عالم برزخ در چند قدمى ما

محمد محمدى اشتهاردى

- ۹ -


24- تابلوى گويا از چگونگى مرگ و عالم برزخ، در گفتار مرده با سلمان‏

 

سلمان فارسى، آن يار برگزيده و ممتاز خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام)، گفتگوئى با يكى از مردگان دارد، كه ترسيمى روشن از حوادث هنگام مرگ و عالم برزخ است، آن را در اينجا براى روشن شدن بيشتر جزئيات حوادث مرگ و بعد از مرگ مى‏آوريم:

سلمان ساعات آخر عمر را مى‏پيمود و در مدائن بود، بيمار و بسترى گرديد، اصبغ بن نباته يكى از ياران خاص امام على (عليه السلام) مى‏گويد:

همواره به عيادت سلمان مى‏رفتم، وقتى كه بيماريش سخت شد و يقين به مرگ يافت، به من فرمود: اى اصبغ، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به من خبر داده كه هرگاه اجلم فرا رسيد، مردگان با من صحبت مى‏كنند، اگر ممكن است تابوتى فراهم كن و مرا در ميان آن بگذار و چهار نفر را خبر كن تا گوشه‏هاى تابوت مرا بلند كنند و مرا به قبرستان ببرند.

اصبغ مى‏گويد: به دستور سلمان عمل كرديم، تابوت را برداشته و به قبرستان برديم، و در آنجا بر زمين نهاديم، از ما خواست كه او را روبروى قبله بنشانيم، وقتى كه رو به قبله‏اش كرديم، با صداى بلند، خطاب به مردگان گفت:

السلام عليكم يا عرصه البلاء السلام عليكم يا محتجبين عن الدنيا: سلام بر شما اى همنشينان با خاك محنت، سلام بر شما اى چشم پوشيدگان از دنيا

هيچكس پاسخ سلمان را نداد.

بار دوم صدا زد:

السلام عليكم يا من جعلت الارض عليكم غطاء، السلام عليكم يا من لقوا اعمالهم فى دار الدنيا...

سلام بر شما اى كسانى كه زمين پوشش شما شده، و با اعمال خود در دنيا ملاقات كرده‏ايد، سلام بر شما اى منتظران نفخه نخستين قيامت شما را به خداى بزرگ و پيامبر گرامى سوگند مى‏دهم كه يكى از شما جواب مرا بدهد و با من سخن بگويد، من سلمان فارسى آزاد شده به دست رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، هستم، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، به من وعده داده كه هرگاه مرگم فرا رسيد، مرده‏اى با من سخن مى‏گويد.

وقتى سلمان به اينجا رسيد و ساكت شد، ناگاه مرده‏اى در قبر خود به زبان آمد و گفت:

السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته يا اهل البنا، و الفناء المشتغلون بعرصه الدنيا ها نحن لكلامك مستمعون، و لجوابك مسرعون، فسل عما بدالك يرحمك اللّه.

سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد، اى صاحب خانه فانى، و سرگرم شدگان به امور دنيا، ما سخن تو را شنيديم و به پاسخت شتافتيم، از هر چه مى‏خواهى بپرس كه خدا تو را رحمت كند.

آنگاه بين سلمان و آن مرده، چنين گفتگو شد:

سلمان: آيا تو اهل بهشت هستى، يا اهل جهنم؟

مرده: اى سلمان! من از كسانى هستم كه خدا به فضل و كرمش بر من منت نهاد و مرا از اهل بهشت نمود.

سلمان: اى بنده خدا اكنون، چگونگى مرگ را براى من تعريف كن، كه آن را چگونه يافتى و هنگام آن چه ديدى و با تو چه شد؟

مرده: آرام بگير اى سلمان! سوگند به خدا اگر مرا با قيچى بريده بريده مى‏كردند و با اره، جدا جدا مى‏نمودند، از سكرات مرگ بر من آسانتر بود، بدان كه من در دنيا از كسانى بودم كه خداوند توفيق انجام كارهاى نيك را به من داده بود، واجبات الهى را به جا مى‏آوردم، و قرآن را تلاوت مى‏كردم و در نيكى به پدر و مادرم اقدام جدى داشتم، و از كارهاى حرام دورى مى‏نمودم، و ستم نمى‏كردم و در طلب روزى حلال كوشا بودم، به خاطر آن كه از حساب الهى، ترس داشتم، در بهترين زندگى و غرق در نعمتها بودم كه ناگهان بيمار شدم، چند روزى نگذشت كه لحظات آخر عمرم فرا رسيد، شخص تنومند بد منظرى را ديدم، در برابر صورتم ايستاد، تا به چشمانم اشاره كرد نابينا شدم، و به گوشم اشاره كرد كر شدم، به زبانم اشاره كرد لال شدم، در اين حال صداى بستگانم به گريه بلند شد، از آن شخص پرسيدم: كيستى؟ كه اين گونه بر من مسلط مى‏باشى؟.

گفت: عزرائيل هستم، آمدم تا تو را به سراى آخرت كوچ دهم، كه مدت زندگى تو به پايان رسيد، در همين هنگام دو نفر خوش قيافه آمدند و يكى در طرف راست، و ديگرى در طرف چپم قرار گرفتند، بر من سلام كردندو گفتند: ما نامه اعمال تو را آورديم، بگير و بخوان، ما دو فرشته‏اى هستيم كه در دنيا اعمال تو را مى‏نوشتيم، آنها دو فرشته رقيب و عتيد بودند (187)

نامه نيكى‏ها را از فرشته رقيب گرفتم و خواندم، شادمان شدم، ولى با ديدن، نامه گناهان كه از فرشته عتيد به من رسيد و گريان و غمگين شدم.

آن دو فرشته به من گفتند: به تو مژده باد، نگران مباش كه به تو نيكى مى‏رسد. در اين هنگام، عزرائيل روحم را به طور كلى قبض كرد، صداى گريه بستگانم بلند شد، عزرائيل به بستگانم مى‏گفت : چرا گريه مى‏كنيد، سوگند به خدا ما به او ظلم نكرديم تا گله كنيد، و به او تعدى نكرديم تا ناله و گريه كنيد، ما و شما بنده يك خدا هستيم، اگر خدا به شما درباره ما فرمان مى‏داد، اطاعت مى‏كرديم، چنانچه ما امر او را اطاعت نموديم، روح اين ( تازه گذشته) را قبض نكرديم، مگر پس از آنكه عمرش سپرى شد، و اجلش فرا رسيد، ناراحت نباشيد كه او به سوى خداى بزرگوار كوچ مى‏كند، كه هر طور بخواهد درباره‏اش حكم نمايد كه خداوند بر همه چيز توانااست، پس اگر صبر كنيد از طرف خدا پاداش مى‏بريد، و اگر بيتابى كنيد، گناه كرده‏ايد من بسيار به سراغ شما مى‏آيم، پسران و دختران و پدران و مادران را از شما مى‏گيرم.

سپس عزرائيل از من منصرف شد و روح مرا همراش برد، در اين هنگام فرشته‏اى نزد او آمد و روح مرا از او گرفت و در ميان پارچه‏ى حرير نهاد و يك لحظه به سوى آسمان بالا برد، و در پيشگاه عدل الهى قرار داد، خداوند مطالبى در مورد اعمال كوچك و بزرگ، نماز، روزه، حج، قرائت قرآن، زكات، صدقات، ساعت شب و روز، اطاعت پدر و مادر، آدم كشى، خوردن مال يتيم و حرام و امثال اين امور پرسيد.

سپس آن فرشته روح مرا به اذان خدا به سوى زمين رد كرد، در اين هنگام غسل دهنده آمد و لباسهايم را از تنم خارج ساخت، و به غسل دادن بدنم مشغول شد، روحم با او فرياد مى‏زد:

اى بنده خدا با اين بدن ضعيف مدارا كن، سوگند به خدا از رگى خارج نشدم مگر اينكه پاره شد، از عضوى بيرون نرفتم مگر اينكه خورد شد، سوگند به خدا، اگر غسل دهنده فرياد مرا مى‏شنيد، هرگز مرده‏اى را غسل نمى‏داد، سپس او آب را بر بدنم جارى ساخت و مرا سه غسل داد، و در سه پارچه كفن كرد و حنوط نمود و اين آخرين توشه‏ام بود كه به سوى آخرت رفتم، بعد از غسل انگشترم را از دست راستم بيرون آورد و به پسر بزرگم داد و به او تسليت گفت، پس از كفن كردن مرا تلقين نمود و سپس خويشانم را صدا زد: بيائيد و با وى وداع كنيد، آنها براى وداع آمدند، پس از وداع، جنازه را در ميان تابوت نهاد و برداشتند، روحم در اين هنگام بين چهره و كفنم بود، تا اينكه مرا براى نماز بر زمين نهادند و نماز خواندند و سپس مرا به كنار قبرم آوردند و در داخل قبر سرازير نمودند، در اين وقت، وحشت عظيمى مرا فرا گرفت.

اى سلمان! گوئى از آسمان به زمين افتادم، سپس خشت لحد را چيدند و قبر را با خاك پوشاندند، در اين هنگام روحم به زبان و قلب و گوشم مراجعه كرد(پيوندش با اين سه عضو برقرار شد) آنگاه بستگانم مراجعت كردند، در اين هنگام پشيمانى مرا فرا گرفت و گفتم: اى كاش من نيز با آنها مراجعت مى‏كردم، شخصى از جانب قبر در جوابم گفت:

كلا انها كلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون.

نه چنين است، اين فقط گفتارى است كه او به زبان مى‏گويد و در پشت سر آنها برزخى است تا هنگامى كه در روز قيامت برانگيخته مى‏شوند ( مومنون. 10).

از آن جواب دهنده پرسيدم : كيستى؟ گفت : فرشته منبه ( بيدارگر) هستم‏(188)

خداوند مرا به همه انسانها مامور كرده، بعد از مرگ، اعمال آنها را به آنها خبر دهم، سپس همين فرشته مرا نشانيد و گفت بنويس.

گفتم: كاغذ ندارم.

گوشه كفنم را گرفت و گفت: اين كاغذ، بنويس؟

گفتم: قلم ندارم:

گفت: انگشت سبابه تو قلم تو است.

گفتم: مركب ندارم.

گفت: آب دهانت مركب است.

سپس او مى‏گفت و من مى‏نوشتم، همه اعمال از كوچك و بزرگ را گفت و من نوشتم، آنگاه نامه مرا گرفت و مهر كرد و پيچيد و به گردنم افكند.

به فرشته منبه گفتم: چرا با من چنين مى‏كنى؟

گفت: آيا شنيده‏اى كه خداوند در قرآن مى‏فرمايد:

و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيامه كتابا يلقاه منشورا - اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا.

اعمال هر انسانى را به گردنش قرار داديم، و روز قيامت كتابى براى او بيرون مى‏آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى‏بينيد ( اين همان نامه اعمال او است، به او مى‏گوئيم) كتابت را بخوان، كافى است كه امروز خود حسابگر خود باشى ( سوره اسرار - 13 و 14)...

سپس فرشته منبه رفت، فرشته منكر آمد... گفت: اى بنده خدا به من بگو : پروردگارت كيست؟ دينت چيست و پيامبرت كدام است...

من به لطف خدا در پاسخ گفتم، خدا، پروردگار من است، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيامبر من است، اسلام دين من است، قرآن كتاب من است، كعبه قبله من است، على (عليه السلام) امام من است، مومنان برادران من هستند و به يكتائى خدا و رسالت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) گواهى مى‏دهم، اين است سخن و اعتقاد من، و بر اين اساس با خدايم در معاد، ملاقات مى‏كنم، در اين هنگام فرشته منكر به من گفت: اى بنده خدا سلامت و نجات بر تو بشارت باد، تو از (عذاب و بازجوئى) رهايى يافتى سپس از نزد من رفت، و فرشته نكير با هيئتى... نزد من آمد و گفت: اعمال خود را بياور، اعتقادات و اعمال خود را شرح دادم... مرا به نعمت‏هاى الهى بشارت داد و مرا در قبرم خوابانيد و گفت : نم كنومه العروس. مانند خواب ناز عروس بخواب، از ناحيه سر، درى از بهشت را برويم گشود، و از ناحيه پا درى از دوزخ را به سويم باز كرد، قبرم وسعت عجيبى پيدا كرد، و از جانب بهشت، نسيم بهشتى در قبرم مى‏وزيد، سپس در دوزخ را كه از ناحيه پا بود بست... اين است سرگذشت من ! آنگاه آن مرده، شهادتين را به زبان جارى كرده... و سخنش قطع شد

سلمان به اصبغ بن نباته و همراهان گفت: مرا پائين بياوريد و تكيه دهيد، آنها چنين كردند، سلمان دعائى خواند و سپس ماجراى وفات سلمان پيش آمد(189)

25- داستان عجيب از كيفر مخالف ولايت على (عليه السلام) در عالم برزخ‏

علامه طباطبائى ( صاحب تفسير الميزان) نقل كرد: استاد ما عارف برجسته حاج ميرزا على آقا قاضى مى‏گفت : در نجف اشرف، در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى‏ها (سنى‏هاى دولت عثمانى) فوت كرد.

اين دختر در مرگ مادر، بسيار ضجه و ناله مى‏كرد و عميقا ناراحت بود، و با تشييع كنندگان تا كنار قبر مادرش آمد و آنقدر گريه و ناله كرد كه همه حاضران به گريه افتادند. هنگامى كه جنازه مادر را در ميان قبر گذاشتند، دختر فرياد مى‏زد: من از مادرم جدا نمى‏شوم

هرچه خواستند او را آرام كنند، مفيد واقع نشد، ديدند، اگر بخواهند با اجبار، دختر را از مادر جدا كنند ممكن است جانش به خطر بيفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم در كنار پيكر مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را با خاك نپوشانند، بلكه با تخته بپوشانند، و دريچه‏اى بگذارند تا دختر نميرد، و هر وقت خواست از آن دريچه بيرون آيد.

دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابيد، فرداى آن شب آمدند و سرپوش را برداشتند، تا ببينند بر سر دختر چه آمده است؟

ديدند تمام موهاى سر او، سفيد شده است.

پرسيدند: چرا اين طور شده‏اى؟

در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابيدم، ناگهان ديدم دو نفر از فرشتگان آمدند، و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند، و او جواب مى‏داد، سؤال از توحيد نمودند جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پيامبر من : محمد بن عبداللّه (صلى الله عليه و آله و سلم) است، تا اين كه پرسيدند امام تو كيست؟

آن مرد محترم كه وسط ايستاده بود، گفت : لست لها با امام من امام او نيستم ( آن مرد محترم امام على (عليه السلام) بود).

در اين هنگام، آن دو فرشته، چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش به سوى آسمان زبانه كشيد، من بر اثر ترس و وحشت زياد به اين وضع كه مى‏بينيد (كه موهاى سرم سفيد شده) در آمدم.

مرحوم قاضى مى‏فرمود: چون تمام افراد طايفه آن دختر در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تاثير اين واقعه قرار گرفته و شيعه شدند (زيرا اين واقعه با مذهب تشيع، تطبيق مى‏كرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشيع گرويد.(190)

26- ارواح مومنان در وادى السلام‏

از احمد بن عمر نقل شده كه يكى از اصحاب امام صادق (عليه السلام) گفت: به آن حضرت عرض كردم: برادرم در بغداد است و نگرانم كه او در آن جا بميرد

آن حضرت فرمود: باكى نداشته باش، هر جا كه خواهد بميرد، زيرا هيچ مومن در شرق زمين و يا در غرب زمين باقى نمى‏ماند، مگر آنكه خداوند روح او را در وادى السلام با روح مومنان ديگر قرار دهد.

عرض كردم: وادى السلام كجاست؟

فرمود: در پشت كوفه، سپس فرمود: آگاه باش مثل اينكه من اجتماع ارواح را مى‏بينم كه حلقه حلقه نشسته‏اند و با يكديگر گفتگو دارند (191)

27- عذاب شركت كنندگان در قتل امام حسين (عليه السلام) در عالم برزخ‏

عبداللّه بن كثير مى‏گويد: همراه امام صادق (عليه السلام)، از مدينه به سوى مكه مى‏رفتيم، در مسير راه به منزلگاه عسفان رسيديم، سپس در آنجا از كنار كوه سياه رنگ زمختى كه وحشتزا بود عبور نموديم، به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم: اى فرزند پيامبر! اين كوه چقدر وحشت آور است، من در راه كوهها كوهى مانند اين كوه وحشت آور نديده‏ام!

امام صادق (عليه السلام) فرمود: آيا مى‏دانى، اين كوه چه كوهى است؟ به اين كوه كوه كمد گفته مى‏شود، كه بر دره‏اى از دره‏هاى دوزخ قرار دارد، كه شركت كنندگان در قتل امام حسين (عليه السلام) در آن دره، عذاب مى‏شوند و در زير آن آبهاى دوزخ از غسلين (چرك و خون) و صديد (بد بو و گنديده) و حميم (بسيار سوزان) جريان دارد، آنها افرادى از منافقان كه قبلا باعث چنان ظلمها شدند، در آن عذاب مى‏گردند و فريادشان بلند است، و من اكنون شركت كنندگان در قتل پدرم (امام حسين) را كه در اين دره عذاب مى‏شوند، مى‏نگرم...(192)

28- مارى به نام شجاع ، در قبر

امام كاظم (عليه السلام) فرمود: هرگاه مومنى نزد برادر مومن خود بيايد و از او حاجتى بخواهد، اين موضوع در حقيقت، رحمتى، از جانب خداست كه به سوى او آمده، اگر حاجت او را روا كند به ولايت ما كه متصل به ولايت الهى است، نائل شده است، و اگر با اين اينكه توانائى دارد، حاجت او را برنياورد، سلط اللّه عليه شجاعا من نار ينهشه فى قبره الى يوم القيامه

خداوند مارى از آتش بر او مسلط كند كه تا روز قيامت او را بگزد (193)

29- ارواح كافران در برهوت‏

عصر خلافت ابوبكر بود، جوانى يهودى نزد او آمد و گفت: سلام بر تو اى ابوبكر بعضى از اطرافيان به گردن او ضربه‏اى زدند، و به او اعتراض شد كه چرا، ابوبكر را به عنوان خليفه، سلام نكرده است؟

سپس ابوبكر گفت: حاجتت چيست؟

يهودى: پدرم فوت كرده و گنجها و اموالى را باقى گذاشته، ولى جاى آنها معلوم نيست، اگر تو جاى آنها را آشكار كنى و در اختيارم بگذارى، در حضور تو مسلمان مى‏شوم و غلام تو مى‏گردم و يك سوم آن اموال را به تو مى‏دهم، و يكسوم آن را به مسلمانان مهاجر و انصار مى‏دهم و يكسوم آن را خودم برمى‏دارم.

ابوبكر: اى خبيث، آيا غير از خدا كسى داراى علم غيب است؟

يهودى نزد عمر آمد و بر او سلام كرد، و ماجرا را گفت، عمر نيز! گفت : آيا غير از خدا كسى علم غيب مى‏داند؟

آن يهودى به حضور اميرمومنان على (عليه السلام) آمد، آن حضرت در مسجد بود، يهودى بر او سلام كرد، پس از گفتگوئى، ماجراى خود را بيان كرد و قول داد كه اگر اموال و گنجهاى پدرش پيدا شود، مسلمان شده و يك سوم آن را در اختيار على (عليه السلام) و يك سومش را در اختيار مهاجر و انصار و يكسومش را خودش بردارد.

امام على (عليه السلام) نامه‏اى به او داد و فرمود: صفحه هائى را كه بر رويش مى‏نويسد بردار و بر سرزمين يمن برو، و در آنجا به بيابان برهوت كه در حضر موت قرار گرفته برو، هنگام غروب خورشيد، در آنجا بنشين، كلاغهايى كه منقارشان سياه است و به طرف تو مى‏آيند و قار قار مى‏كنند، در اين هنگام پدرت را با نام صدا بزن و بگو : اى فلانى من فرستاده وصى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) هستم با من سخن بگو، همانا پدرت جواب تو را مى‏دهد، هر چه جواب داد در صفحاتى كه همراه دارى بنويس، و سپس به سرزمين خيبر برو و مطابق آنچه نوشته‏اى عمل كن

آن يهودى به يمن رفت و در آنجا به بيابان برهوت رفت و هنگام غروب، كلاغهائى را كه منقارشان سياه بود ديد، پدرش را با ذكر نام صدا زد، پدرش جواب داد: واى بر تو، براى چه در اين وقت به اين مكان كه مكان دوزخيان است آمده‏اى.

او گفت: آمده‏ام از تو بپرسم، اموال و گنجهايت در كجا هستند پدر جواب داد: در فلان باغ، در ميان فلان ديوار قرار دارند.

يهودى، پاسخ پدرش را نوشت، پدرش به او گفت: واى بر تو، از دين محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيروى كن آنگاه آن كلاغها رفتند، يهودى به سرزمين خيبر رفت و محل اموال و گنجها را پيدا كرد كه مقدارى ظروف طلا و نقره در ميان آنها بود، آنها را به درهم و دينار مبدل نمود و سپس به مدينه مراجعت كرد و به حضور امام على (عليه السلام) رسيد و گفت: گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست، و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) است، و تو براستى وصى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و برادر او، و امير مومنان (عليه السلام) هستى، اينها درهم‏ها و دينارها است كه در اختيار شما مى‏گذارم اينها را در هر موردى كه خدا و رسولش خواسته مصرف كن

مسلمانان اجتماع كردند، و به على (عليه السلام) عرض نمودند كه چگونه شما به اين امور مخفى، آگاه شدى؟

امام على (عليه السلام) فرمود: از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم، و اگر بخواهم به پيچيده‏تر از اين خبر دهم...(194)

30- ارواح مومنان در وادى السلام نجف‏

اصبغ بن نباته مى‏گويد: روزى امام على (عليه السلام) از كوفه به سوى صحراى نجف يك فرسخى كوفه بيرون رفت، در آنجا در زمينى بى آنكه فرشى بگستراند، دراز كشيد، ما نيز به او پيوستيم، قنبر غلام على (عليه السلام) گفت : اى امير مومنان! آيا اجازه مى‏دهيد فرشى بياورم و بگسترانم، تا روى فرش قرار بگيريد؟

فرمود: نه اينجا تربت مومن و مزاحمت با محل نشستن مومنان است

اصبغ عرض كرد: تربت مومن را شناختم (كه همان خاك قبر او است) ولى منظور از مزاحمت در محل نشستن مومنان چيست؟

امام على (عليه السلام) فرمود: اگر پرده‏ها برداشته شود، ارواح مومنان را مى‏نگريد، در اين پشت (نجف به نام وادى السلام) ارواح مومنان، حلقه حلقه به گرد هم نشسته‏اند و با همديگر ملاقات و گفتگو مى‏كنند، در اين پشت، روح هر مومنى هست، ولى در وادى برهوت، روح هر كافرى وجود دارد(195)

31- ارسال غذا به مردگان‏

در شهر سمرقند، يكى از مسلمانان، بيمار شد، نذر كرد كه اگر سلامتى خود را باز يابد، مزد كار روز جمعه‏اش را به نيت پدر و مادرش كه از دنيا رفته بودند، صدقه بدهد.

او پس از مدتى، سلامتى خود را باز يافت، به نذر خود وفا كرد، و مزد كار روز جمعه‏اش را به نيت پدر و مادرش، صدقه مى‏داد، تا اين كه در يكى از روزهاى جمعه، هر چه به دنبال كار رفت، كارى پيدا نكرد، در نتيجه آن روز مزدى بدست نياورد تا به نيت پدر و مادرش صدقه بدهد.

از يكى از علماى عصر خود پرسيد: اين جمعه كارى برايم پيدا نشد تا مزدش را به نيت پدر و مادرم صدقه بدهم، اكنون چه كنم؟

آن عالم به او گفت: از خانه بيرون برو، پوست خربزه يا... را پيدا كن و آن را بشوى و بر سر راه دهقانان كه از صحرا باز مى‏گردند بايست و آن پوست را پيش الاغ آنها بينداز و ثوابش را به روح پدر و مادرت، نثار كن،

او به اين دستور، عمل كرد، شب شنبه پدر و مادرش را در عالم خواب ديد كه با شادمانى بسيار، او را در آغوش محبت خود گرفتند و به او گفتند:

اى فرزند! براى ما آنچه لازم بود، پاداش فرستادى، تا اينكه ما به خربزه ميل وافر داشتيم، آن را نيز براى ما فرستادى، تو ما را خشنود ساختى، خدا تو را خشنود كند(196)

32- باطن ولايت و محبت على (عليه السلام) در عالم برزخ‏

مرجع بزرگ محقق اردبيلى، ملا احمد، معروف به مقدس اردبيلى (رحمة الله عليه) از علماى بسيار برجسته، و از پارسيان بسيار پاك و بافضيلت بود كه به سال 939ه. ق در نجف اشرف از دنيا رفت.

درباره كمالات اخلاقى، و فضائل معنوى اين مرد بزرگ، مطالب بسيار نقل شده، از جمله اينكه : براى زيارت به كربلا رفته بود، يكى از زائران كه او را نمى‏شناخت، از لباس و قيافه ساده او، خيال كرد كه يك خدمتكار عادى است، لباسهاى چرك شده خود را به او داد و گفت:

اين‏ها را براى من بشوى

مححقق اردبيلى، لباسهاى او را گرفت و شست و سپس به او تحويل داد، در آن هنگام، آن مرد زائر او را شناخت و چند نفر نيز كه در آنجا بودند از جريان آگاه شدند و آن مرد زائر را سرزنش نمودند كه چرا به عالم بزرگ، مقدس اردبيلى توهين كردى؟...

محقق اردبيلى (رحمة الله عليه) آنها را از سرزنش كردن باز داشت و گفت:

حقوق برادران دينى نسبت به يكديگر، خيلى زيادتر از اين‏ها است، كارى نكردم كه شما اين چنين جوش و خروش مى‏كنيد.

اين مرد بزرگ از دنيا رفت، پس از مدتى، يكى از مجتهدين وارسته او را در عالم خواب ديد كه با لباس زيبائى كه در تن دارد، با سيماى جذاب از حرم امير مومنان على (عليه السلام) بيرون مى‏آمد، از او پرسيد: چه عملى باعث شد كه شما داراى آن همه مقام شديد كه از سيمايتان پيداست؟

محقق اردبيلى (رحمة الله عليه) در پاسخ گفت: بازار اعمال كساد است، و نفع نبخشيد ما را غير از ولايت و محبت صاحب اين قبر (197)

طبق اين حكايت، محبت و ولايت امام على (عليه السلام)، يكى از موجبات مهم نجات در عالم برزخ است، چنانكه اين معنى، در روايات بسيار آمده است.

33- ملاقات وصى عيسى (عليه السلام) با امام على (عليه السلام)

در ماجراى جنگ صفين، كه در عصر خلافت امام على (عليه السلام)، بين آن حضرت و سپاه معاويه در گرفت، يكى از ياران امام على (عليه السلام) به نام قيس مى‏گويد: روزى در جبهه صفين، حضرت امام على (عليه السلام) هنگام مغرب، براى انجام نماز، كنار كوهى رفت، من در محضرش بودم، آن حضرت اذان گفت، بعد از اذان مردى به حضور آن حضرت آمد كه موهاى سر و صورتش سفيد بود، و چهراى روشن داشت، و گفت:

سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد اى امير مومنان!، آفرين بر وصى خاتم پيامبران، و پيشواى پيشتازان سفيد رو...

امير مومنان جواب سلام او را داد، و احوال او را پرسيد.

او گفت: حالم خوب است و در انتظار روح القدس هستم، و به خاطر ندارم كه امتحان هيچكس در راه رضاى خدا از امتحان تو بزرگتر، و ثوابش از تو نيكوتر، و مقامش از مقام تو ارجمندتر باشد، آنگاه گفت:

اى برادر من! بر اين مشكلات و رنجها، صبر كن تا حبيب من (محمد -ص) را ملاقات نمائى، من اصحاب و ياران خود از بنى اسرائيل را در گذشته ديدم كه از ناحيه دشمن چه سختى ها به آنها رسيد، بدن آنها را با اره مى‏بريدند، و روى تخته‏هاى چوب ميخ كوب كرده و حمل مى نمودند

سپس آن مرد سفيد موى و روگشاده، با دستش به اهل شام (سپاه معاويه) اشاره كرد است و گفت: اگر اين بيچارگان رو سياه مى‏دانستند كه چه عذاب سختى در انتظار آنهاست دست از جنگ مى‏كشيدند.

و پس از آن، با دست اشاره به سپاه على (عليه السلام) كرد و گفت : اگر اين چهره‏هاى روشن مى‏دانستند كه چه پاداش عظيمى براى آنها فراهم شده، دوست داشتند كه بدن آنها را با قيچى آهنى پاره پاره كنند و در عين حال در راه يارى تو، استقامت نمايند.

سپس آن مرد با گفتن: والسلام عليك و رحمة اللّه و بركاته با امام وداع كرد، و از نظرها پنهان گرديد.

جمعى از ياران امام على (عليه السلام) مانند عمار ياسر، ابوايوب و... كه ملاقات و ناپديد شدن آن مرد را ديدند، و گفتار او را شنيده بودند، از امام على (عليه السلام) پرسيدند: اين، مرد كه بود؟

امام على (عليه السلام) فرمود: اين مرد شمعون بن صفا وصى حضرت عيسى (عليه السلام) بود، كه خداوند او را فرستاده بود تا مرا در اين جنگ، تائيد و تقويت كند.

همه آن ياران گفتند: پدران و مادرانمان بفدايت، سوگند به خدا همان گونه كه در ركاب رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) با دشمنان مى‏جنگيديم و از او يارى مى‏كرديم، در ركاب تو با دشمن مى‏جنگيم و از تو يارى مى‏كنيم، و هيچ يك از مهاجران و انصار از فرمان تو سرباز نزند مگر آنكه شقى و تيره بخت باشد

امير مومنان (عليه السلام) درباره آنان دعا كرد و كردار آنان را ستود (198)

34- حادثه‏اى عجيب از نقل جنازه در عالم برزخ‏

سالهاى آغاز قرن سيزدهم بود، مرجع بزرگ تقليد آيت اللّه العظمى وحيد بهبهانى (رحمة الله عليه) در كربلا سكونت داشت، و داراى حوزه درسى بود و شاگردان بسيارى داشت.(199)

از شنيدنى‏ها در اين عصر اينكه، يكى از شاگردان برجسته او به نام مولا محمد كاظم هزار جريبى نقل مى‏كند:

من در مجلس درس آيت آللّه وحيد بهبهانى در مجلس پائين صحن مقدس كربلا حضور داشتم، ناگاه مردى كه از زوار غريب بود، نزد آيت آللّه بهبهانى آمد و نشست و دست ايشان را بوسيد، و يك دستمال بسته كه در ميان آن طلاهاى زنانه بود نزد آيت آللّه بهبهبانى نهاد و عرض كرد، اين طلاها را در هر جا كه صلاح ديديد، به مصرف برسانيد.

آيت اللّه: اين طلاها از كجا به دست آمده، ماجرايش چيست؟

زائر غريب: اين طلاها، داستان عجيبى دارد: اگر اجازه بفرمائيد بيان كنم.

آيت آللّه : بيان كن.

زائر غريب: من از اهالى شيروان (يا دربند) هستم، به يكى از بلاد روسيه مسافرت كردم، و در آنجا تجارت و بازرگانى مى‏نمودم، و ثروت كلانى به دست آوردم، در آنجا چشمم به دخترى زيبا افتاد، شيفته جمال او شدم و سرانجام از او خواستگارى كردم.

او گفت : من مسيحى هستم، و تو مسلمان، اگر تو مسيحى شوى، حاضرم با تو ازدواج كنم.

بسيار غمگين شدم، حيران بودم كه چه كنم، كارم به جائى رسيد كه تجارت و شغلم را رها ساختم و آن چنان پريشان بودم كه نزديك بود هلاك گردم، سرانجام تصميم گرفتم به آن دختر اعلام كنم كه مسيحى شده‏ام، نزد خانواده آن دختر رفتم و رسما مسيحى شدم، و از اسلام برائت جستم، و آنها پذيرفتند و سرانجام با آن دختر ازدواج نمودم.

مدتى از اين ماجرا گذشت، ناگاه از عمل زشت خود، پشيمان شدم، و خود را سرزنش مى‏كردم كه اين چه كارى بود كه نموده‏ام، نه مى‏توانستم به وطن باز گردم، و نه برايم ممكن بود كه به دستورهاى آئين مسيحيت عمل كنم.

در اين بحران، به ياد مصائب امام حسين (عليه السلام) مى‏افتادم و گريه مى‏كردم و از اسلام چيزى جز حسين (عليه السلام) و رنجهاى او در راه اسلام، در قلبم جائى نداشت، زار زار مى‏گريستم، همسرم با تعجب زياد از من مى‏پرسيد كه چرا گريه مى‏كنى؟

من با توكل به خدا، حقيقت را به او گفتم: كه در مذهب اسلام باقى هستم، و گريه‏ام به خاطر مصائب آقا امام حسين(عليه السلام) است.

همسرم همين كه نام شريف امام حسين(عليه السلام) را شنيد، نور اسلام در قلبش پرتو افكند و هماندم مسلمان شد، و با من در مورد مصائب آن حضرت مى‏گريست.

روزى به او گفتم: بيا مخفيانه با هم به كربلا كنار قبر امام حسين(عليه السلام) برويم، تا در حرم آن حضرت، آشكارا اظهار اسلام كنى، او موافقت كرد، و با هم به فراهم كردن لوازم سفر، پرداختيم، در اين ميان او بيمار شد و در همان بيمارى از دنيا رفت، بستگان او جمع شدند و او را مطابق آئين مسيحيت همراه همه طلاها و زيورهائى كه داشت در قبرستان مسيحيان روسيه به خاك سپردند.

از فراق آن زن، بسيار محزون گشتم، تصميم گرفتم كه جسد او را از قبر بيرون آورده به شهرى ببرم و در قبرستان مسلمين دفن كنم، وقتى مخفيانه در دل شب، قبر را شكافتم، ديدم مردى با ريش تراشيده و سبيل كلفت، در آنجا مدفون است بسيار پريشان شده و تعجب كردم، در همان حال، خواب مرا فرا گرفت، در عالم خواب ديدم، شخصى به من مى‏گويد:

شادمان باش كه فرشتگان (نقاله) جسد همسرت را به كربلا بردند و در آنجا در ميان صحن، طرف پائين پا، نزديك منازه كاشى، دفن كردند، و اين جسد را كه در اين قبر مى‏بينى جسد فلان رباخوار است كه امروز او را در آنجا دفن كردند، و فرشتگان آن جسد را به اينجا آورده‏اند، و زحمت حمل و نقل جنازه عيالت، از تو برداشته شد!.

بسيار خوشحال شدم و بى درنگ بار سفر بستم و به كربلا آمدم، و به توفيق الهى براى زيارت قبر شريف امام حسين (عليه السلام)، وارد حرم شدم، در آنجا از دربان صحن، پرسيدم، آيا فلان روز (نام همان روز دفن همسرم را به زبان آوردم در پاى مناره كاشى چه كسى را دفن كرديد؟.

گفتند: فلان ربا خوار را.

من قصه خودم را براى آنها باز گو كردم، آنها همان قبر را شكافتند، من وارد قبر شدم، ديدم عيالم در ميان لحد خوابيده است، همان دم زيورهاى او را كه طبق مذهب نصارى، با او دفن شده بود، بيرون آوردم، و به حضور شما رسيدم و تقديم مى‏كنم، تا در آنچه صلاح دانستيد به مصرف برسانيد!!.

آيت آللّه بهبهانى (رحمة الله عليه) آنها را گرفت و در راه تامين زندگى فقراى كربلا، به مصرف رسانيد(200).