مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن بـود حـال آن حـضـرت بـا فـقـراء و رعـايـا لكـن وقـتـى
فضل بن سهل ذوالرياستين بر آن حضرت وارد شد، يك ساعت ايستاد تا آنكه حضرت سر به
جانب او بلند كرد و فرمود: چه حاجت دارى ؟ عرض كرد كه اى آقاى من ! اين نوشته اى
اسـت كـه اميرالمؤ منين يعنى ماءمون براى من نوشته و اشاره كرد به كتاب حبوه كه
ماءمون بـه او عـطـا كـرده بـود و در آن بـود آنـچـه او خـواسـتـه بـود از مـال و
امـلاك و سلطنت ، و عرض كرد به آن حضرت كه شما اولى مى باشيد از ماءمون به عـطـا
كـردن بـه مـثـل آنـچـه او عطا كرده ؛ زيرا كه شما وليعهد مسلمين مى باشيد. حضرت
فـرمـود: بـخـوان آن را و آن كـتـابى بود در جلد بزرگى پس پيوسته ايستاده بود و مى
خواند آن را پس چون فارغ شد از خواندن آن ، حضرت فرمود: يا فَضْلُ! لَكَ عَلَينا
هذا مَا اَتَّقـَيـْتَ اللّهَ عـَزَّ وَ جـَلَّ. يـعـنى اى فضل ! از براى تو است بر
ما اين نوشته مادامى كه بـپـرهـيزى از مخالفت خداوند عز و جل . و حضرت به اين يك
كلمه محكم كارى او را به هم شـكـسـت و تـاب آن را بـاز كـرد. غـرض آن اسـت كـه
حـضـرت اجـازه نـشـسـتـن بـه فضل نداد تا آنكه بيرون رفت .
دوازدهـم ـ شـيـخ صـدوق از جـابـر بن ابى الضحاك روايت كرده است كه گفت : ماءمون
مرا فرستاد تا حضرت رضا عليه السلام را از مدينه به مرو آورم و امر كرد مرا كه آن
جناب را از راه بـصـره و اهواز و فارس حركت دهم و از طريق قم نبرم او را، و نيز امر
كرد كه آن جـنـاب را در شـب و روز حـفـظ كـنـم تا به او برسانم . پس من در خدمت آن
حضرت بودم از مـديـنـه تـا بـه مـرو و بـه خـدا سـوگـنـد كـه نـديـدم مـردى را مثل
آن حضرت در تقوى و كثرت ذكر خدا در جميع اوقات خود و شدت خوف از حق تعالى ، و عـادت
آن جـنـاب چـنـان بـود كه چون صبح مى شد نماز صبح را ادا مى كرد و بعد از سلام
نـمـاز در مـصـلاى خـود مـى نـشـسـت و پـيـوسـتـه تـسـبـيـح و تـحـمـيـد و
تـكـبـيـرو تـهـليـل مـى گـفـت و صـلوات بـر حـضـرت رسـول و آل او مـى فـرسـتـاد
تـا آفـتـاب طـلوع مـى كـرد پس از آن سجده مى رفت و سجده را چندان طول مى داد تا
روز بلند مى شد، پس سر از سجده بر مى داشت و يا از مردم حديث مى كرد و ايشان را
موعظه مى فرمود تا نزديك زوال آفتاب ، پس از آن وضوى خود را تجديد مى نـمـود و بـه
مـصـلاى خود عود مى كرد و چون زوال مى شد بر مى خاست و شش ركعت نافله ظـهـر مـى
گـذاشـت و قـرائت مـى كـرد در ركـعـت اول بـعـد از حـمـد، سـوره
( قُلْ يا اَيُّهَا الْكافِروُن
) و در ركعت دوم و چهار ركعت ديگر بعد از حمد
( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ
) مى خواند و در هر ركعتى سلام مى داد و پيش از ركوع ركعت دوم
بعد از قرائت قنوت مى خواند و چـون از ايـن شـش ركـعـت فارغ مى شد بر مى خاست و
اذان نماز مى گفت و دو ركعت ديگر نـافـله بـعـد از اذان به جا مى آورد و پس از آن
اقامه نماز مى گفت و دو ركعت ديگر نافله بـعد از اذان به جا مى آورد و پس از آن
اقامه نماز مى گفت و شروع به نماز ظهر مى كرد و چـون سـلام نـمـاز مـى داد
تـسـبـيـح و تـحـمـيـد و تـكـبـيـر و تهليل مى گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس سجده
شكر به جا مى آورد و در سجده صد مرتبه مى گفت : شُكْرا للّهِ، پس سر بر مى داشت و
بر مى خاست براى نافله عصر، پس شـش ركـعت نماز نافله به جا مى آورد و در هر دو ركعت
بعد از حمد، سوره (
قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ
) مى خواند و در هر ركعتى قنوت مى خواند و سلام مى گفت و چون
فارغ مى شد از اين شش ركعت اذان نماز عصر مى گفت ، پس دو ركعت ديگر نافله عصر را با
قنوت به جا مـى آورد، پـس اقـامه مى گفت و شروع مى كرد به نماز عصر و چون سلام مى
داد تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مى گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس به سجده مى
رفت و صد مرتبه مى گفت حمد اللّه و چون روز به پايان مى رسيد و آفتاب غروب مى كرد
وضو مى گـرفـت و اذان و اقامه مى گفت و سه ركعت نماز مغرب را ادا مى كرد و در ركعت
دوم پيش از ركوع و بعد از قرائت ، قنوت مى خواند و چون سلام نماز مى داد از مصلاى
خود حركت نمى كرد و تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مى گفت آنچه خدا خواسته باشد.
پـس سـجـده شكر به جا مى آورد سپس سر از سجده برمى داشت و با كسى تكلم نمى كرد تـا
بـرخـيـزد و چـهـار ركـعـت نـمـاز نـافـله بـه دو سـلام به قنوت به جا آورد و در
ركعت اول از ايـن چـهـار ركعت حمد و
( قُلْ يا اَيُّهَا الْكافِروُنَ
) و در ركعت دوم حمد و توحيد مى خواند و چون اين چهار ركعت فارغ
مى شد مى نشست و تعقيب مى خواند آنچه خدا خواسته باشد، پس افطار مى كرد پس مكث مى
فرمود تا قريب ثلث شب پس بر مى خاست و چهار ركعت عشاء را به جا مى آورد با قنوت در
ركعت دوم و بعد از سلام در مصلاى خود مى نشست و ذكـر خـدا بـه جـا مـى آورد آنـچـه
خـدا خـواسـتـه بـاشـد تـسـبـيـح و تـحـمـيـد و تـكبير و تـهـليـل مـى گـفت و بعد
از تعقيب سجده شكر به جا مى آورد. پس به رختخواب مى رفت و چـون ثـلث آخـر شـب مـى
شـد از فـراش خـواب بـرمـى خـاسـت در حـالى كـه مشغول بود به تسبيح و تحميد و تكبير
و تهليل و استغفار پس مسواك مى كرد و وضو مى گـرفـت و مـشـغـول هـشـت ركعت نماز
نافله شب مى شد بدين طريق كه بعد از هر دو ركعتى سلام مى داد و در ركعت اول در هر
ركعت آن يك مرتبه حمد و سى مرتبه
( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ
)
مى خواند و بعد از اين دو ركعت ، چهار ركعت نماز جعفر به جا مى آورد و از نماز شب
حـسـاب مى كرد و چون از اين شش ركعت فارغ مى شد دو ركعت ديگر را به جا مى آورد و در
ركـعـت اول حـمـد و سـوره
( تَبارَكَ المُلك
) و در ركعت دوم حمد و سوره
( هَلْ اَتى عـَلَى الاِنـْسـانِ
) مى خواند و چون سلام نماز مى داد بر مى خاست و دو ركعت نماز
شفع بـه جـا مى آورد در هر ركعت بعد از حمد، سه مرتبه
( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ
) مى خواند و در ركـعـت دوم قـنـوت مـى خواند و چون از نماز شفع
فارغ مى شد بر مى خاست و يك ركعت نـمـاز وتـر را بـه جـا مى آورد و در اين ركعت بعد
از حمد، سه مرتبه (
قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ
)
و يك مرتبه (
قُلْ اَعوُذُ بِرَّبِ النّاس
) و يك مرتبه
( قُلْ اَعوُذُ بِرَبِّ الْفَلَق
)
مى خواند، پس شروع مى كرد به خواند قنوت ، و در قنوت مى خواند:
(
اَللّهـُمَّ صـَلِّ عـَلى مـُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اَللّهُمَّ اهْدِنا فيمَنْ
هَدَيْتَ وَ عافِنا فيمَنْ عافَيْتَ وَ تَوَلَّنا فيمَنْ تَوَلَّيْتَ وَ بارَكْ
لَنا فيما اَعْطَيْتَ وَ قِنا شَرَّ ما قَضَيْتَ فَاِنَّكَ تَقْضى وَ لايـُقـْضـى
عـَلَيـْكَ اِنَّهُ لايـَذِلُّ مـَنْ والَيْتَ وَ لايَعِزُّ مَنْ عادَيْتَ
تَبارَكْتَ رَبَّنا وَ تَعالَيْتَ
)
.
پـس هفتاد مرتبه مى گفت
( اَسْتَغْفر اللّهَ وَ اَسئَلُهُ التَّوْبَةَ
) و چون سلام نماز مى داد مى نشست به جهت خواندن تعقيب و چون فجر
نزديك مى شد بر مى خاست براى دو ركعت نـافـله فـجـر و در ركـعـت اول حمد و
( قُلْ يا اَيُّهَا الكافِروُنَ
) و در ركعت دوم حمد و توحيد مى خواند و چون فجر طلوع مى كرد
اذان و اقامه مى گفت و دو ركعت فريضه صبح را بـه جا مى آورد و چون سلام نماز مى گفت
تعقيب مى خواند تا طلوع آفتاب پس دو سجده شـكـر بـه جـا مـى آورد و چـون سـلام نماز
مى گفت تعقيب مى خواند تا طلوع آفتاب پس دو سجده شكر به جا مى آورد و چندان طول مى
داد تا روز بالا آيد و عادت آن جناب آن بود در جـمـيـع نمازهاى واجبه يوميه در ركعت
اول حمد و سوره (
اِنّا اَنَزَلْناهُ
) و در ركعت دوم حمد و سوره
( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ
) مى خواند مگر در نماز صبح جمعه و ظهر و عصر آن روز كـه در
ركـعـت اول حمد و سوره جمعه و در ركعت دوم حمد و سوره منافقين مى خواند و در نـمـاز
عـشـاء شـب جـمعه در ركعت اول حمد و جمعه و در ركعت دوم حمد و
( سَبَّحِ اسْمَ رَبَّكَ الاَعـلى
) مـى خـوانـد و در نـمـاز صـبـح دوشـنـبـه و پـنـجـشـنـبـه در
ركـعـت اول حـمـد و
( هَلْ اَتى عَلَى الانسانِ
) و در ركعت دوم حمد
( هَلْ اَتيك حَديثُ الغاشية
)
مى خواند، و به جهر و آشكارا مى خواند قرائت نمازهاى مغرب و عشاء و نماز شب و شفع و
وتر و صبح را؛ و آهسته قرائت مى كرد نمازهاى ظهر و عصر را و در نمازهاى چهار ركعتى
در دو ركعت آخر سه مرتبه مى خواند
( سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ
وَ اللّهُ اَكْبَرُ
) و در فنوت جميع نمازهايش اين دعا را مى خواند:
(
رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّكَ اَنْتَ الاَعَزُّ
الاَجَلُّ الاَكْرَمُ
) .
و در هـر بـلدى كـه ده روز قـصـد اقـامـت مـى كـرد روزهـا روزه مـى گـرفـت و چـون
شـب داخـل مـى شـد ابـتـداء مـى كـرد بـه نماز پيش از افطار و در بين راه كه مقيم
نبود نمازهاى واجبى را دو ركعت به جا مى آورد مگر مغرب را كه همان سه ركعت را به جا
مى آورد و ترك نـمـى كـرد نافله مغرب و نماز شب و وتر و دو ركعت فجر را نه در سفر و
نه در حضر اما نـوافـل نهاريه را در سفر ترك مى كرد و بعد از هر نماز مقصوره كه
نماز ظهر و عصر و عـشـاء بـاشـد سى مرتبه مى گفت :
( سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اَلا اللّهُ
وَ اللّهُ اَكـبـَرُ
) و مـى فـرمـود ايـن بـه جهت تمامى نماز است .
( وَ ما رَاَيْتُهُ صَلّى صَلوةَ الضـُحى فى سَفَرٍ وَ لاحَضَرٍ
) ؛ و نديدم كه آن حضرت نماز ضحى گزارد در سفر و نـه در حـضـرت .
و در سـفـر هـيـچ روزه نـيمى گرفت و عادت آن جناب آن بود كه در دعا كـردن ابـتـداء
مـى كـرد بـه ذكـر صـلوات بـر رسـول و آل او عـليـهـم السلام و بسيار مى كرد اين
كار را در نماز و غير نماز و شبها كه در فراش خـوابـيـده بود تلاوت قرآن بسيار مى
نمود و هرگاه مى گذشت به آيه اى كه در او ذكر بـهـشـت يـا آتـش شـده گـريـه مـى
كـرد و از حـق تـعـالى سـؤ ال بهشت مى كرد و پناه مى جست به خدا از آتش و در جميع
نمازهاى شبانه روزى خود بسم اللّه را بـلنـد مى گفت و چون
( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدُ
) تلاوت مى كرد، آهسته بعد از اين آيه مى گفت
( اَللّهُ اَحَدٌ
) و چون از آن سوره فارغ مى شد، سه مرتبه مى گفت
(
كـَذلِكَ اللّهُ رَبُّنـا
) و چـون مـى خـوانـد
( قُلْ يا اَيُّهَا الْكافِروُن
) ، آهسته در دل مـى گـفـت
( يا اَيُّهَا الْكافِروُن
) و چون از آن فارغ مى شد، سه مرتبه مى گفت
(
رَبىَّ اللّهُ وَ دينِى الاِسْلامُ
) و چون سوره والتين والزيتون تلاوت مى كرد بعد از فراغ ، مى گفت
( بَلى وَ اَنَا عَلى ذلِكَ مِنَ الشّاهِدينَ
) و چون سوره
( لااُقْسِمُ بـِيَوْمِ القِيامَةِ
) مى خواند بعد از فراغ ، مى گفت
( سُبْحانَكَ اَللُّهمَّ بَلى
) و چـون سـوره جـمـعه قرائت مى كرد بعد از
( قُلْ ما عِنْدَاللّهِ خَيْرُ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارة
)
، مى گفت (
لِلَّذين اتَّقَوْا
) پس مى گفت
( وَاللّهُ خَيْرُ الرّازِقينَ
) و چون از سوره فاتحه فارغ مى شد، مى گفت
( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ
) و چون مى خواند
(
سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الاَعلى
) ، آهسته مى گفت
( سُبْحان رَبِّىَ الاَعلى
) و چون در قـرآن
( يـا اَيُّهـا الَّذينَ آمَنوُا
) قرائت مى كرد، آهسته مى گفت
( لَبَّيْكَ اللّهم لَبَّيك
) .
و در هيچ بلدى وارد نمى شد مگر اينكه مردم قصد خدمتش مى نمودند و چون خدمتش شرفياب
مى شدند از معالم دين خود مى پرسيدند حضرت ايشان را جواب مى فرمود و حديث مى كرد
ايـشـان را احـاديـث بـسـيـار مـروى از پـدرش از پـدرانـش از عـلى عـليـه السـلام
از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم پس چون آن حضرت را به نزد ماءمون بردم از
من خبر حال آن حضرت را در بين راه پرسيد من خبر دادم او را به آنچه از آن جناب
مشاهده كرده بودم در اوقات شب و روز و در اوقات حركت و اقامت آن حضرت ، پس ماءمون
گفت بلى يابن ابـى الضـحاك على بن موسى بهترين اهل زمين و اعلم و اعبد ايشان است پس
خبر مده مردم را بـه آنـچـه از آن جـنـاب ديـده اى بـه جـهـت آنـكـه مـى خـواهـم
ظـاهـر نـشـود فـضـل آن مـگر بر زبان من و به خدا استعانت مى جويم بر اين نيت كه
دارم كه او را بلند كنم و قدر او را رفيع سازم . تمام شد حديث شريف .(29)
(
بِاللّهِ اَسْتَفْتِحُ وَ بِاللّهِ اَسْتَنْجِحَ وَ بِمُحَمَّدٍ صَلّى اللّهُ
عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَتَوَجَّهُ، اَللّهُمَّ سـَهِّلْ لى حُزوُنَةَ اَمْرى كُلِّهِ
وَ يَسِّرْلى صُعُوبَتَهُ، اِنَّكَ تَمْحُو ما تَشاءُ وَ تُثْبِتُ وَ عِنْدَكَ
اُمُّ الْكِتابِ. )
و نـقـل فـرمـوده از حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه هيچگاهى مهموم نشدم و
براى امـرى و تـنـگ نـشـد بر من معاشم و مقابل نشدم با حريف شجاعى و اين دعا خواندم
مگر آنكه خداوند هم و غم مرا برطرف كرد و روزى فرمود مرا نصرت بر دشمنانم .(30)
(
سـُبـْحانَ خالِقِ النُّورِ، سُبْحانَ خالِقِ الظُّلْمَةِ، سُبْحانَ خالِقِ
الْمِياهِ، سُبْحانَ خالِقِ السَّمـواتِ، سـُبـْحـانَ خـالِقِ الاَرَضـيـنَ،
سـُبـْحانَ خالِقِ الرِّياحِ وَ النَّباتِ، سُبْحانَ خالِقِ الْحـَيـاة و
الْمـُوْتِ، سـُبـْحـانَ خـالِقِ الثَّرى وَ الفـَلَواتِ، سـُبـْحـان اللّه وَ
بـِحَمْدِهِ )
.
(31)
فقير گويد: كه در فصل بعد از اين نيز ذكر شود بسيارى از مناقب و مكارم اخلاق حضرت
امام رضا عليه آلاف التّحيّة و التّسليم و لا قوّة الاّ بِاللّهِ العلىِّ العَظيم .
فصل سوم : در دلائل و معجزات حضرت امام رضا عليه السلام
ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه كه ده معجزه اولش از
( عيون اخبار
) است :
اول ـ از مـحـمـّد بـن داود روايـت اسـت كـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا عليه
السلام بـوديـم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفر عليه السلام را
بستند يعنى بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته
اند و اسـحـاق بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـت آل ابوطالب مى
گريند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد
آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش .
راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم : فداى
تـو شـويـم ! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسم
نمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم ، و او به خدا پيش از محمّد بميرد
و مـحـمـّد بـر او بـگـريـد. راوى گـويـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـيـمـارى و
اسـحـاق بمرد.(32)
و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفر عليه السلام مروى است كه گفت : پدرم بيمار شد سخت ،
امام رضا عليه السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و مـى گـريـسـت و سـخت
بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسن عليه السلام بـه مـن مـلتـفـت شـد و
گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـريـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ايـن حـال كـه مى
بينى . فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد. يحيى گفت كه
پدرم به شد و اسحاق بمرد.(33)
دوم ـ على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از
احمد بـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : ما
در دور ابـوالحـسـن رضـا عليه السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر
بن عمر عـلوى بـر ما بگذشت و او هياءتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب
داشت ما به يكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هياءت او، حضرت رضا عليه السلام فرمود:
عنقريب او را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه
والى مدينه گـشـت و حـالش نـيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم
بودند. و ايـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على
بن الحسين عليهم السلام است .(34)
سـوم ـ از ابـوحـبـيـب بـنـاجـى مـروى اسـت كـه گـفـت : در خـواب ديـدم رسـول خـدا
صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى كـه هـر سـال حاج
آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر او
ايـسـتـادم پـيـش روى او و ديـدم پـيـش روى او طـبـقـى از بـرگ نخيل مدينه بود و در
آن بود خرماى صيحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردم هـيـجـده خـرمـا
بـود، پـس چـنـيـن تـاءويـل كـردم كـه مـن بـه عـدد هـر يـك خـرمـا يـك سـال
بـمـانـم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن را
اصـلاح مـى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا عليه السلام آورد كه در آن مسجد
فـرود آمـده و از مـديـنـه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او
را ديدم نـشـسـتـه در مـوضـعـى كـه ديـده بـودم پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم
را، و زير او حـصـيـرى بـود چـنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما
بود و در آن خـرمـاى صـيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و
كفى از آن خرما بـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و
آله و سلم داده بود، گـفـتـم : زيـاد كـن يـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـر رسـول
خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم .(35)
چهارم ـ روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف
به صـفـوانـى كـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر
ايشان ريـخـتـنـد و مـردى از ايـشـان را گـرفـتـنـد كـه بـه كـثـرت مـال مـتـهم مى
داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديه دهـد و
خـلاص شـود. از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر كردند و زبانش
فـاسـد شـد بـه طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنيد خبر امام
رضـا عـليـه السـلام را و آنـكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسى به
او مى گويد پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود را از
او بـپـرس بـسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدم كـه
گـويـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خود
گـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سه
بـار، كـه عـافيت مى يابى . پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كه
ديـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام
رضا عـليه السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد كه
نزد آن حـضـرت رود و حـكـايـت خـود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند
كه نفع بـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرت داخل شد گفت : اى پسر
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم قصه من چنين و چنان است و دهـان و زبـانـم
تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليم فـرمـا كه از آن
منتفع شوم . فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان كن .
آن مرد گفت : يابن رسول اللّه ! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى ، فـرمـود: بـگـير
قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه بار كـه عنقريب عافيت
مى يابى . آن مرد گفت : آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت : از صفوانى شنيدم كه
مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم .(36)
پـنـجـم ـ از ريـان بـن الصـلت روايت است كه گفت : وقتى كه اراده عراق كردم و عزم
وداع حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع
كنم از او پـيـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن كـنـند
و درهمى چند بخواهم از مال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع
كردم گريه و اندوه از فراق او غـلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم ،
چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه يا ريـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آيا دوست
نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تا بـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آيا دوست نمى
دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خود به تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به
سر آيد؟ گفتم : يا سيدى ! در خاطرم بود كه از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت
مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنى بـيـرون آورد و بـه من داد و بلند كرد جانب
مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد، شمردم سى درهم بود.(37)
شـشـم ـ از هـرثـمـة ابـن اعـيـن روايـت اسـت كـه گـفـت : داخل شدم بر سيد و مولايم
يعنى حضرت رضا عليه السلام در سراى ماءمون و مذكور مى شـد در سـراى مـاءمـون كـه
حضرت رضا عليه السلام وفات يافته و به صحت نرسيده بـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم
اذن دخـول بـر او حـاصـل كـنـم ، در مـيان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را
( صبيح ديلمى
) مى گـفـتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت
( صبيح
) بيرون آمد چون مرا ديد گـفـت : يـا هرثمه ! آيا نمى دانى كه من
معتمد ماءمونم بر سر و علانيه او؟ گفتم : بلى ، گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون
بـخـوانـد بـا سـى غـلام ديـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلث اول شـب رفـتـيـم نـزد او و
شـبـش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاى بـرهـنـه تـيـز زهـر داده
نـهـاده بـود. مـا را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مى گـرفـت و هـيـچ
كـس ديـگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچه شـمـا را
بـگـويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم . گفت : هر يك
شـمـشـيـرى بـر مـى گـيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضا عليه
السـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او
نمى گـويـيـد و شـمـشـيـرهـا بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را
در هم آميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك
مى كنيد و نـزد مـن بـيـايـيد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و
پوشيده داريد ده بدره درهـم دو ضـيـعـه مـنتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره
و نصيب و حظ براى شما است چـندانكه من زنده ام و باقيم . گفت : پس ما شمشيرها را به
دست گرفتيم و بر او در حجره اش داخـل شـديـم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى
گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلم مـى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم ، پس غلامها
شمشيرها برآوردند و من شمشير خود را نـهـادم و ايـستاده بودم و مى ديدم ، و گويا كه
او مى دانست قصد ما را پس چيزى پوشيده بـود در تـن كـه شمشيرها بر او كار نمى
كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرون آمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت :
چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير، گفت : چيزى از اين وانگوييد.
چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاى
گـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـليـه السـلام كـرد و براى تعزيه بنشست ، پس
برخاست پـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم
چون در حجره آن حـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست ؟
گفتم : نمى دانم يا امـيـرالمـؤ منين ! گفت : زود برويد و ببينيد، صبيح گفت : ما
درون حجره شديم ديديم سيدم در مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند.
گفتم : يا امير! اينك شخصى در مـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبيح مى گويد، ماءمون
بلرزيد پس گفت : مرا بازى داديد لعـنـت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان
جماعت و گفت : يا صبيح ! تو او را مى شـناسى ببين كيست نماز مى كند؟ پس من داخل شدم
و ماءمون بازگشت و چون به آستانه در رسـيـدم امـام عـليـه السـلام بـه مـن گـفت :
يا صبيح ! گفتم : لبيك يا مولاى من ! و بر رو افـتـادم ، فرمود: برخيز خداى رحمت
كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را به دهن هاى خود، خدا تمام كننده است
نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پس بـازگـشـتـم نـزد ماءمون
ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت : يا صبيح ! چه خـبـر دارى ؟ گـفـتـم :
يـا اميرالمؤ منين ! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنين و چنين
گفت ، صبيح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را رد كـردنـد
يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت :
بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و بر
سـيـد خـود حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه !
آنچه صـبـيـح بـا تـو گـفـت بـا كـسـى مـگـو مـگـر كـسـى كـه خـداى عـز و جـل دل او
را امـتـحـان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم : نعم يا سيدى ،
بـعـد از آن فـرمـود: يـا هـرثـمه ! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت
خود برسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد.(38)
هـفـتـم ـ روايت است از محمّد بن حفص گفت : حديث كرد مرا يكى از آزادشدگان حضرت
موسى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام كه گفت : من و جماعتى در خدمت امام رضا عليه
السلام بوديم در بيابانى پس سخت تشنه بوديم ما و چهارپايان ما به حدى كه ترسيديم بر
خودمان كه از تـشنگى هلاك شويم پس حضرت يك جايى را وصف كرد و فرمود بياييد به آن
موضع كـه آنـجـا آب مى يابيد، گفت : به آن موضع آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را
آب داديم تـا هـمـه سـيـراب شـديم ما و هر كه در آن قافله بود پس كوچ كرديم ، پس
حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوييم ، جستيم و نيافتيم مگر پشك شتر و نديديم از
چشمه اثرى .
راوى گـويـد: ايـن حـكـايـت را پـيـش مـردى از اولاد قـنـبـر كـه بـه اعـتـقاد خود
صد و بيست سـال از عـمـرش گـذشـتـه بـود مـذكور داشتم آن مرد قنبرى هم اين قصه را
به همين شرح بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم ، و قنبرى گفت در آن وقت امام عليه
السلام به خراسان مى رفت .(39)
مـؤ لف گـويـد: كه اين آيت باهره از آن حضرت شبيه است به آنچه از جدش اميرالمؤ
منين عـليـه السـلام ظـاهـر شـده از حـديـث راهـب كـربـلا و صـخـره و ايـن معجزه را
عامه و خاصه نـقـل كـرده انـد و شـعراء به شعر درآورده اند و كيفيت آن چنان است كه
حضرت اميرالمؤ منين عـليـه السـلام در وقـت تـوجـه فـرمـودنش به صفى مرور فرمود به
كربلا، فرمود به اصـحـابـش آيـا مـى دانـيـد كـه كـجـا اسـت ايـنـجا؟ به خدا سوگند
كه اينجا مصرع حسين و اصـحـابـش است ، پس كمى رفتند تا رسيدند به صومعه راهبى در
ميان بيابان در حالى كـه تشنگى سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ايشان تمام
گشته بود و هر چه از يمين و يسار تفحص كرده بودند آب پيدا نكرده بودند، حضرت فرمود
كه ساكن اين دير را ندا كنيد كه نگاه كند، چون نگاه كرد، از او از مكان آب پرسيدند
گفت مابين من و آب زياده از دو فرسخ است و در اين نزديكى آب نيست و از براى من آب
يك ماه مرا مى آورند كه به نحو تنگى با آن زندگانى مى كنم و اگر نبود آن من هم از
تشنگى هلاك مى گشتم ، حـضـرت فـرمـود بـه اصـحـاب خـود آيـا شـنـيديد كلام راهب را؟
گفتند: بلى ، آيا امر مى فرمايى ما را تا قوه داريم به همان جايى كه راهب اشاره مى
كند برويم و آب بياوريم ؟ فـرمـود: حاجتى به اين نيست ! پس گردن استر خود را
برگردانيد به سمت قبله و اشاره فـرمـود بـه يـك جـايـى نـزديـك ديـر فـرمـود:
بـگشاييد زمين اين مكان را! پس جماعتى با بـيـل خـاك آن زمـيـن را بـرداشتند ناگاه
سنگ بزرگى ظاهر شد كه مى درخشيد، گفتند: يا امـيـرالمـؤ منين ! اينجا سنگى است كه
بيل به آن كار نمى كند، فرمود: به درستى كه اين سـنـگ بـر روى آب واقـع اسـت اگـر
از مـحل خود زايل شود خواهيد يافت آب را، پس كوشش كـردنـد در كـنـدن سـنـگ و جـمـع
شـدنـد گـروهـى و قـصـد كردند كه آن سنگ را حركت دهند نتوانستند و سخت شد بر ايشان
، حضرت چون اين بديد از استر پياده شد و آستين بالا زد انـگـشـتـان خـود را گذاشت
در زير سنگ و حركت داد سنگ را پس از آن كند آن را و افكند دور به مسافت ذراع بسيارى
پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب ! آن جماعت مبادرت كردند بـه سـوى آن و
آشـامـيـدنـد از آن ، و بـود آب از هـر آبـى كـه در سـفـرشان خورده بودند گواراتر و
سردتر و صافى تر.
پـس فـرمـود: از ايـن آب تـوشـه برداريد و سيراب شويد، هرچه خواستند آب آشاميدند و
بـرداشـتـنـد. پـس اميرالمؤ منين عليه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و
به جـاى خـود گـذاشـت و امـر كـرد كـه روى آن خـاك ريـختند و اثرش پنهان شد لكن هر
يك از اصـحـاب آن حـضـرت مـكان آب را مى دانستند پس كمى رفتند حضرت فرمود به حق من
بر گـرديـد بـه موضع چشمه ببينيد مى توانيد آن را پيدا كنيد، مردم برگشتند و در
تفحص چـشـمـه بـرآمـدنـد و هـرچـه كـاوش كـردنـد و ريگها را پس و پيش كردند چشمه آب
را پيدا نـكـردنـد! راهب كه آن چشمه آب را مشاهده كرد ندا كرد كه اى مردم ! مرا
پايين بياوريد پس بـه هـر حـيـله بـود او را از ديـرش پـايـيـن آوردنـد پـس
ايـسـتـاد مـقـابل اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت : اى مرد! تو پيغمبر مرسلى ؟
فرمود: نه ، گفت : مـلك مـقـربـى ؟ فـرمـود: نـه ، گـفـت : پـس تـو كـيـسـتـى ؟
فـرمـود: مـنـم وصـى رسـول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبيين صلى اللّه عليه و
آله و سلم . پس راهب شهادت گفت و اسلام آورد و گفت اين دير بنا شده در اينجا به جهت
طلب كسى كه بكند اين سنگ را و بـيـرون آورد از زيـر آن آب و عالمى چند قبل از من
گذشتند و به اين سعادت نرسيدند و حـق تـعـالى مـرا روزى فـرمـود و مـا مـى يابيم در
كتابى از كتابهاى خودمان و شنيديم از عالمان خودمان كه در اين گوشه زمين چشمه اى
است كه بر آن سنگى است كه نمى شناسد مـكـان آن را مـگـر پـيـغـمـبر يا وصى پيغمبر،
پس راهب جزء جيش حضرت اميرالمؤ منين عليه السـلام گـرديـد و در ركـاب آن حضرت شهيد
شد پس حضرت متولى دفن او شد و بسيار براى او استغفار كرد.
و سيد حميرى اين حكايت را در قصيده مذهبه به نظم در آورده و فرموده :
وَ لَقَْد سَرى فيما يَسيرُ بِلَيْلَةٍ |
بَعْدَ الْعِشاءِ بِكَرْبَلا فى مَوْكِبٍ |
حَتّى اَتى مُتَبَتِّلاً(40)
فى قائِمٍ |
اَلْقى قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ |
فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا |
كَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِيّةٍ(41)
مِنْ مَرْقَبٍ(42) |
هَلْ قُرْبَ قائِمِكَ الَّذى بَوَّاْتَهُ |
ماءٌ يُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ |
اِلاّ بِغايَةِ فَرْسَخَيْنِ وَ مَنْ لَنا |
بِالْماءِ بَيْنَ نَقى
(43) وَقَي
(44) سَبْسَبٍ |
فَثَنَى اْلاَعِنَّةَ نَحْوَ وَعْثٍ(45)
فَاَجْتَلى |
مَلْساءُ يَلْمَعُ كَالّلُجَيْنِ الْمُذْهَبِ |
قالَ اَقْلبِوُها اِنَّكُمْ اِنْ تَقْلِبُوا |
تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ |
فَاعْصَوْ صَبُوا فى قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ |
مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَةٍ تُرْكَبِ |
حَتّى اِذا اَعْيَتْهُمُ اَهْوى لَها |
كَفَّا مَتى تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ |
فَكَاَنّهَا كُرَةٌ بِكَفّ حَزَوَّرٍ(46) |
عَبْلَ(47)
الذِّراعِ دَخابِها فى مَلْعَبِ |
فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا |
عَذْبا يَزيدُ عَلَى الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ |
حَتّى اِذا شَرِبُوا جَميعا رَدَّها |
وَ مَضى فَخَلَتْ مَكانُها لَمْ يُقْرَبِ(48) |