8- سخن گفتن على (عليه السلام)
با جنازه كعب و طلحه
پس از جنگ جمل كه در عصر خلافت امام على (عليه
السلام) با سپاه طلحه و زبير، در بصره رخ داد، امام على (عليه السلام) در ميان
كشتهها عبور مىكرد، ناگاه چشمش به جنازه كعب بن سوره
(قاضى گمراه بصره) افتاد، همان كسى كه قرآنى به گردن خود آويزان كرد و با بستگان
خود در صف دشمن به جنگ با سپاه على (عليه السلام) پرداخت و سرانجام در همين جنگ به
هلاكت رسيد.
امام على (عليه السلام) به حاضران فرمود: كعب
را بنشانيد، او را نشاندند، امام على (عليه السلام) خطاب به او فرمود:
اى كعب! من آنچه را كه خداوند به من وعده داده بود به حق
يافتم، آيا تو نيز به آنچه خدايت وعده داده بود به حق يافتى؟.
سپس فرمود: جنازه كعب را
بخوابانيد، از آنجا اندكى عبور كردند، ناگاه چشم امام على (عليه السلام) به
جنازه طلحه افتاد، فرمود: او را بنشانيد، او را
نشاندند، امام على (عليه السلام) همان سخن را به او نيز فرمود، سپس دستور داد،
جنازه او را نيز به زمين خواباندند.
يكى از حاضران عرض كرد: اى
امير مومنان! به دو كشتهاى كه نمىشنوند چه مىگفتى؟.
امام على (عليه السلام) به او فرمود:
سوگند به خدا آنها سخن مرا شنيدند چنانكه كشته شدگان افتاده در ميان چاه بدر، سخن
رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) را شنيدند(171)
9- تجسم عمل به صورت سگ و جوان
زيبا در عالم برزخ
علامه بزرگ شيخ بهاءالدين عاملى (رحمة الله
عليه) روزى به ديدار يكى از مردان وارسته و عارف و زاهد كه در حجره يكى از
قبرستانهاى اصفهان زندگى مىكرد، رفت، آن عارف زاهد به شيخ بهاء گفت:
روز گذشته در اين قبرستان حادثه عجيبى را
مشاهده نمودم و آن اين بود كه ديدم: جماعتى جنازهاى آوردند و در اين قبرستان در
فلان محل به خاك سپردند و رفتند، پس از ساعتى بوى بسيار خوشى به مشام رسيد، كه از
بوهاى اين عالم نبود، حيران بودم و به راست و چپ نگاه مىكردم تا بدانم اين بو از
كجا است، ناگاه ديدم جوان زيبا چهرهاى كه لباس جالب و فاخر در تن داشت، در قبرستان
عبور مىكند، او رفت تا به آن قبر رسيد وقتى كه كنار آن قبر نشست، ناگاه ديدم مفقود
شد، گويا وارد آن قبر گرديد، پس از مدتى ناگاه بوى بسيار ناراحت كننده و بدى به
مشامم رسيد، كه از هر بوى بد اين عالم، پليدتر بود، نگاه كردم ديدم سگى حركت
مىكند، آن سگ به كنار همان قبر رفت و همانجا پنهان شد، تعجب كردم، و در همين حال
بودم ناگاه ديدم آن جوان زيبا چهره، از قبر بيرون آمد، در حالى كه مجروح شده بود و
بسيار ناراحت به نظر مىرسيد، از همان راهى كه آمده بود، باز مىگشت، من به دنبال
او رفتم و به او رسيدم و از او خواهش كردم كه حقيقت حال را براى من بگويد.
آن جوان گفت: من عمل نيك
اين مرده بودم، و مامور بودم كه در قبر او باشم، اين سگى كه ديدى آمد، اعمال ناصالح
او بود، من خواستم او از قبر بيرون كنم، و از صاحبم دفاع نمايم، ولى آن سگ مرا
دندان گرفت، و گوشت مرا كند و بر من غالب گرديد، ناچار از قبر بيرون آمدم، مىبينى
كه مجروح هستم، آن سگ نگذاشت كه من با صاحبم در قبر بمانم.
شيخ بهاءالدين پس از شنيدن اين حادثه عجيب از
آن عارف زاهد، به او گفت: راست گفتى: چرا كه ما اعتقاد داريم
اعمال انسان به صورتهاى مناسب خود، مجسم مىگردد.
10- عمل صالح فرزند، و برطرف شدن
عذاب قبر پدر
رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
روزى حضرت عيسى (عليه السلام) از كنار قبرى عبور مىكرد، (با چشم برزخى) ديد، صاحب
آن قبر را عذاب مىكنند، سپس در سال آينده از آنجا عبور كرد، ديد عذاب از صاحب آن
قبر برداشته شده است، به خدا متوجه شد و عرض كرد: پروردگارا
سال قبل از كنار اين قبر عبور كردم، صاحبش عذاب مىشد، ولى اكنون از اينجا عبور
مىكنم، عذاب او برداشته شده است، رازش چيست؟.
خداوند به او وحى كرد: يا
روح اللّه انه ادرك له ولد صالح، فاصلح طريقا و اوى يتيما فغفرت له بما عمل ابنه.
اى روح خدا ! صاحب اين قبر
داراى فرزند نيكوكارى بود، كه به حد بلوغ رسيده، پس راهى را اصلاح كرد و به يتيمى
پناه داد، به خاطر اين دو كار نيك پسر او، او را بخشيدم(172).
11- همدم عالم برزخ و حشر و نشر
قيس بن عاصم همراه جماعتى از بنى تميم به محضر
مبارك پيامبر اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند صيلصال بن دلهمش (يكى از
اصحاب) در نزد آن حضرت بود.
قيس عرض كرد. اى پيامبر
خدا! ما را موعظه كن تا از آن بهرمند شويم، زيرا ما در صحرا رفت و آمد مىكنيم (و
نياز شديد به موعظه داريم).
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از
گفتارى فرمود: اى قيس ! قطعا وقتى كه مرگ به سراغت آمد قرينى (
همدمى) با تو دفن شود، او زنده است و تو مردهاى، اگر او كريم و ( بزرگوار و با
شخصيت) باشد، تو را گرامى مىدارد و اگر لئيم ( پست و فرومايه) باشد، تو را به خودت
وا مىگذارد، تو محشور نمىشوى مگر با آن، همدم، مبعوث نشوى، مگر به او، سؤال كرده
نشوى، مگر از او، بنابراين همدم صالحى براى خود قرار بده، زيرا اگر صالح باشد، با
او انس مىگيرى، و اگر فاسد باشد، از هيچ چيزى وحشت نمىكنى، مگر از او، و آن همدم
عمل تو است.
صلصال عرض كرد: دوست
داشتم، اين سخن در چند شعر در آيد، و ما به آن، بر هر كه نزديك ما است، افتخار
كنيم، و آن را گنجينهاى ماندنى براى خود سازيم.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به دنبال (
شاعر معروف آن عصر) حسان بن ثابت فرستاد، تا او را حاضر كنند، و آن گفتار را به شعر
تبديل نمايد.
قيس مىگويد: هنوز حسان نيامده بود، من اشعارى
را كه تا حدودى معناى كلام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را ترسيم كرد، پيش
خود، سرودم، و به رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) عرض كردم :
من اشعارى دارم كه به گمانم با مضمون سخن شما تطبيق كند،
فرمود بگو، گفتم:
تخير قرينا من فعالك انما
|
|
قرين الفتى فى القبر ما كان يفعل
|
ولا بد بعد الموت من ان تعده
|
|
ليوم ينادى المرء فيه فيقبل
|
فان كانت مشغولا بشيىء فلا تكن
|
|
بغير الذى يرضى به اللّه تشغل
|
فلن يصحب الانسان من بعد موته
|
|
و من قبله الا الذى كان يعمل
|
الا انما الانسان ضيف لا هله
|
|
يقيم قليلا بينهم ثم يرحل
|
همدم و دوستى از كارهايت
انتخاب كن، كه همانا همدم انسان در قبر عمل اوست.
و چارهاى نيست كه بايد (براى) بعد از مرگ آن
همدم را آماده كنى، براى آن روزى كه انسان را ندا مىزنند و او مىآيد.
پس اگر به كارى مشغول هستى، به چيزى جز آنچه
موجب خوشنودى خدا است، مشغول نباش.
و هرگز بعد از مرگ و قبل از آن :
جز عمل، چيزى همنشين او نيست.
آگاه باش كه انسان ( در اين دنيا) مهمان خويشان
خود است، ولى پس از اندك زمانى از ميان آنها كوچ مىكند(173)
12- عذاب معاويه در عالم برزخ
امام صادق (عليه السلام) فرمود: همراه پدرم در
بيابان عشفان (نزديك مكه) سوار بر استر حركت مىكرديم،
ناگهان استر رم كرد، به پيش نگاه كرديم ديديم زنجيرى به گردن مردى بستهاند، و دو
طرف آن زنجير در دست مرد ديگرى است، و او را مىكشاند، آن مردى كه زنجير در گردنش
بود به پدرم عرض كرد: به من آب بياشام.
آن مردى كه او را با زنجير مىكشيد، به پدرم
گفت: آب به اين مرد نرسان، خدا به او آب نرساند
من به پدرم گفتم : اين مرد
تشنه با اين حال، كيست؟
فرمود: اين معاويه است (كه در عالم برزخ) عذاب
مىشود. ( بحار، ج 6، ص 248، به نقل از الاختصاص شيخ مفيد، نظير اين مطلب در برابر
امام سجاد (عليه السلام) رخ داد، يحيى بن ام طويل كه همراه آن حضرت بود، پرسيد:
اين مرد تشنه و گرفتار عذاب كيست ؟
امام سجاد(ع) فرمود: این ملعون
معاویه است(همان مدرک))
13- عذاب قبر دو نفر به خاطر دو
گناه
جابر بن عبداللّه انصارى مىگويد: همراه پيامبر (صلى الله عليه و
آله و سلم) عبور مىكردم تا به كنار دو قبر رسيديم، آن حضرت فرمود: صاحبان اين دو
قبر اكنون عذاب مىشوند، عذاب يكى از اينها از اين رو است كه در دنيا غيبت مىكرد و
عذاب ديگرى از اين روست كه از پاشيدن قطرات ادرار به بدنش، پرهيز نداشت.
سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، چوب تازهاى طلبيد و آن
را دو نيمه كرد و فرمود: هر كدام را در يكى از آن دو قبر فرو كنيد، همين كار را
انجام داديم فرمود: تا هنگامى كه اين دو چوب تازه و تر هستند،
آنها عذاب نمىشوند
(174)
14- عذاب ابن زياد در عالم برزخ
در ماجراى قيام مختار كه در سال 66 و 67، هجرى قمرى واقع شد،
عبيداللّه بن زياد در كنار شهر موصل به دست ابراهيم بن
مالك اشتر كشته شد، ابراهيم سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار
فرستاد، مختار در اين هنگام غذا مىخورد، كه سرهاى بريده دشمنان را كنار مسند مختار
به زمين ريختند.
مختار گفت: حمدو سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (عليه السلام) را
هنگامى كه ابن زياد غذا مىخورد نزدش آوردند، اكنون سر نحس ابن زياد را در اين
هنگام كه غذا مىخورم نزد من آوردند.
در اين هنگام ديدند مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و وارد سوراخ
بينى ابن زياد شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گرديد و از
سوراخ بينى او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار گرديد.
مختار پس از صرف غذا برخاست و با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس
ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت: اين كفش را
بشوى كه آن را به صورت كافر نجس نهادم،
مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمد حنفيه در حجاز فرستاد، محمد
حنيفه سر ابن زياد را نزد امام سجاد (عليه السلام) فرستاد، امام سجاد در آن وقت،
غذا مىخورد، فرمود، روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند، او غذا مىخورد،
عرض كردم: خدايا مرا نميران تا اينكه سر بريده ابن زياد را در كنار سفرهام كه غذا
مىخورم بنگرم، حمد و سپاس خدا را دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است(175).
نكته قابل توجه اينكه: مرحوم حاج شيخ عباس محدث قمى مىنويسد: آن
مار، مكرر از بينى ابن زياد وارد مىشد و از گوش او بيرون مىآمد، و تماشاچيان
مىگفتند: قد جائت قد جائت: مار
باز آمد، مار باز آمد.
و مىنويسد،: همان هنگام كه ابن زياد در مجلس خود با چوب خيزان
مكرر بر لب و دندان امام حسين (عليه السلام) مىزد، شايد بر اساس تجسم اعمال همان
چوب خيزران در عالم برزخ به صورت مار در آمده و مكرر از بينى او وارد مىشد و از
سوراخ گوش او بيرون مىآمده، تا در همين دنيا، مردم مجازات ننگينش را ببينند.(176)
15- دور نماى عذاب دنيا پرستان
طاغوتى در عالم برزخ
روزى عيسى (عليه السلام) همراه حواريون (دوستان نزديكش) در بيابان
عبور مىكردند، تا به يك آبادى ويران شده رسيدند و اهل آن و پرندهها و جاندارانش
يكجا مرده بودند، حضرت عيسى (عليه السلام) به حواريون فرمود:
اينها بر اثر عذاب عمومى و خشم الهى به هلاكت
رسيدهاند، و اگر به مرگ خود به تدريج مرده بودند، همديگر را به خاك مىسپردند.
حواريون: اى روح خدا، از خدا بخواه اينها را
زنده كند تا به ما بگويند، به خاطر چه كارى، گرفتار مجازات عمومى الهى شدهاند؟ تا
ما از اين كار دورى كنيم.
عيسى (عليه السلام)، از خدا خواست، پس از جانب فضا به او ندا شد كه
آنان را صدا بزن.
عيسى (عليه السلام)، شبانه بر بالاى تپهاى رفت و فرمود:
اى مردم اين روستا.
يك نفر از آنها صدا زد: بلى اى روح خدا! و
كلمهاش.
عيسى (عليه السلام) : واى بر شما، كردار شما
چه بود، كه اين گونه گرفتار عذاب شدهايد؟.
مرد زنده شده: 1- ما طاغوت را مىپرستيديم، 2- دنيا را دوست داشتيم
به همراه ترس اندك از خدا، 3- آرزوى طول و دراز داشتيم، 4- و در سر گرميها و
بازىهاى دنيا، غافل بوديم.
عيسى (عليه السلام) دوستى شما به دنيا چگونه بود؟.
مرد زنده شده: مانند علاقه كودك به مادرش، هرگاه به ما رو مىآورد،
شاد و خرسند مىشديم، و چون از ما رو مىگردانيد، گريان و غمگين مىشديم.
عيسى (عليه السلام): پرستش شما از طاغوت چگونه بود؟
مرد زنده شده: گنهكاران پيروى مىكرديم.
عيسى (عليه السلام) : سرانجام كار شما و چگونه شد؟
مرد زنده شده: شب در عافيت بوديم، و صبح خود را در
هاويه ديديم.
عيسى (عليه السلام) : هاويه چيست؟
مرد زنده شده: سجين است.
عيسى (عليه السلام) : سجين چيست؟
مرد زنده شده: جبال من جمر توقد علينا الى
يوم القيامه:
سجين، كوهى از آتش گداخته است كه تا روز قيامت
بر ما فروزان است.
عيسى (عليه السلام): چه گفتيد؟ و به شما چه گفته شد؟
مرد زنده شده: گفتيم : ما را به دنيا باز
گردانيد كه در آن، زهد ورزيم، به ما گفته شد: دروغ مىگوئيد.
عيسى (عليه السلام): واى بر تو چرا غير از تو
كسى از بين مردگان، با من صحبت نكرد.
مرد زنده شده: اى روح خدا! همه آنها با دهنه
آتشين، مهار شدهاند، و به دست فرشتگان غضب، گرفتارند، من در ميان آنها بودم ولى از
آنها نبودم، وقتى كه عذاب آمد، مرا نيز فرا گرفت، اكنون من به تار موئى بر لبه دوزخ
آويزان هستم، و نمىدانم كه بر آن واژگون مىشوم، يا رهائى مىيابم؟ ( اين همان
عالم برزخ است كه مجرمان گرفتار عذاب آن شدهاند).
عيسى (عليه السلام) به حواريون فرمود:
يا اوليا اللّه اكل الخبز اليابس بالملح الجريش و النوم على
المزابل خير كثير مع عافيه الدنيا و الاخره
اى دوستان خدا! در خوردن
نان خشك با نمك زبر، و خوابيدن روى خاشاكها خير بسيار است، در صورتى كه همراه عافيت
دنيا و آخرت باشد.(177)
16 - مكافات ابن ملجم در عالم برزخ
راويان حديث از ابن رقا
نقل مىكنند كه گفت: در مكه كنار مسجدالحرام بودم، ديدم گروهى از مردم كنار قبر
مقام ابراهيم (عليه السلام) اجتماع كردهاند، گفتم چه خبر است؟
گفتند: يك نفر راهب (عالم و عابد مسيحى) مسلمان
شده (و راز مسلمان شدنش را تعريف مىكند).
به ميان جمعيت رفتم و سر كشيدم، ديديم پير مردى
لباس پشمينه و كلاه پشمينه پوشيده، و قد بلندى دارد در مقابل مقام ابراهيم نشسته
است و سخن مىگويد: شنيدم مىگفت:
روزى در صومعه خود نشسته
بودم، و به بيرون صومعه نگاه مىكردم، ناگاه پرنده بزرگى مانند باز شكارى ( لاشخور)
ديدم، روى سنگى كنار دريا فرود آمد، چيزى را، قى كرد، ديدم يكچهارم انسان از دهانش
بيرون آمد، سپس رفت و ناپديد شد و باز برگشت و قى كرد، ديدم يكچهارم ديگر انسانى از
دهانش خارج شد، باز رفت و ناپديد شد و بازگشت و يك چهارم انسانى را، قى كرد، و براى
بار چهارم نيز پريد و رفت و سپس بازگشت، يك چهارم انسان را قى كرد، و يك انسان به
وجود آمد، سپس ديدم همان پرنده رفت و ناپديد شد و سپس بازگشت و بر آن انسان منقار
زد و يك چهارم او را ربود و رفت، بار ديگر آمد و همين كار را كرد، بار سوم، و سپس
بار چهارم آمد و به ترتيب قبل بر آن منقار زد و همه او را ربود و رفت.
در تعجب فرو رفتم كه خدايا اين شخص كيست كه اين
گونه عذاب مىشود، متاثر بودم كه چرا نرفتم از او بپرسم، طولى نكشيد ديدم، همان
پرنده آمد و در همان محل قبلى، قى كرد، و يكچهارم انسان از دهانش بيرون آمد، سپس
رفت و بار دوم و سوم و چهارم آمد و در هر بار يك چهارم او را قى كرد، وقتى كه آن
چيز قى شد، انسان كامل شد، با شتاب نزدش رفتم، و گفتم، تو
كيستى و چه كردهاى؟.
گفت: من ابن ملجم هستم، على بن ابى طالب (عليه
السلام) را كشتم، خداوند اين پرنده را مامور من ساخته كه هر روز اين گونه مرا
مىكشد و زنده مىكند.
گفتم: على بن ابى طالب كيست؟
گفت: پسر عموى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و
سلم)، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم)
همين حادثه عجيب باعث شد (كه به حقانيت اسلام
پى بردم و) مسلمان شدم(178)
17- پيامبر (صلى الله عليه و آله
و سلم) و دفن فاطمه بنت اسد (سلام الله عليها)
فاطمه بنت اسد مادر امام على (عليه السلام) از
زنان بزرگ صدر اسلام، بود و بسيار به رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) علاقه
داشت، و نخستين زنى بود كه پس از هجرت رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، به
مدينه، به دنبال آن حضرت به مدينه هجرت كرد و در سختترين شرائط، مسلمان شد و خدمت
بسيار به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كرد، و براى آن حضرت مادرى مهربان و
دلسوز بود.
هنگامى كه فاطمه بنت اسد، از دنيا رفت، حضرت
على (عليه السلام) گريان به حضور رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و خبر
داد.
قطرات اشك از چشمان پيامبر (صلى الله عليه و
آله و سلم) سرازير شد و فرمود: خدا او را بيامرز كه تنها مادر
تو نبود، بلكه مادر من نيز بود، آنگاه عمامه و پيراهن خود را به امام على (عليه
السلام) داد و فرمود : اينها را براى فاطمه (سلام الله عليها) كفن قرار بده، و به
زنان بگو در غسل دادن جنازه او دقت كنند، و آن را حركت ندهند تا من بيايم.
هنگام حركت دادن جنازه، پيامبر (صلى الله عليه
و آله و سلم) آمد و دنبال جنازه او حركت نمود و بر او نماز خواند، و چهل بار تكبير
در نماز گفت، سپس وارد قبر شد و در آن، دراز كشيد، مدتى در قبر خوابيد، آنگاه جنازه
را دفن كردند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بالاى سر فاطمه (سلام الله
عليها) در ميان قبر ايستاد و فرمود: اى فاطمه! من محمد سيد
فرزندان آدم هستم، و به آن افتخار نمىكنم، هنگامى كه دو فرشته نكير و منكر نزد تو
آمدند و پرسيدند پروردگار و دينت كيست، در پاسخ بگو:
اللّه ابى و محمد نبيى، و
الاسلام دينى، و القرآن كتابى، و ابنى امامى و وليى:
پروردگارم خداست، و پيامبرم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است، و دينم اسلام
مىباشد و كتابم قرآن است و امام و رهبرم پسرم مىباشد.
آنگاه فرمود: خدايا فاطمه
(سلام الله عليها) را بر گفتار حق، استوار كن سپس از قبر بيرون آمد، و با
دست مبارك، خاكها را در ميان قبر ريخت تا اينكه فارغ شد، آنگاه دستها را بر هم زد
تا خاكها را بريزد، در اين هنگام فرمود: سوگند به آن كه جانم
در دست اوست، فاطمه بنت اسد (سلام الله عليها) صداى دستهاى مرا مىشنود
(179).
عمار برخاست و عرض كرد: اى رسول خدا(صلى الله
عليه و آله و سلم)، درباره فاطمه به گونهاى رفتار كردى كه با هيچكس چنين رفتار
نكردى؟
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) : فاطمه،
سزاوار و شايسته اين رفتار بود، او فرزندان خود را گرسنه مىداشت و مرا سير مىكرد،
كودكانش را برهنه مىكرد، و مرا مىپوشانيد.
عمار: چرا در نماز بر او چهل بار تكبير گفتى؟ و
چرا... و چرا...
پيامبر: زيرا چهل صف از فرشتگان در نماز فاطمه
(سلام الله عليها) شركت نمودند، براى هر صفى، يك تكبير گفتم.
علت اين كه لباسم را كفنش نمودم، اين بود كه
وقتى به او گفتم: مردم در قيامت، برهنه هستند، فاطمه فرياد كشيد و از برهنگى و
رسوائى قيامت، پريشان شد، با لباسم او را كفن نمودم تا پوشيده بماند، و در قبر از
خدا خواستم كه كفنش نپوسد.
و چون فاطمه از سوال و
عذاب قبر مىترسيد در قبرش خوابيدم تا خداوند از قبر او دريچهاى به بهشت
گشود و قبرش باغى از باغهاى بهشت گرديد.(180)
18- محدث قمى و صداى شتر
افراد مورد وثوق از محدث خبير مرحوم حاج شيخ
عباس قمى نقل كردند كه گفت: روزى در وادى السلام نجف اشرف، براى زيارت اهل قبور
رفته بودم، در اين ميان ناگهان صداى شترى را شنيدم، مانند صدائى كه شتر هنگام داغ
كردن مىكند، صيحه مىكشيد و ناله مىكرد، به طورى كه گوئى زمين وادى السلام، از
صداى نعره او مىلرزيد، من با سرعت براى خلاص نمودن آن شتر، به آن سمت رفتم، وقتى
كه نزديك شدم، ديدم شتر نيست، بلكه جنازهاى را براى دفن آوردهاند، و اين نعره از
آن جنازه بود، من آن صدا را مىشنيدم، ولى افرادى كه متصدى دفن بودند، اصلا اطلاعى
از آن نداشتند و با كمال خونسردى و آرامش به كار خود اشتغال داشتند(181)
19- پاى صحبت حاج آقا بزرگ تهرانى
نويسنده كتاب معادشناسى، علامه حسينى طهرانى
نقل مىكند: در آن هنگام كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم، عصر پنجشنبهاى براى
زيارت اهل قبور، به وادى السلام نجف رفتم، در آنجا آيت اللّه حاج آقا بزرگ تهرانى
(صاحب كتاب الذريعه) را ديدم، به خدمتش رفته و سلام كردم و با همديگر فاتحه
مىخوانديم و راه مىرفتيم... هنگام بازگشت، همراه ايشان بودم، در راه فرمود:
هنگامى كه كودك بودم، منزل ما در تهران، محله
پامنار بود، چند روز بود كه مادر بزرگم (مادر پدرم) از دنيا رفته بود، روزى مادرم
در خانه، آلبالو پلو پخته بود، در آشپزخانه صداى سائلى را شنيد، تصميم گرفت نثار
روح مادر بزرگم (كه تازه از دنيا رفته بود) مقدارى از آلبالو پلو به آن فقير سائل
بدهد، ولى ظرف تميز در دسترس نبود، با شتاب براى اينكه سائل از در خانه رد نشود،
مقدارى از آلبالو پلو را در ميان طاس حمام كه در دسترس بود، ريخت و به سائل داد، و
هيچ كسى از اين موضوع، آگاه نشد.
نيمه شب پدرم از خواب بيدار شد و مادرم را
بيدار كرد و گفت:
امروز چكار كردى؟
مادرم گفت: نمىدانم
پدرم گفت: هم اكنون مادرم را در خواب ديدم و به
من گله كرد و گفت، من از عروس خود گله دارم، امروز آبروى مرا نزد مردگان برد، غذاى
مرا با طاس حمام فرستاد.
مادرم هر چه فكر كرد چيزى يادش نيامد، ناگهان
متوجه شد كه مقدارى آلبالو پلو در ظرف طاس، به سائل داده است، و در عالم برزخ غذاى
آن مرحومه شده است.
آنگاه آيت اللّه حاج آقا بزرگ فرمود:
هر احسانى كه انسان انجام مىدهد، بايد با كمال احترام و تجليل
نسبت به مستمند باشد...
(182)
20- وحشت حيوانات از عذاب قبر كافر
جابر مىگويد: پيامبر (صلى الله عليه و آله و
سلم) فرمود: قبل از آن كه به مقام پيامبرى برسم، شتر و گوسفند مىچراندم، هيچ
پيامبرى نيست مگر اين كه چوپانى كرده است، گاهى ديدم شتر و گوسفند در جاى خود مستقر
هستند هيچ چيزى در اطراف آنها نبود، كه آنها را بترساند، ناگهان مىديدم آنها
يكباره، هراسان از جاى خود حركت مىكردند و به هوا مىجستند، با خود مىگفتم:
راز هراس و جست و خيز ناگهانى اين حيوانات چيست؟،
هنگامى كه به مقام پيامبرى رسيدم جبرئيل براى من چنين گفت:
وقتى كه كافر بميرد،
آنچنان ضربهاى به او مىزنند كه تمام مخلوقاتى كه خدا آفريده است از آن ضربه وحشت
زده مىشوند، مگر طايفه جن و انس، گفتم، پس اين اضطراب ناگهانى حيوانات، به
خاطر ضربت خوردن كافر است، فنعوذ باللّه من عذاب القبر:
پس پناه مىبريم به خدا از عذاب قبر(183)
21- خواب عجيب پدر جابر، و ديدن مقام يكى از شهيدان
مبشر بن عبدالمنذر، از سربازان رشيد اسلام بود،
و در جنگ بدر به شهادت رسيد، چند روز قبل از جنگ احد، عبداللّه پدر جابر انصارى، او
را در عالم خواب ديد كه در بهشت است، عبداللّه به فضاى با صفاى بهشت مىنگريست، و
گويى دلش مىخواست او نيز در آنجا باشد.
مبشر به او گفت: چند روز ديگر تو نيز نزد ما
مىآيى.
عبداللّه پرسيد: تو در كجا هستى؟
مبشر گفت: در بهشت هستم،
هر جا بخواهم به سير و سياحت مىپردازم و از نعمتهاى بهشت، بهرهمند مىشوم.
عبداللّه پرسيد: مگر تو در جنگ بدر، كشته نشدى؟
مبشر گفت: آرى من در آن جنگ كشته شدم، ولى
دوباره زنده شدم.
وقتى كه عبداللّه از خواب بيدار شد، هيجان زده
به محضر رسول خدا (ص) آمد و ماجراى خواب خود را تعريف كرد.
پيامبر (ص) فرمود: هذه
الشهاده يا ابا جابر: اى پدر جابر، اين خواب از شهادت
تو خبر مىدهد.
بعد از چند روز، جنگ احد رخ داد، عبداللّه به
ميدان رفت و قهرمانه جنگيد تا به شهادت رسيد(184)
اين واقعه نيز نشانگر چگونگى جهان با صفاى
برزخ، براى شهيدان راه خداست.
22- عذاب حجاج، هنگام مرگ و در
عالم برزخ
سعيد بن جبير از علماى برجسته و شاگردان ممتاز
امام سجاد (عليه السلام) بود و به عنوان يكى از دانشمندان شيعه و مفسران بزرگ قرآن،
شهرت داشت، دژخيمان حجاج بن يوسف ثقفى استاندار عبدالملك در عراق، به دستور حجاج،
سعيد را دستگير كرده و نزد حجاج آوردند و پس از گفتگوى شديد بين آن دو، حجاج دستور
داد، سر از بدن او جدا كردند، او در سن 94 سالگى در ماه شعبان 59ه. ق، از دنيا رفت،
او در لحظات آخر عمر، چنين نفرين كرد: خدايا حجاج را بعد از من
بر كسى مسلط نكن.
پانزده روز از شهادت سعيد، بيشتر نگذشت كه حجاج
بر اثر بيمارى سخت در بستر مرگ افتاد، گاهى بى هوش مىشد و گاهى به هوش مىآمد،
هنگام به هوش آمدن، مىگفت:
مالى و لسعيدبن جبير:
مرا به سعيد بن جبير چه كار؟.
هنگامى كه به حالت بى هوشى مىافتاد، سعيد نزد
او مىآمد و مىگفت : اى دشمن خدا، چرا مرا كشتى؟ آنگاه
وحشت زده بيدار مىشد، با اين وضع بود تا مرد.
عمر بن عبدالعزيز مىگويد:
در عالم خواب، حجاج را به صورت لاشه گنديده ديدم، به او گفتم :خدا با تو چه كرد؟ در
پاسخ گفت:
قتلنى اللّه بكل قتيل،
قتله واحده، و قتلنى بسعيد بن جبير سبعين قتله.
خداوند براى هر كسى را كه
كشتم، يك بار مرا كشت، ولى در مورد قتل سعيد بن جبير، هفتاد بار مرا كشت(185).
اين نيز يك نمونه از عذاب برزخ در مورد يكى از
ستمگران است، كه روياى صادقه مذكور، نشان دهنده آن بود.
23- عذاب قبر قاضى به خاطر فكر
گناه
به نقل ابو حمزه ثمانى، امام باقر (عليه
السلام) فرمود: در بنى اسرائيل يك قاضى بود كه بر اساس حق بين مردم قضاوت مىكرد،
لحظات پايان عمرش فرا رسيد، به همسرش گفت : وقتى كه از دنيا رفتم، مرا غسل بده و
كفن كن، و جنازهام را روى تابوتم بگذار، و چهرهام را بپوشان،. ( تا بعدا مردم با
خبر شوند و بيايند و جنازه مرا ببرند و به خاك بسپارند)
او از دنيا رفت، همسرش طبق وصيت او عمل كرد، و
پس از مدتى روپوش را از چهره قاضى رد كرد، تا به صورت او نگاه كند، ناگاه كرمى را
ديد كه بينى شوهرش را مثل قيچى پاره مىكند، با ديدين اين منظره وحشت كرد.
هنگامى كه شب فرا رسيد، زن خوابيد و قاضى در
عالم خواب نزد همسرش آمد و گفت: با ديدن آن منظره وحشت كردى.
همسر گفت آرى وحشت كردم
.
قاضى گفت: آن هنگام كه زنده بودم، روزى بر مسند
قضاوت نشسته بودم ديدم برادرت با يك نفر، براى مرافعه به سوى من مىآيند، آنها
آمدند و كنار من نشستند. من در قلبم گفتم : خدايا حق را با
برادر زنم قرار بده كه تا در اين دادگاه طرف مرافعهاش محكوم گردد.
آن دو نفر حرفهاى خود را زدند، اتفاقا به روشنى
دريافتم كه حق با برادر تو است، به نفع او قضاوت كردم، اين كه آن كرم را ديدى بينى
مرا مىخورد ( گوشهاى از عالم برزخ بود كه به چشم تو آمد) كيفر من بود كه چرا پيش
خودم متمايل به برادرت شدم و گفتم : خدا كند حق با برادر زنم
باشد با اين كه حق با او بود، ولى من نبايد قبل از ثبوت حق، چنين فكرى را در
مغز خود راه دهم، آرى : آنچه ديدى مربوط به برادرت بود
(186).