پنجم ـ عبداللّه بن يحيى الكاهلى الكوفى برادر اسحاق
هـر دواز روات حـضـرت صـادق وكـاظـم عليهما السلام مى باشند وعبداللّه وجاهت داشت
نزد حـضـرت كـاظـم عـليـه السلام وآن حضرت سفارش اورا به على بن يقطين كرده بود وبه
اوفـرمـوده بـود كـه ضـمـانـت كـن بـراى مـن كـفـالت كـاهـلى وعـيـال اورا تـا
ضـامـن شـوم بـراى تـوبـهـشـت را، عـلى قـبـول كـرد وپـيـوسـته طعام وپول وساير
نفقات شهريه براى ايشان مى داد وچندان بر كـاهـلى نعمت عطا مى كرد كه عيالات و
قرابات اورا فرومى گرفت وايشان مستغنى بودند تا كاهلى وفات كرد. وكاهلى قبل از وفات
خود به حج رفت وخدمت حضرت امام موسى عليه السـلام وارد شـد، حـضـرت بـه اوفـرمـود
عـمـل خـيـر بـه جـا آور در ايـن سـال ، يـعـنـى اهـتـمـامـت در عـمـل خـيـر
زيـادتـر بـاشـد هـمـانـا اجـل تونزديك شده ، كاهلى گريست ، حضرت فرمود: براى چه مى
گويى ؟ گفت : براى آنـكـه خـبـر مـرگ به من دادى ، فرمود: بشارت باد تورا! تواز
شيعيان مايى وامر توبه خـيـر اسـت ، راوى گـفـت كـه بـعـد از ايـن زنـده نـمـاند
عبداللّه مگر زمان كمى ، پس وفات كرد.(203)
ششم ـ على بن يقطين كوفى الا صل بغدادى المسكن
ثـقـه جـليـل القدر از اجلاء اصحاب ومحل توجه حضرت موسى بن جعفر عليه السلام است
وپدرش يقطين از وجوه دعاة عباسيين بود، ودر زمان مروان حمار در محنت عظيم بود؛ چه
آنكه مـروان در طـلب اوبـود واواز وطـن فـرار كـرده ومـختفى بود ودر سنه صد وبيست
وچهار در كـوفـه عـلى پـسـرش متولد شد، زوجه يقطين با دوپسران خود على وعبيد
فرزندان يقطين نـيـز از تـرس مـروان به جانب مدينه فرار كردند و پيوسته مختفى بودند
تا مروان به قـتـل رسـيـد ودولت عـبـاسـيـيـن ظهور كرد، آنگاه يقطين خود را ظاهر
كرد وزوجه اش نيز با پـسـرانـش بـه وطـن خـود كـوفـه عـود نمودند و يقطين در خدمت
سفاح ومنصور بود، با اين حـال شـيـعـى مـذهـب وقـائل بـه امـامـت بـود وهـكـذا
پـسـرانـش وگـاهـگـاهـى امـوال بـه خـدمـت حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـليـه
السـلام حمل مى كرد ونزد منصور ومهدى از براى يقطين سعايت كردند، حق تعالى اورا از
كيد وشرّ ايـشـان حـفـظ كـرد ويـقـطين بعد از على به نه سال زنده بود ودر سنه صد
وهشتاد وپنج وفـات نـمـود، وامـا عـلى پـسـرش ، پـس اورا در خدمت حضرت موسى بن جعفر
عليه السلام مـنزلتى عظيم ومرتبتى رفيع بود وحضرت بهشت را از براى اوضامن شده بود،
ودر چند روايـت اسـت كـه آن حـضـرت فـرمـوده : ضـمـنـت لعـلىّ بـن يـقـطـيـن ان
لاتـمـسـّه النـّار ابدا.(204)
از داود رقـىّ روايـت شـده كه خمن روز نحر، يعنى عيد قربان خدمت حضرت موسى بن جعفر
عـليـه السـلام شـرفـيـاب شـدم آن حـضـرت ابـتـدا فـرمـود كـه نـگـذشـت در دل مـن
احـدى در وقتى كه در موقف عرفات بودم مگر على بن يقطين وپيوسته اوبا من بوده يعنى
در نظر من ودر قلب من بود واز من مفارقت نكرد تا افاضه كردم . ونيز روايت شده كه در
يـك سـال در مـوقـف عرفات احصا كردند صد وپنجاه نفر را كه از براى على بن يقطين
تـلبـيـه مـى گـفـتـنـد، وايـشـان كـسـانـى بـودنـد كـه عـلى بـه ايـشـان پول داده
بود وبه مكه روانه كرده بود.
وروايـت شـده كـه عـلى در زمـان طـفـوليـت خـود بـا برادرش عبيد خدمت حضرت صادق
عليه السـلام رسيد وعلى در آن وقت گيسوانى بر سر داشت حضرت فرمود كه صاحب گيسوان را
نـزد مـن آوريـد. پـس نـزديك آن حضرت آمد، آن جناب اورا در بر گرفت ودعا كرد براى
اوبه خير وخوبى . واحاديث در فضيلت على بن يقطين بسيار وارد شده .(205)
ووقـتـى بـه حـضـرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام شـكـايـت كـرد از حال خود به جهت
ابتلاء به مجالست ومصاحبت ووزارت هارون الرشيد، حضرت فرمود:
(
يـا عـَلِىُّ! اِنَّ للّهِ تـَعالى اَوْلِياء مَعَ اَوْلياء الظَّلَمَةِ لِيَدْفَعَ
بِهِمْ عَنْ اَوْلِيائِه وَ اَنْتَ مِنْهُمْ يا عَلِىُّ
) ؛ يعنى از براى خداوند تعالى اوليائى است با اولياء ظلمه تا
دفع كـنـد بـه واسـطـه ايـشـان ظلم واذيت را از اولياء خود، تواز ايشانى اى على .(206)
(
وَ فِى الْبِحار عَنْ كِتابِ حُقُوقِ الْمُؤ مِنينَ لاَبى طاهِرٍ، قالَ
اِسْتَاءْذَنَ عَلِىُّ بْنِ يَقْطينَ مـَوْلاىَ الْكـاظِمَ عليه السلام فى تَرْكَ
عَمَلِ السُّلْطانِ فَلَمْ يَاءْذَنَ لَهُ وَ قالَ عَلَيْه السَلامِ: لاتـَفـْعـَلَ
فـَاِنَّ لَنـابـِك اُنـْسـا وَ لاِخـْوانـِكَ بِكَ عِزَّا وَ عَسى اَنْ يَجْبِرَ
اللّهُ بِكَ كَسرا وَ يَكْسِرَ بِكَ نائِرَةَ الْمُخالِفينَ عَنْ اَوْلِيائِهِ، يا
عَلِىُّ! كَفّارَةُ اَعْمالِكُمْ اَلاِحْسانُ اِلى اِخْوانِكُمْ اءَضْمِنْ لى
واحِدَةً وَ اَضْمِنُ لَكَ ثَلاثا، اَضمِنْ لِى اَنْ لاتُلْقِىَ اَحَدا مِنْ
اَوْليائنا اِلاّ قَضَيْتَ حـاجـَتَهُ وَ اَكْرَمْتَهُ وَ اَضْمِنُ لَكَ اَنْ
لايُضِلَّكَ سَقَُف سِجْنٍ اَبَدا وَ لايَنالَكَ حَدُّ سَيْفٍ اَبَدا وَ
لايـَدْخُلَ الْفَقْرُ بَيْتَكَ اَبَدا يا عَلِىُّ مَنْ سَرَّ مُؤْمِنا فَبِاللّهِ
بَدَاءَ وَ بَالنَّبِىِّ صلى اللّه عليه وآله وسلم ثَنّىَ وَ بِنا ثَلَّثَ
) .(207)
(
وَ عـَنْ اِبـْراهـيـم بـْنِ اَبى مَحْمُودَ قالَ، قالَ عَلِىّ بْنُ يقْطينَ قُلْتُ
لاَبىِ الْحَسَنِ عليه السـلام مـا تـَقـولُ فـى اَعْمالِ هؤُلاءِ؟ قالَ عليه
السلام : اِنْ كُنْتَ لابُدَّ فاعِلا فَاتَّقِ اَمْوالَ الشـّيـعـَةِ قـالَ
فـَاخْبِرْنِى عَلىُّ اَنَّهُ كانَ يُجْبيها مِنَ الشّيعَةِ عَلانِيَةً وَ
يَرُدُّها عَلَيْهِم فِى السِّرِّ
) .(208)
وعـلامـه مـجـلسـى رحـمه اللّه در
( بحار
) از كتاب
( عيون المعجزات
) روايت كـرده كـه وقـتـى ابراهيم جمال كه يكى از شيعيان بوده
خواست خدمت على بن يقطين برسد چـون ابـراهيم ساربان بود وعلى بن يقطين وزير بود وبه
حسب ظاهر شاءن ابراهيم نبود كـه بـر عـلى وارد شـود، لهـذا اورا راه نـداد،
واتـفـاقـا در هـمـان سـال عـلى بن يقطين به حج مشرف شد در مدينه خواست خدمت موسى
بن جعفر عليه السلام شرفياب شود حضرت اورا راه نداد!
روز دوم در بـيـرون خـانـه ، على آن حضرت را ملاقات نمود وعرضه داشت كه اى سيد من !
تـقـصـيـر مـن چـه بود كه مرا راه نداديد؟ فرمود: به جهت آنكه راه ندادى برادرت
ابراهيم جـمـال را وحـق تـعـالى ابـا فـرمـود از آنـكـه سـعـى تـورا قبول فرمايد
مگر بعد از آنكه ابراهيم تورا عفونمايد، على گفت ، گفتم : اى سيد ومولاى مـن !
ابـراهـيـم را مـن در ايـن وقـت كـجـا ملاقات كنم من در مدينه ام اودر كوفه است ؟
فرمود: هرگاه شب داخل شود تنها بروبه بقيع بدون آنكه كسى از اصحاب وغلامان توبفهمند
در آنجا شترى زين كرده خواهى ديد آن شتر را سوار مى شوى وبه كوفى مى روى ، على شب
بـه بـقـيـع رفـت وهـمـان شـتـر را سـوار شـد بـه انـدك زمـانـى در خـانـه
ابـراهـيـم جمال رسيد شتر را خوابانيد ودر را كوبيد، ابراهيم گفت : كيست ؟
گـفـت : على بن يقطين ! ابراهيم گفت على بن يقطين در خانه من چه مى كند؟ فرمود:
بيرون بـيـا كـه امـر مـن عـظـيـم اسـت وقـسـم داد اورا كـه اذن دخـول دهـد، چـون
داخـل شـد گـفـت : اى ابـراهـيـم ! آقـا ومـولى ابـا فـرمـود كـه عمل مرا قبول
فرمايد مگر آنكه تواز من بگذرى ، گفت : غَفَرَ اللّهُ لَكَ، پس على بن يقطين صـورت
خـود را بـر خـاك گـذاشـت و ابـراهـيـم را قـسـم داد كـه پـا روى صورت من گذار
وصورت مرا زير پاى خود بمال ! ابراهيم امتناع نمود وعلى اورا قسم داد كه چنين كند،
پس ابراهيم پا بر صورت على گذاشت ورخ اورا زير پاى خود بماليد وعلى مى گفت :
(
اَللّهـُمَّ اَشـْهـَدْ
) ؛ خدايا توشاهد باش . پس بيرون آمد وسوار شد وهمان شب به مدينه
بـرگـشـت وشـتـر را بـر در خـانه حضرت موسى بن جعفر عليه السلام خوابانيد آن وقت
حـضـرت اورا اذن داد وبـر آن جـنـاب وارد شـد وحـضـرت از اوقـبـول فـرمـود.(209)
از ملاحظه اين حديث معلوم مى شود كه حقوق اخوان به چه اندازه است .
واز عبداللّه بن يحيى الكاهلى روايت است كه من نزد حضرت امام موسى عليه السلام بودم
كه روكرد على بن يقطين به آمدن ، پس حضرت التفات فرمود به اصحاب خود وفرمود: هر كه
مسرور مى شود از اينكه ببيند مردى از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسلم پـس
نـظـر كـنـد به اين كس كه روكرده به آمدن ، پس يكى از آن جماعت گفت پس على بن
يـقـطـيـن رد ايـن حـال از اهـل بـهـشـت است ، حضرت فرمود: اما من پس شهادت مى دهم
كه اواز اهـل بـهـشـت اسـت .(210)
ودر عـبداللّه بن يحيى الكاهلى گذشت كفالت على بن يقطين از اووعيال او به امر حضرت
كاظم عليه السلام ، وفات كرد على بن يقطين در زمان حـضرت امام موسى عليه السلام در
سنه صد وهشتاد وحضرت محبوس بود وبعضى گفته انـد كـه وفـاتش در سنه صد وهشتاد
ودوبوده . واز يعقوب بن يقطين روايت است كه گفت : شـنـيدم از ابوالحسن خراسانى عليه
السلام كه فرمود همانا على بن يقطين گذشت و رفت از دنيا وصاحبش يعنى امام موسى عليه
السلام از اوراضى بود.(211)
هفتم ـ مفضل بن عمر كوفى جعفى
شـيـخ نـجـاشـى وعـلامـه اورا فـاسـد المـذهـب ومـضطرب الرّواية نگاشته اند
(212)
وشـيـخ كـشى احاديثى در مدح وقدح اوذكر فرموده
(213) و در (
ارشاد مـفـيـد عـ(
عبارتى است ك دلالت بر توثيق اودارد،
(214) واز (
كتاب غيبت شيخ )
معلوم مى شود كه اواز قوام ائمه وپسنديده نزد ايشان بود وبر منهاج ايشان از دنـيـا
گـذشته وهم دلالت دارد بر جلالت ووثاقت اوبودن اواز وكلاء حضرت صادق عليه السلام
وكاظم عليه السلام ،(215)
وكفعمى اورا از بوابين ائمه شمرده .
ودر (
كافى )
است كه مابين ابوحنيفه سائق الحاج ودامادش در باب ميراثى مشاجره ونـزاع بـود
مـفـضـل بـر ايـشـان بـگـذشـت چـون مـشـاجـره ايـشـان را بـديـد ايـشـان را به
مـنـزل بـرد ومـابـيـن ايـشـان اصـلاح كـرد بـه چـهـارصـد درهـم وآن مـال را از
خـودش داد وگفت اين مال از خود من نيست بلكه حضرت صادق عليه السلام نزد من مـالى
گـذاشـتـه كـه هـرگـاه بـيـن دونـفـر از شـيـعـيـان نـزاع شـود مـن اصـلاح كـنـم
ومال المصالحه را از مال آن حضرت بدهم .(216)
واز محمّد بن سنان مروى است كـه حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام بـه مـن
فـرمـود: اى مـحـمـّد! مـفـضـل انـس و مـحـل اسـتـراحـت مـن اسـت وَ اَنـْتَ
اُنـْسـُهـُمـا وَ اَسـْتـِراحـُهـُمـا؛ وتـوانـس ومحل استراحت حضرت رضا وجواد
عليهما السلام مى باشى .(217)
واز موسى بـن بـكـر روايـت اسـت كـه چـون خـبـر فـوت مـفـضل به حضرت موسى عليه
السلام رسيد فرمود: خدا رحمت كند اورا، اووالدى بود بعد از والد وهمانا اوراحت شد.(218)
در (
بـحـار )
از (
كـتـاب اخـتـصـاص )
نـقـل كـرده كـه روايت كردكه از عبداللّه بن فضل هاشمى كه گفت : در خدمت حضرت صادق
عليه السلام بودم كه مفضل بن عمر وارد شد، حضرت اورا چون بديد به صورت اوخنديد
وفـرمـود: بـه نـزد مـن بـيـا اى مـفـضـل ، قسم به پروردگار من كه من دوست مى دارم
تورا ودوسـت مـى دارم كـسـى كه تورا دوست مى دارد اگر مى شناختند جميع اصحاب من
آنچه تو مـى شـنـاخـتـى دونـفـر مـخـتـلف نـمـى شـدنـد، مـفـضـل گـفـت : يـابـن
رسـول اللّه ! گـمـان نـمـى كـنـم كـه مـرا بـالاتـر از مـنـزل خـودم فـرود آوريـد.
فرمود: بلكه منزل دادم تورا به منزلتى كه خدا تورا فرود آورده بـه آنجا، پس گفت :
يابن رسول اللّه ! چه منزلتى دارد جابر بن يزيد نزد شما؟ فـرمـود: مـنـزلت سـلمان
نزد رسول خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم ، گفتم : چيست منزلت داود بـن كـثـيـر رقـىّ
نـزد شـمـا؟ فـرمـود: بـه مـنـزلت مـقـداد اسـت از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله
وسلم .
راوى گـويـد: پـس حـضـرت روكـرد بـه مـن وفـرمـود: اى عـبـداللّه بـن مفضل ! به
درستى كه خداوند تبارك وتعالى خلق كرد ما را از نور عظمت خود وغوطه داد ما را بـه
رحمت خود وخلق كرد ارواح شما را از ما پس ما آرزومند ومايليم به سوى شما وشما
آرزومـنـد ومـايـليـد بـه سـوى مـا، بـه خـدا قـسـم كـه اگـر كـوشـش كـنـنـد اهل
مشرق ومغرب كه زياد كنند در شيعيان ما يك مرد وكم كنند از ايشان يك مرد نتوانند اين
را وهـمـانـا ايـشـان مـكـتـوب انـد نـزد مـا بـه نـامـهايشان ونامهاى پدرانشان
وعشيره هايشان و نـسـبـهـايـشان ، اى عبداللّه بن مفضل ! واگر بخواهى نشان دهم اسم
تورا در صحيفه مان ، پس طلبيد صحيفه را وگشود آن را ديدم كه آن سفيد است واثر نوشته
در آن نيست ، گفتم : يـابـن رسـول اللّه ؛ در ايـن صحيفه اثر نوشته نمى بينم ، حضرت
دست خود را بر آن مـاليد نوشته هاى در آن را ديدم ويافتم در آخر آن اسم خودم را پس
سجده شكر براى خدا به جا آوردم .(219)
مـؤ لف گـويـد: كـه چـون حـديـث نـفـيـس بـود مـن تـمـام آن را نـقـل كـردم الى
غـيـر ذلك . وامـا روايـات قـدح در مـفـضـل مـثـل آنـكـه روايـت شـده كـه حـضـرت
صـادق عـليـه السـلام بـه اسـمـاعيل بن جابر، فرمود: برونزد مفضل وبه اوبگواى كافر،
اى مشرك ! چه مى خواهى از پـسر من ، مى خواهى اورا به قتل آورى . يا آنكه در سفر
زيارت حضرت امام حسين عليه السـلام چـون چـهـار فرسخ از كوفه دور شدند وقت نماز صبح
شد رفقاى اوپياده شدند نماز خواندند پس به اوگفتند چرا پياده نمى شوى كه نماز
بخوانى ؟ گفت : من نمازم را خـوانـدم پـيـش از آنـكـه از مـنـزلم بـيـرون شـوم
وامـثـال ايـن روايـات قـابـل مـعـارضـه بـه اخـبـار مـدح نـيستند. وشيخ ما در
خاتمه (
مستدرك )
كلام را در حـال اوبـسـط داده واز روايات قدح در اوجواب داده .(220)
وكسى كه رجوع كند بـه
( تـوحيد مفضل
) كه حضرت صادق عليه السلام براى اوفرموده خواهد دانست كـه
مـفـضـل نـزد آن حـضـرت مـرتـبـه و مـنـزلتـى عـظـيـم داشـتـه وقـابـل تـحـمـل علوم
ايشان بوده ، و(
توحيد مفضل )
رساله بسيار شريفى است كه سـيد بن طاوس رحمه اللّه فرموده كه هر كه سفر مى رود آن
را با خود همراه بردارد، ودر
(
كشف المحجة )
به پسرش وصيت فرموده كه در آن نظر كند وعلامه مجلسى رحمه اللّه آن رسـاله را بـه
فـارسـى تـرجـمه كرده كه عوام از آن انتفاع برند، ودر
( تحف العـقـول
) بـعـد از ابـواب مـواعـظ ائمـه عـليـهـم السـلام ، بـابـى در
مـواعـظ مـفـضـل بـن عـمـر ذكـر كـرده ومـواعـظ شـافـيـه اى از او نقل كرده كه
اكثرش را از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده .(221)
هشتم ـ ابومحمّد هشام بن الحكم مولى كنده
كـه از اعـاظـم ائمـه كـلام واز ازكـياى اعلام است وهميشه به افكار صادقه وانظار
صائبه تـهـذيـب مـطـالب كـلامـيه وترويج مذهب اماميه مى نمود، مولدش كوفه ومنشاءش
به واسط وتـجـارتـش بـه بغداد بوده ودر آخر عمر نيز منتقل به بغداد شد، وروايت كرده
از حضرت صـادق ومـوسـى عليهما السلام وثقه است ومدايح عظيمه از اين دوامام براى
اوروايت شده . ومردى حاضر جواب ودر علم كلام بسيار حاذق وماهر بوده
( وَ كانَ مِمَّنْ فَتَقَ الْكَلامِ فى الاِمامَةِ وَ هَذَّبَ
الْمَذْهَب بِالنَّظَرِ
) ودر سنه صد وهفتاد ونه در كوفه وفات كرد واين در ايـام رشـيـد
بوده وحضرت رضا عليه السلام بر اوترحم فرموده وابوهاشم جعفرى خدمت حـضـرت جـواد
عـليـه السلام عرضه مى كند كه چه مى فرماييد در هشام بن حكم ؟ فرمود: رحمت كند خدا
اورا (
ما كانَ اَذَبَّهُ عَنْ هذِهِ النّاحِيَةِ
) ؛ چه بسيار اهتمام مى نمود در دفع شبهات مخالفين از اين ناحيه
، يعنى از فرقه ناجيه .(222)
شـيـخ طـوسـى رحـمـه اللّه فـرموده كه هشام بن حكم از خواص سيد ما ومولاى ما امام
موسى عليه السلام است ودر اصول دين وغيره مباحثه بسيار با مخالفين كرده .(223)
علامه فرموده كه رواياتى در مدح اووارد شده وبخلاف آن نيز احاديثى وارد شده كه ما
در
(
كـتـاب كـبـيـر )
خود ذكر كرديم واز آن جواب داديم واين مرد نزد من عظيم الشاءن وبلند منزلت است ،
انتهى .(224)
هـشـام كـتـبى تصنيف كرده در توحيد ودر امامت ودر رد برزنادقه وطبيعى مذهبان و
معتزله واز كتب اواست
( كتاب شيخ وغلام
) و(
كتاب ثمانية ابواب
) و(
كتاب الردّ على ارسـطـاليس
) ،(225)
شيخ كشى رحمه اللّه روايت كرده از عمير بن يزيد كـه گـفت : پسر برادرم هشام اول بر
مذهب جهميه بود وخبيث بود واز من خواهش كرد كه اورا از خـدمـت حضرت صادق عليه
السلام ببرم تا با آن حضرت مباحثه كند، گفتم : من اين كار نـمى كنم مگر بعد از آنكه
اذن حاصل كنم ، خدمت آن حضرت رسيدم براى هشام اذن طلبيدم ، حـضـرت اذن داد، چـون
چـنـد قـدمـى بـرداشـتم كه بيرون آيم يادم آمد پستى وخباثت هشام ، بـرگـشـتـم خـدمت
آن حضرت وگفتم كه اوردائت وخباثت دارد. فرمود: بر من خوف دارى ؟ من خـجـالت
كـشـيـدم از قـول خـود ودانـسـتـم كـه لغـزشـى كـرده ام پـس بـا حال خجالت بيرون
آمدم وهشام را اعلام كردم ، هشام خدمت آن حضرت شرفياب شد، چون خدمت آن جـنـاب
نـشـسـت ، آن حـضـرت سـؤ الى از اوفـرمـود كـه هشام حيران بماند ومهلت خواست حـضـرت
اورا مـهـلت داد، هـشـام چـنـد روز در اضـطـراب ودر صـدد تـحـصـيـل جواب بود آخرالا
مر جوابى نيافت ، پس خدمت آن حضرت رسيد آن جناب اورا خبر داد، ديـگـربـاره آن
جـنـاب مـسـايـل ديـگـر از اوپـرسـيـد كـه در آن بـود فـسـاد اصل مذهب هشام ، هشام
بيرون آمد مغموم وحيرت زده وچند روز مبهوت و حيران بود تا آنكه به مـن گـفـت كـه
دفـعـه سـوم بـراى من اذن بگير كه خدمت آن حضرت برسم ، حضرت اذن داد وموضعى را در
حيره براى ملاقات اوتعيين كرد، هشام در آن موضع رفت ووقتى كه حضرت صـادق عـليـه
السـلام تـشريف آورد چنان هيبت و احتشام از آن حضرت برد كه نتوانست تكلم كـنـد
وابـدا زبـانـش قـوت تـكـلم نـداشـت ، حـضـرت هرچه ايستاد هشام چيزى نگفت لاجرم آن
حـضـرت تـشـريـف برد، هشام گفت : يقين كردم آن هيبتى كه از آن حضرت به من رسيد نبود
مـگـر از جانب خدا واز عظمت منزلت آن حضرت نزد خداوند، لاجرم ترك مذهب خود نمود
ومتدين شـد بـه ديـن حـق ، وپـيوسته خدمت آن حضرت مى رسيد تا بر تمامى اصحاب آن
حضرت تفوق گرفت .(226)
شـيـخ مـفـيـد فـرمـوده كـه هشام بن حكم از اكبر اصحاب حضرت صادق عليه السلام است ،
وفـقـيـه بـوده وروايت كرده حديث بسيار ودرك كرده صحبت حضرت صادق عليه السلام را
وبـعـد از آن حـضـرت ، حـضرت امام موسى عليه السلام را ومكنى به ابومحمّد وابوالحكم
اسـت ومـولى بـنـى شـيـبـان بوده ودر كوفه اقامت داشته ورسيد مرتبه وبلندى مقامش
نزد حـضـرت صـادق عـليـه السلام به حدى كه در منى خدمت آن حضرت رسيد ودر آن وقت
جوان نـوخـطـى بود ودر مجلس آن حضرت شيوخ شيعه بودند مانند حمران بن اعين وقيس
ويونس بـن يـعـقـوب وابـوجـعـفـر مـؤ مـن طاق وغير ايشان ، پس حضرت اورا بالابرد
ونشانيد اورا بالادست جميع ايشان وحال آنكه هر كه در آن مجلس بود سنش از هشام بيشتر
بود. پس چون حضرت ديد كه اينكار يعنى تقديم هشام بر همگى بزرگ آمد به ايشان فرمود:
(
هـذا نـاصـِرُنـا بـِقـَلْبـِهِ وَ لِسـانـِهِ وَ يـَدِهِ
) ؛ ايـن نـاصـر مـا اسـت بـه دل وزبـان ودسـت خـود. پـس سـؤ ال
كـرد هـشـام از آن حـضـرت از اسـمـاء اللّه عـز وجـل واشـتـقاقشان ، حضرت اورا جواب
داد وفرمود به اوكه آيا فهميدى اى هشام فهمى كه دفـع كنى به آن دشمنان ملحدان ما
را؟ هشام گفت : بلى ! حضرت فرمود:
( نَفَعَكَ اللّهُ عـَزَّ وَ جـَلَّ بـِهِ وَ ثـَبَّتَكَ
) . از هشام نقل شده كه گفت : واللّه ! هيچ كس در مباحث توحيد
مرا مقهور ومغلوب نساخته تا امروز كه در اين مقام ايستاده ام .(227)
مـبـاحـثـه هـا ومـنـاظـرات هـشام بن حكم مشهور است ومناظره اوبا آن مرد شامى در
خدمت حضرت صـادق عليه السلام ومحاجّه اوبا عمروبن عبيد معتزلى وبا بريهه ومناظره
اوبا متكلمين در مجلس يحيى بن خالد برمكى هر كدام در جاى خود به شرح رفته ومناظره
اودر مجلس يحيى بـاعـث آن شـد كـه هـارون الرشـيـد در صـدد قتل اوبر آمد لاجرم هشام
از ترس اوبه كوفه فـرار كرد وبر بشير نبّال وارد شد وناخوش سختى شد ومراجعه به
اطباء ننمود، بشير گـفت : طبيب براى توبياورم ؟ گفت : نه من خواهم مرد، وبه روايتى
اطباء را حاضر كردند هـشـام از ايـشـان پـرسـيد كه مرض مرا دانستيد؟ بعضى گفتند:
ندانستيم وبعضى گفتند:، دانـسـتيم ، از آنهايى كه ادعاى دانستن كردند پرسيد كه مرضم
چيست ؟ آنچه به نظرشان رسيده بود گفتند، گفت دروغ است ، مرض من فزع قلب است به جهت
آنچه به من رسيده از خوف وبه همان علت وفات نمود.
وبـالجـمـله ؛ چـون حـالت احـتـضـار پـيـدا نـمـود بـه بـشـيـر، گـفـت : هـرگـاه من
مردم ومرا غـسـل وكـفـن كـردى واز كـار تـجـهـيـز مـن فـارغ شـدى ، مـرا در دل شب
بيرون ببر در كناسه بگذار ورقعه اى بنويس كه اين هشام بن الحكم است كه امير در طـلب
اوبـود از دنـيا وفات كرده واين به جهت آن بود كه رشيد برادران واصحاب اورا
گـرفـتـه بـود كـه نـشـانـى اورا بـدهند، خواست تا ايشان خلاص شوند، بشير به همان
دسـتـورالعـمـل رفـتـار كـرد، چون صبح شد اهل كوفه حاضر شدند قاضى وصاحب معونه
ومعدلون همگى او را ديدند وگواهى خود را نوشتند وبراى رشيد فرستادند، رشيد گفت :
الحـمـدللّه كـه خـدا كـفـايت اورا كرد ومنسوبين اورا كه حبس كرده بود رها كرد.(228)
(
وَ رُوىَ عـَنْ يـُونـُسَ اَنَّ هـَشـامَ بـْنَ الْحـَكَمِ كانَ يَقُولُ:
اَللّهُمَّ ما عَمِلْتُ وَ اَعْمَلُ مِنْ خَيْرِ مُفْتَرَضٍ وَ غَيْرِ مُفْتَرَضٍ
فَجَميعُهُ عَنْ رَسُولِ اللّهِ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ الصّادِقينَ ـ صلوات اللّه
عـليـه وعـليـهـم ـ حَسْبَ مَنازِلِهِمْ عِنْدَكَ فَتَقَبَّلُ ذلِكَ كُلَّه عَنّى
وَ عَنْهُم وَ اَعْطِنى مِنْ جَزيلِ جَزائِكَ حَسْبَ ما اَنْتَ اَهْلُهُ
) .(229)
نهم ـ يونس بن عبدالرحمن مولى آل يقطين
عـبـد صالح ، جليل القدر، عظيم المنزلة وجه اصحاب واز اصحاب اجماع است ، روايت شده
كـه در ايـام هـشـام بـن عـبـدالمـلك متولد شده وحضرت باقر عليه السلام را در مابين
صفا ومـروه مـلاقـات كـرده ولكـن از آن حـضـرت روايت نموده وهم گفته كه حضرت صادق
عليه السلام را ديدم در روضه پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسلم كه مابين قبر ومنبر
نماز مى خـوانـد ومـمـكـنـم نشد كه از اوسؤ ال كنم ولكن روايت كرده از حضرت كاظم
وصادق عليهما السـلام وحـضـرت رضا عليه السلام اشاره مى فرمود به سوى اودر علم
وفتوى واوهمان كـس اسـت كـه واقـفـه مـال بـسـيـارى بـه اودادنـد كـه مـيـل بـه
سـوى ايـشـان كـنـد وامـنـتـاع نـمـود از قـبـول كـردن آن مـالهـا وبـر حـق ثـابـت
بماند.(230)
شـيخ مفيد رحمه اللّه به سند صحيح از ابوهاشم جعفرى روايت كرده كه عرضه كردم بر
امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام
( كتاب يوم وليله
) يونس را، فرمود: اين كتاب تـصـنيف كيست ؟ گفتم : تصنيف يونس
مولى آل يقطين ، فرمود: عطا فرمايد حق تعالى اورا بـه هـر حـرفـى نـورى در روز
قـيـامـت . ودر روايـت ديـگـر اسـت كـه از اول تا به آخر آن تصفح كرد پس فرمود: اين
دين من ودين همگى پدران من است و تمامش حق است .(231)
وبالجمله ؛ در سنه دويست وهشت به رحمت خدا پيوست . ودر خبر است كه حضرت رضا عليه
السلام سه دفعه بهشت را براى اوضامن شد.(232)
از فـضـل بـن شاذان روايت است كه حديث كرد مرا عبدالعزيز بن مهتدى واوبهترين فقهايى
بـود كـه مـن ديـدم ووكـيـل حـضـرت رضـا عـليـه السـلام واز خـواص اوبـود. گـفـت :
سـؤ ال كردم از حضرت رضا عليه السلام پس گفتم كه همانا من نمى توانم ملاقات كنم
تورا در هر وقتى ، يعنى راهم دور است ودستم هميشه به شما نمى رسد پس از كه بگيرم
معالم دين خود را؟ فرمود: بگير از يونس بن عبدالرحمن .(233)
وهـم از آن حـضـرت مـروى اسـت كـه فـرمـوده : يـونـس در زمـان خـود مـثـل سـلمـان
فارسى است در زمان خود. ويونس كتبى در فقه وتفسير ومثالب وغيره تصنيف كرده مثل كتب
حسين بن سعيد وزيادتر.(234)
وروايت است كه چون حضرت موسى بـن جـعـفر عليه السلام وفات كرد در نزد قوام ووكلاء
آن حضرت را انكار كردند وواقفى شـدند ودر نزد زياد قندى هفتاد هزار اشرفى بود ونزد
على بن ابى حمزه سى هزار، ودر آن وقـت يـونـس بن عبدالرحمن مردم را به امامت حضرت
رضا عليه السلام مى خواند وانكار مـى كـرد بـر واقـفـه ، ايـشـان براى اوپيغام
دادند كه براى چه مردم را به حضرت رضا عـليـه السـلام دعـوت مـى نـمـايـى ، اگـر
مـقـصـد تـومـال اسـت مـا تـورا از مـال بـى نـياز مى كنيم ، وزياد قندى وعلى بن
ابى حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرفى بـه اوبـدهـنـد كـه اوسـاكـت شـود وبـنشيند،
يونس گفت : ما روايت كره شده ايم از صادقين عـليـهـمـا السـلام كـه فرموده اند
هرگاه ظاهر شد بدعت در بين مردم پس بر پيشواى مردم است كه ظاهر كند علم خود را، پس
اگر نكرد نور ايمان از او ربوده خواهد شد، ومن جهاد در دين وامر خدا را ترك نخواهم
كرد بر هيچ حالى . پس آن دونفر دشمن اوشدند وظاهر كردند عداوت خود را.(235)
مـؤ لف گويد: اين روايتى كه يونس نقل فرمود به نحوديگر نيز وارد شده وآن چنين است
كه حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم فرمود: هرگاه ظاهر شد بدعت در امت من پس
بـايـد ظـاهـر كـنـد عـالم عـلم خـود را واگـر نـه بـر اوبـاشـد لعـنـت خـدا و
مـلائكـه ومـردم جميعا.(236)
وبـدان كـه روايـات در بـاب بـدعـت بـسـيـار اسـت ووارد شده كه هركسى كه تبسم كند
در صـورت بـدعـت گـذارنـده پس به تحقيق اعانت كرده در خراب كردن دين خود.
(237)
ونـيـز روايـت شـده : كـسى كه برود به نزد صاحب بدعت وتوقير وبزرگ كند اورا همانا
رفـتـه است به جهت خراب كردن اسلام .(238)
وراوندى روايت كرده از حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم كـه فـرمـود: كـسـى
كـه عـمـل كـنـد در بـدعـت ، فـارغ سـازد اورا از شـيطان با عبادتش ، يعنى شيطان
اورا به خود واگـذارد ومـتـعـرضـش نشود تا عبادت خود را با حضور قلب وطور خوش به
جا آورد (
وَاَلْقـى عـَلَيْهِ الْخُشُوعَ وَ الْبُكاء
) وبيفكند بر اوخشوع وگريه را(239)
الى غير ذلك .
رجـوع كـرديـم بـه حـال يـونـس رحـمـه اللّه ، روايـت اسـت كـه يـونـس را چـهل
برادر بود كه هر روز به ديدن ايشان مى رفت وبر ايشان سلام مى كرد وآنگاه به مـنـزل
خـود مـى آمـد وطـعـام مـى خورد ومهيا مى گشت براى نماز پس مى نشست براى تصنيف
وتاءليف كتاب .(240)
مؤ لف گويد: ظاهر آن است كه اين چهل نفر برادران دينى اوبودند ودر اين كار يونس مى
خواسته كه زيارت اربعين كرده باشد. ونيز روايت شده از يونس كه گفت :
صـمـت عـشـريـن سـنـة وسـئلت عـشـريـن سـنـة ثـمّ اجـبـت ؛ يـعـنـى يـونس گفته كه
من بيست سـال سـكـوت كـردم ، يـعـنـى هـرچـه از مـن مـى پـرسـيـدنـد جـواب نـمـى
دادم وبـيـسـت سـال سـؤ ال كـرده شـدم وجـواب دادم ، ايـن مـعـنـى در صـورتـى است
كنه (
سئلت )
مـجـهـول خـوانـده شـود، واگـر بـه صـيـغـه مـعـلوم خـوانـده شـود يـعـنـى بـيـسـت
سال سؤ ال كردم وبعد از آن ديگر از مسايل جواب مى دادم .(241)
ومـدائح يـونس بسيار است ، واز جمله روايات معلوم مى شود كه براى اواصحابش بد مى
گـفـتـنـد وبعضى اقوال فاسده به اونسبت مى دادند. ودر خبر است كه وقتى به وى گفتند
كـه بـسـيارى از اين اصحاب در حق توبد مى گويند وياد مى كنند تورا به غير خوبى ،
گـفـت : شـاهـد مـى گـيـرم شـما را بر اينكه هر كسى كه از براى ا ودر اميرالمؤ منين
عليه السـلام نـصـيـبـى اسـت ، يـعـنـى از شـيـعـيـان اواسـت پـس مـن حلال كردم
اورا از آنچه گفته !(242)
(
وَ حـُكـِىَ اَنَّهُ حَجَّ يُونُسُ ابْنُ عَبْدِالرَّحْمن اَرْبَعَا وَ خَمْسينَ
حَجَّةً وَاعْتَمَرَ اَرْبَعا وَ خَمْسينَ عـُمـْرَةً وَ اَلَّفَ اَلْفَ جـِلْدٍ
رَدّا عـَلَى الْمـُخـالِفـينَ وَ يُقالُ اِْنتَهى عِلْمُ الاَئِمَّةِ عليهم السلام
اِلى اَرْبـَعـَةِ نـِفـِرٍ: اَوَّلُهـُمْ سـَلْمـانُ الْفـارِسـىُّ وَ الثـّانـى
جابِرُ والثّالِثُ السَّيّدُ وَ الرّابعُ يُونُسُ بْنُ عَبْدِالرَّحْمنِ
) .(243)
(
وَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شاذان ، قالَ ما نَشَاءَ فِى الاِسْلامِ رَجُلُّ مِنْ سائرِ
الناسِ كانَ اَفْقَهَ مـِنْ سـَلْمـانِ الْفـارِسـى رضـى اللّه عـنـه وَ
لانـَشـَاءَ بـَعـْدَهُ رَجـُلٌ اَفـقـَهَ مـِنْ يـُونـُسِ ابْنِ عَبْدِالرَّحْمنِ
) .(244)
(
وَ عَنِ الشَّهيدِ الثّانى ، اَوْرَدَ الْكَشِّىِ فى ذَمِّهِ نَحْوَ عَشَرَةِ
اَحاديثَ وَ حاصِلُ الْجَوابِ عَنْها يـَرْجـِعُ اِلى ضـَعـْفِ بـَعـْضِ
سـَنـَدِهـا وَ جـَهـَالَةِ بـَعـْضِ رِجـالِهـا. وَاللّهُ اَعْلمُ بِحالِهِ
)
.(245)
دهم ـ يونس بن يعقوب البجلى الدّهنى پسر خواهر معاوية بن عمار
كـلمـات عـلمـا در حـق اومـخـتـلف اسـت ، شـيـخ طوسى رحمه اللّه فرموده اوثقه است و
در چند موضع اورا تعديل كرده ، وشيخ مفيد اورا از فقهاء اصحاب شمرده . وشيخ نجاشى
فرموده كـه اواز خواص حضرت صادق وكاظم عليهما السلام بوده ووكالت داشته از جانب
حضرت مـوسـى عـليـه السلام ودر مدينه در ايام حضرت رضا عليه السلام وفات كرد، وآن
جناب مـتـولى امـر اوشـد ويـونـس صـاحـب مـنـزلت بـود نـزد ايـشـان ومـوثـق بـود
وقـائل بـه امـامـت عـبـداللّه افـطـح بـود پـس رجـوع كرد به حق . و ابوجعفر بن
بابويه فـرمـوده كـه اوفـطـحـى اسـت ، وشـيخ كشى نيز از بعضى روايت كرده فطحى بودن
اورا وظاهر آن است كه رجوه به حق نموده چنانكه شيخ نجاشى فرموده .(246)
وبـالجـمـله : روايـاتـى در مـدح اووارد شـده ودر ايـام حضرت رضا عليه السلام در
مدينه وفـات كـرد. آن حضرت امر فرمود به حنوط وكفن وجميع مايحتاج اووامر فرمود
موالى خود ومـوالى پـدر وجـد خود را كه در جنازه اوحاضر شوند وفرمود به ايشان كه
اين ميت مولى حـضـرت صـادق عـليه السلام است كه در عراق ساكن بوده از براى اودر
بقيع قبر بكنيد واگر اهل مدينه گفتند كه اين مرد عراقى است ما نمى گذاريم در بقيع
دفن شود، بگوييد ايـن مولى حضرت صادق عليه السلام است در عراق ساكن بوده اگر شما
نگذاريد ما اورا در بقيع دفن نماييم ما هم نخواهيم گذاشت كه موالى خود را در بقيع
دفن نماييد، پس اورا در بقيع دفن نمودند.(247)
وروايت است از محمّد بن وليد كه گفت : روزى من بر سر قبر يونس رفته بودم كه صاحب
مـقـبـره يعنى مباشر قبرستان نزد من آمد وگفت : اين شخص كيست كه حضرت على بن موسى
الرضـا عـليـه السـلام مـرا امـر فـرمـوده كـه آب بـپـاشـم بـر قـبـر او چـهـل مـاه
يـا چـهـل روز هـر روز يـك مـرتـبـه ـ وشك از راوى است ـ وهم صاحب مقبره گفت : كه
سـريـر پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسلم نزد من است پس هرگاه مردى از بنى هاشم مى
ميرد آن سرير در شبش صدا مى كند من مى فهمم كه كسى از ايشان مرده وبا خود مى گويم
كـه كـى مـرده از ايـشـان چـون صـبـح شـد آن وقت مى فهمم ، ودر شب وفات اين مرد نيز
آن سرير صدا كرد من گفتم كى از ايشان مرده ، كسى از ايشان ناخوش نبود، همين كه روز
شد آمـدند نزد من وآن سرير را گرفتند وگفتند مولى ابى عبداللّه الصادق عليه السلام
كه در عراق ساكن بوده ووفات كرده .
ومـحـمـّد بـن وليد از صفوان بن يحيى نقل كرده كه گفت گفتم به حضرت امام رضا عليه
السلام كه فدايت شوم خوشحال كرد مرا آن لطف ومحبتى كه در حق يونس نمودى ، فرمود:
آيـا از لطـف خـدا واحسان اونيست كه اورا نقل كرد از عراق به جوار پيغمبر صلى اللّه
عليه وآله وسـلم ،
( وَ رُوِىَ فـى حـَديـثٍ اُنـْظـُرُوا اِلى مـا خَتَمَ اللّهُ
بِهِ لِيُونُسَ قَبَضَهُ اللّهُ مـجـُاوِرا لِرَسـُولِهِ
) صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم .
(248) تـمـام شـد احـوال حـضـرت امـام مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام
وبـعـد از ايـن بـيـايـد احوال حضرت ثامن الائمة المعصومين على بن موسى الرضا ـ
عليه وعليهم السلام .