ كنيد فرمايشات او را، همانا من شنيدم از پـدرم
حـضـرت جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام كـه مـكـرر بـه مـن مـى گـفـت كـه عالم
آل مـحـمـّد عـليـهـم السـلام در صـلب تـو است و اى كاش من او را درك مى كردم همانا
او همنام اميرالمؤ منين عليه السلام است .(15)
دوم ـ شـيـخ صـدوق روايـت كـرده از ابـراهيم بن العباس كه گفت هرگز نديدم كه حضرت
ابـوالحـسـن الرضـا عليه السلام كسى را به كلام خويش جفا كند و نديدم كه هرگز كلام
كـسـى را قـطـع كـند، يعنى در ميان سخن او سخنى گويد تا فارغ شود از كلام خود، و رد
نـكـرد حـاجـت احدى را كه مقدور او بود برآورد و هيچگاهى در حضور كسى كه با او
نشسته بود پا دراز نفرمود، و در مجلس ، مقابل جليس خود تكيه نمى فرمود، و هيچ وقتى
نديدم او را كه به يكى از موالى و غلامان خود بد گويد و فحش دهد و هيچگاهى نديدم كه
آب دهان خود را دور افكند و هيچگاهى نديد كه در خنده خود قهقه كند بلكه خنده او
تبسم بود و چون خـلوت مـى فـرمـود و خـوان طعام نزد او مى نهادند مماليك خود را
تمام سر سفره مى طلبيد حتى دربان و ميراخور او، و با آنها طعام ميل مى فرمود و عادت
آن جناب آن بود كه شبها كم مى خوابيد و بيشتر شبها را از اول شب تا به صبح بيدار
بود و روزه بسيار مى گرفت و روزه سه روز از هر ماه كه پنجشنبه اول ماه و پنجشنبه
آخر ماه و چهارشنبه ميان ماه باشد از او فـوت نـشـد و مـى فـرمـود: روزه ايـن سـه
روز مـقـابـل روزه دهـر اسـت ، و آن حـضـرت بـسيار احسان مى كرد و صدقه مى داد در
پنهانى و بـيـشـتـر صـدقـات او در شـبـهـاى تـار بـود، پـس اگـر كـسـى گـمـان كـنـد
كـه مـثـل آن حـضـرت را در فـضـل ديـده اسـت پـس تـصـديـق نـكنيد او را، و از محمّد
بن ابى عباد مـنـقول است كه حضرت امام رضا عليه السلام در تابستانها بر روى حصير مى
نشستند و در زمـسـتـان بـر روى پـلاس و جـامـه هـاى غـليـظ و درشـت مى پوشيدند و
چون براى مردم بيرون مى آمدند زينت مى فرمودند.(16)
سوم ـ شيخ اجل احمد بن محمّد برقى از پدرش از معمر بن خلاد روايت كرده است كه هرگاه
حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام طـعـام ميل مى كرد كاسه بزرگى نزديك سفره خود مى
گـذاشت و از هر طعامى كه در سفره بود از بهترين مواضع او مقدارى بر مى داشت و در آن
كـاسـه مـى گـذاشـت پس امر مى كرد كه بر مساكين پخش كنند آن وقت تلاوت مى كرد آيه
(
فـَلاَ اقـْتـَحـَمَ الْعـَقـَبـَة
)
(17)
حـاصـل ايـن آيـه شـريـفـه و آيـات بـعـد از آن آنـكـه اصـحـاب مـيـمـنـه و اهـل
بـهـشـت در عـقـبـه ، يـعـنـى امـر سـخـت و مـخـالفـت نـفـس داخـل مـى شـونـد و آن
عـقـبـه آزاد كـردن بنده اى است از رقيت يا طعام خورانيدن است در روز گـرسـنـگـى
بـه يـتيمى كه داراى قرابت و خويشى باشد يا مسكينى كه از بيچارگى و فـقـر و خـاك
نـشـين باشد، پس حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود كه خداوند عز و جـل دانـا بـود
كـه هـر انسانى قدرت آزاد كردن بنده ندارد پس قرار داد براى ايشان راهى بـه بـهـشت
، يعنى مقابل آزاد كردن بنده اطعام را قرار داد كه هر شخصى بتواند به سبب آن راه
بهشت گيرد و به بهشت رود.(18)
شـيـخ صـدوق در (
عـيـون عـ(
روايت كرده از حاكم ابوعلى بيهقى از محمّد بن يحيى صوفى كه گفت : حديث كرد مرا مادر
پدرم ـ و نام او غدر بود ـ گفت : كه مرا با چند كنيز از كـوفه خريدند و من خانه زاد
بودم در كوفه ، پس ما را نزد ماءمون آوردند و گويا در خـانـه او در بـهشتى بوديم از
راه اكل و شرب و طيب و زر بسيار، پس مرا او به امام رضا عـليـه السلام بخشيد و چون
به خانه او آمدم آنها را نيافتم و زنى بر ما نگهبان بود كه مـا را در شـب بـيدار مى
كرد و به نماز وامى داشت و اين از همه بر ما سخت تر بود پس من آرزو مـى كـردم كـه
از خـانـه او بـيرون آيم تا مرا به جد تو عبداللّه بن عباس بخشيد و چـون بـه
خـانـه او آمـدم گـفـتـى كه در بهشت داخل شدم ، صولى گفت : من هيچ زنى نديدم
عـاقـلتـر از ايـن جـده ام و سـخـى تر از او، و او در سنه دويست و هفتاد بمرد و
تخمينا صد سـال داشـت و از او خـبـر امـام رضـا عـليـه السـلام را مـى پـرسـيـدنـد،
او مـى گـفـت : من از احوال او هيچ چيز ياد ندارم غير از اينكه مى ديدم كه به عود
هندى بخور مى كرد و بعد از آن گـلاب و مـشـك بـه كـار مـى بـرد و نـمـاز صـبـح كـه
مـى كـرد در اول وقـت مـى كرد پس به سجده مى رفت و سر بر نمى داشت تا آفتاب بلند مى
شد پس بر مى خاست براى كارهاى مردم مى نشست يا سوار مى شد، و كسى نمى توانست آواز
بلند كـنـد در خـانه او هر كه بود و با مردم كم سخن مى گفت و جد من عبداللّه تبرك
مى جست به اين جده من و روزى كه امام او را به وى بخشيد او را
( مدبّره
) ساخت ، يعنى قرارداد كـه بـعـد از مـرگ او آزاد بـاشـد، وقـتـى
خـالوى او عـبـاس بـن احـنـف شـاعـر بـر او داخـل شـد از ايـن كـنـيز او را خوش آمد
به جد من گفت اين را به من ببخش ، گفت : اين مدبره است ، عباس بخواند:
ياَ غَدْرُ زُيِّن بِاسْمِكِ الْغَدْرُ |
وَ اَساءَ وَ لَمْ يُحْسِنْ بِكِ الدَّهرُ |
نـام كـنـيـز غـالبـا
( غـدر
) اسـت ، بـه غـيـن بـا نـقـطـه و دال بـى نـقـطـه ، يـعـنـى بـى
وفـايـى و عـرب امـثـال ايـن نـامـهـا نـام مـى كـنـنـد مثل غادره كه هم از نامهاى
كنيزان ايشان است ؛ يعنى اى مسمى به بى وفايى زينت گرفت بـه نـام تـو بـى وفـايـى ،
و بـد كـرد و خوب نكرد با تو روزگار كه نام تو را بى وفايى نهاد.(19)
پـنجم ـ و نيز به سند سابق از ابوذكوان از ابراهيم بن عباس روايت كرده كه گفت نديدم
هـرگـز حـضـرت امام رضا عليه السلام را كه از او چيزى بپرسند و نداند، و نديدم از
او داناتر به احوالى كه در زمان پيش تا زمان او گذشته است و ماءمون او را امتحان مى
نمود به هر سؤ الى و او جواب مى گفت و همه سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه
از قرآن منتزع بود و او در هر سه روز قرآن را ختم مى كرد و مى گفت : اگر خواهم در
كمتر از سه روز خـتم مى كنم اما هرگز به آيه اى نمى گذرم مگر آنكه فكر مى كنم در آن
و تفكر مى كـنـم كـه در چـه چـيـز فـرود آمـده بـود و در كـدام وقـت نازل شده از
اين روى به هر سه روز ختم مى كنم .(20)
شـشـم ـ و نيز در كتاب مذكور از ابراهيم حسنى روايت كرده كه ماءمون براى حضرت رضا
عليه السلام جاريه اى فرستاد چون او را نزد آن حضرت آوردند كنيزك اثر پيرى و موى
سـفـيـد در آن حضرت عليه السلام بديد گرفته شد و برميد چون حضرت آن بديد او را به
ماءمون باز گردانيد و اين ابيات را به او نگاشت :
نَعى نَفْسِى اِلى نَفْسِى الْمشيبُ |
وَ عِنْدَ الشَّيْبِ يَتََّعِظُ الْلَّبيبُ |
فَقَدْ وَلَى الشَّبابُ اِلى مَداهُ |
فَلَسْتُ اَرى مَواضِعَةُ يَؤُوبُ |
سَاَبْكيِه وَاَنْدُ بُهُ طَويلا |
وَ اَدْعُوهُ اِلَىَّ عَسى يُجيبُ |
وَ هَيْهاتَ الَّذى قَدْفاتَ مِنْهُ |
تُمَنّينى بِهِ النَّفْسُ الكَذُوبُ |
وَراعَ الغانِياتِ بَياض رَاءْسى |
وَ مَنْ مُدَّ الْبَقاءُ لَهُ يَشيبُ |
اءَرَى البيْضَ الْحِسان يَجُدْنَ عَنّى |
و فى هجرانهن لنا نصيب |
فَاِنْ يَكُنِ الشَّبابُ مَضى حبيبا |
فَاِنَّ الشَّيْبَ اَيْضا لى حبيبُ |
سَاءَصْحَبُهُ بِتَقْوَى اللّهِ حَتّى |
يُفَرِّقَ بَيْنَنَا اْلاَجَلُ الْقَريبُ؛ |
يـعـنـى پـيـرى و مـوى سـفـيـد خـبـر مـرگ مـرا بـه مـن داد و نـزد پـيـرى پـنـد
مـى گـيـرد عاقل به تحقيق جوانى پشت كرد به سوى نهايت خود پس نمى بينم كه او باز
گردد به مـوضع خود زود باشد كه بگريم بر جوانى و نوحه كنم بر او زمانى دراز و
بخوانمش سـوى خـود شـايـد اجابت كند و هيهات جوانى كه رفت از دست باز نيايد، نفس
دروغ انديش مـرا در آرزوى او مـى افـكـنـد و بـتـرسـانـيـد و بـرمـانـيـد زنـان بـا
جـمـال را سفيدى سر من و هر كه دير بماند و بقاء او امتداد يابد پير گردد، مى بينم
كه زنـان سـفـيـد نـيـكـو كـناره مى كنند از من و در هجران ايشان مرا نصيب و بهره
است پس اگر جـوانى رفت در حالتى كه دوست بود پيرى هم دوست من است زود باشد با او
همراهى كنم به تقواى خدا تا جدا كند ميان ما اجل نزديك .(21)
مـؤ لف گـويـد: كه شيخ نظامى در اين معنى چند شعرى گفته كه بى مناسبت نيست ذكرش در
اينجا، فرموده :
جوانى گفت پيرى را چه تدبير |
كه يار از من گريزد چون شوم پير |
جوابش داد پير نغز گفتار |
كه در پيرى تو هم بگريزى از يار |
بر آن سر كآسمان سيماب ريزد |
چو سيماب از همه شادى گريزد |
هـفـتـم ـ شيخ كلينى روايت كرده از اليسع بن حمزه قمى كه گفت : من در مجلس حضرت
امام رضـا عـليه السلام بودم سخن مى گفتم با آن جناب و جمع شده بود در نزد آن جناب
خلق بـسـيـارى و سـؤ ال مـى كـردنـد از حـلال و حـرام كـه نـاگـاه داخل شد مردى
بلند قامت گندم گون پس گفت :
( اَلسَّلامُ عَلَيك يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ
)
!
مـن مـردى مـى بـاشـم از دوسـتـان تـو و دوسـتـان پـدران و اجـداد تـو عليهم السلام
از حج بـرگـشـتـه ام و گـم كـرده ام نـفـقـه ام را و نـيـسـت بـا مـن چـيـزى كـه
بـه سـبـب آن يـك منزل خود را برسانم پس اگر فكرى مى كرديد كه مرا راه مى انداختيد
به سوى شهرم و خـداونـد بـر مـن نـعـمـت داده (يعنى من در شهرم غنى و مالدارم ) پس
در وقتى كه برسم به شهر خود تصدق مى دهم از جانب شما به آن چيزى كه عطاء مى فرمايى
به من چون كه من فـقـيـر و مـستحق صدقه نيستم ، حضرت به او، فرمود: بنشين خدا ترا
رحمت كند و رو كرد به مردم و براى ايشان سخن مى گفت تا آنكه پراكنده شدند و باقى
ماند آن خراسانى و سـليـمـان جـعـفـرى و خـيـثـمـه و مـن ، پـس فـرمـود: آيـا
رخـصـت مـى دهـيـد مـرا در دخـول ، يـعـنـى رفـتـن بـه حـرم ؟ پـس سـليـمـان گفت :
خداوند كار تو را پيش آورد. پس بـرخـاسـت و داخـل حـجـره شد و ساعتى ماند پس
بيرون آمد و در را بست و بيرون آورد دست مـبـارك را از بـالاى در و فـرمـود: كـجا
است خراسانى ؟ عرض كرد: حاضرم در اينجا، پس فرمود: بگير اين دويست اشرفى را و
استعانت جوى به او براى مخارج و كلفتهاى خود و متبرك شو به او و صدقه مده آن را از
جانب من و بيرون رو كه من ترا نبينم و تو مرا نبينى ، پس بيرون آمد، سليمان گفت :
فداى تو شوم ! عطاى وافر دادى و رحم فرمودى پس چرا روى مـبـارك را از او پـوشـانـدى
؟ فـرمـود: از تـرس آنـكـه بـبـيـنـم ذلت سـؤ ال را در روى او بـه جـهـت بـرآوردن
حـاجـتـش ! آيـا نـشـنـيـدى حـديـث رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را
كـه پـنـهـان كـنـنـده نـيـكـى مـعـادل اسـت بـا هـفـتـاد حـج يـعـنـى عـمـلش ، و
افـشـاء كـنـنـده بـدى مـخـذول اسـت و پـوشـانـنـده آن آمـرزيـده شـده اسـت ، آيـا
نـشـنـيـدى كـلام اول را:
مَتى آتِهِ يَوْما اُطالِبُ حاجَةً |
رَجَعْتُ اَهلى وَ وَجْهى بِمائِهِ؛ |
حاصل مضمون آن است كه ممدوح من كسى است كه اگر روزى به جهت حاجتى نزد او روم بر مى
گردم به سوى اهل خود و آبروى من به جاى خود باقى است ، نحوى رفتار مى كند كه به
مذلت سؤ ال گرفتار نمى شوم .(22)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب در
( مـنـاقـب
) ايـن روايـت را نقل كرده پس از آن فرموده كه آن حضرت عليه
السلام در خراسان در يك روز عرفه تمام مال خود را بخش كرد! فضل بن سهل گفت كه اين
غرامت است . فرمود: بلكه غنيمت است ، پس فـرمـود: غـرامـت نـشـمـر البـتـه چـيـزى
را كـه بـه آن طـلب مـى كنى اجر و كرامت را انتهى .(23)
و بـدان كـه تـوسل جستن به حضرت امام رضا عليه السلام براى سلامتى در سفر برّ و
بـحـر و رسـيـدن بـه وطـن و خـلاصـى از انـدوه و غم و غربت نافع است و گذشت در كلام
حـضرت صادق عليه السلام كه تعبير فرموده از آن حضرت به
( دادرس و فريادرس امت
) ، و در زيارت آن حضرت است :
(
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ على غَوْثِ اللَّهْفانِ وَ مَنْ صارَتْ بِهِ اَرْضُ خُراسان ،
خراسانَ )
.
سـلام بـر فـريـادرس بـيـچـارگـان و كـسـى كـه گـرديـد بـه سـبـب او زمـيـن
خـراسـان محل خورشيد، اين معنى را حموى در
( معجم
) از خراسان نموده .(24)
هـشـتـم ـ ابـن شـهـر آشـوب روايت كرده از موسى بن سيار كه گفت من با حضرت امام رضا
عـليـه السـلام بـودم و نـزديـك شده بود آن حضرت به ديوارهاى طوس كه شنيدم صداى
شـيـون و فـغـان ، پـس پـى آن صدا رفتم ناگاه برخورديم به جنازه اى چون نگاهم به
جـنـازه افتاد ديدم سيدم پا از ركاب خالى كرد و از اسب پياده شد و نزديك جنازه رفت
و او را بـلنـد كـرد پـس خود را به آن جنازه چسبانيد چنانكه بره نوزاد خود را به
مادر چسباند. پس رو كرد به من و فرمود: اى موسى بن سيار! هركه مشايعت كند جنازه
دوستى از دوستان مـا را از گـنـاهان خود بيرون شود مانند روزى كه از مادر متولد شده
كه هيچ گناهى بر او نـيست . و چون جنازه را نزديك قبر بر زمين نهادند ديدم سيد خود
امام رضا عليه السلام را بـه طـرف مـيـت رفـت و مـردم را كنار كرد تا خود را به
جنازه رسانيد پس دست خود را به سـيـنه او نهاد و فرمود: اى فلان بن فلان ! بشارت
باد ترا به بهشت بعد از اين ساعت ديـگـر وحـشت و ترسى براى تو نيست . من عرض كردم :
فداى تو شوم ! آيا مى شناسى ايـن شـخـص مـيـت را و حـال آنـكـه بـه خـدا سـوگـنـد
كـه ايـن بـقـعـه زمـيـن را تـا بـه حال نديده و نيامده بوديد؟ فرمود: اى موسى !
آيا ندانستى كه بر ما گروه ائمه عرضه مـى شـود اعـمـال شـيـعـه مـا در هـر صـبـح و
شـام پـس اگـر تـقـصـيـرى در اعـمـال ايشان ديديم از خدا مى خواهيم كه عفو كند از
او و اگر كار خوب از او ديديم از خدا مسئلت مى نماييم شكر، يعنى پاداش از براى او.(25)
نـهـم ـ شـيـخ كلينى از سليمان جعفرى روايت كرده كه گفت : من با حضرت امام رضا عليه
السـلام بـودم در شـغـلى پـس چـون خواستم بروم به منزلم فرمود: برگرد با من و امشب
نزد من بمان . پس رفتم با آن حضرت پس داخل شد آن حضرت به خانه وقت غروب آفتاب پـس
نـظـر كـرد بـه غـلامـان خود ديد مشغول گل كارى مى باشند براى ساختن اخيه براى
رستوران يا غير آن ناگاه ديد سياهى را با ايشان كه از ايشان نيست فرمود چيست كار
اين مـرد بـا شـما؟ گفتند: كمك مى كند ما را و ما چيزى به او مى دهيم ، فرمود: مزدش
را گفتگو كـرده ايـد؟ گفتند: نه ، اين مرد راضى مى شود از ما به هرچه به او بدهيم .
پس حضرت رو آورد و زد ايـشـان را بـه تـازيـانـه و غضب كرد براى اين كار غضب سختى ،
من گفتم : فداى تو شوم ! براى چه اذيت بر خودتان وارد مى آوريد، فرمود: من مكرر
ايشان را نهى كـردم از مثل اين كار و اينكه كسى با ايشان كارى بكند مگر مقاطعه كنند
با او در اجرتش و بـدان كـه نـيـسـت احـدى كـه كار بكند براى تو بدون مقاطعه پس تو
زياد كنى براى آن كارش سه مقابل اجرتش را مگر آنكه گمان مى كند كه تو كم دادى مزدش
را و اگر مقاطعه كـردى بـا او پـس بـدهـى بـه او مزدش را ستايش مى كند ترا به آنكه
وفا كردى و اگر زياد كردى بر مزدش يك حبه مى داند آن را و منظور دارد آن زيادتى را.(26)
دهم ـ روايت شده از ياسر خادم كه گفت : چون حضرت امام رضا عليه السلام خلوت مى كرد
جـمع مى كرد تمام حشم خود را از كوچك و بزرگ نزد خود و با ايشان سخن مى گفت و انس
مـى گـرفـت بـا ايـشان و انس مى داد ايشان را، و آن حضرت چنان بود كه هرگاه مى نشست
بر خوان طعام نمى گذاشت كوچك و بزرگى تامير آخور و حجام را مگر آنكه مى نشاند او را
بـا خـودش سـر سـفره اش ، و ياسر گفت كه فرمود حضرت به ما اگر ايستادم بالاى سـر
شـمـا و شـما غذا مى خوريد برنخيزيد تا فارغ شويد و بسا مى شد كه آن حضرت بـعـضـى
از مـاهـا را مـى خـوانـد عـرض مـى كـردنـد كـه ايـشـان مشغول غذا خوردنند مى فرمود
بگذاريد ايشان را تا فارغ شويد.(27)
يـازدهـم ـ شيخ كلينى روايت كرده از مردى از اهل بلخ كه گفت : بودم با حضرت امام
رضا عليه السلام در مسافرتش به خراسان پس روزى طلبيد خوان طعام خود را و جمع كرد بر
آن مـوالى خـود را از سـيـاهان و غير ايشان پس گفتم فدايت شوم ! كاش خوان طعام
آنها را سوار مى كردى ، فرمود: ساكت باش ! همانا پروردگار ما تبارك و تعالى يك است
و مادر و پدر و ما يك است و جزاء به اعمال است .(28)